رمان "وفای عهد" 15

ميتونم بيام تو؟
به يهدا كه دم در اتاق وايساده بود نگاه كردم.
ـ تو كه اومدي تو، ديگه سوال پرسيدنت چي گذاشته؟ ...... و دوباره مشغول مرتب كردن اتاقم شدم. متوجه شدم كه اومد رو تختم نشست. بدون توجه بهش كارمو ميكردم تا اينكه گفت: راحيل؟
ـ چيه؟ نكنه جاي اين گلدونه بده؟ از نظرات شما بايد عوضش كنم؟
يهدا ـ يه دفعه شد جدي باشي؟
ـ يه بار ديگه هم گفتي، منم جوابتو دادم. همين كه شما جدي هستين كافيه
يهدا ـ تو معلومه چته؟
ـ نه معلوم نيست
يهدا ـ اصلاً ولش كن،كم كم ديگه آماده شو بيا پايين.
ـ دوش بگيرم و اومدم.
يهدا ـ فقط سريع
ـ به تو مربوط نيست
يهدا با قيافه اي عصباني با پاش يه ضربه به در كوبيد و رفت بيرون. باز شارژ شده بودم. كلاً ساذيسم آزار و اذيت دارم. اما يهدا هم بدجوري داغونم كرده بود، و اگه به حرفهاي غزاله و فرانك نبود، تا حالا تركيده بودم. اونا عقيده داشتن نبايد ندونسته فكرهاي ناجور در مورد يهدا بكنم. البته عقيدشون تو سرشون بخوره، اونا كه جاي من نبودن. ياد مراسم افتادم و سريع شروع كردم به راست و ريست كردن كارها. نهم تير سالگرد ازدواج مامان بابا بود و من و يهدا تصميم گرفته بوديم همه رو دعوت كنيم و واسشون يه جشن كوچولو بگيريم. هنوزم تا ياد اين ميفتم كه چطوري مامان بابا رو فرستاديم دنبال نخود سياه، خندم ميگيره. به بهونه ي خريد جهيزيه،تازه اونم چيزي كه مامان خودش قبلاً خريده بود. هرچي مامان گفت كه قبلاً اون مدل سيني هايي رو كه يهدا ميخواد تهيه كرده، يهدا زير بار نرفت و تاكيد كرد اگه دير برن ممكنه تموم بشه و ديگه گير نياد. قيافه ي مامان بابا كلي ديدني بود. بيچاره ها مونده بودن اين دختره چرا اينطوري ميكنه، ولي بلاخره راضي شدن و رفتن بيرون. خنده دارترش اونجا بود كه يهدا مجبورشون ميكرد چطوري لباس بپوشن و هي از لباساشون ايراد ميگرفت. آخر سر بابا طاقت نياورد و گفت: دختر جان مگه ميخوايم بريم عروسي؟............. ولي بلاخره يهدا اونقدر گفت و گفت ، تا مامان بابا كه ديگه حسابي مونده بودن چه خبره، به حرفهاش گوش كردن.
از قبل كيك و غذا رو سفارش داده بوديم و فقط مهيا كردن وسايل پذيرايي و چندتا چيز كوچيك بود كه اونا رو هم يهدا خودش به عهده گرفت و منم تصميم گرفتم كمي اتاقمو كه بي شباهت به بازار شام نبود ، مرتب كنم و به خودم برسم.
داشتم موهامو با سشوار خشك ميكردم كه صداي زنگ بلند شد. اولين گروه مهمونهاي عزيز هم اومدن. نفهميدم كي اومده. بازم تو انتخاب لباس گير كردم. كاش الهام اينجا بود. چون مجلس خودموني بود تصميم گرفتم شلوارجين مشكي با بلوزي كه هميشه باهاش ميپوشيدم و مخلوطي از مشكي و خاكستري بود رو انتخاب كنم. تقريباًمدل اسپرت بود، درضمن به گفته ي يهدا به رنگ چشمام هم بيشتر ميومد. موهامو شونه كردم و همينطوري دورم ريختم. تقريباً قيافه ام مثل هميشه قابل هضم بود. يه بوس واسه خودم تو آينه فرستادم و رفتم بيرون. فرزين روي مبل نشسته بود و مشغول هم زدن ليوان شربتش بود. يهدا كدوم گوري، گور به گور شده؟!
ـ سلام برادر، رسيدن بخير. سرافرازمون كردين. خانواده چطورن؟ راستي چرا تشريف نياوردين؟
فرزين ـ سلام خواهر زن. دختر عجب بمب بارون ميكني. بابا اينا هم با فرزاد چند دقيقه ديگه ميرسن.
ـ آفرين آفرين. خدا حفظشون كنه.
يهدا ـ باز مزه پروني كردي؟
ـ اِ تو اومدي؟ كجا بودي؟ همه چيز آماده است؟
يهدا ـ با اجازه ي شما بله
ـ اجازه ي ما هم دست آقامونه
فرزين خنديد و نگاهشو دوخت به يهدا.
يهدا ـ حداقل جلوي فرزين آبروداري كن نفهمه چقدر شوهر نديده اي.
ـ برو باباجان،كي به من ميگه شوهر نديده. تو كه وضعيتت از همه خراب تره.
يهدا با حرص گفت: راحيل يه امشبه رو.... ولي صداي زنگ آيفون دوباره بلند شد و صحبتشو نيمه تموم گذاشت. در حاليكه به سمت آيفون ميرفتم گفتم: بذار اول در رو باز كنم، بعد ميام ميشينم سر ور زدنهاي تو.
خانواده ي ماماني بودن. بيشتر وقتها و اگه اوضاع اجازه ميداد، عادت داشتيم اگه همه يه جايي دعوتيم، با هم سر صاحب خونه خراب بشيم و حالا همه اومده بودن به غير از عليرضا. البته از اولش هم به اومدن اون مطمئن نبودم و همه يه جورايي به اين بساط عادت كرده بودن. فكر ميكردم يه طورايي خانواده ي دايي قيافه هاشون گرفته است، اما اين وسط چشم من فقط دنبال عرفان كوچولو بود و ديگه بي خيال بقيه شدم. همه نشستن و در كمال تعجب يهدا مسئوليت پذيرايي رو به عهده گرفت. عرفان كوچولو هرروز كه ميگذشت نازتر ميشد ومن يكي دلم ميخواست قورتش بدم. چشماش درست رنگ چشمهاي عليرضا بود و با هربار نگاه كردن بهشون ياد اون ميفتادم. عليرضاي بي معرفت.
خاله كتي ـ بابا مامانت پس كجان؟
ـ دنبال نخود سياه
منصور ـ آهان سورپيريزه؟
ـ زهرمار ،بله
منصور ـ تو هم از اينكارها بلد بودي جادوگر؟
ـ مرگ . باز به من گفتي جادوگر؟
خاله ماني ـ منصور !!!
منصور ـ تو رو خدا اگه دروغ ميگم بگين. قيافشو سير كنين. بيچاره شوهرت، مثلاً يه دفعه شبي شومي، وقتي بي وقتي، تو رو تاريكي ببينه پس ميفته با اون چشمات . زن و شوهر هم كه شب و شوم زياد دارن.
هم خنده ام گرفته بود، هم ميخواستم خفه اش كنم. اونقدر پررو بود كه هر حرفي رو هرجايي ميزد.
منصور ـ چرا چيزي نميگي؟
ـ چي بگم؟ تو زيادي پررويي، منكه مثل تو نيستم.
ياسر ـ آره هنوز ثمره ي عشقه يادم نرفته.
منصور ـ بيا اينم شاهد
ـ به منصور ميگن شاهدت كيه،ميگه ياسر شيكم گنده.
ياسر ـ درد و بلا . به نازنين ميگما .
نازنين. نه ياسر جان، من با راحيل مشكلي ندارم.
منصور ـ حالا خوبه با شكم ياسر هم مشكلي نداري.
بيچاره نازنين سرخ شد و در عوض به ياسر چشم غره رفت.
