رمان خالکوبی 5

شادی این روز ها خیلی به من محبت می کند.... هر روز عصر می آید دنبالم و می رویم دنبال لباس و آرایشگاه و خرده کاری های مانده..... دیروز با بنز پدرش آمد دنبالم و کلی پزش را به من و ماکسیمای به قول خودش فکسنی کامران داد!!! بردم چهره ها و عروس هایش را دیدیم.... بدم نیامد.... از بین دو سه تا آرایشگاه خوب دیگر، این یکی را بیشتر دوست داشتم.... زنگ زدم به کامران.... گفت آرایشگرش را نگه داریم تا خودش را برساند! تعجب کردم! تا برسد به ما، ساعت از هشت گذشته بود.... جلوی در آرایشگاه با من و شادی احوالپرسی کرد و شمرده و جدی و با تاکید، به خانوم مهری گفت: به هیچ عنوان نمی خوام اغراق آمیز باشه... کاملا ساده و بدون زرق و برق زیادی.... فقط کافیه یه عروسک بتونه کاری شده تحویلم بدید!!! اینجا رو رو سرتون خراب می کنم!!!!!!!!!
خانوم مهری ماتش برد..... قول داد و وقتی رفت، شادی دم گوشم گفت: بابا این دیگه کیه!!! قاطیه شوورت ها!!!!!!
کامران من را کشاند نزدیک خودش و با مهربانی نگاهم کرد: خوبی عزیز دلم....؟!
جلوی شادی خجالت کشیدم.... با اعتراض گفتم: چرا اینجوری حرف زدی باهاش؟؟؟
گونه ام را کشید: شما دخالت نکن...
.
.
.
دلم بدجوری گرفته بود... با حاج خانوم سر برنامه ی کامران برای ماه عسل بحثم شده بود... الا و بلا که مشهد!! کامران پرواز داشت.. گفته بود وقتی برگشتم، هر جا که خواستی می رویم.... و من علی رغم عشقم به امام رضا، نمی توانستم به کامران بگویم حاج خانوم چه گفته..... حاج خانوم می گفت بگو مامانم گفته.....!!!!
زنگ زدم به کامران..... هق هقم پشت تلفن، قطع نمی شد.....
- الو.. کامران....
- ساره؟؟ تویی؟؟ چیه؟؟
- کام..کامران.. بیا دنبالم..... بیا....
کلافه شده بود: چی شده ساره جان؟؟ داری گریه می کنی؟؟ حالت خوبه عزیزم...؟!
دستمال کاغذی خیس را توی دستم فشرده بودم: بیا دنبالم!! نمی خوام خونه باشم!!!
- باشه باشه... اومدم! یه ربع دیگه می رسم....
هرچی که دم دستم رسید را پوشیدم.... سر تا پا مشکی.... دویدم پایین.... حاج خانوم داشت با بهجت تلفنی صحبت می کرد... از آن حرف زدن های کج دار مریز..... نمایشی.... محض نگه داشتن آدم ها و پرت کردن تکه و کنایه ات، بهشان....
دلم بهم خورد........!
معده ام سوخت......
در را بهم کوبیدم و زدم بیرون! کامران تکیه داده بود به ماشین و دست به سینه، انتظار می کشید.... خواستم بزنمش کنار و سوار شوم..... بازویم را گرفت....... سرم را تا جایی که می شد بردم پایین تا چشم های خسته و پر اشکم را نبیند..... خم شد: سارا...؟!
سارا.... ساره.... هر جهنمی که می خواهی بگویی، بگو..........!!
اشکم ریخت پایین.....
دست برد و گونه ام را پاک کرد....
چشم های خیسم را تا چشم های نگرانش بالا آوردم......
دستم را زدم که کنارش بزنم: برو کنار... می خوام سوار شم.....

که نفسش را فوت کرد بیرون..... نگاهی به آسمان انداخت.... و در جدال با دست های جنگنده ی من، دست هایش را دورم حلقه کرد و برای اولین بار، به آرامی در آغوشم کشید...

می دونم چرا تا این موزیک و پلی کردم و شروع کردم به نوشتن این پست....
بی خیال... بخونید....


با تو این مرغک پر شکسته، مانده بودی اگر بال و پر داشت.....
با تو بیمی نبودش ز طوفان.....
مانده بودی اگر همسفر داشت....!
هستیم را به آتش کشیدی....
سوختم من ، ندیدی ندیدی.......!
مرگ دل آرزویت اگر بود..... مانده بودی اگر می شنیدی..............

================================================

سرم را گذاشتم روی سینه اش و تمام اشک هایم را خالی کردم.....
دیدی خجالت نداشت....
دیدی ترس نداشت.....
ببین چقدر محکم و آرام تو را گرفته.......
ببین دست هایش، چقدر مامن آرامش ست.......
ببین، که همه ی مردانگیش... ، همه ی آغوشش... ، همه ی بوی خوبش....، ببین که همه ی کامران.......! ، مال توست...........!
سرش را چسباند کنار گوشم و پچ پچ کرد: چی شده عشق من..........؟!
اشک هایم، با شدت بیشتری ریخت......
ببین که همه ی عشقش شده ای.......................!؟
لب هایم را چسباندم به پیراهن دودی اش: هیچی.....
حلقه ی دست هایش را، تنگ تر کرد........
- به من دروغ نگو دختر حاجی.......
- دروغ نمی گم....
خواست خودش را بکشد عقب، که نمی دانم چطور شد که آسمان به زمین آمد، سایه های تردید از دلم پر کشید، و برای داشتن و نگه داشتنش، این بار، من، کشیدمش و خودم را توی آغوش پر امنیتش ، نگه داشتم............
لبخندش را ندیدم، حس کردم...... و فشار دست های گرمش را، روی کمرم.......
بوسه ی آرامی به سرم زد......
تمام آرامش من...... ،
تمام امنیت من...... ،
تمام خوبی های توست........
ببین که با وجودی که آقاجون می گوید در کار خیر و وصلت، استخاره نمی کنم....، با وجودی که من ته ته دلم، هی از خدا می خواهم که برایم نشانه بیاورد....، باز می شوم ماهی تشنه لب و به تو پناه می آورم...........
نمی دانم چقدر خودم را توی بغلش قایم کردم.... چقدر ازش مهر گرفتم و چقدر صد و چهارده تای مهریه ی خودم را، به دست باد سپردم.........
نمی دانم.....
نمی دانم..........
بعد از تو... بعد از تمام محبتی که داری ذره ذره به تنم... به رگ و پی ام تزریق می کنی..... دست هایم خالی می شود کامران...... من را دوست بدار........
دوست بدار.......
خودم را آهسته و با سری به زیر، بیرون کشییدم...... مکثی کرد و در را برایم باز کرد تا سوار شوم..... وقتی نشست، پرسید: کجا بریم؟!
نگاه ماتم به وان یکاد آویزان شده به آینه ی ماشینش بود: نمی دونم.......
پایش را گذاشت روی گاز: پس خودم می برمت....
توی پارکینگ بزرگ امام زاده که توقف کرد، آرامش و معنویت، یکباره به وجودم سرازیر شد...... چرخیدم سمت کامران.... یک دستش روی فرمان و نگاه خیره و متفکرش، به رو به رو بود......
نگاهی که آنجا نبود.....
رنگ نداشت.....
مثل روز خواستگاری.....
مثل وقتی که با عمه آمدیم اینجا.....
با عمه آمدیم؟؟؟
صاف نشستم سر جایم..... چـــــــــــی.......؟؟؟؟ تکان خورد و متعجب به ابروهای درهم گره خورده من، نگاه کرد: چیزی شده.......؟؟
وقتی که چادر من توی باد خنک شهریوری تکان می خورد و به سمت امامزاده می رفتیم.....، وقتی همان موقع توی ماشین ازش پرسیده بودم که تو قبلا هم اینجا آمده ای؟؟......، وقتی که برایش از آبروریزی مکعب سبز و کوچک گفتم..... ، وقتی دهانش از حیرت بازمانده بود.........، و نگاهش ، مات شد به گنبد آجری...........، فهمیدم که وقتی این امامزاده ی دور افتاده و دوست داشتنی... وقتی این مامن مکعبی شکل پر از آرامش، وقتی این مقبره ی نورانی پر از ایمان و خدا و خلوص...، کامران را تایید کرده......، چه حاجتی به استخاره؟!؟>............

