رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر)

یه عالمه صابون کف دستم خالی کردم و به جون صورتم افتادم.مامان پشت سرم تو اومد و گفت: همچین دست به قلم شدی که من موندم کی آرایشگری یاد گرفتی ،شدی عین جادوگر.
حرص خوردن و خندیدنم قاطی شده بود. صورتمو آب زدم ولی هنوز زیر چشمام اثر ماندگار ریمل و خط چشم مونده بود. دوباره صابون رو خالی کردم و حالا نشور کی بشور. بالاخره تمیز شد. دیگه وقتی نمونده بود چپیدم تو اتاق تا سه سوته ترتیب موهام و لباس رو بدم.
مامان که حی و حاضر بود،تلوزیون رو روشن کرد و گفت: بجنب این آژانسی هم تا بیاد کلی لنگمون می کنه
موهای جلومو یه وری شونه کردم و گفتم: با آژانس که نمیریم،یاحا میاد دنبالمون
- رئیست؟
هــــعی گفتم و از سوتیی که داده بودم لبمو دندون گرفتم.
- آره... یاحا خان هم دعوتن زحمت کشیدن گفتن میان تا با هم بریم!!!
دو تا گیره مو با نگینای مشکی رو ردیف زدم توی سرم و صبر کردم ببینم مامان چی میگه ولی ادامه ی صحبت رو نگرفت. قصد پنهون کاری نداشتم فقط خجالت کشیدم.لباسمو با پوشیدن یه جوارب رنگ پا و یه کفش مشکی تقریبا پاشنه بلند تکمیل کردم. روی همه ی اینا هم یه مانتوی بلند و شالمو پوشیدم و برای آخرین بار تو آینه به خودم نگاه کردم. نسبت به اون عتیقه ی چند دقیقه قبل عالی به نظر میرسیدم کمی رژ هم با دقت زدم و از اتاق بیرون اومدم. نمیدونم چرا حساس شده بودم اگه آرایش نداشته باشم مثل دخترا رفتار نکردم ولی هر کسی را بحر کاری ساختن منم بحر این کارا نساختن چه میشه کرد.
ساعت هشت بود و دقیقا یاحا تماس گرفت که جلوی کوچه منتظرمونه. به احترام مامان از ماشین پیاده شد و خیلی گرم باهاش احوالپرسی کرد. خواستم همراه مامان عقب سوار بشم ولی دیدم یه جوری مخفی کاری بی ربطه و خصوصا اینکه هر از گاهی که یاحا منو میرسوند مامان دیده بود جلو نشستم،پس مثل همیشه رفتار کردم. اما یه دستپاچگی تو حرکاتم به چشم میخورد که یاحا اونو خوب فهمید و توی مسیر حرفی بینمون رد و بدل نشد.
با رسیدن جلوی تالار ،عروس و داماد هم رسیدن. شلوغی و کِل کشیدن جمعیت به وجدم آورد. بین مامان و یاحا ایستاده بودم و با خوشحالی به صدف و نامزدش که غرق بوسه و شاباش می شدن نگاه میکردم. مادر داماد هم هی مشت مشت نقل تو سر این زوج خوشبخت می کوبید اون هم چه نقلایی هر کدوم اندازه ی یه گردو بود!!!
مادر صدف به استقبالمون اومد،در حین خوش و بش با اون دیدم یاحا با کسی سلام و احوالپرسی میکنه. برگشتم دیدم احمدرضا که کم از تیپ داماد نزده بود گفت: سلام خاتون خانم،افتخار دادین
دست مامان از تو دستم کشیده شد و همراه مامان صدف رفت. چشمم به اون بود تا گمش نکنم و جواب دادم: سلام...ممنون مبارک باشه
- خیلی خوشحالم تشریف آوردین،بفرمائید داخل
یاحا اخمی کرد و با دست به جلو اشاره کرد. رو به احمدرضا گفت: میدونیم میزبانید و کار زیاد دارید پس به مهمونای دیگه تون برسید ما راهو بلدیم
آخرش نفهمیدم مامان کجا غیب شد و دنبال یاحا وارد تالار شدیم. جلوی اتاق تعویض لباس گفتم: یه لحظه صبر کن من لباسمو درست کنم.
- همون لباسه رو می پوشیدی؟
- آره دیگه
- پس شالتو بیرون نیار
واقعا این چیزا برام تازگی داشت،یه کوچولو ترسیدم و گفتم: باشه