ـ ياسرجان ايشاا... شب با قاشق ِ داغ، خوشگل ميشي.
ياسر ـهمش زير سر توئه.
ـ عامل دو به هم زني بغل دستت نشسته، يه دونه بزن پس كله اش. اول زير سر اون بود.
در كمال تعجب، ياسر تقي كوبيد پس ِ كله ي منصور. اينقدر اين صحنه جالب بود كه هيچكس هيچي نگفت و حتي مامان جون هم خنديد و فقط سرشو تكون داد.
گروه آخر مهمونا هم كه خانواده فرزين بودن از راه رسيدن. ژيلا خانم بغلم كرد و كلي واسم ابراز محبت كرد. آقاي افشاري هم كه مثل هميشه تحويلم ميگرفت. ميدونستم چون دختر ندارن اينهمه من و يهدا رو تحويل ميگيرين. پشت سرشون فرزادبا يه سبند بزرگ گل اومد تو. شكل دومادها شده بود. خدايي از هر لحاظ كه ميديدم بسيار برازنده و خوشتيپ شده بود. سبد گل رو داد دستم و گفت: چه خوشگل شدي. بابا به دل عاشق منم رحمي كن. چطوري ميخوام دو روز ديگه ازت دل بكنم و برم شمال؟
نتونستم هيچي بهش بگو و تعارفشون كردم داخل.
ـ خوش اومدين. واسه چي زحمت كشيدين.
فرزاد ـ گل براي گل، البته خانمي من از گل هم سرتره.
خدايا من چيكار كنم با اين پسره ي پررو. بايد مطالعاتي درزمينه رفتار با افراد پررو داشته باشم. همينطوري ميرفتن داخل، منم گل به دست كنار فرزاد ميرفتم داخل. ديگه وقتي كمكم به پذيرايي نزديك شديم،من يه مقدار از فرزاد فاصله گرفتم و به بهونه گذاشتن سبد گل، تركشون كردم. همه احوالپرسي كردن و ايندفعه به طور محسوسي يه مقدار جوونها از بزرگترها جدا شدن و يه مرزي بينشون افتاد تا راحتترباشن. آقاي افشاري و ژيلا خانم هم سراغ بابا مامانو گرفتن و بهشون جواب داديم كه از اين مهموني خبر ندارن و مثلاً ميخوايم غافلگيرشون كنيم. جالب ترش اونجا بود كه آقاي افشاري بقيه رو هم به ويلاشون دعوت كرد،بيچاره ميدونست ماها مثل زنجير بهم متصليم،ولي مطمئن بودم از اينكه با ماها باشه لذت ميبره. اخلاق و رفتارش اينو نشون ميداد. يهدا كه ديگه حسابي ستاره ي مجلس شده بود و گوي ِ مهمون نوازي رو از همه رباييده بود. خوب بلده جلوي خانواده ي شوهرش خودشيرين بازي دربياره. عرفان كوچولو خواب رفته بود واين وسط من مجبور بودم بشينم حرفهاي بقيه رو گوش كنم.
منصور ـ فرزاد جون چه خبر از دخترهاي دانشگاه؟
فرزاد به نشونه ي نفهميدن سرشو تكون داد و گفت: خبري ندارم من.
منصور ـ ببين فرزاد جون،اينجا زير آبي رفتن تعطيله. همين ياسر رو كه ميبيني ...
ياسر ـ منصور دو دقيقه ساكت باشي كسي فكر نميكنه زبون نداري.
منصور ـ خفه كه نميتونم بشم اما از بحث تو خارج ميشيم. (روكرد به فرزاد )كجا بوديم؟
فرزاد با بدجنسي گفت: در مورد ياسرخان بود فكر ميكنم.
منصور هم كه مطلبو گرفته بود، ادامه داد: آهان خوب شد يادم آوردي. داشتم ميگفتم، ياسر هم ...
ياسر ـ مثل اينكه شماها امروز قصد كردين منو حرص بدين
ـ اولاًامروز نه و امشب، دوما، عيبي نداره، يه خرده حرص بخور نكنه اون شكم بشكه ات كوچيكتر بشه.
ايندفعه ديگه جيغش دراومد. ياسر همينطوري بود، يه دفعه اي از كنترل خارج ميشد. زدم به چاك و ياسر هم افتاد دنبالم. خونواده ي مابه اين كارها و ديوونه بازيا عادت داشتن، ولي فكر كنم فرزاد اينا نزديك بود پس بيفتن. با اينكه تند ميدوييدم،اما تو حياط گيرم انداخت. يه مقداراز موهامو با دست گرفت و گفت: حالا ديگه من بشكه ام هان؟
ـ ياسرجان غلط كردم. تو اصلاً باربي، كيه كه باور كنه؟
ياسر ـ اِ؟
ـ آخ آخ نكش ديگه بي انصاف. باشه باشه، ميگم باور كنن كه تو باربي هستي، اما جون خودت ميدونم باور نميكنن.
ياسر ـ جون خودت
ـ آييييييييي. بابا دستم درد گرفت. از چند ناحيه به من آسيب ميرسوني؟
مامان جون ـ ياسر زشته
زندايي ـ ياسر
نازنين ـ ياسر جان خجالت بكش
از بس از لحظه ي فرار تا حالا جيغ و داد كرده بودم، ديگه تقريباًهمه اومده بودن تو حياط. به غير از عموها كه حوصله ي پادرميوني نداشتن و كلاً هميشه سكوت اختيار ميكردن. اينا هم اعجوبه هايي بودن.
ياسر ـ مگه نميشنوين بچه پررو چي ميگه؟
ـ من يه چيزي ميگم. بابا آقا و خانوم افشاري به اين كارها عادت ندارن، يهويي فكر ميكنن وحشي هستي، البته مطمئنم تا الان همين فكر رو كردن.
ياسر ـ بعد ميگين ولش كنم، هنوزم داره پررو بازي درمياره واسم.
منصور ـ دستت درد نكنه. از طرف منم بزنمش، حقشه.
دايي خسرو ـ عزيز دل منو مظلوم گير آوردين؟
ياسر ـ چه مظلومي هم هست.
منصور مشت كوفت تو سينه اش و گفت : مظلوم ِمادر، راحيل!
خلاصه با كمك دايي از دست ياسر خلاص شدم و البته خانواده ي افشاري تا يه مدت هندل خنده ميزدن.
..........
منتظر اومدن مامان بابا بوديم. تو اين مدت خودمو با حرف زدن با الهام، و گوش دادن به چرت و پرتهاش سرگرم كرده بودم، اما وقتي عقربه هاي ساعت، نه رو نشون داد، ديگه كم كم داشتيم نگران ميشديم. آخرش هم مامان جون طاقت نياورد و گفت: پاشو يه زنگ بهشون بزن ، ببين كجا موندن.
منصور ـ الان ضايع شدن چه حسي داره؟ بابا مثل بچه آدم واسشون جشن ميگرفتين، اين ادا اطواراتون چي بود؟
ـ توجه داشتي تو اين جمع هيچكس فضولتر از تو نبود؟ اصلاً هم همش تقصير يهداست.
يهدا ـ وا
ـ وا نداره، آخه اينم دليل واسه پيچوندن بود؟
يهدا تو اگه راه بهتري داشتي بايد ميگفتي.
ـ اِ تو چقدر پررويي، حيف كه دارم احترامتو حفظ ميكنم، وگرنه ...
مامان جون ـ راحيل خانوم !!!
وقتي مامان جون يه نفر رو اينطوري مورد خطاب قرار ميداد، معني اش خفه شدن بود.
ـ بميره راحيل. همش من بايد خفه بشم.
منصور ـ نه بابا، الان بايد واسه يهدا آبروداري كني.
ـ اِ اگه به اينه منم برم شوهر كنم. دليل نميشه كه
مامان جون ـ راحيل...
