رمان عاشق اسیر 1

به چهرش كه نگاه مي كنم............... اه از نهادم بلند مي شه
از طرز حرف زدنش متنفرم.....انقدر تن صداش نازك و دخترون است كه گاهي صداشو نمي شنوم
مدل موهاشو اصلا دوست ندارم
دستاش خيلي ظريفن انگار تا به حال باهاشون يه ميخم بلند نكرده چه برسه به اجر
هيكلي و توپره..... ولي شكم نداره...اره شكم نداره چيزي كه من به شدت ازش بدم مياد
بهش نگاه مي كنم .....كنارمه... داره رانندگي مي كنه ......خيلي خيلي خوشحاله .. حقم داره اون خوشحال نباشه كي باشه.(نيلا جون باشه )
دوباره صورتمو بر مي گردونم و به جدول كشي هاي خيابون نگاه مي كنم
صورت كشيده و سبزه ای داره ... چشماي قهوه ای
.موهاي مشكيشو فشن زده
نمي دونم چه اصراري به پوشيدن لباساي سفيد داره
دندوناي سفيدش بس كه رفته دندون پزشكي به سراميك كف اشپزخونشون گفته زكي...
مفت خوره خونه باباشه... اگه باباش نبود تا حالا از بي عرضگي خودش... جون به عزرائيل داده بود....
مثلا مدير داخليه شركت باباشه
كاش بابام به جاي اينكه سنگ اينو انقدر به سينه مي زد... سنگ منو به سينه مي زد حالا به سينه نمي زد به سرش مي زد... فكر كنم به سرشم زده كه داره دستي دستي بد بختم مي كنه
همه چي از اين عيد نحس شروع شد ............اي كاش قلم پام مي شكستو نمي يومدم ايران ..
منو پدرم اي يه 10 سالي ميشه كه براي كار و زندگي از ايران رفتيم ... مادرمم هم وقتي من 8 ساله بودم تو سانحه رانندگي جونشو از دست داد و براي هميشه تركمون كرد .. حالا فقط من موندمو پدرم
پدرم يكي از كارخونه داري مطرح و به نام بود.... و به قول معرف كارو بارش سكه است
و از اونجايي كه من تنها فرزند پدرم هستم بي برو برگردد وارث تمام ثروتش مي شم و همين امر باعث مي شه خيليا سعي كنن به منو پدرم نزديك بشن
اوه خواستگارا رو كه نگيد.... كه وقتي يادم مياد هر تازه به دوران رسيده اي براي خواستگاري از من پا پيش مي زاره تمام تنم مور مور ميشه

دقيقا داستان بد بختي من از اونجايي شروع ميشه كه عمو جوووون قادر از ما مي خواد براي عيد بيايم ايران
پدرمم كه حسابي سرش شلوغ بود از همون اول در خواست عمومو رد مي كنه
ولي اين عموي ما مگه ول كن بود ....هي اصرار پشت اصرار كه براي عيد بايد بيايد كه دلم براتون تنگوليده و از اين چرت و پرتا ( درست حرف بزن ...عزيزم نيلا جون تو كه جاي من نيستي بدوني چه زجري مي شكم )
.... عموم وضع مالي بدي نداره ولي نسبت به پدرم هيچه ....چندباري هم تو اين 10 سال همراه زن و پسرش براي ديدن ما امده بودن..... ولي ما يه بارم تو اين مدت براي ديدنشون نرفته بوديم .....
همون موقعه ها چندباري عموم و زن عمو منو عروسم خطاب كرده بودن ... اما من كه چندان تو باغ نبودم اصلا به حرفاشون اهميت نمي دادم و حرفاشونو گذاشتم سر ارزوهاي پدر و مادري كه هيچ وقت قرار نيست بهش برسن

از همون بدو ورود از نگاه هاي گاه و بي گاه بابك فهميدم فكر نزديك شدن به منو داره ...اوه ببخشيد به منو نه ....به ثروت پدريم كه يه روزي قراره به من برسه ... بابك پسر عمومه .....هميني كه الان كنارمه و شخصا مي خوام خودم با دستام خفش كنم

