رمان ارغوان،برگ پاییزی - 10

چشمم به آوا که می افتاد دلم می خواست امیرمحمدو خفش کنم، من نمی دونم آخه این چه جور دوست داشتنیه که به این حال و روز انداخته دختر مورد علاقشو، سکوت آوا وحشتناک شده بود، دیگه کلمه ای از دهنش بیرون نمیومد. امیرمحمد غصه دار بود، ولی این غصه به چه درد می خورد وقتی گند زده بود به همه چیز، اگه به خاطر امیرمحمد بود حتی حاضر نبودم یک قدمم براش بردارم، ولی این وسط آوا داشت از بین می رفت. پامو تو حیاط می ذاشتم دلم می خواست بزنم زیر گریه، همیشه این موقع سال آوا مشغول آماده کردن باغچه ها واسه شروع سال نو بود ولی امسال، انگار قرار نبود زمستون از خونه ی ما بیرون بره. محرمیت آوا و امیرمحمد چند روزی بود تموم شده بود و حاجی به هیچ قیمتی حاضر نبود تمدیدش کنه، می خواست امیرمحمدو امتحان کنه و فکر می کرد این سکوت یخ زده ی آوا برای لجبازی و راضی کردن باباشه. هیچ کدوم نمی فهمیدن که با این کاراشون چی دارن به روز روح و روان این دختر میارن.
از شرکت که داشتم می رفتم خونه، سر راه دو تا جعبه گل بنفشه خریدم، شاید دیدن رنگای شاد گلای بنفشه باعث می شد حال و هواش عوض بشه و یه جوری تو باغچه خودشو مشغول کنه. امیرمحمد می خواست بره جریانو به حاجی بگه تا رضایت بده ولی من فقط یه کلمه گفتم:
_اگه حاجی بفهمه من نمی ذارم حتی جنازه ی آوا رو رو دوشت بذارن…….شک نکن.
دلم نمی خواست آوا جلوی باباش بشکنه، حق آوا نبود آبروش جلوی بابایی که اینهمه سال سر دخترش قسم می خورد بشکنه. امیرمحمد می دونست جدیم، می دونست اونقدر عصبی هستم که هر کاری ازم بر میاد.
گلا رو گذاشتم و رفتم خونه، آوا رو مبل تو نشیمن خواب بود. اینجوری که می دیدمش دلم براش آتیش می گرفت. مامان که دید چند دقیقه اس محوش شدم گفت:
_امیرحسین…
_سلام
_سلام……
_بهتر نشد؟
_چمیدونم مادر، کاش لال می شدم حواس امیرمحمدو نمی دادم سمت آوا ، چه می دونستم اینجوری می شه؟……حالا نمی دونم حاجی چرا لجبازیش گرفته.
_امیرمحمد این مدت مراعات نکرد……..حاجیم داره ادبش می کنه……..آوا رو می ده بهش ولی اول باید ادبش کنه………..فقط این طفلی این وسط داره از بین می ره.
_خب همینارو بهش بگو……
_گفتم……..حتی یه جوری عکس العمل نشون نمی ده که بفهمم داره می فهمه حرفمو………….از امیرمحمد چه خبر؟
_صبح حاجی که رفت اومد دیدش، تا چشمش به امیرمحمد می افته می زنه زیر گریه………..
_خوبه بازم گریه کنه بهتره….
_من احمق چه می دونستم این دختر به این سرعت دل می بنده و اینجوری می شه حال و روزش
با خودم گفتم"مادر من تو چه می دونی که مشکل دخترت فقط دل بستن تنها نیست، چه می دونی که پسرت رو آبروی این دختر قمار کرده."
مامانو که اشکاش گوله گوله می ریخت گرفتم تو بغلمو رو سرشو بوسیدم و گفتم:
_غصه نخور،من درستش می کنم………تقصیر تو که نبوده اینجوری شده
_آخه اون بچه ام داره اونطرف بال بال می زنه، می گه حاجی هر کار بگه من می کنم ولی حاجی هیچی نمی گه ، فقط می گه باید صبر کنه…..
یه نفس عمیق کشیدم و نا مطمئین گفتم:
_درست می شه.
امیرحسین به خونم تشنه اس، حرفم که باهاش می زنم با پرخاش جوابمو می ده. آوا چشمش که به من می افته می زنه زیر گریه. برم یه جور دیوونه می شم، نرم یه جور دیگه ، دلم تنگ می شه براش، تازه می ترسم از فکرش،نکنه فکر کنه ولش کردم، نکنه فکر کنه برام کم ارزش شده، تمام مدت گوشیم دستمو بهش اس.ام.اس می زنم و ابراز علاقه می کنم، ولی چه فایده گوشیشو دیدم، هیچ کدومو نخونده، افسرده تر از این حرفاس.
تو این وضعیت شروع کارم تو کارخونه ام شده غوز بالا غوز، هر روز مرخصی می گیرم، یه سر به آوا می زنم ،یه سر به امیرحسین تو شرکت، با این وضعیت پیش بره به همین زودیا کاری رو که برا پیدا کردنش انقدر دوندگی کردم از دست می دم.
