پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97

بسم الله الرحمن الرحیم...

هر یه جمله ای که استاد مجیدی میخوند...استاد رنگش بیشتربه کبودی میزد...از دیدن هق هق استاد مجیدی بین خوندنش...توی خودش میپیچید....ضربه ی آخر وقتی زده شد که استاد مجیدی گیتارو محکم پرت کرد رو زمین و با سرعت شروع به دوئیدن کرد....نمیدونستم چی کار باید بکنم...تا اینکه وقتی کامل استاد مجیدی دور شد فک کردم الان استاد حالش بهتر میشه صدای عربده های پر از درد و غمش برای یک ثانیه تنم و به لرز انداخت...بازم با اینکه دور شده بود صدای زجه زدن و داداش تا اینجا میومد....چه دلشکسته و از ته دل داد میزد:خــــــــــــــــــــدا...

نه یک بار صدبار...مثل ضرب زدن و کوبش محکم یه تبل...صدای خدا گفتناش پشت سر هم و منعکس همه جا رو پر میکرد...

چشمای خیسم بی توقف میباریدن...چند لحظه محو و مات به دور خیره شده بودم..به جایی که حتی سایه ای از مجیدی اونجا نبود...تا اینکه باصدای ترسناکی سرم و به شدت به عقب برگردوندم...با دیدن استاد برای صدمین بار ضربانم و از دست دادم...افتاده بود رو زمین و رنگش کبود کبود شده بود....نمیتوست نفس بکشه..با شنیدن صدای ویبره وار خس خس سینش....کل تنم یخ بست...از ترس از نگرانی نمیدونم از چی...اما جیغ کشیدم...یه جیغ کم جون....تحمل این یکی کار ستایش نبود...به خدا نبود....

جیغ کشیدم :استـــاد...

در با صدای بلندی باز شد و استاد سمایی و سامان اومدن بیرون...استاد سمایی با صدای تحلیل رفته ای گفت:جمشید...

بهش نزدیک شدم...و با هق هق دستم و کردم تو جیب کتی که انداخته بود رو شونش و اسپرشو درآوردم...دستام میلرزیدن. ...استاد سامان با بهت نگاه میکرد...استاد سمایی با عجله بلندش کرد و نشوندش... هل کرده بود...کمرشو ماساژ میداد و پشت سر هم میگفت:نفس بکش ...نفس بکش جمشید...

چهرش به کبودی میزد.. اسپرشو تکون دادمو گرفتم جلوی دهنش....انقد عصبی و گیج بودم که نمیفهمیدم چیکار میکنم....دهنشو باز کرد اسپره رو زدم...اشکام گونه هام و خیس میکرد....استاد سمایی به سامان گفت:برو یکم آب بیار ...اما اون همونجوری ایستاده بود...با داد استاد سمایی به خودش اومد: مگه با تو نیستم؟...پس چرا وایسادی برو آب بیار... انگار که تازه به خودش اومده باشه دست پاچه به سمت در دوئید...گفتم:قرص زیر زبونش...رنگ استاد سمایی پرید...جیبای استادو گشتم و گفتم:نیست...

عرق سردی رو پیشونیش نشست...گفتم:استاد...

گفت:یا حسین...

با ترس بهش خیره شدم و سرم و به معنی چیشده به دو طرف تکون دادم...

با کلافگی گفت: دست اهورا بود...یه ساعتی میشه که زده بیرون...

وضع استاد هی بدتر میشد...آب دهنم و قورت دادم و گفتم:بیرون؟...

گفت:نمیدونم از همین راه رفت....و به کنار دریا اشاره کرد.... لعنتی...برگشتم سمت استاد و با چشای اشکیم به چشمای ترش که محو من بود خیره نگاه کردم.. نمیدونم چرا یه چیزی همه ی وجودمو میلرزوند....من حتی به سایه ی این مرد تکیه میکردم...من جلوی این مرد زانو میزدم...احساسم مثل حس مرگ بود...احساسم یه حس ترس و نگرانی و اضطراب ...یه حس تشویش عجیبی بود...احساسم بد بود....خیلی بد بود...

