رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز

سرمو برگردوندم که دیدم امیرعلی جور خاصی داره نگام میکنه..با نگاش جون گرفتم..بازم حس کردم من میتونم.. از ماشین پیاده شدم..هرلحظه به سنگ قبر نزدیک تر میشدم..امیرعلی هم پشت سرم میومد.. رسیدم به سنگ قبر مورد نظر..تکه سنگی برداشتم و اروم زدم روی سنگ و مشغول فاتحه خوندن شدم..امیرعلی هم همین کارو کرد..وقتی کارم تموم شد سرمو بالا اوردم،به اطراف نگاه کردم..به نسبت اینکه پنجشنبه بود و میبایست شلوغ میشد،شلوغ نبود،دست گل رو که باخودم اورده بودم رو باز کردم و تک تک گل هارو روی سنگ مرتب کردم... سرمو انداختم پایین..بی هوا گفتم:سلام ..من اومدم..بالاخره باخودم کنار اومدم که بیام و سنگامو باهات وابکنم.. امیرعلی ازجاش بلند شد..داشت ازم فاصله میگرفت،منم بلند شدم برگشتم طرفش و گفتم: -خواهش میکنم نرو..نیاز دارم یکی پیشم باشه..یکی حرفامو بشنوه..بالاخره میخوام یک بار برای همیشه این خاطرات لعنتی رو مرور کنم،دیگه خسته شدم بس که هرروز یه تیکش تو ذهنم مرور شد..دیگه بسمه..نمیتونم...میخوام برای همیشه این موضوع رو تموم کنم..

اومد نزدیک تر بدونه هیچ حرفی وایستاد..به زمین چشم دوخت،منم نشستم و ادامه دادم:

__

-اره..دیگه وقتشه همه چی تموم شه..اولین روزی که دیدمت رو دقیق به یاد دارم،تازه از مدرسه تعطیل شده بودم..تو خیابون با بچه ها از سرو کول هم بالا میرفتیم..حواسمون نبود که کسی داره از روبه رو میاد..به شوخی یکی از بچه ها رو اروم هول دادم که اونم منو به تلافی هول داد،خوردم به یه نفر،چون پشتم بهش بود نمیتونستم قیافشو ببینم،فقط قیافه دوستامو تشخیص دادم که دهنشون وا مونده..از سر تعجب به پشت برگشتم..یه پسر خوش برو رو رو دیدم..تو دلم صدبار قربون صدقه اش رفتم..یه پسر قد بلند خوش هیکل...چشمای خیلی خوشگلی داشت،رنگشم عجیب بود...یه چیزی ما بین آبی و سبز،تو دلم اون لحظه اون اهنگ تو که چشمات خیلی قشنگه رو خوندم..خیلی تیکه بود...وقتی به خودم اومدم که با دهنه باز داشتم نگاش میکردم..اونم با پوزخند داشت نگامون میکرد..یه معذرت خواهی اروم کردمو سریع رامونو گرفتیم و رفتیم..هرچند بخاطره پوزخندی که بهم زد خیلی حرص خوردم برای همین خیلی بلند گفتم:اه رنگ چشمای این یارو رو دیدین؟؟چقدر زشت بود...من شخصا یاده خلط گلو افتادم عققق... بچه ها نمیدونستن بخندن یا منو بزنن..برگشتم که دیدم تو وایستادی و داری خصمانه بهم نگاه میکنی..منم نامردی نکردم و یه زبون درازی هم بهت کردم..هرچند فکر کنم خنده ات گرفته بود..اما یه چشم غره رفتی و برگشتی ادامه راتو رفتی.. تا چندروز ندیدمت،از یادم رفته بودی..اصلا تو یادم یه پسر چشم خوشگل پیدا نمیشد..تااینکه دوباره تو راه مدرسه دیدمت..یه کیف دانشجویی دستت بود..اون کیفو اون دفعه هم دستت دیده بودم...انقدر بهت نگاه کردم که با سر خوردم تو تیر چراغ برقی که جلوم بود...همه بهم خندیدن..خودم بیشتر از همه..تو حتی بهم نگاه هم نکردی.. ازاون به بعد هرروز دیدمت..دیگه جزوه عادتم شده بود دیدنت..به جایی رسیدم که یه روز ندیدنت افسرده ام میکرد...خیلی احمق بودم نه؟؟ندیده و نشناخته عاشق شده بودم...هرچند خودمم نمیدونستم عاشق شدم..فقط دوس داشتم ببینمت و داشته باشمت... همیشه وقتی رد میشدی نگات میکردم...چندین بارم نگاه خودتو روی خودم دیده بودم..دیگه همه میدونستن من عاشق پسر چشم رنگی مرموز شدم.. حدود یک سال تحصیلیم اینطور گذشت..امتحانام تموم شده بودن و تابستون شروع شده بود...همه خیلی خوشحال بودن که بالاخره امتحانا تموم شده ویه نفس راحت میتونن بکشن ،اما من تازه عذابام شروع شده بود...خب سخت بود..نه ماه هرروز جلو چشمم بودی،یه جورایی معتاده دیدنت شده بودم،تو برام مثل نیکوتین بودی که دوری ازت سخت بود..دو،سه هفته بعد که رفته بودم مدرسه که کارناممو بگیرم دوباره دیدمت..خیلی شاد شدم..یادمه حتی وقتی اومدم خونه باشور و شوق تو دفتر خاطراتم نوشتم،دیگه خاطره نویسی هم شده بود کاره من...

