رمان قرعه به نام سه نفر 7

ترلان :اوهو..واسه خودشون چه بَزمی راه انداختن..انگار نه انگار عمه ی ما فوت شده..

تانیا نُچی کرد و گفت :چی میگی تو؟!..اونا که خبر ندارن..تازه اگر هم خبر داشتن بازم واسه شون مهم نبود..تهش می گفتن به ما چه..

تارا پرده رو کشید:اینجوری که نمیشه..حالا عزا مَزا رو بی خیال بشیم از این سر و صداها نمیشه گذشت..ما خودمون مهمونی می گیریم ولی اینجوری نمی ترکونیم..انگار کل ویلا داره منفجر میشه..

ترلان دستاشو به هم مالید و با حرص گفت :دوست دارم جفت پا برم وسط مهمونیشون و یه گرد و خاک حسابی راه بندازم..ولی حیف که زورم بهشون نمی رسه..
تارا نگاهش کرد :می خوای حالشون رو بگیری یا کلا واسه این سر و صداها داری کُری می خونی؟..

ترلان لباشو به نشانه ی اعتراض جمع کرد و گفت :هر جور می خوای فکر کن..کلی گفتم..
****************
دخترا پشت دیوار ایستاده بودند..چون دیوار توری بود به راحتی اونطرف ویلا دیده می شد..

چند تا پسر و دختر توی حیاط دست تو دست هم راه می رفتند و گاهی صدای قهقهه ی مستانه یشان فضای باغ رو پر می کرد..

تانیا :تازه 1 هفته ازمرگ عمه خانم گذشته..نمی تونیم اینکارو بکنیم..من میگم درست نیست فعلا بی خیالشون بشیم..
تارا معترضانه گفت :یعنی چی تانیا؟..مگه یادت رفته اونبار با ما چکار کردن؟..مهمونی..

تانیا:از کجا معلوم اون چند تا مرد اینا بوده باشن؟..من گفتم شاید..

ترلان پوزخند زد : د اخه کی با ما سر جنگ داره و عاشق اینه که لجمون رو در بیاره؟..جز این سه کله پوک که دم به دقیقه باعث اذیت و ازارمون میشن..همینا سود می برن دیگه به کسی چه..

تارا:حق با ترلانه..باهاش موافقم..من مطمئنم کار این سه تا بوده..بد معامله ای باهامون کردن..تازه اگر اون کارشون رو ندید بگیریم که اونم بر حسبِ احتمال..بازم این سر و صداها رو نمیشه تحمل کرد..ما هم همسایه شون می شیم و اینکارشون درست نیست..

تانیا:خب اونبار هم ما مهمونی گرفتیم و اینا حرفی نزدن..
ترلان چپ چپ نگاهش کرد:1 ساعته داریم لالایی می خونیم برات؟..خب اونا هم تلافی کردن دیگه..بدجورم حالمونو گرفتن..من که مطمئنم خودشون بودن..3 تا مرد..حرف اون پسره هنوز تو گوشمه ""خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟..بهتره از این به بعد هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟ ""..خب این حرفاش تابلو بود خداییش..


تانیا سرش را تکان داد و متفکرانه گفت:اره خب..منم یادم نمیره که اون یارو چی بهم گفت..مشکوک بود .. "" یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی..برای همین پسرا رو اذیت می کنی؟..باهاشون کل کل می کنی و تا پای عذاب می کشونیشون؟..با زبون تند و تیزت اتیششون می زنی اره؟..تو منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم..حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضیه مثل تو""..این حرفاش بودار بود..بین این سه تا برادر یکیشون از موضوع روهان خبر داشت که اونم رادوین بود..اون روز باهاش بد حرف زدم که اینجوری اتیشی شده بود..

تارا:پس دیدی پُربیراه نمیگیم؟..باید تقاص اذیت و ازاراشون رو پس بدن..اون شب داشتم سکته می کردم..اگر بلایی سرمون می اوردن چی؟..

ترلان :قصدشون اذیت کردن ما بود که موفق هم شدن..
تانیا با لحنی کلافه گفت :ولی اینم نمیشه..ما که نمی تونیم بریم تو مهمونیشون شرکت کنیم..تازه هفتِ عمه سَر شده..درست نیست..

ترلان:ما که نمیریم بزن و برقص کنیم..این نقشه ست..
تارا:اصلا بیرون می شینیم..توی بالکن..فقط باید کارمونو باهاشون یکسره کنیم..