بعد از مرگ مادرم خيلي به پدرم وابسته شدم واقعا جاي مادرمو برام پر كرده بود تا اونجايي كه مي تونست برام هر كاري مي كرد و نمي زاشت غم از دست دادن مادرمو حس كنم.
كم كم كه بزرگ شدم اين وابستگي و علاقه دو طرفه پدرو فرزندي اوج گرفت و هيچ كدوممون راضي به ناراحت كردن ديگري نبوديم .
به طوري كه حتي قادر به يه نه گفتن ساده هم بهش نبودم ....و این بزرگترين بدبختيم بود ....چيزي كه باعث شده الان كنار كسي بشينم كه حتي كوچكترين حسي بهش ندارم
همين نه نگفتنه و سر تعظيم فرود اوردن دربرابر خواسته هاي دو برادره
***
اگه دقيق دقيق دقيق بخوام بگم ماجرا از
روز سيزده بدر ...از ويلاي عمو قادر شروع شد
يه گوشه دنج براي خودم پيدا كرده بودم و از ديدن مناظر اطراف لذت مي بردم كه صداي بابك منو بخودم اورد
بابك – مي بينم خوب خلوت كردي
برگشتم و بهش نگاه كردم كه ادامه داد
بابك – جاي خوبي براي خودت پيدا كردي منم گاهي ميام اينجا
- اه پس بايد ببخشي جاتو غصب كردم
بابك- این چه حرفيه دختر عمو همه جاي اينجا متعلق به شماست
اوه چه چابلوس
-صد بار بهت گفتم انقدر نگو دختر عمو بدم مياد... من اسم دارم ...حالا كاري داشتي كه امدي اينجا
بابك- اره راستش مي خواستم بگم....
كه سكوت كرد و ادامه ندادم
با بي حوصلگي بهش نگاه كردم
-مي خواستي بگي چي؟
همونطور كه رو صندلي نشسته بودم امدو رو به رو وايستاد ..... كمي خم شد و دسته هاي صندلي رو گرفت و سرشو اورد پايين به طوري كه رخ به رخ شديم.
كمي خودم به عقب كشيدم
- چرا اينطوري مي كني چي مي خواستي بگي؟..... بگو ... ديگه داري حوص......
قبل از به پايان رسوندن جمله ام لباي شو گذاشت روي لبام و اجازه هر حركتي رو ازم گرفت.

بدجوري غافلگير شده بودم ... معني اينكارشو اصلا نمي فهميدم ... با دستام زدم وسط سينه اش و خواستم پسش بزنم
ولي اون سمج تر از این حرفا بود و به جاي اينكه عقب بكشه با دستاش منو تو اغوشش كشيد و محكم به خودش فشار داد ....دوباره خواست لبامو ببوسه كه

 

داد زدم
- بابك داري حالمو بهم مي زني..... گمشو عوضي ....

 

بابك- نازي من دوست دارم .. مي خوام مال من باشي

 

- تو بي خود كردي كه مي خواي من مال تو باشم ....تو به چه جراتي با من اينكارو مي كني ...

 

.فكر مي كني پدرم بفهمه برادر زاده عزيزش با دخترش چيكار كرده ..ساكت مي شينه

 

بابك- نازي عشق تو خواب و خوراكو ازم گرفته... ديگه نمي تونم دوريت تحمل كنم

 

به درك ... برو بمير-

 

بدون اينكه ديگه به حرفاش گوش كنم به طرف ساختمون راه افتادم

 

-پسره مزخرف

 

مي خواستم زودتر خودمو به پدرم برسونم و بهش بگم برادرزاده عزيزش چقدر گستاخي كرده ...
صداي قدماي بابكو پشت سر خودم مي شنيدم كه داشت دنبالم مي يومد
وارد خونه كه شدم پدرمو عمو و زن عموم ديدم كه نشستن و با ديدن من هر سه تاشون شروع كردن به دست زدن ...زن عموم بلند شد و در حالي كه دست مي زد به طرفم مي امد و منو بغل كرد و گونمو بوسيد

 

زن عمو- مبارك باشه عروس گلم .....

 

-عروس گلم؟

 

با تعجب به پدرم نگاه كردم كه داشت مي خنديد و هنوز دست مي زد...حسابي گيج شده بودم
تو این گيرو بير بابك هم وارد شد و پدرم از جيبش يه دسته اسكناس 5 تومني در اورد و رو سر منو بابك ريخت

 

داشت اشكم در مي يومد ...چه اتفاقي افتاده بود .. این چه بلايي بود كه داشت سر م مي يومد

 

همه خوشحال بودن و دست مي زدن .......به بابك نگاه كردم كه داشت با يه لبخند بهم نگاه مي كرد ...