3ماه تابستون رو به سختی گذروندم و وارد مقطع سوم دبیرستان شدم..تو مدرسه همه خوشحال بودن..من از همه خوشحال تر،بالاخره میتونستم ببینمت...تو تابستون روزی نبود که بیادت نبوده باشم..اما زهی خیال باطل من نه تورو اونروز دیدم نه روز بعدش...یه هفته گذشت و زمانی که اصلا فکرشو نمیکردم تورو دیدم..اون روز برای اولین بار باهات حرف زدم...ازم درخواست دوستی کردی..بهم گفتی ازوقتی که منو دیدی نتونستی از فکرم بیای بیرون..با خوشحالی شمارتو ازت گرفتم،از اون روز بود که باهات دوست شدم..طلسم بعداز یک سال شکسته شد...

به امیر علی نگاه کردم که دیدم خیلی متفکر داره نگام میکنه،به حرفام ادامه دادم: -بالاخره اسمتو فهمیدم...فرزاد...قشنگ ترین اسمی بود که تااون روز شنیده بودم...تو اولین کسی بودی باهاش دوست شده بودم و تمام احساساتم رو دراختیارش گذاشتم...ما روزای خوبی رو درکنار هم بودیم..یادم میاد سرتق بازی هم زیاد درمیاوردم و باهات زیاد قهر میکردم...توام همه اش بهم میگفتی لوس...بااین همه طاقت دوریه همو نداشتیم...یادته وقتی سراینکه منو بوسیدی باهات قهر کردم،هرچند عشقت تو دلم بیشتر و محکم تر شد،توام برای اینکه از دلم دربیاری بهم یه شاخه گل رز دادی... یه لبخند بی جون زدم:-باخوشحالی ازت گرفتم و بهت گفتم از کجا میدونستی من گل رز دوس دارم..توام شونه هاتو انداختی بالا و خیلی ریلکس گفتی نمیدونستم..چون خودمم این گل رو از همه بیشتر دوس داشتم برات اوردم..ازاون روز گل رز شد نشونه علاقه ی ما....6،7ماهی گذشت همه چی خیلی خوب بود،من با تمام وجودم دوستت داشتم و میتونستم بفهمم که توام دوسم داری،چون دوست داشتن رو تو چشمات خونده بودم تااینکه... به اینجای حرفم که رسیدم بغض کردم: -تااینکه حس کردم تو مثله قبل نیستی...نه رفتارت مثله قبل بود نه ظاهرت...سرد رفتار میکردی...صورتتم خیلی رنگ پریده بود...یه مدت پا پیچت شدم که بفهمم چی شده اما هیچی بروز ندادی..فقط میگفتی همه چی خوبه...بااینکه باور نکردم اما به خودم تلقین کردم که همه چی خوبه... اما دریغ...دریغ ازاینکه هیچی خوب نبود..ولی خیلی دیر فهمیدم.. هیچوقت روزی که پسم زدی رو یادم نمیره...تو خواستی باهام تموم کنی..چقدر اون موقع دلم شکست..بااین حال بهت التماس کردم..گریه کردم..زار زدم...ولی تو محل ندادی،هرروز بهت زنگ میزدم و میخواستم باهات صحبت کنم اما تو روم قطع میکردی..بار اخر که بهت زنگ زدم گوشیو برداشتی هرچی ازدهنت دراومد بهم گفتی،گفتی ازم بدت میاد،حالتو بهم میزنم..من یه دختر لوسِ بدردنخورم...ازاینکه اویزونت میشم بدت میاد... نتونستم حرفی بهت بزنم..گوشی رو رووم قطع کردی اما من هنوز نگهش داشته بودم..تو بُهت بودم..فکر نمیکردم همچین چیزی بهم بگی...دیگه بهت زنگ نزدم..اما افسرده شدم...دوماه تمام افسرده بودم و خودمو تو اتاق حبس کردم..حتی دیگه مدرسه ام نرفتم...یه گوشه میشستم و به گل رز خشک شده ایی که بهم داده بودی زل میزدم.. این مسئله دیگه برام عادت شده بود..اینکه تمام روز رو بشینم و تکون نخورم...ته دلم امیدوار بودم که تو بهم زنگ میزنی..هرچند این حس درست بود اما ای کاش درست نمیبود.. شمارتو که دیدم باخوشحالی جواب دادم،منتظر بودم که صدای تورو بشنوم..اما صدای یه دختر رو شنیدم...خشکم زد..ازم پرسید من صنمم؟بهش گفتم اره،شما.؟اونم گفت خواهر تواه..تو ازش خواستی که بهم زنگ بزنه..بعدم شروع کرد به حرف زدن و توضیح دادن درباره رفتاره اخیرت..اون با بغض و گریه حرف میزد و منو تو بهت و ناباوری فرو میبرد.. از اینجا به بعد امیرعلی رو مخاطب قرار دادم: از خودم بدم اومد...موقعی که میبایست پیشش میبودم،تنهاش گذاشتم...هرچند که اون نخواست بمونم..اما من میبایست میموندم...وقتی گوشی رو قطع کردم خیلی زود لباس پوشیدم و ازاتاق اومدم بیرون..همه تعجب کرده بودن... میخواستن باهام بیان بیرون اما من با جیغ و داد مانعشون شدم..