بعد تو خشم دریا و ساحل.... بعد تو پای من مانده در گل.....
مانده بودی اگر موج دریا.... تا ابد هم پر از دیدنی بود............
با تو و عشق تو زنده بودم.....
بعد تو من خودم هم نبودم.....................
بهترین شعر هستی رو با تو... مانده بودی اگر می سرودم.....


یک هفته مانده به بیست و یکم شهریور ماه....
می ترسم.....
نه از همه ی آن چیزهایی که وقتی برای اولین بار آمد به اتاقم.....
دلشوره دارم....
نه برای تفاوت هایمان.....
مــــــی ترسم از رفتن و کندن...... از جمع کردن لباس هایم..... از چمدان بدست شدن و بریدن، از خانه ی پدری....
دلـــشـــــوره دارم از رها کردن دخترانگیم...... از چشم بستن روی بی مسئولیتی ام...... از گسستن از حاج خانوم و علی و آقاجون، و پیوستن به مردی که برای کنارش نفس کشیدن، روزشماری کرده ام.....
پر از تضادم......
یک شب هایی اشک میریزم...... گریه می کنم..... سرم را فرو می برم توی بالش و اشک هایم، بند نمی آید.......
به کامران نگفته ام..... دلم نمی خواهد همدم اشک های دختری باشد که قرار است شادی هایش را باهاش تقسیم کند......
به روشنک هم نگفته ام..... دو روزی ست آمده تهران..... خیلی با من درد و دل نمی کند..... خیلی چشم توی چشم نمی شویم... نمی دانم چرا...... فقط این روز ها رنگ پریده تر از همیشه است..... و همه مان، به عادت همه ی روزهایی که از سر بیماری قلبی درمان ناپذیر و ژنتیکی اش حال خوبی نداشت ، مراعاتش را می کنیم...... سه کیلو کم کرده.... با حاج خانوم هم اگر یک درصد می توانستم حرف بزنم، حالا آنقدر غصه ی وزن کم کردن و تنگی نفس های گاه و بیگاه روشی را می خورد، که........
کامران زنگ زد.... بی حوصلگی و کم حرفی ام را که دید، گفت آماده شو میام دنبالت....
سرسری لباس پوشیدم..... طبق معمول همه ی این روزها، رژ کرم و ماتی زدم.... مداد مشکی را توی چشمم کشیدم و پاک کردم..... آمد... گفت عاطفه گفته برویم خانه ی ما.....
نشستم کنار عاطفه.... صدر پدر با مهربانی حال همه را پرسید..... کامران داشت برای همه چای می آورد.... عاطفه دستم را گرفت توی دستش و اهسته گفت: چقدر پریشونی ساره جان..... چیزی شده مادر؟!
سرم را گذاشتم روی سینه ی پر مهرش...
دست کشید روی سرم: طبیعیه دختر گلم.... همه چی طبیعیه..... یادمه زمان خودمو.... من تو یه خونواده ی خفقان بودم! کسی دخترارو آدم حساب نمی کرد.... وقتی ازدواج کردم... همه چیز رنگش برگشت...... ساره تو دختر به این ماهی و خوبی، از چی اینجوری بهم ریختی؟؟
سرم را بالا گرفت: از... از کامران می ترسی؟؟
لبم را گاز گرفتم و سرم را انداختم پایین.....
پشت دستم را نوازش کرد: اینم یه بخشی از زندگیه.....پاشو با من بیا....
و رو به کامران که سینی چای بدست و مشکوک نگاهمان می کرد، گفت: ما یکم بحث زنونه داریم!
کامی به شوخی گفت: یعنی من نیام؟؟
عاطفه خندید: داری از مردونگیت استعفا میدی؟!!
و در اتاق خوابش را به روی مرد های آن طرف دیوار، بست...............
.
.
.
از اتاق که بیرون آمدم، کامران داشت کلافه قدم میزد...... عاطفه رفت توی آشپزخانه و مارا به حال خود رها کرد... کامران آمد سمتم و دستم را گرفت توی دستش: خوبی؟؟!
لبخند زدم.... بهتر بودم..... بهتر.....
- بریم توی حیاط یه هوایی بخوریم؟!
- بریم...
- پس بدو یه چیزی بپوش.....
فقط شالم را سرم کردم و به دنبالش روان شدم...... نشستیم لبه ی حوض گرد وسط حیاط ورودی ساختمان..... دستم را فرو بردم توی حوض...... و به حرف های عاطفه فکر کردم..... جدای از بحث های زنانگی....، چقدر به مهر مادری و تسلی اش برای ترک کردن خانه ی پدری، احتیاج داشتم....... کامران دستم را توی آب گرفت......
نگاهش کردم و لبخند زدم.....
گونه ام را نوازش کرد: نبینم غمتو.....
سرم را کج کردم..... و شبیه به پیشی های ملوس....، گونه ام را مالیدم به دستش..... به شانه ام.......
زمزمه کرد: از من دلخوری؟!
سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم.....
- خیلی خصوصیه؟؟
پلک زدم که یعنی آره.....
لبخند ویران کننده ای زد وکمی نزدیکم شد: منم می تونم تو خیلی از مسایل خصوصی... کمکت کنما....
چشم هایم را گرد کردم.... نزدیک تر شد.... خودم را نکشیدم عقب.... فقط دستم را گذاشتم روی سینه اش و فشار کوچکی دادم......
چشم های قهوه ای تیره اش، تبدار بود.....
پر از عاطفه واری....
فشار دست کوچکم را بیشتر کردم و صدایم، خفیف و دورگه شد.....
- کامران.....
سرش را خم کرد.... مشت کوچکم که روی سینه اش بود، بوسید......
و من را وابسته ی خودش کرد.....
و من را بنده ی محبت هایش کرد.....
بنده ی راه آمدن هایش..... مراعاتش..... پا به پای رشد من، گام برداشتن هایش...... پا به پای کنار رفتن پرده های شرمم.... پا به پای قد کشیدن اعتماد بنفس کوتاهم..............
گونه اش را چسباند به گونه ام.....
نفسش تمام هوش و حواسم را، برده بود.......
- گشته ام در جهان و آخر کار......... ، دلبری بر گزیده ام، که مپرس..!