اوه اوه كه باز گند زدم. كلاً من اختيار زبونم دست خودم نيست. حالا اگه جمع خودموني بود مسئله اي نبود. مشكل اينجا بود كه خانواده ي فرزين نشسته بودن و بلاخره ضايع كاري ميشد. بازم مثل هميشه الهام فرشته نجاتم شد و به يه بهونه اي منو صدا زد تا خجالت نكشم، يهدا هم رفت سراغ تلفن تا ببينه مامان بابا كجا موندن.
صداي زنگ تلفن باعث شد مثل جت خودمو برسونم به تلفن، شايد كه مامان بابا باشن. شماره ي خونه ي غزاله اينا بود. اين دختره ي احمق هم وقت گيرآورده، نه به اون سفر رفتن بي موقع اش،نه به اين برگشتن بي موقع ترش. يهدا از تو پذيرايي داد زد: راحيل چرا جواب نميدي؟
ـ منتظر كسب تكليف از تو بودم كه خدا رو شكر رسيد.
يه دفعه مخم جرقه زد. دويدم پيش بقيه تو پذيرايي.
ـ غزاله است. فكر كنم مامان بابا رفتن خونشون. ولي با عقل سالم جور درنمياد، غزاله اينا حتماً تازه از سفر برگشتن، كه حالا با من تماس گرفته.
يهدا ـ دوستات هم مثل خودت مايي ي عذابن.
ـ يهداجون دو دقيقه زيپتو بكش لطفاً. حالا چيكار كنيم؟
منصور ـ اين جمله ات خيلي باحال بود. درست مثل فيلم ها. يه دفعه ديگه بگو.
خاله ماني ـمنصور !
منصور ـ اي به چشم،منم خفه ميشم.
مامان جون ـ حالا مادر چرا اين تلفن رو نميري جواب بدي؟ سوخت از بس زنگ زد.
ـ هان ؟ باشه الان
باز دويدم سمت تلفن و جواب دادم.
ـ بله؟ ـ سلام ببخشيد منزل آقاي پارسافر؟
چه عجب يه نفر پيدا شد و اين فاميليه ما رو كامل گفت. ولي صداش ناآشناست؟ يعني كيه؟ يه دفعه متوجه شدم يهدا بالا سرم وايساده. بااشاره ي دست و دهن بهش فهموندم كه نميدونم كيه، يهدا هم كه هميشه خودشو عاقلتر و عقل كل تر از من ميدونست، گوشي رو گرفت. دلم ميخواست جفت پا برم تو چشش. عجب بشريه.
يهدا ـ بفرماييد
ـ ...............
يهدا ـ بله بفرماييد
ـ ...............
يهدا ـ بله بله بفرماييد
حالا مثل منگلها هي ميگه بفرماييد و تو هرقسمت يه بله بهش اضافه ميكنه. مگه منگل ها هي ميگن بفرماييد؟ ديوونه شدم رفت. يكي بگه ديوونه ي خدادادي بودي!
..........
نگاهم بين جمعيت حاضر موج ميخورد. دستام سر بود و حس نداشت. هنوزم گيج و منگ بودم. يه چيزي راه گلومو بسته بود و نميذاشت درست نفس بكشم. انگاري رو زمين نبودم. نميفهميدم من اينجا چيكار ميكنم. تصاوير واسم واضح نبود. چرا همه دارن گريه ميكنن؟ مامان جون واسه چي حالش به هم خورده؟، اصلاً چرا رو زمين نشستم؟، اين لباسهاي مشكي واسه چي تنمه؟، من هيچوقت يه دست مشكي نميپوشيدم. چي شد كه اومديم اينجا؟ غزاله چرا داره شونه هاي منو ميماله. همه با دلسوزي داشتن نگاه ميكردن. نگاههاشون خوشايند نبود. چي به سرم اومده؟ چرا همه فقط دهنهاشون تكون ميخوره، ولي من هيچي از حرفهاشون متوجه نميشم؟ حوصله ي تكون تكون هاشون رو ندارم. دلم ميخواد رها بشم. عليرضا! بازم نيست. اون ديگه كجا رفته؟ همينطوري باز نگام بين جمعيت اينور اونور ميرفت. يه حس بدي تو تموم تنم بود. همش فكر ميكردم جمعيت حاضر هي دارن بزرگ ميشن و من كوچيك. سرم داشت چرخ ميخورد. ميخواستم فرار كنم ولي نميتونستم. نگام به فرزاد افتاد. مهربون بود و دلسوز. نميدونم چرا،ولي فكر ميكردم تو اين جماعت، تنها كسي كه كه الان ميخوام پيشم باشه فرزاده. حتي غزاله و الهام رو هم نميخواستم. فرزاد مهربون بود و آروم. به آدم انرژي خوبي ميداد. همينطوري به فرزاد نگاه ميكردم. يه لحظه فكر كردم فرزاد رو هوا داره به سمتم مياد. انگاري سقوط كردم...
..........
وحشت زده از خواب پريدم. تموم تنم خيس بود و يه دلشوره ي عجيبي تو جونم افتاده بود. ديشب مامان بابا برنگشتن، هرچي هم باهاشون تماس ميگرفتيم در دسترس نبودن. همه حسابي نگران شده بودن. فرزاد مدام قصد داشت با نگاههاي مهربونش بهم دلداري بده. به هركجا كه فكرمون ميكشيد زنگ زديم، اما نتونستيم خبري ازشون بگيريم. آخرش هم مردها برخلاف حس بدي كه تو همه به وجود اومده بود، تصميم گرفتن يه سري به بيمارستانها و كلانتري ها بزن، شايد اثري ازشون پيدا كنن. يهدا كه ديگه يه جعبه دستمال كاغذي رو تموم كرده بود. سعي ميكردم به خودم دلداري بدم و با شوخي جو رو يه خرده بهتر كنم،اما خودمم ميدونستم كه موفق نيستم. آخرش هم نيمه شب كه ديگه از همه جا نااميد شده بوديم، مامان جون مجبورمون كرد بريم استراحت كنيم. از خونواده ي مادري هيچكس خونه نرفت، به غير از جمشيد كه از موندن معذب بود بچه ام. مطمئن نبودم خواب به چشمم بياد،اما خواب رفتم و از اين كابوسهاي مسخره ديدم. اين چند وقتهاعصابم اونقدر داغون بود كه شبها مرتب كابوسهاي جورواجور ميديدم. همينطوري كم دلمشغولي نداشتم، غزاله هم واسم يه اعصاب خردكني تازه درست كرده بود. ديشب اميرپژمان برادر غزاله بود كه زنگ زده بود خونمون.مثل اينكه غزاله به حالت قهر از خونه بيرون رفته بود و اونا هم فكرميكردن خونه ي ماست. يه آن فكر كردم،اگه غزاله پيش من نيومده پس حتماً پيش فرانكه. به اميرپژمان نگفتم كه كجا رفته، ولي بهش اطمينان دادم كه جاش امنه. در تعجب بودم كه اونا خونه ي فرانك رو بلد نبودن، شايدم بيچاره ها اونقدر فكرشون داغون بود كه به فرانك فكر نكرده بودن و گزينه ي اول من بودم. اميرپژمان خيلي خواهش كرد،ولي من بهش نگفتم غزاله خونه ي فرانكه، بايد اول از خود غزاله ميشنيدم چي شده. با زنگ زدن خونه ي فرانك، حدسم به يقين تبديل شد و غزاله پيش فرانك رفته بود و از لحظه ي ورود يه بند گريه كرده بود. امروز صبح قرار بود برم پيششون، ولي با اين وضعيتي كه پيش اومده بود، مطمئن نبودم كه بتونم برم. دلم بدجور شور ميزد. خدايا كنه واسه بابا مامان اتفاقي نيفتاده باشه.
*************************