سریع از خونه زدم بیرون و تاکسی دربست گرفتم...وقتی سر در بیمارستان رو دیدم پاهام شروع کرد به لرزیدن..نمیتونستم راه برم ولی هرطوری بود خودمو راضی کردم و راه افتادم..زنگ زدم به گوشیش که دوباره خواهرش برداشت...بهش گفتم که کجام...اونم ازم خواست که تو محوطه منتظرش بمونم..همونجور به ساختمون بیمارستان زل زده بودم یه دختر غریبه اومد جلو..ازم پرسید من صنمم؟؟منم اروم سرم رو تکون دادم..دستم گرفت و برد داخل...خیلی راه رفتیم،انقدر رفتیم که به بخش های مراقبت ویژه رسیدیم...دستمو ول کردو رفت خودش جلوی شیشه وایستاد..پاهام نمیکشید تکون بخورم اما اون هی بهم اشاره میزد که برم اونجا..بالاخره راه افتادمو به پشت شیشه رفتم..نگاهی انداختم به داخل اتاق..باورم نمیشد...چیزی که میدیدم رو نمیتونستم باور کنم به اینجای حرفم که رسیدم بغضم شکست رو شروع کردم به گریه کردن: -با صحنه ایی که دیدم شکستم..خورد شدم...توقع داشتم حرفایی که خواهرش از پشت تلفن بهم زده بود فقط یه شوخی بیمزه باشه...اما درست بود...فرزاد سرطان خون داشت...امیدی به زنده بودنش نبود..خیلی دیر اقدام کرده بود برای درمانش...داشت میمرد...فرزاد من داشت میمرد...وقتی چشمای خوش رنگشو باز دیدم نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه...خواهرش دستی به شونه ام زد...بهش نگاه کردم که بهم گفت از پرستار اجازه گرفته که من پنج دقیقه برم داخل اتاق... راه افتادم به یه اتاق مخصوص رفتم و لباس عوض کردم...وارد اتاقش شدم..بهش نزدیک شدم...خیلی اروم یه چیزی گفت که من نفهمیدم...به صورتش نگاه کردم...عزیزم...هیچ مویی نداشت..به خاطره شیمی درمانی نه چیزی از موهای لخت خوشگلش مونده بود نه چیزی از ته ریشی که عاشقش بودم... بی صدا اشک میریختم و نگاش میکردم خیلی ملایم دستاشو بالا اوردو شروع کرد به ناز کردن دستام..شدت گریه ام بیشتر شد، صداش بلندتر شد،سعی داشت ارومم کنه..هی قربون صدقه ام میرفت و من پاهام رو روی زمین میزدم و میگفتم این حرفارو نزن...فقط بلند شو و بگو من خوبم وهمه اش شوخی بود!!اون دیگه هیچی نگفت فقط باچشمای خوشگلش زل زده بود بهم و دستمو نوازش میکرد...بعداز دو دقیقه بهم گفت:صنم خیلی دوستت دارم..ببخشید که خیلی دیر بهت گفتم..اما این حسیه که ازاول بهت داشتم یه شک بزرگ بهم دست داد،نمیتونستم تشخیص بدم که اینی که بهم گفت چی بود...شدت گریه ام بیشتر شد..پرستار وارد اتاق شد و منو از اتاق بیرون برد..دائم هم بهم گوشزد میکرد که بیمار نیاز به ارامش داره...دوباره رفتم روبه روی شیشه وایستادم وشروع کردم به گریه کردن...هیچوقت فکرنمیکردم این حرف و موقعه ایی بهم بگه که رو تخت بیمارستانه...عذاب وجدانی که داشتم بااین حرفش دوبرابر شد...همونجور داشتم بهش نگاه میکردم که دیدم ازاون مانیتوری که بالا سرش بود صدای سوت میاد..وقتی پرستارا این صحنه رو دیدن دست و پاشون رو گم کردن و شروع کردن به دویدن..یکیشون رفت که دکترش رو بیاره،منم رفتم پیشش رو ازش پرسیدم چی شده..جوابم رو نداد...دوباره ازش پرسیدم که بهم گفت کنار برم و بزارم کارش رو بکنه اما من اینکارو نکردم و گفتم،فقط یه کلمه بگید چی شده..که اونم مستقیم گفت بیمار ایست قلبی کرده...!نزدیک بود بیوفتم...به معنای واقعی داشتم زار میزدم..دکتر بدو بدو رفت بالا سرش..دستگاه شک رو اماده کردن و شروع کردن به شک دادن...بعداز چندین مرتبه وقتی دیدن برنمیگرده ملافه ی سفید رو روش انداختن ، دکترش مشغول نوشتن توی پرونده اش شد...پرستارا از اتاق بیرون رفتن و به خانواده اش اجازه دادن قبل ازاینکه ببرنش سردخونه باهاش حرف بزنن... تک تک اعضای خانواده اش اینکار رو انجام دادن..من اخرین نفر بودم که رفتم توی اتاق حرفی نمیزدم اما فقط بالاسرش وایستاده بودم و گریه میکردم..انگار چشمه اشک من قصد خشک شدن نداشت..تااینکه دیگه دوام نیاوردم...