قصه آدم ،قصه یک دل است......

دریا

زیر سقف آسمان

روی تخت چوبی نشسته ام

سجاده ای باز،

چشمهایی بسته

دستهایی خالی

و

ناز دلی پر از نیاز

خواب می بینم

دریا

شباهنگام

رقص قرص ماه در میهمانی باغ

آهنگ باد ، پیچ وتاب برگ ، هم آغوشی ابر

عاشقانه ای در راه.....

ناگهان صدای ناله ای !!!!!!!!!

سکوت باد، سکون برگ....

اما

هم آغوشی ابر

و

بارش اشک بر لرزش رخ ماه

حسرت دلی بی قرار در آرزوی رسیدنی محال:

آهنگ باد، پیچ وتاب برگ، هم آغوشی ابر ، بوسه ی پلنگ

دریا

هنگامه ی باران

در امتداد جاده ی نگاهت

ثانیه های دلتنگی به سرعت نور می گذرند... و 

من صبورتر از هر لحظه ای چشم به راه روزهای آینده ی نیامده ام!

یادت می آید آن شبی که آب دیدگانت را در کاسه ای سفالی بدرقه ی راهم کردی؟

همان فیروزه ای که پیاله ی مستی هر شبمان بود!!!و

من چه بی محابا قطره قطره ی آن شراب را توتیای چشمانم ساختم

تا مست شوم از باران نگاهت

تا دل سپارم به بی دلترین دلدار عالم!!!

دریا

در زوایای تاریک و روشن ذهنم به دنبال واژه ای بودم،واژه ای که پاسبان

حرمتش باشد...آن سان که بی محابا خیره اش می شوی و گوییا خداوند

قدرت تکلم از تو ربوده تا محو فریادش شوی،فریادی که به اندازه ی تمام

صلواتهای عالم بی صداست...فریادی پراز گفته های نگفته...فریادی به راز

یک سکوت محو آغشته...

و تو در می مانی در جادوی آن نگاه که تو را به مسلخ دل می کشاند

و تو گم می شوی در نبض وجودش و تو می شوی قرار دل بی قرارش

آه که چه می کند جادوی چشمهایش...

دریا

قصه آدم ،قصه یک دل است و یک نردبان.

قصه بالا رفتن ،قصه پله پله تا خدا.

قصه آدم،قصه هزار راه است و یک نشانی

قصه جست و جو ، قصه از هرکجا تا او...

قصه آدم قصه پیله است و پروانه،قصه تنیدن و پاره کردن،قصه به درآمدن،

قصه پرواز.

اما من هنوز اول قصه ام ؛قصه همان دلی که روی اولین پله است ،

دلی که از بالا و بلندی ،واهمه دارد از افتادن!!

پروردگارا دست دلم را میگیری؟مواظبی که نیوفتد؟

من هنوز اول قصه ام ،قصه هزار راه و یک نشانی

نشانی ات را گم کرده ام....باد غرور وزید و نشانی ات را برد.

نشانی ات را دوباره به من می دهی؟ با یک چراغ و یک ستاره قطبی؟!

من هنوز اول قصه ام ،قصه پیله و پروانه،پیله بافتن را فراموش کرده ام ...

می گویی پیله ام را چگونه ببافم؟پروانگی را یادم می دهی؟....

دوبال ناتمام و یک آسمان....من هنوز اول قصه ام....

دِلا مَعــــاش چِنآن کُن کِه گَر بِلَغزد پایــــ

فِرشـــــتِه اَت به دو دَســــت دُعــــآ نگه دارَد...


مطالب مشابه :


هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی

بر تن چگونه پیله ببافم که




"هر گاه یک نگاه به بیگانه می کنی"

بر تن چگونه پیله ببافم که




رقابت سکون ندارد

عروسک ببافم . خدا و که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.




قصه آدم ،قصه یک دل است......

می گویی پیله ام را چگونه ببافم؟پروانگی را یادم می دهی؟ . دوبال ناتمام و یک آسمان




نظر سنجي اول»»»خدا را چگونه شناختيد؟؟

تخته سياه - نظر سنجي اول»»»خدا را چگونه شناختيد؟؟ - یادت باشد دریای آرام ناخدای قهرمان نمیسازد




غیرت

بر تن چگونه پیله ببافم که




برچسب :