ـ آخه مادر تو نميگي دل ما هزار راه ميره؟ اين چه كاري بود؟ شما ديگه ازتون اينكارها گذشته. اميرآقا از شما انتظار نداشتم ديگه. ديشب اين دوتا طفل معصوم از غصه نزديك بود هلاك بشن. اين ماسماسك ها رو من موندم واسه چي دستتون ميگيرين ؟ هنوزم دلم از دستتون پره. آخه عزيزاي من ...
مامان جون همينطوري داشت حرف ميزد ومامان بابا رو دعوا ميكرد. صبح داشتيم با حال زار ، صبحونه كوفت ميكرديم كه مامان بابا اومدن. دهنمون باز مونده بود وقتي شنيديم واسه چي نيومدن. بابا يهويي ياد ايام شباب براش زنده شده بوده و حالا كه سالگرد ازدواجشون بوده، تصميم گرفته بره همون منطقه ي ييلاقي كه براي بار اول مامان رو ديده بوده ، بعد هم موقع برگشت ماشين دچار مشكل ميشه و آنتن مانتن هم موجود نبوده. اونا هم صبر ميكنن تا صبح كه يكي از اون اطراف گذر كنه و ازش كمك بگيرن. ميخواستم كله ام رو بكوبم به ديوار. ما اين همه حرص خورده بوديم و اونا داشتن كيف و حال ميكردن و ياد ايام گذشته رو ميداشتن. آخه بگو شب چه وقت رفتن به ييلاق بود؟ حداقل قبل از اينكه برن نميتونستن يه خبر بدن؟ حالا اينا هيچي، صبح كه مشكل برطرف شده بود نميتونستن يه جا كه آنتن ميده وايسن و يه زنگ به ما بزنن؟ عجب پدر مادري!
به خونواده ي افشاري هم خبر داديم تا يه خرده نگرانيشون هم برطرف بشه. حرصم بيشتر از اونجا بود كه برنامه مونو هم كامل نابود كرده بودن. خيلي از دستشون عصباني بودم. واقعاً اين كار به سن و سال اينا برنميگشت. جووني كرده بودن. اين وسط كسايي كه كار بابا رو تأييد كردن، دايي خسرو و عموها بودن، چون به نظر خودشون اينطور برنامه ها در آينده تأثير و نتيجه ي خوبي داره. اين مردها خيلي زرنگن.
*************************
داشتم ميرفتم بيرون تا يه سر به بچه ها بزنم. حالا كه خيالم از جانب بابا مامان راحت شده بود، تصميم گرفتم برم ببينم غزاله باز چه شكري خورده كه به حالت قهر از خونه زده بيرون. انگار من نخود ِ مشگل گشا هستم.
ـ كجا ميري تو؟
رو پله ها سيخ شدم.
ـ مامان جان لطفاً شما ديگه به جيم شدن من گير ندين كه هنوز اعصابم از دستتون خرد و خاكشيره.
مامان ـ گير نده يعني چي؟ دختر كي ميخواي ياد بگيري درست صحبت كني؟
ـ من كه نگفتم گير نده، گفتم گير ندين. لطفاً تحريف نكنين.
مامان ـ باز بي مزه شدي؟
ـ من هميشه بامزه ميمونم ماماني. درضمن اگه ميومدم خبر ميدادم، بايد به هزار نفر جواب پس ميدادم( يه بوس واسش فرستادم و در حال پايين رفتم از پله ها گفتم:) واسه ناهار منتظرم نباشين، من رفتم. عصري برميگردم
مامان ـ مواظب باش
ـ به چشم، راستي به بابا بگين اگه صلاح ميدونن اين ماشين رو هم از تعميرگاه دربيارن. لطف عالي مستدام ............ و از خونه خارج شدم.
*************************
اروم دم گوش فرانك گفتم: حالا چرا مثل شمر ذي الجوشن نشسته و حرف نميزنه؟
فرانك هم آروم گفت: نميدونم، از ديشب تا حالا كه اومده، با منم يك كلمه حرف نزده، فقط گفت، نميخوام بابا مامانم بدونن اينجام.
ـ اونوقت نميخوام بدونم بابا مامانم اينجام، يك كلمه نميشه؟
فرانك با تعجب گفت: يعني چي؟
ـ بابا تو داري ميگي ديشب يك كلمه حرف نزده، بعد دوباره ميگي فقط گفته نميخوام ننه بابام بدونن اينجام، اين كه پنج تا كلمه است.
فرانك ـ راحيل سر به سرم نذار كه اعصاب ندارم.
ـ خدا به من رحم كنه،دور و برمو يه مشت بي اعصاب گرفتن.
فرانك ـ حالا نميخواد منو دست بندازي. به نظرت چيكار كنيم؟
ـ نميدونم. اينكه حرفي نميزنه بفهميم چه مرگشه.
فرانك ـ ناسلامتي شما دوقلوهاي افسانه اي بودين. يه چيزي بگو سر صحبتش باز بشه.
ـ آخه من غزاله رو ميشناسم،تا خودش نخواد حرفي نميزنه. خيلي چغره.
فرانك ـ بلاخره كه چي؟
ـ پيچ پيچي.
فرانك با اخم بهم نگاه كرد و باز آروم گفت: اينطوري كه نميشه
ـ فعلاً كه شده
فرانك ـ راحيل اذيت نكن
ـ خب من چه بكنم؟ بايد خودش فَك بزنه
غزاله ـ شما دوتا چه مرگتونه از اول تا حالا هي پچ پچ ميكنين؟ اگه موضوع مهميه بلند بگين منم بشنوم.
آروم به فرانك گفتم: الان منفجر شد و اين مفهومش اينه كه ميخواد حرف بزنه.
فرانك سرشو انداخت پايين و ريز ريز خنديد.
غزاله ـ زهرمار . چيه؟
ميدونستم از در گوشي حرف زدن بدش مياد و واسه همين هم اينطوري كردم تا ادا اطوارشو بذاره كنار و بگه چي پيش اومده.
ـ هيچي نيست. حالا بگو چي شده؟
غزاله ـ چي چي شده؟
ـ هيچي. مثل اينكه همه چيز مرتبه. من ديگه برم چون همه منتظرم هستن.
فرانك ـ اِ راحيل!
ـ راحيل نداره. مگه نميبيني چيزي نشده؟ من ديگه برم حالا كه چيزي نيست.
فرانك ـ غزاله كه حرفي نزده
ـ اين در به در شده اگه ميخواست حرفي بزنه،تو اين يه ساعتي كه من بودم، ميزد. الان ديگه ديرم شده.
غزاله ـ درد. بتمرگ سرجات
ـ آهان. معلوم شد ميخواي حرف بزني. خب بنده سراپا گوشم.
غزاله بدون مقدمه چيني گفت: ميخوان شوهرم بدن،همه هم موافقن. پاشونو كردن تو يه كفش بيرون هم نميارن. بابام ميگه از اين بهتر نميتونم گير بيارم، مامانمم چون از فاميلاشه پشتيبانيش ميكنه. امير پژمان هم كه كاسه ي داغتر از آش. پسر خوبيه، وضع ماليش هم متناسبه،اما من نميخوام. ديشب همين كه از كرمانشاه برگشتيم بحث سرش شروع شد، منم حرصم گرفت از خونه زدم بيرون. كاش نرفته بودم كرمانشاه.
فرانك با تعجب گفت: منظورت به محسنه؟
غزاله ـ آره
اوه اوه ماجرا هيجاني شد. بابا مامان غزاله هميشه تو هر چيزي حق انتخاب رو به خود غزاله ميدادن، غير از مسئله ي ازدواج. هميشه همينطور بود و غزاله سر هر خواستگارش جنگ اعصاب داشت. نميفهميدم چرا اينطوري ميكنن، ولي مثل اينكه ايندفعه خيلي جدي تر از اين حرفها بود كه غزاله از خونه بيرون زده بود.
