رمان کمد شماره ی 13_03

استرچ لحظاتي چند به زمين خيره شد ، چنان كه گويي داشت به اين موضوع فكر مي
كرد . اما از طرفي خوب مي دانست كه نبايد با آقاي بنديكس جر و بحث كند . سپس باسر به من اشاره كرد و گفت : خيلي خوب
پهلوون ، بيا بريم .
چه چارة ديگري داشتم ؟ با وجود اين كه مي دانستم لحظات دردناتكي در انتظارم استچرخيدم و به دنبال او از استاديوم خارج
شدم .
طرف هاي عصر بود و آفتاب داشت به انتهاي افق مي رسيد و هوا براي شورت و پيراهن بدون آستين كمي سرد بود . از آنجا كه
ماه نوامبر بود ، قرص بزرگ و سرخرنگ خورشيد در پشت خانه هاي آن طرف خيابان درحال فرو رفتن بود .به خود لرزيدم
.استرچ فرصتي براي آماده شدن به من نداد او درحالي كه با قدرت تمام توپ را رويزمين آسفالت مي كوبيد ، مثل يك گاو
خشمگين به طرف من آمد .سعي كردم به او جاخالي بدهم ولي استرچ شانه هايش را پايين آورد و با شانه محكمبه شكمم كوبيد .
بي اختيار ناله اي از گلويم برآمد : آخ ... و به عقب پرت شدم .
او فرياد زد : دفاع ! ... دست هاتو بالا بگير پهلوون ! آمادة دفاع شو . من دارم ميام...
ملتمسانه گفتم : نه ... صبر كن ... !
همچنان كه به طرف من يورش مي آورد صداي رعدآساي توپ را كه جلوي او به زمينمي خورد مي شنيدم . اين بار او بدن خود را
صاف نگه داشت . نيروي حاصل ازبرخورد او به من ، مرا با شدت تمام از پشت به زمين پرتاب كرد .
دفاع يادت نره ! نشون بده كه بازي بلدي . سد راه من شو . حداقلسعي كن قدري از سرعت من كم كني ! « : دوباره داد زد
نالان از زمين بلند شدم . انگاري كه با يك كاميون تصادف كرده بودم .استرچ درحالي كه چشمان خشمگينش را به من دوخته بود
دريبل كنان مرا دور زد .خون دماغش بند آمده بود ، ولي لخته هاي خشك شده ي خون روي لب بالايش ديده ميشد .
سينه ام را با دست ماليدم و زيرلب گفتم : فكر ... فكر مي كنم يه دنده ام شكسته...!
ولي او بدون توجه به من غرشي كرد و با شدت خود را به من كوبيد . اين بار نيز بهعقب پرت شدم و محكم به تير چوبي زير حلقه
برخورد كردم .بالاي سرم آمد و با پوزخند گفت : جوجه پهلوون ، تو بهاي اون لنز رو بايد بپردازي !

