مادر شهیدان جوادنیا، طوفان فتنه‌ها و بازي‌هاي روزگار هيچ خللي در باورهايش ايجاد نکرد


مادر شهيدان جوادنيا، با اين که داغ چهار جوان رشيد خود را بر دل دارد ، از چنان روحيه اي برخوردار است که انسان را تحت تاثير قرار مي دهد. طوفان فتنه‌ها و بازي‌هاي روزگار هيچ خللي در باورهايش ايجاد نکرده و چون کوه به پاي آن چيزي که فرزندانش را برايش فدا کرده ايستاده است.خانم جوادنيا از گذر زمان خسته است اما براي يک لحظه در گذشته‌اش ترديد نکرده ندارد. براستي از کسي که به هنگام شنيدن خبر شهادت چهارمين پسرش به سجده افتاده است چه انتظار ديگري مي رود. بیان نحوه شهادت برادران جوادنیا یکی دیگر از کرامات این بانوی مومن و ایثارگر می باشد: شهيد احمد جوادنيا در 22 سالگي از گروه چمران در سال 1359 در بانه کردستان توسط کومله‌ها به شهادت رسيد. شهيد علي جوادنيا در 20 سالگي با مجروحيت از ناحيه سر و شهيد يونس جوادنيا در 18 سالگي از ناحيه شکمT1503946.jpg در آزادسازي خرمشهر مجروح شدند و به شهادت رسيدند. شهيد محمد جوادنيا نيز در سال 1366 در عمليات «کربلاي 8» به پيروي از مسير بردارانش که مسير حقانيت بود شربت شهادت را نوشيد. • ابتدا خودتان را کاملا معرفي کنيد. من «فاطمه عباسي ورده» مادر برادران شهيد جوادنيا هستم. خانواده‌‌ام در روستاي "ورده " 5 فرسخي "ساوه " زندگي مي‌کردند که قحطي همه روستا را فرا مي‌گيرد. مادرم که مهريه بالايي داشته به خاطر طولاني شدن قحطي مجبور مي‌شود تمام مهريه خود را که يک ملک، 2 دانگ خانه، 6 کيلو مس، 3 تخته فرش بوده بفروشد و با پولش که آن زمان 30 هزار تومان بوده به ساوه مهاجرت مي‌کنند. مادرم من را در سن 50 سالگي در همان شهر به دنيا ‌آورد. 12 ساله بودم که آمديم تهران و اکنون هم 75 ساله‌ام.3 خواهر و دو برادر داشتم که به جز يکي از برادرهايم بقيه‌شان فوت کرده‌اند.پدرم زمين کشاورزي داشت و در آن زراعت مي‌کرد. ايشان سال 1343 به رحمت خدا رفتند. • خانواده‌تان مذهبي بودند؟ بله. به ياد دارم که هيچ وقت نماز را در خانه نمي‌خوانديم حتي من را هم که بچه‌اي کوچک بودم براي نماز صبح بيدار کرده و به مسجد مي‌بردند. پدر مادرم، حيدر علي شاهپري از باسواد‌هاي روستا بود و هر کس عروسي يا عزا داشت مي‌آمد و او را مي‌برد، تمام نوشته‌هاي روستا را او مي‌نوشت. • پدرتان با رژيم مشکلي نداشت؟ نه. آن زمان عامه مردم خيلي در جريان کارهاي طاغوت نبودند و از طرفي هم پدر بزرگم هر سال 16 تومان از شاه حقوق مي‌گرفت البته بعدها که آگاه شد و فهميد طاغوت با مردم چه مي‌کند ديگر اين پول را قبول نکرد. • مدرسه هم رفتيد؟ نه. خواهرم براي من روپوش دوخته بود تا به مدرسه بروم اما مادرم نگذاشت چون شنيده بود يکي از دخترهايي که به مدرسه مي‌رفت حامله شده، به همين دليل من را فرستادند به مکتب تا درس قرآني ياد بگيرم. در گذشته هم مانند الان نبود که طبقه سوم جامعه امکان تحصيل داشته باشند، بچه‌ها وقتي بزرگ مي‌شدند کار مي‌کردند. • از ازدواجتان با حاج آقا بگوييد. خانواده حاج آقا فاميل ما بودند. آنها رفته بودند خواستگاري يکي از دختر‌هاي فاميل که از حاجي بزرگتر و قبلا هم ازدواج کرده بود. آن دختر مي‌گويد به درد شما نمي‌خورم و من را به آنها معرفي مي‌کند، البته مادر حاج آقا من را از قبل ديده بود. من 10 سالم که بود يک دفعه قد کشيدم و چون در قديم دخترها را زود شوهر مي‌دادند من را هم در 12 سالگي شوهر دادند. 