رمان قمار باز عشق(2)

فصل هشتم.

باران با بوت هايش درگير بود...زيپ يکي از بوت ها گير کرده بود و باران همان طور که روي زمين نشسته بود سعي مي کرد زيپ را بالا بکشد...بالاخره بعد از کمي تقلا موفق شد و زيپ بوتش را بست...در اينه ي قدي اتاقش نگاهي به خودش انداخت..بافت قهوه اي رنگي پوشيده بود که تا کمي پايين تر از کمرش ميامد..بوت هاي قهوه اي رنگش را هم پوشيده بود و با کمي موس موهايش را فر کرده بود و بالاي سرش با کليپسي بسته بود...گردن بندي را که لاريسا برايش خريده بود و مهره هاي کوچک قهوه اي رنگي داشت را هم انداخته بود...خودش را با رضايت برانداز کزد و در آخر دوش کاملي هم با عطر جديدش گرفت...با صداي بوق ماشين سهيل مانتواش را پوشيد و بعد از سر کردن شالش از خانه خارج شد...هوا کمي سرد شده بود...
سريع داخل ماشين شد و به سهيل سلام کرد...سهيل هم با لبخند جوابش را داد و ماشين را به حرکت در آورد..باران مشغول ارزيابي سهيل شد..شلوار قهوه اي رنگي پوشيده بود همراه با بلوز مردانه ي شکلاتي رنگي که استين هايش را تا زده بود...اورکت قهوه اي رنگي هم روي لباسش پوشيده بود...سهيل و باران هردو به رنگ قهوه اي علاقه داشتند...رويش را به سمت پنجره چرخاند و سعي کرد بفهمد کجا هستند.. کمي که گذشت متوجه شد که مهماني در الهيه است...سهيل در کل راه ساکت بود و باران از لرزش خفيف دستانش فهميده بود که او استرس دارد...وقتي رسيدند سهيل زنگ در را فشرد و وارد باغ برزگي شدند....
صداي آهنگ و دست از همان فاصله به راحتي به گوش مي رسيد...همين که وارد شدند باران ياد قهوه خانه افتاد...بوي تند و تلخ مشروب هم به بوي سيگار اضافه شده بود...جمعيت دخترا و پسران جوان در هم مي لوليدند...باران با نارضايتي منتظر ماند تا پسر جواني که به سمتشان ميامد خودش را به آن ها برساند...
پسر جوان که نامش کامران بود با سهيل سلام و احوالپرسي کرد و با نگاهي خريدارانه باران را برانداز کزد..بعد با لحن چندش آوري افزود:
-دوست دخترته سهيل؟؟؟
سهيل دست باران را گرفت و گفت:
-توصيه مي کنم بهش نزديک نشي وگرنه ميزنم فکتو ميارم پايين...کجا لباساشو عوض کنه؟؟؟
کامران اتاقي را نشان داد و سهيل با چشم و ابرو به باران اشاره کرد که به اتاق برود و لباس هايش را عوض کند...
باران با قدم هايي نا مطمئن وارد اتاق شد و در اتاق با دو دختر ديگر مواجه شد..يکي از آن ها که باران بعدن فهميد نامش رها است با نارضايتي او را برانداز کرد اما دختر ديگر با مهرباني به سمتش آمد و خودش را معرفي کرد...باران مانتويش را در اورد و همراه همان دختر جوان که نامش آيدا بود به طبقه ي پايين رفت...
سهيل را در گوشه اي يافت و نزديک او نشست..سهيل در گوشش گفت:
-گيتا اومد...داره وسط ميرقصه..همون که پيراهن آبي پوشيده...
باران با چشمانش جمع دختراني را که مي رقصيدند کاويد و بالاخره گيتا را يافت...پيراهن کوتاه ابي رنگي پوشيده بود و موهايش را حلقه حلقه بالاي سرش جمع کرده بود...
سهيل دوباره گفت:
-مياي بريم برقصيم؟؟؟
-نه تو برو...
سهيل از جا بلند شد و ابتدا به پيشنهاد کامران گيلاسش را سر کشيد و بعد مشغول رقصيدن شد...
باران در تمام طول مدت رقص سهيل مشغول بررسي رفتار و حرکات گيتا شد....علت اين که به سهيل بي محلي مي کرد را نمي فهميد..با اين که مشخص بود سهيل را دوست دارد...به پيشنهاد ايدا آهنگ عوض شد و آهنگي ملايم تر گذاشته شد و باران مجبور شد بنا به اصرار هاي ايدا کمي برقصد...همان طور که بدنش را همراه با آهنگ تکان مي داد با چشمانش مشغول پيدا کردن سهيل شد...هيچ جا او را نديد..از ايدا معذرت خواهي کرد و در جست و جوي سهيل به گوشه و کنار خانه رفت...بالاخره او را جلوي پلکاني يافت که به اتاق ختم مي شد اما...باران با حرص به صحنه ي رو به رويش خيره شد...فکرش را هم نمي کرد که سهيل همچين کاري بکند...يعني واقعا او سهيل بود که؟؟؟...
فصل نهم:

باران با حرص به صحنه ي رو به رويش خيره شد...فکرش را هم نمي کرد که سهيل همچين کاري بکند...يعني واقعا او سهيل بود که دستش را دور کمر رها حلقه کرده بود و مشغول بوسيدن او بود؟؟؟؟
از همان فاصله هم مشخص بود که حالت عادي ندارد..با قدم هايي بلند به سمت آن ها رفت و سهيل را به زور از رها جدا کرد....کشان کشان او را به حياط خانه برد و رو به رويش ايستاد:
باران:هيچ مي فهمي چي کار کردي ديوونه؟؟؟
سهيل:عزيزم چرا نميذاري يه ذره خوش بگذرونم.؟؟؟
باران از لحن کش دار او عصباني شد و سيلي محکمي در گوشش نواخت....سهيل با بهت دستش را روي گونه اش گذاشت و در حالي که مستي از سرش پريده بود به باران نگاه کرد....باران گفت:
-اينو زدم که يادت باشه ديگه وقتي با مني از اين غلطا نکني...فکر مي کردم آدمي ولي حالا مي بينم لياقت گيتا رو نداري...
باران با عجله به داخل خانه برگشت و به اتاقي رفت که لباس هايش آن جا بود...مانتويش را پوشيد و شالش را سر کرد...همان طور که سعي مي کرد جلوي ريزش اشک هايش را بگيرد از خانه خارج شد...
دير وقت بود و پرنده در خيابان پر نمي زد...تا خانه راه زيادي نبود...قدم زنان به سمت خانه به راه افتاد....
اشک هايش گونه اش را مروطوب مي کردند و دستانش از شدت سرما مي لرزيد....با احساس لرزشي روي پايش متوجه شد که موبايلش در حال زنگ خوردن است..سريع درش آورد و به صفحه نگاهي انداخت....
لاريسا بود...:
باران:بگو لاريسا...
لاريسا:سلام...تو کجايي باران؟؟؟
باران:قبرستون...
لاريسا:اون جا چه غلطي مي کني...؟؟؟؟صدات چرا مي لرزه؟؟؟
بغض باران شکست و گفت:
لاريسا بيا دنبالم..حالم خيلي بده...ماشينم نياوردم..
لاريسا:باران؟؟؟؟نگران شدم...کجايي دختر؟؟؟
باران دست و پا شکسته ادرس را گفت...لاريسا سريع گفت:
-باشه بشين همون جا الان ميام...
باران روي جدول نشست..سرش را روي زانويش گذاشت و چشمانش را بست و ديگر چيزي نفهميد..

