افسونگر 1


آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره ... من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بکشنه ولی بازم از رو نمی ره ... صدای داد بلند شد:
- امیلی ... مُردی؟
سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم ... خدایا از این خونه متنفرم ... همه جاش پر از سوسک و کثافته ... هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد:
- امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم ...
می دونستم راست می گه ... در این مورد دروغ تو کارش نبود ... سریع شیشه آبجو رو برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی ... لیوان بزرگی هم که فکر کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه سه متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم بیرون ... هال خونه هم دوازده متر بیشتر نداشت ... یه جورایی حس خفگی تو اون خراب شده بهم دست می داد. فردریک لم داده بود روی کاناپه رنگ و رو رفته و با چشمای خونبارش نگام می کرد ... زیر لب زمزمه کردم:
- دائم الخمر بدبخت ...
دادش بلند شد:
- هرزه آشغال ... چی باز زیر لبت فارسی زر زدی؟ هان؟
از دادش پریدم بالا ... اما بدون حرف شیشه و لیوان رو گذاشتم جلوش و خواستم عقب گرد کنم که سرم تیر کشید. دستم رو گذاشتم روی سرم و نالیدم:
- آی آی ...
سرم رو تا نزدیک دهن بو گندوش عقب کشید و در گوشم غرید:
- صد بار بگم به زبون اون مامان هر جاییت حرف نزن؟! هان؟!
هان رو با داد گفت و حس کردم پرده گوشم پاره شد ... دستم رو گذاشته بودم بیخ موهام و از درد به خودم می پیچدم اما نه خواهش می کردم ولم کنه نه گریه می کردم ... همین بیشتر عصبیش می کرد فشار دستشو بیشتر کرد و گفت:
- یه بار دیگه این سیم تلفن ها رو اینجوری ول کنی دورت از بیخ قیچیشون می کنم ... فهمیدی؟
فقط سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم ... خدایا ازش متنفر بودم، متنفر ... از بعد از اون شب، بیشتر از همیشه ... موهامو ول کرد ... دستش رو برد سمت شیشه اش و گفت:
- بتمرگ اینجا کارت دارم ...
با ترس نشستم، باز با هم تنها شده بودیم ... مثل چی ازش می ترسیدم! بعید نبود باز مست کنه و بزنه به سرش ... نه خدا اینبار دیگه خودمو می کشم ... اون آشغال هرزه چرا نمی فهمه من محرمشم؟!!! لیوانش رو لبالب پر از اون مایه زرد رنگ کرد ... روش پر از کف بود ... لیوانش رو برداشت گرفت سمت من و به خنده چندش آوری گفت:
- به سلامتی تو ...
دوست داشتم عق بزنم ... کاش می شد برم توی آشپزخونه ... نمی خواستم کنارش بشینم ... دستش سر خورد روی رون پام ... حس کردم جریان برق از بدنم رد شد ... فشار کمی به پام وارد کرد و یه نفس همه آب جوهاش رو سر کشید ... وقتی تموم شد لیوانش رو کوبید روی میز و با پشت دست پشت لبش رو تمیز کرد ... با چشمای خمار آبی رنگش زل زد تو چشمام و با لحن نفرت انگیزش گفت:
- امشب باهات خیلی کار دارم امیلی ...
تنم لرزید ... باز دوباره دندونام به هم خوردن و دوباره اون با دیدن ترس ته چشمام با لذت قهقهه زد ... اومدم از جام بلند بشم که فشار دستش رو روی پام بیشتر کرد ... از درد نالیدم ...
- آی ...
- جان؟ چته؟ دردت گرفت ؟
اینجوری وقتا دوست داشتم بشکنم اون بغض لعنتی رو ... ولی ... صدای در خونه بلند شد و لئونارد اومد تو ... با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن چون خوب می دونستم که فردریک جلوی اون دست از سرم بر می داره و کاری به کارم نداره ... همینطور هم شد دستش رو از روی پام برداشت ... لئونارد بدن بو گندوش رو روی مبل کنار در انداخت و رو به من داد زد:
- یه قهوه بیار ...
نوکرت ... نفسم رو فوت کردم و بلند شدم ... مامان همیشه می گفت باید به اون مرتیکه احترام بذارم! مامان خوش به حالت رفتی و ندیدی که این دو تا جونور چه به روزم آوردن!کاری باهام کردن که رمان بینوایان ویکتور هوگو برام رمان طنز و فوکاهی شد ... بدبختی های کوزت در برابر بدبختی های من هیچی نیستن ... رفتم سمت آشپزخونه ... صدای عصبی فردریک بلند شد:
- برای چی برگشتی؟
- دعوام شد باهاش زنیکه امشب دندون گرد شده بود ...
توی دلم به فردریک خندیدم. بیچاره نقشه هاش نقش بر آب شد ... سرم رو گرفتم رو به آسمون و نالیدم خدایا شکرت ... قهوه رو سریع آماده کردم که بهونه دست اون لئونارد بی رحم ندم ... اگه کمربندش رو بکشه دیگه هیچی برام نمی مونه ... چقدر دوست دارم یه بار با شجاعت گوشی تلفن رو بردارم و شماره ناین ناین ناین رو بگیرم ... دوست دارم از شرشون خلاص بشم ... اما همون یه بار که شجاعت به خرج دادم بسه! وقتی که از همسایه مون کمک خواستم و اون به پلیس زنگ زد بعدش واویلا شد ... چون فردریک دستگیر شد و لئونارد به من گفت اگه نرم و اعتراف نکنم که دروغ گفتم و فردریک بلایی سرم نیاورده روزگارم رو سیاه می کنه ... می دونستم راست می گه پس مجبور شدم اعتراف کنم که دروغ گفتم ... در حالی که اعترافم دروغ بود! قهوه رو توی سینی گذاشتم و بردم بیرون ... فردریک با دیدنم انگار داغ دلش تازه شد:
- الهی بمیری من از دستت راحت شم.
به دنبال صدای او، صدای زمخت لئونارد هم بلند شد:
- معلوم نیست کی می خواد بره لا دست مامان هر جاییش.
چرا می لرزیدم؟ چرا عادت نمی کردم؟ هجده سال فحش شنیدم و کتک خوردم ولی بازم هر بار که فحشی نثار مامانم می شد بدنم به لرزه می افتاد. چرا دست از سر مامان بیچاره ام بر نمی داشتند؟ همین که دقش دادن براشون بس نبود؟ همین که کشتنش بس نبود؟ حالا با گور به گور کردنش می خواستن به چی برسن؟ آخ که چقدر دلم یه جو شجاعت می خواست تا با همین سینی بکوبم تو سر هر دوشون ... کاش بی کس و کار و پرورشگاهی بودم. ننگ داشتم از داشتن برادری مثل فردریک و پدری مثل لئوناردو! کاش دعاهاشون مستجاب می شد و من می مردم. دلم هوای مادرمو کرده. دلم هوای افسانه جونمو کرده. بمیرم برای دلت مامان! چقدر از لئوناردو کتک خوردی. چقدر فردریک بی حرمتت کرد. اونم به خاطر چه چیزای مسخره ای! به خاطر ذهن بیمارشون! فقط به خاطر اینکه اون لئوناردوی احمق یادش نبود که تو عالم مستی با تو رابطه داشته و تو رو باردار کرده! چون فکر می کرد من از خونش نیستم و هیچ وقت راضی نشد آزمایش دی ان ای بده! فقط می گفت مطمئنه من دخترش نیستم و فقط یه پسر داره ... می گفت من شبیه توئم ... می گفت من حرومزاده ام ... بعد تو رو می زد. هر وقت هم که می خواست بیاد سر وقت من باز تو سینه سپر می کردی و جای من هم کتک می خوردی ... آخ مامان، چه می دونی که از وقتی رفتی دیگه کسی برام سینه سپر نکرد و همه اون کتک ها تموم و کمال نصیب خودم شد! خدایا چرا تقاص منو و مامانمو ازشون نمی گیری؟ دیگه خسته ام کردن. خسته! با صدای داد فردریک یه متر پریدم بالا:
- اوی هرزه گیس بریده! واسه چی وسط اتاق خشکت زده؟ نمی بینی اون قهوه یخ زد! بذار پایین اون سینی رو پس!
سینی رو گذاشتم جلوی لئونارد و خواستم عقب گرد کنم که باز موهام اسیر دست فردریک شد:
- مگه نگفتم این سیم تلفنا رو جمع کن! مثل مامانت سیم ظرف شویی روی سرته به جای مو! حالمو به هم می زنی ...
منظورش از سیم تلفن موهای فر و سیاه من بود. همیشه دوست داشتم موهایم را آزاد و رها اطرافم ول کنم ولی حیف هر بار که اینکار رو می کردم بعدش مثل سگ پشیمون می شدم. مثل الان! مامان بیچاره امم همیشه موهاشو کوتاه می کرد، چون دیگه توان کتک خوردن نداشت. اصلاً حواسم نبود که هیمنطور که در فکر فرو رفته ام با نفرت به فردریک زل زده ام. چرا می گفت مامانت؟ مگه مامان مامان اونم نبود؟ چرا اینقدر حیوون صفت بود؟!! فردریک با دیدن نگاهم کفرش در اومد از جا جهید و کمربندش رو کشید:
- هان چه مرگته امشب؟ به چی زل زدی کثافت لجن! عاشق شدی که عین گاو هی می ری تو فکر؟ گه خوردی تو. فقط یه آتو ازت می خوام که بفرستم لا دست مامانت ...
نذاشتم ادامه بده و دستم رو روی گوشم گذاشتم. چنان هلم داد که از پشت محکم به دیوار خوردم و از درد کمرم نفسم بند اومد. دستم رو جلوی صورتم گرفتم. می دونستم کتک سختی در انتظارمه. همیشه فقط جلوی صورتمو می گرفتم که آسیبی بهش وارد نشه. از دار دنیا فقط همین صورت قشنگو داشتم . اولین ضربه رو که زد اشک به چشمم هجوم آورد، ولی سریع لبمو گاز گرفتم که گریه نکنم. نمی خواستم ضعفمو ببینه. اون همینو می خواست و من نمی خواستم بذارم به خواسته اش برسه. دومین ضربه ، سومین ضربه و ... اینقدر زد که خسته شد. لئونارد که نفس نفس زدن پسرشو دید. بالاخره تکونی به هیکل بو گندوش داد و از جا برخاست. دست فردریک رو گرفت و گفت:
- بسه دیگه خسته شدی. بیا بشین آبجوت رو بخور! اینم بالاخره میمیره راحت می شیم!
بعد با نفرت به من زل زد و گفت:
- حیف نون!
وای خدا! من دردمو به کی بگم. دخترش کف خونه داره جون می ده اونوقت به پسرش می گه بیا بشین آبجوت رو بخور. خدایا داد منو از اینا بگیر! یا قدرتی بهم بده که خودم بگیرم. به خدا دیگه خسته شدم. با صدای اس ام اس گوشیش حواسش به گوشیش پرت شد و من چهار دست و پا خودم رو کشیدم توی آشپزخونه از دهنم خون بیرون می زد و دل و روده ام تو هم پیچ می خورد ... دوست داشتم همین الان چشمامو برای همیشه ببیندم اما انگار فایده ای نداشت! صدای قهقهه بلند فردریک و لئونارد رو می شنیدم ... از بین حرفاشون فهمیدم دو تا زن قراره بیان خونه مون ... خودمو کشیدم گوشه دیوار و چشمامو روی هم گذاشتم ... چیزی طول نکشید که به صدای خنده های مستانه اون دو تا صدای خنده های پر عشوه دو تا جنس لطیف هم اضافه شد و بعد ... آخ کاش می شد نشنوم ... کاش می شد کر باشم ... کاش می شد از خونه برم بیرون .. حالم داشت به هم می خورد ...پدر و پسر توی یه هال دوزاده متری داشتن ... هر دو با هم! خدایا چرا چیزی به اسم شرم تو وجود این دو نفر نبود؟! چرا اصلا به من فکر نمی کردن؟! صدای هایی که فردریک در می اورد حداقل برای من آشنا بود ... همین حالم رو بدتر می کرد ... یه دفعه بالا آوردم ... هر چی خورده و نخورده بودم رو کف آشپزخونه تخلیه کردم و از حال رفتم ...