چونم میلرزید و تو همون حال با آروم ترین صدای ممکن و لحن ملتمسم...چشای غرق اشکم و دوختم بهش...و گفتم:استاد تو رو روح ستایشت...ستایش و تنها نزار استاد...... همیشه به من گفتی دخترم...پدری کن استاد...نفس بکش....هق زدم و گفتم:استاد همه میگن آرزوت بوده به ثمر رسیدن آرزوهای ستایشتو ببینی...آرزوهامو تباه نکن استاد...نفس بکش..نفس بکش... یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید میخواست یه چیزی بگه اما نتونست سریع از جام بلند شدم....دستش و بلند کرد اما توجهی نکردم...

دوئیدم سمت کنار دریا ... استاد سمایی با صدای لرزون که نشون از گریه کردنش میداد داد نه چندان بلندی زد و گفت: ستایش تنها نرو...اما من با همه ی توانم میدوئیدم....کجا رفته بود؟...خدایا..دور میشدم و خدا خدا میکردم...میرفتم و نگاهم و همه جا میچرخوندم...پرده ی اشک دید تارم و تار تر میکرد.... همه جا تاریک بود...هیچ جارو نمیدیدم....دور خودم میچرخیدم...هق میزدم از ته دل...مثل کسی که عزیزش جون به سر شده باشه...مثل کسی که پشت و پناهشو از دست بده...نمیترسیدم چون نمیفهمیدم...غمم انقد سنگین بود که نمیفهمیدم تو یه ساحل تاریک....دوئیدن و راه و گم کردن یعنی چی...دوئیدم اونقد دوئیدم که نا امید شدم...اما همون لحظه که رد نا امیدی داشت قلبم و تیره میکرد ...صدای گیتار از پشت یه سخره ی سنگی اومد....نور آتیشم از اونجا معلوم بود...جونم به لبم رسیده بود...دوئیدم و رفتم پشت اون صخره...بی توجه به ته سیگارای کنارش از پشت بهش نزدیک شدم و گفتم:استاد

صدای گیتار قطع شد....با حرکت سریع برگشت سمتم و بهت زده بهم خیره شد...داشتم هق هق میکردم....از توی جاش بلند شدو  مبهوت گفت:تو اینجا چی کار میکنی؟.......ستایش؟...

بین هق هق و نفس زدنام نمیتونستم چیزی بگم ...دستم و به حالت یه دیقه صبر کن نگه داشتم از یه طرفم میترسیدم دیر شده باشه....اومد جلومو منو با خشونت کشید سمت خودش و دو تا دستاشو قاب صورتم کرد...انگشتای شصتشو روی گونه هام میکشید واشکام و پاک میکرد و  نگران میگفت:آروم باش..بسه...بسه گریه بهت میگم...حرف بزن...حرف بزن لعنتی...چیه؟...

گفتم:قرص اس...استاد...داره میمیره...با دستم هلش دادم و گفتم:برو...

چشاش از زور وحشت گشاد شده بود... دستاش روی صورتم شل شدن و سر خوردن....عقب گرد کرد و اول ناباور چند قدم به عقب رفت و زیر لب چند بار تکرار کرد:عمو...عمو....بعد یک دفعه با صدای بلندی عربده کشید:عمــــــــــــــــــو...و شروع کرد به دوئیدن...مثل دیوونه ها میدوئید...چند بار نزدیک بود بخوره زمین...

منم دوئیدم...نفسمم گرفته بود و میترسیدم حالت خفگیم دوباره برگرده...