طوري تنه ي خود را روي من گرفته بود كه نمي توانستم درست بايستم و درهمانحال توپ را به فاصله ي چند سانتي متر از پايم دريبل مي زد .در همان حال كه سعي داشتم با ماليدن سينه ام درد را از خود دور كنم گفتم :
خيلي خوب . باشه ... من كه گفتم متأسفم .
گفت : حالا از اينم متأسف تر خواهي شد ... و درهمان حال توپ را روي را ن لختم كوبيد و داد زد : بلند شو !
از جا تكان نخوردم . دوباره گفتم : اون يه تصادف بود . به خدا نديدم كه تو دولا شده بودي ... دروغ نمي گم
او با ناخن قسمتي از خون خشك شد، زير بيني خود را كند و با صداي بلندي خنديد و
گفت : بلند شو . بيا ادامه بديم ... من قراره يهچيزايي به تو ياد بدم . و دوباره خندة بلندي سرداد . نمي دانم چرا مي خنديد .سپس
چنگي به ميان موهاي بورش كه به سفيدي مي زد كشيد و منتظر من ماند تا ازجا بلند شوم تا بتواند درس هاي بيشتري به من
بياموزد . با تني لرزان روي پا ايستادم . آنقدر سرم گيج مي رفت كه مجبور بودم تير چوبي رابچسبم . سرم درد مي كرد و دنده
هايم مي سوخت .با صداي لرزان و ضعيف پرسيدم : مي تونيم ... ... يه بازي ديگه بكنيم ؟
جواب داد : آره ... چرا كه نه ! ... هي ! سريع فكر كن !
چنان نزديك به من ايستاده بود و توپ را با چنان شدتي به طرف من پرتاب كرد كهحس كردم يك گلوله ي توپ به شكمم خورد
.
تلوتلوخوران به عقب رفتم و با فشار نفسم را آزاد كردم .ولي ناگهان متوجه شدم كه قدرت نفس كشيدن ندارم .به شدت تلاش مي
كردم قدري هوا به داخل ريه هايم بفرستم . اما هيچ هوايي بهدرون نيامد ...
- من ... نمي تونم ... نفس ...
برق زردرنگ درخشاني جلوي چشمم مشاهده كردم و سپس رنگ هاي زرد شروع بهقرمز شدن كردند . درد در سينه ام پيچيده
بود . درد گسترش يافت و هرلحظه شديدترشد .
همچنان كه به پشت خوابيده بودم به آسمان خيره شدم و به ستاره هاي قرمزي كه جلوي چشمم مي رقصيدند .مي خواستم جيغ
بكشم اما هوايي در ريه هايم نداشتم .نمي توانستم نفس بكشم ... نفسم بند آمده بود ...ستاره ها به تدريج كم رنگ شدند و از بين
رفتند . رنگ آسمان نيز از بين رفته بود .همه چيز سياه شد ؛ سياه مانند قير .
و درهمان حال كه بيشتر و بيشتر در درون سياهي غرق مي شدم ، صدايي را شنيدم .صدايي نرم و ملايم از دوردست كه اسم مراصدا مي زد . احساس كردم فرشته اي بهسراغم آمده است .بله . از ميان سياهي صداي فرشته اي را مي شنيدم كه نام مرا مي خواند
.
و دانستم كه مرده ام !
-لوك ؟ ... لوك ؟ ...
سياهي برطرف شد . چند پلك زدم و به آسمان غروب خيره شدم . اكنون صدا نزديك ترشده بود و من آن را شناختم .
- لوك ؟
درهمان حال كه نفس عميقي كشيدم ، سينه ام به شدت درد گرفت .چه زماني نفسم بالا آمده بود ؟سرم را بلند كردم و هنا را ديدم
كه دوان دوان طول زمين بسكتبال را مي پيمود . يك بادگير آبي رنگ پوشيده بود و چون زيپ آن را نبسته بود دنباله ي آن
همچون دو بال روي شانه هايش در اهتزاز بود . موي قرمزش در نور آفتاب عصر همچون هاله اي دورصورتش مي درخشيد .پس
يك فرشته نبود . فقط هنا بود .
همچنان كه دوان دوان از جلوي استرچ رد مي شد با عصبانيت گفت : چه بلايي سرلوك آوردي ؟ مي خواي بكشيش ؟
استرچ خندة موذيانه اي كرد و جواب داد : شايد .
هنا به سرعت در كنار من زانو زد . بادگيرش روي صورتم را پوشاند . به سرعت آن راعقب زد و پرسيد : زنده اي ؟ مي توني
حرف بزني ؟
با صدايي ناله مانند جواب دادم : آره . حالم خوبه . و احساس يك آدم بي خاصيت را داشتم .
استرچ جلو آمد و پشت سر هنا ايستاد و رو به من پرسيد : كيه ؟ دوست دخترته ؟
هنا چرخيد و رو در روي او قرار گرفت : هي ... من دوست دختر تو رو ديدم !
دهان استرچ باز ماند . پرسيد : چي ؟ كي هست ؟
هنا دست خود را مشت كرد و جلوي صورت او گرفت و گفت : گودزيلا !
سعي كردم بخندم ولي تلاش براي خنديدن دنده هايم را شديد آزار مي داد .در يك چشم به هم زدن هنا را ديدم كه سينه به سينه استرچ ايستاده بود و با هر دودست شانه هاي او را هل مي داد و او را وادار به عقب نشيني مي كرد . با عصبانيتگفت : هيچ وقت
نشنيده بودي كه آدم بايد با هم قد خودش در بيفته ؟
استرچ خنديد و گفت : نه . حالا تو به من بگو . پشتش را به هنا كرد و دستبزرگ و چاق و چله اش را مشت كرد و بالا آورد .
خنده اي ديوانه وار سرداد و مثل يك بوكسور شروع به رقص پا كرد . فكر مي كنم داشت اداي كسي را كه در يك فيلم ديده بود
در مي آورد . درهمان حال گفت : يالا… بيا جلو ... مي خواي ضرب دستمو بچشي ؟ مگه نمي خواي با من مبارزه كني ؟
هنا يك قدم جلو گذاشت و گفت : چرا ، ولي يك به يك .
استرچ سرش را به عقب پرتاب كرد و خنديد . چشمان آبيش در آن سر كوچك به اطراف مي چرخيدند . دوباره تكرار كرد : مگه
نمي خواي با من مبارزه كني ؟
هنا درحالي كه بادگيرش را از تن بيرون مي آورد گفت : شوت آزاد ...
بادگير را گوشه زمين پرت كرد : يالا استرچ . هركدوممون بيست تا شوت مي كنيم . هرنوعشوتي كه دلت خواست ... سپس در
چشمان او خيره شد و افزود : تو مي بازي .مطمئن باش . خواهي ديد كه مي بازي ، اونم به يه دختر !
لبخند از صورت استرچ محو شد : تو توي تيم بسكتبال دخترا هستي ؟ ... درسته ؟
هنا سرش را تكان داد و گفت : بله ... سانتر هستم .
استرچ توپ را به آهستگي جلوي خود دريبل كرد و درهمان حال گفت : بيست تاشوت ؟ لي آپ يا سه امتيازي ؟
هنا شانه اش را بالا انداخت و گفت : هركدوم دلت خواست ... به هرحال ، تو ميبازي .
من با هر زحمتي كه بود از جا بلند شدم و براي تماشاي رقابت آنها به كنار زمين رفتم.هنوز حالم جا نيامده بود اما مي دانستم كه
مشكل بزرگي ندارم .
استرچ درنگ نكرد . توپ را بالا آورد و يك شوت يك دستي تقريبا از نيمه زمين به طرفحلقه رها كرد . توپ به تخته پشت حلقه
خورد و سپس به لبه ي حلقه برخورد كرد ووارد حلقه شد . درحالي كه براي تصاحب توپ به طرف حلقه مي دويد گفت : يك از
يك . هركس به شوت كردن ادامه مي ده تا وقتي كه توپش خطا بره .
شوت بعدي خود را موفق نشد ؛ با وجودي كه يك لي آپ آسان از زير حلقه بود .حالا نوبت هنا بود . من انگشتان سبابه هر دودست خود را به روي انگشت هاي ابهامقرار دادم و سه بار تا هفت شمردم . درحالي كه دست هاي خود را با همان انگشتانروي
هم قرار گرفته بالا گرفته بودم او را تشويق كردم : موفق باشي هنا !