***
زمزمه هاي نامفهومي را مي شنيد...به سختي پلک هايش را تکان داد و چشمانش را باز کرد...لاريسا به سمتش خم شده بود و لب هايش تکان مي خورد...گوش هايش را تيز کرد اما چيزي نشنيد...لاريسا مشتي آب روي صورت باران پاشيد و باران توانست قيافه ي لاريسا را ببيند و صدايش را بشنود:
لاريسا:بهتري باران.؟؟؟
باران نگاهي به منزل کوچک و شيک لاريسا کرد..نمي دانست چگونه از خانه ي او سر درآورده...با صدايي خش دار گفت:
-من اين جا چي کار مي کنم؟؟؟
لاريسا:يادت نمياد؟؟تو خيابون بودي..بهت زنگ زدم گفتي حالم خوب نيست بيا دنبالم..
باران آن مهماني کذايي را به ياد اورد...چشمانش را چند بار باز و بسته کرد و روي کاناپه نشست...پتويي را که لاريسا برايش گذاشته بود را محکم دور خود پيچيد و به لاريسا که مشغول آماده کردن نهار بود نگاه کرد..
دوباره پرسيد:
-چرا منو نبردي خونمون؟؟؟
-ترسيدم مهربان با اين وضعت ببينتت يه بلايي سرش بياد...
باران سري به نشانه ي تاييد تکان داد...خودش هم نگران بود که مبادا مهربان چيزي بفهمد..مي دانست اگر قضيه را بشنود به او مي گويد "من که گفته بودم بلايي سرت مياد"...با دستان سردش شقيقه هايش را فشرد و چشمانش را بست..حال خوبي نداشت... بدنش داغ بود و سرش گيج مي رفت...
لاريسا مانتويش را به سمتش پرتاب کرد و گفت:
-بپوش بريم دکتر..منتظر بودم بيدار شي ببرمت...
باران:من دکتر نميام....
لاريسا:تو بيخود مي کني....مجبورم نکن کشون کشون ببرمتا...
به کمک لاريسا لباس هايش را پوشيد و با هم به درمانگاهي در همان نزديکي رفتند...دکتر بيماري او را سرماخوردگي تشخيص داد و باران را فرستاد تا دوتا از آمپول هايش را بزند...وقتي برگشتند حال باران بهتر بود...لاريسا يک دست لباس راحتي به او داد و گفت:
-بهتره يه زنگ به مهربان بزني..ديشبم که خونه نبودي...
باران بي هيچ حرفي تلفن را برداشت و شماره ي خانه را گرفت...صداي خواب آلود مهربان در گوشش پيچيد...:
-بله؟
باران:سلام..
مهربان:سلام..
باران:من خونه ي لاريسام...شب ميام خونه...خواستم در جريان باشي...
صداي زنگ ايفون آمد و لاريسا براي باز کردن در به سمت آيفون رفت..باران همان طور که به حرکات او نگاه مي کرد به حرف هاي مهربان هم گوش مي داد:
-من امشب خونه نيستم..دارم ميرم پيش مادرت...
باران حرفش را قطع کرد:
-من مادري ندارم....
تلفن را قطع کرد و آن را کناري انداخت...لاريسا به سمتش آمد و گفت:
-سهيله..هر چه قدر تعارف مي کنم نمياد تو...ميگه با باران کار دارم..
باران با تعجب پپرسيد:
-سهيل از کجا ميدونه من اين جام؟؟؟
-ديروز با محمود اومدم دنبالت...غلط نکنم محمود بهش گفته..
باران:اگه اين محمود گذاشت حرف تو دهنش خيس بخوره...
لاريسا نيشخندي زد و گفت:
-به محمود توهين نکنا...پاشو برو پايين که بيچاره سهيل قنديل بست..
باران سويي شرتش را پوشيد و شال لاريسا را روي سرش انداخت...از خانه خارج شد و به حياط رفت..نفس عميقي کشيد تا هول نکند و در را باز کرد...
فصل دهم.

باران سويي شرتش را پوشيد و شال لاريسا را روي سرش انداخت...از خانه خارج شد و به حياط رفت..نفس عميقي کشيد تا هول نکند و در را باز کرد...سهيل پشت به ايستاده بود و دستانش را درون جيبش فرو کرده بود...با صداي در به سمت باران چرخيد و سلام کرد...باران جوابش را داد.وقتي سکوت سهيل را ديد با لحني نسبتا سرد گفت:
-کاري داري؟؟؟
سهيل:من بابت ديشب متاسفم...باور کن من اون لحظه مست بودم....نفهميدم دارم چي کار مي کنم...
باران:مست بودنت کارتو توجيه نمي کنه....ميتونستي وقتي جنبه نداري مست نکني..
سهيل سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت...باران دوباره سکوت را شکست و گفت:
-اگه کار ديگه اي نداري من برم تو...
سهيل:من فقط ميتونم بگم شرمندم...همين...بعد از اين که تو رفتي گيتا خيلي به مسخره نگاهم مي کرد...خدافظ...
سهيل سوار ماشينش شد و رفت..باران به خانه برگشت و در مقابل پرسش هاي لاريسا فقط خودش را روي مبل انداخت و با موبايلش ور رفت...لاريسا با کلافگي لگدي به پايش زد و گفت:
-هوي يابـو..دارم با تو حرف ميزنما...اون از ديشبت که در حال موت پيدات کردم هيچي نگفتي..اينم از امروزت که نميگي چه گندي زدي که سهيل اومده جلو در...
باران:سهيل گند زده نه من....
لاريسا:خوب بنال ببينم چي کار کرده...
باران با بي ميلي ماجراي ديشب را برايش تعريف کرد...لاريسا يک تاي ابرويش را برد بالا و گفت:
-همين؟؟؟ديوونه...
باران:به نظرت خيلي کمه؟؟؟
لاريسا:باران سهيل ذاتش اين طوريه...قبل از اين که با تو آشنا بشه اين کار يه چيز کاملا عادي براش محسوب مي شد...ببين چه کار کردي که اومده ازت معذرت خواهي کرده...
باران چيزي نگفت...دوست نداشت کارش را نصفه و نيمه رها کند..يعني بايد يک فرصت ديگر به سهيل مي داد؟؟؟خيلي گيج شده بود...دستانش بي اختيار به سمت موبايلش رفت و اين کلمات را تايپ کرد:
-دوست ندارم کارمو نصفه و نيمه ول کنم...دلخوري بمونه براي بعد..
اس ام اس را براي سهيل فرستاد و منتظر ماند...کمي بعد جوابش آمد:
اسمايل گل بود...لبخندي زد و همراه لاريسا مشغول خوردن غذا شد....
ساعت حدودا شش بود که وسايلش را جمع کرد و بعد از خداحافظي با لاريسا راهي خانه شد...مهربان خانه نبود...همان طور که گفته بود...وسايلش را جا به جا کرد و دوشي گرفت...لاريسا اس ام اسي برايش فرستاد و به او ياد آوري کرد که داروهايش را بخورد...و کمي بعد سهيل زنگ زد:
سهيل:الو باران؟؟؟
باران:سلام..خوبي؟؟؟
سهيل:مرسي بد نيستم..تو چطوري؟
باران:مرسي...چيزي شده؟؟؟
-دو تا خبر برات دارم...اول اين که فردا گيتا داره با چند تا از دوستاش ميره پارک...يه فکري براي اين قضيه بکن..بعدم اين که الان محمود زنگ زد گفت فردا مي خواد لاريسا رو ببره بيرون...گفت من و تو هم باهاشون بريم...
باران:واسه گيتا يه نقشه اي دارم..تو فقط آدرس پارکو ساعتشو برا اس ام اس کن خودتم برو اون جا منتظرم باش...در مورد محمودم نميدونم..اگه کاري نداري بريم..
-نه من کاري ندارم..پس فردا تو پارک مي بينمت..خدافظ..
-خدافظ..
موبايلش را کنارش گذاشت و روي کاناپه ي مقابل تلويزيون دراز کشيد.چشمانش کم کم داشت گرم مي شد که صداي باز و بسته شدن در را شنيد..بعد هم صداي مهربان آمد که با لحني گرم و صميمي گفت:
-باران جان بلند شو ببين کي اومده...
باران خواب آلود چشمانش را باز کرد و به مهربان نگاه کرد..پشت سر مهربان زني ميامد که...باران چند بار پلک زد...يعي واقعا او...؟؟؟
فصل يازدهم.