وقتی بیرون اومدم ازم راضی بود و گفت: خیلی خوشتیپ شدی باید یه جایی بشینیم که تو دید نباشه
به خودش که تو کت و شلوار توسی و پیرهن مشکی مزین شده به کراوات نقره ای مشکی ،زیادی دلبری میکرد سرتا پا نگاه کردم و گفتم: خوب شد گفتیا ،بزار ببینم کجا از حضور این دخترا خالیه...
با دیدن میزی در منتهی الیه سالن که کسی طرفش نمیرفت اشاره کردم و گفتم: بریم اونجا؟
- بریم...
لبمو دادم جلو و گفتم: من یه چیزی گفتم حالا
- جدی میگم برای من مهم نیست اگه راحتی ...
- اِ ...من تو شلوغی دوست ندارم خلوت نشین باشم
خندید، به سمت جلو اشاره کرد و گفت: پس بفرمائید یه جا بشینیم که تو دست و پای ملتیم
یه میز تقریبا وسطای سالن انتخاب کردیم و نشستیم. هوا کمی گرم بود ولی نه در حدی که یاحا قرمز شده بود. نگرانش شدم و پرسیدم: حالت خوبه؟
یه حال غریبی داشت و گفت: خوبم
بطری آب رو میز رو برداشتم که براش آب بریزم دیدم سر و کله ی احمدرضا با یه دختره پیدا شد.با لبخندی که مثل رژ لب بیست و چهار ساعته از روی لبش پاک نمی شد و چشمایی که میخ شده روی من بود گفت: خواهرم خیلی دوست داشت باهاتون آشنا بشه
دختره بی حد لاغری که علی الظاهر میخواسته برای عروسی داداش گرامیش سنگ تموم بزاره و موفق هم نشده بود جز اینکه آخر شب کی می خواست این موهاشو از هم سوا کنه، خیلی بی روح باهام دست داد. با یه عشوه ی محسوس، کله ای متمایل به یاحا و صدای تو دماغی گفت: سلام خیلی خوش اومدین.خوشحالم که با دوست هنرمند صدف جون آشنا میشم
از روی ادب لبخندی زدم و گفتم: سلام،ممنون مبارک باشه. صدف جون خودش انقد خانمه که دیگه جای اینکه به من بگین هنرمند باقی نمیمونه
احمدرضا که دیگه می خواستم بزنم تو چشماش و کورش کنم گفت: نفرمائید خانم، هنر شما که بر هیچ یک از ما پوشیده نیست
با اومدن صدای جیغ و دست از جلوی سالن سرمون به اون سمت برگشت. عروس و داماد می خواستن برقصن و عده ی زیادی هم میل داشتن باهاشون اون وسط قر بیان. احمدرضا بهم نزدیکتر شد و گفت: شما قصد همراهی دوستتون رو ندارین؟
دو زاریم نیفتاد و گفتم: آخر شب؟ معلوم نیس تا ببینم چی میشه!!!
دختره پوزخندی زد و به یاحا گفت: گمونم بد نباشه شما یه دور این کار رو با یه شریک حرفه ای انجام بدین تا خاتون عزیز بگیره احمدرضا جون چی گفت
یاحا بی اینکه به اصل حرف اون اهمیتی بده،دستشو توی دست من که روی میز بود قلاب کرد . هنگ کردم که چه اتفاقی داره می افته. داغی تنش به سرعت نور کل وجود منم گرفت. وقتی گفت حاضری؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و با هم بلند شدیم.
دختره زیر لب به برادرش گفت: توکه گفتی تنهاست...
با یه ببخشید گفتن کنارشون زدیم و بین جمعیت رقصنده گم شدیم. تازه اون وسط یادم اومد رقص بلد نیستم و اصلا نمیدونم باید چیکار کنم. چون صدا به صدا نمی رسید،دست یاحا رو کمی فشار دادم. خم شد و گفت: جانم...
حرارت خونم با خوردن نفسهاش تو صورتم بالا تر می رفت،با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: من که بلد نیستم برقصم
- میدونم ولی به دلایلی باید کمی از وقتمون رو اینجا بگذرونیم
دست آزادشو پشت کمرم سُر داد و منو به خودش نزدیکتر کرد. حرکت رفت و برگشت قلبم از روی پیرهنمم معلوم بود. شروع کردیم تکون خوردن که گفت: تو از من می ترسی؟
ترس نبود. در حالی که تو آغوشش گم میشدم گفتم: نه
فشار دستش روی کمرم بیشتر شد و گفت: خاتون...
به تقلید از خودش گفتم: جانم...
چشیدن این گرمای تازه رو دوست داشتم،تو خلسه ی شیرینی فرو میرفتم.دستمو رها کرد و سرمو روی سینه ش گذاشت و گفت: صدای قلبمو می شنوی؟
صدای جریان زندگیمو می شنیدم.
- این قلب فقط مال توئه. تو دنیای من کسی نبوده که بخوام اینجوری سندشو به نامش بزنم پس یه خواهش...
سرمو بلند کردم،تو چشماش که برق میز خیره شدم و گفتم: نشنیده قبول
- تو هنوز یاد نگرفتی چیزی رو ندونسته قبول نکنی؟
- حساب دل از کار و کاسبی جداست
نک انگشتش رو بوسید، روی لبم گذاشت و گفت: یادت نره که قول دادی
هوا کم آوردم،دلم خواست بزنم بیرون. دستشو کشیدم و با سرعت به سمت حیاط راه افتادم. گوشه ی پله های ورودی نشستم. جلوم ایستاد و گفت: خوبی؟
دستمو روی زمین کنارم گذاشتم و خواستم بشینه. هنوزم نمی تونستم حرف بزنم ولی اون بی تاب تر از من بود و گفت: ناراحتت کردم؟
به دستم که تا چند لحظه ی پیش تو دستاش بود نگاه کردم و گفتم: خیلی خوشحالم!
- این دیگه چه مدل خوشحالیه؟
- خب ...حالم یه جوریه...
- می فهمم چی میگی یه چند تا نفس عمیق بکش شاید بهتر شدی.
بد نبود.
- من دلم میخواد با مامان حرف بزنم،اجازه دارم؟
بلند شد و گفت: در مورد چیزایی که حقته هیچ وقت ازم اجازه نگیر
کمی قدم زدیم،موقعی که خواستیم به داخل برگردیم یه عکاس که تو محوطه از همه عکس یادگاری میگرفت صدامون زد و گفت: شما زوج خوشبخت و خوش تیپ نمیخواین عکس بندازین؟
یاحا که انگار بدش نیومده بود گفت: بگیریم؟
شونه مو بالا انداختم و گفتم: بگیریم
عکاسه خواست من جلوی یاحا بایستم،یاحا هم پاشو جوری بگیره که انگار روی پاهاش نشستم. اون دستشو دور کمرم حلقه کرد،منم دستمو روی همون دست گذاشتم و اولین عکس مشترکمون گرفته شد. تمام این مدت به این فکر میکردم که آیا ما واقعا خوشبخت به نظر میرسیم؟

