رمان ابریشم و عشق قسمت 7

حرفی نزدم وفقط به چهره ی زجر کشیده ش نگاه کردم.

_وقتی به نیما گفتم اونا چه تصمیمی گرفتن خودشو از این قضیه کنار کشید.نمیخواست خونواده ش این موضوعو بفهمن و بعد هردومونو به خاطرش اذیت کنن...اون که رفت،منم یه جورایی زدم به سیم آخر و تموم پل های پشت سرمو خراب کردم.حالا که از نظر همه ی اونا یه حرومزاده ی غیر قابل ترحم بودم،پس باید بهشون ثابت میکردم دختر واقعی کی هستم. و دیگه برام مهم نبود اگه هرزه بودنمو به زنی که ظاهراًمادرم بود نسبت میدادن...حیف که عرضه ولیاقت همینم نداشتم.

در عوضش همه ی خواستگارهای خوبمو به بهانه های مسخره رد کردم که داغ یه ازدواج خوب ودهن پرکن رو به دلشون بذارم.رفتم سراغ برزویی ...ولی قبل از اینکه بتونه همه چیزمو ازم بگیره ،پته ش ریخت رو آب واون نامردم دمشو گذاشت رو کولش و دِبرو که رفتیم.من موندم و کلی حسرت برای نگرفتن انتقامم...تا اینکه تو ازم خواستگاری کردی ...

نفس عمیقی کشید وسکوت کرد.مردد نگاهشو ازم دزدید وبه انگشت های کشیده وناخن های مانیکور شده ش دوخت.

_من نمیخواستم با تو همچین معامله ای بکنم.اما تو هم یه جورایی شبیه خودم بودی.برات این ازدواج فقط بهونه بود.حساب کردم اگه طلاقم بگیریم چیز زیادی از دست نمیدی.واسه همین وقتی مادرت قضیه ی خواستگاری رو پیش کشید ومهتاج هم از خداخواسته قبول کرد چیزی نگفتم.گذاشتم اون خیال کنه بلاخره عروسکش با کسی که اون براش در نظر گرفته ازدواج میکنه.

پوزخند صداداری زدودوباره نگاهشو دقیق به صورتم دوخت.این طور خیره شدنش عصبیم میکرد.

_پس منو انتخاب کردی که با طلاقمون باجی رو از مهتاج بگیری؟

_اون بهترین سالهای زندگیمو ازم گرفته ،منم میخوام بهترین دوستشو ازش بگیرم.چون می دونم مهتاج بدون اون میمیره.

حالا نوبت من بود که به تفکراتش پوزخند بزنم.

_اونوقت فکر نکردی شاید من زیادی زرنگ باشم وبزنم نقشه هاتو داغون کنم.

بی حوصله زیر لب زمزمه کرد.

_یه بار که گفتم،شرایط تو هم شبیه من بود.اگه فقط یه ذره امید تو نگاهت بابت این ازدواج می دیدم،هرگز جوابم مثبت نبود.

بدبینانه گفتم:پس اون ادا واصول های عاشقونه وچسبوندن خودت بهم واسه چی بود؟

_می خواستم کار از کار بگذره وبتونم مهریه مو کامل بگیرم.بعد طلاق به اون پول احتیاج داشتم.اما برخلاف تصورم که تورو یه جوون خوشگذرون ولاابالی می دونستم،نم پس ندادی.

نگاه تحقیر آمیزی بهش انداختم وگفتم:پس چرا خواستی بهت شک کنم؟

_گفتم اینطوری زودتر راضی میشی جدا شیم.واگه تو تقاضای طلاق بدی من مهریه مو راحت تر می گیرم.

_ اون عکسای جعلی هم کار خودت بود؟

_قرار نبود به خاطر این موضوع به خیانت محکوم شم.همونقدر که ذهنیتتو نسبت به خودم خراب می کردم کافی بود.واسه ی این موضوع یکی از صمیمی ترین دوستامو قربونی کردم.می دونستم چشم کاوه دنبالمه.برا پرستو حیف بود همه ی عشقشو خرج آدم بی چشم و رویی مثل اون کنه.بهش پا دادم واونم با سر تو تله م افتاد. مجبورش کردم با پرستو بهم بزنه.نمی دونم چطوری خبر به گوش اون دختر رسید .

وبعد حسابی آبروریزی شد.تو دانشگاه یه مشاجره ی شدید ودر حد زد وخورد داشتیم کارمون به حراست کشید وپرستو با دیدن وخیم بودن وضع خودشو کنار کشید وباعث شد من راحت تر سراغ نقشه ی بعدیم برم...از کاوه خواستم یه چند تا عکس از خودش برام بیاره.اونارو با عکس های خودم دادم به یکی از دوستام و خواستم یه جورایی ضایع درستشون کنه که تو راحت بفهمی جعلیه.شماره تلفنتم دادم که به دست پرستو برسونه وقول اون عکساروهم بهش بده...همه چی خیلی عالی داشت پیش میرفت اگه اون دختره ی دهن لق حرفی از حراست وپرونده ها نمی زد...اما حالا که خوب فکر میکنم می بینم دلیلی نداشت اینهمه دنبال ماجراجویی و بد نشون دادن خودم بهت باشم.اگه از اون اول همه چیزو میگفتم.شاید...

دستاشو مشت کرد وعصبی گوشه ی لبشو گاز گرفت.

_اگه میگفتم کمکم میکردی؟!

سکوت سنگینی بینمون بوجود اومد.که من یکی به هیچ وجه قصد شکستنشو نداشتم.درسته که اون با این حرفا منو غافلگیر کرده بود اما هنوزم توچشمم یه گناهکار بود.

_می خوای باهام چیکار کنی؟

یه التماس صادقانه تو لحن صداوعمق نگاش وجود داشت که وادارم می کرد واکنش نشون بدم.

_تو می گی چیکارت کنم؟

با شرمندگی گفت:طلاقم بده...خواهش میکنم.

