رمان حسش کن

فصل 4

.ساعت ۹ از بچه ها خدافظی کردم و رفتم خونه.. البته باران باهام اومد و گفت مامانم بش زنگ زده و گفته ناهار اونجاییم

منم خوشحال شدم

از تاکسی پیاده شدیم و باران. پولو حساب کرد

زنگ نرو زدم

در که باز شد رفتیم تو

مامانم درو با کرد

لبخندی زدم و رفتم سمتشو بغلش کردم و گفتم: سلام مامانی...

بغلم کرد و گفت: سلام دخترم خوش گذشت؟

خندیدم و گفتم: جای شما خالی

ازضش جدا شدم و وارد راهرو شدم که صدای بارانو از پشت سر شنیدم: سلام خاله... نمیدونید این دخترتون دیشب چقد جیغ جیغ کرد

مامان: جیغ جیغ؟

باران: اره بابا. از بش بش هله هوله میدید بخوره شبا معدش سنگینه کابوس میبینه جیغش میمونه برا ما

مامانم خندید و گفت: چی بگم والا

وارد خونه شدم و بلند گفتم: سلام بر اهالی که در این خانه هستند

صدای بابا از سالن پذیرایی اومد: سلام دخترم

رفتم سمت و بوسیدمشو گفتم: سلام بابا... خوبی؟ خیلی وقت بود درس حسابی ندیده بودمت

خندید و گفت: بعله... شما با دوستاتون سرگرمید منو در نظر نمیگیرید...

من: نه بابا این حرفا چیه... ما که همش دور و ورت میپلکیم... تو مارو ریز میبینی

بابام خندید و گفت: برو بچه نمک نریز

باران اهی کشید و غمگین گفت: وای عموجون.. نمیدونید... با شما الان مهربونه... وقتی با ما تنهاست ها... اصلا مهر و عطوفت دوستانه از یادش میره... نمیدونید... تمام تن و بدن من از کتکاش کبوده

رفتم توی اتاقم و در حالی که مانتومو به چوبلاسی اویزون میکردم گفتم: باران خانوم کم دروغ بگو... هرکاری کنی نمیتونی منو پبشه مامان بابام خراب کنی

یهو صدا بابام اومد: نفس رای میگه همه تن و بدنش کبوده؟

نالیدم: بابا؟ دو دقیقه منو صابع نکنید هیچی نیس به خدا

باران قهقهه زد و گفت: بخور نفس خانوم...

زدم تو سرشو گفتم: تو یکی خفه

دستشو گذاشت پسه گردنش و رفت جلو بابام و گفت: دیدید عموجون؟ دیدید؟ توی روز روشنم میزنه

لباسمو عوض کردم و یه دست لباس به باران دادم

لباسمونو عوض کردیم و از اتاق زدیم بیرون

مامان صدام کرد که میزو بچینم

من و باران میز رو با نهایت سلیقه تزیین کردیم و چیدیم

مامانم یه عالمه غذا درست کرده بود

با تعجب گفتم: مامان؟ ما چهار نفریم... چرا اندازه ده نفر غذا درس کردی؟ تازی اینا زیادم میاد برای ده نفر

با تعجب گفت: بهت نگفتم؟

ابروام و دادم بالا و گفتم: چیرو؟

دستی به مواش کشید و گفت: عمو حسینت اینا با زن عموت و ارشام دارن میان

با ناله به باران اروم که کسی نشنوه گفتم: دیدی؟ اصا این روبگار دست به دسته هم دادن تا ارشام بشینه ور دل من

باران خندید و درحالی که قاشق و چنگالا رو میزاشت گفت: تو که اونقدرم بدت نمیاد...

خندیدم و هیچی نگفتم... ظرفای سالاد و پوشیدم

زنگ درو که زدن یه نگا به خودم و باران کردم که ببینم مرتبیم یا نه که با صحنه ای که دیدم چوبوندم توی صورتم

منو باران با تاپ و شلوار کوتاه

بارانم زد توی صورتش

دوییدیم توی اتاق تا لباس عوض کنیم

باران عصبانی درحالی که کشومو زیر و رو میکرد گفت: ده عوضی... من خواسم نبود... جلو بابات بهم تاپ دادی؟

با گریه گفتم: حالا بابام که اشناس... فرض کن جلو عموم اینا... وای خدا مرگم بده

خندید و هیچی نگفت

دیگه اینقدم بی حیا نبودم

یه شلوار تنگ سبز تیره رنگ پوشیدم

یه بلوز به همون رنگ که با مشکی یه ادمک خوشحال روش بود و استین سه ربع بود پوشیدم

بارانم مثه من پوشید ولی لباسای اون زرد بود

با غر گفتم: اه.. اینام همش اینجا پلاسن که...