چند روز باقی مونده تا سفر مثل برق و باد گذشت. شب قبل از رفتن یاحا از مامان اجازه خواست تا حرفای نگفته مونو با هم بزنیم. نگرانیهای مادرانه ش برای هر دوی ما قابل درک بود خصوصا یاحا که قبل از رفتنمون ازم خواست تنها با مامان حرف بزنه. آرامش مامان وقتی صدام کرد تا با یاحا برم جای تعجب داشت.
عطر جدیدی که به خودش زده بود تو ماشین پیچیده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: به به...از این به بعد همیشه اینو بزن خیلی خوشبوئه
- چشم به ننه بتول میگم تمام شیشه عطرامو غیر از این بندازه دور
- چی چی رو بندازه دور،حالا من هندی بازی درآوردم یه چرتی گفتم
- تو هر چی بخوای همونه شک نکن
- لوس میشما
- بشو،خریدارم خانوم...
دلم جای بسته نیخواست. همین که فهمید گفت: پس بشین تا ببرمت یه جای توپ
جایی که رفتیم واقعا قشنگ بود یا همون توپ!یه پارک نیمچه کوهستانی که تا قله ش پله های عریض میخورد. بین پله ها آب جریان داشت و دو طرفش هم چمنکاری بود. از یه مسیر بالا رفتیم.
دلم شوره لحظه هایی که نیومده میگذشت رو میزد. کنار یاحا بودن اوج خوشبختی رو بهم القا میکرد. نفهمیدم کی دستامون تو هم گره خورد و صحبتامون گل انداخت تا اینکه یاحا گفت: چی میخوای از من بدونی؟
دستامونو مثل تاب تکون دادم و گفتم: هر چی خودت بگی
به آسمون نگاه کرد و گفت:وقتی فهمیدم بچه هایی که سرمو کنارشون زمین میزارم و تنها کسایی که دوستشون دارم هیچ نسبتی باهام ندارن یه دردی تو جونم پیچید که با هیچی آورم نمیشد. درد بی کسی درد اینکه انقدر زیادی بودی که بندازنت دور. هر روز هم یه چیزی به این مخلوط اضافه میشد که بیشتر این درد رو حس کنم. زجر داشت نگاههای زن و شوهرایی که بچه دار نمیشدن رو تحمل کنی و منتظر انتخاب شدن باشی اما... همین که می فهمیدین معلوم نیس از راه درست به دنیا اومدی یا نه میرفتن سراغ یکی دیگه...
سر جام ایستادم. حرف آخرشو تو ذهنم حلاجی کردم. به قدری کلمه های تلخ منو به بازی گرفته بود که نفهمیدم چشمای هراسونش رو زیر انداخته و دستامو ول کرده.
مهم بود که کسی ندونه اون چه جوری دنیا اومده؟ نه...
برای من مهم نبود،به جهنم که دو نفر لایق داشتن اون نبودن و حالا سهم من شده بود،به جهنم که این آدم خواستنی کی بوده...
دستمو جلو بردم،حرکتی نکرد. خودم دستشو گرفتم و صداش زدم: یاحا جان...
- جانم...
خم شدم صورتشو ببینم،به چند ثانیه شکی که باعث شد اون تو این حال و هوا باشه دهن کجی کردم و گفتم:ارزش اینکه تو خودت به تنهایی به خواسته ت رسیدی انقدر برام زیاده که گذشته هیچ اهمیتی مقابلش نداره.گذشته ادم رو ترک نمیکنه ولی اصراری هم به ورق خوردن نداره
سرشو بالا آورد،به من نگاه نکرد و گفت: ولی تو باید میدونستی که....
- تا همینجا بسه،دونستنش چه فایده وقتی که تو خواستنت تردیدی ندارم
دوباره راه افتادیم. نمیخواستم گرفته باشه، نشستم و کفش و جورابمو بیرون آوردم.
دستشو به کمرش زد و گفت: دیونه شدی؟
بند کفشش رو باز کردم و گفتم: پاتو بگیر بالا...
نگرفت. به پاش ضربه زدم که با بی رغبتی بلندش کرد. کفش و جوراب اون رو هم بیرون اوردم و گفتم: بپر تو آب که اینجوری کوهنوردی بیشتر حال میده.
موهای جلومو که بیرون اومده بود کشید. با خندش انگار دنیا رو بهم داد. شروع کردم تو آب دویدن و ورجه ورجه کردن. وقتی دیدم تنبلی میکنه روش آب پاشیدم و اونم گذاشت دنبالم.بالای کوه که رسیدیم نفس زنون روی چمنا ولو شدیم.تهدید کنون گفت: دیگه همیچن جاهایی نمی برمت...
- باشه ،اورستم خوبه ممنون!
سر جاش نشست ،مانتومو که کمی بالا رفته بود درست رد و گفت: رو که نیس... پاشو بریم یه چیزی بخوریم کل انرژیم پرید مثلا باید استراحت میکردم
کنارش نشستم و گفتم: نازت زیاده وگرنه همون دو روز هم براش بس بود.
- دکترم بودی خبر نداشتیم؟
- نه ولی یه بار تو بچگیم که از دیوار پائین افتادم دستم رفت تو گچ.فکر کنم فقط دو روز اون تو موند
- بچه شر بودی پس
- شر که نه ...
بلند شد ،کمک کرد منم سرپا بشم : موقع رفتن میریم تا گچمو باز کنیم،چطوره؟
روان نویسش رو از تو جیبش بیرون آوردم و خیلی کج و کوله روی گچ نوشتم:
ز تمام بودنی ها
تو یکی از آن من باش
که به غیر با تو بودن
دلم آرزو ندارد
انگار به چه شاهکار ادبی نگاه میکردم و گفتم: اینم یه یادگاری از من!