اما بی توجه بهش با گریه میدوئیدم....نفسم داشت بند میومد...دنیا داشت جلو چشام تار میشد....اما میدوئیدم....کم کم دیدم تار میشد...و با همون تاری نگاهم میدیدم که اهورا داره دور میشه...خیلی از من زده بود جلو...بازم دوئیدم...هرچی نزدیک تر میشدم صدای نفسام بلند تر و نفس کشیدنم سخت تر میشد.. سرم و به طرفین تکون میدادم و پلکامو بازو بسته میکردم...دنیا داشت دور سرم میچرخید...داشتم خفه میشدم..اشکم نمیچکید..حالت خفگی همیشگیم اومده بود سراغم...سرم و تکون میدادم...خفه بودم...اما داشتم جون میکندم...که راه گلوم باز شه...سرم و مثل دیوونه ها تکون میدادم تا ببارم...

دو تا دستام و به حالت ضربدر روی گلوم گذاشته بودم و میفشردم...

صورتم عرق کرده بود....سرعت قدمام کم شده بود...اما نزدیک بودم...دیگه داشتم میرسیدم...با هرجون کندنی بود خودم و رسوندم...اما داشتم خفه میشدم..تلو تلو میخوردم..خیسی آب و زیر پاهام حس میکردم...اما نمیتونستم فاصله بگیرم...با چشمای تارم فقط دیدم ...اهورا جلوش زانو زده بود..بچه ها دورش بودن...نشونده بودنش...فقط تونستم چشمای بازش و ببینم ...و پرت شدم رو زمین ...لحظه ی آخر فقط صدای داد ارمغانو شنیدم که اسممو صدا زد و بیهوش شدم....

*****

احساس کردم که از یه ارتفاع خیلی زیاد پرت شدم تو آب...تو یه خلسه ی شیرینی بودم ...صدای آب فقط باعث شد نیمه هوشیار شم و دست و پا بزنم....

یا شایدم باعث شد نفس بکشم...یه نفر منو کشید بیرون و گذاشتم رو زمین...چشمام بسته بود اما نفس نفس میزدم...فقط تونستم یکم لای چشمامو باز کنم...از مژه هام آب میچکید و نمیتونستم چشام و باز نگه دارم...یه نفر انگشتشو روی پلکم کشید...چشامو نیمه باز کردم...و تصویر نا واضحی ازبچه هاو استاد کیهان ، سمایی ، اهورا ،ارمغان، سامان و مجیدی رو دیدم...رو به استاد کیهان چند پلک زدم تا دیدم نسبت بهش واضح تر شه...با چشمای خیس و حال نزار گفت:ستایش؟

به زور لبم و به شکل لبخند کش دادم و کم جون و بی رمق بریده بریده گفتم:...ترسیدم..(نفس عمیق)..دیگه..صدام ...نزنی ...استاد...

کم کم داشتم از حال میرفتم اما با لبای کش اومده از حالت خنده گفتم:داشتم..عزرائیل و خر میکردم...زنش شم....منو نکشه...

صدای خنده ی غمگین چند نفر اومد...

احساس کردم دستم فشرده شد...اما قبل از اینکه متوجه بشم کی بود از حال رفتم...

********

محکومـــــــــم...

 به هیــــــچ شـــــــدن در ابدیـــــت چشمــــــانـــــــــت...

نمیــــــــدانی کـــــه چشمــــــانــت فرجــــــــام مننــــد...دریــــــــــــای مـــــــــــــــــن...

 

از دل اهورا***

ضرب گرفتن شدید قطرات بارون و کوبش محکمشون به زمین...نوای ریتمیک و آهنگین و حس تلخش...نگاهم بین عالم و آدم تو گردش...دنبال یه سراب...یه سراب از جنس ستایش...دوئیدم ...دوئیدم...دوئیدم ..نبودی ...نرسیدم...

ترمز سراسیمه  یه ماشین...صدای کشیده شدن لاستیکاش رو زمین...بوی لنت..گذشتم...

صدای یه جیغ...این صدا خیلی وقت بود خون و تو رگام میاورد...چرخشم به عقب...