چمدانم را گذاشته بودم عقب ماشین و با کامران می رفتیم که لباس هایم را بچینم خانه ی جدید.....
خانه ی جدید.... خانه ی ی کامران که مبله نبود و جهیزیه ی من، مبله اش کرد...... طبقه ی یازدهم برج سفیدی اطراف پاسداران.....
تمام راه سکوت کردم.... و نگاهم به انگشتری توی دستم بود...... حلقه هایمان، توی کمد اتاق خانه ی پدری من، جا خشک کرده بودند..... روزی که رفتیم حلقه بخریم، روشنک هم گردنبند عزیزش را داد تا قفلش را درست کنم.... گردنبند اهدایی آقاجون ، که از پنج سالگی توی گردنش بود و من ندیدم که از خودش جدایش کند......
روز خریدن حلقه، علی و گلچین همراهمان شدند.... هنوز هیچ کس از ماجرای گلچین خبر نداشت.... فقط من و حالا هم، کامران...... کلافه شان کردم بس که گفتم حالا برویم مغازه ی بعدی......!! گلچین می خندید و کامران کلافه می گفت: علی اینم زن بود به من دادین؟؟؟؟
علی شیر می شد برود توی شکمش..... من و گلی قاه قاه می خندیدیم..... کامران می خندید و می نالید...... تازه خوب بود نصف خرید ها را هم نبود!!! این همه هم خسته شدم خسته شدم درمی آورد....
اول حلقه ی من را انتخاب کردیم..... مغازه ی خوشگل و خنکی بود و برایمان شربت هم آوردند!! ذوق زده به ردیف حلقه ها نگاه می کردم که کامران پشت سرم قرار گرفت و دستش را دور کمرم ، تنگ حلقه کرد....
سرم را بالا گرفتم تا بگویم زشته..... اما تمام حواس و لبخند دوست داشتنی اش، به حلقه ی توی دستم بود......
نگاه من را که دید، چشم های کشیده و همیشگی تبدارش را روشنی بخشید و آهسته گفت: جونم.....؟!
خندیدم.....
کمرم را فشرد.....
خودم را چسباندم بهش.....
با دست دیگرش، حلقه را توی انگشت دست چپم سر داد..... حلقه دوتایی بود... دو تا حلقه ی توی هم.... یکی زرد و باریک.... یکی پهن تر و سفید..... با نگین های ریز و براقی که به شکل مربع کوچکی، وسط قرار داشت...... و میان انگشت های ظزیف و کشیده ی من، برق قشنگی داشت.......
کامران دستم را فشرد......
- دوسش داری؟!
- تو دوسش داری؟
که برای دلم، من مهم نبودم....... او بود..... همه چیز، او بود.......
پلک زد: آره.... شیکه.....
حلقه ی کامران هم هر چند که من دوست نداشتم طلا باشد و به حرفم گوش نکرد، سفید و ساده بود..... با چند تا نگین خیلی ریز تر از من.... که به سختی دیده می شد....
هنوز رو به روی مغازه دار، بهم چسبیده بودیم که علی اهمی گفت و با کنایه زمزمه کرد: اگه تموم شد، بریم!!؟
چمدانم را گذاشتم وسط هال و نگاهم را دور تا دور خانه ی صد و سی متری چرخاندم......رو به روی در ورودی، آشپزخانه ی بزرگ و اوپنی بود..... سمت راست هال و بغل آشپزخانه هم راهروی اتاق خواب ها به چشم می خورد.... دو خواب بیشتر نداشت و خواب دوم شد اتاق کار و مهمان...... چقدرخندیده بودیم سرچیدن خانه..... یکی از دوست های کامران آمده بود کمک و روشنک و علی..... روشنک پکر بود اما انقدر که سیامک سر به سرش گذاشت و جلوی چشم علی بهش گفت تنبل تن پروری که دست به سیاه و سپید نمی زند، جیغ و خنده اش رفت هوا و از آن لحظه به بعد نقاب لبخند و حفظ ظاهر را کشید روی صورتش.... سیامک کباب گرفت و بعد از خوردنش همگی کف سنگ سرد و خنکی که وسط شهریور ماه می چسبید، ولو شدیم.... مرد ها دراز کشیدند و من و روشی رفتیم یکی از اتاق ها را بچینیم.... کامران رفت بالای نردبام که پرده های سفید و لمه را آویزان کند... پرده ها بلند و دو لایه تور و ساده بودند..... و خانه را درست شبیه به خانه ی عروس ها کرده بودند..... روشی پایه ی نردبام را گرفته و تکان داده بود: بندازمت؟؟؟؟
من جیغ کشیده و دویده بودم سمتشان...... روشی و علی وسیا، به قهقهه افتاده بودند.... من پر از ترس بودم.... و دل کامران برای این همه نگرانی من، ضعف رفته بود........
به همه شان توپیده بود و به روشی گفته بود: زن منو اذیت می کنی؟؟
وخیز برده و به دنبالش گذاشته بود....... من نگران قلب روشنک بودم و سیامک انگار، نگران چشم های سبزش.......! آخر سر هم کامران پارچ آب را روی سر روشی خالی کرد و فحش دو عالم را برای خودش، خرید.........
نگذاشتم کسی دست به اتاق خواب بزند..... روشی هم انگار تمایلی نداشت..... ساعت از ده گذشته بود وکامی گفته بود فردا پس فردا میام خوابو میچینیم...... و چشمکی به من زده بود...... و من، تمام روز های چیدن خانه، محال بود به تنها بودن با کامران راضی شوم......!!!! هر طور شده یکی را به دنبال خودم راه می انداختم!! یک روز گلی و شادی... یک روز روشی... یک روز عاطفه جون.......
کامران وسط وصل کردن لوستر ها و من وسط چیدن کابینت ها، اس ام اس داده بود که: بی شرف بچه منو میپیچونی؟!