فرانك چيزي نگفت اما من گفتم: خب ببين غزاله جان، الان چند مورد پيش مياد كه بايد بررسي بشه. اولاً به اونا چه كه موافق شوهر كردن تو باشن؟ ، اصل تويي عزيزم كه بايد عروس بشي. ميفهمي كه چي ميگم؟ بقيه باد هواست، بعدش هم چطوري اينهمه آدم پاهاي گندشونو كردن تو يه كفش؟ كفشه ميدره كه،بعدش هم معلومه وقتي پاهاشونو به طرقي كه من نميدونم ميكنن تو يه كفش، ديگه نميتونن دربيارن. اما مورد چهارم، يعني چي بابات از اين پسره خوشش اومده؟ بابات هم بي حيا شده ها! مامانتم كه بدتر با اون پشتيبانيش، امير پژمان هم كه ديگه نگو . كلاً اعضاي خانواده ات بايد سنگسار بشن. و اما مورد هفتم، اگه ميگي پسره خوبه، پس اين كارها يعني چي؟ هشتماً تو غلط كردي شب از خونه زدي بيرون. نهماً... ديگه نهماً نداره. خب حالا نوبت توئه عزيزم كه جواب بدي.
غزاله ـ درد و بلا. آدم نميشي؟ يه دفعه درست صحبت كن.
ـ اي بابا پدر آمرزيده من چي بگم؟ برو بگو نميخوامش. من چه ميدونم؟، من كه جاي تو نيستم. سر همه خواستگارهات همين بساطه،بعدش هم بعد از يكي دو هفته تموم ميشه. واسم تازگي نداره كه بخوام بهش جدي فكر كنم.
غزاله ـ بميري تو كه هيچوقت فايده نداري.
ـ اي كپك. حتماً يه طوري شده كه خانواده ات اينهمه اصرار دارن ديگه.
غزاله ـ آره خب. فاميله، پسر ِ دوست بابامه، قيافه اش بد نيست. مامانم هم عاشق مامانشه و با هم جيك تو جيكن. خودش و خواهرش هم از دوستاي اميرپژمانن.
ـ پس چرا تا حالا در موردش صحبت نكرده بودي؟
غزاله ـ چون جدي نبوده، اما از اين سفر لعنتي باز شروع شد.
ـ بازم ميگم اينم مثل بقيه. همه از نظر خانواده ات واجد شرايط بودن، اما بعد از يه مدت آبها از آسياب افتاد. ببين بهتره برگردي خونه و يك كلام بگي نميخوام و از اين به بعد هم هرچي گفتن محل ندي.
فرانك ـ ولي پسر خوبيه؟ فكر ميكنم غزاله داره اشتباه ميكنه
ـ تو ديديش؟
فرانك ـ منم تو اون سفر با غزاله اينا بودم ديگه.
غزاله با حرص به فرانك نگاه ميكرد. شايد توقع داشت فرانك ديگه طرف اون باشه.
ـ ببين فرانك زندگي كه شوخي نيست، نميشه كه هركي اومد و كيس مناسبي بود آدم بگه بله. بعضي موقع ها يه علاقه ي كوچيك هم لازمه.
فرانك ـ مثل تو و فرزاد.
ـ من فرزاد رو دوستش دارم ولي نميتونم به عنوان شريك زندگيم بهش نگاه كنم. اما من با غزاله فرق دارم، من يكي مثل عليرضا رو دارم، شايد اگه به اون دلبسته نشده بودم فرزاد رو انتخاب ميكردم .
فرانك ـ شايد غزاله خانوم هم بلــــه
غزاله ـ بنده نخير، اگه پسر خوبيه بفرما مال شما !
فرانك ـ آدم نبايد شانس هاي زندگيشو ازدست بده.
ـ كه اينطور؟ اگه يه نفر بياد خواستگاريت و از اكثر جوانب واجد شرايط باشه، تو بهش بله رو ميدي؟
فرانك يه دفعه گير كرد.
ـ نميدي،چون جنابعالي هم به پسرخاله ي ديوونه ي بنده - جناب آقاي منصور ايزدي ـ يه نظرات مساعدي دارين. اما بازم ميگم من و تو با غزاله فرق داريم.
فرانك بيچاره سرخ شده بود. انتظار نداشت مچش باز شده باشه.
ـ حالا نميخواد خجالت بكشي. جمع خودمونيه.
غزاله ـ حقته
فرانك ـ باور كنين من فقط ...
ـ جون ما ديگه نميخواد ماست ماليش كني،بذار همينطوري دست نخورده باقي بمونه. ميخواد ما رو سياه كنه.
فرانك مدام قصد داشت توجيه كنه،اما من و غزاله بهش مهلت نميداديم. يك ساعت بعد، به دنبال بدرقه ي غزاله و فرانك، كه كلي فحش و بد و بيراه بود، به طرف خونه حركت كردم.
*************************
با ولع كتلت دستخپخت مامان رو ميخوردم و يه بند سوال ميكردم.
ـ بقيه ناهار نموندن؟
مامان ـ چرا. پس اينهمه ظرف خشك نكرده واسه چيه؟
ـ چه ميدونم. من كه مثل شما باهوش نيستم. حالا چرا رفتن؟
مامان ـ ناسلامتي ساعت سه بعد از ظهره.
ـ چرا ناسلامتي؟، به سلامتي
مامان ـ لوس نشو غذاتو بخور.
ـ اي به چشم ............ بدون حرف ديگه اي شروع كردم به خوردن. مامان روبروم نشسته بود و زل زده بود بهم. اولش فكر كردم بعد از خوردن چايي اش خيال رفتن داره،اما بعدش متوجه شدم مثل اينكه قصدش موندنه. دلم گواهيه سين جين ميداد. بلاخره هم طاقت نياوردم و با دهن پر گفتم: هان مادر من؟ چيه ؟ مشكلي پيش اومده؟ نكنه دارم ميميرم و خودم بي خبرم؟ چي شده امروز زل زدين به من؟ ميذارين اين يه لقمه كوفت تنم بشه يا نه؟
مامان ـ ماش! يعني چي؟بعدش هم گفتم درست صحبت كن.
ـ اولاً ماش نه و عدس، درثاني، شما صد دفعه هاي زيادي ميگين، كو گوش شنوا؟ ولي مادر من خب از اول تا حالا همينطوري نشستين منو زير نظر دارين.
مامان ـ مگه قرار نبود ناهار خونه غزاله بموني؟ چرا اومدي؟
ـ حالا اگه خيلي ناراحتين برگردم و واسه اينكه كنجكاويتون كاسته بشه، بايد بگم كه بازم خواستگار روزكي، مثل هميشه.
مامان ـ لا اله الا ا... ، دختر من چيكار به غزاله داشتم؟ تو هم بشين غذاتو بخور. من رفتم راحت باشي. امان از دست تو.
مامان همينطوري زير لب غر ميزد و از آشپزخونه ميرفت بيرون. ولي اين ماماني كه من ديدم، مطمئن بودم منتظر فرصته تا از زير زبون من حرف بكشه.
ميز رو جمع كردم و ليوان ِ آب به دست، رفتم بيرون. مامان روبروي تلويزيون نشسته بود و مثلاً داشت سريالي رو كه مطمئن بودم - حتي يه قسمت اون رو هم تا حالا كامل نديده - تماشا ميكرد. روبروش نشستم و گفتم : خيلي خوشمزه بود ، تركيدم.
مامان ـ نوش جان
ـ صفاي دستپخت
باز چپ چپ نگاهم كرد.
ـ اِ خب اينكه موردي نداره
مامان ـ يكي به دو كردن با تو فايده نداره. دوستت فرانك چطوره؟
چي شد كه مامان خانوم از فرانك ميپرسه؟
ـ اونم خوبه. مامانش با همكارش ازدواج كرده، باباش هم سرش به دوست دختراش گرمه. كلاً وضعيت ميزونه
مامان ـ خدا رو شكر
اين چي بود مامان گفت؟ معلومه حواسش به حرفهاي من نيست و فكرش پي موضوعيه كه ميخواد بهم بگه.
ـ مامان ؟