باران خواب آلود چشمانش را باز کرد و به مهربان نگاه کرد..پشت سر مهربان زني ميامد که...باران چند بار پلک زد...يعي واقعا او...؟؟؟او مادرش بود که پشت سر مهربان ميامد؟؟؟؟با عصبانيت از جا بلند شد و رو به روي مادرش ايستاد....با خود فکر کرد که مادرش چه قدر پير شده است....اشک در چشمانش حلقه زد...
صداي مهربان به گوش رسيد:
-از ديدنش خوشحال نشدي؟؟؟؟
باران پوزخند زد:
-بايد خوشحال بشم؟؟؟
اشک هاي مادر باران،مرضيه روي صورتش مي ريخت....مهربان با حيرت گفت:
-باران خجالت بکش..اون مادرته...
باران:کدوم مادر؟؟؟همون مادري که عين سگ از خونه پرتم کرد بيرون....؟؟؟؟همون مادري که جلوي کل فاميل زد تو گوش من...مني که محبوب دختراي فاميل بودم اگه غرورمو خرد نمي کرد...مادري که تو اون چند سال نيومد يه بار ببينتم....مادري که خودش مجبورم کرد اون برگه ي طلاق کوفتي رو امضا کنم...؟؟؟جاي اين که ازم طرفداري کنه...مادري که حرف منو...حرف دخترشو..حرف کسي که از پوست و خون خودشو رو باور نکرد؟؟؟کدوم مادر؟؟؟؟
مرضيه با گريه گفت:
-باران به خدا من نمي خواستم که..
باران حرفش را قطع کرد:
-هيچي نگو...همه چيز تموم شده..الان براي برگشتنو مادري کردن خيلي ديره....خيلي....
بعد رو به مهربان گفت:
-از اين به بعدم همراه خودت از اين مهموناي ناخونده نيار....
به اتاقش رفت و در را کوبيد...اشک هايش با کوچکترين تلنگري آماده ي ريزش بودند...چند نفس عميق کشيد تا آرامشش را باز يابد..او نبايد ذهنش را درگير مي کرد...حالا کارهاي مهم تري از فکر کردن به گذشته داشت....تلفن را برداشت و شماره ي زهرا،دوست دوران دانشگاهش را گرفت...