حاجی هیچی نمی گه، هر روز بهش زنگ می زنم، هر روز ازش دلیل می خوام فقط یک کلمه می گه، می گه صبر. تا میام با امیرحسین حرف بزنم زود جوش میاره و با هم دست به یقه می شیم. آلاله دلواپسه، زنگ می زنه به من، می خواد مطمئین بشه هوای خواهر کوچولوشو دارم، مامان یه چشمش اشکه یه چشمش خون،دلواپسه واسه دردونش که من به این حال و روز انداختمش. و من این روزا به جای متنفر بودن از نصیحتای امیرحسین از خودم متنفرم که گوش ندادم حرفای داداش کوچیکمو که ده سال تو اون خونه زندگی کرده بود و دستش بود اخلاقای حاجی ارغوانی که خود امیرحسینم سرش قسم می خورد، ده سال دوتا پسر و یه دختر نامحرم تو یه خونه زندگی کردن و مثل خواهر و برادر بارشون آورد، کاری کرد که دختر خودش، ناموس خودش بشه ناموس امیرحسینی که خودش خواهر نداشت و شاید نمی دونست غیرت برادرانه یعنی چی، و حالا با همین برادرانه هاش یقه پاره می کرد واسه ناموسی که شده بود ناموس خودش و رو برادر خونیش دست بلند می کرد، پس مشکل از من بود که این رابطه ها رو درک نکردم و قوانین خونه ی حاجی رو درک نکردم و گند زدم به این همه نظم و ترتیب و قانونی که این همه سال تو این خونه حاکم بود و هیچ اتفاقی باعث به هم خوردنش نشده بود.
***
آوا که بیدار شد رفتم سراغش، با یه لحن شاد که از ته دل نبود گفتم:
_بلند شو آوا یه عالمه بنفشه خریدم واسه باغچه ها،بلند شو دست خودتو می بوسه، من که می دونی از این کارا سر در نمیارم…….دم عیده ما هنوز هیچ کار واسه باغچه ها نکردیم. گذاشتمشون لب حوض ببین چقدر خوشگلن.
پرده رو کنار زد و یه نگاه به بیرون انداخت ولی دریغ از یه لبخند:
_حوصله ندارم.
پتوشو انداخت رو شونشو از خونه رفت بیرون، نگاش کردم، داشت می رفت تو کارگاهش، اگه دنبالش نمی رفتم تو همون سرما می نشست یه گوشه ی تخت و سرشو می ذاشت رو زانوهاشو می رفت تو فکر، دنبالش رفتم،بخاری رو روشن کردم، نشستم کنارش رو تخت، عذاب وجدان داشت خفم می کرد، قرار بود خواهرم باشه قرار بود مواظبش باشم، نشد، نتونستم، زیادی به امیرمحمد اعتماد کردم. حالا چیکار می تونم بکنم با این موجود کوچولوی افسرده که دیگه حتی حوصله ی سفالگری هم نداره. آروم گفتم:
_آوا…..میای با هم بریم……….حداقل یادم بده خودم بکارمشون
_…….
_آوا من بهت قول دادم، درستش می کنم.
_……
_آوا حاجی فقط می خواد امیرمحمدو ادب کنه، نمی گه که نمی شه
_……
فایده نداشت، نمی شد.
به مامان پیشنهاد دادم یه روز بچه ها رو جمع کنه، شاید وجود ترانه و پرستو و پیام می تونست کمکی به حال و روز آوا کنه، روز جمعه مامان همشونو واسه ناهار دعوت کرد، قرار بود امیرمحمدم بیاد. هممون خدا خدا می کردیم یه تغییری تو احوال آوا پیش بیاد، ولی همه ی رشته هامون پنبه شد وقتی آوا پناه برد به اتاقشو تا آخر شب بیرون نیومد. حاجی عصبی بود، فکر می کرد آوا لجبازی می کنه، من قسم می خوردم که حالش خوب نیست، ولی تو کتش نمی رفت.
آخر شب من و آلاله نشستیم پای حاجی و انقدر حرف زدیم و خواهش و تمنا کردیم که حاجی با یه شرط قبول کرد تاریخ عقد و عروسی آوا و امیرمحمد و مشخص کنه، شرطشم این بود که دوران عقد نداشته باشن، زودتر برنامشونو بگیرن و برن سر خونه و زندگیشون، حاجی می خواست جلوی فاجعه رو بگیره و نمی دونست که اتفاقی که از وقوعش می ترسه اتفاق افتاده.یه تقویم ازم خواست و تاریخ و برای پونزده فروردین یعنی یه چند روزی قبل از شروع ماه محرم تعیین کرد.انگار آرامش گرفتم. من جای همه از حاجی تشکر کردم، انقدر ذوق زده بودم که آخرش حاجی بهم تیکه انداخت:
_مگه دومادی خودته انقدر هیجان زده ای ؟…..اینجوری می کنی همه فکر می کنن چشم دیدن آوا رو تو خونه نداشتیا!
آلاله گفت:
_خب انشا الله نفر بعدی امیرحسین تو نوبته دیگه بایدم خوشحال باشه….
حاجی با خنده گفت:
_انشا الله بعد محرم و صفرم واسه این شازده یه فکری می کنیم.
امیرمحمد رفته بود، طاقت دیدن خونه رو بدون آوا نداشت، موقع ناهارم فقط با غذاش بازی کرد. بهش اس.ام.اس زدم:
"حاجی رو راضی کردم، پونزده فروردین عقد و عروسی با همه"
آلاله هم رفت تا خبر خوششو به آوا بده تا شاید یه خرده از تو لاک خودش بیرون بیاد.اونشب بعد از مدتها یک خواب آروم داشتم. یه چند روزی طول کشید تا حال و روز آوا یه خرده رو براه بشه، یعنی مثل اول که نشده بود ولی من مجبورش کرده بودم صبحها بیاد شرکت و تو اتاق خودم یه میز بهش داده بودم که گاهی که امیرمحمد واسه دیدنش میومد مجبور بشه بیاد تو اتاق خودمواگه یه وقت باز به تور حاجی خوردیم سوءتفاهمی پیش نیاد، این حدود یه ماه مونده رو هم هر جوری بود باید رد می کردیم تا اینا زودتر برن سر خونه زندگی خودشون و خیال یه جماعتی رو راحت کنن و اول از همه من یه نفس راحت بکشم از بار این مسئولیتی که رو دوشم بود و خودم هم می دونستم که نتونستم درست و حسابی از پسش بر بیام.