بهم نگاه كرد. مطمئن بودم ميخواد چيزي بپرسه ولي خودشو كنترل ميكنه تا اول زمينه رو مساعد كنه.
مامان ـ چيه؟ فردا كلاس نداري؟
ـ ماماني دانشگاهها چند وقته كه تعطيله. حواستون كجاست؟
مامان ـ حواس واسه آدم نميذاري . وسايلتو جمع كردي؟ دم ِ سفر رفتن باز هول نشي !
ـ چه ربطي داشت مامان جان؟! ما پنج شيش روز ديگه ميخوايم بريم شمال. مقدمه چيني نكنين، بگيد چي شده. شما كه ميدونين من عادت دارم يه راست برم سر اصل مطلب؟
مامان باز مستقيم بهم نگاه كرد و يه دفعه اي گفت: عليرضا ميخواد بره.
با تعجب به مامان نگاه ميكردم. كجا ميخواد بره؟!
مامان حرفشو ادامه داد: كلاً اصلاً ميخواد بي خيال رشته و كارش بشه و با يكي از دوستاش تو جنوب سرمايه گذاري كنن. گفته شايد بعد از يه مدت درسشو ادامه داد. تا چند وقت پيش هم حرف و حديثش بود، اما الان ديگه پاشو كرده تو يه كفش. مهوش داره از غصه دق ميكنه. چند دفعه ديگه صحبتش پيش اومده بود،اما باز عليرضا منصرف شده بود. ايندفعه مثل اينكه جديه...... و باز نگاهم كرد. كاش اينطوري نگام نكنه. مگه من كاري كردم كه عليرضا بخواد بره؟ اگه ميخواست بره و مثلاً ميخواست ريخت منو نبينه،همون اوايل ميرفت. ولي اگه بره چي؟ من دق ميكنم. خودمو جمع و جور كردم و يه نقاب مسخره به صورتم زدم.
ـ به سلامتي. ولي مگه الكي و هركي به هركيه؟ اصلاً عليرضا سررشته داره تو زمينه ي كاري كه ميخواد بكنه. يهويي كه نميشه. هزارتا دنگ و فنگ داره. اينم هوايي شده، دوروز ديگه از سرش ميفته.
مامان نگاه عاقل اندر سفيه اي بهم انداخت و گفت: واقعاً نميفهمي يا خودتو به نفهميدن ميزني؟ چرا يه دفعه باز تصميمش عوض شده؟ مهوش ميگفت رفيق عليرضا هي نشسته زير پاش و در گوشش چرت و پرت بلغور كرده،عليرضا هم چند دفعه اي بحثش رو پيش كشيده، اما هميشه نيمه كاره مونده. اينبار تو روي خسرو وايساده كه حرفش عوض نميشه. راحيل بگو چي شده !
ـ اي بابا. چرا هرچي ميشه ميندازين گردن من؟ به من چه؟ از هر طرفي بايد بخورم؟ به خدا خسته شدم ديگه. خودم بيشتر از همه دلم خونه،اونوقت همه ي نگاه ها سمت منه. آقا هركاري خواسته كرده و بازم من تقصير كارم. مامان شما ديگه دركم كنين. عليرضا از من متنفره، بدش مياد، پس مطمئن باشين به خاطر من نيست ....................... با گفتن اين حرفها ديگه موندن جايز نبود. نميتونستم جلوي ريزش اشك هامو بگيرم. دلم شكسته بود. بدجور هم شكسته بود. كاش ميتونستم بهش بگم نره. كاش ميشد بهش بگم كه دوستش دارم. اما بازم نميشد. چقدر تلخه وقتي كاري از دستت برنمياد، فقط ميتوني بشيني و غصه بخوري و منتظر باشي تا آينده برسه، شايد يه معجزه اتفاق بيفته و همه چيز درست بشه.
*************************
باز با صداي زنگ چشمامو باز كردم. بازم فرزاد بود. از عصري تا حالا اين هفتمين بار بود كه تماس گرفته بود. ميدونستم ازاينكه جواب نميدم نگران شده، ولي نميخواستم كسي مزاحم خلوتم بشه.از وقتي مامان اون حرفها رو بهم زده بود صدبار به گذشته برگشته بودم و بازم همه چيز رو مرور كرده بودم. هيچ نقطه ي سياهي نبود كه عليرضا به خاطرش محكومم كنه، فقط اين اواخر با فرزاد بودم كه اون هم به قول خودش آدمي نبود كه رابطه باهاش بي آبرويي بياره. فرزاد خيلي آقا و متين بود، بعضي موقع ها به شدت دلم براش ميسوخت.
ساعتها ميشد كه همينطوري رو تختم دراز كشيده بودم و فكر ميكردم. كم كم داشتم به اين نتيجه ميرسيدم كه با اين عشق فقط خودمو داغون ميكنم. اصلاًاين عشق بود يا جنون؟ خدايا اخر اين عشق به كجا ميرسه؟ خدايا اگه اين عشق ميخواد نابودم كنه ازت خواهش ميكنم اونو تو دلم نابودش كن. نميخوام قرباني بشم. ميخوام زندگي راحتي داشته باشم.يه دفعه ياد اين جمله از دكتر شريعتي افتادم:
خدايا به هركس دوست ميداري بياموز كه عشق از زندگي كردن برتر است و به آنكه بيشتر دوست ميداري بچشان كه دوست داشتن از عشق هم برتر است.
خيلي وقتها معني جمله هاشو نميفهميدم ولي حالا اين جمله مصداق من بود. عاشق عليرضا بودم و عشق از زندگي كه من دنبالش بودم مقدس تره ، ولي فرزاد رو فقط دوستش دارم.
از تخت پايين اومدم و جلوي آينه وايسادم. از ديدن قيافه ي خودم به جاي اينكه بزنم زير گريه و متعجب بشم، زدم زير خنده. قيافه ام مثل وحشي ها شده بود. موهام ژوليده شده بود و يه مقدارش از كش سرم بيرون زده بود. چشمام سرخ بود و زيرش يه لايه اشك. لبها و بينيم هم مثل هميشه كه زياد گريه ميكردم، سرخ بود. همينطوري كه خوشگل بوديم، حالا ديگه نور علي نور شديم. خوبه فرزاد تا حالا منو با قيافه نديده، وگرنه مطمئن بودم تصميمش عوض ميشه. آخ كه عليرضا ديگه داره طاقتم طاق ميشه.
باز خودمو روي تخت پرت كردم.
*************************
لباس پوشيده از اتاق خارج شدم. تصميم خودمو يه جورايي گرفته بودم. حالا كه عليرضا ميخواد بره، پس من هم بايد فراموش كنم. چاره اي جز فراموشي ندارم.
ـ كجا داري ميري واسه خودت.
يهدا بود كه باز داشت سوال پيچم ميكرد. بهش نگاه كردم.
ـ هيچكس فضولتر از تو نبود؟
مامان ـ راحيل
بابا ـ ايندفعه حق با راحيل بود، مگه من و تو اينجا نبوديم كه اول يهدا دخالت كرد؟
مامان با تعجب گفت : امير؟! خودتي؟! خب خواهرشه، بده ميخواد بدونه كجا داره ميره؟
بابا ـ همين كارها رو كردي كه يهدا لوس شده و اجازه ي دخالت تو همه ي كارهاي راحيل رو به خودش ميده ديگه. آخرش هم مثل خروس جنگي ميپرن به هم.
من و مامان و يهدا از تعجب چشمامون هشتا شده بود و دهنمون ديگه تا زمين رسيده بود. بابا هيچوقت تو اين چيزها نظري نميداد. كلاً بابا زياد تو كارهامون دخالت نميكرد، اما حالا داشت از من طرفداري ميكرد و حرفهاي ميزد كه به بيدار بودن خودم شك ميكردم.
مامان ـ داري فرق ميذاري؟!
