فرشته ایی که زمینی شد84


یا خالق کل مخلوق

خاطره زایمان من

به من گفته بودن  دخترم حداکثر  روز  23 ابان که عاشورا هم بود به دنیا میاد و من بی صبرانه منتظر دردهای زایمانم بودم و تموم روز رو یا روی توپ جیم بال بودم یا در حال قر دادن زیر دوش اب گرم و خوردن گل گاو زبون و گلاب و هر چی  که هر کس به من میگفت درد زایمان رو شروع میکنه اما متاسفانه خبری  از درد نبود و روز 23 هم گذشت و روزهای بعدش تا اینکه روز 26 رفتم مطب دکتر و گفتم که دیگه از انتظار خسته شدم... این وسط یه مشکل جدید اضافه شده بود و اون هم بند ناف پیچیده شده دور گردن دخترمون بود و من علی رغم علاقه زیاد به زایمان طبیعی اصلا دلم نمیخواست ریسک کنم اما دکترم که خیلی اصرار به زایمان طبیعی داشت و معتقد بود که من میتونم این موضوع رو هندل کنم روز 26 توی مطب دوباره منو معاینه کرد و گفت هنوز دهانه رحمم دوسانت بازه مثه هفته قبل اما یه حرکت  خیلی دردناک توی رحم من انجام داد که اصطلاحا استریپ نام داره و به معنی جدا کردن کیسه ابه از رحم و دکترم معتقد بود با این حرکت حتما دردا شروع میشه  اونهم همین امشب و منو با امید به درد امشب فرستاد خونه اما گفت اگه احیانا دردا شروع نشد فردا صبح بیا بیمارستان برای اینداکشن (شروع درد با امپول)من هم با هزار امید برای شروع دردها رفتم خونه و توی خونه ولو شدم روی توپ یوگا اما خبری نشد که نشد تا صبح...اخر شب یه شیشه روغن کرچک سر کشیدم و تا صبح تقریبا روده هام پاک شد و اخر شب یه دوش گرفتم و موهامو براشینگ کردم و خوابیدم

