رمان جدال پر تمنا2

لند شدم لنگ لنگون راه افتادم سمت اتاق ... پام هنوز از ضربه ای که خورده بودم درد می کرد ... سه تا مرد به جز اون مرد گندهه توی اتاق بودن ... با دیدنشون سکته رو زدم ... یا عیسی مسیح من جز از مرگ از هیچی نمی ترسم ... می دونم از اونم نباید بترسم ولی خوب می ترسم دیگه ... الانم ترسم فقط از اینه که اینا منو بکشن! چرا اینجوری به آدم نگاه می کنن آخه ... پسره روی یه صندلی چوبی کوچیک نشسته بود ... اخماش بدتر از قبل در هم بود و با پاش صرب گرفته بود روی زمین ... آب دهنمو قورت دادم و نگام کشیده شد سمت مردی که با صدای زخمتش خطاب قرارم داد:
- موهاتو بپوشون ... این چه وضع پوششه؟
دوباره دستم رفت سمت موهام ... خوب لخت بود! مرتیکه مگه کوری؟ هر کاری می کنم دوباره می زنه بیرون ... باید اینو تنگش کنم ... فایده نداره ... «این» استعاره از مقنعه! حالا خنده ام هم گرفته بود ... مرده شور این نیش شل منو ببرن ... به سختی جلوی خودمو گرفتم ... یارو دوباره هوار زد:
- دانشجوی اینجایی؟
آب دهنمو قورت دادم ... اه چقدر گلوم خشک می شد ... فقط تونستم سرمو تکون بدم ... خودمو می شناختم ... یه کم طول می کشید تا با شرایط مانوس بشم و زبونم باز بشه ... ولی وقتی باز می شد دیگه بسته نمی شد ... کاش اینجا اصلا باز نشه ...
- اسم ...
انگار اسم فامیل داره بازی می کنه ... کم مونده بود بپرسم با چی بگم؟ جلوی زبونمو گرفتم و گفتم:
- ویولت آوانسیان ...
سر یارو از روی برگه اومد بالا ... با تعجب سر تا پامو برانداز کرد و گفت:
- اقلیتی؟
اخمام در هم شد ... از این سوال دیگه متنفر بودم ... زمزمه کردم:
- بله ...
- یهود؟!
اه مرتیکه بی سواد ... از روی فامیل هم نفهمید دینم چیه ... لبامو کج کردم و گفتم:
- مسیحی ...
سنگینی نگاه پسره رو حس کردم ... داشت با تعجب نگام می کرد ... با نفرت نگاه ازش گرفتم ... از این نگاه ها خسته شده بودممممممم ... مرده سرشو به نشونه تفهیم تکون داد و گفت:
- ببین دختر ... اینکه دینت اسلام نیست اصلا دلیل نمی شه که توی یه محیط اسلامی هر کاری که دوست داشتی بکنی ... توی همین روز اول اغتشاش به وجود آوردی و کاری کردی که همه فکر کنن از فردا می تونن همین کارو انجام بدن ... خجالت نکشیدی؟ مگه اینجا میدون جنگه؟
سرمو انداختم زیر ... هیچی فعلا نمی تونستم بگم ... دور دور اینا بود ... ولی همین که خودش هم می دونست اگه کارم بهش گیر نبود می شستم می ذاشتمش کنار خودش غنیمت بود ... یه کم نطق کرد تا بالاخره خسته شد و گفت:
- حرفایی که آقای کیاراد می زنن درسته؟
