نامه ای به سیدنا الاستاد یوسفعلی میرشکاک روحی له الفداء

 

به نام خداوند جان و خرد

 

یوسف جان !

سلام و درود خدا و خداییان بر تو باد !

 

  ۱- امیرالمومنین صلوه الله و سلامه علیه و علی آبائه و علی ابنائه و علی اهل بیته و علی اصحابه اجمعین فرمود : « من علمنی حرفا فقد صیرنی عبدا » و اگر بنا به اقتدا به حضرتش باشد که هست , شاگرد کوچکت  هزاران بار اگر -  بندگیت را -  سعی صفای اسرافیل و مروه ی عزراییل کند باز بنده ات خواهد بود . بنده ی آنی که دلش مزار پنهان « هرای بزرگ » است...

۲ - فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم که هرچه دارم همه از دولت «یوسف » دارم , زیستن در دیار باطن را از تو آموختم و باکم نیست که به بهای تمرد از والی ظاهر حتی ، دست بیعت به سوی والی باطن دراز کنم .

۳ - جان بی قدرم به قربانت ! به پیروی از شیوه ی مرضیه حضرتت اهل « چهچهه » ام , نه « پچ پچه »  و یارای در پوستینت افتادن را ندارم , پس فاش می گویم آنچه را که در دل دارم و  نخست , نخستینش را که :

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند

جمال چهره ی تو حجت موجه ماست

۴ - از آن روزی که تحفه دامغان آتش فشان روشن خشمی شد و ماه بلندم را دشنام گفت تا امروز خون خونم را می خورد , هزار بار نوشتم و پاره کردم نامه ای را که مخاطبش علی معلم دامغانی بود , نمی شد و نشد و من باور کردم که :

در پس آینه طوطی صفتم داشته اند

آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم

وانگهی قلمی که تو در دستم نهادی شانی والاتر از آن دارد که سزاگوی علی معلم دامغانی ها شود , پس این بار نامه را به نام خدای تو آغاز کردم و شد .

۵- رابین هود های نسناس و آرش نشناس تو و علی معلم را به مددی انطباقی تصنعی سیبلی کرده اند و مشغول شلیکند و غافل از این که این بار : 

میان ماه من تا ماه گردون

تفاوت ز آسمانها تا زمین است 

 

و من از چه باید بترسم که ننویسم : 

علی معلم دامغانی ممسک است و نازل و یوسفعلی میرشکاک گشاده دست و باذل .

علی معلم دامغانی مبدع تکرار است ! و یوسفعلی میرشکاک مقتدایش خدایی ست که :   « کل یوم هو فی شان »

علی معلم دامغانی محافظ حریم ظاهر است و ویترین دار و یوسفعلی میرشکاک مدافع اقلیم باطن و دین دار.

علی معلم دامغانی خان زاده ای ست که خلق را رعیت خویش می پندارد و یوسفعلی میرشکاک بزرگ زاده ای که حیات را مجال بذل محبت خویش .

علی معلم دامغانی را یوسفعلی میرشکاک به لقب استاد ملقب کرد و بزرگترین شاعر بعد از بیدل لقب داد و الخ . کار اما به آنجا رسید که تحفه ی دامغان باور کرد که استاد است و نفهمید که یوسف رندی می کند مثل صاحب اسمش و حق رفاقت به جا می آورد ایضا .

و ...

 

۶ - حضرت استاد در ویژه نامه ی مجله پنجره یادداشتی نوشته بود نکوداشت شما را که سراسر زاییده ی کینه و عقده و بخل و حسد بود و کوشیده بود با غامض سخن گفتن راز در پرده کند و نامه را به دست صاحبش برساند و نمی دانست که صاحب , بعض رموز سخن را به شاگردی آموخته است که مدافع حریم اوست... البته بار نخست نیست که ایشان مخبطی می کند و من جرب المجرب حلت به الندامه .

۷ - برای این که حضرت استاد علی معلم دامغانی بداند می نویسم که « اسمکم ربکم » و « یوسف- علی » خود خواسته و به رغم شما تحت سلطه ی نام خود می زید و « یوسف » افتاده به چاه است به دست برادران حسود به جرم زیبایی و نسبت با عالم قدس و « علی » زمزمه گر تنهایی ست در چاه و لاجرم « یوسفعلی » معبر گلایه های دو برادر است یکی از درون چاه و دیگری از برون و « یوسف چاه نشین » ایمن است از فتنه ی خلق بی صفت  و همسایه ی آب است که مهریه ی زهراست و « علیِ زمزمه گر در چاه » راوی غم هجران با محبوب خویش است و داعی لحظه ی فزت و رب الکعبه و « میر شکار » صیاد خویش است چرا که خود صید است , صیدِ عشوه ی صیادی و « یوسفعلی میر شکاک » در یک کلام « داو » است و بازی بازی اوست , حالا شما بنویسید که : « ز نام یوسف به جز تاسف نصیبه ای از ازل ندارم » هر چند اگر معنای یوسف و تاسف را می دانستید این نیز درست بود اما دریغ و درد که زنده یادان معین و دهخدا همه ی درها را برایتان نتوانند گشود حضرت استاد معلم دامغانی !