وایسادیم دم در.. هنوز و نیومده بودن

رو به باران گفتم: اینا دیگه کین؟ از اون دم در دارن با کی روبوسی میکنن؟ بابا دلم ضعف رفت از گشنگی

بالاخره رسیدن بهم

همش میگفتم: سلام.. مرسی ممنون... لطف دارید شما... بفرمایید بشینید

به ارشام که رسید با خشم گفتم: گمشو برو بشین تا کتکت نزدم

خندید و گفت: اوه بابا خشن... من خواستم روبوسی ام کنم

جیغ خفه ای زدم و گفتم: ارشام...

خندید و دستاشو اورد بالا و گفت: بابا ببخشید... من تسلیم میشم... رفتم رفتم

رفت نشست

به باران نگاه کردم که از خنده سرخ شده بود ولی سعی داشت نخنده

لهی کشیدم و گفتم: بخند... بخند که حال من خندیدن دارد

یهو از خنده پخش زمین شد

قهقهه میزد و دلشو میگرفت

خندیدم و گفتم: اوه... بسه بابا... اوباما هنوز کلاه گیس بلوند نزاشته که اینطوری میخندی... بلند شو زشته

خواست بلند شه که دستشو گرفت به شلوارم و شلوارمو کشید بالا

حالا من شلوارمو گرفته بودم اون شلوارمو میکشید

با پا هی میزدم بش و میگفتم: باران ول کن زشته...

یهو شلوارمو ول کرد و چسبید به پام

تعادلمو از دست دادم و با پشت افتادم رو زمین

اخم رفت هوا

باران اوند بالا سرم و گفت: چیشد خوبی؟

نگاش کردم که دوتامون زدیم زیر خنده

صدای زن عموم از بالا سرم اومد: وای خدا مرگم بده... ارشام.. بیا ببین این دوتا چشونه؟ کبود شدن و افتادن رو زمین و دلشونو گرفتناز خواب پریدم...

ترسیده بودم

همه خواب بودن

رفتم اب خوردم و دوباره خوابیدم
من که از خنده ضعف کرده بودم

بارانم داشت سرشو میکوبید به پارکت

ارشام با دو اومد بالا سرمون

نشست بالا سر من و گفت: نفس؟ چت شد تو؟

درحالی که از خنده سرخ شده بودم و حال حرف زدن نداشتم با خنده به باران اشاره کردم بعد دوتا دستمو مشت کردم و بقل پاهام بالا پایین کردم

ارشام با خنده گفت: باران میخواست شلوارتو دراره؟

با سر تایید کردم بعد به خودم اشاره کردم و پامو کشیدم عقب بعد به باران اشاره کردم بعد ادای بغل کردن دراوردم

ارشام قهقهه زد و گفت: تو با پا ردش کردی اون پاتو بغل کرده؟

قهقهه زدم و تایید کردم

مامانم اومده بود بالا سرمون و هی بشم الله میگفت...

 

بعد از یه مدت خندمون بند رفته بود ولی اشک از چشامون میومد

منو باران به زور بلند شدیم

و رفتیم سمت جایی که عمو و بابام نشیته بودن

بابام تا مارو دید با تعجب گفت: دارید گریه میکنید؟

منو باران یه نگا به هم کردیم و زدیم زیره خنده

بابام: حالتون خوبه؟

با سر تایید کردیم

نشستیم روی یه مبل دو نفره که مامانم با یه کاسه اب اومد بالا سرمون و دعا میخوند: خدایا... بسم الله بسم الله... جنیان را از بدن این دو دختر جوان خارج کن... بسم الله

منو باران یه نگاهی به هم کردیم

باران دم گوشم گفت: مامانت الان داره چیکار میکنه؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم: فک کنم یه چیزایی مثه جنگیری