صبح روز 27 ساعت 5 بیدار شدم نمازم رو خوندم و کمی اشپزخونه رو دستمال کشیدم  و اقای مدیرو مامانو بیدار کردم  . صبحانه کره عسل خوردم و سوپی که دیشب مامان پخته بود رو ظرف کردیم و ساک بیمارستان رو برداشتیم و همسر  فیلم گرفت و قران رو بوسیدم و رفتیم پایین تموم راه رو سوره انشقاق رو زیر لب زمزمه میکردم خیلی اروم بودم و ذره ایی استرس نداشتم ... باروه نم نم به شیشه ماشین میخورد و من کمی خاطراتم رو از کودکی دوره کردم مدرسه رفتنم دانشگاه رفتنم ازدواجم دو سفر عمره و سفر سوریه ...به علی گفتم اگه برای من اتفاقی افتاد یه مادر خوب برای دخترم پیدا کن  ... خلاصه ما رسیدیم بیمارستان وهمسر  ما رو پیاده کرد رفت ماشین رو پارک کنه  و من و مامان رفتیم به سمت بلوک زایمان  دقیقا ساعت 7/30 دقیقه رسیدیم اما من نرفتم داخل تا همسر  بیاد و ازش خداحافظی کنم.... علی منو دوباره از زیر قران رد کرد و جلوی یه امتی محکم بغل گرفت که کلی خجلت زده شدم... رفتم داخل که دیدم وایلا اینجا چه قدر شلوغه همه ملت میخوان بزان البته 90 درصد سزارینی بودن و شیک و پیک منتظر دکتراشون... دکتر من هم اونروز یه سزارین داشت و من هم بودم اما رفته بود بیمارستان نجمیه برای یه زایمان طبیعی و بر نامه هاش به هم خورده بود و تا ساعت 9 نیومد . همین که رسید گفت سزارینی رو بردن اتاق عمل و سرم اینداکشن من هم شروع شد دقیقا ساعت نه و سی دقیقه سرم من شروع شد. بیمارستانی که من بودم اتاق های درد خصوصی بود و مامانم همراهم بود داخل اتاق درد... دیگه من شروع کردم به ورزش هایی که بلد بودم راه میرفتم با گام های بلند و پاهام رو روی صندلی میزاشتم برای کشیدگی لگن...درخواست توپ دادم به مامام که برام اورد و من دیگه نشستم روی توپ دردهام شروع نشده بود اما من کار خودم رو می کردم.... از ماما پرسیدم میتونم چیزی بخورم که گفت باید صبر کنم عمل دکترم تموم شه و دستورش رو بده...خلاصه همینطور بدون درد پیش رفتم تا ساعت 11 که دکترم اومد و گفت میخوام کیسه ابت رو پاره کنم تا مطمئن شیم نینی مکونیوم(پی پی) نکرده بعد میتونی چیزی بخوری و زایمان طبیعی رو ادامه بدیم...معاینه کرد و گفت 4 سانت باز شده بعدش هم کیسه ابم رو پاره کرد که کمی درد داشت و یه دفعه کلی اب ازم خارج شد خود دکتر شوک شده بود و هی میگفت خیلی اب داشتی چقدر زیاد مگه تو 41 هفته نبودی؟ تموم تخت و چند تا پد زیرم همه  خیس خودمم مثه موش اب کشیده شده بودم خلاصه بعد از رفتن دکتر رفتم داخل حموم خودمو شستم ماماها سریع جامو عوض کردن و من برگشتم کمی درد داشتم و انقباض اما منظم نبود و قابل تحمل بودن یه ابمیوه و کمی گلاب خوردم  مفاتیح و قرانم روی تخت بود و دعای یستشیر و سوره مریم و انشقاق میخوندم و همزمان ورزش میکردم و مامان ازم فیلم و عکس میگرفت این خوش خوشان تا نزدیک یه ربع به دوازده ادامه داشت که دردام شدید و با فاصله 10 دقیقه شده بودن و من کمی داد میزدم که دکترم اومد گفت 5 سانت شده و یه امپول مسکن برات میگم میزنن توی سرم اگه دیدیم باز هم سختته برات انتونوکس(یه ماسک مسکن از هواهای تسکین بخش) انجام میدیم که البته من با اون امپولا دیگه گیج شدم و نمیتونستم از تخت پایین بیام و فقط داد میزدم و میگفتم یا زهرا یا الله یا مریم مقدس یا حسین علی مرتب تلفنی باهام حرف میزد و قربون صدقم میرفت و از دخترمون میگفت اما یه دفعه وسط مکالمه انقباض ها میومدن و من فریاد میزدم واقعا وحشتناک بود دردها غیر قابل وصف بودن  دکترم تقریبا 5 دقیقه یه بار قلب بچه رو میگرفت چون بند ناف دور گردنش بود و خطرناک....دکترم گفت تا ساعت 4 انشالله زایمان میکنی از این به بعد هم با احساس فشار زور بزن....ساعت12 و 45 بود که اینو گفت و برای من ساعت 4 خیلی دور بود هی به علی میگفتم بیا رضایت بده من سزارین بشم نمیتونم اما دکترم فقط با لبخند منو نگاه میکرد و میگفت تحمل کن.... مامانم از من  بدتر اشک میریخت و مادرعلی هی تل میزد و گریه میکرد و میگفت قران سر گرفتم.... به دکتر گفتم احساس میکنم خیلی اومده پایین دکتر گفت باشه بزار ببینم همینکه نگاه کرد گفت بدو بدو بریم اتاق زایمان به کمک دکتر و ماما رفتم اتاق زایمان و مامانم پشت در موند رفتم رو تخت .... من خیلی درازم(170) لنگام باید ولو میشد رو جای پا دکتر گفت عیب نداره هر طور راحتی .... انقباض اومد و من با صدای فریاد انشقاق میخوندم و که دکتر گفت زور بزن منم یه زور اساسی زدم  ... هنوز با داد انشقاق میخوندم... مامای روی سرم گفت عربی خانوم؟؟؟ گفتم نه اینا که میخونم قرانه(( در این حد طرف خدا پرست بود)) تو این هیری ویری یه ماما میگفت چه چشمای نازی داری خدا کنه دخترت چشماش شبیه تو شه یکی میگفت چرا موهاتو رنگ نکردی منم هی داد میزدم و میگفتم یا مریم مقدس یا زهرا یا حسین دوباره انقباض اومد و دکتر گفت زور بزن من یه زور زدم که دکترم هی میگفت ماشالله این زور تو نیست زور کسایی که ردیف کردی برای یه زایمان کمکت کنن و ماماها میخندیدن و میگفتن خیلی پر زوری تو خلاصه با این زور که زور دوم بود دختر فنچول ما راس ساعت 1 و 45 دقیقه لیز خورد و اومد پایین و دکترم گذاشتش روی شکمم و من هی فتبارک الله براش میخوندم و  ماماها پوار بینی براش گذاشتن و نفسش رو چک کردن و بند نافش رو بریدن و دکترم سرگرم بخیه کردن من بود دخترم رو بردن بالای سرم گذاشتن توی دستگاه که من گفتم دخترم رو بیارید پیشم گفتن باشه و دخترم رو توی یه گان پیچیدن و گذاشتن روی شکمم من هم براش سوره واقعه رو خوندم واذان گفتم و شهادتین 14 معصوم دادم ...و خلاصه من خسته و راضی بودم که بهیار ها اومدن و منو تو تخت گذاشتن و به اتاق دردی که بودم بردن و مامانم ذوق زده همه عالم رو خبر کرده بود و هی راه میرفت هی انعام میداد ...دخترم رو اوردن و گفتن زود شیرش بده قندش نیوفته... مامانم 2 تا رطب گذاشت توی دهنم خوردم و ابمیوه هم خوردم و تل زدیم به علی که سریع ساک رو بیاره که تربت برای کام دخترم توی ساک بود اما سریع علی شد 20 دقیقه منم خسته هی چرت میزدم... بالاخره ساک رو اورد و تربت رو با اب زمزم زدم سر سینه م و به دخترم شیر دادم گرچه خیلی کم بود اما خیلی لذت بخش بود...شیرینترین خاطره زندگی من بود...هنوز غرق در لذتشم و امیدوارم همه کسایی که ارزو دارن مادر شن همون لحظه و در تمام لحظات درد برای تموم کسایی که التماس دعا گفتن دعا کردم خدا میدونه برای تموم کسایی که اولاد ندارن و از خدا بچه مبخوان دعا کردم برای سلامتی و شغل و ارامش جوونا...التماس دعا



