رمان برد یا باخت؟6

هیوا

بعد از اینکه دوباره مهمون ها رفتن نشستیم دور هم .
شیدا اومد کنارم و مرجان و مریم هم رو به روم ... مانیا هم اونطرفم .

با خنده گفتم : زندانی گیر آوردین .


مهران رو به مریم گفت : من دیگه میرم . میمونی یا میای ؟


هر چی اصرار کردیم نموندن و رفتن .


مرجان یکم بلند گفت : خاله به قربونشون .


با پوزخند و کمی بلند گفتم : آره دیگه . بچم هزار تا خاله داره ... همه اشون هم قربون صدقه ی بچه هام میرن اما شده یه بار ... یه بار ...


بغض گلومو گرفت . شده یه بار بابا بگه بابابزرگ قربونت بره ؟
از این کلمه که با خودم گفتم اشک تو چشمام جمع شد .
عمه دستی به ورم پاهاش کشید و گفت : آقا مهراد برای هیوا دکتر پیدا کردین ؟


مهراد سریع سرش رو تکون داد که گفتم : همکارش هستن .


ننه با تعجب گفت : اِ پسرم تو دکتری ؟


مهراد لبخند جذابی زد و گفت : بله دکتر هستم .


شب همه رفتن تا بخوابن .


داشتم تو آشپزخونه آب می خودم . امروز زیادی حالم بد بود . صبح زود که هی بالا میاوردم ... هر بویی رو بو میکشیدم بالا میاوردم . ناهار هم نخوردم . دیشبش هم که زیر سرم بودم ... زیاد حالم خوب نبود اما بهتر شده بودم .


بخاطر عمو اردشیرم نبود ... به خاطر مامان بود .


از پله ها داشتم میرفتم که دستی روی دستم که روی نرده ها بود قرار گرفت .


برگشتم و فرزاد رو دیدم .


سرمو انداختم پایین و شالمو مرتب کردم . خواستم دستمو بکشم بیرون که دم گوشم گفت : چرا ؟ چرا با اون ازدواج کردی ؟

سرمو کشیدم عقب و زل زدم تو چشماش .


آروم گفتم : خجالت بکشین آقا فرزاد . من الان باردارم . بعدم ...


تو چشماش نگاه کردم و با حسی که نمیدونستم از کجا اومده گفتم : من مهراد رو خیلی دوست دارم . بیشتر از جونم !


با خشم گفت : میدونه مریضی ؟


-بله .


- حتما تو سرت کوبید ؟!


- نه چرا باید مثل شما بکوبه تو سرم . هیچوقت این کار رو نکرده بلکه همیشه همراهم بودهه . حتی همیشه اسپری زاپاس با خودش میاورده .


سریع رفتم بالا .


هنوز نرسیده بودم بالا که دوباره بچه ها لگد زدن . اعتنایی نکردم ... چه دختر و پسر شیطونی دارم من !!


وارد اتاق شدم که دیدم کسی نیست .


با خیال راحت لباس هامو با لباس خواب های گل و گشادم عوض کردم .


داشتم میخوابیدم که در باز شد .


وااای بازم اینا شروع کردن به لگد زدن ... دِ بگیر بخواب دیگه بچه ... نه ... یعنی بچه ها . بگیرین بخوابین دیگه !


چشمامو روی هم بستم .


مهراد کنارم و بدون هیچ فاصله ای به پهلو خوابید . با چشماش داشت منو قورت می داد . انگشت اشاره اش رو روی ابرو هام کشید و بعد از اون روی بینیم و بعدم روی لب های نسبتا قلوه ایم .


تپش کر کننده ی قلبم، هیجان زیاد، عرق روی مهره های کمرم ... همه نشون میداد که من رویا نمی بینم .


هر چند چه رویا چه حقیقت هر دوش شیرینن .


صورتمو لمس کرد و زیر لب یه چیزی گفت که متوجه نشدم .


منو با یه حرکت کشوند تو بغلش . میخواستم بگم نکن ... به بو حساسم اما بوی آغوش مهراد باعث شد به آرومی کنارش بخوابم .


صبح چشمامو باز کردم . خواستم بلند شم که دیدم نمیتونم . به پاهام که توی پاهای مهراد قفل و بدنم که تو حصار دستاش بود نگاه کردم .