 

بابا من ... من- -

 

پدرم انگشت اشاره شو گذاشت رو لباش و گفت

 

بعدا درباش حرف مي زنيم الان نه

 

اما-

 

پدرم- نازي گفتم بعد ا

 

به مرز سكته زدن رسيده بودم و اينو هيچ كس نمي خواست قبول كنه كه چقدر حالم بده

 

اخر شب پيش پدرم رفتم

 

- بابا من بايد باهات حرف بزنم
پدرم - واجبه

 

-بله خواهش مي كنم

 

پدرم- خيل خوب برو كتابخونه الان منم ميام

 

با وجود پدرم احساس بي پناهي مي كردم.... وارد كتابخونه شدم منتظر بودم كه پدرم بياد

 

پدرم- چي شد نازي؟

 

-شما چتون شده بابا ... معني اينكاراتون چيه؟

 

پدرم- كدوم كارام

 

-ازدواج منو بابك

 

پدرم- خوب این كجاش مشكلي داره
-نداره
پدرم- من كه اشكالي توش نمي بينم
بابا من بابكو دوست ندارم -
پدرم- عزيزم بابك پسر خوبيه مي دونم كه خوشبختت مي كنه
-ولي من اونو دوست ندارم
پدرم- بذار كمي بگذره خودت يه دل نه صد دل عاشقش مي شي
بابا من خودمو مي شناسم بابك كسي نيست كه من باهاش بتونم زندگي كنم-
پدرم- نازي داري حوصلمو سر مي بري
توروخدا بابا ....من نمي تونم-

 

پدرم- چرا مي توني يعني بايد بتوني
-اخه چرا
پدرم- چرا نداره بابك پسر برادرمه كسي كه از گوشت و خون خودمه
-این چه ربطي داره بابا ....من مي گم دوسش ندارم .......اونوقت شما از گوشت و خون حرف مي زنيد
پدرم- نازي ديگه حرفا زده شده شما يه مدت نامزد مي كنيد بعدش هم ازدواج ...قابل تغيير هم نيست
-نه .. نه ..امكان نداره خواهش مي كنم بابا
پدرم با لحن عصبي كه كمتر ازش سراغ داشتم

 

پدرم- هميني كه گفتم تو با بابك ازدواج مي كني .....نكنه انتظار داري كه هر كي از راه رسيد بدمت بهش و ثروت منو بكشه بالا و به ريشمم بخنده
-يعني شما فقط به خاطر ثروتون اينكارو مي كني
پدرم- عزيزم من دوست دارم ولي دوست ندارم تمام زحمتايي كه براي كارخونه كشيدم وانقدر تلاش كردم بيفته دست يه غريبه
این پدرم بود كه این حرفا رو مي زد و مي خواست دختر كوچولوش به خاطر از بين نرفتن ثروتش بده به كسي كه هيچ علاقه ای بهش نداره
مي دونستم حرف زدن با پدرم ديگه فايده ای نداره اون تصميمشو گرفته بود.
با چشايي كه حلقه اشك توشون جمع شده بود به پدرم خيره شدم
پدرم- من هفته ديگه بر مي گردم تو لازم نيست بياي ... اينجا پيش عمو اينا مي موني تا من برگردم و براتون مراسم بگيريم ....فهميدي چي گفتم
هنوز بهش نگاه مي كردم
با دستاش بازوهامو گرفت
پدرم- عزيزم مي دونم خوشبختت مي كنه همه كه از روز اول عاشق هم نبودن .....تو هم بهتره خودتو براي زندگي تو اينجا اماده كني ....به چشام نگاه كرد
پدرم- باشه.. دلم مي خواد نازيم مثل هميشه باشه ....يه دختر شاد و شيطون كه از ديدنش لذت مي بردم

 

بعض كرده بودم و حرفي براي گفتن نداشتم .... از نظر پدر و عموم پرونده منو بابك بسته شده بود و مهر تاييد هم روش زده شده بود.
هنوز منتظر جواب من بود و من فقط با بستن چشام جوابشو دادم... و پدرم خوشحال از تصميمم پيشونيمو بوسيد
پدرم- مبارك باشه دخترم و با گفتن این حرف از كتابخونه خارج شد

وقتي چشمامو باز كردم این قطره هاي اشك بود كه از چشام مي يومدن و با هر قطرشون فرياد مي زدن.......... نه........... نه

پدرم قرار بود به مدت 4 ماه بره و بعد از اون كه برگشت منو بابك باهم ازدواج كنيم و تو این مدت نامزد باشيم .