یهو منو باران داد زدیم: جن گیری؟

مامانم بدبخت رنگش شده بود مثه دیوار

وایسادم بغل دست مامانم و کاسه ی اب رو از دستش گرفتم و گفتم: مامان؟ داری چیکار میکنی؟

مامانم با وحشت به سرتاپام نگا کرد و گفت: بسم الله.... بسم الله... این جنه.. این جنه.... دختر من اینقد بلند نبود که

بعد شلوارمو داد بالاتر و گفت: ببینم پاهاتو.. سم که نداری هان؟

با وحشت نگا باران کردم

یه نگا به مامانم کردم که داشت منو وارسی میکرد

کم مونده بود بگه بلوزتو درار

شونه ها مامانمو گرفتم و نشوندمش سر جای خودم

با وحشت گفت: وای خدا.. از کی تاحالا زور دختر من اینقد زیاد شده؟

به وضوح میدیدم تن و بدنش میلرزه

به باران اشاره کردم و گفتم بره اب قند بیاره

باران درحالی که با قاشق اب رو بهم میزد با غرغر گفت: اه.. این مدت کارم شده اب قند درست کردن.. یه روز دختره طرف... یه روز خوده طرف

اب قندو دادم به مامانم

با غر گفتم: مامان؟ کی این مزخرفاتو کرده توی مخ شما؟

یکم که به خودش اومد بلند شد و به عمو اینا گفت: بفرمایید سره میز نهار... بفرمایید

عموم یا الله گفت و بلند شد و رفتن سر میز

من و بارانم رفتیم برنج و اینارو بیاریم سر میز

بعد از تموم شدن برنج و غذاها نشستیم سره میز

من وسطه باران و ارشام بودم

برای خودم و باران برنج کشیدم و باران برای من و خودش خورشت کشید

چند دقیقه بعد دیدم ارشام هنوز بشقابش خالیه

بهش گفتم: تو نمیخوری؟

مثه گربه شرک بشقابشو گرفت سمتم و بچگونه گفت: خاله؟ من بلد نیستم بکشم.. میشه بلام بکشی؟

یه نگا به باران کردم که دیدم ریز ریز داره میخنده

خندیدم و بشقابو ازش گرفتم و براش غذا کشیدم و گذاشتم جلوش

تشکر کرد و شروع کرد خوردن

منم شروع کردم خوردن و فقط صدای قاشق و چنگالا میومد

زن عمو: ماشاالله... ماشاالله... نفس چند سالشه الان؟

مگه داشت درمورد بچه حرف میزد؟ بابام: ۲۴ سال...

عمه یه زره سالاد خورد و گفت: اقا حسن... نمیخوایید بفرستیدش خونه بخت؟

من که اینقد شوکه شدم غذا پرید تو گلوم و افتادم سرفه

باران به دادم رسید و لیوان نوشابرو گرفت جلوی لبام که دو سه جرعه خوردم

بابام: والا ما که اصرار داریم.. خواستگارم زیاد داره... ولی خودش همرو نیومده رد میکنه

زن عمو متعجب نگام کرد

که با یه ببخشید از جا بلند شدم و رفتم اشپزخونه

بارانم پشت سرم اومد و گفت: چت شد پس؟

با خشم گفتم: ده اخه زنیکه پررو.. به تو چه من میخوام شوهر کنم یا نه.... مگه چیزی به تو میرسه؟

باران دستی به شونم زد و گفت: عزیزم ناراحت نشو

بعد شیطون گفت: شاید برا خودش گفته...

گیج گفتم: یعنی من با اون ازدواج کنم؟ با زن عموم؟

قهقهه زد و گفت: خر... با زن عموت نه... با پسر عموت

سرخ شدم و زدم پس کلش و گفتم: خفه پلیز

خندید و گفت: خب حالا... بیا بریم گشنمه به خدا

سری تکون دادم و رفتیم سره میز

هنوز داشتم میخندیدم... یعنی میشد؟

ولی این زن عمویی که من میشناسم برای فضولی گفت

خواستم یه قاشق بخورم که تلفنم زنگ خورد

توی روحشی زیر لب گفتم و با یه ببخشبد رفتم توی اتاقم

مه ارا بود

مه ارا: سهلامممم

من: کوفت و سلام... مرض و سلام... درد و سلام.. میزاری دو قاشق غذا بخورم؟

خندید و گفت: خو به من چه؟ من چمدونم تو الان دستشویی یا تو حمومی...

