داستان-دفترچه ءخاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش


بهرام به تناسخ اعتقاد دارد.می گوید:((من یک بودایی مسیحی ام )) ،می پرسم : (( چجوری یعنی ؟))  می گوید : (( برداشتی بودایی از مسیحیت  دارم ، مثلاً  به زندگی های متوالی – تناسخ – اعتقاد  عمیقی دارم )) . آدمک (( شرلوک هلمز )) می پرد وسط  و می گوید :تا حالا که فروید و آدلر چیزی از گذشته بهرام در نیاورده اند که عقده حقارت او را توجیه کند ، وارد این بازی شو ، برو به جستجوی (( زندگی های گذشته ))  مثل دکتر برایان ال وایس در کتاب زندگی های بسیار -  استادان بسیار .  کمی تردید دارم ولی آخر کار (( پراگماتیست ))  هستم بنابراین  به علامت  موافقت  سرم را تکان می دهم ،  چند تا از آدمک ها تعادل شان را از دست می دهند  و زمین می خورند و آن یکی که    بد دهن  است شروع می کند به (( فحش ناموسی ))  دادن ، خودم را به نشنیدن می زنم ، فعلاً  کار مهم تری دارم از دست به یخه شدن با یک (( لباس  شخصی لمپن )) !

 -خوب ، تخیّلاتت  را آزاد بگذار  تا تصویری خیالی از تناسخ  قبلی ات ببینی ، شاید ریشه این احساس  حقارتت در زندگی  قبلی ات  فرورفته باشد .

 مکث  می کند   ، جا می خورد  اما خوشش  می آید  ، بازی دلنشینی  است  برای بهرام ، سوار اعتقاداتش می شوم  ، لبخند  فاتحانه ای می زنم ولی آن آدمک منتقد  نمی گذارد آب خوش از دهانم فرو  برود فریاد می زند : (( هدف  وسیله را توجیه  می کند  ؟! )) سعی  می کنم  به او بی اعتنایی کنم ، باز می پرد  جلوی رویم  و داد می زند : (( مرگ بر استالین ! )) سعی می کنم  آرامشم را حفظ کنم : ((  ببین  برادر من  ، مردم  برای (( تقلیل مرارت ))  پیش من می آیند  نه  برای (( تقریر  حقیقت )) . این قرار داد ماست ،  من باید طبق  قرارداد عمل کنم ، به این  می گویند (( اخلاق حرفه ای ))  ، اخلاق  به تعبیر  (( سر دیوید ویلیام راس ))   . . . .   حرفم راقطع  می کند  : (( هی  پسر ،  واستا ما هم برسیم بهت ، روشنفکر رذل ! )) میدانم دارد به کتاب (( مفتش بزرگ  و روشنفکران رذل داریوش مهرجویی ))  اشاره می کند می خواهم از خودم دفاع کنم ولی او اجازه  حرف زدن به من نمی دهد :(( هی آقای عزیز ،خودت  خوب می دونی که فاشیزم  روی دوش روشنفکران رذل  سوار است ،و تو ، تو یک روشنفکر رذل هستی  ، اخلاق حرفه ای  ؟ !  یادت رفته  که (( کارل مارکس ))  حرفه ای شدن را افسون و طلسم  جامعه سرمایه داری  می داند جناب آقای  ارنستو چه گوارا ؟ !))  این نوع  طعنه  و کنایه  زدنش مرا  از کوره در می برد .  می دانم دست بردار  نیست  ولی من هم تصمیم   ندارم فرصت  طلایی  درمان بهرام را از دست بدهم . فریاد می زنم : (( تو گرفتار  Scienticism  شده ای برادر!  به قول روبر مرل باید دست به عمل زد تا آخر  !))  و او پوزخندی  می زند : ((عمل زدگی !  فرهنگ چریکی !  چریک بدون فلسفه  !  چریک بدون  اخلاق ! ))  کفرم گرفته است ، می خواهم  بزنم توی گوش آدمک که بهرام به حرف می آید  و مرا از گفتگو  بی حاصل  با آدمک بیرون می کشد :

-بله ، بله ، تناسخ  قبلی ام را پیدا کردم . بین  1850  و 1900  میلادی  زندگی می کردم . در فرانسه  ، آهنگساز  و معلم  پیانو  بودم ، آهنگسازی برجسته  ،معروف  و تاثیر گذار  و . . .  بله ، بله ، گمانم  زن بودم ، که در آن دوران کمتر زنی  چنین درجه ای  را در هنر و فلسفه داشته است  . . .

 نفس عمیقی می کشم ، (( بازی  )) خوب پیش  می رود ، ادامه می دهم ، آدمک  حرکت بی ادبانه ای می کند و می رود ، می داند که در این مرحله  بازی را رها نخواهم کرد ،  ادامه می دهم :

 -اسم تان  چیست ؟

-تئودورا  . . . تئودور آستین  . . .

-خوب ، در آن تناسخ شما ، من  هم حضور داشتم  ،در نقش یک کشیش ،  کشیشی که در هنگام احتضار  بر بالین تان  آمد تا روح شما را آرامش ببخشد و شما به کشیش تان اعتراف می کنید  ، اعتراف می کنید  که به چه دلیل با کوله باری از احساس حقارت  جان می سپارید ، احساس حقارتی که با خودتان  به این زندگی  آوردید . . .

 -بله ، بله ، راستش  . . . من خودکشی کردم ، بخاطر  احساس حقارت خودکشی  کردم ، یادم می آید کاری کردم که از آن شرمنده شدم و تنها راه فرار از آن موقعیت به نظرم خودکشی بود  . . .

-به همین دلیل  (( کارمای )) آن زندگی  را به این زندگی منتقل کردید، شما به جای  رو در رو شدن با مسأله  از آن فرار کردید  . چیز هایی که از آنها می گریزیم ما را تعقیب می کنندحتی  از یک زندگی تا زندگی دیگر  . . .

 -یعنی اگر در این زندگی خودکشی کنم هم از دست  آن راحت نمی شوم  ؟ !

 -ابداً ! این بد ترین کار است  ، با این کار زندگی بعدی شما هم صرف همین درگیری خواهد شد . آدمک منتقد از جلوی رویم  عبور می کند و پوز خند می زند ، زیر لب می گوید : (( شیاد )) و  در می رود!

                *                                   *                                    *

 (( استاد ناظم پور ))  دیشب تار دست گرفته بود . (( ابو عطا )) می زد  به سبک استاد جلیل شهناز و من این شعر (( دکتر شفیعی کد کنی )) را می خواندم ، فالش ، ولی با احساس  :

 (( -از همدان تاصلیب  راه تو چون  بود ؟))

((-مرکب معراج  مرد، جوشش خون بود.)) 

 

   ((-نامه شکوی ، که زی دیار نوشتی ،

 بر قلم آیا چه می گذشت که هر سطر ،

 صاعقه ((سبز ))  آسمان جنون بود ؟))

 

 ((-من نه به خود  رفتم آن طریق ، که عشقم ،

 از همدان تا صلیب ، راهنمون بود .))

 وقتی از (( جوشش  خون ))و (( صاعقه سبز ))  می گویم خبری از آدمک ها نیست ، فکر کنم خودم آدمکی می شوم در سر یک اَبَر آدم ، اَبَر آدمی که عشق او را تا صلیب راهنمون شد  . . .