تانیا اجبارا سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد:حالا چطوری از این دیوار رد شیم؟!..

ترلان نگاهی به بالا و پایین دیوار انداخت :کاری نداره..بیاین تا بهتون بگم..
طول دیوار را گرفت و پایین رفت..همونجایی که سر توری به لوله ی فلزی بسته شده بود را نگاه کرد..

ترلان : یه گوشه ش رو کج کنیم می تونیم رد شیم..فلزش زیاد ضخیم نیست..کاری نداره..
لبه ی دیوار را از پایین گرفت ولی محکم بود :بیاید کمک دیگه..

اینبار تارا و تانیا هم کمش کردند..لبه ی توری را از پایین خم کردند..انقدری بود که بتوانند رد شوند..
تارا مانتو و شال مشکی براق..ترلان مانتوی مشکی و شال دودی و تانیا هم مانتوی مشکی با شال مشکی براق به تن داشت..

دستی به لباسشان کشیدند..چون از انتهای ویلا وارد شده بودند کسی متوجه انها نشده بود..کمی از راه را طی کرده بودند که متوجه دختر و پسری شدند..دست تو دست هم کنار دیوار ایستاده بودند..جای خلوتی بود..پسر به نرمی لب های دختر را می بوسید..

تارا ریز خندید..تانیا رویش را برگرداند و لبخند زد.. ولی ترلان با نیش باز نگاهشون کرد و خم شد..از روی زمین یه تیکه سنگ نسبتا درشت برداشت..کمی توی دستش جا به جاش کرد ..

فاصله شون نسبتا زیاد بود..هدفگیری کرد و محکم سنگ رو به طرفشون پرتاب کرد..مستقیم پشت کمر پسر خورد ..ناله کرد و برگشت..

با این کار دختری که توسط پسر بوسیده می شد ترسید و پشت او مخفی شد..تانیا و تارا به این عمل ترلان خندیدند..
ترلان اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و دست به کمر رو به ان دو گفت :عوضیا مگه اومدید ..هی من می خوام هیچی نگم باز نمیشه..خاک تو اون سرتون کنن..مثلا اومدید مهمونی؟..به چه حقی تو حیاط خونه ی ما از این غلطا می کنید؟..

پسر سینه سپر کرد و با اخم گفت :شما کی باشی؟..مفتشی؟..شاید هم از طرف گشت اومدی ما رو ارشاد کنی..برو بذار باد بیاد تو هم..

ترلان که مرز خشم رو هم رد کرده بود خواست پرخاش کند که تانیا دستش را گرفت..
رو به پسر با اخم گفت :خیلی خوب کاری کردید واسه من بلبل زبونی هم می کنید؟..عجب ادمایی پیدا میشن..بی حیاها..

دست ترلان رو کشید..ولی نگاه پر از خشم ترلان به ان پسر بود..
تارا اطراف رو پایید..راشا و رایان روی بالکن ایستاده بودند..

اروم رو به دخترا گفت :دوتاشون اونجان..بزن بریم که شروع شد..
تانیا :دارم بهتون میگم..هیچ حرکتی نمی کنید..مثلا عزاداریم و اومدیم اعتراض کنیم..
ترلان :خیلی خب بابا..چندبار میگی..

نزدیک بالکن شدند..راشا زودتراز رایان متوجه دخترا شد..
با دیدنشان اول تعجب کرد ولی کم کم لبخند پررنگی روی لبانش نقش بست.. 

"تانیا"

زیر بالکن وایسادیم..اون دوتا هم با نیش باز زل زده بودن به ما..
از پله ها پایین اومدن و درهمون حال راشا گفت :به به..همسایه های عزیز..خوش اومدید..بفرمایید تو دم در بده..

رایان نگاهی به اطراف انداخت و با پوزخند گفت :یادم نمیاد ما رو دیوار در کار گذاشته باشیم..
زل زد به ما و گفت :کی شماها رو راه داده تو؟!..

با اخم بی توجه به حرفش گفتم :مهم نیست و لازم هم نیست بدونید..سر وصداتون بیش از حده..اگر فراموش کردید بهتره یادتون بندازم ما هم داریم درست کنار ویلای شما زندگی می کنیم..

