رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )

سیمین با غیظ گفت: کمک طلا نه... تو... مادر تو تازه ازدواج کردی... تازه دامادی... بلندشین برین سر خونه زندگیتون... این چه وضعیه؟الان وقت گشت وگذارتونه.... ماه عسل که اونطور کوفتتون شد... لااقل الان برین و کیف جوونیتونو بکنید.... اخه الان که وقت این نیست شما زانوی غم بغل بگیرید... سیما هم که خودش و راحت کرد.... به جای پاگشا سورچی دستش گرفته میگه من مریض دارم... خدا رحم کرد طوطیا خوب شد.... بعدشم. اتفاقه افتاده..... منتش سر تو که نیست؟
نیما ارام گفت: سر برادرم که هست؟
سیمین نفسش را فوت کرد وگفت: تو گوش تو رو هم پر کردن؟
و با صدای بلندی گفت: چه اتیش پاره ای شده این دختره... بگو این فتنه بازی ها رو برای کسی در بیاره که تر وخشکش نکرده باشه....
همین فردا میرید سر زندگی خودتون.... نکنه میخوای بشی للـه ی خواهرزنت...
نیما عصبانی بلند شد وگفت: مامان...شما داری راجع به خواهر زاده های خودت حرف میزنی؟
سیمین: اره ....خواهر زاده... از بچه هام که بیشتر خاطرشونو نمیخوام.... مردی گفتن ... زنی گفتن....اون از بامبول ظهرش که طلبکاره... اینم از الان...
اون از خواهر خودم که الکی الکی داره خودشو دق میده اینم از تو.... خوب خودتو سپردی دست اون.... همچین کرک وپرتو چیده که دیگه تکونم نمیتونی بخوری... پسر مردونگی داشته باش... صبح تا شب که تو شدی راننده شون... طوطیا رو ببری...بیاری...طلا زنگ بزنه این کارو بکن.... اون کارو بکن....
چند وقته شرکت و ول کردی؟ هان.... هی طلا اینو گفت طلا اونو گفت.... اخه یه کم از خودت عرضه نشون بده...
نیما موهایش را عقب فرستاد و کلافه از حرفهای مادرش گفت: باشه...باشه... چشم....باهاش صحبت میکنم...
سیمین کلافه نالید: من دارم فکر حرف و حدیث مردم و میکنم... پس فردا نمیگن شدی داماد سرخونه...
نیما سرسام گرفته بود. شمرده شمرده گفت: مادر من بسه دیگه....
سیمین سری از روی تاسف تکان داد و جاوید ارام رو به پسرش گفت: مادرت حق داره... صلاح نیست تو که تازه دامادی اینجا باشی...
نیما سری تکان داد و از خانه خارج شد تا کمی هوا بخورد.همه به نوعی حق داشتند. یک اتفاق افتاده بود و همه شاید با میزانی کمتر و بیشتر در ان سهیم بودند.
نیما کلافه شده بود. بین مادر و همسرش نمیدانست تقدم با کیست... حق با کیست؟!
سرسام اورترین لحظات زندگی اش بود.
*************************
*************************
نوتریکا از پنجره به صحبت سه نفره ی ماهان و نیوشا وطوطیا خیره بود و به حرفهای حامدگوش میکرد.
در واقع گوش که نمیکرد... داشت حرص میخورد. از اینکه از اول صبح باید ریخت نحس ماهان را تحمل میکرد ... و از خنده های طوطیا خوشش نمی امد. هرچه بیشتر نگاه میکرد. بیشتر حرص میخورد.بنابراین تصمیم گرفت به جای نشان دادن نقطه ضعف که طبق معمول برای ماهان رونمایی میکرد. روی تختش دراز کشید و با حامد که دچار به قول خودش یک بحران عشقی شده بود حرف میزد.
از انجایی که حامد در کلاس موسیقی گیتار تدریس میکرد. حالا شیفته ی یکی از شاگردانش شده بود... نوتریکا تمام مدت به تند تند حرف زدن های حامد گوش میداد.
طفلکی بیچاره رویش نمیشد شماره بدهد!
نوتریکا هم داشت طریقه ی شماره دادن را به حامد اموزش میداد.
در اتاق به ارامی باز شد.نیوشا کله اش را داخل اتاق کرد.
نوتریکا اشاره کرد برود اما نیوشا با فضولی همچنان ایستاده بود.
نوتریکا اجبارا به خاطر حضور نیوشا حرفش را زود به اتمام رساند و با غیظ گفت: این جا طویله است هرکی سرشو میندازه میاد تو...؟
نیوشا پشت چشمی نازک کرد و حرصی گفت: پاشو بیا بریم پایین...
نوتریکا نگاهی به نیوشا کرد و سپس مثل فنر از جا پرید... نیوشای احمق طوطیا وماهان را در باغ تنها گذاشته بود.
اما وقتی از پنجره باغ را تماشا میکرد طوطیا را تنها یافت.
پوست لبش را میجوید....نیوشا باز گفت: بیا دیگه.... طوطیا حوصلش سر رفته...
نوتریکا با نهایت عصابنیت گفت: مگه من مسئول جمع کردن حوصله ی طوطیام؟ دلقکشم براش سیرک اجرا کنم؟ به من چه....
نیوشا با ابروهای بالا داده و چهره ای متعجب فکر کرد این برادرش چه مرگش است.
با حرص گفت: به درک... منتتو که نمیکشیم....
نوتریکا هم متقابلا جواب داد: بگو ماهان جونتون بیاد براتون نمایش اجرا کنه... من حوصله ی شر و ورای خاله زنکی شما دو تا رو ندارم...
نیوشا مرموزانه خندید وگفت: هان بگو... سوختی اینطوری داری جز جز میکنی...
نوتریکا عصبانی دم پایی رو فرشی اش را به سمت او پرتاب کرد و نیوشا فورا از اتاق خارج شد و دم پایی به در بسته خورد.
مثل دیوانه ها با خودش حرف میزد:
تا ماهان هست که مارو ادم حساب نمیکنه.... همچین که میره فیلش یاد هندستون میکنه.... اره شدم مضحکه که بهم بخندی حوصلت سر نره...
و کمی بعد باخودش گفت: بی انصاف... از همه چیز افتاده...
راه رفتن... خرید کردن... درس و دانشگاه...کلاس های تفریحی....همه وهمه...
مثل احمق ها احمقانه دور تا دور اتاق رژه میرفت.
دیگر کفر خودش هم درامده بود. نه به ان موقع که التماس خدا میکرد که یک بار دیگر طوطیا را با چشمان باز ببیند.... نه به ان موقع که ارزو میکرد طوطیا به خاطر بیاورد...
نگاهی به مچ دستش انداخت. هنوز زیر بانداژ مدفون بود. چرا این کار را کرد. هنوز هم ان شب را فراموش نمیکند که سرخاک پدربزرگش زار میزد .
اگر طوطیا در ان اتفاق به ظاهر کوچک اسیب جدی ای میدید چه میکرد. چه خوب که این واقعه مثبت تلقی شد و طوطیا همه چیز را به خاطر اورد. روی تختش دراز کشیدو به سقف نگاه میکرد.
جای خالی ببرش فریاد میزد.
به پهلو غلت زد...تسبیح اهدایی اش روی میز بود.... با نوک انگشت مهره هایش را نوازش میکرد. تا وقتی طوطیا در بیمارستان بود نمازش قضا نمیشد.اما حالا انگار کاری با خدا دیگر نداشت.