من: کوفت بابا... حالا چیکار داشتی با من؟

مه ارا: هیچی خواستم احوال بپرسم

من: کوفت

و گوشی رو قطع کردم

گوشیمو گذاشتم روی سایلنت و پرتش کردم روی تخت و رفتم ادامه ی غذامو بخورم

 

بعد از جمع کردن و شستن ظرفا به کمک باران رفتیم نشستیم سالن پذیرایی پایینی

خونه ی ما دوتا سالن داشت

یکیش مه با مبل های شلطنتی تزیین شده بود و بزرگترا همیشه مینشستن

و با ده تا پله از سالن پایینی جدا میشد و سالن پایین با مبل های راحتی تزیین شده بود

البته این طرح رو من برای معمونایی داده بودم که جوونای همسن ما داشتن

ما سه تا رفتیم سالن پایینی نشستیم

. هیچکی حرفی نمیزد و باران داشت بازی میکرد با گوشیش

من: ارشام؟

ارشام: جان؟

من: میگم.. دنبال کار نرفتی؟

سری تکون داد و گفت: تو فکرشم...

با اعتراض گفتم: تو فکرشم یعنی چی؟ امسال که تخصصت تموم شد... برو دنبالش دیگه... مطمن باش تو تاریکی با تیر میزننت

سری تکون داد و گفت: مامانمم همینو میگه... ولی حسه کار نیست

سری به تاسف تکون دادم و گفتم: نچ نچ نچ... حسه کار نیس یعنی چی؟ مثلا میخوایی زن بگیری؟

این حرف واقعا بیموقع از دهنم پرید که سریع سرمو انداختم پایین

 

چون پیشم نشسته بود منو به خودش فشرد و خندید و گفت: تو نمیخواد نگران زن گرفتن من باشی

ایشی کردم و سرمو برگردوندم اونور

ارشام: راستی نمیدونید گیتار من کجاست؟ از روزه مهمونی ندیدمش

باران یهو سرشو اورد بالا که صدای مهره های گردنش اومد

با بیخیالی گفتم: نه... ما گیتار تورو چیکار داریم؟

ولی دروغ میگفتم... خودمون گذاشته بودیمش پشت یکی از درختا و یادمون رفته بود برش داریم

ارشام با شک گفت: مطمئنی؟

خونسرد گفتم: اوهوم

دیگه حرفی زده نشد و من شروع کردم زمزمه کردن اهنگ:

تو خیس شده موهات

قشنگه حرفات

میخندی اروم

تو اینو میدونی چقد واسه من عزیزی خانوم

عشقت که باشه

دنیام ارومه

میشه بمونی

با این دیوونه

عشقت که باشه

دنیام ارومه

میشه بمونی

با این دیوونه

 

ارشام شروع کرد در گوشم ادامشو خوندن:

 

باش تا اخرش

تا بشه غریبه و اشنا و بعدش

تلخ نمیشه همیشه داستان تهش

واسه قلبم یه بهونه باش واسه تپش

دشمنا میکردن به ما هربار حسودی

ولی ما دست بردار نبودیم

پزمون اینبود که همیشه با همیم

با اینکه اصلا اهله ادا ادفار نبودیم

تو مثله دنیکسیری به من انرژی میدی

....

 

تا اینحاش خوند من قسمت رپشو بیخیال شدم... سرمو برگردوندم سمت ارشام و توی چشماش نگاه کردم و خوندم:

تو... شکل پریها

خوشرنگ و زیبا...

ارومه دنیا

من عاشق دریام

عاشق بارون

عاشق چشمات

عشقت که باشه

دنیام ارومه

میشه بمونی

با این دیوونه

 

اروم دره گوشم زمزمه کرد: میشه بمونی... با این دیوونه؟

به باران نگاه کردم که دیدم هندزفری توی گوششه.و داره بازی میکنه

اومدم حرفی بزنم که بابام صدام کرد

دویدم از پله ها و گفتم: جانم بابا؟

بابا: تعریف گیتار زدنتو پیشه عموت کردم... دلش میخواد بزنی..