4 ماه و 15 روز عقد کرده بوديم و در عيد نوروز 1321 مراسم عروسي‌مان برگزار شد. • در "ساوه " رسم خاصي براي ازدواج وجود دارد؟ بله. شبي که مي‌خواهند عروس را از خانه پدرش ببرند آتش بازي مي‌کنند اما من را همان شب با ماشين به تهران‌ آوردند و وقت انجام اين کار نشد. • مهريه‌تان چقدر بود؟ 500 تومان. البته زمان ما واقعا اينطور بود که (مهريه را کي ديده و کي گرفته) مثل الان نبود که خانم‌ها فورا مهر خود را اجرا مي‌گذارند. • دوري از خانواده در آن سن کم برايتان سخت نبود؟ چرا. ده ساله بودم که شبي خواب ديدم با دو بال از "ساوه " رفته‌ام، هنگامي که خواب را براي مادرم تعريف کردم گريه کرد و گفت تو را از پيش ما مي‌برند. • آقاي جوادنيا اهل کجا بودند؟ او هم اهل روستاي "ورده " بود اما بعد از فوت پدر در 4 سالگي به همراه مادرش به تهران آمدند و در محله پامنار زندگي مي‌کردند، مادرش با يک امنيه‌اي ازدواج کرد و از او هم يک دختر داشت، حاجي به نهضت هم رفته بود. • اوضاع زندگي‌تان بعد از ازدواج چطور بود؟ خوب بود. حاجي هر ماه 90 تومان حقوق مي‌گرفت. ساعت 7 صبح به اداره رفته و 2 بعداز ظهر براي خوردن ناهار بر مي‌گشت. • در کدام محله تهران زندگي مي‌کرديد؟ در خيابان اکباتان پشت توپخانه مادر شوهرم خانه‌اي داشت با چند اتاق که هر اتاق دست يک مستاجر بود، ما هم در يکي از اين اتاق‌ها زندگي مي‌کرديم. 4 سال آنجا بوديم و از آنجا نقل مکان کرديم به خيابان سيروس 2 سال هم منزل پسردايي‌ام زندگي کرديم که پسر بزرگم جواد آنجا به دنيا آمد سپس ساکن خيابان بهار شديم که دو اتاق بيشتر نداشت و با بزرگتر شدن بچه‌ها خانه را وسعت داده و تا همين الان در اينجا زندگي مي‌کنم. • چند فرزند داريد؟ 6 پسر و 4 دختر داشتم که 4 فرزند پسرم به شهادت رسيده‌اند. • اولين فرزندتان کي به دنيا آمد؟ 14 ساله بودم که جواد متولد شد. • از روحيات حاج آقا بگوييد؟ بله. پدر حاجي روحاني بود. حاج آقا خادم امام حسين (ع) بوده و در هيئت‌ها چاي مي‌داد. در حياط خانه هيئت کوچکي داشتيم که هر هفته منزل يکي از همسايه‌ها برگزار مي‌شد بعدها در زمين کوچکي به مساحت 250 متر که متعلق به سرهنگي بود چادر مي‌زدند و در آنجا هم مراسم مي‌گرفتند که آن زمين الان تبديل شده به مسجد. حاجي 5 ريال، 5 تومان براي خرج مسجد از کاسب‌هاي محل جمع‌آوري ‌مي‌کرد. صاحب آن زمين مريض شد و براي معالجه به خارج از کشور رفت و فوت کرد. بچه‌هايش مي‌خواستند زمين را پس بگيرند اما پدرشان به خوابشان آمد و گفت: "فقط همين مسجد براي من مانده است ". • شما و حاج آقا مقلد چه کسي بوديد؟ مقلد آيت‌الله بروجردي و بعد از فوت ايشان هم مقلد آيت‌الله شريعتمداري بوديم. زماني که قضيه همکاري او با قطب زاده پيش آمد روزي پسرم احمد آمد و مي‌خواست تمام کتاب‌هايي را که از او داشتيم آتش بزند، من گفتم اين کار را نکن او بد است اما کتاب که بد نيست. از آن زمان مرجع تقليدمان امام خميني (ره) شدند. • از چه زماني با امام (ره) آشنا شديد؟ ما ابتدا نمي دانستيم امام خميني (ره) چه کسي است، روزي يکي از همسايه‌هاي‌مان گفت آقاي خميني را گرفته‌اند پرسيدم آقاي خميني کيه؟ پاسخ داد چطور نمي‌داني ايشان همان کسي است که از او تقليد مي‌کنيم و بعد حاجي هم گفت ايشان کسي است که مي‌گويند روي دست شاه بلند شده. • از انقلاب بگوييد؟ انقلاب که شروع شد مي‌ديدم احمد از خانه بيرون رفته و 2 نصف شب بر مي‌گشت به همين دليل پدرش با من دعوا مي‌کرد که اين پسره کجا مي‌رود؟ آخر ‌کشته مي‌شود، گفتم مگر آنهايي را که مي‌کشند خونشان از پسر ما رنگين تر است؟! يک شب خوابيده بودم ديدم حاجي با پا زد به پهلويم و گفت بلند شو ببين اين بچه‌ها کجا هستند؟ جواب دادم خجالت نمي‌کشي، به من مي‌گويي بروم دنبال آنها؟! خودت برو. متوجه شديم همه پسرهايم پاي سخنراني شهيد مطهري حضور پيدا مي‌کنند. • فرزندانتان چه کارهايي در جريان انقلاب انجام مي‌دادند؟ جواد ازدواج کرده بود و ما خيلي در جريان کارهاي او نبوديم. احمد 19-20 سالش بود و بيشتر از بقيه بچه‌ها در تظاهرات شرکت مي‌کرد. راستش احمد از اول هم از بقيه بچه هايم شلوغ‌تر بود. طوري که وقتي بچه بود من اجازه نمي‌دادم ازمنزل بيرون برود. علي هم دبيرستاني بود و در مدرسه مخفيانه فعاليت داشت ما نمي‌دانستيم اوچه مي‌کند. يکبار نصفه شب ديدم وقتي احمد آمد از داخل جيبش يک چيزي در آورده و گذاشت بالاي ديوار، به خاطر مهتاب حياط روشن بود اما او متوجه نشد من نگاهش مي‌کنم، آنقدر خسته بود که موقع خواب بيهوش شد و بعد رفتم ديدم يک قوطي رنگ لابه‌لاي روزنامه پنهان کرده، صبح از او پرسيدم اين چيه؟ گفت ديدي؟ جواب دادم آره، گفت با اين مرگ بر شاه مي‌نويسم. جرات نمي‌کردم اين ماجرا را به پدرش بگويم. • آقاي جوادنيا هم فعاليت انقلابي مي‌کردند؟ ابتدا نه اما بعد که نسبت به جريانات آگاه‌تر شد شرکت مي‌کرد. ايشان باور نمي کرد انقلاب به جايي برسد اما همين که امام وارد شدند ناگهان حاجي متحول شد. مي‌گفت مگر مي‌شود يک روحاني چنين کار بزرگي بکند. از آن موقع به بعد حاجي آمد وسط ميدان. حتي با دامادمان و محمد همگي رفتند جبهه حاجي شد يک پا انقلابي. خوب يادم هست که سه تا عيد نوروز در خانه ما مردي نبود. حاجي پشت جبهه تعميرکار بود. • مخالف فعاليت فرزندانتان نبوديد؟ نه. چون فهميده بوديم شاه با مردم چه کار مي‌کند. در بهشت‌زهرا مزار جواناني که به خاطر شکنجه ساواک شهيد شده بودند فراوان يافت مي‌شد. به ياد دارم اوايل که ما زياد از عملکرد طاغوت آگاه نبوديم از شاه دفاع کرده و مي‌گفتيم اين حرفها دروغ است. آن روزها اين حرف خيلي مد بود که فلاني شاه تنها مملکت شيعه است و بايد احترامش را حفظ کرد.احمد به ما مي‌گفت شما جهنمي هستيد که از طاغوتيان حمايت مي‌کنيد، بعد براي من از شکنجه‌هاي ساواک تعريف مي‌کرد که آنها بيني شهيدي را بريده بودند و شهيد ديگري انگشتانش قطع شده بود. • خاطره‌اي از مبارزات انقلابي فرزندانتان داريد؟ بله. شبي احمد روي پشت بام رفته و فرياد الله اکبر سر داده بود، به او گفتم مادر بيا پايين، ساواک بگيرد تو را شکنجه کرده و ما را هم اذيت مي‌کند اما او اعتنايي نکرده و گفت: "مرگ بر شاه «ناگهان از هيچ کجا صدايي در نيامد و او ادامه داد "سکوت هر مسلمان خيانت است به قرآن». اکثر همسايه‌هاي ما طاغوتي بودند و من خيلي مي‌ترسيدم به احمد گفتم اگر نيايي پايين خودم را از پشت بام پرت مي‌کنم، با خنده گفت: اگه مردي بنداز و من هم جواب دادم خودکشي گناه داره و اگر نه اين کار را مي‌کردم. • در تظاهرات شرکت مي‌کرديد؟ يادم هست يکبار روز تاسوعا بود که پسرها، دخترها و داماد‌هايم غسل شهادت کرده و به تظاهرات رفتند، من و حاجي مانديم. به او گفتم من هم رفتم، چادرم را سر کرده و ازخانه بيرون رفتم و او هم افتاد پشت سر من، حاجي مي‌گفت: زن، خجالت بکش! مي کشنت ! گفتم تو خجالت بکش ، اين ها با اين سنشان رفتند و من و تو مانديم. مگر خون ما از بقيه رنگين تر است؟ و با هم رفتيم. روزهاي راهپيمايي اول صبح قابلمه غذا را که معمولا هم آبگوشت بود آماده مي‌کردم و هر کس از اقوام هم که در تظاهرات شرکت مي‌کرد ظهر به خانه ما مي‌آمد. • بچه ها بعد از پيروزي انقلاب چه مي‌کردند؟ در پادگان وليعصر بودند و شب‌ها در خيابان‌ها کشيک داده و ماشين‌هاي مشکوک را شناسايي مي‌کردند. • مگر بچه ها کار نظامي بلد بودند؟ دامادم يک تفنگ‌ خالي داشت و در اتاق خانه تيراندازي را به آنها ياد داد و آنقدر سينه‌خيز رفته‌بودند که تمام زانوهايشان ساييده شده بود. • خاطره‌اي از اوايل انقلاب در داريد؟ بله. يک شب بعد از آمدن احمد به خانه ، دو نفر اسلحه به دست زنگ خانه را زده و گفتند احمد را صدا کنيد، گفتم: چرا؟ او تازه خوابيده اما آنها اصرار کردند، وقتي احمد آمد ، ديدم دست دادند و رو بوسي کردند. بعدا متوجه شدم او را با احمد شهابي داماد ساواکي همسايمان اشتباه گرفته بودند زيرا احمد شهابي بي انصاف هر کاري انجام مي‌داده آدرس خانه ما را مي‌نوشته است. • روز ورود امام (ره) کجا بوديد؟ همه بچه‌ها به استقبال ايشان رفته بودند. • از شهادت احمد بگوييد؟ سپاه قصد داشت 100 نفر را با خود به کردستان ببرد که 300 نفر اسم نوشته بودند، اسم احمد از آن ليست خط خورده بود و او شروع کرده بود به گريه زاري و گفته بود يعني من لياقت شهادت را ندارم؟ با اصرار زياد احمد اسم يکي ديگر را خط زده و اسم او را نوشتند و جز گروه چمران شده و رفته بود.سه روز از رفتن آنها مي‌گذشت که توسط کوموله‌ها تعدادي خمپاره به پادگان آنها اصابت مي‌کند و او همانجا به شهادت مي‌رسد. غروب بود و من جلوي تلويزيون صحبت‌هاي امام(ره) را گوش مي‌دادم که لحظه‌اي خوابم برد و ديدم خمپاره‌اي به سمت من آمد و از خواب پريدم. بعدا متوجه شدم احمد همان لحظه به شهادت رسيده است. خمپاره نصف صورت او را از بين برده بود. بعدها دوستانش تعريف کردند که 37-8 روز جنازه او در پادگان مانده بود. • چطور خبر شهادت احمد را به شما دادند؟ ساعت 8صبح تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. گفتند با حاج آقا کار داريم، گوشي را دادم و او پشت تلفن گفت: خب خب خب کجا بياييم؟ همانجا فهميدم چه خبر است. دامادم از پله پايين مي‌آمد که برود بيرون. صدايش کردم گفتم بيا احمد شهيد شده. رفتيم به معراج شهدا. از 100 شهيد، 41 نفر براي تهران بودند. براي تشييع جنازه آنها انگار همه تهران حضور داشتند.وقتي فهميدم احمد شهيد شده به سجده افتادم و خدا راشکر کردم که اين پسر بالاخره به آرزويش رسيد. • گريه هم کرديد؟ نه. احمد در وصيت نامه‌اش نوشته بود مادر در انظار گريه نکنيد. من بعد از شنيدن خبر شهادت او در برابر خدا به سجده افتاده و شکر کردم. حاجي هم گريه نمي‌کرد. مردها در برابر مصيبت‌هايي که مي‌بينند کمتر از زن‌ها گريه مي‌کنند شايد به اين دليل هم باشد که عمر زن‌ها طولاني‌تر است. • با ديدن چهره احمد بعد از شهادت ناراحت نشديد؟ نگذاشتند ما صورت احمد را ببينيم. اگر هم مي ديديم خدا را شکر مي کرديم چون انسان چيزي را که در راه خدا مي‌دهد برايش ناراحت ‌کننده نيست. دوستانش مي گفتند بعد از 40 روز جنازه اش بوي عطر مي دهد. • تا حالا احمد را در خواب نديده ايد؟ چرا. روزي در خواب ديدم امام خميني(ره) آمدند منزل ما، گفتم بچه‌ها بياييد ببينيد چه کسي آمده! من در آسمان‌ها دنبال او بودم اما امام خودشان به ديدن ما آمدند. امام خميني (ره) گفت: من مي‌دانم شما من را دوست داريد به همين دليل آمدم ديدنتان. من هم عبا و عمامه و نعلين پاي آقا را بوسيدم و ناگهان از خواب بيدار شدم. • شده بود احمد در مورد احتمال شهادتش با شما حرف بزند؟ بله. دائم مي‌گفت مامان من مي‌دانم شهيد مي‌شوم، يک بار هم که من خواب پدرم را ديدم در حالي که يک بچه بغل من داد. احمد مي‌گفت آن بچه من هستم و شهيد مي‌شوم من هم به او مي‌گفتم اگر قسمت باشد شهيد مي‌شويد. • از اين حرف ها ناراحت نمي‌شديد؟ نه. آنها آنقدر ما را آماده مي‌کردند که به اين چيزها فکر نمي‌کرديم. • کمي از متن وصيت نامه احمد يادتان هست؟ نوشته بود سلام عليکم. پدر و مادر! من براي شما فرزند خوبي نبودم به برادر‌هايم بگوييد امام(ره) را تنها نگذارند. او چون کاغذي پيدا نکرده بود وصيت نامه‌ را پشت کارت شناسايي‌اش نوشته بود. • خاطره خاص ديگري از احمد يا شهادتش داريد؟ بله. روزي در حال خواندن نماز بودم که شنيدم دخترم فرياد زد مامان مامان بيا ببين اين جا چه شده! دويدم به سمت حياط و نوري را در آسمان ديدم که انسان را واله مي‌کرد. با ديدن آن نور از هوش رفتم و وقتي به هوش آمدم گفتم خدايا شکرت فرزندم به آرزويش رسيد و تا صبح بوي عطر در اتاق‌ها، حياط، کوچه و حجله پيچيده بود. • علي در آن زمان چه مي‌کرد؟ در حفاظت بيت امام(ره) بود و 2 ماه در آنجا فعاليت مي‌کرد و 2 ماه هم در جبهه بازي دراز بود.اتفاقا در بازي دراز به سينه‌اش ترکش خورد و زخمي برگشت، شش ماه تحت معالجه بود. • علي و يونس چگونه به شهادت رسيدند؟ بعد از شهادت احمد ، علي و يونس با هم به جبهه رفتند. آن موقع عمليات خرمشهر بود. علي در گردان حضرت علي(ع) و يونس هم در گردان حضرت زهرا(س) بود. هنگام درگيري ، نزديک غروب به سر علي ترکش اصابت کرده و هنگام صبح هم تيري به پهلوي يونس مي‌خورد و هر دو شهيد مي‌شوند.