نماز صبح را نخوانده بود. دیشب هم به خاطر خستگی نمازش را نخوانده بود... یک بار شورحسینی او را میگرفت و یکی را هم جا نمی انداخت. یک بار هم...
بی کار بود. تابستان سال گذشته چقدر کار برای انجام دادن داشت. از استرس اعلام نتایج بود تا قبولی در ایین نامه ی رانندگی و عملی....
امسال چه کاری باید انجام دهد؟!
مدرک زبانش را وقتی سوم راهنمایی بود گرفت... پس کلاس زبان رفتن هم برایش مذخرف بود. چه خوب میشد اگر در اموزشگاه موسیقی تدریس کند.
دفعه ی پیش حوصله نداشت و رفتن به اموزشگاه را به تعویق انداخت. ولی حالا بهتر از بیکاری بود....اگر او را می پذیرفتند.
بار دیگر از جا برخاست و به باغ خیره شد. طوطیا ونیوشا رو به روی هم نشسته بودند و میخندیدند.
فکر اینکه شاید تا اخر عمر هرگز از جا بلند نشود عذابش میداد. زمزمه وار گفت: تقصیر من نبود...
اما گاهی هم حس میکرد او مقصر است.
طوطیا نگاهش به پنجره ی اتاق نوتریکا افتاد. دستش را برایش تکان داد.
نوتریکا بی اراده لبخند زد و موهایش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد ... چنان پله ها را پایین می امد که انگار د حال پرواز باشد.
شاید در وقتی مناسب به او بگوید که چقدر برایش عزیز است.
نوتریکا بی اراده لبخند زد و موهایش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد ... چنان پله ها را پایین می امد که انگار د حال پرواز باشد.
شاید در وقتی مناسب به او بگوید که چقدر برایش عزیز است.
یانه بگوید که دوستش دارد.بگوید که خیلی دوستش دارد.... خیلی بیشتر از خیلی... و این دوست داشتن یعنی ماندن تا اخرین نفس.زیبا بود و جالب توجه...نتیجه اش نام یک پیوند مقدس میشد. یک لحظه ایستاد.... ازدواج؟ کمی زود بود... لبخند شرمنده ای روی لبش بود. ازدواج با طوطیا... با برادرش باجناق میشد...
هه... خنده دار بود. یک روز فکر میکرد طلا برای نیما تکراری میشود...امروز فکر میکرد روزهای تکراری با طوطیا هم عالمی دارد...
هول برش داشته بود. برود خواستگاری کند... وای... لباس دامادی ...مراسم...طوطیا عروس شود... تشکیل خانه و زندگی... بچه... چقدر دوست داشت یک پسر کوچک داشته باشد.هر روز او را به ورزش و انواع و اقسام کلاس های ورزشی میفرستاد.... همه چیزهایی که خودش هیچ گاه اجازه ی انجامش را نداشت...نامش را چه میگذاشت؟!
طوطیا مادر مهربانی میشد....
تا کجا پیش رفت...!
نوتریکا لبش را میگزید و با لبخندی که به هیچ وجه دست خودش نبود تا محوش کند به سمت طوطیا و نیوشا میرفت.
طلا از پشت پنجره به جمع سه نفره ی انها نگاه میکرد.
موهایش را با کش بالای سرش جمع کرد و به اتاق طوطیا رفت.
اتاقش خالی خالی بود.
همه ی وسایلش را به طبقه ی پایین برده بودند.واقعا دیگر هرگز نمیتوانست این پله ها را بالا و پایین کند؟!
دوری در اتاق زد.... اتاق خودش نورگیر بهتری داشت...انجا را برای اتاق مشترک استفاده میکرد. قرار بود جهازش را در همین طبقه بچیند.
دوباره از پنجره نگاهی به نوتریکا انداخت که چه راحت میخندید و حرف میزد.
با حرص اب دهانش را فرو داد.
از پله ها پایین امد. سیما در اشپزخانه نشسته بود. به ظاهر برنج پاک میکرد اما نگاهش به یک نقطه ثابت معطوف بود.
طلا نزد مادرش رفت و روی شانه هایش دست کشید.
سیما با احساس حضورش گفت: کجا بودی؟
طلا: طبقه ی بالا رو مرتب میکردم...عصر نیما وسایل و میاره....
سیما کلافه بلند شد و در حالی که محتویات داخل تابه را هم میزد گفت: برو سر زندگیت... این کا را چیه میکنی....
طلا سینی برنج را مقابل خودش گذاشت و بر روی صندلی نشست وگفت: برم شما دست تنها میمونید....
سیما خفه گفت: پدرت پرستار میگیره...
طلا نگاهی به مادرش کرد. چقدر تکیده بود. موهایش را خیلی وقت بود که رنگ نکرده بود. صورتش مثل لوزی شده بود وچشمهای کشیده و قهوه ای اش پژمرده بودند.
شانه هایش افتاده بود. مثل پیرزن های قوز کرده راه میرفت.
طلا اهسته گفت: کدوم پرستاری میاد زیرشو جمع کنه؟
سیما لبهایش را روی هم فشرد و گفت: برای بلند کردنش ... و سرش را اشفته تکان داد وگفت: برو سر زندگی خودت... ما یه فکری میکنیم...
طلا با غیظ گفت: میخوای باز دیسک بابا عود کنه؟
سیما بی هدف قاشق را در تفلون کف تابه می چرخاند.
طلا فکر کرد چقدر قبلا مادرش تذکر میداد که قاشق فلزی را به ته تفلون نزنند...ا ما حالا.
طلا بلند شد وگفت: نیما شکایتی نداره....
سیما نفسش را به سختی بیرون داد.
طلا افزود: به کمک من احتیاج داری...
سیما چشمهایش را بست... دو قطره ارام روی گونه چکید.
زمزمه وار و گرفته گفت: این چه مصیبتی بود...
طلا حرفی برای دلداری نمی یابید....سیما کمی بعد توانست به خودش مسلط شود.
طلا فکری که مدتها بود ذهنش را مخدوش کرده بود به زبان اورد: کی به طوطیا میگیم؟
سیما با ترس به دخترش نگاه کرد
طلا سرش را پایین انداخت و گفت: تا کی میخواد امیدوار باشه که با فیزیوتراپی میتونه راه بره...در صورتی که...
سیما به تندی گفت: پدرت داره کاراهای ویزا و اقامت تو فرانسه رو جور میکنه... مهناز میگفت یه دکتر خیلی خوب هست... میگفت...
و فراموش کرد مهناز چه گفته بود. فقط یادش بود که امیدی هست...
طلا با افسوس به مادر پریشانش می نگریست. با حرص از جابرخاست و گفت: بهتره بهش بگیم....
سیما خودش را روی صندلی رها کرد و باز عنان اشکهایش را رها کرد. در همان حال گفت: تو بهش بگو....
طلا خشکش زد.
سیما افزود: من وپدرت نمیتونیم....
طلا حس کرد نفس کم اورده.... به سختی لبهایش را بازبان خشکش تر کرد وگفت: مامان...
سیما ارام گفت: مگه نمیگی هرچی دیر تر بشه...
طلا میان کلام مادرش پرید وگفت: باشه.... میگم... اما نه خودم... و بی هیچ حرف دیگری از اشپزخانه بیرون رفت.