اون ، تو دست یه پسر...صدای بلند ضبط...پرشیا...اون انبار نیمه روشن...صدای جیغ خفیفش ...ترس چشماش....حمله ی وحشیانه ی من....بی پناهی و ساکت بودنش....ضربه ی اول...تــــــق...صدای محکم کوبیده شدن دستام به صورتش...ضربه ی دوم ....فوران خون از گوشه ی لبش...گره خوردن نفس توی سینه...طعم گس سیگار.... وقتی زدم لرزیدم....وقتی زدم تو خودم خورد شدم...وقتی زدم خودمم دردم گرفت...خودم بیشتر دردم گرفت...اونجا فهمیدم اسیرم...مگه میشه یه نفر و بزنی دیوونه شی...

رقص اشک توی چشماش...وقتی که طاقت دیدن چشمای به اشک نشسته و معصومشو نداشتم و رفتم پشت سرش....من به جنون رسیده بودم...این جنون دست خودم نبود...به این فکر نمیکردم که به موقع رسیدم...به این فکر کردم که اگه یه دیقه دیر میرسیدم نبود و کجا بود... لب نزد...ای کاش قبل این سخت محاکمه کردن و تا پای دار بردنش زبون باز کرده بود..نگفت....زخم  خورد و سکوت کرد گذاشت آروم شم...ستایش من هق زد...من جون کندم....آبی چشماش رنگ خون شده بود و من دووم آوردم...آتیشِ روی دل وقتی لب باز کرد سوختم...دستی که تو صورتش فرود اومد....آتیش شد داغ شد روی دلم....صدای بم و خسته و چشمای براق از اشکش.. دیگه نتونستم...طعم آغوش نجیبش ...تازه وقتی گرفتمش تو بغلم وقتی که حاضر نبود آغوشم و بپذیره ...وقتی که میخواست که ازم جدا بشه فهمیدم آغوش اهورا فقط مال اونه...وقتی مثل یه بچه ی بی پناه با بدن ضعیف خودشو تو آغوشم جمع میکرد که من برجستگی های بدنش و احساس نکنم فهمیدم زنجیر شدم...

با اینکه من فقط سرشو تو آغوشم گرفته بودم...اما اون حتی توی اون حالت متوجه بود...و رعایت میکرد...

 

تقدس اشکاش...رد اشکای پاکش روی پیرهنم...همش مواظب بودم زیر بارون دکمه های کتم باز نشه...نمیخواستم بارون رد اشکاشو بشوره...تقدس اون اشکا واسه اهورا زیاد بود...حتی مقدس تر از بارون....قدمای بلندم زیر بارون...صدای خستش...حرفا و اداهاش....دوئیدناش...خندیدناش...خنده هاش ساکتم میکرد...

حتی اگه پر از فریاد بودم....وقتی میخندید نگاش نمیکردم که خوددار باشم...اما حتی اگه اهورا ،طوفانی ...حتی اگه ویرانگر میشد صدای خنده هاش و تو سکوت شنوا بود....

رسیدن به اردوگاه...نگاه عجیب و غریبش به نگهبان...تشویش و دلهرش واسه حال عمو...دوئیدنش...حضورش توی جمع صدای داد عمو...چرخشش به عقب....

لبخند تلخش...تصویر یه دختر بچه ای و جلوی چشمم زنده میکرد که بدون اجازه ی مادرش دست به لوازم آرایشش زده و رنگ رژ لبو حتی رو نوک دماغشممیشه دید...یه دختر بچه ی طغس...که بغض کرده...اما لبخند میزنه...چون همه ی هم بازیاش دارن نگاهش میکنن...میترسه اگه گریه کنه مسخرش کنن....این دختر بچه...با همه ی بچگیش عشق اهورا بود..نگاه عمو بدرقه کننده ی قدمای کوتاه و خستش....چشمای پریشون ...پشیمون و وجود تنهاش...شریک تنهاییاش رو حرمتش پا گذاشته بود....خیلی وقت بود که با ستایش عجین شده بود...