بلند خوندش و گفت: دل منم جز این آرزو نداره
به سمت کافی شاپی که ورودیش مثل یه کلبه بود ،رفتیم. قسمت پشت بوم رو انتخاب کردیم که به وسیله ی پله های مار پیچ راه داشت. شب از اون بالا خواستنی تر می شد. یاحا سفارش کیک و شیر کاکائو داد. وقتی نشستیم گفتم: از الانت بگو
تکیه شو از صندلی برداشت،دستاشو تو هم قلاب کرد و گفت: زندگی الان من خیلی خوبه. دکتر و مهندس نیستم ولی تو انقد پیشرفت داشتم که تو زمینه ی حرفه و شغل کاملا راضیم. زندگی شخصیمم که اومدی دیدی. فامیل ندارم ولی دوستای خوبی دارم که با هم رفت و آمد داریم و می دونیم اگه برای هر کدوممون مشکلی پیش بیاد میتونیم روی هم حساب کنیم.
کمی مکث کرد و ادامه داد: یه نفر دیگه هم یه جای این شهر برام خیلی مهمه که اگه اجازه بدی فعلا درموردش نمی خوام حرفی بزنم
فکرم اصل روی همین نکته ی نگفته کلیک کرد ولی سوال دیگه ای پرسیدم: می تونم بی رودربایستی یه چیزی بدونم؟
- آره،چرا که نه
- خب... تو با هیچکی رابطه نداشتی،منظورم دختره؟
- من به واسطه ی دوستام و کارم با خیلیای دیگه اشنا شدم که شاید قصد خیلیاشون فقط همین بود که باهام یه رابطه ی پوچ راه بندازن. حقیقت هم اینه که من یه مرد هستم و بگم هیچ وقت هوایی نشدم دروغه اما فرصتی هم نداشتم که بخوام صرف اینکار بکنم. یه چیزه دیگه اینکه پایبند بودن به یه سری عقاید به نفع خودمه
تیکه ای کیک دهنم گذاشتم تا سوال بعدی رو کمی مزه مزه کنم: اون روز که رفته بودی سفر وقتی بهت زنگ زدم صدای یه خانمی اومد که تو رو یاحا جون صدا زد. این یکی از همون دوتا بود؟
دست از سر قطعه قطعه کردن کیک برداشت و گفت: دوستی جنس مخالف متاسفانه تو مملکت ما به بدترین شکلش جا افتاده پس نمیگم دوست میگم یه آشنا. به نظرم تو تجربه ی خیل از روابطی که بین آدمها جریان داره رو نداری برای همین شاید مبهمه که من چی میگم. مثلا همون خانم خواهر یکی از بهترین دوستای منه که با همسرش تو اون سفر با هم بودیم.
آه عمیقی کشیدم و گفتم: روزای من همیشه تو کار کردن خلاصه بود و شبام از فرط خستگی خواب رفتن.
از صندلی رو به به روییم بلند شد کنارم نشست و گفت: کار کردن که بد نیست. فکرشو بکن اگه خدایی نکرده نمی تونستی کار بکنی اونوقت چی در انتظارت بود . بعدشم تو نعمت بزرگ پدر و مادر تو زندگیت جریان داشته چیزی که آرزوی خیلیا هست. خدا رو شکر کن که سلامت بودی و روی پای خودت بودی
- خدا رو شکر...اما من طرز زندگی تو رو بلد نیستم.
- زندگی من که طرز خاصی نداره اصلا من اشتباه کردم اون حرفو زدم.
کنار نرده هایی که دور تا دور پشت بوم کشیده شده بود ایستادم . نگاهم از چراغای دوردست به ستاره های دور دست دوخته شد: فرار راه حل ما نیست
- تو نگران چی هستی؟ ما میخوایم با هم زندگی کنیم نه مثل هم
جوابی نداشتم اما بازم تو لک بودم که دیدم بشقاب خودشو آورد. یه تیکه کیک سر چنگالش زد و جلوی دهنم گرفت : بدت که نمیاد تو دهنیمه؟
- نه...
دهنمو باز کردم و سرمو جلو بردم ولی چنگال رو عقب کشید. از دستش کشیدم و گذاشتم دهنم: تعارف اومد نیومد داره آقا
دوباره نشستیم،اونم بشقاب منو برداشت و گفت: تو حال منو خوب میکنی حتی وقتی خودت حال خوشی نداری.
شیطون نگام کرد و گفت: چشمتو ببند
- برای چی؟
- ببند دیگه....
بستم ولی لای یکیشو باز کردم که گفت: ببـــــند...
زبونکی بهش زدم و اینبار واقعا چشمام رو بستم.
- دستتو بیار جلو
- میخوای سوسک بزاری کف دستم؟
- انقد سوال نکن.. دستت
دستمو جلوش گرفت. چیزی توش قرار داد و گفت : حالا باز کن
کف دست هر دومون یه حلقه ی ظریف و شیک برق میزد.
شوکه شده گفتم: خیلی خشگلن
- اجازه هست؟
مثل خنگا گفتم: برای چی؟
خندید و گفت: برای لی لی حوضک بازی کردن،میخوام حلقه رو دستت کنم دیگه
شادی منو به پرواز درآورده بود و حرفی نمی تونستم بزنم. ولی یاحا مشتاق گفت: میخوام با خیال راحت برم سفر. همین هم که برگشتم مراسم عقدمونو برگزار میکنیم چطوره؟
ذوق زده حلقه ی اونو که تو دستم بود رو میز گذاشتم و همه ی ده تا انگشتمو جلوش گرفتم. انقد بلند خندید که همه توجه شون به ما جلب شد. رو نگرفت و بلند گفت: شرمنده نیمدونم حلقه رو تو کدوم انگشت خانمم جا بدم.
یه آقایی که پنجاه سال رو رد کرده بود و معلوم بود حسابی صاحب ذوقه کنارمون اومد و گفت: چه سوت و کور همه یه کف مرتب بزنن تا من به شادوماد تقلب برسونم.