هنوز ایستاده بودم وسط حال.... ، کنار چمدانم...... کامران رفت که از یخچال آب خنک بیاورد.... و از همانجا داد زد: چراوایسادی؟؟ برو بذارش تو اتاق خواب دیگه!
دسته ی چمدان را لمس کردم..... صدایش آمد: سنگینه؟ بذار من الان میام....
گفتم نه و راه افتادم به سمت راهروی اتاق خواب ها.....
چمدان را گذاشتم رو به روی کمد دولنگه ی سفید و نشستم رو به رویش...... زیپش را کشیدم و به دسته ی لباس هایم خیره ماندم...... یک دسته را برداشتم و گذاشتم طبقه ی اول...... لباسهای کامران آویزان شده بود.... دست کشیدم به یکی از پیراهن هایش و بینی ام را کشیدم بهش.......... چشمهایم بسته بود که صدای گرم و مردانه ی کامران، توی گوش هایم نشست: وقتی خودم بغل گوشتم......
و همان طور که چشم هایم بسته بود، از پهلو کشیدم توی بغلش.....
شالم را باز کرد و دستش را به نرمی روی موهایم حرکت داد..... خودم را بیشتر بهش فشردم.... دست هایش را محکم تر دورم قلاب کرد.....
- چرا می لرزی...؟!
می لرزیدم؟؟
آره.... داشتم می لرزیدم... تنم روی ویبره ی خفیفی بود.....
دستم را گذاشتم روی بازویش: چیزی نیست....
من را از خودش فاصله داد و توی چشم های گریزان و غمگینم، دقیق شد....
- هی... سارا....
- اسمم ساره س!
لبخند زد و تکه موی افتاده روی پیشانیم را عقب زد: می دونم.... حالا بگو چرا می لرزی...؟!
چانه ام لرزید: نمی دونم....
خم شد روی صورتم... چشم هایش شفاف و تب دار شده بود..... چشمهایش می سوخت... و چشم هایم، از سوختن چشم هایش.... می سوخت....
نفسش می خورد توی صورتم... دلم می خواست خودم را عقب بکشم... دلم می خواست چشم وحشت زده ام از آینده ، به چشم های نگرانش نیفتد...... دلم می خواست عقبش بزنم... بگویم برو بیرون... بگویم نمی خواهم من را اینطور ببینی... اما...... توانش را نداشتم..........
نزدیک تر شد....
- چی شده ساره..؟!
- هیچی کامران... چرا باور نمی کنی؟؟
عاقل اندر سفیه که نگاهم کرد، تازه فهمیدم که نمی توانم همه ی این هشت سال بزرگتری را، گول بزنم.........
- باید باور کنم؟؟
- نمی دونم... من... من خوبم! به خدا!!
سرش را کج کرد و لبخند کجی زد: ساره...!؟ دروغ!

لبخند زنان مشت کوچکی به سینه اش زدم: دروغ نگفتم!
مشتم را گرفت.... چشم هایش را تنگ کرد: از من می ترسی....؟!
لبم را گاز گرفتم و صورتم را برگرداندم: کامران......!
صورتم را برگرداند سمت خودش... خبری از شیطنت نبود... خبر از پناه شدن بود... خبر از کنار زدن همه ی ترس ها......
زمزمه کردم: من... من فقط.. ببین هر دختری... از اینکه داره از گذشته ش.. ازخونه ی پدریش....
انگار که فهمیده باشد چطور دارم بزرگترین دلیلم را کنار این دلیل های فرعی پنهان می کنم، گونه ام را نوازش کرد: ببین ساره... تا تو نخوای..، هیچ اتفاقی نمیفته... مث همه ی این مدت.....
آنقدر صورتم داغ شده بود که داشت دود ازش بلند می شد.....
خودم را کشیدم: ولم کن کامران.....
خندید...
آرام.....
و باز کشیدم توی بغلش....
- میگم دیوانه ای......
زدم روی دستش و هلش دادم: پاشو برو اونور.. نمی ذاری کار کنم.. کلی کار دارم هنوز اینا رو نچیدم... پاشو!
نگاهی به محتویات چمدان کرد: می خوای منم کمکت کنم؟؟
از یادآوری لباس هایم، درش را بستم و ابروهایم را دادم بالا: نخیر! پاشو.. بیرون!
نزدیک شد: فک کردی اونقدر قدرتشو داری که بیرونم کنی؟؟
کلافه نفسم را فوت کردم بیرون و دست هایم را به کمرم زدم: مث اینکه یادت رفته داری با کی حرف می زنی!!!
یکدفعه قاه قاه زد زیر خنده.... خودم هم نفهمیده بودم چی گفتم!! میان خنده گفت: آره... با دان سه کاراته!!!
مشتی حواله اش کردم: مسخره!!
از جایش بلند شد و نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند و روی تخت سفید عروسکی با رو تختی طلایی از ست پرده ها، ثابت کرد..... و لبخندی شیطانی روی لبش نقش بست..... نگاهی به من انداخت.... داغ کردم..... زبانم بند آمد!! چرا اینجوری می کرد!!؟؟؟ یک قدم جلو آمد: یکم اذیتت کنم...؟؟
خفففه شده بودم!!!!
و تاپ صورتی که تازه برش داشته بودم، توی دستم خشک شده بود......
- آخه تو خیلی اذیتم کردی این سه ماهه......
صدایم گرفته و رگه دار بود: کامـ... ران.....
یک قدم برداشت به طرفم هجوم بیاورد که جیـــــــــــــغ بنفشی کشیدم.......!!!!
به قهقهه افتاد.... قرمز شده بود..... قبلم تند تند می زد..... دهانم را باز کردم جیغ بعدی را بکشم که دست هایش را به نشانه ی استاپ جلویش گرفت: نکش! جیغ نکش!! حیثیتمو به باد میدی!!! میگن هنوز نیومده.....
جیغ بعدی را کوتاه تر کشیدم: کاااااااااامراااان!!!! بییییرووووون!!!!!!
و کوسن روی تخت را به طرفش پرت کردم.... کوسن را توی هوا گرفت و روی تخت انداخت و همان طور که به طرف در می رفت، با خنده گفت: خدا به خیر کنه ... رفتم جغجغه گرفته م....!!!
جیغ نمایشی و کوتاه دیگری زدم!!
رفت بیرون... فکر کردم که فکر همه ی مردها، هر چقدر متفاوت، حول و حوش یک مساله می چرخد...!! همه تان سر و ته یکی هستید!!!
سرم را گرم کردم به چیدن لباس ها که حس کردم یکی دارد نگاهم می کند.... مثل بچه های خطاکار سرش را از کنار در آورده بود تو......
- سارا...؟!
روسری را پرت کردم توی کمد: ها!!!؟
رنگ نگاهش برگشت...... آرام شد.... مهربان شد... پر عطوفت شد.....
- قول می دم کمکت کنم..... تا هر وقت که تو بخوای.... فقط... فقط نمی خوام تو اینجوری بلرزی.