حضور ستایش با سکوت اونم سر میز شام...بلند شدن عمو زودتر از همه از سر میز...جاگذاشتن قرصش که من برش داشتم.....سالگرد تولد ستایش...سکوت و سنگینی فضای اردوگاه اساتید...کمر خم شده و تن خسته ی عمو...چهره ی پر بغض و بی رمق سامان(مجیدی).....کلافگیم....سردرگمیم ...رفتنم از اردوگاه برای فرار از کم شدن...کشیدن کتی که قرص عمو تو جیباش بود روی شونم...دور شدنام....کنار آتیش...گیتارو من و سیگار....درگیری با دردی که تو جونم افتاده بود..

فکری که درگیربود...درگیر یه عذاب..تکرار شدن هر لحظه ی یه صدا...که هنوزم با همون رنگ بغض ولحن خسته ...توی ذهنم صدبار...هزار بار تداعی میشد...

استاد رفیق یعنی

وقتی چیزیو به ضرر اونی که رفیقته دیدی حتی شده کم شی...که جلوی اون ضررو بگیری...میخواد کشیدن یه نخ سیگار از بین انگشتاش باشه...

میخواد عصبانی تر کردنش واسه لبریز شدن صبرش باشه...که تو خودش نریزه...من با یه تیر چند نشون زدم...

هم خالی شدی...هم منو تنبیه کردی...هم منو کتک زدی...هم باعث شدم دیگه به خاطر حرص خوردنت از دست من زرت زرت سیگار نکشی....

پکای محکم پشت سر هم....نفسای سخت...سینه ی سنگین...پرت شدن ته سیگار ....صدای فندک...یه نخ لای انگشت....انگشت روی سیمه...سیما روی گیتار....

قلبی که قلبش ازش برنجه لایق مردنه...سینه ای که اون قلب توش بتپه لایق سیاه شدن....

نوای سازه و منم و روی دستم رد یه سوختگی....یکی از صد سوختگی...بازم ته کشیدن سیگار...این مجازات من سنگِ سختِ سرد...ته میکشم براش...

صداش...برگشتنم...ستایش...تنها....اون وقت شب...تو تاریکی ...این قدر دور...

چشماش...... صدبار سرتا پاشو از نظر گذروندم...مبادا کسی اذیتش کرده باشه....کشوندنش سمت خودم ....لب نزدنش...دیوونه شدنم....داشت خاکسترم میکرد....داشت نابودم میکرد....دستامو دو طرف صورتش گذاشتم...انگشتامو رو گونه هاش کشیدم...گفتم گریه بسه..بس بود...رد خون زخم دستام...صورتشو خونی کرد....آتیش گرفتم....اما نمیفهمید...فقط کمتر هق میزد که نفس بگیره و بگه چشه....گفت...مثل قهوه ی  خالصی که هرچقدرم توش شکر بریزی همون تلخی نابو داره....تلخی حرفاش با هیچ چیز تو نگاهم کم نمیشد...مثل زهر..تلخ...مثل نیش عقرب کشنده....دوئیدنم.....زنده شدن تصویرایی از گذشته ها تو ذهنم...مثل صحنه های یه فیلم این همه سال زندگیم داشت جلوی چشمم رژه میرفت...تو همه ی خاطراتم..همه ی چیزی که الان هستم ...بود...با زنده شدن هر خاطره تن صدای گرمش توی ذهنم میپیچید برای فرار از یه حس تلخ عربده میکشیدم...فرار از خالی شدن حضورش...فقط یک آن...فقط یک لحظه از ذهنم رد شد:اینو دیگه نه...اینو دیگه ازم نگیر...من فقط همینو دارم...نشنیدم...صدای خس خس سینه و هق هق خستشو...ندیدم نفس زدناشو...ندیدم که نفسم داره نفسش میره...ندیدم که داره جون میکنه اما میدوئه...نفسش بالا نمیاد اما نگاه ابریش بدرقه ی راهمه...من فقط جلومو دیدم...رسیدنم...کنار زدن اونایی که جلوی دیدم بودن....نشونده بودنش... جلوش زانو زدم.... نگاه به خون نشسته و پر گلمو دوختم تو چشماش...نگاه خیسش اما به پشت سرم بود...نگاه من آواره نگاه خیسش...نگاه اون منتظر رسیدن یه فرشته....انقد خراب بودم که فقط نگاه خستمو دوخته بودم به شونه های خم شدش...به نگاه بی رمق اما منتظرش...