هنا ازروي خط پنالتي توپي را وارد حلقه كرد . سپس به طرف حلقه دريبل كرد و از زيرحلقه توپي را درون سبد انداخت .
درطول مدتي كه او هشت توپ ديگر را بدون خطا وارد سبد مي كرد دهان من از حيرتباز مانده بود .
-آهاي هنا ... چشم نخوري !
استرچ گيج و منگ ايستاده بود و تماشا ميكرد . نمي دانستم در فكر او چه مي گذرد .صورتش كاملا حكايت از گيجي و منگي مي
كرد .پس از امتياز دهم هنا ايستاد و درحالي كه توپ را به طرف استرچ پرتاب مي كرد گفت: ده از ده ! ... حالا براي اينكه مسابقه
جالبتر بشه نوبتم رو به تو ميدم .
هنا نگاهي به من انداخت . لبخندي زد . مشت خود را به نشانه ي پيروزي بالا آورد .استرچ ديگر لبخند نمي زد . درحالي كه به
طرف حلقه دريبل مي كرد تا فاصله ي خودرا كمتر كرده باشد صورتش مصمم و عبوس بود . چهار توپ پشت سر هم را وارد حلقه
كرد و سپس توپي را كه از روي خط پنالتي به طرف حلقه رها كرده بود ، خراب كرد .زيرلب غرغري كرد و توپ را به طرف هنا
انداخت .هنا هشت شوت پشت سرهم را گل كرد و سپس رو به استرچ گفت : هيجده ازهيجده !
ولي استرچ بدون توجه به حرف او با قيافه ي عبوس و درهم راهش را كشيد و بهطرف سالن تمرين رفت .
هنا فرياد زد : من هنوز كارم تموم نشده !
استرچ رو به من كرد و گفت : هي ، پهلوون پنبه ، شايد بهتر باشه از اين خانم چند تا درس ياد بگيري . شايد هم بد نباشه كه توي
تيم اون بازي كني !
سپس سرش رابه نشانه ي تمسخر تكان داد و وارد مدرسه شد .باد شديدي شروع به وزيدن كرد . حالا ديگر تقريبا هوا تاريك
شده بود . بادگير هنا را اززمين برداشتم و به طرف او رفتم تا آن را به او بدهم . اما او شوت ديگري كرد و گفت :نوزده ! و سپس
شوت ديگري : بيست ... هورا ! ... من بردم !
ناباورانه به او گفتم : هنا ، تو اصلا توپي را خراب نكردي ! چطوري اين كارو كردي؟
او شانه اش را بالا انداخت و با بي تفاوتي گفت : فقط شانس .احساس لرز كردم . دوان دوان به طرف مدرسه به راه افتاديم . من و من كنان گفت م:
از من نپرس كه چقدر خوش شانس بوده ام . امروز يه دشمن جديد برا خودم درستكردم . يه دشمن غول پيكر !
هي ... من كاملا داشت يادم مي رفت كه چرادنبال تو مي گشتم . مي خواستم يه خبر خيلي « : هنا ايستاد و بازوي مرا گرفت و گفت
خوبي بهت بدم !
در مدرسه را براي او باز نگه داشتم و پرسيدم : آره ؟ چه خبري ؟ چشمان سبز هنا برق زد . با خوشحالي گفت : اون عكسايي رو
كه از سگم گرفته بودم يادته ؟ اونا رو برا يه مجله در نيويورك فرستادم و حدس بزن چي شد ! پونصد دلار بابت اون عكسا به من
دادن . قصد دارن اونا رو منتشر كنن و يه داستان حسابيهم درمورد من چاپ كنن ! جالب نيست ؟
جواب دادم : عاليه ! واقعا خوشحالم !
و در اين لحظه بود كه تصميم گرفتم شانس من بايد تغيير كند .چرا بايد هنا از اين همه شانس برخوردار باشد ؟ به خودم گفتم من
نيز مي توانم خوششانس باشم .همه چيز به طرز فكر خود انسان بستگي دارد . بله ، تنها چيزي كه آدم احتياج داردهمين است كه
تفكر مثبتي در اين رابطه داشته باشد .لباس هايم را عوض كردم و شروع به بالا رفتن از پله ها براي سرزدن به كمدم كردم .
... كمد شماره 13
تمرين بسكتبال طول كشيده بود و اكنون تمام راهروها خالي بودند . كفش هايم بر رويزمين سخت جير و جير صدا مي كرد .
بيشتر چراغ ها خاموش شده بودند .با خودم فكر كردم ، اين مدرسه وقتي خاليست خيلي وهم انگيز است . جلوي كمدممتوقف
شدم درحالي كه در پشت گردنم احساس سرما مي كردم .هربار كه جلوي اين كمد مي ايستم احساس عجيبي به من دست مي
دهد . او لا در كنار ديگر كمدهاي بچه هاي كلاس هفتمي قرار نداشت . اين كمد در انتهاي راهروي عقبي وتك و تنها بود ؛ درست
پس از كمد وسايل نظافتچي .تمام كمدهاي ديگر را در تابستان رنگ كرده بودند . همه ي آنها خاكستري مايل به نقرهاي بودند .
اما هيچ كس دست به كمد شماره 13 نزده بود . رنگ كهنه ي سبز آن درگوشه و كنار پوسته شده بود و تكه هاي بزرگ رنگ آن
كنده شده بود . از بالا تا پايين در، خراش ها و ضربدرهاي فراواني ديده مي شد .
خود كمد بوي نم مي داد . و بوي ترشي . درست مثل اينكه قبل از برگ هاي پوسيده ويا ماهي مرده و مانند آن پر شده باشد .
به خودم گفتم : عيبي ندارد . من مي توانم با اين مسئله كنار بيايم .نفس عميقي كشيدم . طرز فكر جديد ، لوك ! طرز فكر جديد ! شانس تو به زودي تغييرخواهد كرد !
كوله مدرسه ام را باز كردم ويك ماژيك چاق وچله ازآن بيرون آوردم . دركمد را بستم ودركنار عدد 13 با حروف بزرگ نوشتم
:شانس
يك قدم به عقب برداشتم تا شاهكارم را تحسين كنم : 13 شانس . ((آره ه ه ه ... )) در همين حال نيز احساس بهتري داشتم .
ماژيك سياه را در كوله ام چپاندم و شروع به بستن زيپ آن كردم . و در اين لحظهبود كه صدايي شبيه نفس كشيدن شنيدم .
نفس هاي آرام و شمرده ، چنان آرام كه فكر كردم خيالاتي شده ام . نفس ها از درونكمد به گوش مي رسيدند .جلوتر خزيدم و
گوش خود را به در چسباندم .صداي هيس ملايمي را شنيدم . سپس صداي نفس هاي بيشتر .
كوله از دستم ليز خورد و با صداي خشكي روي زمين افتاد . خشكم زده بود .و سپس صداي هيس ملايم ديگري را از درون كمد
شنيدم ، كه با ناله ي كوتاهي پايانيافت .تيغه ي پشتم شروع به سوزش كرد . نفس در گلويم گره خورده بود .
بدون اينكه متوجه باشم ، دستم روي دستگيره ي كمد قرار گرفته بود .
آيا بايد در را باز كنم ؟ آيا بايد ؟
دستم دستگيره را محكم مي فشرد . با هر فشاري كه بود خود را وادار به نفس كشيدن مجدد كردم .
به خودم گفتم : اين ها همه اش خيالات است .
هيچ كس نمي تواند درحال نفس كشيدن در كمد من باشد .دستگيره را بالا كشيدم و در را باز كردم .در كمال ناباوري ، گربه ي
سياهي در گوشه ي كمد كز كرده بود . درحالي كه به آنخيره شده بودم صدايي شبيه ناله از گلويم بيرون آمد : آه ... !
گربه نيز به من زل زده بود . چشم هايش در نور ضعيف راهرو به رنگ قرمز درآمدهبودند . موي سياهش روي پشتش سيخ شده
بود . لب هايش را جمع و دوباره هيس كرد
يك گربه ي سياه ؟يك گربه ي سياه در كمد من ؟فكر كردم كه دارم خواب مي بينم و اين ها همه خواب و خيال است .
؟ پلك هايم را به هم زدم ، چنان كه گويي با اين كار مي خواهم گربه را فراري دهم . يك گربه سياه در داخل يك كمد شمارة 13
! آيا بدشانسي از اين بالاتر مي شود ؟
با هر زحمتي كه بود گفتم : تو ... تو چطوري وارد اين جا شدي ؟