یه مشت زدم رو سینه اش و گفتم که ازش متنفرم...گفتم هیچوقت نمیبخشمش که عاشقم کرد و بعدازاون هم ولم کرد...بعدهم سریع ازاونجا زدم بیرون و بدونه اینکه ازخانوادش خدافظی کنم از بیمارستان خارج شدم..یه آژانس گرفتم و برگشتم خونه...وارد خونه که شدم سریع دویدم و رفتم تو اتاقم..شروع کردم به بلند گریه کردن...من به مراسم خاک سپاریش هم نرفتم...هیشکی موضوع عشق ناکام یک سال و نیمه ی من رو نفهمید...هیشکی نفهمید که چرا من شبانه روز گریه میکردم ...تنها کسی که توی اون دوران غمخوارم بود تینا بود...فقط اون بود که کمکم کردو منو به زندگی برگردوند... بعدازاینکه همه چیز رو به زبون اوردم یه نفس راحت کشیدم...ازجام بلند شدم به سنگ نگاه کردم و گفتم: -فکر میکنم دیگه همه چی تموم شده باشه...سرانجام عشق بچه گونه منم همینجا بود... دفترخاطراتمو دراوردم برگ هاشو دراوردم شروع کردم به پاره کردنشون،بعدازاینکه همشون رو ریز ریز کردم بردمشون به سمت جوی آبی که اون نزدیکی بود دستمو بردم و همشون رو توش خالی کردم. بدون هیچ حرفی برگشتم و راه افتادم سمت ماشین،وقتی رسیدم احساس کردم که تنهام به پشت نگاه کردم که دیدم امیرعلی هنوز وایستاده اونجا زل زده به سنگ...نمیدونم توهم بود یا نه..اما انگار داشت یه چیزایی هم میگفت یه ذره بهش نگاه کردم که اونم برگشت و راه افتاد،ریموت ماشین رو زد و من نشستم توی ماشین..حس خیلی خوبی داشتم،بالاخره خودمو راحت کرده بودم.ماشین راه افتاد به پشت نگاه کردم،نگاهمو به نقطه ایی که سنگ قرار داشت دوختم انگار داشتم اون قسمت اززندگیمو به فراموشی میسپردم..یه لبخند زدمو به روبه رو خیره شدم...پیش به سوی فصل جدید زندگی... *** رسیدیم دمه خونه نگاهی به ساعت انداختم که دیدم 2بعدازظهره،برگشتم سمت امیرعلی که دیدم داره نگام میکنه،سرشو انداخت پایین که بهش گفتم: -بابت همه چی ممنون...خیلی بهت زحمت دادم...هیچوقت فکرنمیکردم بتونم اینکارو انجام بدم اما حضور تو بهم قوت قلب داد! سرشو بالا اورد و دوباره نگام کرد: -راستی امشب میری عروسی؟؟ سرشو به معنای اره بالا پایین برد -حسام و تینا هم میان؟؟ بازم سرشو بالاو پایین برد -وااا زبونتو موش خورده؟؟بلد نیستی حرف بزنی؟؟ خیلی بیربط بهم گفت:توام باهام میای عروسی؟؟ یه نوچ گفتم:امروز مثله اینکه خواستگاری خواهرمه هااا..بالاخره باید من باشم که بحوام فضولی کنم یا نه!! قیافشو مثله پسر بچه های تقس کردو گفت: -کلا باید تو خواستگاری اینو اون سرک بکشی نه؟؟ سرمو بالا پایین تکون دادم،اونم شروع کرد به خندیدن: -پاشو برو فضول خانم،پاشو برو که دیرت شد... یه خدافظی کوتاه کردم،رفتم پایین و کلید و انداختم رو در و بازش کردم،رفتم تو و داخل منتظر وایستادم که بره،اونم یه بوق زد و راه افتاد منم براش دست تکون دادم و به داخل رفتم.. از حیاط خونه رد شدم،به داخل ساختمون رفتم مثله همیشه یه سلام بلند بالا کردم که همه رو کشید دمه در،تا صحرا رو دیدم چون کِل بلد نبودم شروع کردم به سوت زدن،همه هم شروع کردن به دست زدن و خندیدن رفتم جلوی تینا یه پس گردنی حوالش کردم و گفتم به جای دست زدن توام سوتی کلی رقصی بکن مراسم قشنگ تر یشه،دستشو کشید رو گردنش و بهم زبون نشون داد روشو گرفت،منم دلم طاقت نیاورد و بغلش کردم،اول خیلی تعجب کرد اما بعدش عادی رفتار کرد.وقتی بغلش کردم فهمیدم خیلی دوسش دارم..تو دلم برای خوشبختیش دعا کردم. دسته همو گرفتیم و راه افتادیم به سمت آشپزخونه،مثله اینکه تازه غذا اماده شده بود،منم که شیکمو اولین نفر پشت میز ناهار خوری نشستم   شش ماه بعد: ضربه ایی به در وارد کردم،صدای صحرا رو که میگفت بفرمایید رو شنیدم و در روباز کردم و بالبخند وارد شدم..جلوی آینه وایستاده بود و مشغول مرتب کردن موهاش بود..پیراهن سفید عروسی که پوشیده بود خیلی تو تنش خوشگل وایستاده بود..از تو آینه بهم یه خنده خوشگل کرد..منم جوابشو دادم..نمیدونستم بخندم...