***
فصل دوم
تو فاصله ای که تا تعطیلات عید مونده بود امیرمحمد هر روز همچنان مرخصی می گرفت و یه سری به شرکت می زد، با تمام عصبانیتم از این مسئله که به آوا توجه می کرد و نمی ذاشت احساس تنهایی کنه راضی بودم. میومد یه نیم ساعتی کنارش می نشست و یه خرده صحبت می کرد و با کلمات خیلی کوتاه جواب می گرفت و می رفت، با همین کاراش آوا روز بروز داشت تغییر می کرد.مامان و آلاله دنبال تهیه ی وسایل خونه ی این دو تا کله شق و مقدمات عروسی بودن. حدود یه ماه بیشتر زمان نداشتیم واسه ی همه ی کارا.
تو یکی از همین روزایی که امیرمحمد اومده بود یه سری به آوا بزنه محمد و نوید ، دو تا هم محله ای سابقمون که با هم بزرگ شده بودیم و از سر قضیه ی آوا دیگه ندیده بودمشون اومدن شرکت، نوید ،محمدو آورده بود که مثلاً کدورتا رو بذاریم کنار و دم سال نویی دوباره به هم نزدیک بشیم، می تونستم ؟می تونستم با کاری که با خواهرم کرده بازم بهش نزدیک بشم؟خواهری که حالا زن داداشمم بود.
چون هیچ وقت بین ما این مسئله رو در رو مطرح نشد نمی تونستم باهاش بد برخورد کنم و با یه لحن سرد تعارفش کردم بشینه، خدارو شکر کردم که قبل از اومدنشون امیرمحمد و آوا رفته بودن پیش آراد . از منشی شرکت واسشون چای خواستم. چند لحظه تو سکوت گذشت،نوید با لبخند گفت:
_کجایی امیرحسین؟چند وقته نیستی؟
_این روزا یه خرده گرفتار بودم، آخر ساله و کارمون تو شرکت یه خرده زیاده.
_با بچه ها داریم واسه عید قرار شمال می ذاریم …..هستی؟
_فکر نمی کنم
_اذیت نکن دیگه روت حساب باز کردیم.
_فکر نمی کنم بشه…..
در اتاقم بدون در زدن باز شد و امیرمحمد اومد تو ، رفیق قدیمی محمد و نوید ،وپشت سرش آوا. فقط تونستم یه لحظه چشمامو ببندم تا حواسمو جمع کنم، چیکار باید می کردم. تو این موقعیت آوا ضربه ی بعدی براش فاجعه بود، امیرمحمد از دیدن رفیقای قدیمیش هیجان زده بود و سریع رفت سمتشون و بغلشون کرد. آوا ولی……
هاج و واج مونده بود، یه نگاه به اونا انداخت و برگشت سمت من.آروم چشمامو رو هم گذاشتم تا خیالشو راحت کنم. یعنی من حواسم هست.یعنی من مواظبتم. امیرمحمد بالاخره از خیر ماچ و بوس کردن این دوتا عوضی دست برداشت و با دستش به سمت آوا اشاره کرد و گفت:
_بچه ها، اینم نامزدم آواس، ماه دیگه مراسممونه، باید قول بدین حتما بیاید.
یه لحظه فقط چشمامو بستم، نمی تونستم تشخیص بدم که الان خوبه که محمد جریان نامزدیشونو بفهمه یا نه، کدومش باعث می شد دهنشو ببنده و چیزی نگه. محمد هاج و واج زل زده بود به آوا،انگار نمی تونست درک کنه حرف امیرمحمدو.امیرمحمد رو به آوا گفت:
_آوا بیا بشین عزیزم….چرا اونجا ایستادی؟
_من……من برم، آراد باهام کار داره.
و سریع از اتاق بیرون رفت.امیرمحمدم یه نگاه به ساعتش انداخت و گفت:
_ببخشید بچه ها من مرخصی گرفتم، باید برگردم کارخونه، باز می بینمتون، فقط شماره هاتونو بدین.
و رفت.یه نفس عمیق کشیدم و زل زدم تو صورت محمد، با یه پوزخند گفت:
_ماه دیگه عروسیشه؟
با حرص گفتم:
_فکر نمی کنی که باید از تو اجازه می گرفتیم؟…..
_نه موندم تو اون همه ادعا….
نوید پرید وسط حرفش:
_بس کنید دیگه بچه ها، موضوعات کهنه رو تازه نکنید دیگه………..
بعدم رو به من ادامه داد:
_محمدم همین روزا نامزدیشه، واسه همین اومدیم سراغت، می خوایم حرفای گذشته رو بذاریم کنار…..ما که دیگه بچه نیستیم……..گذشت دوره ی اون شیطنتا و بچه بازیا……
یه نفس راحت کشیدم، مطمئیناًنامزدی محمد باعث می شد خودشم هوای یه سری مسائلو داشته باشه،در ضمن نباید می ذاشتم امیرمحمد و آوا زیاد بهش نزدیک بشن…
با لبخند گفتم:
_مبارک باشه….کی هست خانمت؟
سرشو انداخت پایین، یه جورایی انگار ازم خجالت می کشید:
_ترانه……..ببین امیرحسین از آخرین بار که منو تو همو دیدیم و فهمیدیم که موضوع چی بوده…………..هیچ کس خبردار نشد، فقط نوید که اون روز تو ماشین منتظرم بود و همه چیزو دیده بود، برای بچه ها خیلی سوال شده که تو چرا نیستی؟
_باشه یه سری بهشون می زنم.
از رفتار محمد اینجور به نظر می اومد که قصد نداره در مورد مسائل پیش اومده چیزی بگه و این خیال منو راحت می کرد.