در اتاق خودش روی تخت ولو شد. بالشش را در اغوش گرفت. تصویر خندا ن خودش و طوطیا در قاب عکس روی میز خیره خیره نگاهش میکرد.
قاب را روی سینه اش گذاشت. با صدای ویبره ی موبایلش گوشی اش را جواب داد. نیما بود.
بی حوصله گفت: بله...
نیما: سلام خانم خانما...
طلا: کاری داشتی؟
نیما اهسته گفت:خواستم حالتو بپرسم...
طلا بی توجه به سوالش گفت: مگه قرار نبود وسایل و بیاری اینجا؟
نیما با ملایمت گفت: نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
طلا: نه... کاری و که بهت گفتم بکن...
نیما اشفته گفت: ما خودمون خونه داریم...
طلا هم عصبی گفت: قرار بود اجاره اش بدیم...بیایم اینجا.. یادت رفته؟
نیما سعی داشت ارام باشد .... با لحن کنترل شده ای گفت: بیشتر روش فکر کن...
طلا پوزخندی زد وگفت: ما حرفامونو زدیم.... دیشب تا به حال چی تو گوشت خوندن که اینطوری نظرت برگشته؟
نیما تند گفت: بس کن طلا... چرا اینقدر موضع میگیری.... من میگم بیشتر فکر کن.
طلا: چه فکری؟ مامان و بابا دست تنهان.... من نمیتونم با این شرایط طوطیا و اونا رو تنها بذارم....
نیماک عمو قراره پرستار بگیره...
طلا حوصله ی توضیح دادن به نیما را نداشت. با نهایت عصبانیت گفت: یا کاری و که گفتم بکن...
و نیما میان کلامش امد وگفت: یا....؟
طلا حرف دلش را نزد... اما اهسته گفت: هیچی.... من نمیتونم ...نه امادگی اینکه بخوام طوطیا رو با این شرایط ول کنم و دارم.... نه...
نیما افزود: نه امادگی زندگی کردن با من و...
طلا متوجه لحن ناراحت او شد. مهم بود اما اهمیتی نداد.
تند گفت: من حرفامو زدم...
نیما چیزی نگفت.
از سکوت نیما دلش گرفت... نمیخواست منت کشی کند یا چیزی در همین حدود....اما
با این حال لبهایش را تر کرد وگفت: ظهر نهار میای اینجا....
نیما نفسش را فو ت کرد وگفت: نه تو شرکت کار دارم...
طلا فهمید هنوز ناراحت است.... ملایم تر گفت: پس شب شام و با همیم...
نیما پوزخندی زد وگفت: میرم خونه ی مامان اینا.... خداحافظ.
حتی منتظر نماند جواب طلا را بشنود...قطع کرد.
طلا بغضش لحظه به لحظه سنگین تر میشد... چشهایش از زور اشک میسوخت. به سختی نفس میکشید. انگار که داشت خفه میشد.
به حلقه اش نگاه کرد و به عکس خواهرش که هنوز روی سینه اش بود... دستی روی لبخند طوطیا کشید و بالاخره بغضش شکست و اشکهایش سرازیر شد.
در طبقه ی پایین هم سیما مبهوت به رومیزی خیره بود....
در ان تصویر طوطیا را میدید... به سقف خیره شد.... انجا هم طوطیا بود.... به ساعت و عقربه و زمانش... به هرجا که بود.... به همه چیز... همه جا دخترش بود.اما دختری که قامتش روی یک صندلی مچاله نشده بود!
سرش را روی میز گذاشت و مثل عادت چند وقته ای بارید... بارید و بارید. فکر میکرد کی تمام میشود...
طوطیا به اسمان نارنجی غروب نگاه میکرد. با سنگینی نگاه نوتریکا سرش را به سمت او چرخاند.
نوتریکا :هان؟ ادم ندیدی؟
طوطیا بی توجه به حرفش گفت: راستی ....
نوتریکا هندوانه ای در دهانش گذاشت و گفت:هوووم؟
طوطیاسعی داشت جمله بندی اش را تنظیم کند. از کی این افکار در ذهنش رژه میرفت. از پدرش پرسیده بود و او هم جواب درستی ندا ده بود...
امیدوار بود نوتریکا بگوید.
طوطیا با کمی تامل گفت: اون روز تو دادگاه...
نوتریکا اخم هایش در هم رفت...حوصله ی شک و شبهه ی دیگری را نداشت.
طوطیا ادامه داد: چرا اون موقع که قاضیه داشت حکم و میخوند گفت: من نقص عضو شدم؟
نوتریکا صاف درچشمان طوطیا خیره شده بود.
هندوانه و هسته ها و اب دهانش را با هم فرو داد.به طرز وحشتناکی هم به سرفه افتاد...
طوطیا دو تا مشت به کمرش زد و نوتریکا اشاره کرد :خوب است...
طوطیا: خوب یواش تر بخور...
نوتریکا با نفس نفس گفت:چقدر هسته داشت...
طوطیا اخم کرد وگفت: اییی هسته هاشم میخوری؟
نوتریکا خندید وگفت: خیلی خوشمزه است....
طوطیا لبهایش را جمع کرد وگفت: هسته های هندونه؟
نوتریکا:میجومشون... خیل حال میده...امتحان کن....
طوطیا پشت چشمی نازک کرد و گفت: صد سال...
نوتریکا لبخندی زد وگفت: هندونه رو حال میکنی؟ شیرین عسله...
طوطیا ابرویش را بالا داد وگفت: خودت خریدی؟
نوتریکا چشمهایش را ریز کرد و باتشر گفت: به قیافه ی من میخوره هندونه بخرم؟
طوطیا خندید و نوتریکا هم با غیظ هنوز نگاهش میکرد.
طوطیا لبهایش را تر کرد وگفت:خوب نگفتی....
نوتریکا در دل پوفی کشید.یک لحظه فکر کرد طوطیا یادش رفت که چه پرسیده است.
کم نیاورد وگفت: چیو بگم؟
طوطیا کلافه از بی حواسی او گفت: ا ه ه ه ه.... خوب اون قاضیه چرا به من گفت من نقص عضو دارم؟
نوتریکا به پاهای طوطیا خیره شد.
طوطیا هم مسیر نگاهش را تعقیب کرد و نوتریکا گفت:خ وب... خوب... چیزه... میدونی... تو تو ی... تصادف هم رفتی کما و هم این حافظه ات پرید دیگه...
طوطیا گیج گفت: اینا کدومش نقص عضوه؟
نوتریکا یک لحظه از خنگی طوطیا خدا را شکر کرد.
نوتریکا تفسیر کرد: میدونی... اخه تو که هنوز پاهات خوب نشده...
طوطیا اجازه نداد نوتریکا تکمیل کند جمله اش را تند گفت:به خاطر پاهام؟
نوتریکا: اره دیگه... پاهات تاوقتی خوب بشن... از نظر دادگاه اینا چیزه... اسمش چیه...همین یارو...بگو....
طوطیا ابرویش را بالا داد وگفت: یعنی من از نظر اونا نقص عضوم؟
نوتریکا به چهره ی درهمش نگاه کرد وناچارا گفت:اره دیگه... تا وقتی خوب بشی...
طوطیا لبهایش را برچیده بود...
نوتریکا در صدد جبران امد وگفت: خوب بالاخره خوب میشی دیگه...