گربه دوباره هيس كرد و پشتش را به صورت كمان درآورد . با چشمان سردش به من زل زده بود .سپس ازكف كمد به بالا پريد و
از روي كفش هاي من گذشت و در راهرو شروع بهدويدن كرد . با گام هايي سريع و بي صدا . سرش را پايين و دمش را بالا گرفته
بود . دراولين پيچ راهرو از نظرم ناپديد شد . درحالي كه قلبم به شدت مي تپيد ، با چشماني وحشت زده مسير او را تعقيب
ميكردم . همچنان بدن پشمالويش را كه به پايم برخورد كرد حس مي كردم . متوجه شدمكه همچنان دستگيرة دِ كمد را در
دست دارم .
سؤالات مختلفي در سرم شكل گرفت . اين گربه از كي در كمد بوده ؟ چطور وارد كمدبسته شده بود ؟ چرا يك گربه ي سياه در
كمد من بود ؟ چرا ؟
به طرف كمد چرخيدم و كف آن را وارسي كردم . مي خواستم مطمئن شوم كه موجودديگري در آن مخفي نشده باشد . سپس
درحالي كه همچنان منگ و مبهوت بودم بااحتياط و به آرامي در را بستم و آن را قفل كردم و سپس يك قدم به عقب برداشتم .
13 شانس .حروف درشت و سياه روي در درخشان و شعله ور به نظر رسيدند .
درحالي كه كوله ام را برمي داشتم زير لب گفتم : آره ... خيلي شانس ! ... واقعا شانس . گربه سياه در كمد من !
در تمام طول راه تا خانه پاي خرگوش شانس را كه در جيب داشتم محكم فشار ميدادم .با خود مي گفتم ، اوضاع عوض خواهد شد
؛ يعني بايد عوض شود .
***
اما درطول چند هفته ي بعد شانس من هيچ تغييري نكرد .
يك روز ، پس از تعطيل مدرسه ، داشتم به طرف آزمايشگاه كامپيوتر مي رفتم كه با هنا برخورد كردم . پرسيد : داري كجا ميري
؟ دوست داري براي تماشاي بازي منبيايي ؟
جواب دادم : نمي تونم ... قول دادم كه مودم هاي جديد رو براي خانم كوفي ، معلمكامپيوتر نصب كنم .
هنا خنديد و گفت : نابغه ي كامپيوتر دوباره ظاهر مي شود !
و شروع به دويدنبه طرف سالن ورزش كرد .
صدايش زدم و پرسيدم : ورقه ي امتحان علومتو پس گرفتي ؟