_میخوای به همین سادگی،بی خیال انتقامت بشی؟

بهت زده نگام کرد.به چمدونش اشاره کردم.

_بهتره وسایلتو جمع کنی وبری خونتون.اینکه میذارم بری بخاطر گذشتن از خطاهای زشتت نیست.من فقط میخوام واسه یه بارم که شده خودخواه نباشم وخودمو بی تقصیر ندونم.وگرنه اونقدر بی غیرت نیستم که به همین راحتی از گناهت بگذرم. طلاقت می دم اما اونجوری که تو میخوای.اینم میشه تنبیه من به خاطر اینکه ازت سواستفاده کردم وهرگز دوستت نداشتم.

اشک تو چشماش حلقه زد وبا قدر دانی نگام کرد.

_می دونم این تصمیم برات چقدر سخت بوده.اما باور کن من اونقدرام بد نیستم.

با بی رحمی گفتم:خب در مورد این موضوع من نمی تونم نظر بدم.شاید کسایی مثل خانوم بدیع ونیما یا پرستو نظرشون منصفانه تر باشه.

گریه ی آروم وبی صداش واقعا مظلومانه بود.

_درسته یه جاهایی پامو از گلیمم دراز تر کردم.اما هیچ وقت همه ی خط قرمز هارو رد نکردم.به خدا من هنوز دخترم.

با تاسف سر تکان دادم.

_دختر بودن دلیل پاک بودن نیست.

ناامید بلندشدوبا قدم های سست ولرزان به طرف چمدونش رفت.از اینکه کمی تند رفته بودم،عذاب وجدان داشتم.اما شاید بهتر بود اون لحظه سکوت کنم تا اونم متوجه اشتباهش بشه.

در که پشت سرش بسته شد،بلند شدم وتموم پنجره هارو باز کردم.می خواستم هوای مسموم اینجا عوض شه.همه چی انگار بوی خیانت وانتقام وکینه جویی می داد.

حالم اصلا خوب نبود.بی اختیار به سمت شیشه مشروب نیمه خالی روی میز آشپزخونه کشیده شدم.احتیاج داشتم کمی آروم شم.لیوانی برداشتم ودر شیشه رو باز کردم.

نگاهم روی حرکت موج وار مایع درونش خیره موند.انگار محتویات اون شیشه هم داشت بهم پوزخند می زد.هنوزم تو ضمیر ناخودآگاهم می خواستم از روبروشدن با حقیقت های تلخ زندگیم فرار کنم.از اینکه اینقدر زود خودمو می باختم اصلا حس خوبی نداشتم.

نگاه متنفری به اون شیشه ولیوان که یه جورایی نماد ترس هام بودن انداختم وبا خشم هردوتاشونو به زمین زدم.از جام بلند شدم وبه طرف بوفه ی مشروباتم رفتم.صدای زنگ در با صدای شکستن پی در پی شیشه های مشروب قاطی شد.پوی تند الکل تو مشامم پیچید وباعث سوختن ته حلقم شد.

_اینجا چه خبره؟!

نگاه هراسان کوروش بین من وخورده شیشه های کف آشپزخونه می چرخید.

با بی حالی روی یه صندلی نشستم وگفتم:همه ی ترسهامو شکستم...دیگه نمی خوام فرار کنم.

سه هفته بعد تو دفتر خونه وقتی پای برگه ی طلاق رو امضا می کردم.همه ی بار عذاب وجدانی که رو شونه هام سنگینی می کرد،برداشته شد.

آیسان هم اون برگه رو با لبخند آرامش بخشی امضا کرد.هردومون می دونستیم ادامه ی این روند ناامید کننده بی معنیه.ما باید هرکدوم جداگانه به مسیرمون ادامه می دادیم.

دست تو جیبم کردم وکلیدهای خونه رو در آوردم وبه طرفش گرفتم.با تعجب به من وکلید ها نگاه کرد.

_باید برای دادن مهریه ت اون خونه رو بفروشم،اما فکر کردم شاید تا قبل از فروش اونجا تو به یه سرپناه امن نیاز داشته باشی.

دستمو با مهربونی رد کرد.

_پدرم دور از چشم مهتاج یه کارهایی برام کرده،نگران نباش.درضمن مگه ندیدی مهریه مو بخشیدم،پس لازم نیست خونه تو بفروشی.

_اما این حق توئه.

_مهریه به زنی تعلق می گیره که مهر ومحبت به پای شوهرش ریخته باشه.من که...

با ناراحتی باقی حرفشو خورد.کوروش برای عوض کردن جو بینمون خودشو انداخت وسط وبا دو تا شکلاتی که به طرفمون گرفت به شوخی گفت:بهتره به جای این تعارف تیکه پاره کردنها به یمن ومبارکی دهنتونو شیرین کنین.

چپ چپ نگاهش کردم وآیسان به خنده افتاد.از پله های دفتر خونه که پایین اومدیم با ترس پرسید.

_حالا چی میشه؟

با بی تفاوتی شونه بالا انداختم.

_می رم خونه ی مامان وهمه چیزو بهش میگم.

سرشو پایین انداخت وبا خجالت گفت:در مورد اون قضیه چی؟

می خواست بدونه ماجرای نامشروع بودنش رو هم میگم یا نه.

_تا تو نخوای من حرفی نمی زنم.

_اگه با همینم مهتاج بیشتر از چشم آذرخانوم میفته بگو،من مخالفتی ندارم.در هرصورت قرار نیست که دیگه ببینمشون.پس فرقی به حالم نمی کنه.

حلقه مو از دستم در آوردم وبه طرفش گرفتم.

_اینم از این...خب دیگه خداحافظ.

با بغض حلقه رو گرفت وگفت:میشه مال من پیش خودم بمونه؟

_البته...این چه حرفیه؟

نگاهشو ازم گرفت وبا شونه های از غصه خم شده به طرف ماشینش رفت.

نمی تونستم و نمی خواستم باز هم بهش همون دید منفی گذشته روداشته باشم. یاد گرفته بودم دیگه به هیچ آدمی برچسب خوب وبد نزنم. وفقط درمورد کارهاشون ونه خود شخصیتشون قضاوت کنم.