سرمو آوردم بالا ... آقای کیاراد کی بود؟ اشاره اش به اون پسره بود ... می تونستم خیلی راحت با دو قطره اشک و یه کم ننه من غریبم بازی در آوردن همه چیز رو به نفع خودم تموم کنم ... اما چشمای اشک آلود اون دختر ... نمی دونم چرا هر چی یاد چشماش می افتم یه معصومیت خاص تو ذهنم شکل می گیره ... بی اختیار سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله درسته ...
- پس قبول داری که مقصر تو بودی ...
ناخنام داشت کف دستمو تیکه تیکه می کرد ... من مقصر بودم؟!!! صدایی از درون فریاد زد آره ... ویولت همه اش زیر سر خودت بود ... شاید باید برای اولین بار توی عمرم صادقانه عمل می کردم ... نتونستم حرفی بزنم به جاش فقط سرمو تکون دادم ... یارو اخمی کرد و گفت:
- هر دو تون باید تعهد بدین ... اما شما خانوم ...
طبیعی بود ... فامیل من تو ذهن هیچکس حک نمی شد ... دوباره زمزمه کردم:
- آوانسیان ...
- بله خانوم آوانسیان ... شما علاوه بر اون دو هفته هم اخراج میشین و حق حضور در کلاس ها رو ندارین ... در صورت اخطار مجدد عذر شما برای همیشه خواسته می شه ...
پاهام می لرزید ... من که می تونستم این شرایط رو برعکس کنم چرا نکردم؟! حس می کردم لبخند حضرت مسیح رو حی می کنم ... هان چیه؟ لبخند می زنی پسر بزرگ ... برای اولین بار دخترت یه کار باب میلت انجام داد ... هان؟ با غیض رفتم و زیر برگه رو امضا کردم ... دیگه معطل نشدم و زدم از اتاق بیرون ... دختره پرید سمتم ...
- چی شد؟
فقط نگاش کردم ... حس کرد حالم خوب نیست ... حالم از اینکه دو هفته اخراج شده بودم ... یا اینکه تعهد دادم خراب نبود ... حالم از این خراب بود که مجبور شدم به خاطر یه پسر کوتاه بیام و ضعف رو بپذیرم ... من باید تلافی می کردم ... باید ...
دختره دستمو کشید و منو نشوند روی نیمکت ...
- بیا بشین ببینم ... نگاه کن رنگ به روش نیست ...
ناچارا نشستم و چشمامو بستم ... در اتاق باز شد ... لای چشمامو به صورت نامحسوس باز کردم ... پسره اومد بیرون ... دختره اینبار پرید سمت اون:
- چی شد آراد ؟
پسره داشت زیر چشمی به من نگاه می کرد ... با سر اشاره کرد این چشه؟ و دختره هم شونه بالا انداخت و دوباره گفت:
- نگفتی؟
- هیچی به خیر گذشت ... فقط یه تعهد ...
- وای خدا رو شکر! باور کن هزار تا صلوات نذر کردم برات داداشی ...
- اوکی مرسی ... بریم؟
- تو برو من خودم می یام ...
و با سر به من اشاره کرد ... پسره هم که دیگه می دونستم اسمش آراده سری تکون داد و با چشم و ابرو چیزی به خواهرش گفت که متوجه نشدم ... بعد راه افتاد که بره از ساختمون بیرون ... الان وقت تلافی بود ... من باید حال اینو می گرفتم ...