بلاخره پذیرفتم ... پذیرفتم که مهراد شوهرمه . آره اون شوهرمه ... همسرم ... کسی که زندگیمو باهاش مشترک شدم .


روی دستش بوسه ی آروم زدم که موهامو بوسید و گفت : میشه بیشتر بمونی تو بغلم ؟


-اما ...


بچه ها به لگد افتادن ... اونقدر ها دردم زیاد بود که دستشو چنگ زدم ... سریع دستشو باز کرد و گذاشت زیر شکمم .


دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم : چیزی نیست . بچه ها لگد زدن .


با یه ریخت بهم ریخته رو تخت نشسته بود و بهم نگاه میکرد . بهش لبخند بی جونی زدم که گفت : میگم ... پس فردا باید بریم دکتر ... میخوای فردا بریم ؟


دستشو گرفتم و گفتم : نه، فقط لگد زدن ... همین .


لبخندی بهش زدم که لبخندی زد . یکم منو کشید جلو که افتادم تو بغلش ... فاصله امون خیلی کم بود .


به لب هام نگاه کرد ... منم به لب هاش نگاه کردم . به چشمام ... به چشاش ... خیره تو چشمای هم صورت هامون رو نزدیک کردیم .


همون موقع در باز شد ... هر دومون تو همون موقعیت خشکمون زد . صدای پر از خنده ی مهیار اومد : چیزه ... اومده بودم ... لباس هام ... تو ساک .


مهراد با حرص و من هم با خنده به یقه ی کج شده ی لباس مهراد خیره شدم . صدای در که اومد مهراد با حرص گفت : پسره ی دیوونه .


خندیدم و گفتم : حرص نخور عزیزم . قل خودته هااا !


اونم خندید .


لباس هاشو در آورد و من با دیدن بدن نیمه برهنه اش خجالتی کشیدم و مانتوی مشکیم رو از تو ساک کشیدم بیرون . دامن مشکیمو هم پوشیدم و مانتو و شال رو پوشیدم .


برگشتم و با دیدن مهراد تو اون پیراهن مشکی دلم براش ضعف رفت . رنگ مشکی باعث میشد چشم های مشکیش پر رنگ تر دیده بشه .


با دیدن من لبخندی زد ... عطر تلخش رو که خودم آورده بودم برداشتم و رفتم سمتش ... از ننه یاد گرفته بودم که مرد دوست داره بعضی از کار هاش رو خانومش بکنه .


عطر رو به گردن و لباسش زدم که نوک انگشتامو نرم بوسید . با لبخند بهم خیره شدیم که گفت : امروز خوشحالی ؟ چی شده ؟


-عمو اردشیر اثر گذاشته .


هر دو خندیدیم . با هم رفتیم پایین ... دستشو گذاشت پشت کمرم پهلوم رو یکم فشارش داد .


باهم وارد هال شدیم ... همه نشسته بودن دور سفره ی صبحونه .


به مهراد اشاره کردم بشینه و خودم رفتم رو مبلی که پشت به عمه بود نشستم . نازگل برام صبحونه گذاشت که تشکر کردم .


با تعجب به خاله که تازه اومده بود نگاه کردم . رو به روی مانیا نشسته بود و مانیا داشت با کاسه ی خامه ی جلوش بازی میکرد .


بیشتری ها نگامون بین خاله، مانیا و شوهر خاله بود .


آخر سر مانیا رو به مهیار گفت : این ماشین من که چیزیش نشده ؟


مهیار با خنده گفت : چرا امروز صبح بالا آورد .


به حرفش خندیدم ... فرهاد هم خندید !


بقیه به مانیا نگاه میکردن . مانیا با حرص و خنده رو به مهیار گفت : نه منظورم موتورش بود .


مهراد سریع گفت : چطور ؟


مانیا سریع گفت : میخوام بفروشمش ... خونه رو تو تهران بفروشم و با پس اندازم یه خونه نزدیک شما بگیرم ... بلاخره هیوا که سنگین شد که نمی تونه کار هاش رو خودش بکنه .


مهیار سریع گفت : لازم نکرده ... عمو فداشون ... خودم یه لچک به سر می بندم میرم خونه از بالا تا پایین و بر عکس به برق میندازم .