به شکست قهرمان همیشگی قصه های من...به اسطوره ی همه ی لحظه هام...

تا اینکه رنگ نگاهش عوض شد...وحشت لحظه به لحظه توی همه ی اعضای صورتش ملموس تر میشد...دستشو که روی زانوش بود و تو دستم فشردم...اما بی توجه و با یه حرکت آنی...توی جاش نیم خیز شدکه بلند شه ...اما قبل از بلند شدن...قیافش در هم رفت...رو زانو بلند شدم و گرفتمش...چنگی به قلبش زد و دست دیگشو به سمت ساحل اشاره گرفت...و با صدای پر از دردری نالید:ستایش...

چرخش صد و هشتاد درجه ی سرم به عقب.....آخ ....آخ...آخ....ستایش...ستایش...ستایشم.....صدای داد ارمغان.....دستام شل شدن.....خواستم پاشم اما افتادم رو زمین....قبل از برخورد صورتم با زمین دستم و تکیه گاه بدنم کردم....دست و پام میلرزید....صورتمو به دو طرف تکون میدادم.....از سر جام به زور بلند شدم ....این صورت کبود صورت مثل ماه عشق من بود؟....این کبودیای روی دست حلقه شده دور گردنش جای دستای من بود؟...این پلک زدن آخر و لغزش یه قطره اشک رو گونه...این پلکای بسته ...مال چشمای پر شیطنت ستایش من بود؟....این لبای زخمی لبایی بود که هیچ وقت بسته نمیموند؟...

این زخما همونایی بود که واسه پوشوندنشون همه ی صورتش و رنگی کرده بود؟...تمام تنم یخ زد....انگار ذهن قفل شدم تازه داشت شرایطو درک میکرد...انگار به جای ذهنم دیگه اکسیژن به قلبم نمیرسید....دوئیدم...صداش کردم....داد زدم...سر همه ی اونایی که چسبیده بودن بهش....سرشو از رو زمین بلند کردم..دیوونه شده بودم...چند ضربه به صورتش زدم...نبض دستاش....

صورتم از زور بغض جمع شده بود....این بغض طلسم شده ی چندین و چند ساله این بار داشت خفم میکرد خــــــــــــدا....خـــــــــــــدا....آره منم اهــــــــــورا...

منو میشناســــــــــی؟...بعد چند سال دارم صدات میزنم...گوش کن...امشب از هرکسی که به خاطر رضای تو حقی به گردنش داشتم گذشتم....امشب همه ی بدی بدا رو بخشیدم....امشب میخوام بشم همون پسر بچه ی دوازده ساله....

به یاد همون مسجد...همون شب....بیست و یکم کاه رمضون...شب قدر....

شب آقای دلشکسته ها....امشب میخوام یه بار دیگه بگم علــــــــــــــی...

همونی که میگفتن یتیم نوازه...همونی که من بخاطرش یتیم نواز شدم.....

همونی که من میخواستم بزرگی وجودش تو بزرگواری منشم تاثیر بزاره....

امشب من از هر دِینی که به خاطر حرمت اسمش به گردن هرکی داشتم گذشتم.....امشب همه ی اونایی که گرگ شدن و روحم و دریدن و بخشیدم...

ستایش و بهم ببخش خدا...تو رو به حرمت اسمش ستایش و بهم ببخش....