***
یه جورایی دیدن دوستای قدیمی برام هیجان انگیز بود، برام جالب بود که امیرحسین بعد از اینهمه سال هنوز ارتباطشو باهاشون حفظ کرده بود. عالمی داشتیم ما تو بچگی با این بچه های هم محله ای، چه شیطنتا که نکردیم دور همی. به یاد اون روزا لبخند ناخودآگاه می نشست رو لبم. باید واسه عروسی دعوتشون می کردم. می تونستن دوستای خوبی باشن واسه من که اینهمه سال از همه دور افتاده بودم.
تا بعد از ظهر تو کارخونه مشغول بودم، تو راه برگشت بودم که با خودم فکر کردم برم و یه سری به مامان و آوا بزنم، به خاطر هزینه های بالای هتل مجبور شده بودم یکی از اتاقای آپارتمانی رو که به نام آوا خریده بودم مرتب کنم و شبا رو اونجا بمونم، واسه همین به تعارف حاجی معمولاٌ واسه شام می رفتم اونجا. سر راه دو تا شاخه گل واسه عزیزکردم خریدم و رفتم اونجا. برعکس شبای دیگه آوا نیومد استقبالم با تعجب به مامان گفتم:
_آوا کجاس؟
_از بعد از ظهر سردرد و حالت تهوع شدید داشت،فکر کنم خوابیده باشه.
انگشتمو گرفتم بالا:
_اجازه هست برم ازش خبر بگیرم؟
_امیرمحمد…..
_نباید حالشو بپرسم؟
_من می رم صداش می زنم…..ترو خدا بذار این یک ماه آخر به خیر و خوشی بگذره برید سر خونه زندگیتون.
پوفی کشیدم و رفتم تو نشیمن، حاجی هنوز نیومده بود، چند دقیقه بعد آوا پشت سر مامان از پله ها اومد پایین، رنگ و روش حسابی پریده بود،اومد طرفم:
_سلام
گلارو گرفتم سمتش:
_سلام عزیزم…..چی شده؟مامان می گه حال نداری؟!
_نه چیزی نیست، یه خرده سر دردم
_بیا بشین اینجا ببینم
نشست کنارم.پرسیدم:
_مامان می گفت حالت تهوع هم داری؟
راستش یه خرده ترسیده بودم، اگه از شانس گند من بود که می زد و به حامله ام می شد تا حسابی فاتحه ی من خونده بشه.
_آره،یه خرده
با استرس گفتم:
_آوا….
نگام کرد:
_حالت تهوع چرا؟………دارم نگران می شم.
سرشو انداخت پایین، متوجه منظورم شده بود، جونم بالا اومد تا لباش از هم باز شد و جوابمو داد:
_به خاطر سر دردمه ، وقتی شدید می شه تهوع می گیرم.
_مطمئینی آوا؟
سرشو تکون داد:
_از کجا انقدر مطمئینی؟بریم یه آزمایش بدیم؟
_امیرمحمد……من اونقدر از بدن خودم خبر دارم که بفهمم نگرانیت بی دلیله.
یه نفس راحت کشیدم و گفتم:
_اوووف …..از وقتی مامان گفت تهوع داره مردم و زنده شدم…….حالا چرا سردرد خانمم؟
_نمی دونم، فکر کنم خسته شدم.
_همش تقصیر امیرمحمده،زیادی ازت کار می کشه
مامان با یه سینی برگشت، واسه من چای آورده بود و یه لیوان شربت گلاب و بیدمشک هم واسه آوا:
_بخور مادر سردرد و آروم می کنه
_ممنون نرگس جون.
_فکر کنم یه ویروسی چیزی بوده، امیرحسینم از بعدازظهری سردرده، از اتاق بیرون نیومده.
روز سوم فروردین بود، از صبح فکر کنم ده بار زنگ زدم به حاجی تا اجازه ی آوا رو واسه شب که نامزدی محمد بود بگیرم،بالاخره ساعت دو بعد از ظهر با اعتراف به سمج بودن من اوکیشو داد. خندیدم وفقط بهش گفتم "خیلی مخلصتم حاجی"، با این که سعی می کرد خودشو کنترل کنه که پررو نشم، ولی از کارام خندش می گرفت، از لحنش کاملاً مشخص بود. دوست داشتم با آوا بریم تا آوا هم با خانوم محمد آشنا بشه.اینجوری برای رفت و آمد راحت تر بودیم.
رفتم خونه ی حاجی، مامان درو باز کرد برام، حاجی که منو دید در جواب سلام پرخندم فقط با لبخندی که سعی داشت جلوشو بگیره سرشو تکون داد. امیرحسین و آراد و امیرعلی روبروی تلویزیون فوتبال می دیدن و با ورود من هیچ کدوم عکس العملی نشون ندادن، نزدیکشون که رسیدم یه لگد به پای امیرعلی که از همه دم دست تر بود زدم و گفتم:
_سلام عرض کردم خدمتتون….
_آِ….داداش پام داغون شد
دستشو برام بالا آورد و دست داد، امیرحسین و آرادم بدون اینکه نگاهشونو از تلویزیون بگیرن دستشونو بالا آوردن و دست دادن، به مامان اشاره کردم که "آوا کجاس؟"
مامان فقط خندید و همینطور که می رفت تو آشپزخونه گفت:
_بچه ها شماها هم چای می خورید؟
وقدرت خدا صدا از هیچ کدوم از اون سه تا تحفه بلند نشد. دنبال مامان رفتم تو آشپزخونه:
_آوا کجاس مامان؟
باز فقط نگام کرد و خندید.
_مامان!……….جوابمو نمی دی.
_تو اول مشخص کن اومدی خونه ی خانمت یا خونه ی مامانت؟
_یعنی چی؟
_یعنی همین…………….آدم دیدن نامزدش که می ره یه شاخه گلی، یه هدیه ای، چیزی…………مخصوصاً تو عید نوروز……….الان من سه روزه منتظرم ببینم عیدیت به آوا چیه؟…….همین سه تا اراذل همشون به آوا عیدی دادن، اون از کادوی تولدش که من گرفتم، اینم از حالا.