همه خندیدیم که مانیا با حرص و خنده دوباره گفت : باشه، هر طور راحتی .


مهیار سریع به غلط کردن افتاد .


بعد از صبحونه نشسته بودیم تو هال . داشتم یه شال گردن می بافتم که خاله گفت : مانی، دخترم .


مانیا با لبخند گفت : بله ...


سکوت کرد ... خاله لبخند زد ... حتما انظار داشت مانیا بگه بله مامان ...


ولی مانیا با همون لبخند گفت : بله خانوم نعمتی ؟


لبخند رو لب خاله ماسید . به مانیا نگاه کردم ... داره می جنگه . یه جنگ نرم رو شروع کرده که بعدش به نابودی میکشه .


نمی خوام چیزی نابود بشه ... حداقل بخاطر مانیا . مانیا همون دختر روی پله که فقط به اونور فکر می کنه و نمیدونه وقتی بره پل خراب شده و راه بازگشتی نیست .


بعد از ظهر بود و من با حالی بد نشسته بودم تو اتاقم ... به غیر از مهراد به کسی اجازه ندادم بیاد بالا ... همه هم فهمیدن ... این حساسیت به بو دیگه چیه آخه !!


نشسته بودم و به بافتن ادامه میدادم ... موبایل مهیار رو برداشتم و رفتم تو لیست آهنگ هاش ...


یه آهنگ که چشمم رو گرفته بود رو گذاشتم ...



ورس1:

ادمک سلام / کجای قصه ای / اهنم الان دوراهه زندگیم
از وقتی رفتی من دارم لا فیلترا میخوابم / الحق که سختی مشتی من یه خورده بی اراده ام
یه بی اراده اما سزامو دادم

منم یه نخ سیگار با عادت های قدیم ندیم / چشمم به در دیوار تو عالم های عجیب غریب

دلم گرفته باز از ادمای سگ مضیر / قلم میرقصه باز رو کاغذ های خط خطی
خــــــب حاجی زندگی همینه / گذشته ها گذشت و رفت بالایی کریمه
امروزت باشه فرداها خمیره / ببین کور بشه دو تا چشمی که نبینه
شیشه باز شکست رو دست / چیکه چیکه خون رو فرش

ریمل و سیاهی اشک من بی دل بی فکر و لش
نه من بدم نه تو / نه جو زدم نه خل
نه خالی ام نه پر / رو مغز من ندو
اینجا شهر وحشی هاست باخت ها مال مشتی هاست
بکش تو حبس کن چرک تو تو هضم کن

از این قبیله برو / هار و دریده بدو
حق خودتو پس بگیر / دنیاتو تو پس بگیر

ورس2:

پشت من مالید به خاک / خوش به حال زنده ها

مرده ام رو این حساب / له شدم تو هم بساب
نزار که درد برسه به استخون خورد بشه / نزار که یه شمع کوچولو تو مسیرت نور بشه

نخواه که مرد بشی قهرمان شی طرد بشی / نزار که خسته شی از هدفت سرد بشی

بلند شو رو دو پات بپر تو با دو بال / بکش اون بادوبان(بادبان) خدات که باد و داد
از تو حرکت از اون برکت / دستت پرچم سمت مقصد
من که غرقم تو خودم / روحمو هی میجو ام
مه گرفته اتاقمو گل گرفته دو بالمو
خدایی حیفه وقت / نشی تو عین من
پر که شدی داد بزن جیغ بکش / جیگر این دنیارو به سیخ بکش

سنگ گنده بردار پرت کن سمت فردات
خنده کن به دردات زنده شو لا اموات
نه مثل من یه مرده
( آدمک - صادق )

مهراد



ننه با گریه به صورت بی حال هیوا خیره شد .

خود مهراد هم نگران بود .... اون که بعد از ظهر خوب بود ... رفت بالا تا بخوابه .


اما عصر وقتی وارد اتاق شد با دیدن هیوا که به طرز بدی توی تخت خواب افتاده بود و دست هاش باز و موهاش پراکنده بود وحشت کرد ... فکر کرد خوابیده اما وقتی دید قفسه ی سینه با خس خس خیلی کم بالا میاد سریع لباس های هیوا رو عوض کرد ... به مهیار هم گفت آماده بشه .