روزي كه براي بدرقه پدرم به فرودگاره رفتيم باورم نمي شد حالا ديگه تنهام و بايد تنهايي به جنگ مشكلاتم برم

وقتي بابا گفت براي ثروتش داره اينكارو مي كنه برام يقين شد كه خوشبختي و يا بدبختي من براش مهم نيست.. شايدم فكر مي كرد اينطوري خوشبخترم.. اما اون پدرم بود و من دوسش داشتم و فقط به خاطر اون به این وصلت تن داده بودم.

پدرم رفته بود و حالا من مونده بودم و بابك و خانوادش

عمو قادر- خوب عروس گلم احساس غربت نكني از حالا تو دختر و عروسمي

-ممنون عمو جون ولي ترجيح مي دم همون دخترتون باشم تا عروستون

عموم اخماش تو هم رفت

زن عمو- واي نازي جون بابات راست مي گفت كه خيلي شوخ و شيطونيا

منم فقط يه پوزخند زدم و دنبال عمو كه به سمت ماشينش مي رفت راه افتادم كه بابك دستمو گرفت

بابك- بابا اگه اجازه بدي منو نازي باهم برگرديم مي خوام يكم تو شهر بگردونمش

عمو - باشه پسرم خيليم خوبه ... هرچي باشه ديگه زنته خودت مي دوني و خودش

واي خدا جون داشتم ديونه مي شدم ... يه هندونه اوضاش از من بهتر بود

...من بد بخت بله رو هنوز نگفته اينا خوشونو صاحبم مي دونستن خدا به دادم برسه بله رو بگم

هنوز دستم تو دستاي بابك بود

-ميشه دستمو ول كني

بابك- نه نميشه ..من دوست دارم دستات تو دستم باشه

-ولي من اصلا راحت نيستم

بابك- نازي تو از این حرفا نزن كه بهت نمياد تو كه بزرگ شده اونوري بهت نمياد از این چيزا بدت بياد.

دستمو به زور از دستش كشيدم بيرون... هنوز كه ايراني هستم خدا رو شكر زبونم يادم نرفته .. يه چيزايي هنوز حاليمه

دوباره بي توجه به حرفام دستامو گرفت و به طرف ماشينش رفتيم

مي دونستم فقط دلش به اون ثروت خوشه وگرنه ، نه عاشق چشم و ابروم شده بود و نه اون دماغ عمل كردم

اره این مصيت من بودم و برگ جديد از زندگيم شروع شده بود... از بودن در كنارش احساس راحتي نمي كردم ....با مرور گذشته و چيزي كه رو به روم بود تصميممو گرفته بودم .... من حاضر به ازدواج با بابك نبودم

بابك شنيدم اينورا بابات يه پاساژ بزرگ داره بريم اونجا -

بابك با غرور

اره عزيزم چرا نريم

عزيزم بخوره تو سر و اون هيكل يه لا قبات

ماشينو كه نگه داشت زودي پريدم پايين

بابك- نازي صبر كن ماشينو پارك كنم الان ميام

بابشه تا تو بياي من مي رم تو پاساژ-

بابك- صبر كن

ولي من به حرفش گوش نكردم و سريع رفتم تو پاساژ .........مي خواستم يه مدتي كه بيرونم از دستش راحت بشم ...

سريع قبل از اينكه چشمش به من بيفته از پله ها رفتم بالا كه گمم كنه از بالا كه نگاش مي كردم داشت دنبالم مي گشت سرشو يه دفعه اورد بالا و منم كشيدم عقب دوباره اروم رفتم جلو ديدم هنوز داشت مي گشت

چون پسر صاحب اون پاساژا بود مدام با اين اون سلام و عليك مي كرد .