***
باران با رضايت به خودش در آينه نگاه کرد....لباس محلي پوشيده بود و روسري اش را بالاي سرش گره زده بود...گوشه ي لبش خال مشکي رنگي گذاشته بود و کيسه اي هم در دست داشت...به آرامي از خانه خارج شد...مي ترسيد مهربان با ديدن او از تعجب سکته کند....تا رسيدن به پارک ديروز را در ذهنش مرور کرد...بعد از اين که به زهرا زنگ زد و لباس ها را از او خواست،با سهيل نيز تماس گرفت و از او کمي اطلاعات درباره ي دختري که همراه گيتا به پارک مي رفت گرفت....دختري به اسم سميه...وقتي سهيل از او پرسيده بود که اين اطلاعات را براي چه مي خواهد در جواب سکوت کرده بود....مي دانست نقشه اش خواهد گرفت...جلوي سرويس بهداشتي پارک سهيل را ديد و به سمتش را رفت...با لهجه گفت:
-بيا فالت بگيرُم....
سهيل:برو خانوم..برو اعصاب ندارم....
باران خنديد و سلام کرد....سهيل با چشماني متعجب او را برانداز کرد...باورش نمي شد دختري که مقابلش ايستاده باران است...با لکنت سلام کرد و پرسيد:
-اين لباسا براي چيه باران؟؟؟؟براي چي اين شکلي شدي...؟؟؟؟
باران دست او را کشيد و همان طور که به سمت نيمکت گيتا و سميه مي برد گفت:
-کاريت نباشه سهيل...برو پشت اون درخت قايم شو و نگاه کن...
سهيل را به پشت درخت تنومندي هل داد و خود به سمت گيتا رفت....نزديک آن ها که رسيد با لهجه گفت:
-بيا فالت بگيرُم خواهر....
گيتا نگاهي به سر تا پاي او انداخت و گفت:
-برو خانوم..خدا روزيتو جاي ديگه حواله کنه...
باران با لحني پر از التماس گفت:
-به خدا راسته...بذار بگيرُم..اگه دروغ بود پول نده...
سميه که انگار خوشش آمده بود گفت:
-اول بيا واسه من بگير..اگه درست بود واسه دوستمم مي گيري...
باران لبخند محوي زد و دست سميه را در دست گرفت...سعي کرد اطلاعاتي را که سهيل درباره ي او داده بود را به ياد آورد:
-خب دختر....عمر نسبتا درازي داري....يه پسر جوون تو فالت مي بينم...قدش بلنده....خيلي دوست داره...
سميه با هيجان گفت:
-ميتوني اسمشو بگي؟؟؟
باران سعي کرد مثلا چيزي را در دست سميه بخواند:
-فکر کنم اول اسمش پ دارد..درسته؟؟؟؟
سميه:آره درسته...از کجا فهميدي...؟؟؟
باران:گفتم که راسته....
بعد رو به گيتا گفت:
-برات بگيرُم؟؟؟؟ديدي که راسته..
گيتا با بي ميلي دستش را به او داد و منتظر ماند...باران با اخم گفت:
-يه پسري تو فالت هست که خيلي دوست داره..ولي تو اذيتش مي کني....حواست باشه دختر جان...مبادا از دستش بدي....رقيبو توي فالت مي بينم....
گيتا با عصبانيت دستش را کشيد و گفت:
-چرا حرف مفت ميزني؟؟؟؟اصلا برو..نمي خوام فالمو بگيري...
باران نگاه عاقل اندر سفيهي به گيتا انداخت و رفت...نزديک سهيل که رسيد گفت:
-من ميرم دستشويي بر مي گردم..تا وقتي بيام از اين جا تکون نخور....
به سمت سرويس هاي بهداشتي پارک رفت و در داخل آن ها لباسهايش را با مانتو و شال قرمز رنگي عوض کرد...کمي هم آرايش کرد و مانند باران هميشگي نزد سهيل برگشت....سهيل با ديدن او به سمتش دويد و گفت:
-رفتن باران....
باران:ميدونم...
سهيل چيزي نگفت و همراهش به سمت نيمکتي رفت که آن جا نشسته بودند...بارام ميکروفون کوچکي را از زير صندلي بيرون کشيد و دو نفري به صداي ضبط شده ي سميه و گيتا گوش دادند...:
سميه:چرا بهش اين جوري گفتي گيتا؟؟؟بيچاره گناه داشت...حرف بدي نزد که...
گيتا:حرف بدي نزد؟؟؟؟تو روي من ايستاده ميگه تو رقيب داري...
سميه:مگه نداري؟؟؟؟
گيتا با صدايي که معلوم بود دارد گريه مي کند گفت:
-اصلا نميدونم اون دختره کيه...يه مدتيه همش با سهيله....همه جا باهاشه..خونه مهموني رستوران پارک....خيلي نگرانم سميه..اگه جدي جدي با هم ازدواج کنن...؟؟؟؟
سميه:تقصير خودته..چه قدر بهت گفتم به سهيل بي محلي نکن؟؟؟چه قدر گفتم از دستش نده؟؟؟الانم تنها کاري که ميتوني بکني اينه که بري و به عشقت اعتراف کني...
گيتا:عمــــــــــرا....اصلا بلند شو بريم..حوصله ي پارکو ندارم...
و بعد صداي قدم هاي آن دو...باران خودش را روي نيمکت انداخت و گفت:
-خب..حالا مطمئن شديم که دوست داره و حس حسادتش تحريک شده....
سهيل کنار او نشست و گفت:
-قدم بعدي چيه؟؟
باران:بايد يه کاري کنيم که حسادتش به قدري تحريک بشه که بياد و به همه چيز اعتراف کنه...
سهيل:چي کار؟؟؟
باران:بعدا بهت ميگم....
همان لحظه موبايل سهيل زنگ خورد...:
سهيل:بله؟؟؟
محمود:الو سهيل؟؟؟؟تو و باران کجايين؟؟؟
سهيل با دست به پيشانيش زد و گفت:
-الان ميايم محمود..تو راهيم...
نگاهي به هواي نسبتا تاريک انداخت و کمي بعد مکالمه اش با محمود تمام شد..از جا بلند شد و گفت:
-پاشو بريم باران....محمود و لاريسا حسابي عصبانين...
باران از جا بلند شد و همراه سهيل به سمت ماشين رفت و سوار شد..بخاري ماشين روشن بود و باران را به خوابيدن تشويق مي کرد..همان طور که سرش را به شيشه تکيه مي داد نقشه هايي را که به عنوان قدم آخر در نظر داشت بررسي مي کرد...
سهيل ماشين را مقابل رستوراني که محمود ادرس آن را داده بود نگه داشت و رو به باران که خواب بود گفت:
-باران....باران بلند شو...باران پاشو رسيديم...
باران چشمانش را باز کرد و سر جايش نشست....چشم هايش را ماليد و از ماشين پياده شد...به شدت خوابش ميامد ولي نمي توانست بخوابد...داخل رستوران شدند و پشت ميز چهار نفره اي که محمود و لاريسا قبلا دو تا از صندلي هاي آن را اشغال کرده بودند نشستند...باران با محمود و لاريسا سلام و احوالپرسي کرد و همه با هم شروع به صحبت کردند..سهيل بيشتر محمود را مخاطب قرار مي داد و باران هم جريان صبح را براي لاريسا تعريف مي کرد...گارسون به سمت ميز آن ها آمد و منوي غذا را به دستشان داد...باران و لاريسا جوجه و محمود و سهيل برگ و چنجه سفارش دادند...باران با خود فکر کرد چه قدر خوب مي شد اگر محمود در جمعشان نبود...آن وقت سرش را روي ميز مي گذاشت و مي خوابيد..با آوردن غذاها همه مشغول شدند...محمود پسر شوخ طبعي بود و بين غذا همه را مي خنداند....بالاخره ساعت 11 بود که همگي از رستوران خارج شدند و سمت کافي شاپي رفتند که باران در سمت ديگر آن قمار مي کرد....
کامي به استقبال آن ها آمد و برايشان نسکافه آماده کرد....لاريسا در گوش باران گفت:
-امروز صبح مامانت بهم زنگ زد....
باران دست از خوردن کشيد و با حيرت پرسيد:
-خب؟؟؟چي مي گفت؟؟؟
لاريسا:مي گفت اومده خونت کلي بهش توپيدي...بعدم به مهربان گفتي که ديگه از اين مهمونا نياره....
باران:وايستا ببينم..اصلا مرضيه شماره تو رو از کجا آورده؟؟؟
لاريسا:نميدونم..جز مهربان کس ديگه شماره ي منو نداره....
باران:کار خودشه..نميدونم چرا اين قدر علاقه داره منو مرضيه رو با هم رو به رو کنه....
لاريسا:به نظرم بهتره يه بار باهاش حرف بزني ببيني چي ميگه....
باران چيزي نگفت و کمي از نسکافه اش را خورد....لاريسا براي اين که او را از آن حال و هوا در بياورد برايش جکي گفت...باران و لاريسا هر دو خنديدند و محمود با لحني معترض گفت:
-اِ..لاري..بلند بگو منو سهيل هم بخنديم...
لاريسا:شرمنده..زنونه بود....
باران لبخندي زد و به بحث بين لاريسا و محمود گوش داد....نمي دانست اين دو چه طور با هم کنار آمده اند...نگاهي به ساعتش انداخت..يک ربع به يک بود...با اشاره به سهيل گفت که کم کم بروند..سهيل هم به محمود گفت که دير وقت است و همگي از جا بلند شدند....
لاريسا همراه محمود رفت و باران هم سوار ماشين سهيل شد....از خستگي نمي توانست چشمانش را باز نگه دارد....با خود فکر کرد چه قدر روز خوبي بود و خوش گذشت....مي توانستند چهار نفري با هم به جاهاي ديگري هم بروند....باران با اين که واهمه داشت ولي پيش خود اعتراف کرد که از سهيل بيشتر از اوايل خوشش آمده..اما نه....سهيل فقط و فقط متعلق به گيتا بود....
فصل يازدهم.