            *                                 *                                      *

 یادش به خیر ، دانشجو که بودم  اولین جشنواره شعر دانشجویان علوم پزشکی  کشور را در زاهدان  برگزار کردیم . فرصتی  مغتنم  بود که بزرگان شعر آن  روز را به کویر بکشانیم : محمود شاهرخی ، مشفق کاشانی ، سپیده  کاشانی ،  استاد لاهوتی ، نصر اله مردانی و موسوی گرمارودی .

 آن روز ها چه نگاه متفاوتی  داشتم به دنیا و دغدغه هایم چقدر  فرق می کرد . تنها شباهتم به این روزها این بود که (( دغدغه مند ))  بودم :

مرد را دردی اگر باشد  خوش است               درد بی دردی علاجش آتش است

 با لطافت طبع استاد  شاهرخی خیلی حال کردم  ، حرف که می زد  اشکش  در می آمد ، سر تا پا احساس بود و لطافت . سپیده کاشانی  را از دبیرستان  می شناختم  ، در کتاب ادبیات دبیرستان  با این شعرش خیلی حال می کردم : (( به اشک  شویماین زمان زچکمه ات غبار را )) . در وصف  (( رزمندگان اسلام ))  سروده بود  و آن روزها من هم به صف  رزمندگان اسلام پیوستم  ، با این شعر سپیده کاشانی  و با نوحه  های صادق آهنگران ! آن روزها نمی دانستم که ((جنگ ))هم  می تواند (( یک پروژه اقتصادی ))  باشد . بعدها  با تماشای فیلم (( عروسی خوبان ))  محسن مخملباف  و  با خواندن کتاب (( تیستو سبز انگشتی ))  فهمیدم که همه مهره های بازی بزرگان شده ایم . شاید الان هم اعداد و ارقامی در یک ((پروژه اقتصادی ))  دیگر باشیم ،مثل این  که در این دنیا ، همه دعوا ها سر لحاف ملاست !

دستخط مرحومه سپیده کاشانی را هنوز لای دیوان حافظ  جلد قرمزم نگه می دارم :

 در کعبه شدم یار  در آن خانه نبود

 در محفل عاشقان فرزانه نبود

 لبیک کنان چو کوفتم  حلقه دل

دیدم به جز او کسی در آن خانه نبود

 از فروتنی  نصر اله مردانی  و لهجه  کازرونی اش حظ می کردم  و این بیت از اشعارش  ،هروقت  بوی خاک باران خورده و بوی نان داغ به مشامم می رسد برایم تداعی می شود:

 بوی گندم ، بوی باران می دهی                     بوی عطر تازه نان می دهی

 معنای (( سهل ممتنع )) را از استاد موسوی گرما رودی آموختم و توصیف  زیبای او را از (( رستم  ،آنگاه که دلوی نمی یابد  تا از چاه آب بکشد ، به دو طرف چاه  پنجه می افکند و چاه را بالا  می کشد! )) را همیشه به خاطر دارم .

آن روزها خیال می کردم دشمن ما (( آمریکای جهانخوار )) است و (( اسرائیل  غاصب )) و تصور می کردم علاج درد  ما (( شور حسینی )) و (( اندیشه های طلایی امام خمینی ! )).

 ده سالی گذشت تا فهمیدم هم درد را عوضی گرفته ام و هم درمان را !

 مدتی سر در آخور (( اسلام فقاهتی )) فرو برده بودم ، جواب نداد ! فهمیدم تاریخ مصرفش گذشته . بعد به سراغ قرائت  صوفیانه – عارفانه  از دین رفتم ، همان دوره ای که با کلودیا و مولانا گذشت حاصل آن 3 تا از کتاب هایم بود  : (( کوزه  ای از آب بحر ))  و (( هزارو یک شب میان خواب و بیداری )) و (( اسلام مومن ، اسلام )) . مستی شراب  صوفیانه نیز نپایید  و به دنبال (( نو اندیشی دینی )) رفتم با باز خوانی کتاب های (( دکتر سروش )) و (( مصطفی ملکیان )) . قطعاً هم (( امروزی تر  )) بود و هم عاقلانه تر. حاصل این دوران نیز کتاب (( یادداشت های یک روانپزشک )) بود . کودتای 1388 این چرت  را نیز پاره کرد و دیدم  که (( نو اندیشان دینی )) نیز آب به آسیاب  همان شعبدهبازان (( بحارالانوار نویس )) می ریزند . اینجا بود که  از قلمروی دین خارج شدم : چه (( دین پاپ عمامه به سر ))  و چه دین مارتین لوتر ها  اسلامی ! سی سال تلاش برای اداره جامعه  با دین حاصلش این بود : پوپولیسم ، لمپنیسم ، فاشیزم ،  توتالیتاریسم !

کاریکاتوری از (( 1984  جورج اورول ))  ، باز سازی احمقانه ای از (( امپراتوری  اسلامی خلیفه دوم )) و رونوشت شلخته ای  از (( توسعه به سبک چینی ! ))

 نمی دانم اگر سپیده کاشانی زنده بود  و شاهد شهادت نداآقا سلطان ، سهراب اعرابی و هاله سحابی بود چه می سرود : (( از ماست که بر ماست !))

گنجشک ها حیاط  را روی سرشان گذاشته اند ، آفتاب پاییزی  از پنجره  عبور کرده است. پنجره را باز می کنم  و هوای ظهر پاییزی  را استشمام می کنم ، پیپم را روشن می کنم و به حیاط چشم می دوزم : (( سیاست کف روی آب است ، زندگی در اعماق جریان دارد))

این را آدمکی که کتاب ((مهمانی خداحافظی میلان کندرا )) رادر دست دارد به من یادآوری میکند . راست می گوید ، زمستان می گذرد  ، بهار بر می گردد و رو سیاهی برای ذغال  می ماند! همین ! 

                  *                                *                                   *

هر روز برایم چندین  (( جوک سیاسی )) پیامک می شود . اوایل لجم می گرفت که چرا داریم به فلاکت هایمان  می خندیم ، به جای اینکه به آنها یورش ببریم ، ولی حالا فکر می کنم شاید این هم روشی است برای  از سر گذراندن  زمستان  سرد و تاریک ، مثل  فرو رفتن  زیر کرسی و لحاف را تا گردن بالا کشیدن . یادش بخیر  ، زمستان  های دهه 40 و 50  را در جنوب خراسان  بدون کرسی نمی توانستیم  تصور کنیم . کرسی ما (( منقل برقی )) داشت با مارک توشیبای ژاپن  ولی وقتی خانه در و همسایه  می رفتیم اغلب بوی منقل ذغالی  مشاممان را پر می کرد . دیشت اتفاقاً  خواب (( ننه )) را می دیدم ، پیر زنی که در بیرجند  دایه ام بود و مرا ((ممد آقا جان )) صدا می زد ، با همان  چارقد  سنجاق قفلی دار و چادر گلدار روشن و دمپایی  به پا . از دور  (( ننه )) را می دیدم  که به من لبخند میزند .  می خواستم به او نزدیک شوم اما یکی از همکاران  روانپزشکم به من نهیب زد : ((ننه گچی شده ، باید بستری بشه !)) اگر در بیداری این حرف را شنیده بودم حتماً می پرسیدم  : (( گچی شده  ؟ ! ))  گچی  یعنی چی ؟ ! ولی  در خواب انگار می دانستم  که (( گچ ))  یک نوع ماده روانگردان  جدید است  از خانواده  (( شیشه )) و برای (( ننه )) خیلی متاسف  شدم ، باز هم فقط همین !