دست کوروش رو شونه م قرار گرفت.

_خب رفیق حالا میخوای چیکار کنی؟

بی خیال خندیدم.

_تا حالا کولی بازی منو دید؟

باتعجب نگام کرد.

_کولی بازی؟!

-میخوام همچین مثل بختک بیفتم به جون آذرخانوم که اگه کلاهشم توشعاع سه کیلومتری خونه ی مهتاج افتاد واسه برداشتنش نره.

خیلی جدی پرسید.

-چرا میخوای به اون دختر کمک کنی؟

به مسیر دور شدنش خیره شدم وسر تکان دادم.

_اینو به خودم وخودش بدهکارم.

از کوروش که جدا شدم یک راست به خونه ی پدریم رفتم.مامان که از چند روز قبل نسبت به کارهام مشکوک شده بود.با دیدنم جلو اومد وگفت:میشه بگی تو سرت چی میگذره؟

بی حوصله کفشامو در آوردم و وارد خونه شدم.

_سلام باز چی شده؟

دستی به کمرش زد وطلبکارانه نگام کرد.

_اون از سه روز پیش که با یه چمدون پر از وسایل شخصی ت به اینجا برگشتی.اینم از الان که جوابای سربالا تحویلم میدی.

_خب اینم آخه جای سوال داره؟دیدم تنهایی برگشتم خونه.مگه خودت نبودی که تا چند وقت قبل از این قضیه شاکی بودی؟

_اون واسه وقتی بود که مجرد بودی نه الآن.

با بی خیالی گفتم:خب الآنم مجردم دیگه.

از حرفم تکان سختی خورد.

_چی گفتی؟!!

نگاهمو ازش دزدیدم.

_من وآیسان امروز از هم جدا شدیم.

با بهت رو مبل نشست وبه طرف جلو خم شد.

-تو چی کار کردی؟!!

کتمو در آوردم وکنارش نشستم.

_ما ازهم طلاق گرفتیم.

محکم به صورتش زد.

_خدا مرگم بده.

خواستم بغلش کنم .که با ناباوری خودشو کنار کشید.

_بهراد تورو به روح بابات قسم میدم بگو داری شوخی میکنی مگه نه؟

از قسمی که خورد عصبانی شدم وکمی صدامو بالا بردم.

_کدوم شوخی مادر من...همین یه ساعت پیش جدا شدیم.بیا اینم شماره ی دفترخونه ش.باور نداری زنگ بزن بپرس.

_آخه واسه ی چی؟

دستش بی اختیار به سمت قلبش رفت. می دونستم استرس براش ضرر داره اما مجبور بودم واسه پیش بردن نقشه مون کمی تندروی کنم.

از توجیب کتم عکسارو در آوردم وبالحن طلبکارنه ای فریاد زدم.

-واسه اینکه وقتی خواستی برام زن بگیری چیزی به اسم دوستی ورفاقت چشماتو بست.عیب های اون دختره رو ندیدی...بیا بگیر ببین عروس گلت،دست پرورده ی بهترین دوستت چه جور آدمیه؟

عکسارو روی میز پرت کردم و اون با چشمایی وحشت زده بهشون زل زد.

-این حقیقت نداره.

پوزخند زدم وگفتم:باور نمی کنی نه؟...می خوای بگم چندتا پرونده ی اخلاقی تو حراست دانشگاهشون داره؟...زندگی چند تا زن رو به گند کشونده؟

خودمم می دونستم که دارم زیادی اغراق میکنم.اما اینم جزئی از نقشه بود.

با دستهای لرزون یکی از عکسا رو برداشت وبه تصویر نیمه برهنه ی آیسان تو بغل اون پسر ناشناس مات شد.

_خوب نگاش کن...این همون لقمه ایه که تو با زور برام گرفتی.مهتاج خانوم با کلک سیب کرم خورده شو ارزونی ماکرد.

دستشو جلوی دهانش گرفت واز سر ترس به گریه افتاد.

_خدای من...

_حالا اینکه چیزی نیست آذر خانوم.خبرنداری دوستتون دیگه چه چیزایی رو ازت پنهون کرده.

چند لحظه مکث من باعث واکنش سریع اون شد.با نگاه خیس وپرسشگرش بهم زل زد.

_اون دیگه چیکار کرده؟

نگاهمو ازش گرفتم وخودمو به ناراحتی زدم.

_تو می دونستی آیسان دختر واقعیه مهتاج نیست؟

_امکان نداره.

_چرا داره...آیسان دختر نامشروع سیروس خان از یه زن دیگه ست.که مهتاج با زرنگی اونو مال خودش کرده.باور نداری میتونی همین الان زنگ بزنی وهمه چیزو ازپدر آیسان بپرسی.مطمئنم بهت دروغ نمی گه.

مامان باچشمایی از حدقه در اومده به مبل تکیه داد و تو شوک حرفام به دیوارسفید روبروش خیره موند.

از جام بلند شدم وبه طرف اتاق کار بابا رفتم.واسه امروز دیگه ظرفیتم تکمیل بود.

درو که پشت سرم بستم،نفس عمیقی کشیدم تا سینه مو از عطر حضور بابا تو این اتاق، پر کنم.یک لحظه به نظرم اومدپشت میز نقشه کشی وایساده و داره از زوایای مختلف به نقشه ای که کشیده نگاه میکنه.

بی اختیار به اون سمت رفتم وبه کاغذ سفید روی میز خیره شدم.

نمی دونم چند لحظه به اون حال موندم که تا به خودم اومدم،دیدم مدادی تو دستمه ودارم طرح یه ترنج لوزی شکلو روصفحه می کشم.

همه چیز اونقدرتمیز ومرتب کنار هم قرار گرفته بود که حتی واسه خودمم که سیزده،چهارده سالی بود چیزی نکشیده بودم عجیب وشگفت انگیز به نظر می اومد.