صدایی جدی از پشت سر پسرا گفت :نه یادمون نرفته..
نگاهش کردم..خود عوضیش بود..رادوین..از فکر اینکه این اشغال اون شب باعث ترس و وحشتم شده بود خونم به جوش می اومد..به طوری که دلم می خواست با ناخنام ریز ریزش کنم..

جلومون ایستاد..رو به راشا گفت :بچه ها صدات می کنن..
راشا:واسه چی؟!..
شونه ش رو بالا انداخت و زل زد به من:میگن بازم براشون بزنی وبخونی..
راشا پوفی کرد وکلافه گفت :ای بابا تا الان 3 بار زدم بسه دیگه..گفتم می ترکونم ولی مهمونی رو گفتم نه خودمو..
رایان زد به بازوش :برو دیگه چقدر غر می زنی..

راشا نگاه کوتاهی بهمون انداخت.. بدون هیچ حرفی برگشت و با قدم های بلند رفت تو ویلا..ما سه نفر هنوز با اخم نگاشون می کردیم..ولی اون دوتا عین خیالشون هم نبود..

ترلان انگشتش رو به طرف دوتاشون نشونه گرفت و گفت :تازه 1 هفته از مرگ عمه ی ما گذشته..اگر شعور داشته باشید اینکارو نمی کنید..شاید تا الان اینو نمی دونستید ولی حالا که می دونید بساتتون رو جمع کنید..

سرمو به نشونه ی تایید حرف ترلان تکون دادم و نگاشون کردم..
رایان ابروشو انداخت بالا و با غرور گفت:تسلیت می گیم ولی مرگ عمه ی شما به ما چه ربطی داره؟!..فقط بر حسب همسایه بودن می تونیم بگیم خدا رحمتش کنه..ولی اینکه به خاطر شماها از مهمونی و شادی خودمون بگذریم..هیچ رقمه روش حساب نکنید..

داغ کرده بودم..اخه ادم هم انقدر پررو؟..معلوم بود از قصد می خوان حرص ما رو در بیارن..
لحنم نشون می داد که دارم حرص می خورم و کنترلش هم دستم نبود :واقعا که قد یه نخود فهم و شعور ندارید..ما همسایه هاتونیم و باید بهمون احترام بذارید..مخصوصا توی این شرایط..

رادوین پوزخند زد و گفت :هه..کدوم شرایط؟!..
تیز نگاش کردم..چند لحظه تو چشمای هم زل زدیم..من با اخم و اون با غرور..نمی دونم تو نگام چی دید که پوزخندش اروم اروم محو شد..

رومو برگردوندم..لامصب عجب چشایی داره..آبی..فوق العاده بود..به راحتی می تونست دخترا رو با همین چشماش جذب کنه..
منکر قد و هیکل وچهره ی بیستش نمیشم ولی من ازش متنفر بودم و اینو همه جوره نشون می دادم..چه با کلام و چه بی کلام..

سکوت بینمون رو صدای گیتاری که از داخل ویلا می اومد شکست..خیلی زیبا و دلنشین می زد..یعنی کار کی بود؟!..
یادم افتاد که رادوین رو به راشا گفته بود " بچه ها دارن صدات می کنن..میگن بازم براشون بزنی وبخونی "..پس صدای راشا بود؟!..
خداییش خوب می زد..انقدر قشنگ که هر سه تامون مبهوت سر جامون وایساده بودیم..

همه ی اونایی که تو حیاط وایساده بودن یکی یکی وارد ویلا شدن..فقط مونده بودیم ما 5 نفر..که رادوین و رایان بدون اینکه نگامون کنن رفتن رو بالکن و تو درگاه پشت به ما ایستادن..داشتن داخل رو نگاه می کردن..

صدای راشا که به زیبایی گیتار می زد رو می شنیدیم..صداش گیرایی خاصی داشت..
تارا :ما اومدیم اینجا چکار؟!..
ترلان نگاهش کرد :خب اولش اعتراض کنیم بعدش هم نقشمون رو اجرا کنیم..
در جوابش گفتم : پس چرا وایسادیم به صدای این یارو گوش می دیدم؟!..