             *                                     *                                    *

 دیروز در جلسه (( گروه  مرتضی )) راجع به (( خواب و رویا )) صحبت می کردیم . آنجا  به اهمیت نمادین رویاها در (( جامعه فئودالیته )) پرداختم و با این ابیات مولانا شروع کردم :

(( رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن   ))   ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

 ماییم و موج سودا ، شب تا به روز تنها                خواهی  بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن

تا این ابیات که :

 در خواب ، دوش ، پیری ، در کوی عشق دیدم      با دست اشارتم کرد ، کای عزم سوی ما کن

 گر اژدها ست در ره ، عشق است  چون زمرد      با برق این زمرد ، هین دفع اژدها کن

 اما دوران (( رنسانس )) و مخصوصاً  (( عصر صنعتی )) اهمیت رویا ها را کمرنگ کرد و ما فقط می خوابیم که در وقت بیداری خواب نرویم ! اینجاست  که (( دکتر شفیعی کدکنی )) چنین می سراید :

صبح آمدست ، برخیز

               -بانگ خروس گوید-

 وین خواب و خستگی را ،

              در شط شب رها کن  

اشراق صبحدم را ، در ساقه اقاقی

               آئینه  خدا کن       

    .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  . .  .   .  .  .  .  .  .  .  . 

 صبح آمدست ، برخیز ور اهل خواب و خفتی :

                 (( رو سر بنه به  بالین  تنها مرا رها کن ! ))

در عصر پیش مدرن ، بزرگان (( خواب های بزرگ )) می دیدند همچون  (( خواب ابراهیم  برای قربانی کردن  اسماعیل و (( قال قد صدقت الرویا ))

در کتاب (( زوایای  تاریک حکمت )) پیتر کینگزلی اشاره  به دوران پیش  از سقراط  در حکمت یونان  می کند ، دوران پارمنیدس و پارمنیدسیان  . در این دوران ، اعتقاد  بر این بود که حکمت  را نه از راه تعلیم و اکتساب  ، بلکه از راه (( خواب  و  خوابواره )) می توان آموخت. دکتر ژاله آموزگار  نیز در مقاله  (( اوردویراف نامه ))  به این مطلب اشاره  می کند  که در ایران باستان  نیز پاسخ بسیاری از پرسش ها را در (( خواب و خوابواره ))  می جستند  .  جولیان  جویس در کتاب  (( جایگاه آگاهی در فروپاشی  ذهن دو جایگاهی )) آگاهی مردمان  اعصار پیشین را  دارای کیفتی  می داند  که امروز  ما تنها در (( خواب و رویا ))تجربه  می کنیم .

 اما عصر صنعتی  ، (( عصر بیداری )) است و در چنین  عصری  (( اقبال لاهوری )) می سراید : (( از خواب گران ، خواب گران ، خواب گران ، خیز ! ))

 ((جورج اورول )) در کتاب  1984  و (( کریستوفر فرانک )) در کتاب (( میرا ))نگران عصری هستند  که بشر (( آنقدر بیدار )) شود  که حتی در خواب نیز  رویا نبیند  . همین سوژه  دستاویز ساخت فیلم (( I Robot ))شداما نگرانی آنها بی مورد بود ، صنعتی  شدن آنقدر  پیش نرفت که بر رویاهایمان غلبه کند بلکه رویاها بر صنعتی شدن  غلبه کردند  و عصر ((پست مدرن ))  و ((سورئالیزم )) شکل  گرفت . (( کلودمونه )) ، (( کارل یونگ )) ، (( ژاک لاکان )) و (( سالوادور دالی ))  پیامبران  این عصر جدید بودند و ((کیم کی دوک ))ها و (( دیوید لینچ )) ها کشیشان این عصر . کتاب های مقدس  این دوران نیز (( هری پاتر )) و (( ارباب حلقه ها )) هستند ! همه اینها را گفتم که خواب دیشبم را برایتان تعریف کنم ، خواستم رویایم را جدی بگیرید  ،کمی !  دیشب خواب دیدم  در شهری جنگ زده زندگی می کنیم  . جایی که زیر باران بمب ها نیمه ویران شده است  و تقریباً  تمام مردم شهر ، آنجا را ترک کرده اند. اما من و گروه کوچکی در آن شهر مانده بودیم و مقاومت می کردیم  تا شهر سقوط نکند  . مثل این که (( شام آخر )) بود ، چون آخرین زن و بچه های باز مانده  را از شهر خارچ می کردیم  و من وداع سوزناکی با کودکی داشتم که گویی  فرزندم بود . من به همراهانم می گفتم : (( ما بدون  توپخانه نمی توانیم بجنگیم ، اسلحه سبک بدون توپخانه هیچ است  )) . آخرین  همراهان من (( شاپور ))  و  (( رضا )) بودند ،همکاران روانپزشکی که در کنگره  روانپزشکی  سال 2003  ارمنستان  همسفرم بودند پیش از آنکه  شب شود و یورش دشمن شروع  شود در جایی  از شهر مراسمی شبیه (( بالماسکه ))  برگزار شد  و در آن  مراسم شاپور در قالب  زنانه فرو رفت  ، زنی که من ار  را تشبیه به ((مرلین مونرو ))  کردم . در بالماسکه فردی قصد داشت  فریبم بدهد و ((جنس قلابی ))  به من بفروشد اما  زبلی کردم و جا خالی دادم و جایزه گرفتم  . . . .

حالا می خواهم رویای خودم  را تعبیر  کنم . چون دیشب (( در جلسه  مرتضی ))  راجع به  تعبیر  اسطوره  ای رویا صحبت  می کردیم علی القاعده  (( جن  خواب )) به من یک رویای اسطوره ای  تحویل  داده است .  اسطوره شناسی ام چندان خوب نیست  ، پس می گذارم روزی که با (( اسطوره شناس  اعظم  )) جلسه دارم  خوابم را برای او می گویم ،همان اسطوره شناسی  که در ته فنجان  قهوه ام  (( اسب دریایی نر باردار )) و (( شیوای مادینه ))   می بیند .  