کامران رفت سفری که تا دو شب قبل عروسی، طول می کشید.... رفت و از من و امپراطوری دوست داشتنی ام، دور شد.......
من ماندم و لباس عروسی که هرگز ندیده بود و صورت بیرون ریخته از بندی که سه روز قبل از مراسم، به جانش افتادم.....
حالا ، شبی که فردایش قرار بود از این خانه رخت ببندم، بعد از از بین رفتن موها و تمیز شدن ابروهایم، آینه از دستم نمی افتاد.... روشنک بهم می خندید.... علی سرم را می بوسید..... و من، تمام حواسم به ابروهای برداشته ی هلالی و کشیده ام افتاد.... پهن و خوش حالت و بلند....
نشسته بودم لبه ی تختم.... تازه با کامران حرف زده بودم.... دلم تنگ شده بود... بهش نگفته بودم...... بهم نگفت..... فقط کلی سر ابرو های برداشته ی ندیده ام رفت..... گفت دم عقربت را باید زودی ببینم!! خندیدم.... پرسید خوشگل شده ام؟؟ گفتم که خوشگل، بـــــــوده ام........
آخر سر طاقت نیاوردم و کلافه گفتم: پس کی برمی گردی کامران؟؟
خندید!!از پشت خط خندید و گفت: چرا نمی گی چقدر دلت برام تنگ شده!؟
- اصلا هم همچین خبرایی نیست!!!
- مطمئنی؟!
نه! نا مطمئن بودم! توی گوشی زمزمه کردم: دلم برات تنگ شده......
و فقط صدای نفس هایش بود.....
و سکوتی لذت بخش....
زمزمه کرد: دوستت دارم ساره.........
حاج خانوم زد به در و آمد تو..... نگاهم به عکس کامران روی اسکرین گوشی بود.... خودم را کشیدم کنار تر، تا بنشیند..... سرش پایین بود..... و من، دیـــــدم که نگاهش، رنگ و بوی دیگری دارد......
دستش رفت سمت قلب تپل قرمز.....
توی دستش بالا و پایینش کرد.....
لبخند کمرنگی گوشه ی لب هایش نشست......
خیره به قلب قرمز، زیر لب گفت: داری می ری........
بغضی که مدتی بود به گلویم راه داشت، سر باز کرد.... دست حاج خانوم، پرز های قلب کوچک و تپل قرمز را، لمس کرد.....
- می ترسی.....؟!
صدایم خفه بود..
- نه.

دماغش را بالا کشید و من فکر کردم که سال هاست حاج خانوم را به این حال ندیده ام... مگر وقت هایی که بابت روشنک غصه دار می شد.....
- ساره.....؟!
- بله حاج خانوم.....
- راضی ای.. مگه نه...؟؟!
راضیم... راضیم.... راضیم.....
- راضیم....
اگر احمد به جای کامران بود.... اگر بخت سپید من، به کت شلوار قهوه ای و نگاه مطیعش گره خورده بود..... اگر......اگر... اگر..........
باز هم جوابم به حاج خانوم، همین بود......؟!
با ذوق چرخید طرفم: ساره!؟ می خوای لباس عروس منو ببینی؟؟
چشم هایم پر از اشک شد.....
چرا تا به حال او را اینقدر صمیمی ندیده بودم.....؟!
سر تکان دادم....
بلند شد و جلو تر از من به سمت اتاق انتهای هال بالا که حالا سال ها بود انباری تمیز و مرتب خانه به شمار می رفت، به راه افتاد......
لباس عروس حاج خانوم را همان سال های بچگی، یکبار که علی چشم گذاشت و من و روشنک به اینجا پناه بردیم، پیدا کردیم.... پاورچین پاورچین رفتیم توی و از تاریکی و موزاییک های موکت نشده ی کفش، یخ زدیم.... انبار شلوغ و بهم ریخته بود.... بعد ها تمیز شد و درش برای همیشه، بسته...... من داشتم با صندوقچه ی خانوم بزرگ ور می رفتم و روشی صدایم کرده بود: هی.. ساره! بیا اینجا....!!
پاهای کوچکم را روی زمین سرد گذاشته و با احتیاط به سمتش رفتم.... قد روشی بلند تر از من بود و چشم های درشت و سبزش، به کلید توی قفل.... روی پنجه هایش بلند شد و آنقدر خودش را کشید، تا دستش به کلید رسید...... و به محض پیچیدنش، در با صدا باز شد و روشی پرت شد روی من.....! صدا آنقدری بلند نبود که کسی متوجه ما بشود.... توی کمد یک سری خرت و پرت و لوازم به درد نخور بود و چند دست لباس آویزان شده.... روشی خودش را کشید بالا و برق پارچه ی گیپور و سفیدی، چشمش را گرفت!! آستین لباس را کشید و با حیرت و خوشحالی کودکانه از کشف ممنوعه ها و خیالات برای پوشیدن لباس و پیوستن به دنیای عروس قصه ها.......... ، به من نشانش داد......
حاج خانوم کلید انداخت و در را باز کرد.... در انبار با صدای قیژی باز شد...... هنوز همان طور سرد و بی روح و تاریک بود..... تصور تاریکی از آن انباری داشتم.... سال هایی دور...... آنقدر دور من یادم نیست چطور شد که حاج خانوم بالای سرمان ظاهر شد و توبیخمان کرد و برای همیشه، قفل گنده ای به کمد دو لنگه ی قدیمی ته انباری زد.....! و من و روشنک، هرگز نفهمیدیم که چه چیزی باعث آن همه خشم و توبیخ شد..

حاج خانوم داشت می گفت: بیا... همین جاس....
پایم که موزاییک خنک را حس کرد، لبخند به لبم نشست......
حاج خانوم جلوی کمد ایستاد و من حواسم به خرت و پرت ها و میز و صندلی های کهنه و جارو برقی از کار افتاده ی نارنجی رنگ جهیزیه اش بود......
کلید را انداخت توی قفل کمد..... دو لنگه ی در را با دست و با زوری از سفت شدن لولا ها، از هم باز کرد..... نگاهی به کمد انداخت.... یکی یکی لباس ها را کنار زد... نمی دانم چرا قلب من، سنگین بود..... خیلی سنگین.....
دستش به لبه ی لباس خورد.... چشم هایش را بست.... و لباس عروس گیپور آستین بلند و پف دار سفید را، بیرون کشید........
پارچه ی لباس را لمس کردم.....
حاج خانوم روی زمین جلوی کمد زانو زد.....
هوای انباری، سنگین بود.....
و انباری، تاریک بود...
و من نمی توانستم اشک های حاج خانوم را بببینم.....
و من فقط حرکت بینی و تکان خوردن شانه هایش را حس می کردم......
و من.....
دلم می خواست بمیـــــــــــــرم....، که چرا نمی توانم برایش کاری کنم.......
دستم را گذاشتم کنار دستش، روی سنگ دوزی لباس.....
- ساره.....
- جونم حاج خانوم؟
لباس را رها کرد....
دست هایش را گذاشت دو طرف دامنم: راضی ای ساره؟؟ از ته دل راضی ای مامان؟؟
مامان......
دلم ریش شد......
چرا این همه عجـــــــز.......
چرا......
نشستم روبه رویش و اشک هایم، تند تند ریخت پایین...
- حاج خانوم چی شده؟؟ من راضیم به خدا....
دیگر یادم نبود که سر سفر مشهد قشقرق به پا کرده... یادم نبود از رنگ قرمز و خنده ی بلند، بدش می آید..... یادم نبود...........
دست هایش را گذاشت دو طرف صورتم...... چقدر دلم نمی خواست حاج خانوم مقتدر را، آنجور زانو زده... آنجور رنجور.... آنجور پر درد...... ببینم........
اشک های من، روی دست هایش می ریخت.....
و اشک های او، روی موزاییک های سرد.....
دست هایش را روی صورتم فشرده بود: من آرزوم خوشبختیه توئه...