همه ضمن دست زدن و سوت زدن دورمون جمع شدن. حسابی سرخ شده بودم و نمی فهمیدم چیکار کنم. غلطیدن حلقه دور انگشتم قشنگ ترین حسی بود که تا حالا تجربه میکردم.
یه خانمه گفت: عروس خانم تو که بلدی دیگه؟
حلقه ی یاحا رو به سمت انگشت وسطیش بردم که انگشت حلقه شو برام تکون داد .
به هر بدبختی بود جلوی اشکامو گرفتم اما همین که مطمئن شدم دیگه منو نمی بینه بغضم ترکید. با اینکه یه سفر ده روزه بود ولی طاقت دوریش رو نداشتم. مامان که حسابی از داماد آیندش راضی بود گفت: شگون نداره پشت سر مسافر گریه کنی،دعای سفر بخون و بدرقه ی راهش کن.
روز اول با دلگرفتگی و بی حوصلگی گذشت. روز دوم در انتظار اینکه زنگ بزنه همش چشمم به گوشیم بود وقتی تماس گرفت عین بخطک رو گوشی افتادم. صداش مثل آب رو آتیش بود و آرومم کرد. روز سوم هنوز اول صبح بود و دفتر یاحا مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد.یه خانم بود خودشو فروزان معرفی کرد که مدیر یه موسسه ی کودکان بی سرپرست بود! از یاحا پرسید وقتی فهمید ایران نیست کمی هول شد و گفت: کی بر میگردن؟
- حدودا یه هفته ی دیگه،مشکلی پیش اومده؟
خانم فروزان دو به شک گفتن یا نگفتن بود که گفتم: اگه چیزی هست بگین لاقل وقتی تماس گرفتن بهشون خبر بدم.
- ما اینجا یه دختربچه داریم که ما رو با مشکل مواجه کرده.
- خب این چه ربطی به یاحا خان داره؟
صدای در اتاقش و خانمی که ازش می خواست زودتر به دادش برسه اومد. خانم فروزان گفت: این دختر خیلی به یاحا خان وابسته شده. من بهشون گوشزد کرده بودم ولی متاسفانه گوششون به این حرفا بدهکار نبود. یاحا خان مدتیه نتونسته بیاد اینجا البته گفته بودن سرشون شلوغه اما الان مهمه که این بچه داره با گریه کردن و غذا نخوردن مثل شمع آب میشه. من باید برم نمیدونم چه کاری از دست شما برمیاد ببخشید مزاحم شدم خدانگهدار.
حتی اجازه نداد منم خدافظی کنم.گوشی رو سر جاش گذاشتم و اسم نیلوفر رو برای خودم هجی کردم.این دختر کوچولو کی بود؟
خط خود یاحا خاموش بود و هتلم که زبونشونو بلد نبودم.وقتی از فتاح هم در مورد اون دختر پرسیدم و چیزی نمیدونست تصمیم گرفتم به بهونه ی خبر گرفتن از اوضاع به اون موسسه برم.ساعتی بعد همین که به نگهبان اونجا گفتم از طرف یاحا خان هستم گذاشت وارد بشم.تو دفتر مدیریت کمی منتظر شدم تا خانم فروزان اومد. باهاش دست دادم و خودمو معرفی کردم. تعارف کرد بشینم و گفت: با یاحا خان صحبت کردید؟
- متاسفانه نه،حضوری خدمت رسیدم تا کاملا در جریان موضوع قرار بگیرم . ایشالا تماس گرفتن یه فکر برای حل این اتفاق بکنیم.
- موضوع همونه که گفتم. طفلی بچه های اینجا انقدر کمبود محبت دارن که یه کم توجه بیشتر دنیاشون رو کلا عوض میکنه.
- یاحا خان فقط به این بچه توجه داره؟
- ایشون که لطفش شامل همه ی بچه هاست ولی نمیدونم چرا از همون روز اول نیلوفر رو یه جور دیگه دوست داشتن.اصلا فکر نمیکردم همچین بی فکریی بکنه و این بچه رو تو این حال ول کنه.
غمگین شده بودم و شاید تنها موقعی که از ته دل خدا رو به خاطر داشتن مامان و بابایی که مدتی ازش بی خبر بودم شکر کردم. دلم برای نبودن بابا گرفت.
- بی فکری نبوده بنده خدا خیلی گرفتار بود. این مدت گاهی یه روز میشد که دو ساعتم وقت خوابیدن نداشت.
- نمیخواستم اینو بگو اعصابم ریخته بهم وگرنه ایشون چند شب قبل هم برای دیدنش اومده که نیلوفر خواب بود.
- الان اون دختر کجاست؟
- الحمدلله خوابید.
نمی دونستم موافقت میکنه یا نه ولی گفتم: میشه ببینمش؟
موشکافانه نگاهم کرد و گفت: برای چی؟
- دلیل خاصی نداره فقط... فکر کنید میخوام بدونم اون کوچولویی که برای نامزد من حالش به این روز افتاده چه شکلیه!!!
چشماش از تعجب گرد شد و گفت: نامزدتون؟
دستی که حلقه داشت رو از عمد طوری روی پام گذاشتم که کاملا معلوم باشه و گفتم: البته هنوز کسی نمیدونه منم فقط برای جلب اعتماد شما این موضوع رو گفتم.
چند بار به دستم و صورتم نگاه کرد و گفت: بله خب اینو بدونم بهتره... با مسئول طبقه ی دوم هماهنگ میکنم فقط کوتاه...
با دیدن دختر بچه ای که با رنگ پریده هم خیلی ناز بود به سمت تختش کشیده شدم. دلم تاب نیاورد نبوسمش اما وقتی لبمو از روی پیشونیش برداشتم دستشو دور گردنم قفل کرد و با گریه گفت: عمویی تو رو فرستاده... عمویی...