_کادوی تولدو که من خبر نداشتم مامان…………..بعدم من که به رسم و رسوما وارد نیستم ،خب شما بهم می گفتی………..حالا من روز تعطیلی چی پیدا کنم براش بگیرم؟……………دلخور شده؟
خندید:
_نه، نیستش، صبحی آراد بردش خونه ی آلاله، قراره بعدازظهر با هم بیان اینجا……کادو هم ، من می دونستم پسرمو تو این مسائل چقدر بی عرضه بار آوردم، گرفتم یه چیزی براش، می دم بدی بهش.
دلخور نگاش کردم:
_مگه دفعه ی چندممه دارم زن می گیرم مامان جان…………..حالا چی گرفتی براش؟
_یه انگشتر عقیقه…
_انگشتر عقیق که به درد آوا نمی خوره……
_چرا خیلی خوشگله، طرحش دخترونه اس……….دفعه ی دیگه خودت واسش یه فیروزه بگیر، اونم خیلی دوست داره.
_دستت درد نکنه، مامان….
_بله؟
_یه زنگ بهش بزن بگو زودتر بیاد…….
_برو بشین یه حال و احوالی با حاجی بکن میاد……..
_من از صبح تا حالا ده بار با حاجی حال و احوال کردم، الان فکر کنم دلش می خواد سرمو بکوبونه به دیوار….
_بله خبر دارم.
یه نیم ساعتی گذشته بود که آوا و آلاله رسیدن، وقتی اومد و تو نشیمن نشست،گفتم:
_آوا عصری نامزدی محمد ایناس ، من و تو و امیرحسین و دعوت کرده، از حاجی اجازتو گرفتم، حاضر شو که بریم.یه نگاه به امیرحسین انداخت و گفت:
_من نمیام….
امیرحسینم بدون اینکه سرشو برگردونه گفت:
_منم نمیام…..
_یعنی چی؟زشته دعوتت کرده….
_حوصله ندارم…..
شونه هامو انداختم بالا و رو به آوا گفتم:
_آوا….ولی تو بیا بریم……
_حوصله ندارم
_به خاطر من….دوست دارم با خانمش آشنا بشی…..
_حوصله ندارم، من هیچ کسو اونجا نمی شناسم…..
امیرحسین سرشو برگردوند سمت من و گفت:
_تو هم می خوای بری چیکار؟حوصله ی این مراسمای خاله زنکی رو داری؟
_نا سلامتی رفیقمونه ها!………
_این رفیقا اون رفیقای ده سال پیش نیستن، کلی فرق کردن………منم اصلاً حوصلشونو ندارم.
_آوا من دوست دارم تو باهام بیای…
ترانه رو بغل کرد و فقط گفت:
_حوصله ندارم…..
آروم گفتم:
_یعنی به خاطر من راضی نمی شی کار به این کوچیکی رو انجام بدی؟
_امیرمحمد……
آوا نگاه پر التماسشو داد به من، بی خیال فوتبال شدم و بلند شدم و روبروی امیرمحمد نشستم و گفتم:
_محیط مهمونیای اونا به درد آوا نمی خوره………
_تنها که قرار نیست بره ،من هستم باهاش…
آوا با اعتراض گفت:
_حوصله ندارم امیر………من اصلاً از این پسره خوشم نمیاد، نه از خودش نه خانمش…..
_مگه می شناسی خانمشو….
_بله ، جفتشون همکلاسیای دانشگاهم بودن………
یه چشم غره بهش رفتم، زیادی داشت همه چیزو لو می داد، آخه خدایا چقدر ساده اس این دختر؟. امیرمحمد باز گفت:
_خب پس اگه با خودتم آشنان که دیگه واجبه بیای….
آوا عصبی از جاش بلند شد و قاطع گفت:_نمیام…
بعدم سریع از پله ها دوید و رفت بالا، امیرمحمد عصبانی گفت:
_چشه این؟مگه می خوان تو مهمونی شاخش بزنن که همچین می کنه؟
مامان گفت:
_حاجی رو که به زور راضی کردی، خودشم که دلش نمی خواد بیاد، چه اصراریه آخه مادر من……..
_یعنی فقط هر جا اون دلش می خواد ما باید بریم؟……مهم نیست من چی دلم می خواد؟
امیرمحمد غرغرو شده بود، این مدت دوری از آوا یه خرده کلافش کرده بود و بهونه گیری می کرد. من گفتم:
_حالا اصلاً تو می خوای بری چیکار؟…..چیه این برنامه های مسخره…..
_من می رم، دوست دارم برم، آوا هم دوست داشت بیاد، نداشت هم مهم نیست……
مثل اینکه چاره ای نبود، نمی تونستم بذارم امیرمحمد تنها بره تو اون مجلس،باید می رفتم تا همه چیزو کنترل کنم. گفتم:
_خیلی خب،من باهات میام….
حرصی گفت:
_تو رو می خوام چیکار،من دلم می خواست با آوا برم…..
خندیدم و گفتم:
_حالا فکر کن منم آوام……
چپ چپ نگام کرد ،گفتم:
_من بیام که بهتره تا اینکه تنها بری تو یه جمع غریبه……..
بازم فقط چپ چپ نگام کرد، گفتم:
_خب بگو چیکار کنم؟
_برو اون آبجیتو راضی کن.
دلم نمی خواست آوا رو راضی کنم، یعنی اصلاً صلاح نبود حضورش تو مجلس اونا و برخورد دوبارش با ترانه ،گفتم:
_آوا وقتی می گه نمیام،امکان نداره بیاد
آلاله گفت:
_ببینین آقا محمد،آوا این روزا حال خوبی نداره،یه خرده استرس شروع زندگی جدید و داره،یه خرده مراعاتشو بکن تا این چند روز دیگه هم بگذره.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_چاره ی دیگه ای هم دارم؟