لبخندم آنقدر پــــــهن و گشاد بود که تمام آینه ی عریض سالن آرایشگاه را گرفت......!
دست کشیدم به گونه ام و خندیدم.....!! با ذوق شانه هایم را جمع کردم و رو به اینه، دور خودم چرخیدم....!! وووووووووی!!!!!!
آرایش خانوم مهری که گفته بود شبیه عرب ها شده ای، شیک و ساده بود.... خبری از رنگ های اغراق آمیز و سایه هایی که پشت پلک آدم را با دفتر نقاشی اشتباه می گیرند، نبود!!! و من، عمیقا ممنون خانوم مهری بودم...و ممنون کامران و توپ و تشرش......!!
سایه های پشت چشمم دودی و مشکی بود.... گونه هایم برجسته تر از همیشه.. و رژ لب قرمز فوق العاده ای که کشته مرده اش بودم.... سر درست کردن موهایم، روشنک و شادی کلی تز دادند و کلی روی مدل انتخابی ام مانور دادند و آخر سر به هر نحوی بود پشت سرم جمع شد و نیم تاج کوچک و خوشگلی روی موهایم سوار شد.....
باز جلوی آینه چرخ زدم.... چقدر بحث کردیم سر خریدن لباس عروس... چقدر کامران دست روی پیراهن های دکلته می گذاشت و چقدر من می نالیدم که نمی خواهم..... با غیظ گفته بود: محاله بذارم پوشیده بخری!!! با غیظ گفته بودم: اصلا نمی ذارم ببینیش تو تنم!!!!
لباس دکلته بود با دو تکه تور کار شده ی سرشانه ها و متصل به دو طرف یقه.... بالا تنه ی چسب و سنگ دوزی شده.... و دامنی با چین و پف متوسط.... تور سرم حاشیه دار و کار شده بود و بلندی اش تا امتداد دنباله ی یک متری دامنم....... دستکش های سفید را گلچین کمک کرد بپوشم و چادر حریر سپیدی را که کامران به شدت ازش متنفر بود را، روشی روی سرم انداخت.......
بوی اسفند و کل کشیدن و تبریک خانوم ها، ته دلم را قرص می کرد که چیزی شده ام.... که امشب کامران از انتخابش پشیمان نمی شود.... که من هم، استعداد خوب شدن را، هر چند به بهای آراستن، دارم........
برای بار آخر به دختر توی آینه نگاه کردم.......
ساره.....
باید باهات خداحافظی کنم.....
ساره......
داری عوض می شوی....
داری خانوم می شوی......
ساره جانم.....
داری زن می شوی.......!
به چشم هایم خیره شدم...... لبخند زدم.... خدای خوبم...... تو را که دارم، بهشت، مـــــــــــال منست.......!
خدای خوبم..... من را توی آغوش امنت بگیر..... سفت بغلم کن.... و ببین که چه به محبت و شش دانگ حواس تو ، محتاجم........!
خدای خوبم.... ای، بهترینِ بهترین من.....! ای که تمام هستیم، ای که تمام نفس های بی مقدارم...، ای که تمام نماز های نیمه شبم، مــــــال توست............! ، قطره ای از محبت تو، برایم کافیست........!
به ساره ی توی آینه، میان سایه های مشکی و رژ لب قرمز و تور حاشیه کاری شده، لبخند پررنگی زدم و زمزمه کردم......
« الیس الله بکاف عبده.......؟! »
صدای جیغ خنده دار شادی و زنگ آرایشگاه و خنده ی عروس دیگری که آنجا بود، بهم پیچید...... دلم به تاپ تاپ افتاد....... روی پا بند نبودم..... روشی و شادی از دو طرف همراهیم کردند..... شادی جیغ می کشید و مثل دیوانه ها می خندید...... قبل از اینکه به در بالا برسیم، روشنک چادر را از سرم برداشت.... برگشتم اعتراض کنم که در سالن بسته شد و نگاه من، مـــــات.... به قامت کشیده ی کامران........
تو نگاهت عشقُ دیدم....... تپش قلبُ شنیدم...........
توی جاده های احساس.... من به عشق تو رسیدم..............
نفسم گرفت...! بدون اغراق، نفسم گرفت!!! کت شلوار مشکی خوش دوختی تنش بود..... بلوز سفید سفید..... کراوات نقره ای مشکی.... و دکمه سر دست هایی که خودم برایش خریده بودم........ و زر قرمز توی جیب کتش.... و دسته گل رز قرمز من.... میان دست هایش.... پیچیده شده میان ساتن شیری......
چشم هایم خیس شد......
یک قدم آمد جلو.....
لبه های تورم را گرفت..... بوی خوب ادکلنش.... تمام حیاط چهره ها را پر کرد...... نفس عمیقم، پله پله شد............
تور طلایی نقره ای حاشیه دارم را، بالا زد........
نگاهم دور تا دور صورتش گشت..... صورت اصلاح شده و داماد وارش..... موهای به سمت بالا و کج ژل خورده اش......
تو کتابا عشقُ خوندم........ عکس خورشیدو سوزوندم...... جای خورشید تو کتابا.... نقش چشماتو نشوندم...........................
چشم هایم ، خیس چشم هایش شد.......
چشم هایش....... تبدار..... نیمه باز.... عاطفه وار.........
تمام تنم را، « واللهُ غفور رحیم...» پر کرد....