دلم میخواست اونقدر لچک کنارهم بکشم تا ترنج درست کنم وبه اسلیمی ها پیچ وتاب بدم که احساسم،فارغ از هربند پوسیده ای که باورهای دیگرون به دست وپای دلم بسته بود برای اولین بارآزاد ورها،روی کاغذ طرح عشق می زد.

هرچه بیشتر می کشیدم،می تونستم راحت تر نفس بکشم.و تو قاب بزرگ شیشه ایه عکس بابا،بهراد واقعی رو دوباره ببینم.

همون بهرادی که روزی دلش می خواست مثل پدرش یه طراح فرش بشه.و تودنیای نقش ونگاره ها به دنبال عشق بره...همونی که میخواست رئیس یه ایستگاه کوچیک هواشناسی تو یه منطقه ی ویژه ی آب وهوایی وحالا احتمالاًکویری باشه...همونی که دوست داشت عاشق دختر بافنده ای باشه که با خنده هاش،شور وعشق وزندگی می آفرید...بهرادی که سالها پیش اونو لابه لای دلخوشی های زودگذر ورنگ ولعاب های زندگی روزمره گمش کرده بودم.

همونی که گذاشتم خودخواهی هام راه نفس کشیدنو ازش بگیره و نذاره حرفهایی که از دل گلاره می اومد به دلش بشینه.

نگاهم به دیوان حافظ بابا افتاد.بی اختیار دست دراز کردم وبرش داشتم.تودلم نیت کردم ونفس عمیقی کشیدم.صفحه ای رو باز کردم.چشمم روی یکی از غزل ها ثابت موند وبغض عجیبی رو گلوم سنگینی کرد.

بامدعی مگویید اسرار عشق ومستی*

تا بی خبر بمیرد با درد خود پرستی.

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید*

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی.

یاد حرفهای گلاره افتادم.اون از همون اولش می دونست گفتن این حرفهای ناگفتنی ، چی به روز من واحساسی که مدام به هر بهانه پسش می زدم می یاره.

اون می دونست منه خودپرست وخودخواه هنوز ظرفیت شنیدن اون ناگفته هارو ندارم.

گلاره می دید بهراد واقعی زیر غبار ترس ها وتردید هاش پنهونه که از عشق وترس میگفت...اون می خواست من با گریه هام این غبارو پاک کنم وآئینه ی زنگار گرفته ی دلمو بشورم که از انواع اشک ها حرف زد وحتی تو اون لحظه ی آخر بهم نشون داد برای عاشقی کردن گریه چقدر لازمه...یادم داد که به دنیای اطرافم توجه بیشتری نشون بدم وحتی شده لمسش کنم.میخواست خود واقعیمو به یادم بیاره اما من...

دوتا قطره اشک داغ رو گونه م سرخورد وشونه هام شروع به لرزیدن کرد.برای غم و ترس یا خشم درونم گریه نمی کردم.

این اشک ها از روی شوق بود.و برای متولد شدن دوباره ی بهرادی که مدتها میشد فراموشش کرده بودم.

دلم برای کاشان واون خونه ی قدیمی که به نظرم هنوزم آشنا می اومد،برای استاد و مادر وامیر واز همه مهم تر گلاره ی خندون وشاد تنگ شده بود.

گوشیموبرداشتم وشماره ی استاد رو گرفتم.صدای بی روح وخشک اوپراتور تلفن همراه داخل گوشی پیچید.

_دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.

بی اختیار یاد آقای شریفی افتادم.وشماره شو گرفتم.اون حتماً از استاد و خونواده ش خبر داشت. ومی تونست منو از این نگرانی و دلواپسی نجات بده.

یکساعت بعد با کوروش تو راه کاشان بودیم. ومن با بهت به حرفهای آقای شریفی فکر می کردم وبه جاده ای که لحظه به لحظه گلاره رو بهم نزدیک تر میکرد مات شده بودم.

روبه روی من فقط تو بوده ای

از همان نگاه اولین

از همان زمان که آفتاب

با تو آفتاب شد.

از همان زمان که کوه استوار

آب شد.

از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا

نگاه تو جواب شد.

روبروی من فقط تو بوده ای.

از همان اشاره ،از همان شروع

ازهمان بهانه ای که برگ،

باغ شد.

از همان جرقه ای که،چلچراغ شد.

چارسوی من پر است،از همان غروب

از همان غروب جاده

از همان طلوع

از همان حضور تا هنوز

روبروی من فقط تو بوده ای...

************

(فصل دوم) گلاره

نگاهم به دمپایی های بی قواره ای که پاش بود افتاد.وقتی راه می رفت کف پاش تو دمپایی سر می خورد.به نظر براش بزرگ می اومد.درست مثل بار گناهی که رو شونه هاش بود.

دستبند فلزی رو جفت مچ لاغردستهاش سنگینی می کرد. مأموری که باهاش بوداونو به طرف جلو هل داد.و اون خیلی آروم وبی صدا از کنارم رد شد.فقط یه لحظه سرشو بالا گرفت ومظلومانه نگام کرد .

بغض دوباره به گلوم هجوم آورد.واشک تو چشام نشست.زبونم چرخید بگم امیر،اما صدایی از گلوم در نیومد.

آقای شریفی کنارم ایستاد وزیر لب آروم گفت:صبور باش دخترم،انشالله درست میشه.

اشک های داغ صورتمو خیس کرد.با خودم گفتم(قراره چی درست بشه؟...زندگی منی که مثل یه چینی ترک خورده می مونم یا امیری که بخاطر من دستش به خون، آلوده شده؟)

از کجا شروع شد که به اینجا رسید،برام مث یه معما باقی مونده...

شاید از اون روزی که به عماد گفتم فراموشم کنه.شایدم از روزی که فهمیدم نمی تونم صادقانه دوستش داشته باشم.یا خیلی قبل تر، ازوقتی که بهراد رفت و دلم رو با خودش برد.