قرار شد امیرمحمد بره خونه حاضر بشه و بعد من برم دنبالش، رفتم پشت در اتاق آوا و در زدم:
_بله؟
_آوا ،میای اتاق من؟….کارت دارم.
_باشه الان میام.
موضوع محمد و برخورداش با امیرمحمد داشت نگرانم می کرد، باید با آوا صحبت می کردم، رو تختم نشسته بودم که آوا از لای در سرک کشید:
_بله؟
_بیا تو ،درو ببند.
دروبست و اومد نشست رو صندلی میزم. یه خرده نگاش کردم، از نگاه اونم نگرانی می بارید:
_آوا….
نگام کرد.
_نمی خوای به امیرمحمد بگی؟
_چی رو؟
_جریان محمدو، از زبون خودت بشنوه بهتره ها………نمی خوام یه وقت خدای نکرده کسی این وسط سوسه بیاد و بینتونو بهم بزنه.
مستاصل گفت:
_آخه امیرحسین جریانی نبوده….
_حالا همین که بوده.
_یعنی تو می گی امیرمحمد قبل من به هیچ کس علاقه مند نشده بوده؟
یه لبخند زدم به این همه سادگیش، گفتم:
_مسئله ی تو فرق می کنه
با بغض گفت:
_چرا؟….چون دخترم؟
بازم با لبخند گفتم:
_من همچین حرفی زدم؟
_پس چی دیگه……امیرحسین به خدا تا حالا نوک انگشت محمدم به من نخورده، پامو از در دانشگاه باهاش بیرون نذاشتم.
چشمامو آروم بستم:
_می دونم
_پس چی دیگه؟……می خوای به امیر بگی؟…..می خوای منو جلوش خراب کنی؟
خندیدم:
_وای آوا یه دقیقه مهلت بده.
اشکاشو با کف دست پاک کرد،گفتم:
_مسئله ی تو فرق می کنه چون طرفت آشنا در اومده ، چون زنش جریان تو و محمدو می دونه، چون اگه بخواد بدجنسی کنه برا تو بد می شه……می دونم که محمد اونجوری نیست……..می دونم که جریانی که واسش تموم شد ،تموم شده رفته…………ولی از زنش مطمئین نیستم، اون چشم دیدن تو رو نداره آوا……اگه یه وقت به امیرمحمد چیزی بگه.
با همون چشمای اشکی گفت:
_واسه یه اما و اگر و احتمال برم زندگیمو خراب کنم…….تو می خوای اعتماد امیرو ازم بگیری؟
_این چه حرفیه؟….مگه من مریضم؟……بفهم خواهرمن،من نگران توام…..فقط تو،نه حتی امیرمحمد،فقط تو.
_من نمی تونم امیرحسین، نمی خوام پیش امیر خراب بشم.
نفسمو پر صدا بیرون دادم:
_خیلی خب،باشه،نگو……هر جور خودت صلاح می دونی.
_امیرحسین…..نذار بفهمه…….من یه بچگی کردم،یه حماقت…..تا کی باید تاوانشو پس بدم.
یه لبخند زدم و آروم گفتم:
_عاشقیا!
سرشو انداخت پایین:
_خوش بحال امیرمحمد.
_چی شد راستی؟اون خانمی که قرار بود بهمون معرفی کنی؟
_دیر نمی شه حالا،انشا الله بعد عروسی، باید یه جورایی زمینه چینی کنم براش.
_نمی گی کیه؟
ابروهامو انداختم بالا:
_نچ…..نمی شناسی
لبخند نشست رو لباش:
_خوشگله؟
_برو شیطون……
_بگو دیگه
_بلند شو برو بیرون می خوام لباس عوض کنم، باید برم دنبال اون امیرآقای کله شقتون.خندید و رفت بیرون.
مسائل آوا و امیرمحمد برام فرصت نذاشته بود که به خودمم فکر کنم، خیلی وقت بود که می خواستم رویا رو که خواهر ،رضا یکی از همکارا توی یه شرکت دیگه بود به آوا معرفی کنم، ولی وقت نمی شد. به خود رویا چیزی نگفته بودم واسه همین باید یه جوری برنامه ریزی می کردم که مثلاً تصادفی با هم روبرو بشن.
خوشبختانه نامزدی اون شب هم بخیر گذشت و من شب امیرمحمدو که حسابی از دست آوا دلخور بود رسوندم آپارتمانشو خودم رفتم خونه، ماشینو که بردم تو آوا رو دیدم، چراغ اتاقش روشن بود و پشت پنجره ایستاده بود. معلوم بود که از نگرانی چشماش رو هم نرفته. چی کار می تونستم بکنم واسه دختری که در واقع کار خلافی انجام نداده بود ولی تمام مدت باید با استرس دست و پنجه نرم می کرد واسه حفظ اعتماد امیرمحمدش.
از پله ها که رفتم بالا از اتاقش اومد بیرون و با صدای آروم گفت:
_سلام….چی شد؟
_سلام…….چی چی شد؟
_امیر چیزی نفهمید؟
سرمو انداختم بالا:
_نه،برو بگیر بخواب الکی حرص نخور.
یه نفس راحت کشید و گفت:
_مرسی.
و به اتاقش برگشت.
***
نیمه های شب بود، بیخوابی به سرم زده بود و پای تلویزیون ولو شده بودم و فیلم سینمایی می دیدم که گوشیم زنگ خورد، تعجب کردم، یه نگاه به ساعت انداختم، ساعت حدود سه بود ، شماره هم ناشناس،گوشی رو برداشتم:
_بله؟
صدای یه خانم بود:
_آقای صولت؟
_بفرمایید
نیم خیز شدم، نگران شده بودم، اون موقع شب کی می تونست کارم داشته باشه؟
_ببخشید که بی موقع مزاحم می شم، ولی یه مسئله ای بود که وظیفه ی خودم دونستم در موردش باهاتون صحبت کنم؟
_در مورده؟
_خانمتون،آوا……..
_چیزی شده؟