تارا تک سرفه ای کرد و همونطور که به ویلا خیره شده بود گفت :من میگم بذارید خوندنش تموم بشه بعد وارد عمل بشیم..
نگام کرد..بهش چشم غره رفتم:مگه نگفتم عمه تازه فوت شده حق ندارید تو مهمونیشون شرکت کنید؟!..
ترلان به جای تارا جواب داد :ما چه کار به مهمونیشون داریم؟!..اینجا وایسادیم داریم گوش می کنیم..دیگه جلوی گوشامون رو که نمی تونیم بگیریم..تو خونه هم باشیم صداش میاد..
تارا نُچی کرد وگفت :جونه تارا گیر نده تانیا..ما که کاری نمی کنیم فقط داریم گوش می دیدم..

مجبورا کوتاه اومدم..بهشون گیر نمی دادم ولی خب دوست داشتم یه جوری اعتراض کنم که اینجا نایستیم و خودمون رو مشتاق صدای شازده نشون بدیم..همینجوری روشون زیاد بود وای به حال اینکه یه نمه توجه هم بهشون بشه دیگه واویلا..

کنار دیوار ایستادیم ..نگاهمون رو به همه طرف می چرخوندیم الی ویلا..مثلا برامون مهم نبود ولی در حقیقت داشتیم به صدای گیتار وترانه ای که راشا می خوند گوش می کردیم..

مجبور بودیم ..چون اون دوتا نره غول که اون بالا وایساده بودن و انگار نه انگار.. ولی خب بذار دامبول و دیمبول شون تموم بشه به حسابشون می رسم..

هه..بهشون میگیم عمه مون مرده میگن به ما چه..عوضیا..یه به ما چه ای نشونتون بدم کِیف کنید..

صداش قطع شد ولی صدای فریاد اعتراض امیز مهمونا بلند شد که ازش می خواستن بازم بخونه..
خواستیم بریم جلو که دیدم باز صدای گیتارش بلند شد..

ترلان :ای بابااااااا..انگار دست بردار نیستن..نکنه تا صبح می خوان بزنن و بخونن؟!..
تارا مثلا اروم زیر گوش ترلان گفت:حالا بی خیال شو تا صدای تانیا رو در نیاوردی..بذار گوش کنیم ببینیم چی می خونه..انگار اومدیم کنسرت مفتی..

ترلان خندید..منم که شنیده بودم چپ چپ به تارا نگاه کردم که تند سرشو برگردوند..ناخداگاه لبخند زدم و منم از روی اجبار گوش کردم..

صداش انصافا عالی بود..از اون بهتر گیتار زدنش بود..ولی همه شون بخوره تو سرشون که ادم نیستن..
داشت اهنگ " شیفته از سعید اسایش" رو می خوند..شاد و جذاب بود..

با کمال تعجب دیدیم اومد تو بالکن و لب پله نشست..همونطورکه گیتار تو دستاش بود می زد و می خوند..بشمار سه جمعیت دروش جمع شدند..هر کدوم یه سمت نشستند..

به راحتی می دیدیمش که روی اولین پله نشسته بود و با صدای فوق العاده جذابی می خوند..ژست خاصی گرفته بود و تماما سرش پایین بود..مهمونا هم هماهنگ با صداش دست می زدند..

*چه حس خوبیه وقتی*
*دست هات تو دستامه*
*اونقدر تو خوبی عزیزم*
*هر جا هستی جامه*
*گم میشم توی خیالت*
*تا با تو پیدا شم*
*میخوام تا آخر دنیا*
*هر جا باشی باشم*
*دلم میره برات*
*نگو که دیره برات*
*دلی تو سینمه*
*که درگیره برات*
*خوبه حالم با تو*
*خوش به حالم با تو*
*زندگی میکنم
*تو خیالم با تو*
*خیلی نازی ۲))*
*نده منو دیگه نازی بازی*


به تارا و ترلان نگاه کردم..مبهوتش شده بودن..مخصوصا تارا..همیشه عاشق موسیقی و اهنگ بود..ولی عشقش به حیوونای عزیزش باعث شده بود دنبالش رو نگیره و به همین علاقه ی خشک و خالی بسنده کنه..

راشا سرش رو بلند کرد و نگاه خیره ش رو به ما دوخت ..نگاهش از روی من و ترلان رد شد..و زل زد به تارا..
نگاهم بین هر دوتاشون در رفت وامد بود..تارا هیچ عکس العملی نشون نمی داد..فقط نگاه می کرد..ولی راشا همراه اینکه می خوند و گیتار می زد لبخند جذابی هم به روی لباش داشت..