گریه کنم...چیکار باید بکنم ولی قبل از همه باید براش دعا بکنم دعا برای خوشبختیش...یاده اون شب که میوفتم خنده ام میگیره همون شب خواستگاری بله رو گفت و من نفهمیدم اون اشکان ورپریده از کجا متن صیغه گیراورده بود که همون موقع باباشو مجبور کرد بخونه...امروزم عروسیشون بود.. دوباره بهش لبخند زدم و رفتم تو اتاق دیگه ایی که عروس دیگه ایی توش بود..اصولا من نخود آش بودم و میبایست تو کار همه سرک میکشیدم...این دفعه بدونه در وارد اتاق شدم...اون عروس جرئت نداره به من بگه در بزنم یا نزنم...وقتی عین جن تو اتاق پریدم قیافه تینا رو دیدم که جدا دیدنی بود...تو اون لباس عروسش خیلی ملوس شده بود....موهاشم خوشگل بالا سرش شینیون کرده بود لباسش برعکس ماله صحرا که دکلته بود،پشت گردنی خیلی خووووشگل بود.. دستشو گذاشته بود رو قلبشو داشت چپ چپ نگام میکرد: -صنم به جونه خودم حسام رو ببینم همچین میندازمش به جونت که دیگه نتونی راه بری.. زیر لب پوفی کردم:یه چیزی بگو شدنی باشه...من به شوهر تو پخ کنم درجا پس میوفته! درحالی که دستشو بالا گرفته بود که مثلا منو میخواد بزنه گفت:همچین میزنمت نتونی ازجات پاشیا... -تینا جک نگو ...راستی شما دوتا عروس دارید میرید عکس بگیرید منه بدبخت چه جوری برم باغ؟؟ قیافشو متعجب کرد:وااا مگه خدا تاکسیو آژانس رو ازت گرفته؟؟ -ای نامرد ای ناکس...باشه دیگه من باید با تاکسی برم خونه؟؟اونم بااین وضع؟ شونه هاشو بابیخیالی انداخت بالا برگشتم که اتاق برم بیرون اما قبل از رفتن سوالی رو ازش پرسیدم که خیلی دلم میخواست جوابشو بشنوم: -امیرعلی هم میاد؟؟ -چه عجب راجب اون بدبخت پرسیدی...آره میاد...مگه میشه نیاد؟؟مثلا دوست جون جونیه آقامونه هااا -عققق تینا حالم بهم خورد انقدر شوهر زلیل نباش   باایش روشو ازم برگردوند منم ازاتاق رفتم بیرون...خب مثله اینکه کار همه تموم شده بود...البته کار من ازهمه زودتر تموم شده بود..اخه کاریم نداشتم موهامو یکم بابلیس کشیدمو دورم ول کردم و یه آرایش ملایم کردم همین!! نگامو تازه از آینه گرفته بودم که آرایشگر هممون رو مخاطب قرار داد: آقایون دوماد اومدن دنبالتون ایش زنیکه خودشیرین...با چه لحنیم گفت..همچین منو با ترحم نگاه کرد انگار من بی شوهر موندم...شایدم قیافه درهم منو دیده فکر کرده شوهرم مرده... صدای در اومد آرایشگر و دستیاراش همچین دستپاچه شدن و دویدن که شال یا روسری سرشون کنن که این حس به منم سرایت کرد یه شال همینجوری انداختم رو سرم و اصلا به تن لختم دقت نکردم...فیلم بردار با حسام و اشکان اومد داخل و شروع کرد به دستور دادن و فیلم گرفتن...از همشون فاصله گرفتم تا راحت اون قسمتی که میخوان رو دربیارن... دوباره به سمت آینه برگشتم و به آینه نگاه کردم دستی به لباس بلندم کشیدم...برای اولین بار تو عمرم یه لباس بلند گرفته بودم،هرچند سرهم نبود یه دامن پفی بلند زیر و یه تاپ چروک هم روش،اگه کسی دقت نمیکرد فکر میکرد که راسته ست.دوباره به آینه زل زدم...خیلی وقت بود که امیرعلی رو ندیده بودم...درست از وقتی که تعداد قرارامون و شاخه گلایی که باید بهم میداد تموم شد دیگه جواب تلفنش رو ندادم...هرچند واقعا خود واقعیشو شناختم...واقعا پسر خوبی بود...خیلی بهم کمک کرد...باکمک اون بود که تونستم فصل پاییزی زندگیمو فراموش کنم..هرچند بادوری ازش یه ضربه دیگه هم خوردم اما ترس از شکست دوباره منو وادار به جدایی کرد...هیچوقت فکر نمیکردم که بتونم کسی رو دوست داشته باشم...اما شد...به امیرعلی علاقه پیدا کردم...ولی نمیتونستم ریسک شکست دوباره رو قبول کنم... وقتی کارشون تموم شد صحرا و تینا همزمان صدام کردن...به سمتشون برگشتم بهم اشاره زدن که برم پایین،سرمو تکون دادم و رفتم تا مانتو رو روی لباسم بپوشم...بعدازاینکه کارم تموم شد و کیف دستیم رو برداشتم و راه افتادم،تو دلم دعا به جونشون کردم که حداقل دلشون به حال من سوخته و صدام کردن که با ماشینه یکیشون برم... از پله ها به حالت دو اومدم پایین...