 

با درد خودم رو توی پیاده رو می کشیدم ، حالم اصلا مساعد سر کار رفتن نبود اما می رفتم به چند دلیل که مهم ترینش دور شدن از اون خونه جهنمی بود ... اکثر آدما بی تفاوت از کنارم رد می شدن اما بعضی ها با تعجب بهم زل می زدن و این نگاه های گاه و بیگاه اعصابم رو خورد می کرد. از بیرون معلوم نبود چه به روزم اومده ... فقط کنار لبم پاره شده بود ... بقیه کبودی هام از صدقه سر لباس پوشیده ای که تنم بود مخفی شده بودن ... رسیدم به سوپر مارکت تقریبا بزرگی که فاصله کمی با خونه مون داشت ... رفتم تو ... هر کس سر کار خودش بود ... راه افتادم قسمت پشتی ... نه کسی به آدم سلام می کرد و نه توجهی نشون می دادن ... لباس مخصوصم رو پوشیدم و نشستم جای مخصوص ... میوه ها رو بر می داشتم و بسته بندی می کردم ... میوه هایی که می دونستم برعکس قیافه های خوش رنگ و آبشون اصلا طعم ندارن ... با همین ذهنیت خودم رو قانع می کردم که دلم نخواد و هوس نکنم یه گاز بزرگ بهشون بزنم ... سخت مشغول کارم بود که کسی از پشت سر صدام زد:
- افسون ...
از لحنش فهمیدم جیمزه ... و از اسمی که منو مخاطب قرار داد ... فقط به جیمز گفته بودم اسم اصلیم افسونه ... اونم از دهنم پرید ... بقیه امیلی صدام می کردن ... افسون اسمی بود که مامان برام انتخاب کرد ... خودش برام شناسنامه گرفت ... آهی کشیدم و برگشتم ... با دیدن لب پاره شده ام چشماش گرد شد ... نشست کنارم و نالید:
- باز چی شدی افسون؟!!!
چرا برام سخت بود باور کنم یه مرد می تونه خوب باشه؟! جیمز هم مثل بقیه ... شاید آب نمی دید ... شاید اگه اونم یه دختر رو می انداختن زیر دست و پاش و می گفتن این بی کس و کاره هر کاری بخواد می کنه ... چرا نزنه؟ چرا له نکنه؟ چرا زورشو نشون نده؟ چرا؟ همه مردا همینطورن مطمئنم ... جیمز دستمو گرفت و یه دفعه با دیدن دستم چشماشو گرد کرد ... روی دستم تیکه به تیکه کبود و خون مرده بود ... سریع دستمو پس کشیدم ... با ناراحتی آشکاری گفت:
- باز خودتو سوزوندی؟ یا رفتی تو دیوار؟ یا سرت گیج رفته از تخت افتادی؟ یا با داداشت شوخی می کردی مشت زده تو صورتت؟ هان؟
می دونستم هیچ وقت دروغامو باور نمی کنه ... شونه بالا انداختمو گفتم:
- مهم نیست !
- تا کی؟ تا کی مهم نیست دختر؟ دارن تو رو شکنجه می کنن؟ آخه اینا کین که تو سکوت کردی؟ افسون من نمی خوام این غم رو توی چشمای تو ببینم ...
دیگه داشت زیادی حرف می زد . مرد ودلسوزی؟! محاله ممکنه ! خشک و سرد گفتم:
- برو سر کارت جیمز ... بذار منم کارم رو بکنم ...
جیمز چند لحظه نگام کرد و گفت:
- خیلی خوب باشه ... نگو ... من که می دونم یه نفر داره این بلاها رو سر تو میاره!
- به تو مربوط نیست ...
دستای مشت شده اش نشون می داد خیلی به غرورش بر خورده ... از همون اول که اومدم اینجا سر کار زیاد از حد دور و بر من پلکید ... خوشم نمی یومد مرد ها دور و برم باشن ... با دخترا هم بلد نبودم رابطه برقرار کنم برای همین همیشه تنها بودم ... اما این جیمز هیچ وقت از رو نمی رفت ... با چشمای کشیده خاکستریش زل زد تو چشمامو و گفت:
- سعی نکن منو از خودت برونی ... می دونی که سمج تر از این حرفا هستم ...
یه لحظه خنده ام گرفت ... خیلی وقت بود که خنده از لبام فراری شده بود ... اما خندیدم .. جیمر پرو شد منو چرخوند سمت خودش دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و قبل از اینکه بخوام جلوش رو بگیرم خم شد روی صورتم ... زخم کنار لبم داغ شد ... با خشم هولش دادم و این کارم همزمان شد با سوت سر کارگر اونجا ... با وحشت چرخیدم طرفش ... خیلی خشک گفت:
- اینجا محل کاره ... نه فاحشه خونه ... تو اخراجی!
با تته پته می خواستم التماس کنم ... می خواستم از خودم دفاع کنم ... اما قبل از من جیمز گفت:
- خانوم کالن ... همه اش تقصیر من بود ... افسون مقصر نیست ...
با خشم گفت:
- تو حرف نزن جیمز ... اگه به فروشنده نیاز نداشتیم همین الان اخراجت می کردم ... تو اینجا چی کار می کنی؟ برگرد سر کارت ...
با بغض رفتم طرفش ... گوشه لباس بلند آبیشو گرفتم و گفتم:
- خانوم کالن خواهش می کنم ... من به این کار احتیاج دارم ...
با خشم هولم داد ... اینقدر ضعیف بودم که تعادلم رو از دست دادم و محکم خورد به میز میوه ها ... پخش زمین شدم ... جیمز دوید به طرفم ... جز جیمز کسی جرئت نداشت کمکم کنه ... تو چشمای همه دخترای اونجا ترحم رو می دیدم و من از ترحم بیزار بودم .... صدای جیغ خانوم کالن بلند شد:
- دختره پتیاره برو بیرون گفتم ... جای تو اینجا نیست ... جای تو توی فاحشه خونه هاست ...
خدایا چرا؟! چرا همه فکر می کنن من هرزه ام؟ به چه جرم پیشونی من رو اینقدر سیاه نوشتی؟ چرا باید سرنوشتم به سیاهی سرنوشت مادرم باشه ... حتی از اونم سیاه تر! جیمز زیر بازوم رو گرفت ... غمی از چشماش بیرون می زد که از وصفش عاجزم ... آروم گفت:
- من واقعاً متاسفم افسون ... واقعا نمی دونم چی بگم ... باور کن خودم باهاشون صحبت میکنم راضیشون می کنم برگردی ... اگه راضی نشدن هر طور شده باشه یه کار بهتر برات پیدا می کنم ... قول می دم ...
با نفرت بازومو از دستش بیرون کشیدم ... از جا بلند شدم ... درد بدنم بیشتر شده بود و بدتر لنگ می زدم ... گفتم:
- شما مردا جز بدبختی هیچی برای ما زنا ندارین ... شما عوضی ترین موجودات عالمین ... حالمو به هم می زنین ... نمی خوام دیگه ریختت رو ببینم جیمز ...
بدون اینکه حتی یه لحظه دیگه اونجا بمونم زدم بیرون ... می دونستم اگه بدون پول برم خونه فردریک و لئونارد پدرم رو در می یارن ... باید چی کار می کردم ... همینطور که از گوشه پیاده رو می رفتم گریه می کردم ... پیش خودم که می تونستم این بغض لعنتی رو بشکنم ... یهو به خودم اومدم دیدم دارم داد می زنم:
- د مگه تو اون بالا نیستی؟ مگه نمی شنوی صدای من بدبخت رو! چرا جوابمو نمی دی؟ چرا هر چی بدبختیه می ریزی روی سر من؟ این مردای عوضی رو تو آفریدی چرا خودت افسارشون نمی کنی؟!! چرا باید به خودشون اجازه بدن زندگی یه زن بی پناه رو به هم بریزن؟ خدایا تا کی باید قربانی هوس مردها باشم؟ لئونارد با هوسش منو به وجود آورد ... فردریک با هوسش منو از هر چی رابطه اس بیزار کرد ... جیمز با هوسش منو از کار بیکار کرد ... خدایا چرا به من قدرتی نمی دی که اینا رو نابود کنم؟ چـــــــــرا ؟
به هق هق افتادم ... نشستم کنار پیاده رو ... فقط می خواستم گریه کنم ... دیگه هیچی برام مهم نبود ....