و لبش را گزید...چه میگفت؟!
طوطیا امیدوارانه نگاهش کرد. خندید وگفت: یارو خودش مثل عقب افتاده ها بود به من میگفت نقص عضوی....
نوتریکا مثل سگ از حرفش پشیمان بود. به هر حال طوطیا به زودی حقیقت را می فهمید.... اما!
طوطیا رو به نوتریکا گفت: بیا یه دور منو دور باغ بچرخون...
نوتریکا متوجه نشد.
طوطیا با شوق بچگانه ای گفت: مثل اون روزی که طلا زد تو گوشت که چرا منو میچرخونی....
نوتریکا به چهره ی با نشاطش نگاه میکرد. با حرص گفت: تو هم که بدت نیومد...
طوطیا غش غش خندید و افزود: بیا دیگه...طلا که نیست....منم جیغ نمیزنم که بیاد....اصلا اگه اومدش من قول میدم این بار نزنتت....
نوتریکا دلش نیامد بگوید نه... بلند شد گفت: اماده ای؟
طوطیا: اوهوم..
نوتریکا: سفت بشین...
و شروع به دویدن کرد... تمام مزه اش این بود که طوطیا جیغ بزند ... حیف که نمیخواست طلا خبردار شو دو باز گیر بدهد. همینطوری هم کلی کیف میکرد.
و شروع به دویدن کرد... تمام مزه اش این بود که طوطیا جیغ بزند ... حیف که نمیخواست طلا خبردار شو دو باز گیر بدهد. همینطوری هم کلی کیف میکرد.
ساعت از هشت شب گذشته بود. نیما مثل افسردگان ازلی روی مبل نشسته بود.
جاوید روزنامه اش را کنار گذاشت و کلافه گفت: پاشو برو اون طرف...
نیما:هان؟
جاوید پوزخندی زد وگفت:تو که دلت اونجاست خوب برو.... فردا هم یه کامیون بگیر وسایلتونو بیارید اینجا...
نیما به اشپزخانه اشاره کرد.
جاوید اهسته گفت: مادرت با من...
نیما لبخندی زد و جاوید باز گفت:الانم برو طلا رو صدا کن...
نیما خواست نیم خیز شود که صدای در امد و طلا دستگیره را پایین کشید.
نیما لبخندی زد و طلا سلامی گفت و وارد شد.
جاوید نگاهی به چهره ی نیما انداخت که گل از گلش شکفته بود.سری تکان داد و باز روزنامه اش را برداشت.
نیما به سمت طلا رفت وگفت: علیک سلام.....
طلا دلخور گفت:چرا نیومدی؟
نیما خواست حرفی بزند که طلا پرسید: نوتریکا بالاست؟
نیما سرش را تکان داد و گفت: چیکارش داری؟
طلا: هان؟ هیچی... با اجازه ای گفت و به سمت پله ها رفت.
سیمین کنجکاو از اشپزخانه پرسید:طلا رفت پیش نیوشا؟
نوید به جای نیما جواب داد: نه پیش نوتریکا...
سیمین خواست دخالت کند که جاوید گفت:کجا؟
سیمین : برم جلوی عروستو بگیرم... این اخرش یه کاری دست بچم میده....
نوید مسخره گفت:چه بچه ی کوچولویی....
سیمین داشت پله ها را بالا میرفت که طلا از اتاق نوتریکا بیرون امد.
رو به سیمین لبخندی تصنعی زد وگفت: خوبین خاله جون...
سیمین هم متقابلا گفت: مرسی خاله...
طلا از پله ها سرازیر شد و رو به نیما گفت: من میرم خونه.... خواستی بیا.
و قبل از انکه نیما عکس العملی نشان بدهد یا کسی حرفی بزند از خانه خارج شد.
نیما مثل مجسمه خشکش زده بود. طلایی که انقدر مهربان و خوش رو بود چطور در چنین مدت کوتاهی به این رو در امده بود.
کلافه خودش را روی مبل پرتاب کرد.سیمین کنجکاوانه میخواست بداند که طلا با پسرش چکار دارد... اما صدای تلفن باعث شد این دانستن را به بعد موکول کند.
مهناز بود که میخواست حال و احوال بپرسد.... سیمین ظاهرا جواب میداد اما تما حواسش به اخم های در هم رفته ی نیما بود .
نوید هم طبق معمول سرگرم کار بود... انقدر غرق که اصلا نمیفهمید که اطرافش چه میگذرد. این حالت خلسه را هم نسبتا دوست داشت... اینکه به کسی کاری نداشته باشد کمی تا قسمتی خوب بود.
جاوید هم نگاهش به روزنامه بود اما متوجه حال پسرش هم بود.امیدوار بود بتواند مرزی بین زندگی خودش و خانواده ی عمو و خاله اش برقرار کند!
به محض اینکه تماس مهناز به پایان رسید و سیمین تلفن را گذاشت باز زنگ خورد.این بار از اصفهان بود و شماره ی ناصر بود.
سیمین دامادش را دوست داشت. پسر خوب و مهربانی بود.
به خصوص اینکه قرار بود اخر شهریور رسما و شرعا دامادش شود.
و همه ی کارها هم بر عهده ی او بود. انصافا هم که خلی خوب تمام هماهنگی ها را انجام داده بود. مراسم قرار بود در تهران برگزار شود.
توقع نداشت دختر کوچکش اینقدر زود ازدواج کند... اما باید این واقعیت را می پذیرفت که نیوشا انقدر بزرگ شده است که مسئولیت یک زندگی را ان هم در یک شهر غریب به دوش بکشد.ضمن اینکه ناصر هم پسر قابل اعتماد ی بود.تمام کارها انجام شده بود. قرار محضر هم برای اول شهریور گذاشته بودند.
حتی انتقالی دانشگاه نیوشا از تهران به اصفهان هم انجام شده بود. هرچند نیوشا ترجیحا مرخصی گرفته بود تا نگران ماه عسل و غیره نباشد.
چون مشمول قانون محل کار شوهر میشد خیلی سریع انتقالی اش را به کمک ناصر گرفته بود.خیالش از بابت نیوشا راحت تر بود. پسرها دغدغه هایشان بیشتر بود.
نوید و مریم هم هنوز تکلیفشان مشخص نبود. مثلا اسما نامزد بودند اما یک بار هم ندیده بود نوید تمایلی برای صحبت یا بیرون رفتن از خود نشان دهد. غرق کارهای شرکت بود. نیما هم که اخیرا دچار درد سر شده بود..نوتریکا هم که جای خود داشت.
کی میخواست یک روز نفس راحت بکشد نمیدانست.
ناصر احوالپرسی اش تمام شد و سکوت کرد.
سیمین منظور این سکوت را میدانست.
بلند صدا کرد: نیوشا.... تلفن و بردار...
نیوشا هم فوری گفت: شما بذارید من برداشتم...
سیمین لبخندی زد.دختر که اینقدر میگفتند درد سر دارد زودتر زندگی اش به سر انجام رسیده بود.به سمت اشپزخانه میرفت که دید نوتریکا از پله ها پایین میرود.
خواست صدایش کند اما دیر شده بود چراکه او از خانه خارج شده بود.
سری تکان داد و به قابلمه هایی که روی گاز میجوشیدند سر زد.