وقتی خیابون رو خالی دیدم میخواستم خودمو پرت کنم وسط خیابون که حداقل یه ماشین رد بشه منو از دست اینا راحت کنه... دوباره یه نگاه به خیابون انداختم،دیدم نخیر خبری نیس....تنها ماشینی که تو خیابون دیده میشد یه بنز اس 500 مشکی خووشگل بود که شیشه هاشم دودی بودن،نمیشد تشخیص داد پارکه یا اینکه کسی توش نشسته...اگه صاحابش بود...بخدا اگه بود خودمو فداییش میکردم... سرمو انداختم پایین و بی هدف تکه سنگه زیر پام رو با کفش پاشنه 7سانتیم عقب جلو کردم...گوشی موبایلم زنگ خورد..از کیفم دراوردم که دیدم یه شماره ناشناس روشه،جواب دادم:   بله؟ -سلام ،دلت برام تنگ شده بود؟ با شنیدن صداش انگار برق 220ولتی بهم وصل کردن،یه ذره به من من افتادم اما برای اینکه خودمو از تک و تا نندازم گفتم: -شما کی باشین اصلا؟؟ -یعنی باور کنم نشناختی؟؟ -آقای محترم اگه کاری دارید بگین وگرنه مزاحم نشید... -اه اه دختر تو که هنوز گنده دماغ عنقی...مگه نمیخوای بری مراسم عروسی ابجیت؟؟پس چرا وایستادی؟؟ شک ورم داشت...!این از کجا میدونست من معطلم،جوابشو ندادم که صداش دوباره در اومد: -نمیخوای یه نگاه به دور و اطرافت بندازی؟؟ بااین حرفش برگشتم و به خیابون نگاه کردم بازم جز اون بنز ماشین دیگه ایی نبود برا همین گفتم:- سرکار گذاشتی؟؟اخه ماشینه تو کجا بود؟ -هه دیدی بالاخره شناختی؟بعدشم دوباره سرتو بچرخونی ماشینه منو میبینی.. درحال سرچرخوندن گفتم: -ببین منو سرکار نزار،تو این خیابون جز بنز ماشینی نیست که اونم قیافه تو بهش نمیخوره... -جدا؟؟؟ یهو شیشه ماشینه بنز اومد پایین...هرچقدر اون میرفت پایین به همون اندازه هم فک من میرفت پایین... باورم نمیشد...یکی نیس بهش بگه اصلا قیافه تو به اس 500میخوره؟؟تو فقط بهت میخوره گل دزدی کنی...   ازماشین پیاده شد و تکیه داد بهش..داشت نگام میکرد که به خودم اومدم و فک بازمو جمع و جور کردم...
راه افتادم و به سمت دیگه خیابون رفتم،وقتی بهش رسیدم گفتم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟؟
-اومدم دنباله تو،بعدشم علیک سلام
-چیه؟؟حالا مردی یه بار اول تو سلام کردی؟؟
-تاحالا کسی درحقت دعا کرده که ایشالا زبونتو نیش مار بزنه
زبونمو اوردم بیرون:بفرما زبون سالم سلامت اینجاست،به حرف گربه سیاهم بارون نمیباره
ماشین رو دور زدم و سوار ماشین شدم،اونم پشت سر من سریع سوار شد،ماشین رو روشن کرد و سریع راه افتاد،یه نگاه بهش انداختم تیپ کلاسیک خوشگلی زده بود...موهاشو رو با ژل و تافت به عقب شونه کرده بود،کروات راه راه طوسی مشکی با کت شلوار مشکی و پیراهن طوسی...به یاد قدیما عمویی شده بود برای خودش...
باخنده سرمو کردم طرف پنجره،صداشو شنیدم:قیافه من خنده داره؟؟
-کم نه!!
-بالاخره یه روزی من خودم زبونتو کوتاه میکنم
یه پوزخند زدم:از مادر زاده نشده
یه ذره به اطراف نگاه کردم:-
این دفعه که نمیخوای بری جایی که اونا عکس میگیرن؟؟
یه نچ بلند بالا کرد:نخیر مستقیم داریم میریم مراسم عروسی
عروسی رو یه جور بامزه ادا کرد...خیلی خندم گرفت...
فکر میکردم به سمت باغ بره اما دیدم داره به سمت یه باغ دیگه میره... باغ خیلی خوشگلی بود...باغ پراز گل...جلوی درش نگه داشت،قبل ازاینکه پیاده بشه کتشو اروم تو دستم گرفتم:
-کجا داری میری؟؟اینجا کجاست؟؟
-هیس...بشین تو ماشین الان میام
بااسترس کتشو ول کردم..اونم بدو بدو رفت توی باغ....یه پنج دقیقه گذشت...نگاهی به ساعت انداختم که 5رو نشون میداد...یه استرس خاصی گرفتم...نمیدونم چرا...
سرمو بالا گرفتم که دیدم بدو بدو باخنده داره میاد سمتم...درو باز کردو نشست..یه شاخه گل رز رو پام گذاشت..با تعجب یه نگاه به اون کردم و یه نگاه به گلی که روپام گذاشت...وقتی تعجب منو دید به حرف اومد:
-چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟
هیچی بهش نگفتم فقط همونجوری به نگاه کردنم ادامه دادم:
-اینجا رو تازه کشف کردم ،اینجا مخصوص پرورش گل رز،دیدم تو این همه انگ گل دزدی بهم میزنی یه بار امتحانش کنم ببینم چه مزه اییه!!
نمیدونم اون لحظه چه جور نگاش کردم که از طرز نگام خنده اش گرفت:
-واییی چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟نترس انقدر اینجا رفتم و اومدم که بایکی از باغبونا اشنا شدم..اون بهم این شاخه رو داد...حالا هم پیش به سوی مراسم عروسی...
یا خنده چشم ازش گرفتم...نمیدونستم به این بشر چی باید بگم....سرمو با خنده تکون دادم و گل رو توبغلم گرفتم،به طرف پنجره نگاه میکردم..خیلی دوس داشتم بدونم اخره ماجرای من چی میشه...قراره سرنوشتم باکی رقم بخوره...شونه هامو بیخیال بالا انداختم و گذاشتم خدا این تصمیم رو برام بگیره...خودش بیشتر صلاحمو میدونه...   به باغ نزدیک شدیم،باغ رو دور زد و ماشینش رو از در پشتی وارد کرد.. از ماشین پیاده شدم... خودم رو تو جای خیلی قشنگی پیدا کردم... میتونم قسم بخورم به قشنگیه بهشت بود اونجا... همونجور که محو باغ بودم امیرعلی دستمو گرفت و باخودش برد... هرچی جلوتر میرفتیم باغ قشنگتر میشد... انقدر تو بحر باغ بودم که نفهمیدم دستمو تو دستش گرفته ...وقتی به خودم اومدم که دیدم روبه روم وایستاده و داره بهم نگاه میکنه.. منم بهش زل زدم...شاید اون لحظه حس آرامشی که تو چشماش بود به منم منتقل شد...یه لبخند بهش زدم... دستم رو که تو دستش بود رو رها کرد...کنار گوشم اومد و گفت:- برات یه سوپرایز بزرگ دارم..اما تا از چیزی مطمئن نشم نمیتونم بهت بگم... وقتی از پیشم رفت احساس کردم تیکه ای از قلبم رو باخودش برد...باید اعتراف میکردم...باید به اینکه عاشقش بودم اعتراف میکردم... نگاهم باهاش هم قدم شد،وقتی ازم دور تر شد،وایستاد.... به طرفم نگاه کرد...وقتی نگاهش رو دیدم به طرفش رفتم و کنار هم راه افتادیم... بعداز یه عالمه راهی که رفتیم به جایی که برای عروسی در نظر گرفته بودن رسیدیم...همه بودن...مامان..بابا....دایی...خا له...همه و همه...باخنده به طرفشون رفتم...اول از همه مامانم رو بغل کردم..یه ماچ گنده ازش گرفتم که به زور از خودش جدام کرد...بااینکه خنده اش گرفته بود بااخم بهم گفت: -اه صنم چرا تف مالیم میکنی؟؟آرایش خودت جهنم چرا ماله منو بهم میریزی؟؟ با چشای پر از تعجب از خودم جداش کردم و زل زدم تو چشماش: مامان من نفهمیدم اخر سر تو باکی رفت و امد میکنی که اینجور تیکه ها رو یاد گرفتی... رومو کردم به بابام: بابا جلوی زنتو بگیرااا،مثله اینکه دوست ناباب زیاد داره بابام اومد جلو و منو تو بغلش گرفت: پدر سوخته،من این تیکه هارو یادش دادم.حالا من شدم ناباب؟؟ اوپس...سوتی دادم دوباره...اما خودمو از تک وتا ننداختم،دستمو زدم به کمرم و گفتم: -دیگه بدتر..کی به شما اینارو یاد داده؟؟شما رو کی به راه خلاف کشیده؟؟دوسته ناباب شما کیه؟؟ بابام باخنده دستی به سرم کشید: تاوقتی که تو و اشکان و تینا هستید من نیازی به دوست ناباب ندارم همه زدن زیر خنده،منم لب و لوچم اویزون شد و پشتمو بهشون کردم..بابا اومد از پشت بغلم کرد:- گل دختر منو کی اذیت کرده؟؟ برگشتم سمت بابا و یه نگاه پدرسوختگی بهش کردم و ابروهامو دادم بالا: -نچ دیگه باباجون...این تیکه قدیمی شد...دیگه باگل دختر خر نمیشم... باخنده دستی به سرش کشید:- پس کارم دراومده...تا زمانی که یه تیکه جدید پیدا کنم که نمیشه بهت از گل نازک تر گفت همه شروع کردن به خندیدن... کم کم همه ی مهمونا از راه رسیدن...عروس ها و دوماد ها هم اومدن تامراسم عقد رو زودتر شروع کنن،کلی ذوق مرگ بودم به دودلیل... اول اینکه عروسی نزدیک ترین افراد تو زندگیم بود که مطمئن بودم باکسی که انتخاب کردن خوشبخت میشن....دوم اینکه برای اولین بار تو مراسمی بودم که دوتا عروس و دوتا دوماد داشت
       