بابا ـ من فرق نميذارم خانوم. شمايين كه فرق ميذارين.
ـ باباجان احياناً حالتون خوبه؟ چيزي كه نزدين؟
بابا ـ پدرسوخته من دارم طرف تو رو ميگيرم.
يهدا ـ بله بله همينه.هنوز از اين خونه نرفته راحيل خانوم عزيزدل بابا شدن،واي به روزي كه برم.
ـ به سلامتي راهيه ديار باقي هستي؟ كي انشاا...؟
مامان ـ راحيل بسه ( رو كرد به بابا) شما هم بياين باهاتون كار دارم.
بابا لبخند پيروزمندانه اي زد و گفت: اين شد يه حرفي. بفرماييد بريم ببينم چي ميگين.
تازه فهميدم نقشه ي باباي شيطون چي بود. بابا هميشه عاشق كل كل و بحث با مامان تو خلوت بود و اخرش هم نميدونستيم چي ميشد كه تا چند روز كلمات و نگاههاي عاشقونه از مامان دور نميشد.باز بابا حربه ي خودشو كار گرفته بود. به يهدا نگاه كردم و خنده كنون سر تكون دادم.
يهدا ـ باباي ما رو! خودشو با جوونا اشتباه گرفته.
ـ مگه عشق بازي فقط مال جوونهاست.
يهدا ـ وا ، اونوقت اينقدر ضايع؟
ـ جلوي ما كه نبوده .............. و زدم زير خنده. يهدا كوسن رو به سمتم پرت كرد.
يهدا ـ اي بي ادب.
هنوز داشتيم ميخنديديم.
ـ ببين من دارم ميرم پيش زهره خانوم، تو به مامان بگو،البته اگه تاصبح از اتاق بيان بيرون ........... و پا به فرار گذاشتم تا دمپايي يهدا بهم نخوره. عجب اوضاعيه. هنوزم از يهدا دلخور بودم و نميتونستم صحنه اي رو كه ديده بودم هضم كنم، اما نميخواستم فكراي بد به ذهنم خطور كنه.
از خونمون تا منزل زهره خانوم فاصله ي زيادي نبود، بنابراين تصميم گرفتم قدم زنون اين مسير رو طي كنم.زهره خانم آرايشگري بود كه مامان هميشه ميرفت پيشش و حتي اگه بدون نوبت و وقت قبلي هم ميرفتيم، هميشه در اولويت بوديم. . خونه ي بزرگي داشت و طبقه ي پايينش رو سالن آرايش زده بود. كارش فوق العاده بود ، هرطوري كه خودش ميخواست عمل ميكرد و به آدم اجازه ي نظردادن نميداد. البته فكر كنم اين كار بيشتر در مورد آشناها بود. مدتها بود كه سري به آرايشگاه نزده بودم. تصميم گرفته بودم ديگه دست به صورت و موهام نزنم،حتي واسه عقد يهدا هم نذاشتم فرانك دستي تو ابروهام ببره.اما حالا بعد از يه مدت تصميمم عوض شده بود. فكر ميكردم يه خرده تغيير دكوراسيون واسه روحيه ي خرابم خوبه. مامان اينا هم كه مشكل نداشتن.
همينطوري قدم زنون مسير رو طي ميكردم. هوا خوب و بهاري بود. يه دفعه متوجه شدم كسي پشت سرم هي داره چراغ ميده. برگشتم عقب. نور ماشين چشمامو زد. دستمو يه مقدار جلوي چشمام گرفتم.ماشين كه نزديك شد، متوجه شدم فرزاد و فرزين هستن.فرزاد پشت رل نشسته بود.
ـ سلام بر برادران افشاري.
فرزين ـ سلام خواهرزن
فرزاد هم همينطوري سرشو برام تكون داد.
ـ كجا ماشاا...؟
فرزين ـ فرزاد جايي كار داشت، منم گفتم يه دفعه اي منو تا خونه ي شما برسونه.
انگاري فرزين فهميده بود كه يهدا از حركت مامان بابا آه حسرت بر دلش نشسته و حالا ميخواد به ياريش بشتابه. ولي غلط كرده، باباي بيچاره ي من چه گناهي كرده كه بايد پاسوز دوماد بشه ؟!
فرزاد ـ چي تو فكرته باز؟............... نگامو از فرزين جدا كردم و به فرزاد دوختم. به سختي خنده ام رو قورت دادم و باز طرف صحبتم فرزين شد.
ـ خونه ي ما كه اونوريه؟ .............. و با دست به جهت مخالف اشاره كردم.
فرزين ـ آره ميخواستم يه كمي جلوتر يه چيزي بگيرم و بعد بريم.
ـ خب پس به سلامتي. من ديگه مزاحم نميشم، خداحافظتون.
فرزاد ـ كجا ميري ؟ بيا برسونيمت.
از اينكه فرزاد جلوي فرزين با من راحت بود، معذب بودم.
ـ نه ممنون. ترجيح ميدم قدم زنون برم؟
فرزاد ـ اينموقع شب؟
فرزين ـ راست ميگه. من همينجا پياده ميشم. تو بيا با فرزاد برو،تا هرجا بخواي ميرسونتت، بعد هم ميره دنبال كار خودش.
ـ نه مزاحم نميشم.
فرزاد ـ چقدر تو كله شقي دختر!
فرزين ـ پياده نميخواد بري بهت ميگم. رو حرف منم حرف نباشه.
دوتايي حالا واسه من دارن غيرت خرج ميكنن.
ـ چقدر شما قوي هستين. ماشاا... عضله. ببخشين يه خرده چشمام كم سو شده بود،بازوهاتونو نديدم.
فرزاد خنديد و سرشو انداخت پايين، فرزين هم بعد از يه مدت جر و بحث با من، برنده شد و خودش به تنهايي رفت.
سوارشدم.
فرزاد ـ خب از كدوم طرف برم؟
ـ شما مستقيم بريد تا بگم.
فرزاد ـ به چشم.
ـ چشمتون بي بلا.
فرزاد ـ راحيل؟
ـ بله
فرزاد ـ من فردا چطوري برم شمال؟
ـ چطوري نميخواد. سوار ماشينتون ميشين ميريد ديگه. اين كه پرسيدن نداره، فقط يادتون باشه روغن ترمز و باد لاستيك ها رو چك كنين.
فرزاد ـ بازم منو مسخره كن. اشكال نداره خانم خانم ها، بلاخره بنده هم از خجالتت درميام.
ـ خدا از دلتون بشنوه؟
فرزاد ـ چي رو؟ اونكه ميشنوه، تويي كه نميشنوي.
باز شيطون شده بود. چيزي نگفتم. خدايي فرزاد خيلي راحت حرف دلشو ميزد. كاري كه من نميتونستم انجام بدم.
بعد از اينكه يه خرده كوچه پس كوچه كرديم ، رسيديم منزل زهره خانوم.
ـ ممنون كه منو رسوندين.
فرزاد ـ خواهش ميكنم. كي بيام دنبالت؟
اصلاً نميخواستم موقع برگشت با فرزاد باشم. چون زيادي راضي نبودم تغييرات صورتمو ببينه.
ـ نه لازم نيست شما زحمت بكشين، خودم برميگردم. ممكنه طول بكشه، آخه كار دارم.
فرزاد يه مقدار سرشو رو به پايين و به سمت پنجره ي من خم كرد و تابلوي آرايشگاه رو خوند.
فرزاد ـ سالن آرايش و زيبايي سحر(به من نگاه كرد) مگه همينجا كار نداري؟
فهميدم اون بيشتر از اونچه كه خودم بخوام ، سر از كارهام و رفتارم درمياره. فرزاد دوباره صاف شد و گفت: اگه طول هم كشيد اشكالي نداره، هر موقع كارت تموم شد بهم زنگ بزن بيام دنبالت.
ـ آخه ...
فرزاد ـ باز مخالفت كردي؟
از ماشين پياده شدم و خواستم وارد آرايشگاه بشم كه گفت: يادت نره زنگ بزني.
به علامت مثبت سر تكون دادم و داخل شدم.
..........