همین که نزدیکم شد یهویی پامو دراز کردم ... پاش گرفت به پام و سکندری خورد و رفت توی دیوار روبرو ... اما زود دستاشو گرفت جلوش و خودشو کنترل کرد ... سریع چشم باز کردم و با حالت شرمندگی مصنوعی گفتم:
- اوا ... چی شدین؟!!!
پسره با خشم نگام کرد و گفت:
- وسط راهرو جای خوابیدن و پا دراز کردنه ؟
دختره سریع گفت:
- آرادجان حالش خوب نبود ... خوب چرا خودت حواستو جمع نمی کنی ... با این بنده خدا چی کار داری ...
- من کاری با ایشون ندارم ... ایشون انگار خیلی دوست داره کار به کار من ...
از جا پریدم و گفتم:
- آقای محترم ... حواستون رو کاملا جمع کنین که با من در نیفتین ... چون هر کس تا حالا با ویولت در افتاده سر یک ماه بولدوزر هم نتونسته جمعش کنه ... فهمیدین؟
با پوزخندی که تازه فهمیدم زینت همیشگی صورتشه اومد سمتم ... اونم آروم آروم ... با حفظ فاصله قانونی ایستاد جلوم و گفت:
- مطمئنی؟
دختره سریع پرید وسط و گفت:
- اِ آراد ... خوبه همین الان از از کمیته انضباطی اومدین بیرون ... این کارا از تو یکی بعیده ... بیا برو بیرون خجالت بکش ...
آراد با خشم و نفرت نگام کرد و بعد با سرعت رفت بیرون ... دختره اومد سمت من نشست کنارم و دستمو گرفت توی دستش ... با دست دیگه اش تند تند داخل کیف کوچیکشو گشت و بعد یه دونه شکلات پیدا کرد ... باز کرد گرفت جلوی دهنم و گفت:
- بیا اینو بخور .. فکر کنم فشارت افتاده ...
دهنمو باز کردم و دختره شکلات رو گذاشت توی دهنم .... واقعا اون لحظه برام مفید بود ... دستمو نرم ماساژ داد و گفت:
- اسمت چیه؟
- ویولت ...
- چه اسم قشنگی! اسم منم آراگله ...
با لبخند گفتم:
- اسم توام قشنگه ...
- مرسی ... اسم منو بابای خدابیامرزم انتخاب کرده ... درست مثل آراد ...
- خیلی به هم شبیهین ... البته بیشتر چشماتون ...
- درسته ... آخه ما دوقلوئیم ...
با حیرت گفتم:
- راست می گی؟!
- آره ...
- ایول! دوقلو ... یه دختر یه پسر ... دوست دارم بچه های منم دو قول بشن ... عین شما دختر پسر ... اما اگه پسرم عین داداشت بشه روز دوم شوتش می کنم تو دیوار ...
غش غش خندید و گفت:
- تو چه شیطونی دختر ...
با خنده سر تکون دادم و گفتم:
- آره همه همینو می گن ... راستی کدوم بزرگترین؟
- آراد ...
- اوفففف!
- از من می شنوی با این دادش من زیاد یکی به دو نکن! نگاه به اخم و تخمش نکن ... پاش بیفته شیطونو درس می ده ...
- خودش پا می ذاره روی دم من ...
- خوب تو کوتاه بیا ... همه می گن بخشش از بزرگونه ...
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- اون که از من بزرگتره ... راستی چند سالتونه؟
- بزرگی به سن نیست که خانوم! ما هم بیست و پنج سالمونه ...
- نه!
- چرا ...
- توام ترم اولی؟ چه رشته ای؟
- من ترم اول کارشناسی ارشدم ... واسه ارشد یه کم دیر قبول شدم ... رشته ام هم نقاشیه ... ولی داداشم ترم اول کارشناسیه ...
- بچه تنبل بوده؟
خندید ... نرم و با وقار ... ولی زود جمعش کرد و گفت:
- نه ... گرفتاریاش زیاد بود ...
- اوووه! همچین می گه گرفتاری انگار چی بوده ...
لبخند زد و گفت:
- اگه خوبی بلند شو بریم ... دیگه کلاس نداری؟
- چرا ... ساعت شش هم دارم ... ولی نمی تونم برم سر کلاس ... می خوام بیام یه دور بزنم توی محوطه ...
با تعجب گفت:
- چرا نمی تونی بری کلاس؟
- چون دو هفته تعلیق شدم ...
- نه!!!!
- آره ... داداشت بد زیر آبمو زد ...
- آراد؟ آراد زیر آب کسیو نمی زنه ... ولی بلد نیست دروغ بگه ...
پوزخندی زدم و سرمو انداختم زیر ... برای اینکه بحثو عوض کنه گفت:
- راستی رشته ات چیه؟
- سینما ...
یهو سرجاش ایستاد ... منم ایستادم ... چرخیدم سمتش و گفتم:
- چرا خشک شدی آراگل؟
- جدی رشته ات سینماست؟
- خب آره ...
- گرایشت که کارگردانی نیست؟
- چرا ... مگه چیه؟
لبخند زوری زد و گفت:
- هیچی هیچی ... بریم ...
هر دو از اون ساختمون نفرین شده خارج شدیم و رفتیم سمت محوطه ...