*نمیتونم از تو دیگه*
*چشم بردارم*
*دست خودم نیست خوب*
* خیلی دوست دارم*
*یه جوری میخوامت *
*که همه کور میشن*
*به من و عشق تو*
* همه مشکوک میشن*
*خیلی نازی، خیلی نازی*
*نده منو دیگه نازی بازی*


داشت با چشماش تارا رو درسته قورت می داد..عجب عوضی بودا..
دیدم تارا عین خیالش نیست تند بازوش رو گرفتم کشیدمش سمت خودم..بیچاره کُپ کرده بود..

تارا معترضانه گفت :چته؟!..تو حس بودما..خیلی باحال می خونه لامصب..
تکونش دادم و زیر لب گفتم :حرف نباشه..مگه ندیدی چطور با چشماش داشت می خوردت؟..تو هم که انگار نه انگار..

تارا نگاهش کرد :نه بابا..متوجه نشدم..گفتم که تو حس بودم نفهمیدم..
ترلان با لبخند گفت :همچین زل زده بودی بهش که اونم تند تند لبخند تحویلت می داد..لابد پیش خودش فکرکرده دخترِ از خداش بود..

تارا اخم کرد وبا حرص گفت :غلط کرده اگر همچین فکری کرده..خوب منکر اینکه خوب می خونه نمیشم ولی چشاشو در میارم اگه بخواد هیزبازی در بیاره..

نگاهی بهشون انداختم..دیگه نمی زد و اطرافیان براش دست می زدند..کم کم جمعیت پراکنده شدن و یه عده رفتن تو..یه عده هم بیرون موندن..

راشا تنها داشت به گیتارش ور می رفت..رادوین هم به ستون تکیه داده بود و اینورو نگاه می کرد..رایان هم یه دختر قد بلند با موهای بلوند و لباس فوق العاده باز کنارش ایستاده بود و دستشو دور بازوی اون حلقه کرده بود..

طولی نگذشت که یه دخترسریع از بین جمعیت رد شد و به طرف راشا رفت..درست کنارش نشست و از اون فاصله نمی شنیدم چی میگن..
موهای مشکی بلند که دورش ریخته بود.. ولی لباسش باز نبود..یه شلوار جین مشکی ویه بلوز استین کوتاه سفید..
فقط رادوین تنها ایستاده بود..هه..حتما دوست دختراشونن..پس چرا سر این یکی بی کلاه مونده؟!..

رو به تارا و ترلان که همونطور به پسرا خیره شده بودن گفتم :به چی نگاه می کنید؟..نقشه مون رو یادتون رفته؟..دیگه وقتشه..

تارا سرشو تکون داد وگفت :پس من رفتم..
تند از کنارمون رد شد..ترلان نگام کرد :بریم؟..
به پسرا نگاه کردم :بریم..

هر دو به طرف ویلای خودمون حرکت کردیم..می تونستم ندیده حدس بزنم که چقدر تعجب کردن..حتما پیش خودشون فکر می کردن که الان میریم پیششون و باز اعتراض می کنیم..
هه..از اون بدتر انتظارشون رو می کشه.. 

" تارا "

از همون راهی که اومده بودیم تو ویلای پسرا برگشتم رفتم قسمت خودمون..انقدر هیجان زده بودم که حد نداشت..

سریع رفتم تو ویلا و بدون اینکه زمان رو از دست بدم رفتم تو اتاقم..پشتمو به در تکیه دادم..نفس نفس می زدم..یه نفس عمیق کشیدم و به اطراف اتاقم نگاه کردم..
با شیطنت لبخند زدم..وای که چقدر بخندیم امشـــب..

یک راست رفتم سر وقت دستکشای مخصوصم..دستم کردم و با احتیاط افتاب که همون افتاب پرست بزرگ و خوشگلم بود رو از تو اکواریومش اوردم بیرون..

مثل همیشه اروم بود..البته این ارامشش فقط در مقابل من بود وگرنه خدا اون روز رو نیاره که یه ادم غریبه بهش نزدیک بشه..وحشیانه بهش حمله می کرد..
خودم اینطور خواسته بودم..چون خیلیا بودن که با حیوونای من مخالفت می کردن و در اینصورت کسی نمی تونست نزدیکشون بشه..

گذاشتمش زیر تخت..جوری که تا حس کرد غریبه تو اتاقه بیاد بیرون ولی کسی متوجهش نشه..