قبل از آنکه خبر شهادتشان را به من بدهند خواب ديدم در بهشت زهرا هستم و سه بانويي را ديدم که با قامتي بلند لباس‌هاي عربي سياهي به تن داشتند و راه را براي من باز کرده و به همه مي‌گفتند کنار برويد مادر 3 شهيد مي‌آيد. اين جمله را سه مرتبه تکرار کردند. وقتي از خواب بيدار شدم يکي از دخترهايم با خنده گفت خدا بخير کند مامان دوباره خواب ديد. قرار بود براي علي ام برويم خواستگاري که 10 روز بعد جنازه اش آمد. • آخرين ديدار با فرزندانتان را به ياد داريد؟ بله. آخرين ديدار به علي گفتم: علي‌جان کي بر مي‌گرديد؟ گفت: مامان اگر با هواپيما آمديم زخمي هستيم، اگر با ماشين آوردنمان شهيد شديم و اگر هم خودمان آمديم که سالم هستيم. اين حرف او براي من خاطره‌اي به ياد ماندني شد. • خبر شهادت يونس را چطور دادند؟ مراسم ختم علي در مسجد بود که خبر يونس را آوردند. حاجي رفت پشت ميکروفن اعلام کرد که شهيد سوم من هم آمد. همين که اين خبر را گفت مسجد به هم ريخت. ما هم در منزل مراسمي داشتيم و يک خانم در حال سخنراني بود. من چاي مي دادم. بعد از مدتي پسر دايي‌ام آمد و گفت: خدا به اين مادر صبر بدهد. اين را گفت و خبر شهادت يونس را اعلام کرد. خانم سخنران ناراحت شد و من گفتم ناراحتي ندارد ما خودمان اين راه را انتخاب کرديم و تا آخر مي‌رويم. به دخترهايم گفتم مبادا گريه کنيد. وصيت برادرانتان است که در انظار گريه نکنيد. يکي از خانم ها گفت: مگر تو زن باباي بچه ها هستي؟ من هم با ناراحتي گفتم بله! منظور اينکه براي آنها قابل درک نبود ولي من جايگاه بچه‌هاي خودم را مي دانستم و آنچه من درک مي‌کردم آنها درک نمي‌کردند. • آنها ازدواج نکرده بودند؟ نه. اما براي علي رفته بوديم خواستگاري که او در مراسم به خانواده دختر گفت من مي‌روم جبهه و ممکن است مجروح، اسير و يا شهيد شوم. مادر آن دختر به من گفت به او چيزي نمي‌گوييد؟ من پاسخ دادم نه بايد همه خود را آماده کنيم و او رو به من گفت من طاقت ندارم. روزي هم که جنازه علي را آوردند خيلي بي‌تابي مي‌کرد. • خودتان جنازه بچه ها را ديديد؟ بله. اتفاقا من و حاج آقا خودمان جنازه آنها را در قبر گذاشتيم. • از وصيتنامه علي و يونس هم چيزي يادتان هست؟ کمي از وصيت علي يادم هست. نوشته بود از خود گذشتن، به خدا رسيدن است. مادر! به ياد هفتاد و دو تن باشيد، ما کجا و آنها کجا؟اگر مي‌خواهي روح من را شاد کني در انظار گريه نکن! • محمد در جنگ چه مي‌کرد؟ بعد از 5 سال از شهادت علي و يونس، محمد در پادگان 21 حمزه تعليم اسلحه مي‌داد و تخريب‌چي هم بود. هر 45 روز يکبار که در جبهه بود مي‌آمد و سري هم به ما مي‌زد. • ايشان چگونه به شهادت رسيد؟ محمد در کربلاي 8 روز نيمه شعبان و در سال 1366 هنگامي که از تپه‌اي بالا مي‌رفته تيري به صورتش اصابت کرده و به شهادت مي‌رسد. • لطفا با جزئيات نقل کنيد سيد صوفي دوست مجمد بود. وقتي صوفي مجروح مي شود به محمد اصرار مي کند که او را رها کنند و بروند. محمد تعريف کرد که وقتي برگشتيم ديدم دشمن پوست صورت او را زنده – زنده کنده است. از آن موقع محمد ديگر نماند و گفت من بايد بروم و شهيد شوم. تا اينکه يکبار براي شناسايي مي‌روند. همين که از خاکريز بالا مي رود تير به فکش اصابت مي کند و شهيد مي‌شود. جنازه محمد وسط خاکريز و جنازه دوستش جلوي خاکريز افتاد به همين خاطر توانستند جنازه محد را بياورند ولي دوستش را نه. چون محمد از خدا خواسته بود نه اسير شود و نه جنازه‌اش دست عراقي‌ها بيافتد. محمد را هم پائين پاي علي دفن کرديم. • خبر محمد را چطور دادند؟ نزديک عيد بود و بمناسبت نيمه شعبان منزل يکي از آشنايان مراسمي داشتيم. دخترها نيامده بودند. گويا قبل از رفتن من خبر شهادت محمد را شنيده بودند. آمدند در زدند و خانم اديبي، يکي از دوستانمان رفت جلوي در. ناگهان ديدم رنگ و رويش به هم ريخت، گفتم: خانم اديبي چي شده؟ محمد شهيد شده؟ گفت: نه حاج خانم، زخمي شده. گفتم نه، شهيد شده، من خودم خوابش را ديدم. • بين همه بچه‌ها، پدر و مادر معمولا با يکي از آنها صميمي‌تر هستند، شما به کدام يک از فرزندانتان نزديکتر بوديد؟ به پسرم محمد، چون او بسيار شوخ طبع بوده و از طرفي هم بچه ته تغاري بود. • آخرين دفعه‌اي که محمد را ديديد به ياد داريد؟ آخرين باري که محمد رفت يک باره حس کردم دل من هم با او رفت و گفتم اين بار شهيد مي‌شود. • حاج آقا هم جبهه رفته بود؟ بله. وقتي امام اعلام کردند که جبهه‌ها را نگهداريد، دامادمان با حاجي و محمد همگي رفتند جبهه. سه تا عيد ما مردي در خانه نداشتيم. حاجي پشت جبهه تعميرکار بود. يکبار به حاجي گفتم من هيچ حداقل فکر پدرت باش. گفت من کاري ندارم فقط به وظيفه ام عمل مي‌کنم. • شهادت چهار پسر خيلي سخت است ، چطور تحمل کرديد؟ قطعا انسان ناراحت مي شود اما خداوند اول صبر را مي‌دهد و بعد مصيبت را مي‌فرستد. • وقتي دلتنگ فرزندانتان مي‌شويد چه مي کنيد؟ قرآن و دعا مي‌خوانم و آرام مي‌شوم. • به ديدن امام خميني (ره) هم رفتيد؟ بله. دست ايشان را هم بوسيدم. زماني که ايشان روزهاي آخر عمر را مي‌گذراند ما را به ديدن ايشان بردند و من دستشان را بوسيدم، اصلا حواسم نبود چکار مي‌کنم، محافظ امام مي‌گفت: حاج خانم چکار مي‌کنيد؟! زبانم بند آمده بود و نمي‌توانستم حرف بزنم. دائم قربان صدقه ايشان مي‌رفتم. • «آقا» را هم ملاقات کرده‌ايد؟ بله. ايشان زماني هم که رئيس جمهور بودند منزل ما تشريف آوردند. آن موقع محمد هنوز زنده بود. گفتند قرار است چند تا پاسدار بيايند منزل شما. البته محمد مي‌دانست ولي به ما چيزي نگفت. وقتي آقا تشريف آوردند کمي من صحبت کردم و کمي هم حاج آقا. آقا به من گفتند اگر جنگ شود چه مي‌کنيد؟ به ايشان پاسخ دادم، اسلحه به دست گرفته و خودم هم مي‌جنگم و تا آنجا که بتوانم از مملکتم دفاع مي‌کنم. • خانم جوادنيا در پايان مصاحبه بفرماييد چطور مي‌شود که فرزندان انسان همه‌شان اين طور في سبيل الله قدم مي‌گذارند؟ بايد نيت پدر و مادر هنگام به دنيا آوردن فرزندانشان پاک باشد، همچنين من از وقتي که خود را شناختم نمازم را اول وقت خواندم بچه‌هايم هم همينطور. هنگامي‌ که نمازشان را به تاخير مي‌انداختند صدايم در آمده و مي‌گفتم کارتان را بگذاريد زمين نماز بخوانيد بعد هر کاري که خواستيد انجام دهيد. بچه‌هاي ما با مسجد و هيئت بزرگ شدند و البته خداوند نيز نگه‌دار آنها بود.