باران پالتوي بافتش را از روي جالباسي برداشت و همان طور که جلوي آينه ي قدي هال موهايش را مرتب مي کرد گفت:
-مهربان..من ميرم بيرون يکم فدم بزنم....شايد واسه شام نيومدم....گفتم نگران نشي...
مهربان همان طور که دستور پخت غذايي را از روي صفحه ي تلويزيون يادداشت مي کرد گفت:
-باشه برو...کليد يادت نره...
باران کليدش را برداشت و با مهربان خداحافظي کرد....هوا باراني بود....باران نفس عميقي کشيد و ريه اش را از هواي غبار آلود تهران پر کرد...چه قدر روزهاي باراني را دوست داشت....شالش را محکم کرد و به سمت سر کوچه راه افتاد..سهيل آن جا منتظرش بود....قرار بود با هم بروند و دوري بزنند...باران رسيد و با سهيل سلام و احوالپرسي کرد...سهيل همان طور که دستش را مي گرفت جواب سلام و احوالپرسيش را داد و با هم قدم زنان به راه افتادند....باران حس عجيبي داشت....دست در دست سهيل در خيابان....آهي کشيد....چه قدر دوست داشت سهيل متعلق به خودش باشد....اما نام گيتا به اجازه نمي داد که بيش از اين به افکارش اجازه ي تاخت و تاز بدهد....چند قطره باران از آسمان افتاد.....سهيل با لحن شادي گفت:
-داره بارون مياد....خيلي بارونو دوست دارم....
باران:منم همين طور....
چيزي نگفتند و به راهشان ادامه دادند...کم کم باران شدت گرفت....سر راهشان زير گذري بود...با هم وارد زير گذر شدند و از زير نورهاي رنگي آن عبور کردند..وقتي دوباره به زير آسمان رسيدند باران گفت:
--خيس خالي شدم.....
سهيل کلاهش را از روي سرش برداشت و به باران داد....باران با حرص گفت:
-چي کار مي کني سهيل؟؟؟الان سرما مي خوري ديوونه.....
سهيل:نگران نباش....کلاهو بذار سرت....
باران کلاه را به سمتش گرفت:
-من شال سرمه..خودت کلاهو بذار سرما نخوري....
سهيل ايستاد مقابل باران و کلاه را بر سر باران گذاشت.....بعد هم گفت:
-وقتي ميگم بذار بايد بذاري....من پسرم بدنم از تو مقاوم تره.....
باران چيزي نگفت...چه قدر سهيل را دوست داشت..قلبش از اين همه محبت به درد ميامد..از فکر اين که تا چند وقت ديگر سهيل به گيتا مي رسد اشک در چشمانش حلقه زد....با صداي سهيل از فکر بيرون آمد:
-ميگم باران...بريم شام بخوريم....؟؟؟
باران:اگه تو نخوردي بريم....
سهيل:نه نخوردم...
با هم به سمت رستوران هميشگي به راه افتادند و پشت ميز نشستند....سهيل سر تا پاي خيس باران را برانداز کرد....شبيه گربه اي شده بود که زير باران مانده..چشمان آبي رنگش با کنجکاوي همه جاي رستوران را مي کاويد....سهيل آهي کشيد...چه قدر در اين مدت به باران عادت کرده بود....البته پيش خود اعتراف مي کرد که عشقش به گيتا بيشتر شده است..اما باران را هم مثل خواهرش دوست داشت....گارسون منوي غذا را به دستشان داد و منتظر ايستاد..سهيل داشت ليست غذاها رو مي خواند که ناگهان بر جا ميخکوب شد....حتي نفس هم نمي کشيد....گيتا با پسر جواني وارد رستوران شد و با خنده پشت ميزي نشستند....باران با نگراني پرسيد:
-سهيل خوبي؟؟؟؟سهيل؟؟؟
رد نگاهش را گرفت و گيتا را ديد..سريع رويبش را برگرداند و گفت:
-بهش نگاه نکن سهيل...بايد فکر کني برات مهم نيست..
اما سهيل چيزي نگفت..به سختي نگاهش را از آن دو گرفت...احساس مي کرد اشک دارد به چشم هايش هجوم مي آورد....منوي غذا را بست و کنار گذاشت..گارسون همچنان منتظر بود..باران او را فرستاد و گفت که کمي ديگر بيايد...با صداي قدم هاي گيتا سهيل سرش را بالا گرفت و ديد که گيتا دست در دست آن پسر جوان به بيرون مي رود....نتوانست جلوي خودش را بگيرد....با عصبانيت از جا بلند و شد و دنبال آن دو به بيرون رستوران رفت..باران دويد دنبالش و فرياد زد:
-نه سهيل...داري همه چيزو خراب مي کني....
سهيل با خشم به سمتش برگشت و داد زد:
-اين تويي که داري همه چيزو خراب مي کني باران.....چرا نمي فهمي؟؟؟مگه نديدي الان چي شد....؟؟؟؟؟؟
احساس مي کنم داري از گيتا دورم مي کني....
سپس با پريشاني سرش را انداخت پايين و با صدايي ضعيف گفت:
-احساس مي کنم مي خواي من به گيتا نرسم....
باران چيزي نگفت...بغض بدي به گلويش چنگ مي زد...سهيل رويش را برگرداند تا برود....با حرص فرياد زد:
-مثل اين که يادت رفته کي بودي و چه جوري پشت سر گيتا زار ميزدي..نه؟؟؟؟احمق ديوونه فقط يه قدم مونده که به گيتا برسي.....فکر کردي ساديسم دارم که خودمو به خاطر تو و اون گيتا به دردسر و زحمت بندازم...؟؟؟دلم برات سوخت بيچاره.....حالا برو..برو به دست و پاش بيفت...برو التماسش کن....بـــــــــــرو....
سهيل دور شد....باران نفس نفس ميزد...اشک هايش با باراني که بر صورتش مي ريخت يکي شده بود.....
گريه کنان به خانه برگشت..سرش درد مي کرد...خواست شقيقه هايش را بمالد که متوجه کلاه سهيل شد....ديگر نتوانست مقاومت کند...روي پله ي مقابل خانه شان نشست و سرش را روي زانوانش گذاشت....
اشک هايش صورتش را مي شست.....سرش را به ديوار تکيه داد و چشمانش را بست.....
مهربان کيسه ي آب گرم را روي سر باران گذاشت و همان طور که قرصي را در دهانش مي گذاشت گفت:
-چند بار بهت گفتم تو اين هوا نرو بيرون؟؟؟؟حداقل ميري لباس گرم بپوش....بهتم ميگم ناراحت ميشي....
باران چيزي نگفت...سرش به شدت درد مي کرد...بدنش مانند کوره ي آتش بود.....مهربان هم دائم در تکاپو بود تا کاري کند که حال باران بهتر شود....باران با صدايي خش دار گفت:
-مهربان به لاريسا زنگ بزن بگو بياد اين جا....
مهربان اخمي کرد و گفت:
-شايد کاري داشته باشه دختر.....
باران:حالا زنگ بزن...اگه کار داشت نمياد...
مهربان به اجبار تلفن را برداشت و شماره ي لاريسا را گرفت...باران صداي مهربان را مي شنيد:
-سلام لاريسا جان..خوبي مادر؟؟؟؟
لاريسا:......
مهربان:بد نيست....سرما خورده....الانم پيله کرده به من که زنگ بزن به لاريسا بگو بياد اين جا....
لاريسا:...
مهربان:پس بيا مادر....مواظب خودت باش....کاري نداري؟؟؟
لاريسا:.....
مهربان:باشه مادر خدافظ....
مهربان تلفن را قطع کرد و سرجايش گذاشت.....باران پرسيد:
-مياد يا نه؟؟؟؟؟؟؟
مهربان همان طور که باران را روي مبل مي نشاند و پاهايش را توي طشت آب گرمي مي گذاشت گفت:
-آره مياد....همين که اومد بلند شين با هم برين دکتر....
باران:لازم نکرده....يه کم استراحت کنم خوب ميشم....
مهربان:پس براي چي گفتي بياد اين جا...؟؟؟؟
باران:مي خوام باهاش برم جايي..
مهربان چشم غره اي به او رفت....سپس غرغر کرد:
-جون به جونت کنن لجباز و کله شقي....
باران ساکت ماند....روي مبل دراز کشيد و منتظر ماند..کم کم داشت چشمانش گرم مي شد که زنگ آيفون را زدند....مهربان در را باز کرد و کمي بعد همراه با لاريسا برگشت....باران به زحمت روي مبل نشست و با لاريسا روبوسي کرد....لاريسا همان طور که دستکش هايش را از دستش بيرون مي کشيد گفت:
-چي شده باران؟؟؟مهربان گفت سرما خوردي.....
-مهربان بزرگش کرده...يه سر درد و تب سادست.....
لاريسا چيزي نگفت...مي دانست باران زير بار اين که سرما خورده نمي رود...مهربان براي تهيه ي شام به اشپزخانه رفت....باران فرصت را غنيمت شمرد و ماجراي چند ساعت پيش را براي لاريسا تعريف کرد........
لاريسا آهي کشيد و گفت:
-ميدونستم موفق نميشي باران.....من سهيلو ميشناسم...ديوونه ي گيتاست...نميدونم تا الان چه جوري با روش هاي تو دووم آورده....
باران با حرص:
-بره بميره....پسره ي بي شعور....به من ميگه تو داري گيتا رو از من دور مي کني....
لاريسا باران را بغل کرد.....درکش مي کرد....شايد تنها کسي بود که باران را درک مي کرد....او را مثل خواهرش دوست داشت...وقتي ياد آن چند سال نحسي که باران در آن مکان وحشتناک سپري کرده بود مي افتاد قلبش به در مي آمد....با صداي زنگ موبايلش باران را کمي از خود جدا کرد و اسم محمود را روي صفحه ي تلفن خواند....سريع پاسخ داد:
-الو محمود؟؟؟
محمود:سلام..خوبي لاري....؟؟؟؟کجايي عزيزم...؟؟؟
لاريسا:پيش بارانم ..چه طور مگه؟؟چيزي شده؟؟؟؟؟؟
محمود:راستش....چه طوري بگم....سهيل تو خيابون غش کرده..........
لاريسا فرياد زد:
-چـــــــــي؟؟؟؟؟سهيل تو خيابون غش کرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فصل دوازدهم.