خم شد.... به چشم های تبدارش، عشق پاشیدم.... به چشم های عاشقم، نـــــور پاشید................
و بوسه ای گرم و طولانی...، به پیشانیم نشاند......
توی شب های من و تو... لب عاشق بی صدا نیست..... توی دنیای من و تو... واسه غم ها.. دیگه جا نیست...............
دست هایم را توی دست هایش گرفت...... و من، فکر کردم که کاش برای حل شدن در عطارد دست هایش، پوششی نداشتم.........
تورم را کشید پایین.... اسفند گردید دور سرم... چادر روی تنم، بند شد..... صدای فیلم بردار مزاحم آمد..... دست های کامران بود..... احتیاطش به وقت بالا رفتن از پله های چهره ها، بود....... و سکوتی پر از خواستن... پر از احترام... پر از مردانگی.....
بنز سفید پدر شادی، زیر گل های صورتی و شیری و بنفش....، تمام شوقم را به نشانه کشید..... چقدر کامران امتناع کرد... چقدر گفتم همین ماکسیمای سرمه ای..... چقدر گفت دوست دارم سفید باشد... کرایه می کنیم...... و چطور شد که شادی یک هفته ی تمام مخش را خورد تا بنز را قبول کند........
تا برسیم به باغ آتلیه، توی سکوت گذشت...... و آن جا، و آن همه ژست های خاک بر سری فیلم بردار..... و آن همه خجالت من... و آن همه عشق کامران...... و آن همهه چرخیدن و تاب خوردن.... آن همه عکس های دوست داشتنی....
وقت رفتن به باغ ، آنقدر که فیلمبردار کشش داده بود، کامران کفری شد، پایش را روی پدال گاز فشرد، و تا رسیدن به خواندن خطبه ی عقد، قالشان گذاشت........! بعد دست دستکش پوشم را میان دست هایش گرفت .... و قربان صدقه ام رفت.... و گفت که چقدر آسمانی شده ام.... و گفت که با ابن ساره ی وحشی در عین معصومیت چشم ها، عشق می کنم......
و چشمکی زد.... و با شیطنت افزود که امشب را، فقط خــــدا می تواند که بخیر کند.........!!
و من، به کمر دردی فکر کردم که از نیمه های شب گذشته،امانم را بریده بود......
جلوی ورودی باغ، میان تاریکی غروب و خنکای دل پذیر شهریوری، همان جا که در بزرگ و دو لنگه چهار طاق باز باز بود....، همان جا که علی و صدر پدر و آقاجون و یکی دو تا از جوان های فامیل ایستاده بودند، با ویراژ فوق العاده و هیجان آوری پیچید....!
صدای دست.... سوت.... جیغ... شادی..... اسفند..... دود.... فرش قرمزی که از در تا رسیدن به سنگریزه ها امتداد داشت..... دو تا مشعل پایه بلند....... درخت های بلند و سبز..... مهمان ها.... زن و مرد.... دختر و پسر..... پوشیده و بی حجاب...... شور.... عشق..... امیــــــــــــــــــد...... ....!
قدم به قدم آمدن فیلم بردار..... نیمچه تعظیم بامزه ی کامران به من..... جلو آمدن حاج خانوم.... بوسیدنم..... عاطفه..... علی..... و عمه......!!! و بغل خوب و خالصش، که رنگ بودن را، به رگ هایم تزریق کرد.........!
چقدر همه چیز خوب بود.... چقدر غروب بیست و یکم شهریور ماه، روشن بود..... چقدر موج مثبت... چقدر دعا.... چقدر فرشته....... چقدر خــــــــــــــدا................ ...
قسمتی از باغ را برای عقد چیده بودند.... به سلیقه ی تمام و کمال و عالی روشنک و شادی....! و وقتی که نشستیم، از دیدن عسل طلایی توی جام، دلم ضعف رفت......
عاقد داشت می خواند: النکاح سنتی.....
دست کامران را زیر قرآن باز شده روی پایم گرفتم......
سرکار خانوم سیده ساره فتوحی...... به مهریه و صداق صدو چهارده سکه تمام بهار آزادی..... یک جلد قرآن مجید.... یک شاخه نبات......
دختر خاله ی کامران، از یک چهارم تور بالای سرم، داد زد: عروس رفته گل بچینه.....
کامران خندید......
سرکار خانوم...... سیده ساره....
نگاهم به آینه بود... شادی داشت به روشنک سقلمه می زد که بگوید عروس جایی رفته و نیست.....!! روشنک با صدایی لرزان، به عاقد جواب داد: عروس رفته گلاب......
به آیه های روشن و نورانی نگاه کردم........
برای بار سوم می پرسم.....
نگاهم را از آینه ی متصل به چشم های کامران گرفتم....... چشم هایم را بستم....... و با اجازه ی همه ی کسانی که دوستشان داشتم، بلــــه ای به بلندای امید به خوشبختی ام.... ، سر دادم..............
دستکشم را درآوردم..... حلقه ها رد و بدل شد...... و عسل ها شهد شیرین آینده مان ...... تورم بالا رفت....... دختر ها جیغ جیغ کردند......... کامران خندید.... من سرخ شدم...... و کامران گفت که دیگر خرِ سرخ شدنم نمی شود..................! و باز علی رغم خیالات من، پیشانیم را بوسید......... این بار، امن تر و محـــــــــرم تر....
کمی نشست و با اجازه ای گفت و رفت..... از عروسی جدا، خوشش نمی آمد....... اما من، به رویش لبخند زدم..........
صدای خواننده ی جوان ارکستر از قسمت مردانه می آمد...... شادی با حالت چندشی گفت: حــــــــالم ازت بهم می خوره با این مراسم جدات!!!! من میرم مردونه اصلا!!!!!!
گلچین را دیدم... پیراهن نباتی پوشیده و کنار حنا نشسته بود...... کم حرف شده بود و خانوم تر از قبل به نظرم می رسید...... حاج خانوم را پیدا کردم.... سر میز فامیل های کامران بود...... و روشنک.... که نمی دانم چرا رنگش پریده بود، اما به من لبخند می زد......
نیم ساعت بعد کامران برگشت.... دستم را دور بازویش حلقه کردم و برای خوشامدگویی معرفی به مهمان ها، رفتیم..... بعد موزیک..... و رقصی که من خودم را کشتم تا بتوانم جلوی خنده ام را بگیرم....... وقت شام که شد، دلم ضعف می رفت...... کنار گوش کامران گفتم و او با لبخند مراسم فیلمبرداری را زود جمع کرد..... یک قاشق توی دهان من.... یک قاشق توی دهان کامران...... و پناه بردنمان به آلاچیق کنار استخر.......
اواسط شام چهار تا از دوستان کامران آمدند.... سبد های بزرگ گلشان را دیده بودم...
حوالی یازده بود......
روشنک با تابلوی دو نفره مان رقصید......
عکسی که هر دو روی پل کوچک برکه ی آب باغ آتلیه انداختیم...... منن تکیه داده به شانه ی کامران... و لبخند خوبمان.... عکسی که بعد ها علی رغم مخالفت های شدید من، رفت به دیوار هال خانه و هر وقت که غریبه می آمد، می گذاشتیمش توی اتاق خواب.....!!
کامران آمد..... با آن قد بلندش..... با آن ژست فوق العاده و لبخند خاصش..... با آن چشم های بی نظیرش.........
تو همون عشقی که با تو.... بغض و کینه ها میمیره........
از تو دستای لطیفت.....مرغ شادی پر میگیره...........
موزیک......
رقص.....
و من ، که بلد نبودم تانگو برقصم.....
و کامران، که داشت یادم می داد..............
دست هایم را گذاشتم روی سینه اش.... روی کت خوش دوختش......
لبخند زد.....
دست هایش را گذاشت دو طرف کمر باریکم.....
یک قدم به سمت من... یک قدم به سمت کامران.......
سرم را روی شانه ام کج کردم.....
چشم هایش پرر از عطوفت..... برق زد..... شور شد... مهر شد.......
سرش را جلو آورد.......
به خلاف جهت سر من، کج کرد.........
لبخند زدم...... پر از خواستن...... پر از قرمزی لب ها.........
صورت دوست داشتنی اش، نزدیک شد......
گونه اش خورد به گونه ام......
تو نه شعری بی نشونه...... نه تب داغ شبونه...... خونِ عشقه توی رگ هام..... که از عاشقی می خونه...............
نفس خوش بو و داغش.......
من را می خواست.......
او را...، می خواستم................
لب هایش را چسباند به لب های قرمزم.........
تو همین عشقی که با تو... بغض و کینه ها میمیره........
لبخندم پررنگ تر شد........
خونِ عشقه توی رگ هام..... که از عاشقی می خونه............
بوسیدم.........
عمیق......
پر از نوازش......
طولانی...............
نفس نمی خواستم.......... نفس او، بَسَم بود....... نسیم نمی خواستم..... خنکای شهریوری وابسته به گرمای آغوشش، بسم بود.......... حتی درد کمرم هم با داغ دست هایش، فراموش شد.......
دستم را روی شانه اش چنگ کردم......
دستش را روی کمرم، چنگ کرد...............
آرام از صورتم فاصله گرفت.....
چشم هایم، هنــــــوز...، بسته........
تپش آرام گرفته ی قلبم......
حالا.......، یک قدم جلو..... یک قدم عقب.......
پلک هایم را به سختی و رخوت، از هم فاصله دادم.........
و پناه بردم..، به امّن یجیب چشم هایش...........
یک جفت چشم آبدار و نیمه باز.... با مژه های خوش حالت..... عاطفه وار........ پر از احساس امنیت...............
سرم را گذاشتم روی سینه اش و چشم هایم را بستم......
ای تو تنها خواهش من....... گرمی نوازش من........... سر رو سینه هات می ذارم.......... ای همه آرامش من....