_شما کنجکاو نشدید که چرا خانمتون تو مهمونی امشب شرکت نکرد در حالیکه همه ی همکلاسیاش شرکت داشتن؟…….یا چرا از دانشگاه مرخصی گرفته؟
_خانم محترم چرا طفره می رید؟…..اگه حرفی هست لطفاً واضح بگید.
_خب…..نمی دونم در جریان هستید یا نه………خانم شما با یکی از همکلاسیای دوره ی دانشگاهش در ارتباط بوده و به ایشون پیشنهاد ازدواج داده.
_کدوم همکلاسیش بهش پیشنهاد ازدواج داده….
_نه نه، متوجه اشتباه شدید،ایشون به همکلاسیش پیشنهاد ازدواج داده،و راستش یه مدتم با هم بودن…….
تقریباً داد کشیدم:
_خانم محترم حرف دهنتو بفهم،یه مدت با هم بودن یعنی چی؟
_باشه، مثل اینکه دوست ندارید باور کنید، فقط خواستم اطلاع داشته باشید که چرا خانمتون از دیدن همکلاسیاشون سر باز می زنن.
بغض داشت خفم می کرد، یعنی ممکن بود آوای من قبل از من با کسی بوده باشه؟یعنی ممکن بود دستایی که من با لمسش داغیشو حس می کردم، قبلاً تو دست کس دیگه ای قرار گرفته باشه.بی حرف گوشی رو قطع کردم، چرا آوا از دانشگاه مرخصی گرفته بود، چرا تا دیروز بهم نگفته بود که محمد همکلاسی دانشگاهش بوده، چرا یه جوری برخورد کرد که انگار محمدو نمی شناسه، امیرحسین چرا انقدر با محمد سرسنگین بود؟وای خدا! حالا چیکار کنم؟چه جوری مطمئین بشم؟خدایا واقعاً با کسی بوده، در چه حد آخه،چه جوری باهاش بوده
دیوونه شده بودم، نمی دونستم اون وقت شب باید چیکار کنم؟،نمی دونستم چقدر باید به حرفای اون غریبه اعتماد کنم،اصلاً هیچ چی نمی دونستم، تنها چیزی که می دونستم این بود که تو خونه دووم نمیارم، سوییچو برداشتم و بی تو جه به قیافم با همون تی شرت و گرمکن و صندلای لا انگشتی پام از خونه زدم بیرون، ماشینو زدم بیرون و با آخرین سرعت ممکن روندم به سمت خونه ی حاجی ارغوان. بغض داشت خفم می کرد، نمی دونستم این با هم بودن یعنی چی؟، یعنی تا چه حد؟، فقط می دونستم یه چیزی بوده که آوا درس و دانشگاهشو نصفه ول کرده به بهونه ی کار تو شرکت.
جلوی در خونه ی حاجی که رسیدم سپیده زده بود. سرمو گذاشتم رو فرمون ماشین، انگاری دنیام یک شبه خراب شده بود. این دختر احمق کی بود که زنگ زده بود به من و تموم باورامو به زنم زیر سوال برد؟،واقعیت این بود، آوا زنم بود، این فاصله ای که افتاده بود دلیل نمی شد حسم بهش عوض بشه، من برای اولین بار به آوا نزدیک شده بودم و نمی تونستم اون خاطره ی تلخ خیلی خیلی قشنگو فراموش کنم، ولی با آشوب دلم چیکار می کردم؟،فکر اینکه ممکنه کس دیگه ای حتی نوک انگشتش به انگشت آوای من، زن من خورده باشه دیوونم می کرد، فکر اینکه نگاش درگیر نگاه دیگه ای شده باشه دیوونم می کرد، خدایا چی آوردی به روز من، چه جوری باید می فهمیدم، چه جوری مطمئین می شدم؟،اگه این حرفا دروغ باشه با گفتنش به آوا می شکنمش،داغونش می کنم،چیکار کنم خدا؟
ساعتای حدود هفت که دیگه مطمئین بودم مامان بیداره، از ماشین پیاده شدم و زنگ و زدم، مامان درو که برام باز کرد، جا خورد، اون موقع صبح روز تعطیل،با اون سرو وضع نا مرتب،دستش رو گونش فرود اومد:
_الهی بمیرم امیرمحمد، چی شده مادر؟
باید خودمو پیدا می کردم، باید اول مطمئین می شدم،یه دست تو موهام کشیدم و سعی کردم طبیعی رفتار کنم:
_گرسنم بود خب، اون خونه که برهوته، هیچی پیدا نمی شه واسه خوردن.
امیرعلی که داشت از پله ها میومد پایین با خنده گفت:
_سلام داداشی، گرسنه بودی یا دلت تنگ شده بود شیطون؟
چه دل خوشی داشت این امیرعلی، یه پوزخند زدم و رفتم سمت آشپزخونه، امیرعلی باز گفت:
_تو عمراً به خاطر شکم با لباس خونه بزنی بیرون،بسوزه پدر عاشقی.
یه نفس عمیق کشیدم و پشت میز آشپزخونه نشستم ، مامان با لبخند گفت:
_دیروز واسه آوا قیافه گرفتی، خودت عذاب وجدان گرفتی،آره؟خواب به چشمت نیومد؟اومدی منت کشی؟
یهو بی هوا گفتم:
_اتفاقاً پشیمون شدم که به زور نبردمش….
_وا!….مگه بچه اس که به زور ببریش…………..دیشب کی برگشتین؟
_دیروقت بود.
_پس چرا انقدر زود بیدار شدی مادر؟
_خوابم نبرد.
امیرحسین و آرادم با قیافه های خوابالود اومدن پایین، امیرحسین منو که دید تعجب کرد:
_تو کی بیدار شدی که الان اینجایی؟
_نخوابیدم دیشب.
_خب مستقیم میومدی اینجا دیگه ،خونه رفتی چیکار؟
یعنی امیرحسینم می دونست و به من نگفته بود و انقدر سر آوا قسم می خورد. شونه هامو انداختم بالا، رو به آر