موندن در اینجا جایز نبود ... نه نبود !


زن عموی هیوا با گریه گفت : مهراد جان، پسرم چش شده ؟


مهراد کلافه به دور و بر نگاه کرد . صدای جیغ مانیا تیر آخر رو زد : مهراد نفس نمیکشه . هیـــوا !


مهراد همه رو کنار زد ... حتی ننه رو . دوید بالا ... با خودش گفت گور بابای بچه ها ... هیوا مهمه ... زن من مهمه !


مانیا رو از اتاق انداخت بیرون .


نبض هیوا رو گرفت ... کند میزد .


قفسه ی سینه ی هیوا رو چند بار فشار داد ... مشت زد ... سیلی زد . اسپری زد اما جواب نداد ... به ناچار لب هاش رو روی لب های هیوا گذاشت .


با خوش فکر کرد که مزه ی آلبالو میدهند . اما سریع نفس هاش رو به ریه ی هیوا فرستاد . چشم های باز شده ی هیوا رو حس کرد . لب هاش رو برداشت ...


از رفتن هیوا اشک توی چشم هاش جمع شده بود ... اما حالا ... هیوا زنده بود .


سرش رو توی قفسه ی هیوا گذاشت و چند قطره اشک ریخت .


هیوا با گریه گفت : ببخشید ... نگران شدی !!


این چه دختری بود که بخاطر نگران شدن شوهرش عذرخواهی میکنه !


مهراد سرش رو بالا آورد که با لب های هیوا مواجه شد . لبخندی زد که هیوا شرم زده سرش رو انداخت زیر .


مهراد از روی زمین بلند شد .


چشم هاش رو مالش داد و گفت : داریم میریم تهران .


هیوا سریع گفت : خوبه ... امشب وقت دکتر داریم .


-اوهوم . حاضر شو مهیار هم با ما میاد . مانیا گفت یه سری کار دارم میام حالا .


هیوا سری تکان داد و مانتو ش رو پوشید و بعد از اون شالش رو . کیفش رو چک کرد و با مهراد از اتاق زدن بیرون .


بعد از جواب دادن یک کلمه به همه سوار ماشین شدن .


مهیار اصرار کرد که عقب بشینه اما مهراد حرف آخر رو زد : یه زن زائو بهتره که دراز بکشه . بیا بشین .


ساعتی بعد مهراد گوشه ای نگه داشت .


کت قهوه ای رنگش رو برداشت و روی هیوا انداخت . مهیار سریع رفت سمت سوپر مارکت و مهراد و هیوا رو تنها گذاشت .


هیوا آروم نفس می کشید . مهراد صورت سفید و نرم هیوا رو نوازش کرد . دلش نیومد دستی به این صورت نزنه .


آروم لب هاش رو روی همون جا که وقتی هیوا میخندید چال به وجود میاورد رو محکم بوسید . هیوا تکونی خورد اما بلند نشد .


مهراد برای اینکه هیوا سردش نشه سریع در عقب رو بست و نشست تو ماشین . هیکل هیوا روی مهراد افتاد . کوسن کوچیکی که همیشه تو ماشین بود رو برداشت و گذاشت زیر پاهای هیوا .
پاهایی که به نسبت ورم داشت .

مهیار اومد . مهراد بهش اشاره کرد که ایندفعه اون برونه .


مهیار بدون هیچ حرفی قبول کرد .


مهراد سرش رو به شیشه تکیه داد و با پایین موهای صاف هیوا بازی کرد . هیوا دستاش رو گذاشته بود روی سینه ی مهراد و سرش رو روی دستاش .


مهیار گفت : میرید خونه ؟


-نه ... یه راست میریم مطب دکتر بعد میریم خونه . یه چند روزی رو مرخصی گرفتم . دو روز هنوز مونده به تموم شدن مرخصیم اما میدونم تا تموم بشه سیل عمل و بیمار میریزه رو سرم .


مهیار لبخندی زد و چیزی نگفت .


مهیار دم خونه پیاده شد و مهراد هیوا رو بلند کرد .


هیوا نشست کنار مهراد و مهراد بوقی برای مهیار زد و راه افتاد سمت میرداماد .


تا رسیدن به مطب دکتر فقط صدای آهنگ سکوت رو می شکست .