بی اینکه ولم کنه بغلش کردم با اینکه نمیدونستم کارم درسته و آینده برای یاحا چی پیش میاد گفتم: آره... با یه عالمه معذرت خواهی و بوس
پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:خودش کجاس؟
موهای طلایی و فرفریش رو که منو یاد عروسکا انداخته بود ناز کردم: خودش رفته یه جای دور ولی قول داده زودِ زود بیاد البته شرط داره ها...
دماغشو بالا کشید ،باچشمای آبیش که اصلا باور نمیکردم واقعی باشه بهم نگاه کرد و گفت: کی میاد؟
اشکاشو پاک کردم و گفتم: عمو یاحا گفته هر وقت نیلوفر دختر خوبی باشه،گریه نکنه،غذاشو بخوره و با بقیه هم بره بازی کنه من زودی برمیگردم.
دوباره سرشو روی شونه م گذاشت و گفت: من عمویی رو میخوام
جلوی پنجره رفتم،به بچه هایی که بیرون مشغول بازی بودن چشم دوختم و گفتم: منم عمویی رو میخوام و دلم براش تنگ شده ولی می بینی گریه نمیکنم...چون اگه مثل تو بشم باهام قهر میکنه. دوست داری عمویی باهامون قهر کنه؟
- نه...
- پس ما باید دخترای خوبی باشیم تا اون دوستمون داشته باشه.
- دلش برامون تنگ نمیشه؟
- خودش بهم گفت دلش برامون یه ذره میشه مخصوصا برای تو.
فکر کرد ناراحتم،صورتمو بوس کرد و گفت: عمویی همه رو دوست داره
خانمی که مسئول بود وارد اتاق شد وقتی نیلوفر رو آروم دید دستی به سرش کشید و گفت: گرسنه نیستی عزیزم؟
جای اون جواب دادم: خانم اجازه ما هم گشنه مونه،برای منم غذا میارید با نیلوفر بخورم؟ آخه ما به عمویی قول دادیم دخترایی خوبی باشیم
خانمه که از لحن بچه گونه م خوشش اومده بود رفت تا غذای نیلوفر رو بیاره. گویا به خانم فروزان هم از حال نیلوفر گفته بود که کسی پیگیر نشد منو بندازه بیرون.
اون روز تا غروب با اون دختر کوچولو بودم. به راحتی باهم دوست شدیم. بهش غذا دادم،حمومش کردم و با بقیه ی بچه ها ساعتها بازی کردیم. موقع رفتن خانم فروزان خواست باهام حرف بزنه.
- امیدورام وعده ای به نیلوفر نداده باشین.این بچه ها خیلی اسیب پذیرن هیچ معلوم نیس فردا برای شما چی پیش بیاد و ما باز با یه مشکل جدید روبه رو نشیم.
خانم فروزان اون روز حرفای زیادی زد ولی لاقل تا برگشتن یاحا نمی توستم هر روز به اونجا نرم و نزارم دوباره حالش بد بشه.
روز دهم بود و خوشحال از تموم شدن جدایی. نزدیک ظهر بود که یاحا تماس گرفت.پر انرژی گفت: خاتـــــون تو معرکه ای دختر!
- شک داشتی مگه؟
- شوخی نکن،لباس عروس شما خانم علوی جز ده تای اول انتخاب شد.
- یعنی دهم شد دیگه؟
- همچین میگی دهم که انگار کمه،دختر کار اولت بوده
- امیدوارم که باعث شرمندگیت نشده باشم
- تو بهترین کار رو برام کردی عزیزم.
- کی میای؟
- به وقت ایران میشه نه امشب ساعت پروزامه
با خجالت گفتم: دلم برات تنگ شده!
- قربون دلت برم. تموم شد دیگه فردا صبح همدیگه رو میبینیم. قبل از راه افتادن بهت خبر میدم که خیالت راحت باشه
غروب بعد از دیدن نیلوفر همین که رسیدم خبر اومدن یاحا رو به مامان هم دادم. خیلی خوابم میومد و به ضرب و زور چایی و فیلم دیدن میخواستم بیدار بمونم. یه وقت چشم باز کردم دیدم ساعت از یک گذشته. عصبی پتویی رو که مامان روم انداخته بود پس زدم و گوشیمو نگاه کردم. با دیدن صفحه ی خالی از هر گونه تماس یا پیام جدیدی وا رفتم.هر چی فکر منفی توی کائنات بود سمتم حمله ور شد و لحظه به لحظه هم شورشو بیشتر درمی آورد. تا ساعت سه هم خبری نشد. از بس راه رفته بودم داشتم از پا می افتادم. اذون صبح بود که مامان هم بیدار شد. با دیدین قیافه ی خسته م گفت: بیداری؟
درمونده گفتم: یاحا قرار بود وقتی خواست راه بیفته زنگ بزنه ولی خبری ازش نیس.
- همین؟آدمیزاده و هزار گرفتاری شاید وقت نشده. بالاخره که امروز میاد نگرانی نداره مادر
- آخه خودش گفت حتما...
- پاشو دختر این حرفا چیه.پاشو نمازتو بخونه یه چرتی هم بزن می بیندت خوف نکنه دو تا پا داره دو تای دیگه هم قرض می کنه و الفرار.
دلمو به حرفای مامان خوش کردم. بعد از نماز خوابم نبرد،وقتی خواستم آماده بشم زیادی وسواس به خرج داد و رفتم مزون.
نشستم کارامو انجام بدم ولی همه ی حواسم به در بود که کی میاد. تا ساعت دوزاده خبری نشد!طاقتم تموم شد و شماره ی مینو رو گرفتم چون خبر داشتم اونم گروهی رو فرستاده.سلام و احوالپرسی کردیم. نمیدونستم چجوری بپرسم که ضایع نباشه: مینو جون بچه های مزون شما برنگشتن؟