آراگل با نگرانی گفت:
- آراد کجا رفته یعنی؟
- آراگل ... می شه خسارت ماشینتون رو بعدا بهم بگی ؟
- بیخیال آراد محاله ازت پول بگیره ...
- بیخود ... من زیر دین این داداش تو نمی رما ... گفته باشم ...
- دختر تو چرا اینقدر غدی ... اصلا خوب نیست یه دختر اینقدر لجباز و یه دنده باشه ...
- چرا مثلا؟
- خوب واسه اینکه دیگه سنگ روی سنگ بند نمی شه ... غد بودن توی ذات مرداست ... زن همیشه باید جلوی مرد کوتاه بیاد ... البته به حق ... نه ناحق! اینجوری می تونن جفت خوبی باشن و کنار هم زندگی قشنگی رو تشکیل بدن ...
- تو شوهر کردی؟
- نه ...
- پس هیچی نگو ... من عمرا بتونم اینجوری بشم ...
- توی سن تو این طرز تفکر زیاد هم دور از ذهن نیست ... یه روز خودت به حرفای من می رسی ...
صدای کسی از پشت سر بلند شد:
- کجایی تو خانومی ... چقدر دنبالت گشتم ... خوبی؟
رامین بود ... برگشتم و با لبخند گفتم:
- تو کجا در رفتی؟
- من در رفتم؟! نه اصلا ... جا پارک گیرم نیومد ...
توی دلم گفتم جون خودت ... ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- کلاس نداری؟
- به کلاس اولیم که نرسیدم .. منتظر دومیم ...
- چی داری؟
- آشنایی با هنر در تاریخ ...
- جدی؟!!!
- آره ... چطور ...
- رشته ات سینماست ...
- آره خوب ...
- ایول ... هم رشته ایم ...
دستشو دراز کرد به طرفم و گفت:
- پس بزن قدش ... این همه خوش شانسی برای من یکی عجیبه به خدا ...
خیلی عادی دست دراز کردم و باهاش دست دادم ... دستمو گرفت توی دستش و یه فشار خیلی کم بهش وارد کرد ... چشماش یه جوری عجیبی درخشید ... آراگل با صدای لرزان گفت:
- من می رم دیگه ویولت ... باید آراد رو پیدا کنم ...
دستشو گرفتم و سریع گفتم:
- نه وایسا ... می خوام با هم بریم ... من که جایی رو بلد نیستم حداقل از تو یاد بگیرم ...
رامین که فهمید نمی خوام بیشتر از این پیشش باشم سریع موبایل اپل فورشو در آورد و گفت:
- شمارتو بگو ...
بیخیال تند تند شماره ها رو گفتم ... خواستم ازش فاصله ای بگیرم که خودشو نزدیکم کرد و در گوشم گفت:
- بهت نمی یاد با این قماش آدما بتابی ...
و با سر به آراگل اشاره کرد ... اخمی کردم و گفتم:
- ظاهر بین نباش ...
- آهان ... پس از اون عشقیای زیر چادر مشکیه ...
اینبار دیگه موندم بهش چی بگم ... خندید و دستی تکون داد و رفت ... شونه ای بالا انداختم و همراه آراگل راه افتادم ... می دونستم الان تک می زنه ولی نمی تونستم جواب بدم ... گوشیم توی ماشین بود ... وقت نکردم از توی ماشین برش دارم ... نه گوشیمو نه کوله مو ... آراگل با لحنی که سعی داشت ناراحتم نکنه گفت:
- همیشه اینقدر راحت با پسرا دوست می شی؟
- آره خوب ...
- ولی ... ولی این درست نیست ...
- چرا؟
- والا ... نمی دونم باید چی بهت بگم ... می ترسم از حرفام بد برداشت بکنی ... من و تو که زیاد با هم آشنایی نداریم ... من نمی خوام قضاوت بدی در مورد تو بکنم ... و نمی خوام که تو منو جور دیگه ای بشناسی ...
فقط نگاش کردم سر در نمی یاوردم ... زد سر شونه ام و گفت:
- باشه واسه بعد ... فقط می تونم یه چیزی رو بگم ... من تو شناخت آدما تبحر خاصی دارم ... چشمای تو در عین وحشی و گستاخ بودن معصومیت عجیبی دارن که می گن اصلا اونی که نشون می دن نیستن ...
با تعجب گفتم:
- چه جالب! پاپا هم دقیقا همیشه همینو بهم می گه و ازم میخواد معصومیتم رو حفظ کنم ...
- چرا به بابات می گی پاپا؟ می دونی اینجوری همه فکر می کنن دختر لوسی هستی!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- خوب وارنا هم می گه پاپا ... به مامی هم می گه مامی ...
- وارنا؟
- داداشم ...
- آهان ... خب چرا مثل بقیه نمی گین بابا و مامان؟
- نمی دونم ... از بچگی مامی اینجوری یادمون داد ...
- یه کم عجیب شد ... ببینم تو ایرانی هستی دیگه ...
- خب ...
تردید رو که توی چشمام دید با حیرت گفت:
- نیستی؟!!!
دلو زدم به دریا ... آخر که همه می فهمیدن ...