             *                               *                                   *

سوار تاکسی می شویم . سهیل می پرسد : (( پدر ، چرا این کافه ی 1970 همچین اسمی دارد ؟ فکر می کنی منظورشان از 1970 چه بوده  ؟ ))  می گویم : ((حتما ً این سال تولد صاحب  کافه است  . ))می گوید : (( چطور همچین فکری به سرت زد ؟ ))  می گویم : (( چون خودم متولد  1970  هستم . )) به میدان شخ بهایی می رسیم راننده تاکسی به حرف می آید  : (( قبل از انقلاب  ،اینجا هم  یه کافه بود به اسم  1930  . جزو اولین  پیتزا فروشی  های تهران بود  فقط خانوادگی راه می داد ،نوشابه هم نمی داد فقط آبجو ! )) حسرتی در صدایش بود ،اجازه می گیرد  و سیگاری می گیراند  و انگار  صحبت ها را در سرش ادامه می دهد  چون صورتش  تابلوی حسرت است . می خواهم  دلداریش  بدهم ، ادای (( ریش سفید ها )) را در می آورم  : (( درست میشه آقا ، درست میشه )) . دود سیگار  را از دماغش بیرون می دهد و با نا امیدی  می گوید : (( نه آقا ، چی درست میشه ؟ !  اینا رو انگلیسا آوردن فعلاً هم  که موندنشون به نفع انگلیساست )). یاد (( دایی جان ناپلئون )) می افتم  و می گویم : (( البته فعلاً  موندنشون بیشتر به نفع روسها و چینی هاست )) ، نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و می گوید : (( اینا ظاهر قضیه ست آقا ، اینا انگلیسی ان ، شک نکنین ))

 نمی دونم چی بگم ، شاید راست  بگه ، من یکی که از جلوی  پرده خبر ندارم چه برسه به پشت پرده  فقط می دونم که از (( سوسک های این فاضلاب )) متنفرم ، ازشون چندشم  میشه حالا  این  که تخم این  سوسک ها رو از انگلیس آوردن یا  از روسیه  خدا عالمه  و خودشون !

کمی سکوت برقرار می شه. سهیل میگه : ((ولی استیک خیلی خوبی داره )) ومن  سرمو تکون می دم ، ادامه میده ((  اون سالاد 1970  اش هم خیلی خوبه ، اسم  سس اش چی بود ؟ )) من میگم : (( سس بالزامیک ))

 آقای راننده ته سیگارشو از پنجره  پرت می کنه بیرون و پخش ماشین رو روشن می کنه ، (( لئونارد کوهن )) شروع  به خوندن  میکنه :

 ((تا انتهای عشق با من برقص : Dance  Me  to The  End  Of  Love )

 از راننده می خواهم  جلوی (( کارت بانک )) توقف  کند تا قبض  تلفن ام را بپردازم . روی  صفحه مانیتور  کارت بانک نوشته :

 (( کشته شد؟ بله . گناهی داشت ؟ نه

 کارش چه بود؟ هدایت . حامی اش که بود ؟خدا ))

 کارتم را هل می دهم توی دستگاه ، بلافاصله تبلیغات محرم  می رود و جای آن این پیام می آید  : (( با عرض پوزش دستگاه قادر به سرویس دهی نمی باشد! )) خوب ، الهی شکر  ، این دستگاه  ظاهراً  صرفاً  برای پخش  تبلیغات محرم اینجا نصب شده  است . کارتم را پس می گیرم  و غر غر کنان  سوار ماشین  می شوم . آدمک ها مشغول بد و بیراه گفتن به اجنبی ها هستند – روس و انگلیس – هردو !  سهیل صدای آدمک ها را قطع می کند  ((  1970  استیک اش بهتره ولی  لوپه تو با کلاس تره )) من کله تکان می دهم ، راننده از توی آیینه  نگاهی به سهیل می اندازد  ، سهیل هم سیگار در می آورد  (( دست پیچ هندوراس ))  و  به آقای راننده تعارف می کند ، آقای راننده به بسته سیگارش اشاره  می کند : (( من فقط  بهمن می کشم )) ولی چشمش می افتد  به شکل و شمایل  متفاوت سیگار  های دست پیچ   و یکی بر می دارد  جلوی  (( کارت بانک )) بعدی 10-15  نفر بی نظم و در هم و بر هم صف بسته اند  ، راننده می گوید : (( اون دستگاه  هم اگه درست بود همینطور شلوغ بود  ، امروز آخرین مهلت جریمه ها ست اگه پرداخت نشه 2 برابر میشه  )) در دلم خدا را شکر می کنم که ماشین ندارم  ، راننده سی دی  رو عوض می کنه  ، دنگ و دونگ  یک شبه موسیقی شبه جوان پسند  مثل چکش  توی سرم ضربه  میزند ،  به (( خدا ))اخم می کنم  : ((من که همین حالا شکرت  کردم ! لئن شَکَرتُم  لَازیدَنّکم ))

             *                                       *                                      *

 (( هادی )) مهندس موفقی است . بیست سال  در اروپا تحصیل کرده و در حال حاضر به او پیشنهاد  شده که یک سیستم صنعتی عظیم  را  در ایران مدیریت  کند . برای مدیریت منابع انسانی  یا به قول خودش  H .R  با من  مشورت می کند . از (( روح تاریخ )) بی خبر است  و خیال می کند  قدرت این را دارد  که محیط صنعتی  اینجا را طبق اصول  و قواعد  اروپا  بازسازی  کند . برایش عجیب است که صاحب کارخانه  پسر بی تجربه اش را مدیر کارخانه  کرده بود  و خواهر زاده  ناتوانش  را مسئول  کنترل کیفیت  (Q.C)   کارخانه . سعی  دارد به صاحب  کارخانه بفهماند  که این گزینش  ها به ضررش بوده است  و شیوه مدرن  گزینش  نیرو را  به او میاموزد . برایش از (( روح  زمانه )) می گویم به روایت  (( اریک فروم )) در کتاب (( گریز از آزادی  ))  و دلایلی می آورم که (( روح تولید )) در مملکت ما هنوز در دوران فئودالیته – اقتصاد  کشاورزی -  به سر می برد  و اگر او  سیستمی که به او سپرده  شده است را بخواهد  با الگوی  (( روح کاپیتا لیسم  ))  باز سازی  کند سیستم کلان مملکت  و  سیستم های موازی به سیستم  تحت  مدیریت  او فشار وارد  می کنند   تا تسلیم   روح فئودالیته  شود . برایش (( قانون اجبار برای حد  متوسط زیستی ))   را از روانشناسی  اجتماعی  توضیح می دهم و قانعش  میکنم که تا زمانی که مملکت توسط یک (( کدخدای ریش سفید ))  اداره می شود  که فصل الخطاب است و (( حق وتویی )) دارد به نام (( حکم حکومتی )) صنعتی شدن  در این مملکت  خواب و خیالی  بیش نیست .  شهر های ما (( کلان روستا ))  هستند و پارلمان  ما  (( لویی جرگه افغانی ها )) . ما فقط  اسم ها را تغییر داده ایم . (( سکینه )) را ((دلارام ))  نامیده اند اما سکینه همان سکینه است  و هرچه  هم  ژست (( لیدی دلارام )) بگیرد  ته تهش  با (( جواد یساری ))  بیشتر حال می کند  تا (( بتهون ))  ! من  قهوه فرانسه سفارش می دهم و (( هادی )) کاپوچینو  . از هادی  اجازه می گیرم و مخلوطی از کاپیتان بلک (( لایت )) و (( رویال )) را  می چپانم  توی کاسه پیپ  و فندکی  را که ستاره سرخ سوسیالیسم روی آن  حک شده است از کیفم  می کشم بیرون  و آتش  می کنم و در حالی که کافه چی آهنگ  La isla  de  bonito    مدونا را روشن کرده من یاد ((  روحوضی های وطنی ))می افتم :