با تعجب گفتم: الان؟

بابا: نه... وقتی عموت اینا رفتن... الان دیگه

من: اهان... چشم

رفتم و گیتارمو برداشتم

ارشام و بارانم اومدن و نشستن

به مامان نگام کردن... داشت با لبخند نگام میکرد

لبخند زدم و شروع کردم زدن و خوندن:

چشامو وا کردم تو بودی

چشام و بستم صدات بود

روزا قربون صدقه هات

شبا لالایی ات بود

دنیام کوچیک بود قده دستات

انگار عشق به من دستات پس داد

حالا بزرگ شدم چقد کوچیکه دستات

مامان... قربونه دستات

میدونم هی چشات تر شد

تا من هی قدم بلندتر شد

تا رسوندی منو به رویاهام

مامان... هی... رویاهات پر پر شد

میدونی.. دنیامو واسه ی من ساختی

میدونم رویاتو واسه ی من باختی

میخندیدم میخندیدی بامن

مریض بودم مریض بودی تا من

تا خوب شم تو ام خوبشی

مامان تا ابد بمون با من

چه خوب بود قدیما

کودکیم با تو

میشستی تو افتاب

میبافتی موهاتو

سرت رو اسمون بودی

میبستی چشماتو

مامان به خدا تو. فرشته ای فقط بریدن بالاتو

مامان ای لاو یو ماما

 مامان ای لاو یو ماما

چقد زندگی سخت بود مامان

چهرش پر از اخم بود مامان

گفتی دنیا پره شیرینیه

»یکم صدامو اوج دادم«

مزش چقد تلخ بود مامان

هنوز.. یکی بود یکی نبود

یکی عاشق بود اون یکی نبود

چخبره زیره این گنبده کبود

» صدامو اروم کردم«

مامان.. کاشکی تاریکی نبود

دنیایه من فانوس نداشت

چیزی بجز کابوس نداشت

امروز میفهمم هیچکسی

قده تو منو دوس نداشت

ماما ای لاو یو ماما

ماما ای لاو یو ماما

ماما ای لاو یو ماما

 

 

اهنگ که تموم شد چشمامو باز کردم

یکم همه گیج نگام کردن بعد شروع کردن دست زدن

لبخند زدم و سرمو انداختم پایین

زن عمو با اعتراض گفت: بگیر ارشام... مردم بچه دارن ما ام بچه داریم... نیگا نیگا.. بچه مردم واسه مامانش اهنگ میخونه.. اونوقت بچه ما همش اینور اونور پیشه دوست و رفیقاشه

خندیدم و گفتم: نه زن عمو... اینجوریام ارشام نیست...

اهی کشید و گفت: هی دخترم... نمیدونی این ذلیل مرده چه ورپریده ایه...

خندیدم و گفتم: پسر همینه... تا یکی نکوبونی تو گوشش ادم نمیشه

ارشام متعجب نگام کرد

خندیدم و گفتم: حقیقته...تورو لوس کردن اینجوری شدی
عمو بلند شد و گفت: خب دیگه ما پاشیم بریم

اخم کردم و گفتم: عمو به خدا برید ناراحت میشم.. واسه شام بمونید

مامان: راس میگه اقا حسین... برید ناراحت میشیم

من: مگه چند نفرید شما.. شامتون اندازه ی ما میشه..

اره جونه خودم

زن عموم تا میومد خونه ما اینقد میخورد لپاش گل مینداخت

ارشام میگفت اا دوروز غذا نمیخوره وقتی از خونه ما میره

زن عمو با خوشحالی گفت: راس میگه حسین.. کجا پاشیم بریم

یا خدا.. این چقد پررو بود

باران دم گوشم گفت: اه.. این چقد نچسبه

خندیدم و گفتم: تازه فمیدی؟

مامان: نفس... حالا که عموت اینا میمونن.. زنگ بزن به دوستاتم بیان

یه نگا بخ باران انداختم که شونه بالا انداخت

باران با خنده گفت: ببخشید خاله اگه تعداد کمه میخوایید من فامیلامم دعوت کنم؟

مامان سری تکون داد و گفت: اره... زنگ بزن به رامین و سینا و علی بگو بیان

ارشام با تعجب مارو. نگا کرد

این از کی از این سه تا خوشش میومد؟

ولی من خدا خواسته قبول کردم و به همشون زنگ زدیم

اونام که خوششون میاد غذا مفتی بخورن تو نیم ساعت اومدن

داخل سالن پایینی صندلی کم اورده بودیم

همه که نشستیم گفتم: بچه ها... من میگم شمال نریم...