بعد از اون رفتم سر وقت پولکی..وای خیلی ناز دور خودش چنبره زده بود ..نه بزرگ بود و نه ترسناک ولی نمی دونم چرا تانیا و ترلان بیخودی از این بیچاره می ترسیدن..اخه ازاری نداشت..

اول دمشو گرفتم بعد هم پشت گردنشو..چون قبلا اموزش دیده بودم و می دونستم نسبت به حیوونای مختلف باید چطور رفتار کنم و توی این یه مورد مشکلی نداشتم..

حالا دنبال جا میگشتم که مخفیش کنم..اخه ممکن بود بخزه و بیاد بیرون ومن فعلا اینو نمی خواستم..
بنابرین گذاشتمش زیر بالشت و دورش رو با پتو پوشوندم البته یه جاییش رو باز گذاشتم تا به موقع بیاد بیرون..

تمام مدت لبخند شیطانیم رو به لب داشتم..
در قفس موش موشک رو هم باز کردم..یه موش ازمایشگاهی سفید و خوشگل که نونو دشمن خونیش بود..
همیشه دور و بر قفسش می پلکید ولی از ترس من کاری نمی کرد..امشب هم باید نونو رو تو اتاق ترلان مخفی می کردم در غیر اینصورت موش موشک رو زنده نمی ذاشت..

اوردمش بیرون و فرستادمش گوشه ی اتاق....چون پرده ها بلند بود رفت پشتشون ..بهتر از این نمی شد..یه اتاق پر از جک و جونورای درشت و باحال..حالا چی می طلبه؟..سه تا پسر مزاحم و پر دردسر تا اینجوری ادب بشن که دفعه ی بعد یادشون بمونه خانما هم می تونن هر کاری بکنن..فقط اگر بخوان که وقتی هم بخوان دیگه مردا که هیچ دنیا هم جلودارشون نیست..

بعد از اینکه پنجره رو چک کردم و از قفل بودنش مطمئن شدم از اتاقم اومدم بیرون..جلوی در ایستادم که دیدم ترلان و تانیا هم سر و کله شون پیدا شد..

تانیا با لبخند گفت :چی شد؟..همه چی حله؟..
با اطمینان لبخند زدم :شک نکن..چه شبی بشه امشـــــب..کرکره خنده ست به خدا..

ترلان هم خندید وگفت :وای اره..راستی بچه ها گوشه ی اتاق تارا دوربین کار گذاشتم ..کنترلش اینجا پیش خودمونه..همین که رفتن تو ازشون فیلم می گیریم..بعد می تونیم با این فیلم حالشون رو حسابی بگیریم..چطوره؟..

با ذوق گفتم :ایول داری ابجی ترلان..وای چرا به فکر خودم نرسید..ایده ت حرف نداره..
رو به تانیا گفتم :خب کی نقشه رو اجرا کنیم؟..

تانیا به ساعت موچیش نگاه کرد :باید صبر کنیم مهموناشون برن..الان ساعت 1 نصف شبه..دیگه کم کم باید زحمتو کم کنن..

با لبخند و نگاه شیطنت امیز گفتم : و اونوقته که من وارد عمل میشم و ..
هر سه با هم گفتیم :خلااااااص..

خندیدیم..هر سه هیجان زده بودیم و بی صبرانه منتظر اجرای نقشمون..

 

فصل سیزدهم


هانی فشار کمی به بازوی رایان اورد وبا عشوه گفت :عزیزم بهتر نیست بریم تو؟..درضمن امشب زیاد تحویلم نگرفتی..
پشت چشم نازک کرد و با ناز سرش رو برگردوند..
منتظر نازکشیدن رایان بود که بر خلاف تصورش رایان گفت :همینجا خوبه..تو که از سر شب همه ش پیش منی .. همه جوره ام تحویلت گرفتم..پس دیگه چی میگی؟..

هانی با تعجب به او نگاه کرد..ولی رایان کاملا خونسرد بود..رادوین که به ستون تکیه داده بود رفت داخل ..

پریا یکی از شاگردان راشا بود چه توی اموزشگاه و چه خارج از اونجا همیشه چشمش دنبال راشا بود..
به عقیده ی خودش تنها به خاطر او مایل بود که گیتار زدن را یاد بگیرد..قبلا صدای راشا را درمهمانی که میزبان ان دوست نزدیکش بود شنیده بود .. از همانجا شیفته ی او شده بود و به بهانه ی یادگیری گیتار در همان اموزشگاهی که راشا تدریس می کرد ثبت نام کرده بود..