دوست دارم همه چیزو به عقب برگردونم واینبار داستان رو طور دیگه ای بنویسم.برگردم به اون روزی که یک جفت چشم آشنا با کنجکاوی سنگینی نگاهشو روی صورتم انداخت ومنو به این باور رسوند که هرگز به تعبیر رویاهام بدبین نباشم.وبه عشق با همه ی ایمان وباورم خوش آمد بگم.

من بهراد رو قبل از اینکه ببینمش می شناختم.اون قرار بود بیاد تا من دیگه به یاکریم های عاشق رو بوم خونه با حسرت نگاه نکنم وبرای لمس نکردن این حس قشنگ غصه نخورم.

اونروز وقتی بهراد از خونه مون رفت،پریدم رو پشت بوم وبه یا کریم ها خبر اومدن جفتمو دادم.این اولین باری بود که احساس تعلقی زمین گیرم نمی کرد وبهم بال پرواز می داد.

حتی قد سر سوزن هم شک نداشتم که اون دوباره بر می گرده وازم می خواد که فرشو ببافم.شایدم زیادی به خودم مطمئن بودم اما یه حسی بهم می گفت اون کبوتر جَلد خودمه،هرجا بره بازم پیشم بر می گرده.

و اون دوباره اومد....واینبار چقدر اون شیطنت تو نگاش به دلم نشست.

میخواست به خیال خودش با اون لب های آویزون وابروهای بهم گره خورده اوضاع رو نا امیدانه تر از تصورم نشون بده.اما هیچ وقت فکرشم نمیکرد واسه من اون بیشتر از هزارسال آشناست. وهرچقدرم که تلاش میکرد باز اون برق تو چشماش نمیگذاشت راز دلشو ازم پنهون کنه.

بهراد عزیز من نمیدونست گلاره ش حرفهای ناگفته ی اونو خیلی راحت میتونه از نگاهش بخونه.

اونروز به سرم زد منم کمی اذیتش کنم .وقتی بهش گفتم مطمئن بودم استاد قبول میکنه...خدای من!قیافه ش دیدنی بود.

همچین با چشمای از تعجب گرد شده نگام می کرد که ناخود آگاه ته دلم خالی می شد.

خیلی خوب حس می کردم که اون از این همه آشنایی تو برخورد ناخودآگاه نگاهمون گیج وشگفت زده ست.میدونستم داره تلاش میکنه به خاطر بیاره کجا منو دیده.کاری که به نظرم خیلی بیهوده می اومد وباعث میشد به این تکاپوی جالب ذهنیش بخندم واونو با خنده هام حتی کلافه کنم.

نمی تونستم همون اول بهش بگم خدا برای قرار گرفتن هر آدمی تو مسیر زندگیمون هدف خاصی داره.واگه اون آدم قراره جز مهمی از سرنوشتمون باشه اونوقت نگاهمون که سهله،احساسمونم نسبت به هم آشناست.

نمیخواستم مثل یه آفریده ی خطاکار باشم که با کنجکاوی تو کار خدا دخالت میکنه. گذاشتم خودش به یادبیاره که چرا من اینهمه ذهنشو درگیر خودم میکنم.باید بهراد هم میخواست که با من تو این مسیر همراه وهمقدم باشه.

شروع بافت فرش با رفتن اون همراه شد ومن اولین گره هارو با مزه مزه کردن طعم دلتنگی،روی هم زدم.

مامان از این احساس تازه که منو آروم وسربزیر تر از همیشه کرده بود، خبر داشت.اما به روم نمی آورد.

حرف از عشق تو اولین نگاه نبود.که اگه بود هم اون نگاه،یه نگاه ناآشنا نمی تونست باشه.من اون چشم های سیاه رو که عمیق به همه چیز خیره می شد و اونقدر صادق بود که نمی تونست حتی یه راز کوچیک رو هم ازم پنهون کنه می شناختم.

تمام طول هفته رو به انتظار اومدنش موندم و وقتی عصرپنج شنبه دوبار پیاپی زنگ در به صدا در اومد وبابا گفت(فکر کنم امیر باشه)من مطمئن بودم مسافر خسته ی خودم از راه رسیده واین خیلی خوب بودکه احساسم هرگز بهم دروغ نمی گفت.

چقدر با برداشت اشتباهی که اونروز ازسنم داشت،تفریح کردم و وقتی با کلی اظهار شرمندگی وخجالت ازم دور شد بهش خندیدم.

شب وقتی به هتل برگشت،یه فکرتازه به سرم زد وحرفشو اول جلوی مامان پیش کشیدم .واونم با ،بابا در میون گذاشت وفردای اونروز ازش خواستیم که به جای رفتن به هتل از اون اتاق نورگیر وبزرگ نزدیک در هال استفاده کنه.

من حتی اون نگاه سربزیر ومتینش که بعد حرفهای بابا به زمین دوخته شده بود رو دوست داشتم.این هم یه جنبه ی دیگه از شخصیت اون بودکه می تونست برخلاف شیطنتی که گاهی تو چشماش می دیدم تا این حد مثبت ونجیب باشه.

با حضور بهراد تو اون خونه،انگار به همه چیز رنگ آرامش پاشیده شده بود.دلم می خواست عطر تموم غنچه های گل محمدی رو به مشام بکشم وروی هر شاخه ی تازه جوونه زده ای رو ببوسم.زندگی جور دیگه ای به روم لبخند می زد.

از همون اول حضورشو پشت پنجره ی رو به حیاط حس کرده بودم ومی دونستم بالا وپایین پریدن هام وبه قول مامان دیوونه بازیهام حسابی کنجکاوش کرده.

وقتی ازش پرسیدم که سروصدام باعث بیدار شدنش شده،اون انکار نکرد.همین کنایه هاشم که از روی شیطنت بود به دلم می نشست.

این بار که داشت می رفت،کلافه وعصبی بود.انگار نمی خواست به همین راحتی از اینجا دل بکنه.وشاید واسه همین بود که دفعه ی بعد ناغافل وسط هفته اومد.