وقتی رسیدن با هم رفتن تو مطب . پرستار همون موقع شماره ی هیوا و مهراد رو خوند . مهراد دستشو گذاشت پشت هیوا و اونو به داخل فرستاد . خودش هم داخل شد و در رو بست .


با خانوم دکتر دست داد و نشست روی صندلی . خانوم دکتر به هیوا گفت بهتره روی تخت که گوشه ی مطب بود دراز بکشه .


رو به مهراد گفت : خوبی پسرم ؟


-ممنونم.


رو به هیوا گفت : تو چطوری دخترم ؟


هیوا میخواست همون جمله ی همیشگی رو بگه که مهراد گفت : همسر من آسم داره و الان هم دو قلو بارداره . چند روز هم هست به بعضی از بو ها حساس شده و زیاد بالا میاره .


دکتر عینکش رو با دستش بالا داد و با لبخند رو به هیوا گفت : اینا نشون میده یه بارداری بد رو همراه خودت داری . خود منم اینطوری بودم .


بعد با خنده ی پر رنگ تر رو به مهراد گفت : دکتر زنگنه جمع کن خودتو پسر، همچین با نگرانی این چیزا رو میگه انگاری انتظارش رو نداشته . نا سلامتی دکتر این مملکتی .


بعد از دادن چندتا دستور هیوا رو بیرون کرد و رو به مهراد گفت : از اونجایی که بارداری خانومت زیاد خوب نیست بهتره یه پرستاری چیزی بگیری . تا شکمش زیادی گرد نشده هم چاقش کن چون زیر تیغ عمل زنت از دست میره . توی دوران بارداری برای بعضی از خانوم ها هم افسردگی به وجود میاد . بهتره زنت رو ببری پیش یه روانشناسی یا یه مشاوری که بتونه روحیه ی همسرت رو بهتر بکنه .


مهراد بعد از شنیدن حرف های دکتر ازش خداحافظی کرد و از مطب به همراه هیوا بیرون اومدن .


مهراد با لبخند گفت : خوشگلای بابا چطورن ؟


هیوا هم با لبخند گفت : بچه های خوبی بودن ... زیاد اذیت نکردن .


مهراد با لبخند پر رنگ تری گفت : چون هم مامانش هم بچه ها خوب بودن بابا میخواد ببرتشون بیرون غذا بخورن .


هیوا دستاشو مشت کرد و گفت : هورااا . به افتخار این بابای مهربون .
مهیار


بعد از خوردن شام و شب بخیر از آنا و احمد پله ها رو بالا رفت .

نمی خواست امشب رو خونه باشه ... کلافه بود . انگاری یه چیزی رو نداشت !


بعد از پوشیدن لباس های بیرونش رفت بیرون و به سوال آنا که میگفت کجا میری خیلی خشک و خالی گفت بیرون .


تا ساعت دو قدم میزد و سیگار میکشید ... به جعبه ی خالی سیگار نگاه کرد . همون سیگار هایی بود که مانیا میکشید .


یعنی الان مانیا چیکار میکرد ؟


مهیار مردی بود که دختر ها به سختی بدستش میاوردن اما وقتی بدستش میاوردن نمیخواستن از دستش بدن .


توجه ای بهشون نشون نمیداد اما حرف های ملایمی که میزد قلب بیشتر دختر ها رو بدست میاورد .


با یه لبخند مات و جذاب . تیپ و قیافه ی مناسب و خوب، مغرور و پر از جذبه .


چیزی که مهراد خود به خود داشت .


شاید حسودی میکرد ... به مهراد ! به برادرش .


از وقتی مهراد رفت مهیار تلاش کرد مهراد دومی باشه توی خونه اما هیچوقت آنا و احمد اونو جدی نگرفتن .


تنها جرمش این بود که می خندوند ... !


دلقکم ... دلقک ..!


می خندانم ... تو بخند


آری بخند به غم های پشت این صورت خندان !


به این دنیا ی مسخره بخند !!


دلقکم ... دلقک !


به دختر و پسری که توی پارک نشسته بودن ... دختر فندکی میون دوتا سیگار هر دوتاشون گرفت . روشنش کرد ... هم پسر هم دختر پکی کشیدن و دودش رو توی صورت هم فرو بردن .