شب شده بود ... زمان برگشت به خونه ... به اندازه کافی تو کوچه ها لفتش داده بودم ... اما حالا بدون پول چطور باید بر میگشتم؟ چطور می تونستم بگم که اخراج شدم؟ به چه جرئتی؟ بدنم دیگه طاقت اون ضربه های سنگین رو نداشت ... داشتم از سرما به خودم می پیچیدم ... دلم گرمای گوشه آشپزخونه رو می خواست ... به درک که توش پر از سوسک بود! وای مامان سردمه ... پیچیدم توی خیابونمون ... از در و دیوار خونه ها چرک و کثافت می بارید ... بچه ها هنوز توی کوچه داشتن بازی می کردن و از سر و کول هم بالا می رفتن ... محله مون زیاد از حد خوش نام بود! یکی از معروف ترین فاحشه خونه ها اونجا بود ... درش هم طبق معمول باز بود و یکی دو تا از زنهای برای تبلیغ کار جلوی در مشغول عشوه و ادا ریختن بودن ... هر مردی که از اونجا رد می شد چند لحظه ای باهاش لاس می زدن تا بلکه بتونن بکشنش تو ... لباساشون رو که می دیدم خنده ام می گرفت هر شب از جلوشون که می گذشتم با دیدن کاراشون چند لحظه ای غمام یادم می رفت ... واقعا مضحک بودن ... نگاشون کن! چه جوری خودشون رو به بدن مردا می چسبونن و دلبری می کنن! والا اونا هم از من وضعشون بهتره ... از کنارشون رد شدم و رفتم سمت خونه ... خونه که چه عرض کنم! یه مجتمع آپارتمانی ده طبقه که هر طبقه اش ده واحد سی متری داشت ... عین قوطی کبریت! وارد که شدم از دیدن دختر پسری که توی راهرو با ولع مشغول بوسیدن هم بودن حالم به هم خورد با نفرت نگاشون کردم و رفتم سمت آسانسور ... باید بدنم رو آماده یه کتک حسابی می کردم ... با اینکه این همه کتک خورده بودم ولی هنوزم می ترسیدم! آسانسور که توی طبقه هفتم توقف کرد با ترس و لرز رفتم بیرون و رفتم سمت در خونه ... کلید نداشتم ... نمی دونم برای چی اجازه کلید داشتن رو نداشتم! بارها پشت در خونه ساعت ها معطل شده بودم ! با ترس زنگ رو فشار دادم ... خدایا اگه هستی و صدامو می شنوی خودمو به ... در خونه باز شد ... فردریک با چشمای سرخ توی دهنه در ایستاده بود ... آروم گفتم:
- برو کنار بیام تو ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که شال گردنم رو گرفت و کشیدم تو ... مونده بودم می خواد چی کارم کنه که چسبوندم به دیوار و سرشو آورد جلو! آخ ... خدایا! من از این مرد متنفرم ... بیزارم ... حتی بهم اجازه نمی داد نفس بکشم ... از لبام خون می چکید ولی لعنتی دست بردار نبود ... تجربه ثابت کرده بود هر چی بیشتر دست و پا بزنم اون جری تر می شه ... دستش رفت سمت لباسام ... اوایل همه رو پاره می کرد ولی جدیدا انگار فهمیده بود نباید ضرر به مال بزنه ... برای همین هم با خشونت درشون می آورد ... بازم گریه نمی کردم ... نباید عجزم رو می دید ... منو برعکس کرد و چسبوند به دیوار ... درد توی همه بدنم پیچید ... دیگه نتونستم جیغ نکشم ... با همه وجودم جیغ می کشیدم ... نمی دونم چرا هر بار بازم درد داشتم ... چرا این درد لعنتی تموم نمی شد ... فحش های رکیکی که می داد منو از خودم که نه! از زندگی سیر می کرد ... نمی دونستم تو اون وضعیت باید خدا رو شکر کنم که هنوز دخترم؟!!! این نعمت بود؟! این که فردریک یه مردی بود که از برداشتن بکارت هیچ لذتی نمی برد؟ دردم بیشتر شد ... اون یه کثافت وحشی بود این همه انرژی رو از کجا می آورد؟ مگه دیشب با اون زنای خراب نبود؟ با من دیگه چی کار داشت؟!!! داشتم از حال می رفتم که کارش تموم شد ... ولم کرد گوشه دیوار ... توی خودم جمع شدم ... صدای ناله ام دل سنگ رو هم آب می کرد ... همه بدنم تیر می کشید ...فردریک همینطور که لباساش رو می پوشید گفت:
- گمشو تو آشپزخونه بخواب ...
می دونست بعد از این عمل اینقدر انرژیم تحلیل می ره که بیهوش می شم ... این یه نعمت بود؟! که فردریک با این بلا باعث شد اخراج شدنم لو نره؟! از جا بلند شدم با زجر خودمو انداختم گوشه آشپزخونه و چشمامو بستم ... خیلی درد داشتم ... خیلی ...
***
صبح روز بعد با بی حالی زدم از خونه بیرون ... هنوز بدنم تیر می کشید باید می گشتم دنبال کار ... نباید می ذاشتم بفهمن من کارم رو از دست دادم ... همین که رسیدم سر خیابون جیمز رو دیدم ... خواستم مسیرم رو تغییر بدم که پیچید جلوم ... با داد گفتم:
- دست از سرم بردار ...