-طوطیا تو دیگه هیچ وقت نمیتونی راه بری.... تو دیگه هیچ وقت نمیتونی بایستی...بدویی... فکر کنم ارزوی پشت بوم رفتن و بای به گور ببری... پله بالارفتن هم مالیده....طوطیا همش به خاطر منه که تو مجبوری تا اخر عمرت نشستن روی ویلچر و تحمل کنی... تو ... تو... تو...
کلافه به موهایش چنگ زد.
واقعا چطوری میتوانست این حقیقت را که مثل پتک بر فرق سر خودش و بقیه کوبیده میشدو به او میگفت.
دوباره داشت جمله سر هم میکرد ...
-طوطیا تو به خاطر من این بلا سرت اومده.... تو توی تصادف پاهاتو برای همیشه از دست دادی....
فکر کرد طوطیا پا دارد توان راه رفتن ندارد!
دوباره موهایش را عقب فرستاد. لعنتی چقدر بلند شده بود... به سنگ ریزه ای که جلوی پایش بود لگدی زد.چقدر مذخرف بود که طلا از او خواسته بود که واقعیت و شرایط جدیدش را به طوطیا بگوید.
دیوار کوتاه تر از او پیدا نکرده بودند؟!
اصلا مگر تقصیر او بود.مگر او اسلحه رو شقیقه ی طوطیا گذاشته بو د که حتما جانش را نجات دهد....
اصلا طوطیا غلط کرد که خودش را سپر بلای او کرد... طوطیا ی دیوانه مگر از جانش سیر شده بود؟ چرا این کار را کرد؟ به او مدال شجاعت میدادند؟
جز این بود که خیلی وقت بود رنگ مرگ به سرو روی خانه پاشیده بودند.
جز این بود که رو نداشت در چشمهای عمو و خاله اش نگاه کند...طلا هر روز و هر روز طلبکارانه و با غیظ با او رفتار کند...طوری که فکر کند چقدر اضافی و زیاد ی است... فکر کند باید میمرد تا این لحظات را نمیدید.
دستش جای یک خط پنج سانتی را یادگاری داشت....به خاطر چه چیزی اینقدر خودش را ضعیف نشان میداد.
میرفت و در چشمهای او زل میزد ومیگفت: میخواستی منو پرت نکنی... حالا حقته ... بکش..فلج شدی... تا اخر عمرت....
دستی روی صورتش کشید... چرا چرا چرا؟
شیده مرد که مرد.... اگر خودش هم میمرد دل برادرانش ارام میگرفت؟؟؟اصلا چرا انها چنین حماقتی کردند که بیایند او را بکشند؟ که چه شود؟حالا راضی بودند؟ هفت سال عمر یک نفر به خاطر یک حماقت پشت میله های زندان سپری شود رضایت بخش بود؟ روح شیده خرسند میشد؟
اصلا او با شیده چکار داشت که دخترک فکر کرد اگرخودش را بکشد او برایش پر پر میشود.
طوطیا تامرگ رفت و بازگشت اما هنوز صاف صاف راه میرفت. زندگی میکرد....نفس میکشید...طوطیا از راه رفتن افتاده بود...او میتوانست پله ها را روزی ده بار بالا و پایین کند.
یکی حماقت کرد یکی چوبش را خورد یکی عذاب وجدانش را میکشد.یکی زندگی اش با یک سابقه از بین رفت یکی هم....
نگاهی به اسمان انداخت..ستا ره ها را میدید.
نگاهش را به زمین دوخت... اصلا چرا باید هر روز هر روز با خودخوری و خود ازاری فکر کند که مقصر است در صورتی که نبود.افکار دیگران به او چه ربطی داشت.
او باید منطقی رفتار میکرد... دینی هم نداشت... یعنی داشت... نمیدانست.اگر مدیون بود تا کی باید بدهکار باشد؟؟؟
داشت کم کم روانی میشد. اخر سر هم کارش به تیمارستان میکشید خیال همگان راحت و اسوده میشد.
طوطیا ی بی عقل چرا هلش داد؟؟؟
لبه ی جدول نشست و به گذر ماشین ها نگاه میکرد.تند بی توجه به او از مقابلش میگذشتند.
یک روز هم فکر نمیکرد حرف زدن با طوطیا کابوس بیداری اش شود... دختره ی احمق زندگی اش را تبا ه کرد که ادم نفرت انگیزی به قول طلا روی زمین زنده بماند؟؟؟
اصلا ماندن او در این دنیا چه تاثیری روی بقیه داشت؟ طوطیا چه تاثیری داشت؟ بود و نبودش چه فرقی به حال دیگران میکرد؟ بهترنبود میمرد تا اینطور رنج نمیکشید؟
چقدر به خدا التماس کرد که بازگردد یک زندگی دوباره به او هدیه کند.. اما هیچ وقت نگفت او سالم باشد....سرپا باشد...یا مثلا چشمهایش ببیند... دستهایش کار کند پاهایش راه بروند...یادش باشد از این به بعد با خدا طی کند که دیگران را چطور نجات دهد!!!
مثل مترسک متحرک شده بود. راه میرفت و با خودش حرف میزد. دلیل و توجیه می اورد که به خودش بقبولاند که مقصر نیست .
و در همین صورت هم میشود طوطیا زندگی اش را با شور و هیجان ادامه دهد. این همه ادم با صندلی چرخدار حرکت میکنند.
اصلا از دست دادن یک عضو که اخر دنیا نیست... یعنی تا وقتی او بود که طوطیا نباید فکر میکرد اخر دنیا این است که دیگر نتواند راه برود.
اصلا اول با او نامزد کند بعد حقیقت را بگوید... یا نه... اول ... هیچی. فکرش بی سرانجام خاموش شد.
نفسش را مثل طوفان فوت کرد.
میتوانست یک دختر فلج را که همیشه قرار بود روی یک صندلی متحرک می نشست را به عنوان همسر قبول کند؟؟؟
چه کسی چنین کاری میکند؟ واقعا اینقدر دوستش داشت که ضعف هایش را نبیند؟
صدایی در خودش گفت: نه اینکه تو خیلی سالمی؟
صدا چقدر راست میگفت.
از خودش پرسید:حاضری؟
با مکث جواب داد: اره....
هرچند مکث کرد اما صریح گفت. کسی که خودش سالم نبود ... !
نگاهش را به اسمان دوخت. باید میرفت الان به طوطیا میگفت: دختر خانم به خاطر من نصف تنه ات و از دست دادی.... حالا با من ازدواج میکنی؟؟؟من خوشبختت میکنم...
دوباره نفسش را فوت کرد.
-طوطیا تو برای همیشه دیگه از راه رفتن محروم شدی.... همش هم به خاطر منه.... با من ازدواج میکنی؟
-فلج شدی... دیگه نمیتونی راه بری... با من ازدواج میکنی؟
-طوطیا با من ازدواج کن من قول میدم خوشبختت کنم... راستی تو فلج شدی...
-نه نه نه.... اه ه ه ه...
-طوطیا تو فلج شدی... دیگه نمیتونی راه بری....با من ازدواج کن.
-بامن ازدواج کن دختر فلج...
-فلج شدی... با من ازدواج میکنی؟
-لعنتی ی ی ی چرا خودتو جای من پرت کردی جلو؟؟؟ اه ه ه ه...راضی شدی فلجی ... تو دیگه نمیتونی راه بری... نمیتونی...نمیتونی...نمیتونی.. .