روز به روز بیشترخود را به راشا نزدیک می کرد ولی راشا تنها او را به چشم یکی از شاگردانش می دید..در صورتی که پریا اینطور فکر نمی کرد..

پدرش تاجر فرش بود و پریا هم تک فرزند ان خانواده..دختری با چشمان عسلی..پوست سفید و گونه های برجسته..بینی کوچک ..صورت نسبتا زیبایی داشت ولی رویایی نبود..بیشتر بانمک بود ..

راشا تو محیط کارش کاملا جدی بود..با کمتر کسی شوخی می کرد به طوری که شاگردانش او را کوه غرور می نامیدند..

در حقیقت راشا انقدر اهل غرور نبود که به او چنین لقبی داده شود ولی عقیده داشت که تو محیط کار نباید بیش از حد با شاگرد واطرافیان اُنس گرفت..تا همینطور احترام ها حفظ شود..

و پریا نسبت به بقیه پا فراتر گذاشته بود و وقتی از مهمانی او مطلع شده بود گیتار را بهانه قرار داد..کوک گیتارش مشکل پیدا کرده بود که به همان بهانه ادرس ویلای انها را از راشا گرفته بود..

می توانست داخل اموزشگاه این مشکل را برطرف کند ولی اصرار داشت که این موضوع برایش مهم است و باید هرچه زودتر رفع شود وبه ناچار راشا قبول کرده بود..

از طرفی از بین شاگردانش بیشتر با پریا هم صحبت می شد که ان هم به خاطر اخلاقِ راحت و خودمانی پریا بود..
***********************
هانی نگاهی به ویلای دخترا انداخت و گفت :اونجا کی زندگی می کنه؟!..
رایان مسیر نگاه او را دنبال کرد وبا اخم جواب داد :همسایه هامون..
هانی پوزخند زد :خب اینکه معلومه..تو یه ویلا هستید؟..چند نفرن؟..
--نه..می بینی که ویلاهامون جداست..3 نفر..

بیش از ان ادامه نداد..
اینبار پرسید :اون سه تا دختری که اون گوشه ایستاده بودن..همونایی که تیپشون مشکی بود..کی بودن؟!..اخه تمام وقت با اخم نگاتون می کردن..بعد هم یهو غیبشون زد..

رایان با لبخند گفت :حواست به همه جا هستا..نمی دونم..لابد از مهمونا بودن..
بعد از ان برای اینکه هانی بیشتر از ان بحث را ادامه ندهد به طرف ویلا حرکت کرد:من میرم تو..خواستی بیا..
هانی با لبخند بازویش را گرفت :من که از اول گفتم بریم تو..
*******************
پریا رو به راشا گفت :می تونم راشا صداتون کنم؟!..اینکه هی صداتون کنم اقای بزرگوار برام سخته..اینجوری راحت ترم..مشکلی نیست؟!..

راشا با لبخند سرش را تکان داد..همانطور که به گیتار پریا ور می رفت تا عیب وایرادش را برطرف کند گفت :نه..راحت باش..

پریا لبخند زد و به راشا خیره شد:خیلی خوب گیتار می زنی..صدات هم معرکه ست..قبلا توی اموزشگاه گیتار زدنتون رو دیده بودم ولی تا حالا ندیده بودم بخونید..می تونم بگم محشره..

راشا نگاهش کرد..پریا چشمان جذابی داشت..
--ممنون..اونقدرا هم تعریفی نیست..ولی خب..از بچگی هم به موسیقی علاقه داشتم و هم خوانندگی..اولی رو ادامه دادم چون شدت علاقه م نسبت بهش بیشتر بود..
پریا با لحن خاصی گفت :خوش به حالشون..
راشا با تعجب نگاهش کرد :چی؟!..
--ه..هیچی..خب دیگه به چی علاقه دارید؟..یا بهتره بگم به کی؟!..

اخم کمرنگی روی پیشانی راشا نشست..سرش را برگرداند..
پریا که حس کرده بود بیش از حد پیش رفته است من من کنان گفت :وای ببخشید..قصد فضولی نداشتم..شرمنده اگر ناراحتتون کردم..
اخم هایش باز شد و سرش را تکان داد :مهم نیست..گیتارت دیگه مشکلی نداره..همه چیزش رو چک کردم..