 ((آمنه  ، چشم تو ، جام شراب  منه ))

 و حتی  رو حوضی تر از آن :

                      (( جا رو پهن کن ای دختر خاله  ، جارو پهن کن ای دختر خاله ! ))

       *                                        *                                            *

 با ((سودابه )) خواهر دوقلویم نشستهام و خاطرات سفر روسیه را مرور می کنم .سودابه عاشق سنت پطرزبورگ  است ولی من برخلاف  اغلب مردم ، با مسکو بیشتر حال کردم . به تاریخ  روسیه خیلی علاقمندم ، فکر کنم تحت تاثیر  (( بازدید از کشور شوراهای )) دکتر  محمدعلی اسلامی ندوشن و (( از لنین تا پوتین )) محمد طلوعی این علاقه  شکل گرفته باشد . از آنجا که این دو کتاب بیشتر درگیر سوسیالیسم بودند تا (( رومانوف ها ))  با مسکو پیوند عمیق تری  دارم . ((سودی )) می گوید  : (( سنت پطرزبورگ روح زنانه ای دارد و مسکو روح مردانه ای ))تمثیل  قشنگی  است ، من به گونه دیگری  همین مطلب را بیان می کنم :

 (( در سنت پطرزبورگ  قدرت  زیبایی را دیدم  ودر مسکو زیبایی قدرت را ! ))  و البته منظورم  از (( زیبایی قدرت  )) به هیچوجه (( استالینیزم )) و ((امپراطوری ارتش سرخ ))  نیست بلکه  منظورم  (( برج های هفت خواهران )) ، (( دانشگاه عظیم  مسکو )) و (( متروی خارق العاده مسکو )) است ، هیولای تکنوکراسی که البته به تدریج مقهور  (( غول بوروکراسی دیکتاتوری پرولتاریا )) شده و از پادر آمد.کاش لنین  در (( سوسیالیسم روسی ))  جایی برای ((  دریاچه قو ))  و ((  Terio ))      چایکوفسکی گذاشته بود . به ستاره سوسیالیسم و داس و چکش حک شده روی فندکی که از مسکو آمده چشم می دوزم و به اعماق  تاریخ فرو می روم . کاش (( راسپوتین )) در خانواده (( نیکولای رومانوف )) نفوذ نکرده بود ، کاش (( لنین )) به (( هنر و ادبیات روس )) بیشتر احترام گذاشته بود  ،کاش ((محمد علی جناح )) پاکستان را از بدن هند نکنده بود  ، کاش (( رضا شاه)) به سمت آلمان ها متمایل نشده بود ،کاش (( محمد رضا شاه ))  پوتین های پدرش را  می توانست به پا کند  ، کاش  نسل (( جلال آل احمد )) و (( علی شریعتی )) و (( مهدی بازرگان )) هم به پختگی  ((احمد کسروی )) و (( صادق هدایت )) و (( بزرگ علوی )) بودند . مخلوط تنباکوی لایت و رویال را که روشن می کنم عطر مطبوعی  ایجاد می کند ، اولی زیادی خشک است و دومی زیادی تر ، اما با هم که می آمیزند  به اندازه خشک وتر می شوند  ، یاد ((دیالکستیک هگلی ))می افتم : (( تز – انتی تز – سنتز ))  و یاد (( تائوی لائوتزو )) می افتم  : (( یانگ – یین – تائو ))  و تمام (( کاش هایم )) را پس می گیرم  ، (( تاریخ )) بهتر از من می داند  کجا  می رود و چگونه  می رود . بی اختیار  (( تریوی چایکوفسکی  )) را زیر لب می خوانم  (( تسلیم می شوم )):

 در کف شیر نر خونخواره ای         غیر تسلیم و رضا کو چاره ای ؟

            *                                        *                                     *

 (( بهزاد خان )) از آمریکا زنگ می زند و پنجاه دقیقه  با من صحبت می کند . بعد از سی و پنج سال  زندگی در آمریکا تصمیم دارد از ایران زن بگیرد  .  من شده ام (( دلال عشق ! )) – بی مزد و بی مواجب !- ما ایرانی ها ، هر کارمان بکنند آخرش ایرانی ایم . ((همو سکسوآل))هم  که بشویم دعای (( شب زفاف )) و (( غسل جنابت )) را فراموش نمی کنیم  !((مارکسیست ))هم که بشویم از ((مولایم حسین )) میگوییم مثل  (( خسرو گلسرخی )) . (( بهزاد )) هم با هر خانمی که در ایران صحبت  می کند صاف می رود سراغ تست کردن (( حجب و حیای زن ایرانی ! )) که مطمئن  شود طرف هنوز ((کمی تاقسمتی ))دوشیزه  مانده است . بابا بهزاد جان ، ول کن جون مادرت  کدوم حجب و حیا ؟ !

         *                                     *                                        *

 قرار شد خانم  دکتر نیاکان فانتزی هایش راتبدیل به (( قصه )) کند و به ابتکار خودش  نقشی هم به من در قصه اش بدهد . روش کار من برای هدایت فانتزی هایش جواب نداد.   او را تشویق می کنم  تا فانتزی های خودش را آزادانه بیان کند .اولین نوشته هایش کلیشه ای و تکراری هستند  . رمان هایی را که خوانده است  را با هم قرو قاطی می کند  و (( آلیاژ )) در می آورد . تشویقش می کنم که آثار ((سورئال ))  را بخواند  و بعد شروع به نوشتن کند .  یک نمونه  خارجی و یک نمونه ایرانی از سورئالیسم  را که خودم باهاشون خیلی حال کرده ام  را به او معرفی  می کنم : (( مرشد و مارگریتا )) ی میخائیل  بولگاکف و (( دیدار در حلب )) جعفر مدرسی  صادقی . جواب می دهد  . جلسه بعدی  حملات پانیک اش   را در نوشته هایش می آورد  و دیالوگی  سورئال  با اضطرابش بر قرار می کند  . کارمان خوب پیش می رود  هر دومان راضی هستیم . رمانش را به گونه ای هدایت  می کنم که پست مدرن  در بیاید و وقتی کامل شد تشویقش می کنم  که  وبلاگی بسازد و رمانش را در آن  بگذارد  . نتیجه  عالی است  . از خوانندگانش  تایید می گیرد و هنرمند درونش بیدار می شود. در درمان بعدی سراغ رابطه  درمانی اش  می رود و این بار به من هم نقش  برجسته ای در رمانش می دهد ، همان نقشی که دوست دارد من در دنیای واقعی داشته باشم را ، و من موفق  می شوم (( انتقال فعال )) را برقرار کنم  . آدمک فرانتز الکساندر – تپل و مپل – روی  مبل بزرگ اتاق  درمان نشسته ، پا روی پا انداخته  و خودش را می خاراند . راضی به نظر می رسد .  

        *                                        *                                            *

 سرم سنگین  است  . دوتا  (( آکسار )) با یک  (( رانی تیدین )) می اندازم بالا  با یک لیوان آب  . بوی قرمه سبزی  در خانه پیچیده  ، سهیل پای   FaceBook    است و ساره با موبایلش  ور می رود . (( هستی )) با صدای بلند  (( جودی جدی )) می خواند  و چنان غرق  مطالعه است که گویی (( سیذارتا)) ی  هرمان هسه  را در  دست دارد . (( الویس پریسلی ))  و گروهش می خوانند و من می نویسم :

 Sooner or later

They will find  you

Are you aware of   "the others " ?