دختر اونو شبیه مانیا مینداخت .


چرا به مانیا فکر میکرد ؟ شاید چون از بقیه ی دخترا متفاوت تر بود ! از بقیه ی دوست دختر های مهیار متفاوت تر بود .


اصلا مگه مانیا دوست دختر مهیار بود ؟! نه نبود .


مانیا جز یه دختر و مظلوم بازی نبود !


اما چرا موند ؟ با اون همه تهمت چرا موند شمال ؟ چجوری حرف های مردم رو تحمل میکنه ؟ چجوری تحمل کرده ؟!


باز سیگار دیگه ای و دود های غلیظ . وقتی دیوونه از همه ی عالم میشد به سیگار و دود پناه میبرد .


موبایلش زنگ خورد .


نگاهی کرد ... اسم هیوا به چشم میخورد . ترسید ... شاید اتفاقی افتاده باشه .


برداشت ... صدای خنده های مهراد اومد . سریع گفت : سلام خوبی هیوا ؟ چیزی شده ؟


هیوا خندید و گفت : نه چیزی نیست . تو خوبی کجایی ؟


پکی به سیگار و حرف های نامفهومی که به هیوا میگفت : بیرون، هوای آزاد، فکر کن پارک !


هیوا به آرومی گفت : اوه، فکر کردیم خونه ای گفتم بیایم دنبالت بریم چرخ بزنیم ؟


زهر خنده ای زد .


هیوا سریع گفت : نمیای؟


نه ی یواشی گفت . بعد از خداحافظی دستش رفت تا یه سیگار دیگه در بیاره، صدای جیغ دوتا دختر از دستشویی پارک توجه ش رو جلب کرد . نگاهی به تیپ اون ها انداخت . ناخوداگاه مانیا رو با اونا مقایسه کرد .


بعد محکم و بلند به خودش نهیب زد که مانیا پاکه . مثل اینا نیست !!


در اصل میخواست ثابت کنه مانیا هم میتونه یکی از اونها باشه اما نبود . هیچوقت هم نمیشه !


**


کلافه به دهن شهاب که بسته نمیشد نگاه کرد .


از روز های کاری متنفر بود ... اما امروز رو نمی تونست بد بگذرونه . قرار بود بره برای بچه های مهراد خرید کنه .


از هر چیزی که خوشش بیاد .


سه تا پروژه هم برداشته بود ... در کل می تونست شاد باشه اما اگه شهاب بزاره .


بعضی وقتا شهاب رو با یه دختر اشتباه میگرفت ... در اصل شهاب و خواهرش جاشون عوض شده بود .


شهاب فک میزد و خواهرش عین فاطی کاماندو ها بود !


پوفی کشید که ستاره اومد تو اتاق . سر و گردنی اومد و با صدای نازکی گفت : پس کی کارت تموم میشه شهاب ؟


شهاب لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون .


مهیار پوف بلندی گفت و بقیه کار هاش رو انجام داد .


وقتی توی خیابون ها دنبال لباس بود یه مغازه که تازه داشت باز میکرد چشمش رو گرفت .


رفت داخل و به لباس ها نگاه کرد . به شهلا اس زد که شماره چند بگیره . شهلا هم گفت یک !


مهیار چند دست لباس گرفت و با تاکسی رفت سمت خونه ی مهراد .


زنگ زد ... صدای هیوا از تو اف اف اومد : بله ؟


-منم مهیار .


با با صدای تیکی باز شد . مهیار وارد شد و به نگهبانی سلامی داد ... سوار آسانسور شد . تا برسه به خونه ی هیوا لباس ها رو چک کرد .


شنبه بود و مهراد و سیل عمل ها .


هیوا در رو باز کرد . یه دامن پوشیده بود و یه بلوز گشاد . مهیار پلاستیک ها رو داد دستش و کفش هاشو در آورد .


وارد که شد گفت : اوووف . گرمه هیوا !


هیوا سریع شربت درست کرد و با شک به پلاستیک ها نگاه کرد.


مهیار بعد از خوردن شربت گفت : لباسه برای گوگولی ها .