منم از فرصت استفاده كردم و كمي جلوتر از پله ها امدم پايين و از پاساژ زدم بيرون ...

خوب بگرد اقا بابك تا جونت در بياد ...

با سر خوشي براي خودم راه افتادم تو خيابونا و از این مغازه به اون مغازه مي رفتم و جنساشونو مي ديدم

به ساعتم نگاه كردم 7 بود ..... مي تونستم حالا حالا ها بيرون باشم .. اگه مشكلي هم پيش مي يومد عمو تقصيرارو مي نداخت گردن بابك ....كه مواظبم نبوده

يعد از يه ساعت خيابون گردي احساس گشنگي كردم سر چرخوندم ببينم جايي پيدا مي كنم كه دلي از عزا در بيارم يا نه

كه چشمم خورد به يه پيتزا فروشي

يه پيتزا مخصوص سفارش دادم ... منتظر شدم تا اماده بشه تو همين حين هم با گوشيم ور مي رفتم

دلم مي خواست با كسي حرف بزنم .....همينطور كه داشتم با گوشيم ور مي رفتم ياد سحر افتادم

سحر دوست قديميم ....كه تو همسايگيمون بود و هميشه باهم بازي مي كرديم .....دو سال اولي كه رفته بودم مدام برام نامه مي نوشت و منم جوابشو مي دادم اما به مرور همديگرو فراموش كرديم نمي دونم چرا ...

و این نامه نگاريا يهو قطع شد ...وقتي اخرين نامه رو براش فرستادم ديگه جوابي ازش نگرفتم

شماره خونشونم يادم نمي يومد كه لااقل زنگي بزنم و حالي بپرسم ... دستمو زير چونم گذاشتم و به بيرون نگاه مي كردم كه پيتزامو اوردن

بفرمايد خانوم

ممنون

يه تيكه از پيتزا رو برداشتم و گاز زدم

خوب خره برو محل قديمتون حتما هنوز اونجان ... با خوشحالي و ذوق اينكه الان مي رم محل قديمي و سحر و مي بينم پيتزامو تند تندخوردم

نمي دونستم بايد از كجا برم .....براي همين بهترين كار اين بود كه يه اژانس بگيرم تا منو مستقيم برسونه اونجا

وقتي ادرسو دادم به راننده اژانس

راننده - ادرستون اينه

بله-

راننده - اينجا ها كه خانوم اسماشون عوض شده

- اخه من تازه از خارج امدم .... این تنها ادرسيه كه دارم... يعني الان نمي دونيد كجا بايد بريم

راننده - چرا ولي بايد ببينم همونجا هايي هست كه فكر مي كنم يا نه

-خيلي طول مي كشه كه برسيم

راننده - با این ترافيك احتمالا كمي طول بكشه.... عجله كه نداريد

نه -

دست به سينه شدم و به صندلي تكيه دادم

بعد از گذشت 1 ساعت اينور اونرو رفتن و پرسشاي مداوم راننده از راننده هاي ديگه به محلمون رسيديم .

خداي من چقدر تغيير ....ديگه خبري از اون كوچه ي پر دارو درخت نبود ...حالا شده بود خيابون با يه عالمه ساختموناي رنگا وارنگ ....كه بينشون خونه هايي ويلايي هم به چشم مي خورد

بعد از حساب كردن كرايه ....نگاهي به خيابون انداختم ..سعي كردم خونه خودمونو پيدا كنم يه خونه ويلايي بزرگ كه توش پر بود از درخت با يه استخر بزرگ ...اما چنين خونه ای رو پيدا نكردم .خونه سحر رو هم نمي تونستم پيدا كنم .

سعي كردم به ياد بيارم دقيقا كجام ولي با اين همه تغييرات امكان نداشت . يعني سحر اينا هم از اينجا رفتن ؟

خسته از گشتن روي پله ي خونه ای نشستم تا نفسي تازه كنم گوشيم هزار بار زنگ خورده بود.... همشم از طرف بابك بود .

چندتا هم اس زده بوده ........كه كجايي ..........بگو دارم از نگراني ديونه مي شم .

فاميليه سحرو فراموش كرده بودم ...واقعا دوستاي باحالي بوديم فقط از دوستيمون اسمشو يادم مونده بود

سحر يه دختر ريزه ميزه شيطون بود .... كه زمين و زمانو بهم مي ريخت .