مشغول نوشتن تحلیل  روانشناختی فیلم ((  the others ))   هستم ، فیلمی از Alerjandro  amenabar    قرار است پنجشنبه  شب هم جلسه  تحلیل فیلم داشته باشیم .  هنوز  جای جلسه معلوم نیست  چون سیاسی حرف میزنم موسسات فرهنگی  آموزشی می ترسند  همکاری ما با من  برایشان گران تمام شود . هیات مدیره انجمن علمی پیام داده اند که (( به فلانی بگویید اسم ……. را در کلاس ها و جلساتش نیاورد ، مستقیماً حمله نکند ،غیر مستقیم حرف بزند ، در انجمن   را تخته  می کنند  . . . ))  و من پاسخ می دهم ((همه ترسیدند که در دکان شان را تخته نکنند ،نتیجه این است  که می بینید ، من اگر بنشینم ، تو اگر بنشینی ، چه کسی برخیزد  ؟ ! ))

 بالاخره  قرار می شود  هر کدام مان (( کمی تا قسمتی ))  کوتاه بیاییم : من اسم …… را سر کلاس نمی آورم در عوض دستخط ……  که قاب شده و در دفتر انجمن  به دیوار نصب شده   است را در حضور  نماینده هیات مدیره  پایین  می کشیم و پاره می کنیم  . آدمک چگوارا هنوز دلش خنک نشده ،  شلوارش را می کشد پایین  و روی (( دستخط  مبارک))می شاشد ،  شاشش کف  می کند و چگوارا  یک شات تکیلا  می رود بال و سیگار هاوانا  را روشن  می کند . همان  موقع برایم پیامک می آید : ((کیم  جونگ ایل   رهبر مستبد  کره شمالی  و واسلاو هاول رهبر  انقلاب آزادی  بخش  چک امروز  همزمان در گذشتند )) به چگوارا  چشمک می زنم  : (( سالوت کوماندانته ! ))  و می روم بالا !

           *                                    *                                     *

 ((نازنین  )) را در خانه  می پذیرم  ، به شیوه  ((میلتون اریکسون ))  . وقت نهار  می رسد  . سفره  ناهار راپهن  می کنم و سر سفره  (( تراپی ))  می کنم . آدمک فروید با قیافه ای  (( پُلُسّ ))  به من  نگاه می کند و سخت  رنجیده  خاطر ایت  ولی من اعتنایی نمی کنم و مشغول کار خودم می شوم . جای (( اسمعیل خان حسن زاده )) خالی ! عاشق  اینجور  تراپی هاست ، اریکسون تراز اریکسون  ! به سلامتی (( ابی )) که ((یک پرده زیر صدای ما )) می خواند  بالا می رویم . من پیپم را  بار می زنم و نازنین سراغ سیگار های دست پیچ  سهیل می رود .  یک دورکه  دود گرفتیم ، دوباره به سلامتی ابی بالا می رویم و من 2تا تون ماهی شیلتون باز می کنم و می آورم سر سفره  ، با نان لواش  ماشینی و یک پیاله ماست . نازنین تون ماهی می خورد و می گوید  : (( جواب میده ! )) من میگم : ((کی ؟ ! چی ؟ !  ))  میگوید  : (( یعنی مزه مناسبی است )) می گم : (( آهان تو هم به زبان سهیل ما صحبت می کنی ،نسل دست پروده  جمهوری اسلامی  ، ادبیات  لمپنی !   این دو جمله آخر  را البته فقط توی فکرم می گویم . مازابلی هااعتقاد  داریم وقتی مهمان (( روی شال مانشسته ))نباید حرف تند به او زد حتی اگر لازم باشد ! آدمک ((کد خدا ملا محمد )) –جد پدری ام – سر تکان می دهد ودستی به ته ریش سفیدش می کشد  چهارمین  نخ سیگارش ر اتوی زیر سیگاری سهیل  که شکل ((خاج ))  است خاموش می کند و می گوید  : (( می خوام نقطه ضعفای اساسی ام رو بشناسم  و اصلاح کنم )) می گویم  : ((هر چی سوار ما بشه نقطه ضعف ماست . فرق نمی کنه سیگار سوارت بشه یا پول ، الکل سوارت بشه  یا مذهب ، هر وقت  تو از پشت فرمان بکشی کنار و اون بشینه پشت فرمون  یعنی دچار یک آسیب روانی شدی )) سر تکان  میدهد ، می فهمد  . سهیل  از  اتاقش بیرون  می آید و سراغ کلکسیون فندک (( زیپو ))  می رود و فندکی را که عکس چگوارا دارد  را بیرون می کشد و یک سیگار ((دکمه دار ))  روشن می کند نازنین می گوید : (( بابام و مامانم  هر دو سیگار می کشند ولی به من رو نمی دهند  جلوشان سیگار  بکشم ))  می گویم : (( در نظام  فئودالیته کار آنها  درست است ،  در نظام پست مدرن کار من درست است ،  در نظام فئودالیته  پدر و مادر  نه تنها  حق دارند  بلکه وظیفه دارند  برای فرزندشان  (( نباید )) بگذارند  ، در نظام فرا مدرن (( سن )) حق ایجاد نمی کند   و پدر و مادر  فقط می توانند  از گفتمان  معرفت  استفاده  کنند ، نه از گفتمان قدرت ! )) نازنین  به بحث اصلی بر می گردد : (( من  خیلی  از این چیزها دارم که سوار هستند  و قدرت  کنترل شون را ندارم . چطوری باید بر گردم پشت  فرمون ؟ ! )) . لقمه  گنده تون  ماهی را فرو می دهم و پشتش  یک قاشق ماست و جواب می دهم  : (( باید اول   ببینیم کدام لایه از نیازهایمان  را این رفتار ها ارضاء می کنند  ،مثلاً سهیل  ما سیگار می کشد  چون نیاز  دارد بزرگتر از سنش  باشد و خیال   می کند با سیگار دست  گرفتن به جای 17 ساله ، 19 ساله  به نظر می رسد  . خوب باید به این رسیدگی کنیم  که چه شده  که نیاز پیدا کرده   دو سال بزرگتر از سنش به نظر  برسد و بعد به آن  نیاز رسیدگی کنیم  ،نمی توان یک رفتار را تغییر داد بدون این که  ((کل منظومه  روانی )) فرد  را دستکاری کرد )) آدمک اریکسون جلو می آید  و با اشاراتی به من می فهماند که لازم است حرفم  را روشن تر بیان  کنم . لیوان بعدی را به سلامتی ((میلتون اریکسون )) می نوشیم  و من تو ضیح میدهم  :