سینا: پس کجا بریم؟

من: شمال خیلی خز شده... بریم بروجرد...

باران جیغ زد: بروجرد؟

من: هوی... چته رم کردی... مگه فوش دادم بت؟

رامین: بروجرد کجاس؟

مه ارا: زادگاه ما دخترا

با ذوق گفتم: راهنمایی دخترونه شهدای عاشورا

دانیا: وای اره... دلم براش تنگ شده

شهدای عاشورا اسمه راهنماییمون بود

با خنده به مه ارا اشاره کردم و گفتم: من برای اولین بار این درازو اونجا دیدم

رامین: هوی نفس.. به عشق من توهین نکن

هممون با هم سرامون چرخید سمته رامین و بلند گفتیم: هان؟

رامین: ها؟ هیچی گفتم... بیخیال

خندیدم و گفتم: مبارکه... دانشگاه رفتن بچتون

مه ارا کوبوند تو سرمو گفت: خفه پلیز

ارشام داد زد: هوی دختره... به عشق من توهین نکن

خندیدم و گفتم: مرسی حمایت

خندید و گفت: خواهش میشه

مه ارا ایشی کرد و به رامین گفت: بیا.. نگا... مخاطب خاص مردم ازش حمایت میکنه اونوقت تو دستو پاتو گم میکنی

رامین: خب ببخشید... چیزه... میدونی ببخشید...

مه ارا روشو از رامین گرفت

ما داشتیم به منت کشی رامین نگاه میکردیم

خندیدم و گفتم: اوه.... مه ارا ببخش بچرو.. الان گریه میوفته

خندید و گفت: به درک

رامین با اعتراض گفت: مه ارا؟

مه ارا جوابشو نداد که هممون زدیم زیر خنده

سرمو بردم بالا و با چیزی که داشت دور لامپ میچرخید جیغی زدم

ارشام: چت شد؟

با ترس گفتم: بالای... لامپ

ارشام نگاه کرد و گفت: خب... پروانس

باران خندید و گفت: خانوم از پروانه میترسه

پروانه هه اومد سمتم که جیغی زدم و خودمو بیشتر به ارشام چسبوندم

نشست روی میز جلو مبل

بچه ها داشتن با تعجب نگام میکردن و من میلرزیدم

با وحشت نگاش میکردم

اومد سمتم و نشست روی دستم که افتادم گریه و جیغ میزدم دستمو مشت کرده بودم و توی بغل ارشام جیغ میزد و گریه میکردم

اشکام بلوزشو خیس کرده بود

اصلا دوست نداشتم جلوی کسی گریه کنم

چون مامانم میگفت وقتی گریه میکنی چشمات درشت میشه و تیره تر و خیلی ناز تر میشی... مثله بچه کوچیکا

فهمیدم که یه دستی پروانه هرو گرفت و از روی دستم برداشت

بدنم به وضوح میلرزید و پریدگی رنگمو حس میکردم

خودمو تو بغل ارشام قایم کردم

داد ارشام شوکم کرد: ده منتظر چی هستید؟ نگاتون تموم شد؟ یه لیوان نوشابه یا اب قند براش بیارید... فشارش افتاده

صدای قدمای تند یکی رو شنیدم

چشمامو محکم روی هم فشار میدادم ولی نمیتونستم جلوی زنده شدن تصاویرو بگیرم

من: ولم کن... تروخدا... من از پروانه میترسم...تروخدا اذیتم نکن..