-دوست دارم... خیلی دوست دارم... تو هم منو دوست داشتی که بدون فکر خودتو پرت کردی جلوم؟ هان؟ فلج شدی... راضی ای؟
-طوطیا به خاطر من ... تو فلج شدی... من دوست دارم....خیلی... با من ازدواج کن... من... هر روز دورباغ میچرخونمت... طوطیا من... من...
موهایش را کشید. دو قطره اشک تند از چشمهایش پایین چکید.
موهایش را کشید. دو قطره اشک تند از چشمهایش پایین چکید.
هنوز داشت در خیابان بی هدف و پوچ و تو خالی راه میرفت.
و فکر میکرد چطور به طوطیا میتواند بگوید که چه بلایی به سرش امده....واقعا قادر بود که رک و راست مستقیم در چشمهای او زل بزند و بگوید:تو برای همیشه از راه رفتن منع شدی... یا بگوید که دوست داشتنش از دلسوزی و ادای دین نیست... بگوید که دلش میخواهد طوطیا با او ازدواج کند و انها صاحب یک پسر شوند که نامش را...
راستی اسم پسرش را چه میگذاشت؟!
"قسمت پنجم : تلخ تر از واقعیت"
به ارامی از جا برخاست. با احساس سرگیجه میل داشت دوباره روی تختش دراز بکشد ... اما چشمهای تارش بالش غرق خونش را دید.
نفسش را سخت بیرون داد... بالای لبش مایعی جریان داشت و حلقش طعم شور خون میداد...
سردش شده بود. نگاهی به باز بودن پنجره انداخت... سرش به دوران افتاده بود با این حال به سختی از جا بلند شد... یک لحظه چشمهایش سیاهی رفت ... اما دستش را به دیوار گرفت یک قدم جلو رفت ... هنوز از بینی اش خون می امد. نگران فرش بود که مباداخون بچکد و نجس شود.
کشوی داروهایش در راس دیدش بود ... به دیوار تکیه داده بود. زمان را نمی دانست... زانو هایش می لرزید. در همان حال سر خورد و روی زمین نشست.
حس کرد صدایی در سرش پیچید و دیگر متوجه چیزی نشد.
صداهایی گنگ و گم بود که دور و نزدیک میشد...تصاویر مقابل چشمش واضح میشدند. نیما بود که با نگرانی نگاهش میکرد.
نوید استینش را بالا داده بود و طبق معمول داشت داروی همیشگی را به رگش تزریق میکرد.
نیما با نگرانی پرسید: حالت خوبه؟
نوتریکا لبهایش را باز و بسته کرد و نیما رو به نوید گفت: یه دز دیگه هم بهش بزن...
نوید: اخریش بود.... تموم شده...
نوتریکا گیج نمیدانست انها راجع به چه چیزی حرف میزنند.
نوید با تشر گفت: دیشبم شام نخوردی ضعف کردی.... حتما باید به این روزبیفتی...
نوتریکا تمایلی به بحث نداشت با این حال خفه گفت: باید برای تو هم توضیح بدم؟
نوید دست به کمر ایستاده بود.
نیما کمکش کرد تا حد اقل روی تختش بنشیند. کلا حتما باید اورا پیدا میکردند در غیر این صورت نوتریکا صدایش در نمی امد.
اگر با صدای پرتاب شدن چراغ خواب و واژگون شدن میز به اتاقش هجوم نمی اوردند معلوم نبود تا کی به این حالت کنج دیوار بیهوش می ماند!!!
نگاهی به بالش و رخت خواب پر از لک خونش انداخت وگفت: تو خواب خون دماغ شدی؟
نوتریکا دلش میخواست سرش را به جایی تکیه دهد... نوید روی تختش نشسته بود و داروهایش را بررسی میکرد.
فاصله اش تا دیوار و بالای تخت زیاد بود... بالش هم دور بود هم خون الود بود... مستاصل مانده بود که چه کند.... شاید نوید در ان شرایط گزینه ی خوبی بود.
تهوع داشت...نیما از اتاق بیرون رفت و نوتریکا بالاخره رضایت داد که سرش را که برای گردنش زیادی بود به شانه ی نوید تکیه دهد.
چشمهایش را بسته بود.
نوید چیزی نگفت ... اهسته پرسید: حالت خوبه؟
نوتریکا رک گفت: نه...
نوید : دیشب دیر اومدی... کجا بودی؟
نوتریکا پوزخندی زد وگفت: فکر کن داشتم یکی و خفه میکردم....
نوید با حرص گفت: تازگی ها احتمال میدم دوست داری خودتو خفه کنی...
نوتریکا: ای ول زدی تو خال...
نوید گردنش را خاراند موهای نوتریکا قل قلکش میداد. در همان حال گفت: امروز میریم بیمارستان ... رو به راه نیستی...
نوتریکا : بذار فردا...
نوید با حرص گفت: امروز جلسه ی اداریتون برگزار میشه؟
نوتریکا: نه امروز با وزیر فرانسه قرار دارم... نمیتونم.
نوید خواست چیزی بگوید که در اتاق باز شد و نیما با یک سینی شامل شیر عسل و نان وپنیر و کره وارد شد. مقابل نوتریکا زانو زد وگفت: امروز میریم بیمارستان...
نوتریکا امیدوار بود نوید توضیح دهد.... در حالی که نوید ساکت مانده بود.
به چه زبانی میگفت امروز قرار است با طوطیا حرف بزند...دیشب کلی تمرین کرده بود.
از بوی شیر سفید تهوعش عمیق تر شده بود.
نیما به زور لیوان را به لبهایش می فشرد و مجبورش میکرد ان مایع چندش شیرین را به زور فرو دهد.
حیف که حالش سر جا نبود در غیر این صورت طوری حال نیما را میگرفت که تا عمر دارد یادش نرود. خوب بود میدانست از شیر و مشتقاتش متنفر است!
منهای پنیر و کره و ماست....!!!
حالش سر جا امده بود. نوید ملافه و رو بالش پر از لکه های خونی را تعویض کرد و بقیه را به بی بی کبری سپرده بود تا طوری که مادرش نفهمد انها را تمیز کند.
بی بی مدام زیر لب الهی الهی میگفت انگار با همین الهی الهی گفتن ها نوتریکا حالش خوب میشود.
نوتریکا دوست داشت باز بخوابد... میدانست هنوز طوطیا بیدار نشده است. نیوشا هم خواب بود.
حیف خوابش پریده بود... به صفحه ی مانیتور خاموشش نگاه میکرد. با بی حوصلگی به سمتش رفت و روشنش کرد... اول به سایت دانشگاهش نگاهی انداخت...ترم تابستانی برمیداشت؟؟؟
در تابستان تنها حسی که نبود همین درس خواند ن بود! نه با وجود عروسی نیوشا نمیشد... خواهرش جدی جدی داشت ترکشان میکرد...
اهی کشید و وارد صفحه ی چت روم شد.
در نظرش هم نمیگنجید ان وقت صبح سیصد نفر آن لاین باشند.
با نام نوتریکا وارد شده بود... در عمومی سلام بلند بالایی گفت و در عرض چند ثانیه پنجره های پی ام بود که بر روی صفحه ظاهر میشدند.
همه هم با این عنوان که تو دختری یا پسری...
چقدر کیف میکرد به پسرها میگفت دختر است و به دخترها میگفت دختر....