با ناراحتی گفت:
- افسون ... برات کار پیدا کردم ... باور کن دیشب تا نصف شب در به در کار برای تو بودم ... می خواستم همون موقع بیام خبرت کنم اما آدرس خونه تون رو نداشتم ... فقط خیابونتون رو بلد بودم ...
با تعجب نگاش کردم ... با هیجان ادامه داد:
- توی یه رستورانه ... تو همین خیابون بغلی ... باید ظرف بشوری و آخر شب رستوران رو طی بکشی ... کارش بد نیست ... اما حقوقش خیلی خوبه ... دو برابر اون سوپر مارکت ... شاید منم بیام اونجا ... اگه اومدم خودم کمکت می کنم که خسته نشی ...
گیج نگاش کردم ... برای چی اون کار ها رو برای من کرده بود؟ با خنده دستمو کشید و گفت:
- بیا دیگه دختر ... باید تا نیم ساعت دیگه اونجا باشی ...
بدون حرف دنبالش راه افتادم ... نگام سر خورد سمت آسمون ... خدایا! هنوز منو می بینی؟
رستوران خوبی بود ... تقریبا تمیز با مشتری های تقریبا خوب ... نمی شد بگم عالی چون این طرف شهر هیچی عالی نبود! تنها بدی که داشت ساعت کارش بود ... ساعت کارم توی سوپر مارکت تا ساعت ده شب بود ... ولی اینجا تا ساعت دوزاده ... نمی دونستم چطور باید به خونه خبر بدم ... یه کم که بهش فکر کردم شونه بالا انداختم و گفتم:
- به درک! وقتی یه موبایل برام نمی خرن چطور باید خبرشون کنم؟ فوقش شب دیر که می رم سریع می گم یه کار بهتر پیدا کردم ساعتش بیشتر ولی در ازاش حقوقش بیشتره ... هر دوشون لال می شن ... آره این بهتره ...
داشتم همه صندلی ها رو برعکس می چیدم روی میز پایه هاشون بالا بود و سطح صافشون روی میز ... یکی از مشتری ها هنوز نشسته بود ... خیلی وقت بود اومده بود ... هنوزم قصد رفتن نداشت .. یه پسر یا شایدم یه مرد جنتلمن! اوهو! جنتلمن! مگه جنتلمن هم وجود داشت اصلا؟!!! اما از تیپش مشخص بود که اصلا مال این دور و بر نیست ... یه پالتوی مشکی خیلی شیک تنش بود با پیلور شکلاتی ... شلوار خوش دوختی که خط اتوش میوه قاچ می زد ... با کفش های رسمی براق ... از حق نگذریم خیلی خوش قیافه بود ... وقتی اومد تو دخترای گارسون همه شون محوش شدن ... من در حال جمع کردن ظرف از سر یکی از میز ها بودم ... چون نیرو کم آورده بودن از منم خواستن که از آشپزخونه خارج بشم و کمک کنم ... اون لحظه هم مشغول انجام وظیفه بودم که اومد تو ... یه لحظه همه دخترا سر جاشون خشک شدن ... قدش حدودا دو متری بود ... موهاش یه رنگی بودن ما بین طلایی کثیف و کرم ... یه رنگی شبیه رنگ خاک ... لخت و تکه تکه ... یه دسته اش روی پیشونیش ولو بود ... نشست روی یکی از صندلی ها و منو رو از گارسونی که جلوش داشت غش می کرد دو انگشتی گرفت ... من زیاد نگاش نکردم ... اما رنگ چشماش خوب تو ذهنم موند ... یه رنگ خاص و قشنگ! کهربایی ... بعد از اون نگاه اول دیگه نگاش نکردم ... وقتی اومد رستوران شلوغ بود ... اما الان دیگه کسی نبود ... حتی گارسون ها هم رفته بودن ... چون امشب شب اولم بود نوبت من بود که میزها رو جمع کنم و کف رو طی بکشم ... می گفتن هر روز نوبت یه نفره! حالا مونده بودم چطور برم بهش بگم گورشو گم کنه تا من کارمو بکنم ... نشسته بود خونسردانه قهوه اش رو می خورد و به من نگاه می کرد ... لجم گرفت! تصمیم گرفتم بیخیال اون کارم رو بکنم ... صدای موسیقی ملایمی هنوز هم از باند های ضبط به گوش می رسید ... دستم رو بردم سمت کلیپس موهام ... سرم درد گرفته بود ... توی این نیم ساعت آخر می تونستم کمی موهامو باز بذارم ... تو خونه هم که امکانش نبود ... لباس فرم اونجا یه دامن کوتاه تا سر زانو بود با یه بلوز آستین سه ربع یقه باز ... شانس آوردم رون پام و بازوهام معلوم نشده بود ... وگرنه همه کبودی ها پیدا می شدن ... وقتی لباس رو بهم دادن فهمیدم اونجا باید همه کاری بکنم ... وگرنه وقتی قرار بود فقط توی آشپزخونه باشم چه نیاز به لباس فرم؟! خرمن موهای سیاه و فر بلندم دورم ریخت دستی زیرش کشیدم و مشغول طی کشیدن شدم ... بی اختیار همراه موزیک زمزمه می کردم ... کفش هامو هم در اورده بودم تا راحت تر باشم ... پا برهنه از این سمت به اون سمت می رفتم ... سنگینی نگاه مرتیکه رو حس می کردم ... از نگاه های خیره چندشم می شد! کاش می شد با همین طی بزنم توی سرش ... اما حیف! نمی خواستم کارم رو از دست بدم ...