وَ العصر....! اَنَّ الانسان لفی خُسر... الّا الذین ا منوا و عَمِلوا الصّالحاتِ... و تَواصَوْا بِالحقّ... و تواصوا بالصـــّــــــــبر.........!
قسم به عصر.... که انسان همه در خسارت و زیانست..... مگر آنانکه به خدا ایمان آورده و نیکوکار شدند... و به درستی و راستی و پایداری و صبر در دین سفارش کردند.......

----------------------------------رمان رمان رمان-----

تمام وقتی که از پله ها بالا می روم، فکر می کنم الان ست که پاشنه ام گیر کند و پرت شوم پایین... فکر می کنم که الان یکی بی جهت و بی دلیل بی سیم می زند و می گوید که اجازه ی پرواز ندارم.... فکر می کنم که الان حراست بابت هیچی، یقه ام می کند......
دلشوره، امانم را بریده......!
مهماندار خوش روی آراسته، به رویم لبخند می زند و کارت پروازم را چک می کند.... ردیف وسط..... خودم خواستم... خودم..... از تمام پرواز های کنار پنجره....، متنفرم...........! از تمام ابرهای تماشایی..........
کمربندم را می بندم... بغل دستی ام مرد میانسال و مشغول مطالعه ای ست....
با اضطرابی تهوع آور، گوش هایم را تیز می کنم..... همین وقت هاست که خلبان به سه زبان صحبت کند... همین وقت هاست.... چرا گوش هایم ، هنوز پرواز نکرده، کیپ شده....؟؟ چرا......
صدای زنگ موبایلم، یادم می اندازد که هنوز خاموشش نکرده ام....
خم می شوم و از لای خرت و پرت های کیف دستی ام، پیدایش می کنم.....
با دیدن اسم و عکس روی صفحه.....، لبخند متزلزلی می زنم......
اکسپت می کنم و گوشی را دم گوشم میگیرم......
صدایش، پر از دلتنگی... پر از غرور.... پر از لعنتی........!
- به خدای احد و واحد اگر بذارم یکبار دیگه منو دور بزنی!! بار آخری بودم که گذاشتم این همه ازم دور باشی!!! فهمیدی؟؟!!!!
اضطرابم را پشت خنده هایم، پنهان می کنم: سلام......
توی گوشی پچ پچ می کند: سلام عزیز دلم..... سلام عمر من..........
مهماندار اشاره به موبایلم می کند.... تند تند می گویم: باید قطع کنم.....
- هر وقت به من می رسی باید قطع کنی!!! خیه خب... همه چی اوکیه؟؟
- آره... همه چی خوبه....
- مطمئنی...؟!
آب دهانم را قورت می دهم... باید صدای خلبان را بشنوم.... قطع کن.........!
- تو نیستی...؟؟
- میشناسمت.....!! مهم نیست.... جات کجاست؟؟
می خندم: ردیف وسط.... صندلی اول سمت چپ!
- بغل دستیت کیه؟؟
- یه آقای متشخص و خوش تیپ!!!
- بله؟؟!!!
از لحنش خنده ام میگیرد.....
کف دست عرق کرده ام را به عبایم می کشم.....
- یه آقای میانساله... حالا قطع کنم؟!
- خیله خب.. خوبه! هر چقدر خواستی می تونی باهاش حرف بزنی....!!!!
مهماندار دارد نزدیکم می شود....
- من باید قطع کنم.....
- نیم ساعت دیگه فرودگاهم! مواظب خودت باش......
- توام....
- گیرت که میارم بالاخره!!
لبخند می زنم: کاری نداری؟!
پچ پچ می کند: خداحافظ عشق من...........!
گوشی را روی حالت پرواز می گذارم و برای مهماندار آراسته، سر تکان می دهم.....
تمام صدای خلبان را از دست داده ام.......
تمامش را.....
آهم را کسی از زیر روبنده ی سیاه، نمیبیند.....
موبایل را که توی کیف رها می کنم، دستم یخ می کند... منقبض می شود... دستم را به دور حلقه ی عقیق قرمز، چنگ می زنم..... تسبیح عقیق قرمزِ عزیز ترین..... باید بیندازمش توی گردنم... باید تمام وقت هایی که می ترسم، لمسش کنم... ذکر بگویم.... و آرام بگیرم.....
یک جفت چشم مخمور، توی نظرم نقش می بندد......
به حداکثر فاصله ی زمینی از این شهر رسیده ایم.....
تسبیح توی چنگم سفت می شود....
دندان هایم را روی هم می فشارم......
سرم را تکیه می دهم به پشتی صندلی....
چشم های لعنتی، دست از سرم بر نمی دارند....
چرا صدای خلبان را نشنیده ام؟؟؟
کلافه می شوم......
چشم های ریمل زده ام را روی هم می فشارم.....
چشم های خیس ریمل زده.....
باید بروم....
باید بروم و آخرین حلقه ی این حلقه ی نفرین شده....، آخرین دانه ی این تسبیح را....، پاره کنم........!!!


مطالب مشابه :


رمان خالکوبی 40

رمان خالکوبی 40 نگاه شبنم از من به موبایل توی دستم چرخید: دانلود رمان برای موبایل.




رمان خالکوبی 45(قسمت آخر)

خالکوبی برای من جریان داره دانلود رمان برای موبایل. دانلود رمان عاشقانه




رمان خالکوبی 11

رمان خالکوبی 11 و برای اولین تاکسی به انتظار نشسته دانلود رمان برای موبایل.




رمان خالکوبی 5

رمان خالکوبی 5 موبایل را که توی کیف رها می کنم، دستم یخ می کند دانلود رمان برای موبایل.




برچسب :