بعضی وقتها هم اگر از لحن کسی خوشش می امد با همان یک نفر مشغول میشد... سه چهار بار هم ضایع بازی در می اورد و پیغام یکی را برای یکی دیگر میفرستاد... مسخره بود همه در چت روم سه چهار تا صفحه را برای خودشان روشن میگذارند اما بهم دروغ میگفتند فقط با تو هستم!!!
نزدیک به یک ساعت بود که با دختری به نام نیوشا سه صفر سیزده صحبت میکرد.
نگاهی به ساعت انداخت... ده و نیم صبح بود.
از دختر چتی پرسید: چند تا خواهر برادرین؟
-چهار تا...
نوتریکا ماتش برده بود.
پی ام زد: اسماشون چیه؟
با چند آرم خنده نوشت : اسم یکیشون نوتریکا ست....
نوتریکا با حرص از جا پرید و در اتاق نیوشا را باز کرد.
نیوشا مثل فنر ازروی صندلی به یک سویی پرتاب شد.
نوتریکا با دندان قروچه گفت: خیر سرت داری شوهر میکنی....
نیوشا ماند چه بگوید.. ازنه صبح داشت با برادر خودش چت میکرد!!!
نیوشا ماند چه بگوید.. از هشت صبح داشت با برادر خودش چت میکرد!!!
نوتریکا مانیتور را نگاه میکرد. به جز پنجره ی خودش که هنوز باز گذاشته بود پنج شیش تایی هم روشن بود...
یکی را داشت میخواند...لعنتی در پارک وی داشت ساعت مشخص میکرد!
با حرص کامپیوترش را خاموش کرد و حینی که سیم اینترنتش را در می اورد گفت: تو خجالت نمیکشی؟ پس فردا داری عروسی میکنی... دست از این خراب بازی هات برنداشتی؟
نیوشا برای اولین بار جلوی او ساکت مانده بود.
نوتریکا دندان قروچه ای کرد وگفت: چرا جواب نمیدی؟
نیوشا پشت چشمی نازک کرد وگفت: اصلا به تو چه مربوط به قول خودت دارم شوهر میکنم... به شوهرم مربوطه نه تو...
نوتریکا حرصی گفت: هنوز تو این خونه ای... پس تا اون موقع که نرفتی اون بدبخت و بدبخت تر از اونی که هست بکنی باید ادم باشی...
نیوشا با غیظ گفت: تو ادمی بسه....
نوتریکا دستش را بالا برد وگفت: میزنم تو دهنت ها...
نیوشا کمی عقب کشید با این حال گفت: بزن تو دهن خودت.. بی تربیت .. اگه به بابا نگفتم چه چرت و پرتایی میگی ...
نوتریکا مسخره خندید وگفت: اتفاقا داشتم فکر میکردم عصری با ناصر یه تماسی داشته باشم.... شجره نامه ی مفید و پر گهرتو براش گفتی؟
نیوشا میخواست موهایش را بکشید...
با جیغ گفت: به تو هیچ ربطی نداره...
نوتریکا لبخندی زد وگفت: به من نه... اما به شوهرت مربوطه....
و سیم را با خودش برد...
نیوشا فکر کرد چقدر مذخرف میشود وقتی اینطوری غیرتی بازی در می اورد.
ول در کل خنده اش گرفته بود... میگفت چه قدر عجیب است که نوتریکا نام برادرش در چت روم باشد ها... ولی فکر نمیکرد که برادر خودش باشد.
هرچند این سایت را از دهان خود نوتریکا شنیده بود...
اهی کشید و لبخندی زد. میدانست به ناصر نمیگوید... وای چه چرتهایی که خواهر وبرادر تحویل هم نداده بودند... استغفرا... !
یاد رمانی افتاد که یک خواهر و برادر عاشق هم شده بودند... میمرد هم عاشق پف فیلی مثل نوتریکا نمیشد... بیشعور ده دقیقه از او کوچک تر بود و دوقرتونیمش همیشه باقی است...
پسره ی چندش... اصلا به او چه ربطی داشت ؟!
به نوتریکا نمی امد به کسی عزیزم و گلم تحویل دهد....خندید .... اما باز اخم کرد..اگر به ناصر میگفت؟! نه نمی گفت...
پسره ی احمق ... با صدای بلند همینطور یک ریز با خودش غر میزد.
از پله ها پایین می امد. سیمین از اشپزخانه گفت: چه خبره صبح اول صبحی...؟
نیوشا با غر گفت: از اون جوجه ی عزیز کرده ات بپرس...
سیمین سری تکان داد و گفت: ناصر قراره عصر بیاد اینجا؟
نیوشا لبخندی به پهنا ی لب زد وگفت: قراره بریم کارت بگیریم...
سیمین: بگو شام بیاد اینجا....
نیوشا با هیجان گفت: نه دیگه.... میخوایم بریم بیرون....
سیمین لبخندی زد و دیگر تعارف نکرد... میدانست تمام مزه ی این دوران به دونفره بودنش است!
نیوشا حینی که خامه را روی نان اسفالت میکرد گفت: کجا رفت؟
سیمین: خونه ی خالت...
نیوشا سری تکان داد و با چای خامه عسلش را فرو داد.
از سوی دیگر نوتریکا با خودش حرف میزد... چت روم به درک چطور به طوطیا میگفت...
دوباره داشت جمله سر هم میکرد... امیدوار بود بیدار باشد.
سیما با چشمهای پف کرده و سرخ در را به رویش باز کرد.
نوتریکا لبخندی زد وگفت: سلام .... صبح به خیر....
سیما لبخند سردی زد وگفت: سلام خاله... بیا تو....
نوتریکا با لحن نمکی ای گفت:اتفاقا داشتم روش فکر میکردم...
سیما واکنشی نشان نداد.
نوتریکا یک راست به سمت اتاق طوطیا رفت. تقه ای به در زد و در را ارام گشود.
یک لحظه ماند چه واکنشی نشان بدهد...
بوی ادرار در صورتش خورد... اب دهانش را به سختی فرو داد. صدای گریه ی ارام طوطیا را می شنید.نگاهش به ملافه ی سفیدش افتاد که به نظر خیس می امد...لبش را گزید.
نفسش را فوت کرد و در را بست. به سمت سیما رفت تا به او بگوید که ...
ارام صدا کرد: خاله...
سیما:جانم؟ طوطیا خواب بود هنوز؟
نوتریکا به چهره ی شکسته ی خاله اش خیره شد... چه میخواست بگوید؟
لبهایش را تر کرد. مستاصل و ملتمسانه به خاله اش نگاه میکرد.
سیما ارام پرسید:چیزی میخواستی بگی؟
نوتریکا سرش را پایین انداخت و اهسته گفت: طوطیا...
لیوانی که در دست سیما بود بی هوا به زمین افتاد.
نوتریکا سرش را بالا گرفت.
سیما با نگرانی پرسید:چی شده؟
نوتریکا با ارامش اما لحنی گرفته و خفه گفت: طوطیا به کمکتون نیاز داره...
سیما در چشمان نوتریکا خیره شد... چقدر هم رنگ چشمهای دخترش بود. به ارامی از کنارش رد شد و وارد اتاق طوطیا شد.
نوتریکا کف اشپزخانه نشسته بود و داشت تکه های خرده شیشه را جمع میکرد.
صدای گفت و گوی سیما و طوطیا را هم میشنید.