تکون خوردن تعداد زدیادی پروانرو داخل موهام و روی بدنم حس میکردم

اشکام میریخت

نفسام تند شده بود

روی دست و پام پره پروانه بود

یکیشون پشت گردنم راه میرفت

با وحشت چشمامو باز کردم

نفس نفس میزدم

ارشام منو از خودش جدا کرد

دستاش خیلی گرم بود

همه با ترس نگام میکردن

مه ارا یه لیوان به داد

نوشابه توش بود

چند قلپ خوردم و از لبام دورش کردم

دست انداخت دور کمرم و کمکم کرد بلند شم

بردم سمته اتاقم و خوابوندم روی تخت

پتو رو کشید روم

صندلی میز تحریرم رو اورد و گذاشت بالای سرم و نشست

دستای یخ زدمو گرفت

به چهره ی نگرانش نگاه کردم

نمیخواستم ناراحتش کنم

به زور لبخندی زدم و گفتم: من خوبم.. چیزی نیست

غرید: خوب نیستی... از چشمات میخوندم... نفس.. چته بگو چته چند وقته

با بغض گفتم: طاقتشو داری؟

گیج. گفت: طاقت چیرو؟

کشوی میز کنار تختمو باز کردم و دسته عکسی رو دراوردم

با دیدن اولین عکس اولین قطره ی اشک از گونم چکید

اروم در باز شد ولی ارشام متوجهش نشد

وایساد گوشه ای از اتاق

لبخندی بهش زدم و چشمامو بسستم

میخواستم بگم... باید میگفتم

 

 

من: یه دختر ۱۴ ساله شره و شیطون بودم...

اولین عکسو دادم دست ارشام که لبخند اومد رو لباش

من وقتی بیست سالم بود و روی کول ارشام سوار شده بودم و میخندیدم

من: هیچ غمی نداشتم... معلما و ناظما هر وقت مامانم اوضاع تحصیلیمو میپرسید میگفتن یه دختریه که کله مدرسرو گذاشته رو سرش

نگامو از عکسا گرفتم و با بغض نگاش کردم

من: میدونی... ولی یه طوفان کوچیک... میتونه همه چیزو خراب کنه...

اهی کشیدم و ادامه دادم: امتحانای ترم دوم بودن و زود تعطیل شده بودیم

توی کوچه خودمون داشتم راه میرفتم که یه ون بزرگ مشکی پیش پام ترمز زد و دو تا مرد منو گرفتن و بردن داخل ماشین... هرچی تقلا میکردم منو محکم تر میگرفتن... به دستمال گذاشتن جلوی دهنم و بعد هیچی نفهمیدم... وقتی چشمامو باز کردم همه جا سیاه بودم.. اول فک کردم کور شدم ولی وقتی یکم نور از زیر در دیدم فهمیدم نه هنوز چشمام سالمه.. فک میکردم فقط یه دزدی یادست.. اخه توی فیلما دزدا بچه هارو برای پول میدزدیدن... هرروز یه خانوم میومد و بهم غذا میداد و اب... به بوی نم عادت کرده بودم... هیچ نمیدونستم کی شبه کی روز... وقت میخواستم برم دستشویی همون خوانوم میومد و میبردم دستشویی و حموم.. نمیدونم.. چهار روز گذشت یا پنج روز که یهو در باز شد و دوتا مرد گنده اومدن و منو بردن.. هرچی تقلا کردم ولم نمیکردن.. منو پرت کردن توی یه اتاق دیگه.. با اتاق قبلی هیچ فرقی نداشت فقط چراغ داشت و یه مرد پشت به من پایساده بودم.. از پشت سرش معلوم بود پسر جوونیه.. وقتی برگشت شوکه شدم.. شروین بود..

ارشام: شروین؟

پوزخند زدم و گفتم: باید بشناسی.. رفیق فابه بچگیت..بیخیال اون.. اومد سمتم.. من افتاده بودم روی زمین.. لباسای مدرسم چروک شده بود.. مقنعم توی سرم کج شده بود و موهام ریخته بود توی صورتم... جلوم سانو زد و چونمو با دستش گرفت.. سرمو کج کردم که گفت: از ارشام شنیدم سرکشی...راسته؟

به جای اینکه جوابشو بدم تف کردم تو صورتش.. عصبانی شد و یکی زد توی گوشم.. دوتا.. سه تا.. تعدادشون از دستم در رفت.. پوست صورتم میسوخت و درد میکرد.. توانایی تکون دادن سرمو نداشتم...گوشم سوت میزد و دهنم پره خون بود..

توانایی فکر کردن نداشتم...چند لحظه بعد حس کردم روی هوام.. بعدشم هیچی نفهمیدم.. وقتی چشمامو باز کردم..

باران اروم صدام زد...

اشکام میریخت روی گونم...