در رستوران باز شد و جیمز با خوشی اومد تو ... با دیدن من ایستاد و با صدای بلند گفت:
- هی افسون! چقدر این لباس ها بهت می یاد ...
پوزخندی زدم و بدون اینکه به سمتش برم گفتم:
- آره ... لباس خدمتکاری به همه می یاد! به خصوص به من ...
با ناراحتی گفت:
- دختر بد! این حرفا یعنی چی؟ خوشحال نیستی کار به این خوبی پیدا کردی؟
- چرا خیلی ... نیاز به تشکره؟
- نه نه اصلا! من کارمو جبران کردم ...
= اینجا چی کار می کنی؟
- می خواستم برم خونه گفتم قبلش یه سری هم به تو بزنم ... راحتی؟
- آره خوبه!
اومد کنارم ...
- اجازه هست بغلت کنم؟! نمی دونی چقدر خوشحالم که تونستم برات کاری بکنم ...
از گوشه چشم به اون مرده نگاه کردم ... خونسردانه پاشو روی پاش انداخته بود و سیگار دود می کرد ... اما نگاش به سمت ما بود ... جیمز رو هول دادم و گفتم :
- اون بار اگه نشد باهات برخورد کنم به خاطر این بود که وقت نکردم .. ولی اگه یه بار دیگه به من نزدیک بشی بد می بینی!
جلوی فردریک رو نمی تونستم بگیرم ... جلوی جیمز رو که می تونستم! جیمز دستاش رو برد بالا و گفت:
- باشه باشه! چرا می زنی؟ من تسلیم ...
- برو دیگه جیمز ... منم الان کارم تموم می شه می رم خونه ...
- خواستم فقط ببینمت ... همین!
لحنش چه مظلوم شده بود ... مظلومیت؟! مرد و مظلومیت؟ عمراً! پوزخندی زدم و گفتم:
- دیدی که ! حالا برو ...
جیمز آهی کشید ... زمزمه کرد:
- چقدر موی باز بهت می یاد ...
بعدم بدون حرف اضافه دیگه ای راهشو کشید سمت در و رفت ... کار منم تموم شده بود ... رفتم سمت صاحب رستوران ... پشت پیشخوان نشسته بود ... گفتم:
- آقای مک دان من دارم می رم .. کارم تموم شده ! فقط اون آقا هنوز نشسته ... من چیزی بهش نگفتم که یه موقع ناراحت نشه ...
سرش رو تکون داد ... اما حرفی نزد .. دسته ای پول برداشت گرفت به طرفم و خشک گفت:
- صبح زود بیا ...
پول رو گرفتم و بدون تشکر رفتم سمت در ... تشکر برای چی؟! حقم رو داده بود! لطف که نکرده بود ... نگاه مرده رو هنوز حس می کردم ... نگاش کردم .. صورتش پشت دود سیگارش مخفی شده بود ... بیخیال زدم بیرون ... سوز سردی می یومد و از آسمون مشخص بود که هوای بارش داره ... پیاده روی سنگی رو گرفتم و راه افتادم سمت خونه ... باید خودم رو برای یه دعوای درست و حسابی آماده می کردم .. اما داشتم حرفامو آماده می کردم که قبل از کتک خوردن بزنم ... باید اینبار جلوشون رو می گرفتم ... پیچیدم توی خیابون خودمون دونه های درشت برف شروع به ریزش از آسمون کردن ... سرعت قدم هام رو بیشتر کردم ... خودم رو کنار دیوار کشیدم مست این موقع شب زیاد تو خیابون بود اصلا دوست نداشتم منو زیر ماشینشون له کنن! درسته که مردن آرزوم بود اما نه به این شکل! منو باش! چه سرخوش! نوع مرگم رو هم خودم میخواستم انتخاب کنم ... نور ماشین تا ته خیابون رو روشن کرده بود. چقدر یواش می رفت! هر آن منتظر بودم از کنار من رد بشه ولی خبری نبود! غر غر کردم:
- د بیا برو دیگه. معلوم نیست چه مرگشه! انگار عروس می بره.
ولی ماشین قصد نداشت از من جلو بزنه. ترس برم داشت! نکنه فکر و خیالی داره؟ خدایا با این پای علیل حالا چطور فرار کنم؟ پام از پریروز هنوز درد می کرد ... مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم که صدای در ماشین بلند شد. ضربان قلبم بالا رفته و چنان می کوبید که هر آن احتمالش بود از کار بایسته. تا جایی که می تونستم سرعت قدم های لنگم رو بیشتر کردم. صدایی از پشت میخکوبم کرد:
- ببخشید خانوم محترم ...
جانم؟! با من بود؟ گفت ببخشید؟ خانوم؟ خانوم محترم؟!! جلل خالق! چه الفاظ عجیبی! بی اراده ایستادم. تا حالا هیشکی منو اینطور محترمانه خطاب نکرده بود. با کنجکاوی برگشتم. به! این مرتیکه اینجا چی کار می کرد ... سکته م داد! نکنه تعقیبم کرده؟!!! چه ماشین عجیبی داشت! از اونایی که می دونستم گرون قیمته ولی تا حالا مثلش رو ندیده بودم! پالتوش رو در اورده بود حالا بهتر می شد هیکل تنومندش رو دید ... شونه های ستبر و کمر باریک! به خودم غر زدم:
- کور شی الهی دختره هرزه!
خودم از حرف خودم جا خوردم. انگار باورم شده بود که هرزه ام. صدای مرد بلند شد:
- ببخشید خانوم شرمنده مزاحم وقت شریفتون شدم. راستش من دارم دنبال یه آدرس می گردم ولی تو این خیابون ها فکر کنم گم شدم. می شه شما کمک کنین؟
نگفتم مال این اطراف نیست! لهجه اش هم با مردم این طرف فرق داشت ... کلماتش رو یه جور با تحکم ولی کشدار ادا میکرد ... نا خودآگاه دست دراز کردم و آدرسش رو گرفتم ... یه قدم بهم نزدیک شد ... به خودم توپیدم:
- واسه چی می خوای به یه مرد کمک کنی؟!!!
بی توجه به وجدانم که صداش در اومده بود گفتم:
- شما خیابون brixton رو می خواین ... اینجا نیست ، دو تا خیابون بالاتره ...
بی توجه به حرفم آروم گفت:
- اسم قشنگی داری ... افسون!
جانم؟!!!!! مرتیکه عوضی ... همه مردا همینن ... سو استفاده گر و فرصت طلب! واقعا رو به روز به صفت های خوب این موجودات دو پا تو ذهن من اضافه می شد ... خواستم با خشم برگردم که صدای فردریک مو به تنم سیخ کرد:
- به به ... ببین چه خبره اینجا! چه غلطی داری می کنی؟ اومدی سر قرار؟ هه هه بالاخره ذات خودت رو نشون دادی. آشغال هرزه! می دونستم توام عین مامانتی. می دونستم بالاخره هرزگی رو شروع می کنی.... بالاخره آتو رو دست من دادی بدبخت عوضی ... حالا دیگه دیر می یای و قرار می ذاری هان؟
رنگ از روم پرید و بدنم یخ زد. خدایا تا اون روزی که کاری نمی کردم از شر تهمت های این پدر و پسر رهایی نداشتم چه برسه به الان که شد ... آش نخورده و دهن سوخته. برق زنجیر رو توی دستش دیدم! وای یا خدا! میخواست با زنجیر منو بزنه؟! صدای اون مرد عوضیه بلند شد:
- آقا بذارین من توضیح بدم.
ولی حرفش بی نتیجه موند چون دست فردریک پایین اومد و قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم پهلوم سوخت. دوباره دستش رفت بالا و دوباره اومد پایین. صدای ناله ام اینقدر بلند بود که به گوش خدا برسه ... ولی این که نمی رسید ... عجیب بود برام! زنجیر هزار برابر کمربند درد داشت ... اون مرده سعی داشت جلوی فردریک رو بگیره ... اما لئونارد هم از راه رسید و مرده رو گرفت ... می دیدم می خواد بزنتش ولی مرده قدرتش بیشتر بود ... درد داشت نفسم رو بالا می آورد .. خون از جای زنجیر می زد بیرون ... توی همون گیر و دار چیزی شبیه چاقو رو توی دست فردریک دیدم و صدای عربده اش بلند شد:
- می کشمت ...
چشمامو بستم ... زمزمه وار گفتم:
- مامان دارم می یام پیشت ...