ايستاد و رو به من چرخيد و درحالي كه صورتش غرق در لبخند و شادي بود گفت : لوك ، شايد باور نكني ؛ من اصلاً وقت براي
مطالعه كردن نداشتم . مجبور بودم همه يسؤال ها رو حدسي جواب بدم و تازه حدس بزن چي شد ؟ نمرة صد گرفتم ! تمام جواب
ها رو درست حدس زده بودم !
گفتم : چه جالب !
من براي آن امتحان يك هفته تمام درس خوانده بودم ولينمره ام فقط 47 شده بود .به راهم ادامه دادم و لحظاتي بعد وارد
آزمايشگاه كامپيوتر شدم و با دست به خانمكوفي سلام كردم . او روي ميزش دولا شده بود و داشت توده اي از ديسك هاي
مختلف را مرتب مي كرد . با لحني بشاش گفت : سلام ... اوضاع چطوره ؟
آزمايشگاه كامپيوتر خانه ي دوم من است . از وقتي كه خانم كوفي فهميد كه من در تعمير كامپيوتر و ارتقا دادن آن و نصب
قطعات وارد هستم ، محبوب ترين دانش آموزاو بوده ام .
و من نيز بايد اقرار كنم كه وقعا او را دوست دارم . هروقت كه تمرين بسكتبالنداشته باشم به آزمايشگاه كامپيوتر مي روم تا با
اوصحبت كنم و اگر چيزي احتياج به تعمير داشته باشد ، آن را درست كنم .
خانم كوفي ، درحالي كه ديسك ها را روي ميز مي گذاشت پرسيد : لوك ، پروژهانيميشني كه روش كار مي كردي چطور پيش
ميره ؟
موي بور بلندش را از رويگونه اش كنار زد و يكي از آن لبخندهاي زيبايش را تحويلم داد . به اعتقاد من اوزيباترين لبخند دنيا را
دارد . همه ي بچه ها او را دوست دارند چون هميشه به نظرمي رسد از كلاس هايش لذت مي برد .
جواب دادم : تقريبا آماده ام كه اونو به شما نشون بدم .
جلوي كامپيوتر نشستم وشروع به برداشتن پشت آن كردم و ادامه دادم : فكر مي كنم واقعا قشنگ شده . وحالا خيلي هم تندتر
پيش ميره . يه راه جديدي براي جابه جا كردن پيكسل ها پيداكردم .
چشمانش گشاد شدند :واقعا ؟
درحالي كه دل و رودة كامپيوتر را با احتياط بيرون مي كشيدم گفتم : اختراع واقعا جالبيه . برنامه ش خيلي ساده س . فكر مي كنم
خيلي از انيميشن سازها از آن خوششون بياد .