ادامه دادم: وقتی چشمامو باز کردم توی همون اتاق بودم... بچه تر از اونی بودم که بدونم باید چی کنم...تنها کاری که بلد بودم گریه کردن بود... اونموقع تو هیجده سالت بود... دوباره همون شروین اومد توی اتاق... یه صندلی اورده بود با خودش.. نشست بالا سرم و گفت: اخ اخ.. نگاش کن... اومد دست بکشه رو صورتم که خودمو کشیدم عقب.. پوزخندی زد و گفت: میدونم.. همیشه با پسرا همینطوری میکنی.. چندباری چندتا از بچه هارو فرستادم سراقت ولی ردشون کردی و یا کتکشون زدی.. ولی نیگا.. الان تو تو چنگ منی

توانایی نگاه کردن توی چشم ارشامو نداشتم...

من: خندید و گفت: ولی اینبار رامت میکنم... نقطه ضعفتو میدونم..

بازومو گرفت و بلندم کرد

از اون اتاق برد من و پرتم کرد توی یه اتاق دیگه..چند دقیقه بعد یه مرد با یه جعبه شیشه ای بزرگ اومد

یخ کردم...

با بغض نگاه ارشام کردم...دستاش مشت شده بود با دستام دستاشو گرفتم

سرشو اورد بالا و نگام کرد

چشماش برق میزد..

اروم گفتم:توی اون جعبه چیزی جز کابوس من نبود...

پوزخندی زدم و گفتم: ده ها پروانه ی ریز و درشت... جیغام دست خودم نبود.. تکوناشونو توی. موهام حس میکردم.. روی کل بدنم پروانه بود

به جای خالی باران نگاه کردم

رفته بود

سردم شده بود... پتورو بیشتر به خودم فشردم.. اما گرمم نمیشد

حس کردم فرو رفتم توی بغل یکی

ارشاممنو گرفته بود توی بغلش...

بی حرف گریه میکردم...

من:با هر بدبختی بود اونروز تموم شد... کابوس من روز بعدش بود... کابوسی که شبا ولم نمیکنه.. اون..

دیگه نتونستم حرفی بزنم.. بغض راه گلومو بست

صدای لرزون ارشامو شنیدم:اون چی؟

سرمو بیشتر فرو کردم توی سینش و گریم اوج گرفت

منو از خودش جدا کرد: نفس.. اون چی؟

با گریه گفتم: به خدا نمیخواستم.. به خدا نمیخواستم... مجبورم کرد

اولین اشک از چشمای خوشگلش چکید

شکستم.. خورد شدم..

اروم گفت: اذیتت کرد؟ اره؟

هق میزدم... سرمو تکون دادم

چشمامو بستم و با خودم میگفتم: الا سرم داد میزنه.. الان میزنه توی گوشم.. الان میزاره میره

اما گرمای اغوشش بود که منو به خودم اورد

محکم به خودش فشارم میداد

بغض و لرزش توی صداش اشکار بود و این منو دیوونه میکرد: عیبی نداره... عیب نداره...

با گریه گفتم: دعوام نمیکنی؟

خنده ی تلخی کرد و گفت: نه عزیزم.. نه فدات شم... نه گلم... برای چی دعوات کنم؟ تقصیره تو نبوده... تقصیره اون...

و چند تا فوش داد که نمیشه بگم...

ادامه دارد...

   


مطالب مشابه :


رمان ازدواج اجباری-27-

رمان,دانلود رمان لباس روشنم پر شده بود از دختر و ولش کن خونت محاصره




رمان قرارنبود2

لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک نگاه کن اون وسط نشستن.اینبار (دانلود) رمان آن




رمان افسونگر

رمان,دانلود رمان,رمان با شلوار جین آبی روشنم هارمونی بعد فکر کن افسون هم مثل




رمان ازدواج اجباری

رمان,دانلود رمان,رمان باز کن فقز صدای دیدم یه جای خیلی روشنم مامانم نشسته بود رو




هکر قلب(1)

رمان,دانلود رمان,رمان دادم.شلوار لی آبی روشنم رو پام کردم.و کن هلیا.آخه




رمان حسش کن

توی روز روشنم فرض کن جلو مودب پور,آنلاین,رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11-

رمان,دانلود رمان خدایا کمکم کن به نقشه های عمه، به ساده دلی نیما، به آینده روشنم




برچسب :