لاريسا فرياد زد:
-چـــــــــي؟؟؟؟؟سهيل تو خيابون غش کرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
باران با نگراني از جا بلند شد.....يعني درست شنيده بود....سهيل غش کرده بود؟؟؟؟؟؟؟با نگراني چشم به دهان لاريسا دوخت....لاريسا همان طور که به چشمان نگران و منتظر باران نگاه مي کرد به حرف هاي محمود هم گوش مي داد:
-آره....تو خيابون...الانم آوردنش بيمارستان....يه وقت ور نداري بارانو با خودت بياري....
لاريسا:خودش فهميد...مجبورم بيارمش...کدوم بيمارستان..؟؟؟؟؟؟
محمود:بيمارستان....(اسم بيمارستان)
لاريسا:باشه ما همين الان ميايم...
محمود:با احتياط برون....خدافظ...
لاريسا:خدافظ....
همين که مکالمه تمام شد باران جلوي لاريسا نشست و با لحني نگران پرسيد:
-لاري چي شده؟؟؟؟؟
لاريسا نگاهش کرد....باران با حرص گفت:
-د بهت مي گم چي شده؟؟؟؟؟؟چرا غش کرده؟؟؟؟؟؟؟؟
لاريسا:نميدونم به خدا....
باران:بلند شو بريم...پاشو حاضر شو...
لاريسا:تو حالت خوب نيست باران....بايد با هم بريم دکتر....بعدا هم ميتوني بري ديدن سهيل....
باران از جا بلند شد و همان طور که حاضر مي شد گفت:
-من همين الان ميرم ديدن سهيل....تو اگه خواستي ميتوني نياي....
لاريسا کلافه به باران نگاه کرد....وقتي ديد دارد به سمت در مي رود سريع از جا بلند شد و به دنبالش رفت....همان طور که با هم سوار ماشين مي شدند گفت:
-من نميدونم تو اين لجبازيتو از کي به ارث بردي....
باران پوزخندي زد و گفت:
-لابد از مرضيه....
لاريسا نگاهي به او انداخت و گفت:
-هنوز نرفتي ببينيش؟؟؟؟؟؟؟
باران:نه....اصلا نميدونم برم يا نرم...؟؟؟
لاريسا همان طور که وارد خيابان بيمارستان مي شد گفت:
-به نظر من بهتره بري....اصلا حرف نزن....فقط به حرفاش گوش بده ببين چي ميگه بعد برگرد خونه....
باران نفسش را بيرون داد و بعد از توقف ماشين به سرعت پايين پريد....وارد بيمارستان شد و به سمت پرستار جواني که داشت با تلفن صحبت مي کرد دويد:
-ببخشيد خانوم...اتاق سهيل زند کجاست؟؟؟
پرستار:براي چي آوردنش؟؟؟؟؟؟
باران:مثل اين که غش کرده بود....
پرستار جوان نگاهي به ليست مقابلش انداخت و گفت:
-انتهايي راهرو سمت چپ...اتاق 207....
باران:بله ممنون....
دست لاريسا را کشيد و به سمت اتاق سهيل دويد...با چشمانش مشغول يافتن اتاق 207 بود که محمود به سمتشان آمد:
-سلام...چه زود رسيدين...
لاريسا با او دست داد و گفت:
-سهيل کو؟؟؟؟مي شه ديدتش؟؟؟
محمود:ميشه ولي خوابه....
باران بدون توجه به محمود و لاريسا وارد اتاق شد و به سهيل که غرق در خواب بود نگاه کرد.....آرام کنار تختش نشست و اجزاي صورتش را از نظر گذراند....نمي دانست واکنش او نسبت به آمدنش به بيمارستان چه خواهد بود.....اصلا براي چه آمده بود؟؟؟؟؟مگر با سهيل دعوا نکرده بود؟؟؟پس آن جا چه مي کرد؟؟؟؟؟آب دهانش را قورت داد و با خود فکر کرد که بايد گيتا را به سهيل برساند....بايد به وظيفه اش عمل کند...اما هنوز هم اندکي ترديد داشت.....