- از ایران فقط یه نفر رفت ،اونجا با یکی از دوستام برای بقیه ی کارا هماهنگ ردم. اونم به این زودی برنمیگرده یعنی قصد داره یه مدت بمونه.تو هم که گل کاشتی .
- کار اصلی رو یاحا خان انجام داد. من فقط دوخت کردم.
- یاحا بهم گفت ایده ی چشم گیر لباس از تو بوده پس تبریک به خودت.
حوصله ی حرفای حاشیه رو نداشتم: ممنون،مینو...
- جونم...
- یاحاخان قرار بوده امروز صبح اینجا باشه ولی هنوز خبری ازش نیس. حتی خونه هم نرسیده گوشیش هم که این مدت خاموش بوده هنوز روشن نشده.
- پروازا همیشه تاخیر دارن،پیداش میشه کم کم.

اما این کم کم به شب هم رسید و باز هم یاحایی در کار نبود حتی چند روز بعد هم...
روزامو به سختی و حال خراب کار میکردم. بهونه گیری نیلوفر هم شروع شده بود و وقت زیادی رو باید براش میزاشتم. فقط شبا به دامن مامان پناه میبردم که دلداریم میداد هر چند تاثیر به سزایی هم روم نداشت. بعد از چهار روز که پیگیری های مینو هم جواب نداد کارم به بیمارستان کشید.دکترم اصرار به بستری شدن داشت ولی همینم مونده بود که فضای گرفته ی بیمارستان رو هم بخوام تحمل کنم. با کلی قول و وعده که از این به بعد خیلی به خودم میرسم و غصه نمی خورم مرخص شدم.اما دو روز بعد هم مثل گذشته ادامه یافت.
فصل بیستم:
تو مغازه ی اسباب بازی فروشی مشغول دیدن عروسکا شدم. می خواستم یه چیز خاص برای نیلوفرو دختر بچه های هم اتاقیش بگیرم. نیلوفر برام شده بود یه امید از یاحا...
از عروسکا گذشتم و رفتم سمت لوازم آشپزخونه...از اونا هم گذشتم تو دست و پاشون زیاد از اینا دیده بود. یه سری چای خوری خیلی ریزه میزه ولی چینی توجه مو جلب کرد. چند دست از اون برداشتم. جای دیگه یه سری تخت،کمد،میز آرایش وحتی صندلی در ابعاد کوچیک به نظرم جالب اومد و چند سری هم ازاون خریدم.
یک هفته از بی خبری ما میگذشت. نیلوفر کم کم داشت جای یاحا رو با من پر میکرد هر چند هر روز سراغشو می گرفت. موقع برگشتن از موسسه مینو باهام تماس گرفت و خواست به دیدنش برم.
با به صدا دراومدن آویز بالای در به گذشته گریز زد. وقتی به خودم اومدم که مینو با قیافه ای دستپاچه صدام میزد.دلم هری ریخت و گفتم: از یاحا خبری شده؟
بازمو گرفت و گفت: بشینیم میگم
خودمو کنار کشیدم : من برای نشستن نیومدم...چی شده؟
سرشو زیر انداخت و گفت: دوستم تماس گرفت
مشتاق و نگران از چیزی که میخواستم بشنوم گفتم: خب؟
- بهش سپرده بودم هر دفعه به هتل سر بزنه امروز که رفته متوجه شده یاحا پیداش شده!
امیدی تو دلم شروع به جوونه زدن کرد و باعث شد لبخند بزنم و بگم: اینکه عالیه...
مینو مثل کسی که طاقت بار روی دوشش رو نداره روی مبل ولو شد و گفت: تنها نبوده!
سرد شدم: یعنی چی؟؟؟
- دوستم توی لابی منتظر میشه تا کسی شبیه عکسی که از یاحا براش ایمیل زده بودم رو ببینه. گفت همین که دیدم از آسانسور پیاده شد خواستم به سمتش برم که دیدم یه خانمه دنبالش اومد. جلو نمیره تا اینکه زنه تنها میمونه. سر حرف رو باهاش باز میکنه و میفهمه...
مینو صورتشو تو دستاش پنهون کرد: کاش اون روزی که بهت گفتم بری تو مزون یاحا لال میشدم...
جلوش روی زمین افتادم و گفتم: اون زن کی بوده؟
چشمای خیسشو بهم دوخت: زنش بوده!!!
این دو کلمه دور سرم انقدر دنبال هم دویدن تا دیگه نفهمیدم کجام و چی شد...