همینجوری تکونش میدادمو صداش میکردم....بی وقفه ...عین دیوونه ها...اسمشو داد میزدم....

اما هیچ تغییری تو حالتش پیدا نمیشد...رد نا امیدی داشت قلبم و تیره میکرد... داشتم نفس کم میاوردم...همه ی علائمم داشت به نزول میرفت...به جنون رسیده بودم....

(آهای تو که عشق منی...به فکر من باش یکمی...

به فکر من که عاشقم .....ولی تو بی خیالمی...

به فکر من که بعد تو...خسته و بی طاقت شدم....

آهای به فکرتم هنوز....به فکر من باش یکمی...

آهای تموم زندگیم....بی تو تمومه زندگیم....

آهای تموم زندگیم ....رو به غروبه زندگیم....

آهای تموم دلخوشیم ....داری تو غصه میکشیم....)

 

تا اینکه یه نفرسراسیمه دستم و گرفت و گفت:بس کن...بس کن پسر...داری چیکار میکنی؟.....نشنیدی ارمغان چی گفت؟....باید ببریمش تو آب...

....سامان(مجیدی) بود چشای وحشی و  به خون نشستم و با حالت گنگی دوختم به چشمای ارمغان...همهمه هارو نمیشنیدم...صدای گریه ها...صدای عمو....نمیشنیدم....همونجوری بهش خیره موندم که با هق هق رو به جمع گفت:تو رو قرآن یه کاری بکنید...تو رو خدا ....ستایش اگه سرش بره داخل آب نفسش باز میشه....قبلنم اینجوری شده بود....تورو خدا...

چشام تا آخرین حد ممکن گشاد شد...بدون مکث یه دستم و انداختم زیر زانوشو یه دستم و گذاشتم زیر سرش...بلندش کردم....نگاهم  محو چهره ی معصومش بود و روی چشمای بستش قفل شده بود....چرخیدم سمت ساحل...هنوزم به چشماش نگاه میکردم....پلک بزن.... پلک بزن ...ببین نفسم رفت نفسم...

پلک بزن....پلک بزن فرجام من....بزار یه بار دیگه چشمای دریاییتو ببینمو بمیرم...

 

محکومـــــــــم...

 به هیــــــچ شـــــــدن در ابدیـــــت چشمــــــانـــــــــت...

نمیــــــــدانی کـــــه چشمــــــانــت فرجــــــــام مننــــد...دریــــــــــــای مـــــــــــــــــن...

جوری تو آغوشم گرفته بودمش که خانوم کوچولوم اذیت نشه...آغوش نفس من قداست داشت...آغوشش پاک بود....پشتم به جمع بود...خیسی آب و زیر پاهام حس میکردم...چشمام تر شد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی چشمش چکید....اگه باز نکنی چشاتو نفسم....به جای آبی چشمات توی آبی دریا گم میشم...رحم کن...رحم کن به خودت...به خودم....به خودمون....با یه حرکت خیلی سریع از بالا بردمش زیر آب....نا امید بودم...نا امید ناامید....

تو آب نشسته بودم رو زانو و تو آغوشم زیر آب نگهش  داشته بودم...

سرمو انداختم پایین تا وداع آخرمو بکنم با این دنیا که دست و پا زد....انقد سریع سرم و آوردم بالا که مهره های گردنم خورد شد...از زور هیجان نفس نفس میزدم...

خندیدم...یه خنده ی شاد....لبم و از بغض حبس توی گلوم گاز گرفتم...

نمیترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه....همیشه لحظه ی آخر خدا نزدیک تر میشه....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


مطالب مشابه :


رمان قدرت دریای من 5

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان قدرت دریای من 5 - انواع رمان های طنز عشقولانه




پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97 - انواع رمان های فانتزی




پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع




رمان قدرت دریای من_اطلاعیه

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان قدرت دریای من_اطلاعیه - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع




برچسب :