یه چیز عجیبی در مورد اون برام وجود داشت اینکه هرگز سعی نکرد با جلب توجه،خودشو بهم نزدیک کنه.میدونستم احتمال داره دخترهای زیادی با توجه به موقعیت ظاهری خوبی که داشت تو زندگیش اومده ورفته باشن.اما اون نخواست با این شیوه صمیمیتشو باهام بیشتر کنه.

دلیلش هرچی که بود برام خیلی این کارش ارزش داشت.واسه همینم وقتی ازم خواست با هم صبحونه بخوریم،نه نیاوردم...چقدر اون صبحونه ی دونفره لذت بخش بودو خاطره ای که قرار بود ازش بمونه نزدیک وآشنا.انگار قرار نانوشته ای این بین وجود داشت که می گفت صبحونه های زیادی رو کنار هم خواهیم خورد.

تو تموم خاطراتی که ازش دارم شاید تنها خاطره ای که باعث ناراحتیم می شه، حرفهایی بود که نباید از نوع دیدگاهم به زندگی می زدم.و همه چیزو اینقدر صریح و بی پرده میگفتم.

حتی لحظه ای به این فکر نکردم که شاید اون هنوز آمادگی شنیدنش رو نداره. و افسوس همین چند جمله ای که به زبون آوردم،کبوتر جلدمو پروند واونو برای همیشه از من گرفت.

حالا که به اون روزها فکر میکنم می بینم باید بهش از راز نگاههای آشنامون میگفتم. وبعد میگذاشتم خودش تصمیم بگیره که بمونه یا بره.

نگفتم ،چون خیال کردم کنار عشق بزرگی که بهراد به پدرش داشت،جایی برای این عشق ساده ی نوپا نبود.خودم واحساسمو دست کم نگرفتم.فقط خواستم مثل هر دختر دیگه ای به انتظار پیش قدم شدن اون بمونم.

ترجیح دادم این خود بهراد باشه که بخواد و اون نخواست...

وقتی برای آخرین بار اونو با یه حلقه ی براق تو دستش دیدم،دنیا برام به آخر نرسید اما همه ی آرزو ها وامیدم برای اون نگاههای آشنا که قرار بود زمانی مال هم باشن، ته کشید.

واینطوری شد که بهراد بی خبر اومد ونا غافل از زندگیم بیرون رفت.با فرشی که آخرین گره هاشم از روی دلتنگی زدم.

با اینکه چشمام خیس بود اما بغض لحظه ی خداحافظیم هرگز نشکست و اشک هام برای رسوا نشدنم بیشتر از همیشه صبوری کردن.

کاسه ی آب روکه پشت سرش ریختم و ماشینش از پیچ کوچه گذشت بی اختیار زیر لب زمزمه کردم.

_ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد.

در دام مانده صید و صیاد رفته باشد.

اون رفت بدون اینکه هرگز بفهمه بودنش بهم بال پرواز می داد ورفتنش ...

سرمو با لبخند تکان دادم واشک هام با اینکار دیگه طاقت از کف دادن و رو گونه م جاری شدن.

اونی که رفت بهرادی نبود که نگاهش بیش از هزار سال بامن آشنا بود.که اگه اون بود هرگز نمی رفت.

این ترس هاش بود که بهراد رو از من دور کرد و تردید هاش چشماشو بست تا نبینه وبه یاد نیاره.

با اینکه در ظاهر راهمون از هم جدا شده بود امابیشتر از همیشه نگرانش بودم.برای اون چیزی به اسم وابستگی شدید وجود داشت که عشق عمیقشو به استاد تحت شعاع قرار می داد وحالا با رفتن استاد...

مامان دست دراز کرد وکاسه ی آب رو ازم گرفت.

_بهتره بریم تو.

نگاهمو از پیچ کوچه گرفتم وبه چشمای مهربونش دوختم.

_استاد دیگه فرصت چندانی نداره.

نگاه مامان جدی شد.

_تو مطمئنی؟

دوباره اشک تو چشمام حلقه زد.

_شاید فقط تا امشب...نمی دونم فقط خداکنه بهراد زود برسه.

این حس قوی تو وجودم حتی در مورد مرگ آدمها هم اشتباه نمی کرد.وشاید فقط تو همین یه مورد بود که از داشتن این موهبت الهی خوشحال نبودم.خیلی سخت بود که آدم زودتر از دیگران این حقیقت رو در مورد کسانی که می شناخت درک کنه.

برام مرگ پایان نبود،ترس نداشت...اصلا به نظرم ترس از این حقیقت انکار نا پذیر برای کسانی بود که از خود زندگی کردن هم می ترسیدند.

شاید زیادی واقع بین بودم اما برای منی که با همه ی وجودم زندگی رو در آغوش گرفته بودم،مرگ جزء جدا ناپذیری از همین زندگی بود.نوعی تکامل واوج گرفتن به حساب می اومد.پس جایی برای ترس وجود نداشت.

چیزی که فقط این بین متاثرم می کرد،دیدن بی تابی آدمها از مرگ عزیزانشون بود.که اونم از وابستگی وعلاقه ناشی می شد.وحالا برای بهراد درک این موضوع با آسیب پذیری بیشتری همراه بود.

نفس عمیقی کشیدم و وارد خونه شدم.آقای شریفی در حال رفتن بود.

_خب رحیمی جان دیگه اصرار نمی کنم.شب منتظریم.

بابا با کلی تعارف وتشکر قبول کرد وآقای شریفی خداحافظی کرد ورفت.

با رفتنش هرکسی مشغول کاری شد.امیر به گل ها آب داد و مامان دستی به سر وروی خونه کشید.بابا هم مشغول تعمیر فواره ی وسط حوض شد.

از خیلی وقت پیش تصمیم گرفته بود اونو درست کنه وحالا که به نظر کارمون تو این خونه تموم شده بود،انگار یه جورایی کارش بی فایده به نظر می رسید.

ازپله ها بالا رفتم.نگام به دار خالی از فرش وسط حال افتاد ویهویی دلم گرفت.به دیدن اون فرش عادت کرده بودم.