بهتره از يكي دو نفر سوال كنم شايد بدونن دنبال كي مي گردم .اما مگه ادم پر مي زد تو اون خراب شده....

بازم بابك داشت زنگ مي زد به گوشي خيره شدم

- نترس پولاتو از دست ندادي... مي خوام يكم چربياتو اب كني...... خودم ميام خونه

ببخشيد خانوم

سرمو اوردم بالا

يه دختر نسبتا خوشگل و با نمك رو به رو وايستاده بود

-بله

دختر- شما جلوي در خونه ما نشستيد اجازه مي ديد من برم تو

-اوه ببخشيد

از جام بلند شدم كه بره تو ...داشت تو كيفش دنبال كليد مي گشت

-ببخشيد خانوم

دختر- بله

-مي خواستم بپرسم شما يه همسايه نداريد كه اسم دخترشون سحر باشه

بهم خيره شد

دختر- سحر چي؟

فامليشو نمي دونم..........فقط مي دونم تك فرزنده و پدرشم شركت داره يعني داشت الانو نمي دونم

دختر- شما چيكارشون مي شيد؟

من خاله قزيشم.... چرا انقدر سوال مي كني))

-خانوم مي شناسيدش

دختر- شناختن كه اره مي شناسمش

خوشحال شدم.......... ميشه ادرسشو بهم بديد
دختر- نه

-چرا

دختر- چون الان جلوي درب خونشون وايستاديد

اينجا-

دختر- اره

-مي گيد زنگشون كدومه

دختر- نيازي به زنگ نيست

-ای بابا چرا

دختر- چون داري با خود سحر حرف مي زني

-نه بابا.....سحر خودتي؟

سحر- فكر كنم امروز صبح كه تو اينه خودمو ديدم سحر بودم الانو نمي دونم

يه ضربه محكم زدم پس گردنش ... تو هنوز ادم نشدي ...

دردش امد و دستشو گذاشت پشت گردنش و با حالت ناراحت و عصبي....ببخشيد شما؟

-خيلي خري منو نمي شناسي

سحر- درست صحبت كنيد

-نه بابا كلاستم رفته بالا

سحر- شما؟

-اون مخ مورچه ايتو كار بنداز

سحر- مخم داره كار مي كنه ولي چيزي يادم نمياد

-هي مي خوام بهت فحش ندم خودت نمي زاري كه

بازم نگام كرد

-خره منم.... نازي ... نازي لوسه....

ديدم داره با چشاي گشاد بهم نگاه مي كنه

-ديونه جان.... نازنينم.... نازنين محتشم..

يه كشيده محكم خوابوند دم گوشم

بي شعور چرا مي زني ..-

سحر-.اين براي اينكه به هر كي كه مي رسي نزني پس كلش ....هنوز این عادت خركيتو فراموش نكردي ...

يكي ديگه خوابوند دم گوشم.... اينم براي اينكه تا حالا كدوم گوري بودي بي معرفت و خودشو انداخت تو بغلم و تمام صورتمو غرق بوسه كرد .

سحر- نازي نازي بي معرفت چرا هر چي برات نوشتم جواب ندادي

-هوي هوي ارومتر مثل اينكه بايد من شاكي باشم نه تو ...تو ديگه جوابمو ندادي

سحر- باور كن من برات مي نوشتم ولي ديگه نامه اي از طرف تو به دستم نرسيد ............چه قدر عوض شدي

-اره تو هم عوض شدي ...زشت بودي زشتر شدي

محكم كوبيد پس گردنم ... زشت خودتي.... جوجه اردك زشت ....

- پس يعني الان خوشگلم ديگه ....بلند خنديد دستمو كشيد.... بدو بريم تو... مامان ببينتت.. خيلي خوشحال ميشه

-خونتون چرا انقدر عوض شده ..

سحر- تو توي اين 10 سال شدي يه دراكولا مي خواي خونمون عوض نشه

-استغفرالله از دست تو بذار دهنم بسته باشه

سحر- باشه بچه مودب.... بدو كه كلي حرف باهات دارم

سحر شده بود يه خانوم به تمام معنا و از شيطونياش چيزي كم نشده بود.