بعد متوجه گوشه ی لباس هیوا شد که رنگی بود ! هیوا لبخندی زد و گفت : مرسی، چرا زحمت کشیدی ؟


مهیار سریع گفت : خواهش میکنم، انگار مشغول بودی ؟


هیوا پلاستک ها رو گذاشت تو اتاق و در اتاق بچه ها رو باز کرد . مهیار رفت تو اتاق ... چندتا قلمو یه گوشه ی اتاق بود و سقف اتاق پر از نقش ستاره بود و دیوار ها کوچ پرستو ها رو نشون میداد .


هیوا گفت : خیلی دوست داشتم مهراد هم باشه و کمک کنه اما خسته س . برای همین خودم مشغول شدم تا یه رنگ و رویی به این اتاق بدم . خوبه ؟


مهیار ذوق زده خواست کمک کنه که هیوا هم قلمو بهش داد . به شهلا هم زنگ زدن تا بیاد . وقتی کار ها تموم شد هر سه چای خوردن و هیوا اصرار کرد شام بمونن اما شهلا گفت مهمون داره و مهیار کار رو بهونه کرد .


مهیار تو ماشین شهلا نشست . شهلا سریع گفت : جناب مهندس ... واقعا که کاری نداری ؟


مهیار سری به نشونه ی نه تکون داد که شهلا گفت : میخوام ببرمت یه جای خوب !!

هیوا




یکم خودمو کش و قوس دادم ... زیر غذا رو کم کردم .


نشستم پشت میز ناهار خوری . به ساعت روی دیوار آشپزخونه نگاه کردم، باید دیگه بیاد .


الان هاست که پیداش بشه .


به شقیقه هام فشار خفیفی دادم .


تلفن زنگ زد ... دلم هری ریخت پایین ... کی بود ؟ نکنه اتفاقی واسه مهراد افتاده ؟! نکنه خودشه و میخواد بگه امشب نمیام خونه .


شاید ... ! فقط شاید .


تلفن داشت قطع میشد که برش داشتم ...


صدای آروم خودم رو به زور شنیدم : اَلو .


اما صدای جیغ دختری اومد و بعدش با حالت تهاجمی گفت : دختره ی ج... از سر عشق من چی میخوای ؟ توله هات رو ریختی رو سرش که چی بشه ؟


-ش ... شما ؟


- من ؟ خب آره دیگه . نمیشناسی ! من رویام ... عشق مهراد ! مهراد هیچوقت نمیتونه تو رو دوست داشته باشه !! تو هم بچه هایی که معلوم نیست مال کی هست رو انداختی رو سر مهراد . تقاص اینکه دو نفر رو از هم جدا کردی پس میدی ! میفهمی ؟!


صدای بوق ... صدای شکستن ... خُرد .. تمام !



باید اقرار کنم ... به خودت باختمت .



صدای جیغ مانند تلفن اومد .


اما من با بدبختی نشستم رو صندلی میز ناهار خوری .


بادی که از پنکه ی روی اپن میومد موهای بافته شده ام رو می برد توی هوا .


به کولر و دوتا پنکه ای کار میکرد نگاه کردم، پس چرا من احساس خفگی میکنم ؟


صدای چرخش کلید ... در باز شد ... کی اومد ؟!


پوزخند مسخره ای زدم . عشقش ... شوهرم !


سرمو گذاشتم روی میز .


میز شیشه ای رو چنگ زدم ... تیزی میز تو دستم فرو رفت .


عشقش نتونسته بود براش قاب درست بگیره ... قرار بود این هفته بریم براش قاب بگیریم .


بچه ها ... ساکت !


بابا حالا دیگه عشقش پیدا شده ! خفه شید ... دیگه بابا ندارید .


بچه ها ... مامان داره می میره .


صدای مهراد .... صدای عشقش اومد : سلام عزیزم خوبی ؟


من ؟ با منی ؟


سرمو برداشتم از روی میز . به صورت سرحالش نگاه کردم . حتما این رویا به مهراد هم زنگ زده . و گرنه عشقش با دیدن من شاد میشه ؟


دهن باز و بسته شد . بدون کلمه ای ... صدا گم شد !


کاش کر بودم و چیزی از حرف ها رو نمی فهمیدم . شاید هم رویا همون کسی بود که نیاز های جنسی مهراد رو بر طرف میکرد . وقتی مهراد نمیتونست با منی که زنشم باشه ... چرا نره پیش رویا ؟ الان هم از پیش اون اومده !!