پيچ گوشتي را روي ميز گذاشتم و به او خيره شدم .
-شايد شما بتونيد به من كمك كنيد . مثلا ... اونو به ديگران نشون بديد . يا اين كه مثلا حق كپي رايت اونو ترتيببديد ...
خانم كوفي ايستاد و درحالي كه بلوز آبي خود را روي شلوار جينش مرتب مي كردگفت : شايد ... لوك ، تو واقعا پسر هنرمندي
هستي . فكر مي كنم بالاخره يه روزيموفق مي شي از كامپيوتر پول حسابي به دست بياري .
و در همان حال به طرفمن آمد و مشغول تماشاي من كه داشتم مودم قديمي را باز مي كردم شد .
نمي دانستم چه جوابي بايد بدهم ولي گفتم : آره ... شايد ... خيلي ممنونم ..
اصلا نمي دانستم چه بايد بگويم . خانم كوفي زن خيلي خوبي است . او تنها معلمي استكه واقعا مشوق من بوده و فكر مي كند كه
من براي خودم كسي هستم .
گفتم : خيلي دوست دارم كه برنامه انيميشنم را تموم كنم و به شما نشون بدم .
خانم كوفي به طور غيرمنتظره گفت : خوب ... منم خبرهاي مهمي برات دارم ...
به طرف او چرخيدم و لبخند ناشي از هيجاني را كه بر روي صورتش نقش بسته بودديدم .
- تو اولين كسي هستي كه اين خبر رو مي شنوه . لوك مي توني يه راز روپيش خودت نگه داري ؟
گفتم : آره . چه رازي ؟
هيجان زده جواب داد : من پيشنهادي براي بهترين شغل ممكن دريافت كردم ! دريك شركت واقعا بزرگ در شيكاگو . هفته ي
آينده از اين مدرسه ميرم !
بعد از ظهر روز بعد نتوانستم به آزمايشگاه كامپيوتر سر بزنم . ناچار بودم به استخرشناي پشت سالن ورزشي برم .شنا ورزش دوم
من است . تمام تابستان را پيش يك مربي در استخر محله مان تمرينكرده بودم . او آنقدر شناگر بود كه چند سال قبل به اردوي
تيم ملي المپيك دعوت شدهباشد . كار كردن با او واقعا در پيشرفت شناي من مؤثر بود . و او اسرار فراواني براي سرعت بخشيدن
به من آموخته بود .به همين دليل مشتاق فرا رسيدن مسابقات انتخابي تيم شناي مدرسه بودم . البته نميتوانستم مايويي را كه برايم
شانس مي آورد بپوشم . چون برايم خيلي كوچك شده بود. اما آن روز ، پيراهن شانسم را پوشيدم . و در همان حال كه مشغول
كندن لباس برايرفتن به استخر بودم در دلم سه بار تا هفت شمردم .