***
بعد از حدود نيم ساعت از اتاق خارج شد و به سمت محمود رفت:
-شما نميدونين واسه ي چي غش کرده بود؟؟؟؟
محمود نگاهي به ساعت انداخت و گفت:
-چرا..بهوش که اومد گفت با شما دعوا کرده و رفته دنبال گيتا....گيتا هم بهش گفته که تصميم داره با اون پسره ازدواج کنه و به سهيلم گفته ذيگه مزاحمش نشه....اونم يه مدتي نشسته گوشه ي خيابون و ديگه چيزي نفهميده....
بعد هم نگاهي به چهره ي گرفته ي باران انداخت و گفت:
-اين دختر بالاخره سهيلو مي کشه....نميدونم شما هدفتون از اين که مي خواين سهيلو به گيتا برسونين چيه؟؟؟؟به نظر من بهتره کمکش کنين از فکر گيتا بياد بيرون...
باران نگاه سردش را دوخت به محمود و گفت:
-خودتون بايد بدونيد که همچين چيزي غير ممکنه....اگه قرار بود سهيل گيتا رو فراموش کنه با حرفاي شما و تو همين مدت اين کارو مي کرد....
با صداي زنگ موبايلش گوشي را از توي جيبش بيرون کشيد و با ديدن شماره ي مهربان همان طور که خودش را به فحش و ناسزا بسته بود جواب داد:
-بله مهربان؟؟؟؟؟؟؟
مهربان:باران تو و لاريسا کجايين...؟؟؟؟؟چرا يهو بدون اين که خبر بدين غيبتون زد....؟؟؟؟؟
باران:به لاريسا گفتن يکي از دوستامون اومده بيمارستان اومديم ديدنش...يادم رفت بهت بگم....
مهربان:براي شام مياين يا نه؟؟؟؟
باران:آره..الاناست که برگرديم...
مهربان:باشه پس من منتظرم..فعلا خدافظ...
باران:خدافظ...
گوشي را توي جيبش سر داد و به لاريسا گفت:
-من دارم بر مي گردم خونه لاري..دوست ندارم وقتي سهيل بيدار ميشه اين جا باشم...تو ميموني يا با من مياي..؟؟؟؟؟؟
لاريسا همان طور که از جا بلند مي شد گفت:
-نه منم باهات ميام...
از محمود خداحافظي کردند و از بيمارستان خارج شدند....لاريسا همان طور که ماشين را به سمت خانه مي راند گفت:
-ميشه بگي بيمارستان اومدنت چي بود وقتي مي خواستي برگردي؟؟؟؟؟
باران:فقط خواستم ببينم سالمه يا نه.........؟؟؟؟
لاريسا:ديوونه اي به خدا....
باران چيزي نگفت و سرش را به سمت پنجره چرخاند...در دل دعا کرد محمود چيزي از آمدن او به سهيل نگويد....وقتي رسيدند مهربان ميز شام را چيده بود و منتظر مانده بود...هردو لباس هايشان را عوض کردند و براي خوردن شام نشستند....مهربان يک ريز غر مي زد و باران را حسابي کلافه کرده بود...بنابراين باران با بيشترين سرعت ممکن شامش را خورد و از سر سفره بلند شد....به اتاقش رفت و دراز کشيد....سعي کرد به گلايه هاي مهربان نسبت به خودش بي توجه باشد و بخوابد....لاريسا وارد اتاق شد و همان طور که کنارش مي نشست گفت:
-احساس مي کنم از سهيل خوشت اومده....
باران چشمانش را به سقف دوخت و با بغض گفت:
-نه...سهيل براي گيتاست....من فقط يه بار عاشق يه آدم عوضي شدم که حالا هم مثل سگ پشيمونم...
لاريسا آهي کشيد و گفت:
-واقعا کي فکرشو مي کرد باران؟؟؟؟؟؟کي فکرشو مي کرد يه کنجکاوي ساده همه ي زندگيتو زير و رو کنه.؟؟؟
باديدن اشک هاي باران ديگر چيزي نگفت....مي دانست الان باران به چه چيزي فکر مي کند....به همان زانتياي سفيد رنگي که زندگي او را از اين رو به آن رو کرده بود...از جا بلند شد و گفت:
-نمي خواستم ناراحتت کنم باران....
باران:ميدونم...شب به خير...
لاريسا:شب به خير....
بعد از رفتن لاريسا باران سرجايش نيم خيز شد و بسته اي قرص خواب آور از کشو بيرون کشيد....يک عدد خورد و چشمانش را بست....
***
موبايلش هم چنان داشت زنگ مي خورد..با گيجي چشمانش را باز کرد و نگاهي به اطرافش انداخت....
تا خواست موبايلش را جواب بدهد قطع شد....از جا بلند شد و دست و صورتش را شست..خواست براي خوردن صبحانه به آشپزخانه برود که موبايلش بار ديگر زنگ خورد....محمود بود:
-الو باران خانوم؟؟؟؟؟
باران:سلام آقا محمود..خوب هستين؟؟؟
محمود:ممنون....خواب که نبودين؟؟؟
باران:نه بيدار بودم...چيزي شده....؟؟؟؟؟
محمود:امروز صبح سهيل مرخص شد...بهم گفت که بهتون بگم مي خواد ببينتتون....
محمود:امروز صبح سهيل مرخص شد...بهم گفت که بهتون بگم مي خواد ببينتتون....
باران با تعجب پرسيد:
-منو مي خواد ببينه؟؟؟؟؟؟مطمئنين؟؟؟؟؟
محمود:بله مطمئنم....
باران:باشه ممنون....کار ديگه اي نداريد...؟؟؟
محمود:نه..خدافظ....
تلفن را روي تخت پرتاب کرد و سرش را ميان دستانش گرفت....مهربان صدايش زد:
-باران....باران بيا صبحونه....
باران:باشه الان ميام....
بي حوصله به آشپزخانه رفت و صبحانه اش را خورد....دوست داشت برود و ببيند که سهيل چه کارش دارد اما از طرفي هم وقتي به حرف هاي آن روز سهيل فکر مي کرد متوجه مي شد که از دست او دلخور است....
کمي قهوه براي خودش ريخت و روي مبل مقابل تلويزيون ولو شد....همان طور که به حرکات تتلو نگاه مي کرد و قهوه اش را مي خورد به قرارش با سهيل هم فکر مي کرد....
ساعت حدودا سه و نيم بود که حاضر شد....پالتوي مشکي رنگش را پوشيده بود و شال کلفت مشکي رنگي را هم سر کرده.....بوت هايش را پوشيد و به سمت محل قرارش با سهيل به راه افتاد....کمي استرس داشت اما نمي دانست چرا.....سهيل روي نيمکتي نشسته بود و به درختان نگاه مي کرد....باران آرام کنارش نشست و سلام کرد....سهيل سرش را برگرداند و سلام داد....مدتي که گذشت باران گفت:
-فکر کردم به آقا محمود گفتي کارم داري....
سهيل:هنوزم ميگم....
باران:خب؟؟؟؟نکنه کارت سکوت کردنه....؟؟؟؟؟؟؟؟
سهيل:من...من بابت اون روز متاسفم....مي خوام دوباره کمکم کني باران....
باران پوزخندي زد:
-تو که گفتي من دارم از گيتا دورت مي کنم....چي شد؟؟؟نظرت عوض شد؟؟؟
سهيل:من...
باران حرفش را قطع کرد:
-من ديگه بهت کمک نمي کنم سهيل....
سهيل:آخه چرا؟؟؟؟
باران از کوره در رفت:
-بسه ديگه....همش خرابکاري مي کني بعدم مياي با يه ببخشيد سر و ته قضيه رو هم مياري....الان فکر کردي ديگه گيتا چيزي از حرفاي مارو باور مي کنه؟؟؟؟همه چيزو خراب کردي...متاسفم....
از جا بلند شد و قدم زنان به سمت ماشينش به راه افتاد..صداي قدم هاي سهيل را مي شنيد که دنبالش ميامد...سوار ماشينش شد و پايش را روي پدال گاز فشرد....از دست سهيل به شدت عصباني بود...
البته مي دانست که يک راه براي درست کردن خرابکاري سهيل وجود دارد..اما اصلا دوست نداشت تا موقع لزوم آن راه را امتحان کند.....
+++
محمود:امروز صبح سهيل مرخص شد...بهم گفت که بهتون بگم مي خواد ببينتتون....
باران با تعجب پرسيد:
-منو مي خواد ببينه؟؟؟؟؟؟مطمئنين؟؟؟؟؟
محمود:بله مطمئنم....
باران:باشه ممنون....کار ديگه اي نداريد...؟؟؟
محمود:نه..خدافظ....
تلفن را روي تخت پرتاب کرد و سرش را ميان دستانش گرفت....مهربان صدايش زد:
-باران....باران بيا صبحونه....
باران:باشه الان ميام....
بي حوصله به آشپزخانه رفت و صبحانه اش را خورد....دوست داشت برود و ببيند که سهيل چه کارش دارد اما از طرفي هم وقتي به حرف هاي آن روز سهيل فکر مي کرد متوجه مي شد که از دست او دلخور است....
کمي قهوه براي خودش ريخت و روي مبل مقابل تلويزيون ولو شد....همان طور که به حرکات تتلو نگاه مي کرد و قهوه اش را مي خورد به قرارش با سهيل هم فکر مي کرد....
ساعت حدودا سه و نيم بود که حاضر شد....پالتوي مشکي رنگش را پوشيده بود و شال کلفت مشکي رنگي را هم سر کرده.....بوت هايش را پوشيد و به سمت محل قرارش با سهيل به راه افتاد....کمي استرس داشت اما نمي دانست چرا.....سهيل روي نيمکتي نشسته بود و به درختان نگاه مي کرد....باران آرام کنارش نشست و سلام کرد....سهيل سرش را برگرداند و سلام داد....مدتي که گذشت باران گفت:
-فکر کردم به آقا محمود گفتي کارم داري....
سهيل:هنوزم ميگم....
باران:خب؟؟؟؟نکنه کارت سکوت کردنه....؟؟؟؟؟؟؟؟
سهيل:من...من بابت اون روز متاسفم....مي خوام دوباره کمکم کني باران....
باران پوزخندي زد:
-تو که گفتي من دارم از گيتا دورت مي کنم....چي شد؟؟؟نظرت عوض شد؟؟؟
سهيل:من...
باران حرفش را قطع کرد:
-من ديگه بهت کمک نمي کنم سهيل....
سهيل:آخه چرا؟؟؟؟
باران از کوره در رفت:
-بسه ديگه....همش خرابکاري مي کني بعدم مياي با يه ببخشيد سر و ته قضيه رو هم مياري....الان فکر کردي ديگه گيتا چيزي از حرفاي مارو باور مي کنه؟؟؟؟همه چيزو خراب کردي...متاسفم....
از جا بلند شد و قدم زنان به سمت ماشينش به راه افتاد..صداي قدم هاي سهيل را مي شنيد که دنبالش ميامد...سوار ماشينش شد و پايش را روي پدال گاز فشرد....از دست سهيل به شدت عصباني بود...
البته مي دانست که يک راه براي درست کردن خرابکاري سهيل وجود دارد..اما اصلا دوست نداشت تا موقع لزوم آن راه را امتحان کند.....