 

۸ -   خداوندا ! جهاندارا ! ز خانان دوستی ناید

که بی رسمند و بی قولند و بد عهدند و بد پیمان

 

زبانشان نیست با دلشان یکی در دوستی کردن

که خود به دانی از هرکس رسوم و عادت ایشان

 

علی رغم تمام بی معرفتی های تحفه ی دامغان ، حضرتت نه تنها او را به مقام ریاست فرهنگستان هنر رهنمون ساختی که به کرات مولانایش خواندی و شرحی کشاف از کرامات و عنایتش بیان کردی ، چرا ؟  گذشت از خطای تحفه ی دامغان برای هزارمین بار ، بزرگواری تو را برای هزارمین بار تایید خواهد کرد ، اما آیا شایستگی او را برای تصاحب آن جایگاه نیز... ؟

یوسف جان ! تمجید تحفه ی دامغان کدامین گره را خواهد گشود , گیرم که حنظل را طبرزد خواندی و خلقی هم باور کردند , حنظل چگونه طبرزدی کند ؟ درختی که تلخ است وی را سرشت با تعریف باغبان شیرین سرشت خواهد شد ؟ وانگهی ! یوسفعلی میرشکاک که با احمدی نژاد و منسوبین و منصوبین او هیچ نسبتی ندارد ، چرا با آنها هم سخنی می کند ؟

گاوگندان چاله دهان هر چه می خواهند بگویند من که درویشی و قلندری و آزادگیت را بارها دیده ام و می دانم که سفره ی حضرت خفیف الموونه به نفت آلوده نخواهد شد و می دانم که حق را نخواهی پوشاند ، ماجرا چیست ؟ شاید می خواهی رفاقت را... اما مگر تو خود به ما نیآموختی که رفیق اول و آخر حضرت ابوتراب است جل اسمه ؟

۹ - درباره ی  لیاقت علی معلم برای ریاست فرهنگستان هنر نوشته بودی که فی المثل با موسیقی آشناست :  «  تا دندان داشت نی می زد [!] » ای ساکن بلندای رندان با تحفه ی دامغان چنین مکن ! روحی لک الفداء ! این مدح است یا ذم ؟! چوپان دروغ گو هم نی می زد چه با دندان و چه بی دندان !  دلایل دیگری نوشته بودی ایضا به رندی تمام و زبانم لال احتمالا برای لحظه ای خیل مردم هوشیار و همیشه در صحنه را که رندی را و رندی را نمی شناسند و ممکن است آن حرفها را جدی بگیرند و این کشکول را رساله و مقلد این تفقه طنازانه شوند و به امامت معلم ها نماز بگزارند ، از یاد برده بودی . 

۱۰ -    انتخاباتی برگزار شد و اهل سیاست به شیوه ی همیشه ی اصحاب النار رای مردم را چون لیموی آبلمبو مکیدند و تفاله اش را به دور انداختند ، اینبار اما به جان هم نیز افتادند تقسیم غنائم را . یکی تهمت تقلب زد یکی نعره ی تغلب و ستر عورت یکدگر کردند و هریک پیرهن عثمان در دست حقانیت خود را فریاد زدند و خلق نگون بخت که سقای زمستان اند و حداد تابستان ، کف بر لب آورده به جان هم افتادند دسته ای نوار سبز بر دست و دسته ای قضیب سیاه برکف  و بر تن مجروح ایران آمد آنچه آمد ...