وقتي رختكن را ترك مي كردم صداي داد و فرياد و خنده و شوخي بچه ها را كه ازديوارهاي كاشي كاري استخر منعكس مي شد
شنيدم . درحالي كه تپش قلبم شروع بهسرعت گرفتن كرده بود قدم به درون هواي مرطوب استخر سرپوشيده گذاشتم .
زمين از آب ولرم خيس بود . نفس عميقي كشيدم و بوي تند كلر را استنشاق كردم .من عاشق اين بو هستم !
سپس دولا شدم و لبه ي تخته ي شيرجه را بوسيدم . شايد عجيب به نظر رسد ، وليمن هميشه اين كار را مي كنم .
رو به استخر ايستادم . سه يا چهار نفر توي آب بودند . در قسمت كم عمق استخر،استرچ را ديدم . او داشت با شدت تمام به دو
نفر ديگر آب مي پاشيد . آن دو نفر را درگوشه ي استخر گير انداخته بود و با دست هاي بزرگش مرتب به آب مي كوبيد و امواج
بلندي از آب را به سمت آنها مي پاشيد ، آنها مرتب به او التماس مي كردند كهدست از اين كار بردارد .
آقاي سوانسون ، مربي شنا ، سوت خود را به صدا درآورد و سپس سر استرچ داد كشيدكه دست از شوخي و مسخره بازي بردارد .
استرچ يك بار ديگر توده ي بزرگي از آببه سمت آن دو پسر بيچاره روانه كرد .
سپس چرخ زد و وقتي مرا ديد فرياد زد : هي ... سلام پهلوون پنبه ...
صدايش ازديوارهاي كاشي شده منعكس شد : ... خيلي زود اومدي . كلاس غرق شدن هفته ديگه تشكيل ميشه ! ها ها ! چه مايوي
قشنگي ! نكنه مايوي خواهرته ؟ ها ها ! هاها !
چند تا ديگر از بچه ها نيز خنديدند .تصميم گرفتم توجهي به آنها نكنم . به خودم خيلي اعتماد داشتم ، حدود بيست نفربراي
مسابقه آمده بودند و من مي دانستم كه شش جاي خالي در تيم وجود دارد ، اماپس از آن همه تمرين در تابستان گذشته مطمئن
بودم كه مي توانم جزو شش نفر برترباشم .
همه ما كمي نرمش كرديم و سپس چند بار به درون آب شيرجه رفتيم تا عضلات خودرا آزاد كرده و به آب گرم عادت كنيم .
پس از چند دقيقه ، آقاي سوانسون از ماخواست از آب بيرون آمده و در انتهاي عميق استخر به صف شويم .
آقاي سوانسون گفت : خيلي خوب بچه ها ، من بايد تا ساعت 5 به كار بعد ازظهرم برسم ، بنابراين ، اين مسابقه را خيلي ساده
برگزار مي كنيم . فقط يك فرصتداريد . فقط يك فرصت . وقتي صداي سوت را شنيديد به داخل استخر شيرجه مي زنيدو طول
آن را دوبار طي مي كنيد ، با هر شيوه اي كه دوست داريد . اولين شش نفريكه به خط پايان برسند انتخاب مي كنم و دو نفر هم
رزرو خواهند بود . سؤالي هست؟