 (( آن زمانی  که من مرشد خانقاه بودم یک قاب تمثال  امام علی را به دیوار اتاقم زده  بودم و  یک بیت را هم از دیوان شاه نعمت اله ولی به دیوار   دیگر اتاقم نصب کرده بودم . آن  زمان کت و شلوار  جلیقه دار  می پوشیدم  و نیاز به این داشتم که انگشتر فیروزه  ام را به دست کنم  و تسبیح  سبز  رنگم را در موقع وعظ  کردن  دست بگیرم  . پرونده  پیر خانقاه را  با نوشتن هزارو یک شب میان خواب و بیداری بستم  . بعد از آن دیگرنه نیاز  بهقاب تمثال داشتم  و نه نیازی به شاه نعمت اله ولی . یادش به خیر آن روزها ((گلی ))  به من لقب ((  حضرت شاه ))  داده بود ، لقبی که کرمانی ها به شاه نعمت اله ولی می دهند . آدمک  شاه نعمت اله که خداحافظی کردو رفت  قاب ها پایین آمدند . البته به تسبیح  خیلی عادت  کرده بودم   جزئی از انگشتانم شده  بود . کودتا که شد از هر چی آدم تسبیح  به دست متنفر شدم ، تسبیح هم از دستم افتاد  . می بینی ؟ من در مورد قاب ها  یا انگشتر یا تسبیح تصمیم نگرفتم ، من در مورد کل نمایش  تصمیم گرفتم ، نمایشنامه که عوض شد  طراحی صحنه  هم عوض شد .  قاب عکس  فروید و یونگ  که به دیوار نصب  شد پیپ آمد  آمد توی دستم . ))

 آدمک ((کدخدا  ملا محمد ))  از حرفی که راجع به  آدمهای تسبیح به دست  می زنم دلخور می شود . حالا  علاوه بر قیافه (( پُلُسّ ))  فروید باید قیافه  (( پُلُسّ ))   او را هم تحمل کنم  . لیوان  بعدی را به سلامتی ((کد خدا )) می زنیم ، کد خدا از کوره در می رود ، سوار اسبش  می شود و تاخت  می زند و می رود .    

      *                                            *                                         *

(( خانم عقرب ))  دو جلسه  از زندگی اش  برایم می گوید  . در جلسه سوم  دچار مکاشفه ای می شوم ، حس  می کنم زیر پایم خالی  می شود و در یک گودال عظیم  و تاریک زیر دریا فرو  می روم ، شبیه به غارهای زیر دریایی که ((مهندس نقشینه )) در آنها غواصی می کند . به  (( خانم عقرب ))  می گویم حس می کنم  هرچه تا کنون  به من گفته اید  سطح زندگی تان بوده ، عمق زندگی تان رافاش نمی کنید  و (( مکاشفه ))  به من می گوید اگر وارد کار  شوم یکباره زیر  پایم خالی خواهد شد  و در تاریکی فرو خواهم افتاد . (( خانم عقرب ))  می گوید : (( من خیلی  گفتم ، نوبت شماست )) می دانم منظورش این است  که می ترسد روان خود را برای آدمی  که در (( ساحل امن  )) ایستاده  عریان کند . حق دارد  و تصمیم می گیرم  (( خود افشایی ))کنم  و از خود  بگویم ، آدمک فروید می پرد  جلو و می گوید  : (( دست نگهدار ! خود افشا سازی  کارخطرناکی است  ! باعث ((انتقال زودرس )) می شود ،  درمانگر ودرمانجو هر  دو غرق می شوند ،یادت نیست جه بر سر ژوزف بروئر  و برتا پاپنهایم  آمد ؟ !  )) . آدمک  (( ساندور فرنزی  )) ، جوابش  را می دهد : (( دکتر فروید ، درمانگر باید خطر  کند تا درمانجوهم  خطر کردن را یاد بگیرد . به عقیده  من عدالت  حکم می کند که یا هر دونفر عریان شوند یا هیچکس  عریان نشود : mutual  analysis    من هم که (( سوسیال دموکرات )) هستم با (( فرنزی ))  موافقم ، ((گفتمان قدرت ))  مربوط به  عصر (( فئودالیته ))  است ، خطر می کنم  و عریان می شوم :

 (( بچه که بودم تصمیم داشتم پلیس بشوم ، بزرگتر که شدم گفتم جراح  می شوم ، نه پلیس  شدم و نه جراح ، این شدم که می بینید  و بعد از بازنشستگی  از این کار دوست دارم  یک عتیقه فروشی باز کنم ،  صبح تا غروب  بین عتیقه ها  بنشینم  و در گرامافون  صفحه های قدیمی  بگذارم  . شاید  در عتیقه فروشی ام یک گربه هم داشته  باشم به اسم (( ببری خان ))  . بچه که بودم مرید  ((ژان والژان ))  کتاب بینوایان  ویکتور هوگو  بودم ، بعدها  خیلی تحت  تاثیر  (( سالوادور آلنده ))  رئیس جمهور  شهید شیلی قرار گرفتم ، در فانتزی هایم خود را جای او می دیدم  ، بخصوص  در لحظه  شهادتش ! اولین بار که عاشق شدم  هشت ساله بودم ،  عاشق دخترکی  هم سن و سال  به اسم (( هما ))  فقط یک بار او را دیدم  ، بقیه  عشق بازی ها در خیال بود  . آخرین بار  ، سی و هشت ساله بودم  ، عاشق یکی از شاگردهایم  شدم به اسم (( لیلا ))  . برایش یک قصه هم نوشتم به اسم (( لیلی ، مجنون ، بهشت )) . اولین قصه ام را در دوازده سالگی نوشتم ، به اسم (( بزرگها و کوچک ها )) ، اعتراضی به اشرافزادگی بود .  تحت تاثیر  (( نون والقلم )) جلال آل احمد این قصه را نوشتم . عصیان من به اشراف زادگی با خواندن کتاب (( افسانه  محبت )) صمد  بهرنگی شروع شد . در بقیه ی  عمرم یک سوسیالیست  باقی ماندم .  صمد بهرنگی  با کتاب (( یک هلو ، هزار هلو ))  زخم عمیقی را  علیه  فقر در دلم ایجاد  کرد که هیچوقت  التیام  نیافت . سعی کردم  مثل یک چریک  - درویش زندگی کنم . جوان که بودم  پدرم  برای این که کفشهای کهنه  می پوشیدم  مسخره ام می کرد و  میانسال که شدم همسر سابقم سعی  می کرد ریخت و قیافه یک جنتلمن را برایم ایجاد کند  ،هر دو شکست خوردند  ، صمد قوی تر بود . من پیپ  بیست هزار تومانی  می خریدم ، همسرم می رفت برایم پیپ دویست هزار تومانی  می خرید ، من از این که پیپ دویست هزار تومانی دست بگیرم احساس گناه  می کردم ، سه ماه که پیپ دویست هزار تومانی دست نمی خورد ، همسرم  احساس می کرد  به او توهین شده است ، بین احساس گناه من  و احساس  اهانت او جنگی  در می گرفت ، این داستان مرتب تکرار  می شد و این چهارمین علت طلاق  ما بود !  ((خانم عقرب )) که خودش هم طلاق گرفته به این قسمت قضیه علاقمند شده ،  حرفم را قطع می کند و می پرسد : (( چهارمین علت !)) می گویم بله . طلاق ما به چهار دلیل  صورت گرفت ، این علت چهارم بود !  تیز شده  است و اصرار می کند بقیه علل طلاقم را هم بداند . آدمک فروید  دیگر از کوره در  می رود می پرد وسط و جلوی  دهانم را می گیرد : (( این کار تو بر خلاف  ضابطه درمانی  است ، یک کلمه  دیگر حرف  بزنی از اینجا می روم  و دیگر بر نمی گردم . آنا را هم با خودم می برم  . فهمیدی؟))از دست دان آنا فروید را دیگر نمی توانستم تحمل کنم . کوتاه آمدم  و سازش کردم به (( خانم عقرب ))  لبخندی زدم و گفتم : (( بماند برای بعد ))  آدمک چگوارا  از جلویم عبور می کند با پلاکاردی  بر دوش که روی آن نوشته شده : ((مرگ بر سازش کار !))  