مطالب مشابه :


رمان وحشی اما دلبر

دیگر قسمت های رمان: رمان وحشی اما دلبر, دنیای رمان. تاريخ : ۹۲/۱۰/۲۵ | 22:57 | نویسنده : پری | .::.




رمان دوراهی عشق و هوس

رمان وحشی اما دلبر. سرمو بلند كردم و به چشمهاي وحشي و گرسنه اش چشم دوختم شايد




میراث 4

رمان رمــــاناما يه چيز"نظر خصوصي ندي ها" دانلود رمان عاشقانه




رمان "وفای عهد" 15

همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود رمان وحشی اما دلبر. ميكنن وحشي هستي




رمان دوراهی عشق وهوس 1

دنیای رمان رمان وحشی اما دلبر بلند كردم و به چشمهاي وحشي و گرسنه اش چشم دوختم




رمان تمنای وصال - 21

رمان وحشی اما دلبر بيشترتقلا كرد او وحشي ترشد.صداي پاره دانلود رمان تمنای




رمان ورود عشق ممنوع(11)

رمان,دانلود رمان,رمان پر پر مي شه دل من وقتي تو نيستي دلبر نمي دونم اين وحشي




رمان تمنای وصال - 23

رمان وحشی اما دلبر وحشي كثافت معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و




دانلود 1-13 مجموعه ماجراهاي بچه هاي بدشانس

رمان وحشی اما دلبر نهنگ كشي و گله گوسفندهاي وحشي فقط بخشي از اتفاقات دانلود: download




برچسب :