 

 


مطالب مشابه :


آموزش شینیون

حالا از طرف راست شروع کنید و مویی که پوش شده کردن یا سشوار گل عروس شینیون




آموزش شینیون

و راحت تر می شود مو را درست کنید و مویی که پوش شده ٫ اسپره و گل عروس شینیون




بافت - مدل شاخه ی گل رز:

مدل شاخه ی گل دهید تا دیگر مویی برای اضافه کردن در طرفین سر شینیون برای




برخی تفاوت های دخترا و پسرا

تفاوت نیمرو درست کردن شینیون" کنه نظر خواهیمی کنه از اینو اون که چه مدل مویی براش




نکاتی که قبل از رفتن به آرایشگاه عروس باید بدانید !!!

ممکن است نه شما بتوانید منظورتان را درست بیان مدل مویی را در شینیون‌ها و




رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز

کردم به نسبت اینکه پنجشنبه بود و میبایست شلوغ میشد،شلوغ نبود،دست گل هیچ مویی کردن




دردسر فقط برای یک شاخه گل سرخ 9

ته دلم امیدوار بودم که تو بهم زنگ میزنی هرچند این حس درست هیچ مویی شینیون کرده




لباس عروس

مثلا اگر قرار است شینیون پشت سر و خیلی هر نوع مدل مویی درست با در نظر گرفتن




برچسب :