 


مطالب مشابه :


باز باران

ღ عشق رمان ღ - باز باران - معرفی رمان های ایرانی - ღ عشق رمان دانلود رمان براي موبايل و




باز باران....

رمان - باز باران . - رمان. رمان. رمان. صفحه کارشناس دادگستری | دانلود آهنگ




رمان باز باران … بی ترانه

دانلود رمان های بسیارزیبا{ایرانی } دنیای اس ام اس جوک وترول خنده نام رمان : باز باران




دانلود رمان باز باران … بی ترانه | تینکربل کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان باز باران … بی ترانه | تینکربل کاربر نودهشتیا (pdf و موبایل)




دانلود رمان باران | +Lily کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان باران | +Lily کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) - - 160 - رمان باز آ و بر چشمم




دانلود رمان باران عشق نوشته افسانه نادریان

دانلود رمان باران عشق نوشته افسانه تا اینکه پای یک نقاش جوان به گالری محبت باز




رمان قمار باز عشق(2)

باران چشمانش را باز کرد و سر جايش نشست .چشم هايش را ماليد و از ماشين دانلود رمان برای




رمان باران - 3

خزر با مهربانی دستش را جلو آورد و دکمه های مانتویم را باز کرد: دانلود رمان باران برای گوشی




برچسب :