یعنی من جذاب نیستم ؟


صدای مکرر مهراد پیچید . استاپ ... این بازی بسه .


صورت نگرانش رو دیدم . لبخند کجی زدم ... به این صورت گرد و نگران .


پاشدم و گفتم : خسته نباشی .


نفس عمیقی کشید . براش غذاش رو کشیدم و گفتم : برو لباسات رو عوض کن .


رفت بیرون ... بعد از نیم ساعت اومد و رو به من گفت : اتاق بچه ها تغییر کرده .


-اوهوم .


- کار کیه ؟


نفهمید هیوا ... نفهمید !


صدای خش دارم اومد : من .


با تحسین نگام کرد ... فقط منو نگاه کردی یا رویا رو هم اینجوری نگاه کردی ؟


اومد جلوم وایساد . سرمو انداختم زیر ... داشتم یه قدم میرفتم عقب که منو تو خودش حل کرد، باورم نمیشه ... این آغوش به جز من ...


روزی یکی دیگه رو هم تو خودش حل کرده ؟


دستای موج وار مهراد بود و کمر آماده ی من . زمزمه ی عاشقانه ی مهراد و بغض و چشم های تر من !


دم گوشم گفت : خوبی هیوای من ؟


بازیه ؟ نه ! اینجا دیگه بازی نیست . چشمام گرد شده بود . تعجب کرده بودم ... شاید فقط برای این میگه که من الان باردارم و نیاز دارم بهش !


شاید ... فقط شاید !


-خوبم ... بریم غذا ... سرد شد !


منو از بغل خودش بیرون و نشست پشت صندلی . یکم برای خودم غذا کشیدم و مشغول شدم .


بعد از خوردن شامش رفت تو اتاق خواب .


منم بعد از خاموش کردن چراغ ها رفتم . اتاق تاریک بود ... لباس هامو در آوردم و لباس خواب گشادم رو پوشیدم . صدای مهراد اومد : بیا پیشم بخواب .


یعنی دیده ؟ دیده که من لباس عوض کردم ؟! خب ببینه هیوا . اون شوهرته .


زیر پتو خزیدم .


داشتم پهلو به پهلو میشدم که لباشو گذاشت روی لبام . چشمام باز شد و به صورتش نگاهی انداخت . اما سریع بسته شد .


منو کشوند سمت خودش ... کاری کرد پشت بهش بخوابم . لباش رو برداشته بود و الان موهامو می بوسید .


دستاشو حفاظ صورت و بدنم کرد ... دستام دستاشو محکم گرفت .


عاشق بودی یا هستی برام مهم نیست مهراد .


مهم اینه که تو الان شوهر منی . بلاخره از این عادت میای بیرون ... یه روزی به من علاقه پیدا میکنی !



مطالب مشابه :


دانلود رایگان آهنگ به خودت باختمت از بابک جهانبخش با لینک مستقیم

دانلود آهنگ به خودت بابک جهانبخش به خودت باختمت, دانلود به خودت باختمت از بابک




اطلاعیه

باید بگم که به خودت باختمت هنوز کامل دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های




رمان تمنای وجودت - 15

به خودت باختمت از خودم جا رمان تمنای وجودت, دانلود رمان تمنای وجودت برای گوشی و




رمان کوه غرور - 3

به خودت باختمت از خودم جا معتادان رمان, دانلود رمان کوه غرور برای گوشی و




رمان کوه غرور 3

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان. هواداران نویسنده negin3. به خودت باختمت از خودم




بابک جهانبخش

رمان به سادگی یک ٣٣١۴٣٧١ به خودت باختمت بابک جهانبخش ۹۱ ٣٣١٢۶۴٧ به کسی چه بابک




رمان برد یا باخت؟6

به خودت باختمت . سلام سلام به وبلاگ رمان سرا خوش امدید سایت مرجع دانلود.




متن آهنگ من وبارون از بابک جهانبخش بهمراه کدآهنگ پیشواز آلبوم من وبارون از بابک جهانبخش

کد آهنگ پیشواز به خودت باختمت بابک جهانبخش کدآهنگ پیشوازبه خودت باختمت, (رمان) متن آهنگ




برچسب :