_آقای شریفی گفته همین روزا یه سفارش عالی برات داره.

نگاهم به سمت مامان چرخید وبه زور لبخند زدم.

_به شرطی که شمام کمکم کنین.

خیلی بی مقدمه گفت:از رفتنش ناراحتی مگه نه؟

بعد 24سال امکان نداشت بتونم با حرف گولش بزنم.سرمو پایین انداختم وچیزی نگفتم.

_تا حالا در مورد هیچ مردی تو رو اینطور مشتاق ندیده بودم.

مامان صمیمی ترین دوستی بود که من داشتم.واسه همین معمولا باهاش درد ودل می کردم.

چشمام دوباره با اشک تار شد.

_مامان من مطمئنم اون خودش بود.

_به دل منم همچین چیزی افتاده بود.اما دیدی که قسمت هم نبودین.

بی توجه به قضاوتش گفتم:اون تنها کسی بود که بودن کنارش بهم حس رهایی وآزادی می داد.

مامان نا خود آگاه اخم کرد.

_این حرفا چیه گلاره...تو باید به همین زودی تشکیل خونواده بدی وزندگیتو با یه مرد دیگه شروع کنی.می خوای با این فکرهای نا امید کننده خودتو عذاب بدی؟

اشکامو پا ک کردم ونفس عمیقی کشیدم.

_به زمان نیاز دارم که فراموشش کنم...خیلی سخته مامان درکم کن.

سرتکان داد وبا حسرت به دار قالی خیره شد.

_پسر خیلی خوبی بوداما خب...

از جاش بلند شد وبه طرف آشپزخونه رفت.

_بهتره زودتر اینجارو جمع وجور کنیم.مثل اینکه شب دعوتیماا.

مامان همیشه زود از مسائلی که ناراحتش می کرد،می گذشت.و این ریشه در روزهای سخت کودکیش و مرگ والدینش داشت.

نگاهم به سمت اتاق بهراد چرخید.دلم نمی خواست دیگه بیشتر از این احساسمو درگیر این عشق نافرجام کنم.اون حالا متاهل بود وفکرکردن بهش یه جورایی نادرست به نظر می رسید.با این برداشت،بی اختیار دستم به طرف در نیمه باز اتاقش دراز شد و اونو بست.

حدود ساعت هشت ونیم بود که به خونه ی آقای شریفی رسیدیم.خودش درو به رومون باز کرد.وبا استقبال گرمش وارد شدیم.

حاج خانوم جلوی در هال منتظرمون بود.

_خیلی خوش اومدین...بفرمایین.

این دومین باری بود که پا به خونشون میذاشتیم.حاج خانوم،زن دنیا دیده و مهربونی بود.دو تا دختر داشت که متاهل بودن و تو اصفهان زندگی می کردن.پسرش آقا احسان ونوه ش کیان هم با خود حاج خانوم و حاج آقا بودن واونطوری که از صحبت های جسته وگریخته شون فهمیده بودم،خانوم آقا احسان یه سه سالی می شد فوت کرده بود.و وظیفه ی نگهداری از کیان به عهده ی حاج خانوم بود.اون بنده خدا هم گاهی دور از چشم پسرش جلوی این و اون گله می کرد که احسان فکری به حال زندگیش نمی کنه وبا این وضع جسمی نا مناسب وپیری سن دیگه توانایی نگهداری از اون بچه رو نداره.واصلا اینجوری به خود بچه هم ظلم میشه.

کیان کنار مادربزرگش ایستاده بود وبا یه لبخند آشنا بهم نگاه می کرد.خوب می دونستم همون بار اول که دیدیمش صمیمیت من وامیر کارخودشو کرده و اون بی صبرانه منتظر اومدنمون بوده.

_سلام کیان جان خوبی؟

دستشو دراز کرد و گوشه ی چادرمو گرفت.

_چرا اینقدر دیر کردین خاله؟...بابا جون می گفت زود می یاین.

موهای کوتاه ولختشو نوازش کردم وبه چهره ی معصومش لبخند زدم.

_کمی کار داشتم عزیزم...اگه می دونستم منتظرمی ،زودتر از این...

صدای احسان باعث پرت شدن حواسم شد.

_سلام خوش اومدین.

سرمو بلند کردم وبا دیدنش محترمانه سلام واحوالپرسی کردم.تو نگاهش یه ابهت وجذابیت خاصی وجود داشت که نا خودآگاه آدمو وادار می کرد بهش احترام بذاره.واین بی ارتباط نمی شد،با شغلش که وکالت بود.

با امیر وبابا دست داد وسربزیر به مامان خوش آمد گفت.همگی وارد خونه شدیم وحاج خانوم از ما خواست برای تعویض لباس به یکی از اتاق ها بریم.

کیان چادرمو کشید.

_خاله شما تو اتاق من لباستو عوض کن.

آقا احسان سریع واکنش نشون داد.

_کیان اذیت نکن.

_من دوست دارم خاله بیاد تو اتاق من.

وبا این حرف چادرمو بیشتر کشید که باعث شد شالم از زیرش بهم بریزه وموهام بیرون بزنه.

_رفتارت خیلی زشت بود...سریع از گلاره خانوم عذرخواهی کن.

کیان با بغض گفت:من که کار بدی نکردم.

خواستم پادرمیانی کنم.

_ایرادی نداره...بچه ست.

اخماش تو هم رفت وبا ترشرویی گفت:اگه قرار باشه هربار به این بهونه رفتار اشتباهش توجیه شه ترجیح می دم بهش به دید یه انسان بالغ نگاه کنم.

با شرمندگی سرمو پایین انداختم وچیزی نگفتم.اون با این حرفش خیلی رک وپوست کنده ازم خواست تو تربیت بچه ش دخالت نکنم.

دنبال مامان راه افتادم و وارد اتاق حاج خانوم شدیم.چادرمشکیمو با یه چادر گل دار عوض کردم و تو آئینه قدی اتاق یه نگاه گذرا به خودم انداختم تا مطمئن شم همه چیز مرتبه.