- من دو رگه هستم ...
- یعنی چی؟
- مامی فرانسویه ... پاپا هم دو رگه اس ... یعنی ... چه جوری بگم ...
- هر جور که راحتی ...
- ببین ... مامی پاپا ایرانی بوده ولی پاپاش فرانسوی ... یعنی پاپا از طرف مامی ایرانی می شه ... فهمیدی؟
- اوهوم ...
- اونا می رن فرانسه ... و پاپا اونجا با مامی ازدواج می کنه ... ولی چون علاقه زیادی به ایران داشته می یان ایران ...
- خدای من!!!! پس تو بیشتر از اینکه ایرانی باشی فرانسوی هستی ...
- درسته ...
- ولی خیلی خوووووب ایرانی حرف می زنی ...
- ماما ... من به مامی پاپا می گم ماما ... ماما ایرانی رو به پاپا خیلی عالی یاد می ده ... حتی به عروسش که می شه مامی من هم یاد می ده ... پاپا هم از همون بچگی ما رو میاره تو ایران و باهامون فارسی حرف می زنه ... من فرانسه رو فقط در حد مسافرت ... اونم دو سال یک بار دیدم ... کشور من ایرانه ... من خودمو ایرانی می دونم ...
- یعنی فرانسه بلد نیستی؟
- معلومه که بلدم! فرانسه زبون مادری منه ...
یهو انگار یاد یه چیزی افتاد ... با تردید گفت:
- دینت چی؟
مقنعه مو صاف کردم و گفتم:
- کاتولیک ...
نفسشو فوت کرد بیرون و گفت:
- پس مسلمون نیستی ...
- نه ...
- باورم نمی شه ... یعنی من الان یه دوست دو رگه دارم؟ چه بامزه!
نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- چرا همه اینطوری فکر می کنن ... من دیگه خسته شدم آراگل ...
- مگه همه چطوری فکر می کنن؟ از چی خسته شدی؟
- همه به من به یه دید دیگه نگاه می کنن ... یه عده با انزجار ... یه عده به دید یه آدم فضایی خیلی خیلی با کلاس ... انگار من نمی تونم عادی باشم ... دقیقا برای همینه که همه جا دوست داشتم هویتمو پنهان کنم ... اما آخرش اسم فامیلم همه چیز رو لو می ده ... تازه الان بهتر شده ... حداقل الان همه فکر می کنن ارمنی هستم ... اما قبلا خیلی تابلوتر بود ...
- مگه قبلا چطور بود؟
- قبلا فامیل من مایر بود ... ویولت مایر ... ولی وقتی بابا دید خیلی اذیت می شیم ... فامیلمون رو به فامیل مسیحی های داخل ایران تغییر داد ... اونم با کلی پارتی بازی ... و شد آوانسیان ... ولی بازم اونی که من می خواستم نشد ... آراگل تو نمی تونی حتی تصور کنی که من توی مدارس چه زجری کشیدم ... چون مجبور بودم برای نزدیک بودن به خونه مون توی مدارس عادی درس بخونم ... همه معلم ها به یه چشم دیگه به من نگاه می کردن و بدتر از همه بچه ها مدرسه بود ... همه می خواستن به شکلی خودشون رو به من نزدیک کنن ... با دست منو به هم نشون می دادن ... و وقتی با یکی دو نفرشون صمیمی می شدم خیلی زود باید منتظر می موندم تا یکی از والدنشون بیان مدرسه و درخواست تعویض کلاس بچه شون رو بکنن ... خیلی رک به مدیر می گفتن دوست ندارن یچه هاشون با یه آدم نجس ...
بغض گلومو فشرد ... آراگل با ناراحتی گفت:
- خدای من! دختر این حرفا چیه؟ هر کس برای خودش عزت داره اونم فقط به صرف انسان بودنش ... این افکار رو یه مشت آدم ابله نادون بیسواد به خورد تو دادن ... من اصلا تو رو بد که نمی دونم هیچ ... خیلی هم خوب می دونم ! هر کسی می تونه توی دین خودش مومن باشه گلم ...
توی سکوت فقط زل زدم به چشماش ... حرفاش آرومم می کرد ... اینا چیزایی بود که عمری خودمو باهاشون آروم می کردم .... با لبخند مهربونش دستمو گرفت و گفت:
- عزیزم ... هیچ وقت این چیزا چیزی از ارزش آدما کم نمی کنه ... مطمئن باش ..
صدای آراد روی اعصابم خط کشید:
- ساعت یه ربع به ششه آراگل ... بیا دیگه دیر شد ... همچین این دخترو چسبیدی کسی ندونه فکر می کنه ضریح امام هشتمه ...
تند نگاش کردم و گفتم:
- شما حسودیت می شه برو خودتو درمون کن ... خواهرت هم کلاساش طبقه بالاست ... شما که ترم اولی برو سر کلاست یه وقت استاد جیزت نکنه ... نکنه باید با خواهرت بری سر کلاس ... تنهایی می ترسی؟
همچین نگام کرد که گفتم الان تنه درخت کنار دستشو می کنه می کوبونه توی سرم ... آراگل خنده اش گرفته بود ... دست منو فشار داد و گفت:
- می خوای بیای سر کلاس من؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- نه برم خونه یه کم استراحت کنم تا مامی بیاد ... باید یه جوری خودمو براش لوس کنم تا یه موقع قهر نکنه سر این جریان باهام ...
با خنده گفت:
- باشه عزیزم برو ... مواظب خودت هم باش ...
- باشه توام همینطور ... راستی آراگل جونم ... شمارتو بگو حفظ کنم ...
یه تیکه کاغذ از کلاسورش کند ... شمارشو نوشت و داد دستم ...سریع گونه اشو بوسیدم و بدون اینکه نگاهی به آراد بندازم رفتم سمت در خروجی ... پسره جعلق نفله! من تو رو آدم نکنم که ویولت نیستم ... ماشینا به همون شکل نا مرتب کنار خیابون پارک بود ... گل بیچاره من از جلو داغون و له شده بود و آزرای مشکی آراد عوضی هم از پشت ... فکری به سرم زد ... نگاهی به اطراف کردم ... خلوت بود ... سریع خم شدم و باد لاستکیای عقبش رو خالی کردم ... مسلما یه زاپاس بیشتر نداشت و حالا با دو تا لاستیک کم باد نمی تونست هیچ کاری بکنه ... تا تو باشی منو اذیت نکنی پسره خودخواه بسیجی!
با لبخندی رضایت بخش در ماشین رو باز کردم و سوار شدم ... در حالی که نمی دونستم دارم با دم شیر بازی می کنم ...


مطالب مشابه :


رمان جدال پر تمنا2

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان یا اینکه تعهد دادم خراب نبود 172-رمان عشق بی




رمان اگر چه اجبار بود10

رمان عشق یا رمان عشق یعنی بی تو هرگز از کدوم تعهد حرف میزد؟!!




دانلود رمان زنانه یا مادرانه ؟ | منا معیری کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان زنانه یا مادرانه ؟ رمان عشق ممنوع 2 رمان حلقه تعهد




روزای بارونی 27

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص یا چیزی که به چشم دیده بود و باورهای چندین ساله اش رفته




بررسی نقش عدالت سازمانی بر تعهد سازمانی کارکنان

بررسی نقش عدالت سازمانی بر تعهد بر روند شکست یا موفقیت سازمانها رمان یک عشق




برچسب :