پهلوم به شدت سوخت ... قدرت داد کشیدن نداشتم ... جسمم ولو شد روی زمین ... ضربه دوم رو زد ... نفس برای کشیدن نداشتم ... و ضربه سوم ... دردم اینقدر زیاد شد که چشمام سیاه شد و داشتم از حال می رفتم ... همه چی داشت محو می شد ... همه تصاویر ... همه صداها ... صدای فریاد مردمی که جمع شده بودن ... صدای عربده های فردریک و لئونارد و صدای اون مرد عجیب فرصت طلب ..


وقتی چشم گشودم همه جا سفید بود. پهلوم بدجور می سوخت. چشمامو بستم و زمزمه وار گفتم:
- من کجام؟!
- بیمارستانی.
چشمامو باز کردم. پرستاری مشغول عوض کردن سرمم بود. دستمو روی پهلوم گذاشتم و از زور درد نالیدم:
- آخ ...
- درد داری؟
- خیلی ...
- حق داری، ولی زود خوب می شی. الان جای بخیه هات می سوزه. بهت یه مسکن تزریق می کنم تا دردت کمتر بشه.
- من چم شده؟
- یادت نیست؟ چاقو خوردی.
یادم اومد. فردریک .... فردریک ... لعنت به تو فردریک! ازت متنفرم ... متنفر! صدای مردی باعث شد از فکر خارج بشم.
- بهوش اومدی؟ خدا رو شکر!
نگام اینبار اونو نشونه گرفت. بازم این مرده!!! همونی که باعث شد به این روز بیفتم ... بازم سایه یه مرد افتاد رو زندگی منو یه بدبختی جدید برام رقم زد. زل زدم توی چشماش ... انگار تازه می خواستم ببینمش ... چقدر خوشگل بود! از حق نمی شد گذشت! قد بلند بود و خوش هیکل. چشمای درشت و خمار خوش رنگش روی اعصابم راه می رفتن! ابروهاش کمونی بودن و دماغش سر بالا ... لباش ... وای چه لبایی! اندازه اش معمولی بود ولی حسابی قلوه ای و براق. انگار فردریک زیاد هم بیراه نمی گفت. چرا من اینجوری شده بودم؟ چه مرگم شده بود؟ چقدر هیز شده بودم و داشتم اون مرده رو بر انداز می کردم. کلافه از نگاه خیره ام، دستی توی موهای پر پشتش فرو کرد و گفت:
- حالت خوبه؟
حواس پریشونم توی موهای پریشونش بود. نه خرمایی بود نه طلایی نه زیتونی. انگار رنگ خاک بود که کمی زیتونی شده بود. چه رنگی! توی رستوران هم همه اینا رو دیده بودم اما الان دقیق تر می شد دید ... همه چیز این مرد عجیب بود و عجیب تر از همه نگاهش ... وقتی دید جواب نمی دم دوباره پرسید:
- حالت خوب نیست؟
هول شدم و گفتم:
- خوبم ... یه کم درد دارم فقط.
با خودم غر زدم:
- مگه تو دکتری؟ چه کیفی می ده از رو این تخت بلند شم بکوبم تو ملاجت ... آخه تو دیگه از کجا افتادی وسط زندگی من؟
اون که هیچی از فارسی حرف زدن های من نمی فهمید با تعجب گفت:
- تو خارجی هستی؟
پرخاش کردم:
- به تو مربوط نیست ...
جا خورد ! بخوره! به جهنم ... مرتکیه عوضی ...اما از رو نرفت، نشست روی صندلی کنار تختم و گفت:
- من واقعاً شرمنده ام. حس می کنم همه اش تقصیر منه. اگه من زودتر جلوی داداشت رو گرفته بودم اینطور نمی شد.
تازه متوجه دستش شدم که باندپیچی شده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مهم نیست. شما مردا فقط مایه دردسر هستین ... فردریک هم منتظر یه فرصت بود که کینه اش رو یه جوری خالی کنه. دستتون هم شاهکاره اونه؟
نگاهی به دستش کرد و گفت:
- اینکه یه خراش جزئیه... ولی با این حال این حرفا چیزی از اصل قضیه کم نمی کنه. درسته که من بهونه داداشت شدم ولی عذاب وجدان بدی دارم.
با کنجکاوی پرسیدم:
- از کجا فهمیدید داداشمه؟
قبل از اینکه بتونه جواب بده، دکتر وارد اتاق شد و اون دست از ادامه حرف زدن برداشت. دکتر که هم سن و سال خود مرده بود، دستی سر شونه اش زد و گفت:
- چطوری دانیل؟ دستت که درد نمی کنه؟
- نه ادی به لطف همکارای تو همه چیز رو به راهه.
- خوب خدا رو شکر. اجازه بده ببینم حال مریضمون چطوره؟
به دنبال این حرف نگاهش به سمت من کشیده شد. دستمو دوباره روی پهلوم گذاشتم و گفتم:
- درد می کرد، ولی بعد از مسکنی که پرستار بهم تزریق کرد بهتر شدم.
- خوبه ... بهترم می شی. هر چند که ...
پسر که حالا فهمیدم اسمش دانیله وسط حرف دکتر رفت و گفت:
- ادی ...
دکتر با خونسردی سرمم رو چک کرد و گفت:
- دانیل، تو که بهتر از من می دونی! این دختر حق داره بدونه چه بلایی سرش اومده. برای شکایت لازمه ...
خدایا! دیگه چه بلایی؟! تا کی باید از آسمون برای من بد اقبالی بباره؟ زنگای خطر توی گوشم جیغ می کشیدند. به زحمت پرسیدم:
- چی شده دکتر؟
دکتر با تاسف نگام کرد ... سرش رو چند بار به چپ و راست تکون داد و با لحن افسوس باری گفت:
- متاسفانه تو کلیه سمت راستت رو از دست دادی! باید خیلی مراقب خودت باشی که خدایی نکرده اتفاقی واسه اون یکی کلیه ات نیفته. ممکنه این بار دیگه شانس نیاری.
دستامو جلوی صورتم گرفتم و نالیدم:
- خدای من!
زندگی با یه کلیه! بهتر از این نمی شد! فردریک کثافت. بالاخره زهر خودتو ریختی. دیگه نمی خواستم هیچ کدومشون رو ببینم نه فردریک رو ، و نه باباشو. با بغض نالیدم:
- ازشون متنفرم اونا ذره ذره جون منو می گیرن. دیگه نمی خوام کلفت زیر دستشون باشم. حاضرم توی کارتن بخوابم ولی دیگه ریخت اونا رو نبینم. از همه مردا متنفرم. همه اشون مثل همه ان. همه اشون کثافتن. یه مشت آدم عوضی حال به هم زن. جز زورگویی به جنس ضعیف تر از خودشون هیچ کاری بلد نیستن. من انتقام می گیرم. من از همه مردا انتقام می گیرم. انتقام همه کتکایی که خوردم. انتقام همه اشکایی که تو تنهایی ریختم. انتقام همه تحقیرها ، همه تهمت ها. انتقام کلیه امو می گیرم. خدایا من از تو هم انتقام می گیرم. من از همه انتقام می گیرم.
دانیل و دکتر با تعجب به من که تند تند با زاری به فارسی حرف می زدم نگاه می کردن. دانیل طاقت نیاورد و گفت:
- حالا که چیزی نشده افسون ...
- دیگه چی باید می شد؟ هان؟ فقط ناقصم نکرده بود که کرد ...
دکتر و دانیل هر دو آه کشیدن و دانیل رفت سمت در اتاق ... دکتر گفت:
- خیلی ها با یه کلیه زندگی می کنن افسون جان ... هیچ مشکلی هم ندارن، توام به زودی مرخص می شی و دیگه چشمت به ما نمی افته.
ترسیدم. مرخص بشم کجا برم؟ نمی خوام برم خونه. نمی خوام برم پیش اونا. باید فرار کنم، آره این بهترین راهه. بمیرم پامو تو اون خونه جهنمی که توش از جسم و روحم سو استفاده می شه نمی ذارم.