_این پسر آقای شریفی خیلی اخلاقش تنده.

داشت چادرشو تا میکرد.به شوخی اخم کردم وگفتم:صفورا خانوم غیبت؟

با دلخوری نگاهشو ازم گرفت.

_مگه چی گفتم حالا؟...نشد یه بار من یه نظری بدم وتو ایراد نگیری.

خم شدم وصورت سفید ونرمشو بوسیدم.

_قربون سفید برفی خودم برم...خب چیکار کنم دلم نمی خواد ذهن وزبون مامانی قشنگم درگیر این تصورات منفی بشه.

نفسشو با حرص فوت کرد.

_ندیدی باهات چطور تند برخورد کرد؟

_حقم بود...تا من باشم نخوام تو کار دیگرون دخالت کنم.

_یعنی از برخوردش ناراحت نشدی؟!

_باید می شدم؟

چادر سفید با گل های فلفلیشو رو سرش مرتب کرد وطلبکارانه بهم خیره شد.

_تو این دنیا چیزی هم وجود داره که تو ازش دلخور بشی؟

ابروهامو بالا انداختم وباشیطنت گفتم:نچ

_بس که دیوونه ای.

خم شدم ودوباره گونه شو بوسیدم وبا شادی زمزمه کردم.

_یه دیوونه ی سیاه سوخته مگه نه صفورا خانوم جون؟

لبشو گاز گرفت وبا ناراحتی گفت:زبون به دهن بگیر دختر.ببین میتونی همین یه ذره آبرو مو به باد بدی یانه.

همزمان با باز کردن در اتاق،خنده های ریزمو خوردم وسعی کردم خودمو مودب ومتین نشون بدم.

به هیچ وجه از حرفای آقا احسان ناراحت نشده بودم.در واقع ذهنم اونقدر سخت گیر نبود که به خاطر دوسه تا حرفی که اون بارم کرد دلخور شم.

عادت داشتم همیشه شرایط روحی طرف مقابلمو موقع شنیدن هر حرفی بسنجم. واین در کنار برداشتی که از حالات چهره ی آدمها داشتم کمکم میکرد خیلی بهتر درکش کنم.

آقا احسان موقع گفتن اون حرفها کاملا تحت فشار وتنش عصبی بود.اینو از لبهای بهم فشرده و اون خط اخم عمیق بین دو ابروش و دستهای از خشم مشت شده ش کاملا حس کرده بودم.

به نظرم اومد از دخالت دیگرون تو تربیت پسرش به هیچ عنوان راضی نیست و شرایطی که بهش تحمیل شده اونو عاصی و درمونده کرده.

مطمئن بودم تا الان از گفتن اون حرفا حسابی پشیمونه. اینو از نگاه گریزونش درک می کردم.

شام تو یه محیط گرم وصمیمی صرف شد و مثل همیشه دستپخت و هنر آشپزی حاج خانوم حرف نداشت.

ظرفارو با اصرار زیاد من شستم.دوست نداشتم با اینهمه زحمتی که کشیده بود خستگی به تنش بمونه.

تو این فاصله مامان وحاج خانوم هم واسه درد ودل یه گوشه ی خلوت انتخاب کردن ومشغول صحبت شدن.

مردها هم طبق معمول درباره ی گرونی وسیاست واینجور چیزا حرف می زدن وامیر با کیان مشغول بود.

کارم که تموم شد.کنارشون نشستم وکمی باکیان بازی کردم.اون بچه ی فوق العاده باهوش وعمیقی بود.فکر خلاقی داشت و مثل بهراد عاشق پدرش بود.اما این فاصله ای که خود آقا احسان بنا به احترام و نگاه سخت گیرانه ی تربیتیش ایجاد می کرد باعث نا امیدی ودلسردی اون بچه شده بود.

نگاهم نا خودآگاه به چهره ی رنگ پریده ی مامان خیره شد.داشت به بابا اشاره می کرد که زودتر بریم.به نظرم اومد حالش خوب نباشه.

بابا تشکر کرد وهمگی از جامون بلند شدیم.دم در کیان ناغافل از گردنم آویزون شد وگونه مو بوسید.همین کارشم بلافاصله توسط پدرش مورد سرزنش قرار گرفت.اما حاج خانوم به خاطر این رابطه ی صمیمی بین من و نوه ش کلی قربون صدقه م رفت.که حدس زدم مامان زیاد از این ابراز احساساتش خوشحال نشد.

به خونه که رسیدیم غرغر هاش شروع شد.

_یوسف به خداوندی خدا قسم آخرین باری بود که پامو اونجا گذاشتم.

امیر خواب آلود از کنارش گذشت وبابا برای آروم کردنش دستاشو گرفت.

_مگه حرفی زدن بهت؟

چادرشو عصبی از سرش کشید.

_دیگه می خواستی چی بگن؟به حرمت نون ونمکی که خورده بودیم چیزی نگفتم وگرنه من صفورا نیستم بذارم همچین لقمه ای واسه دختر جوونم بگیرن.

داشتم به طرف اتاقم می رفتم که با شنیدن این حرف پاهام سست شد.برگشتم وبا دهانی باز بهش خیره شدم.

_اونا پیش خودشون چه خیالی کردن؟اصلا با چه جراتی دست رو دختر من گذاشته؟

بابا،با ناراحتی رو مبل نشست.

_خب خانوم این حرفارو به خودش می گفتی منتها یکم با ملاحظه.

گونه ی مامان از شدت عصبانیت سرخ شده بود.

_با ملاحظه حرف زدن پیشکش.اصلا نذاشت چیزی بگم.مدام از پسرش و موقعیت خوب و اخلاق نداشته ش حرف زد.که مثلا با این چیزا منو راضی کنه.به خیال خام خودش ماها گوش به زنگ همچین موقعیتی موندیم.


مطالب مشابه :


رمان ابریشم و عشق قسمت 7

گنجینه ی رمان های من. وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بعد از اون چیکار کنی!




برچسب :