مطالب مشابه :


رمان ارغوان،برگ پاییزی - 10

187 - رمان سایه تقدیر 188 برگ پاییزی, معتادان رمان, دانلود رمان ارغوان. پشتیبانی




رمان ارغوان،برگ پاییزی - قسمت آخر

رمان ارغوان،برگ پاییزی - قسمت » 187 - رمان سایه تقدیر » 188 - رمان




رمان ارغوان،برگ پاییزی - 16

- رمان ارغوان،برگ پاییزی - 16 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان سایه ی تقدیر - 1

176 - رمان ارغوان ، برگ معتادان رمان, دانلود رمان سایه ی تقدیر برای گوشی و




رمان ارغوان،برگ پاییزی - 4

مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - رمان ارغوان،برگ پاییزی رمان سایه تقدیر




دانلود رمان فیلم نامه تقدیر | الف.نهادمهر کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

- دانلود رمان فیلم نامه تقدیر | الف.نهادمهر کاربر نودهشتیا (pdf و موبایل) - - .




رمان ارغوان،برگ پاییزی - 1

187 - رمان سایه تقدیر 188 رمان ارغوان, برگ پاییزی, معتادان رمان, دانلود رمان ارغوان.




دانلود رمان تقدیر من این نبود | nina_323 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

- دانلود رمان تقدیر من این نبود | nina_323 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) - - .




برچسب :