مطالب مشابه :


دانلود بازي زيباي لوك خوش شانس

دانلود بازي زيباي لوك بازي هاي شرکت Rovio براي بازي زيباي لوك خوش شانس" title




کارتون صهیونیسم!

اسباب بازي‌هاي شخصيت‌هاي آنها، آنچنان شديد است كه خريد آنها براي لوك خوش شانس:




رمان کمد شماره13-2

از من نپرس كه چقدر خوش شانس طرز فكر جديد ، لوك ! طرز فكر جديد ! شانس تو به براي تماشاي بازي




رسوایی اخلاقی وزیر ارشاد دولت اصلاحات !!

عاقبت پرفسور بالتازار ، لوك خوش شانس و عكس‌ها را با كامپيوتر براي جو به بازي گرفتن




رمان کمد شماره ی 13_03

از من نپرس كه چقدر خوش شانس طرز فكر جديد ، لوك ! طرز فكر جديد ! شانس تو به براي تماشاي بازي




مشروح سخنراني دكتر حسن عباسي درباره نقد و بررسي سريال لاست (Lost)

عاقبت پرفسور بالتازار ، لوك خوش شانس و چه كسي قبلاً پاي كامپيوتر لینک دانلود فایل




رمان کمد شماره13-1

جاكليدي است اما من نمي خواهم با آويزان كردن كليد به آن ، خوش كامپيوتر براي بازي




برچسب :