         *                                    *                                        *

 کتاب (( اسطوره ی جام مقدس )) رابرت جانسون  را  می خواندم که (( عاطفه ))  ( به قول خودش آتنا – آفرودیت ) به من هدیه داده و روی  آن نوشته ((تقدیم به استاد  استاتید  که راهنمای  جام مقدس است ! )) . نویسنده کتاب (( رابرت جانسون ))  و شارح آن ( تورج بنی صدر ) خیلی عمیق  به ماجرای ارتباط  مرد با روح زنانگی پرداخته اند . در همین حال  (( سیاوش قمیشی )) در حال راز و نیاز با(( عسل بانو ))  است . 8-9 ساله بودم  که در رویایی دختر جوانی  را دیدم  با چادر  نماز که در صندوقی را باز کرده بود و  می خواست چیزی  را در صندوق به من نشان  دهد . در رویا احساس می کردم آن دختر دوران نوجوانی مادر بزرگ در گذشته ام است و در همان حال احساس  عاشقانه ای رانسبت به او در خودم احساس می کردم . نزدیک به سی سال طول کشید تا توانستم این رویا را بفهمم . آن دختر که در عین جوانی ،کهنسال بود و در همان حال که معشوقه من بود از نیاکان من به شمار می رفت  روح زنانگی درون من ( آنیما ) بود و نمادی  از (( مادر زمین )) (گایا)  که راه رسیدن  به گنج  درون ( صندوق )  را به من نشان می داد  . انگار این رویا  در شروع دوران  (( هویت یابی ))  من سناریوی زندگی یا ماموریت (mission )    زندگیم را  به من نشان می داد : (( دستیابی  به جام مقدس )).

 دیشب  هم خواب  های اسطوره ای می دیدم :  قبر ، جنازه  ، سفره ابوالفضل ، شله زرد  و عریانی ! فرایندی مقدس در حال  وقوع است در این روزهای (( کریسمسی )) !

 دیروز برف غافلگیر کننده ای در تهران بارید و درختان  کاج فضای سبز جلوی  خانه ما سپید پوش  شدند . جمله ای  از (( رابرت جانسون )) توجهم را به خود جلب می کند :

 (( اگر به بکرزایی عیسی مسیح همچون  یک رویداد تاریخی بنگریم ، جلوه گاه معنوی  این قانون حیات  بخش ، تیره و تار خواهد  شد . ))

 و من با خواندن  این جمله  به یاد این مطلب می افتم که در فرهنگ  ما هم (( ظهور منجی )) به اشتباه  به عنوان یک رویداد تاریخی نگریسته شده است و چه  اشتباهی بزرگی !

یاد آن شبی  می افتم که ((امام زمان درونم  ))   ظهور  کرد: شبی سرد و پاییزی  کنار رودخانه درکه ! همچون  محمدی  که از حرا  پایین می آید  آن را با (( خدیجه  ام ))  در میان  گذاشتم  ،حیف که  (( خدیجه )) نبود  و نفهمیدم  ! چقدر راهم طولانی شد !  می خواستم  بگویم : (( حیف )) ، ((کاش  )) ،  اما این بیت مرا نجات داد :

 من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم           آن که آورد مرا ، باز  برد در وطنم

         *                                     *                                     *

 بالاخره  (( مروارید )) را میبینم . بر خلاف  تبلیغات  (( اسمعیل خان ))  هیچ  معمای  پیجیده  و راز عمیقی  را در او نمی یابم  . نقطه نظرات درمانی ام را برای اسمعیل خان می نویسم  . می اندیشم  که چگونه  است که این مراجع  اینقدر  برای همکارم جذابیت داشته و برای من نه و خیال  می کنم که موضوع به قلمرو  کنجکاوی ما بستگی دارد اما همین که نسکافه ام  را مزمزه می کنم  ایده ی دیگری به ذهنم می رسد : (( فاصله مقدس )) .  ((کریستین بوبن )) نویسنده  فرانسوی  می گوید  هر کس  را اگر از فاصله مقدس نگاه کنی یک شاهکار است ، یک اثر فوق العاده هنری  است ، یک راز  باشکوه است . اگر کسی برایت چیز جالبی ندارد یا زیادی به او نزدیک شده ای یا به  اندازه کافی به او  نزدیک  نشده ای !  به همین سادگی !     

    *                                     *                                           *

 در یک مهمانی  شرکت می کنم با حضور  زندانیان سیاسی قدیم و جدید  و همین که گرم می شوند سر صحبت را باز می کنند  و از سیاهچال های رژیم اسلامی و شکنجه  ها می گویند . از شلاق  خوردن  با (( سیم کابل  ماشین ))  و از خوابین 36 نفر در یک  سلول 12 متری  ! از باز جویی می گویند  و از تکنیک  های روانشناختی  (( بازجو ))  برای شکستن آنها  . از این که در 10 ساعت بازجویی 9 ساعت سکوت به آنها تحمیل می شد  و این ساعت های سکوت بازجو برای  زندانی با چشمان بسته کمتر از  شلاق خوردن دردناک نبوده است . دوست وکیلم می گوید تنها در کشور هایی مثل ایران  است که (( شلاق زدن ))   به عنوان  یک (( حکم  قضایی)) صادر  می شود . در سایر نقاط  دنیا ،  شلاق زدن  یک (( شکنجه ))  محسوب  می شود نه یک (( حکم قضایی )) دوست  وکیلم  می گوید  که شاهد بوده که ((مامور اجرای حکم )) که از شلاق  زدن بر می گردد از همکارانش  (( قبول  باشه حاج آقا )) دریافت می کند و با چای و شیرینی پذیرایی  می شود : رافت اسلامی!

          *                                      *                                          *

 آقای مهندس را هیپنوتیزم می کنم و او را به خانه درونش می برم : ساکت و سرد است ،می ترسد  از جانوران موذی ! دیوارها سیمانی است . می گویم بگرد روی دیوارهای سیمانی و ببین چه طرحی  حک شده  است . نگاه می کند ، پیدا نمی کند ، می گویم بیشتر بگرد،


مطالب مشابه :


داستان-دفترچه ءخاطرات آقای روانپزشک و آدمک هایش

این را دارد که محیط صنعتی اینجا را طبق اصول و قواعد اروپا بازسازی کفشهای کهنه




انواع روش های تدریس

قبل از اینکه از راه رفتن کسی ایراد بگیریم یک بار با کفشهای کهنه شدن و بازسازی




برچسب :