وقتی چشمامو باز کردم مامان رو دیدم که از خوشحالی گریه میکرد و مینویی که دست به اسمون بلند کرده و می گه خدایا هزار بار شکرت...
یه روز تو بیهوشی گذشته بود اما از ناباوری و بغض من چیزی کم نشده بود.به خودم اجازه ی گریه کردن ندادم.تو بلایی که سرم اومده بود کم مقصر نبودم. هیچ حقی به خودم نمیدادم که لاقل تو دلبستگیم به یاحا اون رو گناهکار جلوه بدم صرف اینکه یه مدت همه چیز بین ما به خوبی گذشته؟شمشیر رو برای خودم از رو بستم.
روز بعد از بیمارستان مرخص شدم. اخلاقم زیر و رو شد و جاشو به یه آدم جدی داده بود. مامان حتی می ترسید باهام حرف بزنه. دوباره سر کارم حاضر شدم. وقتی در دفتر یاحا رو باز کردم،درد توی تمام وجودم زبونه کشید. هنوز اون حلقه ی مسخره دستم بود.بیرونش آوردم و پرتش کردم تو کشوی کمد میزش.در اتاقش رو محکم بهم کوبیدم و ترجیح دادم دیگه به جای خالیش نگاه نکنم.
برای آخر وقت با مینو قرار گذاشته بودم.وقتی اومد یه دست گل میخک صورتی و سفید برام آورده بود. بی اینکه از دیدنش خرسند بشم روی میز گذاشتمش و گفتم: فردا صبح یه نفر... هر کی دلت خواست رو بفرست بیاد اینجا تا کارایی که انجام میدادم و براش توضیح بدم. فقط لطفا آی کیوش بالا باشه
رفتار سردم بهش برنخورد و گفت: تو نمیخوای در موردش حرف بزنی؟
قفسه ی سینه م کمی تیر کشید ولی نذاشتم تو چهره م نمایان بشه و گفتم: نه... من باید برم چند جا قرار دارم تا در مورد کارام توضیح بدم و خدا بخواد با یکیشون قرداد ببندم. شرمنده که وقت ندارم ازت پذیرایی کنم.
نا امید از جاش بلند شد و گفت: فردا یه نفر رو می فرستم
شب خسته و کوفته به خونه برگشتم. چند روز دیگه قرار بود تو یه خیاطی بزرگ که تعریفشو زیاد شنیده بودم مشغول کار بشم. از میحطش خوشم اومد جای آرومی بود و برای حال و روز خراب من خوب بود.
تو سکوت و نصف و نیمه شاممون رو خوردیم. بر خلاف همیشه که مامان بعد از شام کمی تو آشپزخونه مشغول جمع و جور میشد،اینبار زودی اومد و بالای سر من که پای تلوزیون خوابیده بودم نشست. برای من اصلا مهم نبود چی نشون میده یعنی اصلا صفحه ی تلوزیون رو نمی دیدم.مامان هم دستشو زیر چونه ش گذاشت تا مثلا فیلم نگاه کنه.
- خاتون...
- هووم...
چیزی نگفت منم پیگیر نشدم کلا تو جوی معلق بودم که نمیدونستم آماده ی منفجر شدنه یا خنثی!
چند دقیقه بعد پشتمو به تلوزیون کردم،بالش زیر سرمو هم دو تا مشت کوبیدم تا درست قراره بگیره. وقتی خواستم سرمو زمین بزارم قیافه ی مامان که بر اثر گریه سرخ شده بود از جا پروندم. با زانوهام دو قدم رفتم تا کنارش برسم و گفتم: چته تو؟
های های گریه ش بلند شد: وقتی بیهوش رو تخت بیمارستان افتاده بودی خدا خدا میکردم چشماتو باز کنی گرچه می ترسیدم بعدش چه حالی میشی و چجوری باید آرومت کنم. از خدا خواستم خودش یار و یاورت باشه... اما حالا...نه یه کلمه شکایت ،نه یه قطره اشک...تو همونی که برای چند ساعت زنگ نزدن یاحا داشتی از پا می افتادی؟ باور کنم چشمای دخترم همه ی این روزا بهم دروغ میگفته و خاطر اونو نمی خواسته؟ باور کنم برات مهم نیس اون چیکار کرده؟ ... یا باور کنم دخترم انقد پست بوده که بخواد فقط به خاطر پول گول یه پسر رو بخوره؟ تو بگو چیو باور کنم؟
بی وجدان بودن یاحا به من ربط نداشت که بخوام سبک و سنگین کنم چی شد و چی نشد. از دست خودم بیش از هر کسی عصبی بودم برای اینکه باور نمیکردم! منتظر تنفری که میگن جای عشق میشینه بودم ولی چرا سر و کله ش پیدا نمی شد؟
بی پناهی خودم و مامان رو نگاه کردم شاید قسمت نبود هیچ وقت جز هم کسی رو داشته باشیم،البته نیلوفر هم دیگه جز جدایی ناپذیر زندگیم بود.
یه لیوان آب دستش دادم و گفتم: تو میخوای من گریه کنم ؟زندگیم فلج بشه به خاطر اینکه یاحا خان رفت اون ور آب و دید دلبرش یکی دیگه س و بهم رسیدن؟ خب برسن،منم مقصرم... داغونم... ولی نمیخوام ذلیل نبودن کسی بشم که بودنش تو سرنوشتم رقم نخورده.راه ما از هم سوا بوده باید بشینم برای خدا و پیر و پیغمبر ضجه بزنم که چرا نشد و بهم ظلم شد؟ من دلم زندگی میخواد... یه اشاره ی دیگه ت کافیه از هم بپاشم و تموم بشم.... دستتم درد نکنه حالا دیگه من به خاطر پول میام ... تو خاتونتو اینجوری شناختی؟ هان؟
تو بغلم افتاد : کور بشم اگه بد تو رو بخوام...بمیرم و نبینم که جگر گوشه م از پا بیفته
بوسیدمش و گفتم: خدا نکنه قربونت برم
- خاتونکم من دیگه چیزی نمیگم فقط یه قول میخوام بهم بدی....اینکه قول بدی فکر خودت باشی و بشی مثل گذشته...بشی همون دختری که غم دنیا هم که از چارسو بهش فشار می آورد خم به ابروش نمی نشست.
سرمو روی سرش گذاشتم و گفتم: قول میدم.
زندگی روی دور تند افتاده بود،همیشه فرار همراه سرعت بوده!
خونه رو به بنگاهی سپردم،فکر رهن خونه یه جای بهتر بودم. مامان که فهمید مخالفت کرد دلیلش هم این بود که یه روزی اگه بابا پیداش بشه و ما نباشیم آواره میشه. راضیش کردم که شماره ی جدیدمو به چند تا از همسایه ها بدم که ارتباط ما با محله ی قدیم همچنان باقی بمونه.
خانمی که مینو فرستاده بود خوشبختانه مدت زیادی خودش توی اینجور کارا بوده و لازم نبود وقت زیادی براش بزارم. روزی که اون رو به عنوان جایگزین خودم معرفی کردم همه تعجب کردن ولی کسی جرات پرسیدن علت رو نداشت. داشتم وسایلمو جمع و جور میکردم که فتاح با لیوان چائیم وارد شد. ازش تشکر کردم ولی نرفت. میز رو دستمال کشید ،با گلدونای گوشه و کنار ور رفت. میدونستم ناراحته ولی نخواستم حرفی به میون بیاد.چند تا زونکن که حساب و کتابش رو کرده بودم میخواستم بزارم سر جاش ،از دستم گرفت و گفت: چرا میخوای بری؟
- هر اومدنی یه رفتنی هم داره
- اومدن تو که شد همیشگی
- نشده که دارم میرم
- زندگی مشترک صبر میخواد. ممکنه هر روز هم سر یه چیز اختلاف پیش بیاد ولی باید با هم کنار بیاین نه کنار بکشین. یاحا سفره کاری از دستش برای نرفتنت برنمیاد. نزار وقتی میاد با نبودنت...
حرفشو قطع کردم و گفتم: تو نگران اون نباش،مطمئن باش خیلی حالش خوبه. وقتی بیاد کلاهشم میندازه هوا که من خودم جل و پلاسمو جمع کردم رفتم.
فتاح چقدر دیگه نصیحت کرد و به گوش من فرو نرفت بماند. دفتر رو تحویل مسئول جدید دادم و برای همیشه مزون بزرگ و شکیل یاحا خان رو ترک کردم.
چند روزی برای رفتن به سر کار جدید وقت داشتم. ترجیح دادم وسایل خونه رو کم کم بپیچیم که دست و پامونو گم نکنیم. وقتی اسباب و اثاثیه خودمو تو کارتن جا میدادم عکسی که شب عروسی صدف با هام انداخته بودیم کف اتاق افتاد.چقدر دلتنگش بودم!گوشه ی اتاق خالی نشستم بی اینکه چشم از چهره ی دوست داشتنیش بگیرم.بغض داشت خفه م میکرد ولی نمی شکست.ساعتی پر از غصه بین من و اون عکس گذشت.
ای که با ناز نگاهت، دلمو دیوونه کردی
پا گذاشتی توی سینه م، توی قلبم خونه کردی
ای که وقتی تو رو دیدم ،دل تنهام زیر و رو شد
با تو بودن تو رو داشتن، واسه من یه آرزو شد
طفلی قلب عاشق من،به خودش میگفت همیشه
آرزوی با تو بودن ،یه روزی راس راسی میشه
ولی آرزوم بزرگ بود،تو به یاد من نبودی
من با تو بودم همیشه،ولی تو با من نبودی
تا تو رد میشدی قلبم،از تو سینه کنده می شد
میومد پشت چشامو،منتظر یه خنده میشد
تو که اخم میکردی سنگدل،قلب عاشقم می ترسید
همش از ترس جدایی،حیوونی دلم می لرزید
من که عاشق تو بودم،چرا عشقمو ندیدی
چرا قلب عاشقم رو،تو به خاک و خونه کشیدی
با صدای بهم خوردن در حیاط به خودم اومدم،عکس رو توی جعبه ای که وسایل اضافیم بود و مطمئن بودم حالا حالاها بازش نمیکنم قرار دادم و به بقیه کارام رسیدم.خونه سر یه هفته زیر قیمت به فروش رسید و ما برای همیشه از اون محله کوچ کردیم.
روال همه چیز به حالت عادی برگشت. صبح


مطالب مشابه :


رمان مزون لباس عروس 2

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 2 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 1

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 1 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر)

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عروس هفت میلیونی 3

رمــــان ♥ - رمان عروس هفت میلیونی 3 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس مرگ 1

رمــــان ♥ - عروس مرگ 1 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




رمان عروس هفت میلیونی2

♥ 214 - رمان مزون لباس عروس ♥ 215 - رمان«عاقبت کل کلامون»yasaman دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




عروس مرگ 2

رمــــان ♥ - عروس مرگ 2 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 6

رمــــان ♥ - عروس خون بس 6 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس 18 ساله 4

رمــــان ♥ - عروس 18 ساله 4 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 11

رمــــان ♥ - عروس خون بس 11 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان عاشقانه




برچسب :