دکتر بی توجه به ترسی که تو چشمای من لونه کرده بود لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون ... بعد از رفتن دکتر دانیل برگشت ... روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
- یه چیزایی هست که باید بدونی. می دونم توی شرایطش نیستی. ولی متاسفانه چاره ای نیست افسون جان.
باز چی شده؟! باز چه مصیبتی سرم اومده؟ دیگه شدم فولاد آب دیده. دیگه نباید هیچ دردی منو از پا بندازه. من باید سر پا بمونم. خیلی دوست دارم رو پا باشم و از همه مردها انتقام بگیرم. برای همین زنده ام. سکوتم رو که دید ادامه داد:
- برادرت زندانه. به جرم ضرب و شتم تو. جای ضربه های کمربند هم براش دردسر شد. چون همه همسایه ها شهادت دادن که هر شب ... از خونه تون صدای جیغ می شنیدن ...
به اینجا که رسید ساکت شد ولی در عوض نفس عمیقی کشید. آخی! دلت واسه من می سوزه؟ نیازی نیست. من دیگه نیاز به ترحم ندارم آقای مذکر. گفتم:
- خوب؟
- یه ماموری اینجاست که شکاینامه رو آورده تا شما امضا کنین. به راحتی چند سال باید بره گوشه زندان آب خنک بخوره ... اما قبلش من باید باهات صحبت کنم ...
نگاش کردم ... ادامه داد:
- اون مرد که ادعا می کنن پدرته، واقعا پدرته؟
نکنه اینم می خواد به من بگه حرومزاده؟! فقط سرم رو تکون دادم ... زمزمه کرد:
- پس چطور طرف تو رو نگرفت؟
- چون فکر می کنه بابای من نیست ...
- آره ... تو بازپرسی هم گفته که پدرت نیست ... اما خوب این حرف براش بدتر شد ... ازش پرسیدن پس تو توی اون خونه چی کاره بودی؟! اونم گفت دختر زنش بودی ... حالا بیشتر مسئوله! تو فقط به من بگو ... ضرب و شتمشون فقط در حد زدن با کمربند بوده؟ یا آزار جنسی هم در کار بوده؟
پس اونم فهمیده! از کجا؟ خدایا آبروم رفت! سرمو بالا نیاوردم ... چی می تونستم به این مرتیکه بگم؟ بگم هم جنسش به محرم خودش تجاوز می کرده؟ این برای من افت نیست؟ وای کاش آب می شدم می رفتم تو زمین ... سکوتم رو که دید نفسش رو فوت کرد و گفت:
- پس اون فردریک لعنتی د


مطالب مشابه :


رمان افسونگر

رمان خانه - رمان افسونگر - منبع اكثر رمان ها نودهشتيا(98ia.com)




رمان افسونگر 1

دنیای رمان - رمان افسونگر 1 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , منبع اصلی رمان ها:98ia.com




افسونگر 6

رمان خانه - افسونگر 6 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران منبع اكثر رمان ها نودهشتيا(98ia.com)




افسونگر 4

رمان خانه - افسونگر 4 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران منبع اكثر رمان ها نودهشتيا(98ia.com)




364. رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر

بی رمان - 364. رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر wWw.98iA.Com. با تشکر از 572- رمان افسونگر




افسونگر 1

رمان رمــــان ♥ - افسونگر 1 منبع بیشتر رمانا این سایت روش کلیک کنید : www.forum.98ia.com




برچسب :