مادرشم مثل هميشه بود فقط كمي چهره اش شكسته تر شده بود...مادرش تا منو ديدي كلي دوق كردو از بي وفايي من گفت كه چرا يهو فراموششون كردم .

بعد از كلي حرف و شوخي سحر منو برد تو اتاقش

سحر- نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود...كي برگشتيد ايران؟... راستي بابات كو ؟...... چي شد امدي اينجا؟ ... درس خوندي؟ ....ازدواج چي ؟ ازدواج كردي ؟

-اوه بابا يواشتر چه خبرته

منم قد يه گردو دلم برات تنگ شده بود ....با مشت زد پهلوم ...

سحر- بي مزه اندازه يه گردو

- خيلي خوب چون تويي اندازه يه گاو ...

داستاشو مشت كرد و اورد بالاي سرم ..... منم دستمو بردم بالا... باشه باشه شوخي كردم

-خيلي دلم برات تنگ شده بود..... قبل از عيد امديم ايران

سحر- قبل از عيد امدي و حالا داري مياي اينجا؟

بابا قضيه اش مفصله بعد ا برات مي گم-

بابام الان ايران نيست-

سحر- پس تو الان كجا زندگي مي كني

- خونه عموم ....امدم كه خير سرم براي هميشه بمونم.....درس هم نخوندم يعني ادامه ندارم ...ازدواجم كه...

سحر- ازدواجم كه چي؟

-خودت چي؟

سحر- خوب وقتي حرفو عوض مي كني.... يعني نمي خواي جواب بدي ....منم اصراري نمي كنم چون مي دونم تو دلت نمي مونه و زودي بهم مي گي

من كه سال دوم رشته زبانم

هنوز شوهر نكردم با خنده ادامه داد عوضش كلي دوست پسر دارم خواستم دوباره بزنم پس كلش

سحر- هوي نزن.... گردن غاز كه نيست ...هي مي زني

با گفتن اين حرف افتاديم به جون هم و تا مي تونستيم همو زديم

اخه عادتمون بود ...از همون بچگي هم براي ابزار علاقه به هم ديگه سر و دست همو مي شكستم (مي بينيد براي خودمون يه پا ديونه بوديم .... والبته هنوزم هستيم)

پدرش براي يه سفر كاري رفته بود شهرستان ...دلم مي خواست شب اونجا مي موندم ولي مي ترسيدم كه عموم به بابا اطلاع بده كه نيستم و دوباره دردسر تازه ای برام ايجاد بشه

 

تا اخر شب اونجا موندم
خواستم دوباره اژانس بگيرم كه سحر گفت خودم مي رسونمت تا هم خونه عموتو ياد بگيرم هم تنها نري

 

نزديك ساعت يك بود كه رسيديم جلوي در خونه عمو

 

سحر- نازي بيا این شماره منه هر وقت كارداشتي باهام تماس بگير... باز نري حاجي حاجي مكه ها

 

منم شماره خومو بهش دادم و بعد از كلي شوخي و حرف زدن ازش خداحافظي كردم

 

به طرف در رفتم

 

بابك -چرا با من اينكارو مي كني

 

-تو اينجا چيكار مي كني

 

بابك -مي دوني كل تهرانو دنبالت گشتم چرا گوشيتو جواب نمي دي

 

- اوه ببخشيد ... گوشيم شارژش تموم شده بود اينكه خاموش شد ....بميرم خيلي نگران شي

 

بابك -نازي داشتم از دلشوره مي مردم

 

-اره بهت حق مي دم ...فكر شو كن يه عالمه پول سيار....بيفته تو خيابونا ...يهو هم يه بلايي سرش بياد ............چيييي ميشه ..تمام نقشه هات نقش بر اب ميشه

 

بابك- نازي

 

-به عمو گفتي كه با هم بوديم ديگه .. ايول مي دونستم ...تو عاقل تر از این حرفايي ...تو كه شام خودي ..منم خوردم ...اوه شب فوق العاده ای بود ممنون بابت امشب پسر عمو.