مطالب مشابه :


عنوان آقاي گلي ليگ برتر فوتسال مازندران در دست يك فشكوري

در داركلاي عليا ، در هفته درختكاري ،به ياد هر شهيد پادگان آموزشي شهيد اديبي مرزن




مرکز آموزش انتظامي شهيد بيگلري مشگين شهر ارتقا يافت

به گزارش فارس فرمانده پادگان شهيد بيگلري تبريز، شهيد اديبي مرزن‌آباد و مركز




وضعيت 4 سرنشين سقوط كرده در جاده كندوان نامشخص است

به منظور كمك به نيروهاي امدادي از قبل از ظهر امروز از پادگان آموزشي شهيد اديبي شهر مرزن




گفت‌وگو با مادر چهار شهيد دفاع مقدس از روستای ورده

یادداشتهای یک خبرنگار ساوجی - گفت‌وگو با مادر چهار شهيد دفاع مقدس از روستای ورده - علی




مادر شهیدان جوادنیا، طوفان فتنه‌ها و بازي‌هاي روزگار هيچ خللي در باورهايش ايجاد نکرد

در پادگان وليعصر بودند و شب‌ها در خيابان‌ها کشيک داده و خانم اديبي چي شده؟ محمد شهيد شده؟




آزمایشگاه های خصوصی تهران

خ شهيد سليمي جهرمي جنب مسجد امام حسن عسگري خ پادگان مهر آباد دکتر اديبي.




اسامی پزشکان متخصص تهران 3/7

ندا اديبي ._. آدرس: شهرري خ شهيد مهرآباد جنوبي 20 متري شمشيري جنب پارک ايستگاه پادگان




برچسب :