مطالب مشابه :


خاطره زایمان من

ثمره عشق ما - خاطره زایمان من - - ثمره عشق آخرین های 92. لینک های




خاطره ی زایمانِ من

مے نویــسم از احساســم - خاطره ی زایمانِ من - دســـت ِ منو بگــیر حسِ منو بــفهم




خاطره روز تولد پسر گلم سوشیانت

خاطره روز تولد پسر گلم یه اتاقی کنارم بود که مال زایمان طبیعی بود خیلی بد جیغ و داد




مزایا و معایب زایمان طبیعی و سزارین

وبلاگ بچه های مامایی 92 مزایا و معایب زایمان طور کلی از زایمان طبیعی خود خاطره خوبی در




یادداشت سی و هشتم

خاطره زایمان و روزهای (29/1/92) .تاریخ رو شیر دادن تو هفته اول از زایمان و کل دوران بارداری




زایمان در آب

تجربه شیرین و خاطره انگیز زایمان این وبلاگ از مرداد 92 شروع به کار کرده و کم کم در حال




هفته سی و چهارم

دختری از ایران - هفته سی و چهارم - خاطره نویسی و یادداشتهای روزانه




تولد محمدصدرا-قسمت آخر:

وبلاگ زایمان، شیرین ترین سختی اینم از خاطره تولد محمدصدرا کوچولوی ما!




زایمان در آب

مامایی92رازی کرمان - زایمان در آب - سعي كن آنقدر بزرگ باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران




فرشته ایی که زمینی شد84

در تاریخ 27/8/92 نور زندگی خاطره زایمان که خیلی اصرار به زایمان طبیعی داشت و معتقد




برچسب :