 

بابك زبونش لال شده بود .....مي دونستم الان به جز حرص خوردن كار ديگه ای نمي تونه بكنه

 

عمو قادر داشت با تلفن حرف مي زد ..... من با سر بهش سلام كردم و به طرف اتاقم رفتم

 

زن عمو-خوش گذشت عروسم ...مثل اينكه دوتايي كلي خوش گذرونديد

 

برگشتم و به چهره درهم بابك نگاه كردم و با نفرت

 

-اوه كلي زن عمو.............. عاليييي بود ......كاري با من نداريد زن عمو خيلي خستم مي رم بخوابم

 

زن عمو- نه عزيزم برو بخواب

 

وارد اتاق شدم .... شالمو از سرم برداشتم و به در تكيه دادم ...داشتم خفه مي شدم بايد كاري مي كردم ...به طرف تختم رفتم ....خودمو روش ولو كردم.... به سقف اتاق خيره شدم

 

كه در اروم باز شد ..... سريع از جام پريدم

 

- به تو ياد ندادن اول در بزني بعد اگه اجازه صادر شد وارد بشي

 

بابك - بين زن و شوهرا كه از این حرفا نيست عزيزم

 

-كو تا زن و شوهر... شما فعلا پسر عموي مني نه چيز ديگه

 

اروم امد كنام نشسشت

 

بابك -خيلي سخت مي گيري دختر عمو .....انقدر خودتو به درو ديوار نزن.... تو اول و اخر مال مني.... چه الان چه 4 ماه ديگه

 

از اتاق من برو بيرون-

 

بابك -سعي نكن با من ديگه از این بازيا در بياري.... من هميشه اروم نيستم نازنينم

 

- این كه معلومه هر كي جاي تو هم بود... به خاطر ثروت پدرم لال موني مي گرفت

 

بابك- اون زبونتم كوتاه مي كنم

 

-برو بيرون

 

بابك -به خاطر تلافي كار امروزتم.... هر جوري شده پدرمو راضي مي كنم كه بابات راضي كنه..... قبل از امدنش تو رو عقدم كنه كه ديگه رسما زنم بشي

 

-كور خوندي جناب

 

بابك -حالا مي بيني كي كور خونده

 

با دستم درو نشونش دادم......برو بيرون

 

بابك -در ضمن من براي ديدن نامزدم هر وقت بخوام ميام... نيازي هم به در زدن و اجازه گرفتن ندارم چه شب باشه چه روز

 

-گمشو بيرون

 

از كنارم بلند شد و دستاشو كرد تو جيب شلوارش

 

بابك -چشم عزيزم ...مي رم وگم مي شم ....

مطالب مشابه :

رمان وقتي او آمد13

شادمهر كه ديد به جايي خيره شدم رد نگاهم و گرفت وقتي نگاهم و روي اون رمان لجبازی آقا بزرگ




رمان نازکترین حریر نوازش قسمت5

رمــــانوقتي بلند شدم همه داخل وقتي از ماشين پياده شدم محو تماشاي آن باغ بزرگ شدم و




رمان وقتي او آمد17

رمان وقتي او هر چي پيش خانوم بزرگ نشستم و منتظر شدم تا شادمهر از اتاقش بيرون بياد نيومد




رمان وقتي او آمد16

رمان وقتي او يه لحظه لرز به تنم نشست ولي اهميتي ندادم و منم جزيي از بازيشون شدم . خانوم




رمان وقتي او آمد14

رمــــان ♥ - رمان وقتي او خوشحال شدم چقدر دلم براش - آره فقط خانوم بزرگ بيداره الان تو




رمان وقتي او آمد15

پوريا خنديد و از جاش بلند شد منم از روي نيمكت بلند شدم . وقتي برگشتيم رمان لجبازی آقا بزرگ




رمان وقتي تو هستي

رمان وقتي تو و فرار رویا نمی دونم اما من با یک ترس بزرگ از واژه ی عشق رشد کردم و بزرگ شدم




رمان وقتي او آمد12

میخوای رمان يهو از اين كارش شوكه شدم : 1 ساعتي از هر دري حرف زديم وقتي خانوم بزرگ




رمان وقتی او آمد3

رمان وقتی او تا وقتي شازدشون شم ولي به خاطر مهربونياي خانوم بزرگ لبخندي زوري زدم و از




رمان عاشق اسیر 1

رمان رمــــان ♥ كم كم كه بزرگ شدم اين وابستگي و علاقه وقتي چشمامو باز كردم این




برچسب :