به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر

نامه ی اهل خراسان به بر خاقان بر

 

نامه ای مطلع آن رنج تن و آفت جان

نامه ای مقطع آن درد دل و خون جگر

 

خبرت هست که از هرچه در او چیزی بود

در همه ایران امروز نمانده ست اثر

 

شاد الا به در مرگ نبینی مردم

بکر جز در شکم مام نیابی دختر

 

رحم کن رحم بر آنها که نیابند نمد

از پس آنکه ز اطلس شان بودی بستر

 

 

و زمره قدرت آشکار به شوق آمدند که :

 

« السیف و الخنجر ریحاننا     اف علی النرجس والاس

شرابنا   من  دم  اعدائنا       و  کاسنا  جمجمه الراس »

 

و زمره قدرت پنهان که :

 

« ننه من غریبم ! »

 

و یکی نگفت که شهیدان جنبش سبز فقط جوانانی که در کوچه و خیابان و کهریزک و کجا و کجا کشته شدند نیستند که کشته های بسیج و نیروی انتظامی و غیره و غیره نیز شهیدان این جنبش اند و هر دو فریق قربانی بی کفایتی اهل سیاست .

و اما یوسفعلی میرشکاک که خوی خاوندگار دارد و مرد مردستان است و یار یارستان ، او که جوانمرد و فتی ست ، همو که روزی بزرگترین اشتباه خود را تنیدن در اهل سیاست خوانده بود نیز به میدان آمد و پای بیانیه هایی را امضا کرد که فحوایش نسبتی با خلق و خویش نداشت و جوانانی که هیچ ندارند جز امید به فردایی که شاید بیاید را « لکاته » و « مخنث » خواند ، القابی که حتی تندرو ترین طرفداران دولت نیز هرگز از آن برای توصیف معترضین استفاده نکرده بودند . 

۱۱ -  یکی از بزرگترین نعمت هایی که خداوند متعال به من عطا فرموده است لطف پیرانه ، استادانه ، پدرانه و برادرانه ی توست یوسف جان !  حضرتت همیشه به من لطف داشته ای و به نیکی از من یاد کرده ای هر چند لایق آن نبوده و نیستم و ایمان دارم که اگر کسی در خلوت یا جلوت مرا« لکاته » و « مخنث »  بخواند تاب نمی آوری و ساکت نمی مانی . حالا اگر بدانی  که این شاگرد کوچکت دست کم در یکی دو ماه اول پای ثابت بسیاری از آن راهپیمایی هایی که از دید تو گردهمآیی مخنث ها و لکاته هاست بوده است . آیا در قضاوت تو تغییری ایجاد خواهد شد و یا مرا هم به این دو لقب ملقب خواهی کرد؟ هرچند :

بنده را نام خویشتن نبود

آنچه ما را لقب دهند آنیم 

 

۱۲- نوشته بودی : چه هاست در سر این قطره های محال اندیش ... قطره یقینا محال اندیش است اگر خیال حوصله ی بحر بپزد اما قطره ها هم آیا محال اندیش اند ؟

۱۳ -  تو را به لب های خشک رسول الله صلوه الله و سلامه علیه در شعب ابی طالب سوگند می دهم - به بوسه گاه فرشتگان - اهل سیاست را بگذار و بگذر و جوانانی را که اگر تو نباشی ، هیچ کس را ندارند دریاب  همانگونه که مرا دریافتی ، اهل سیاست - این عروسان هزار داماد - جز به نیت چپاول به تو نزدیک نشده و نخواهند شد .

 

۱۴ - من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم ، خطی نوشتم و درسی پس دادم مثل همیشه ، بر من مگیر .

پیر من !

پدر من !

مراد من !

استاد من !

دوستت دارم حتی اگر امضایت پای تمام بیانیه های دوست نداشتنی جهان باشد و تا زنده ام با دوستانت هم داستان خواهم بود و با دشمنانت دست و گریبان .

 

من و گنجشکای خونه

دیدنت عادتمونه

 

به هوای دیدن تو

پر می گیریم از تو لونه

 

باز میایم که مثل هر روز

برامون دونه بپاشی

 

من و گنجشکا می میریم

تو اگه خونه نباشی...


مطالب مشابه :


نامه ای به معلم خود

معلم عشق. تقدیم به تنها صدف دریای دلم که به بیکرانگی اقیانوس عشق دوستش دارم . عاشقانه ترین




نامه ای به معلم فرزندم

نامه ای به معلم تا آنها روزی بیایند و به نوبه خویش به رسالت خود و تعهداتشان در




نامه ای به سیدنا الاستاد یوسفعلی میرشکاک روحی له الفداء

که خود به دانی طنازانه شوند و به امامت معلم ها نماز به بر خاقان بر نامه ای مطلع




تخفیف‌های‌ بیمه‌ای خود را به خودرو‌ی جدید‌ انتقال‌ دهید .

کارشناسان همیشه سعی داشتند که بیمه‌نامه شخص ثالث را وابسته به راننده کنند و در هنگام ریسک




برچسب :