سیما با لحنی خسته می نالید: چرا صدام نکردی؟
و طوطیا توجیه میکرد: نمیخواستم بیدارتون کنم....
سیما با تشر گفت: دختر اینطوری تنت زخم میشه...
یک تکه شیشه دستش را برید.... لبش را میگزید.... تکه های بعدی را یک دستی جمع میکرد.
سیما باز گفت: الان باید رخت خوابتو کامل بشورم...
نوتریکا نمیخواست بشنود.
سیما باز گفت: باید حمومت کنیم.... صبر کن طلا بیدار بشه....
نوتریکا نفسش را بلند بیرون فرستاد.
حالا می فهمید چرا طلا اینقدر طلبکار است... شاید به خاطر این بود که این روزهای تکراری خسته کننده میشد...!
و شاید بهتر می فهمید که چرا حاضر نیست به خانه ی خودشان برگردد.... و درک میکرد که چقدر مقصر است و دیگران او را مقصر میدانند... و حق داشت که عذاب وجدان داشته باشد...
صدای هق هق طوطیا نمی امد اما او میتوانست حس کند... خوب شد خودش را نشان نداد. وگرنه طوطیا چقدر خجالت میکشید.
تکه های شیشه را در سطل زباله ریخت... لعنتی دستش هنوز خون می امد.هنوز هم سیما داشت غر غر میکرد... طوطیا هم لابد هنوز گریه میکرد.
با احساس خفگی از خانه خارج شد.
دستش هنوز خون می امد. هرچند یک جراحت کوچک بود... اما می سوخت ولی نه بیشتر از چشمهایش...
نفسهایش تند تند بیرون می فرستاد تا کمی ارامش کسب کند.کلافه چنگی به موهایش زد... با این شرایط اگر زندگی مشترکشان شروع میشد. باید یک پرستار میگرفتند.
اما بقیه چطور کارهای خودشان را انجام میدادند.
لگدی به سنگ ریزه ها زد... پوف بلند بالایی کشید و باز فکر کرد چقدر بد است که او میتواند عادی باشد اما طوطیا !!!
اما بقیه چطور کارهای خودشان را انجام میدادند.
لگدی به سنگ ریزه ها زد... پوف بلند بالایی کشید و باز فکر کرد چقدر بد است که او میتواند عادی باشد اما طوطیا !!!
تا ظهر روی نیمکت در باغ نشسته بود.
نوید ماشین را پارک کرد و پیاده شد...
با دیدن چهره ی غمباد گرفته ی نوتریکا مسیرش رابه سمت او کج کرد. چشمش از او ترسیده بود. اگر یک بار دیگر حماقت به خرج میداد معلوم نبود که چه کسی سر وقتش می رود و پیدایش میکند.
در حالی که به او نزدیک میشد گفت: علیک سلام...
نوتریکا سرش را بالا گرفت و به او خیره شد.
نوید نایلون دارو هایش را به دستش داد و متعجب گفت:چرا پیرهنت خونیه؟
نوتریکا انگشتش را که هنوز قطره قطره خون می چکید را نشانش داد.
نوید پوفی کشید و با حرص گفت: یه کم مراقب خودت نباشیا...
نوتریکا بی اهمیت به حرفش از جا بلند شد و نایلون را روی نیمکت جا گذاشت.
نوید ماتش برد. صبحی اینقدر گیج نمیزد.... صدایش کرد وگفت: اینو جا گذاشتی....
نوتریکا محلش نگذاشت و به سمت خانه ی خودشان میرفت. در مقابل پله ها نگاهش به سراشیبی افتاد... به جای پله از روی ان بالا رفت.
پاهایش را با حرص به زمین می کوبید.
کم کم داشت از ندانستن کلافه میشد.
بالا خره که باید به او میگفت. بوی فسنجان در ذوقش میزد...
سیمین بساط نهار را فراهم میکرد. بی توجه به مادرش وارد اتاقش شد. در را بست و پشت کامپیوتر نشست. شاید بهتر بود اول اطلاعاتی از فلج اندامی و راه های نگهداری و شرایط بیماران کسب میکرد بعدا با طوطیا صحبت میکرد.
سیمین صدا کرد برای نهار پایین بیاید.
نوتریکا واکنشی نشان نداد. هنوز داشت مطالبی در باره ی زخم های فشاری یا همان زخم بستر که خیلی هم وحشتناک و دردناک بود را میخواند....
هر سطر را که پایین می امد چهره اش در هم تر میشد.
با تقه ای که به در خورد با صدای بلند گفت: مامان گرسنم نیست... چند دفعه بگم....
در به ارامی باز شد.
حرصی افزود: مامان نشنیدی چی گفتم؟؟؟
صدای لطیفی باعث شد متعجب به سمت صاحب صدا که در چهار چوب در ایستاده بود بچرخد.
مریم لبخندی زد وگفت: اجازه هست؟
نوتریکا مات از جا برخاست و رو به مریم گفت: شما.... اینجا؟
مریم لبخندی زد وگفت: شدم پا دوی شرکت... یه سری پروند ه ها بود که باید تحویل نوید میدادم...
گفتم یه سری هم به تو بزنم...
نوتریکا حوله و شلوار و تی شرتی که روی زمین افتاده بو د را جمع کرد و گوشه ای انداخت. مریم روی تختش نشست وگفت: خوبی؟
نوتریکا داشت نگاه میکرد ببیند چه چیز ابرو بر دیگری را باید از جلو ی چشمان مریم دور کند.
در همان حال گفت:مرسی... شما خوبین؟عمو فریدون و مهناز خانم خوبن... با غیظ ماهان را هم اضافه کرد.
-ماهان چطوره؟
مریم خندید وگفت: همه خوبن... تو خوبی؟
نوتریکا به مریم خیره شد وگفت: مرسی...
مریم با کنجکاوی گفت: نوید میگفت خیلی رو فرم نیستی... اتفاقی افتاده ؟
نوتریکا با کمی مکث گفت: نه... همه چیز خوبه...
مریم دست به سینه نشست وگفت: مطمئنی؟
نوتریکا نفسش را فوت کرد وگفت: اره... شما خوبین؟
مریم: بد نیستم...
نوتریکا سری تکان داد و نگاهش را به فرش دوخت. گاهی وقتها درک نکردن بعضی مسائل ازار دهنده بود.
مریم ارام پرسید: رابطه ات با طوطیا خوبه؟
نوتریکا مشکوکانه به او نگاه میکرد. این اطلاعات را برای برادرش دریافت میکرد.
لبخندی زد و لبهایش را با زبان تر کرد وگفت: بد نیست... چطور؟
مریم شانه


مطالب مشابه :


رمان نوتریکا 2 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 2 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان پونه (جلد 2) - 3

46 - رمان پارلا 47 - رمان تمنای برچسب‌ها: رمان, رمان پونه, جلد 2, معتادان رمان,




پونه (جلد اول)2

پونه (جلد اول)2. با ابروهای هلالی شکل خیلی رمان پارلا Anital. رمان پرستار من Doni.m & G.shab.




رمان نوتریکا 9 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 9 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان نوتریکا 8 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 8 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان نوتریکا 10 ( جلد اول ) قسمت آخر

رمان رمــــان ♥ ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35 رمان قمار سرنوشت جلد (2)




رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




برچسب :