گیتار رو به طرف او گرفت..پریا با لبخند دستش رو دراز کرد و دقیقا دستش را همانجایی گذاشت که دستان راشا گیتار را گرفته بود..
با این حرکت انگشتان کشیده ش درست روی دست راشا قرار گرفت..
راشا نگاه تندی به او انداخت ولی پریا خود را بی خیال و خونسرد نشان داد..
راشا گیتار را رها کرد و از جایش بلند شد..پشت به پریا به طرف ویلا قدم برداشت که با شنیدن صدای پریا در جایش ایستاد..
--استاد..یعنی..راشا..

راشا ارام برگشت..هنوز هم اخم به چهره داشت..با لحنی سرد و جدی گفت :خانم صمدی بهتره همون استاد صدام کنید..در اینصورت من راحت ترم..
روی بالکن ایستاد ..به طرف پریا برگشت..همانطور ایستاده بود و به راشا نگاه می کرد..

راشا: دیگه خیلی دیروقته..اگر ماشین نیاوردید زنگ می زنم اژانس..چطور تا این موقع بیرون هستید و خانواده تون نگران نشدند؟..
پریا بدون اینکه خود را ناراحت نشان دهد با لبخند گفت :دَدی و مامی عادت کردن..من بیشترمواقع تو مهمونی های دوستام شرکت می کنم..اونا هم به خاطر اینکه راحت باشم واسه م ماشین گرفتن..برای همین مشکلی ندارم..

لبخند کجی روی لبان راشا نشست..با لحنی که درش تمسخر موج می زد گفت :چه جالب..خانواده ی روشنفکری دارید..
به ماشین پریا اشاره کرد وادامه داد :و همینطور دست و دلباز ..که چقدر هم به فکر دخترخانمشون هستند..این یعنی اخره مسئولیت..افرین..

پریا که متوجه لحن پر از تمسخر راشا شده بود لبخندش محو شد..
راشا :پس حالا که ماشین دارید و می دونید مشکلی نیست بهتره هر چه زدتر برگردید خونه..خدایی نکرده خانواده دلواپس می شن و این خوب نیست..شب خوش..

سرش را کمی تکان داد و بعد از ان وارد ویلا شد..
پریا دستانش را مشت کرد و با عصبانیت دور خودش چرخید..
دوست داشت یک جوری حرصش را خالی کند..
به طرف بوته های کنار دیوار رفت و با حرص به ان لگد زد ..گل هایش را چید و لگدمال کرد..

زیر لب با خشم گفت :مرتیکه ی نفهم..از خدات باشه که با من حرف می زنی..فکرکردی کی هستی؟..

با شنیدن صدای ظریف دختری با تعجب برگشت..اونطرف توریِ فلزی دختری با چشمان مشکی براق با خشم به پریا زل زده بود..

تارا با عصبانیت دستش را به کمرش زد و گفت :اوهوی..مگه ماله باباته که اینجوری بهش لگد می زنی؟..

پریا که از دست راشا عصبانی بود و حرف تارا بهانه ای برایش شده بود تا حرصش را جایی و بر سر کسی خالی کند تقریبا داد زد :به تو چه ؟..اگه ماله بابای من نیست واسه بابای تو هم نیست..هر کار دلم بخواد می کنم..گرفتی؟..

تارا گارد گرفت :خفه شو دختره ی فضول..عجب رویی داری تو..معلومه که ماله بابای منه..

پریا که تعجب کرده بود ولی هنوز هم خشمگین بود داد زد :اصلا تو کی باشی؟..اینجا چی می خوای؟..
تارا دستش را تو هوا تکان داد :به تو ربطی نداره..این منم که باید بپرسم کی هستی و اینجا چه غلطی می کنی؟..اصلا با اجازه ی کی به اموال شخصی ما خسارت می زنی؟..

پریا پوزخند زد و گفت :اموال شخصی ما؟!..برو بابا تو هم..من..
راشا :اونجا چه خبره؟!..

پریا برگشت و با دیدن راشا صاف ایستاد..تارا بیشتر اخم کرد ولی با یاداوری نقشه ای که کشیده بودند اخم هایش باز شد ..

راشا کنار پریا ایستاد ..بی توجه به او رو به تارا گفت :چیزی شده؟!..
تارا دست به سینه نگاهی به پریا انداخت و گفت :از ایشون بپرسید ..

راشا پرسشگرانه به پریا خیره شد..ولی پریا حرفی نزد و تماما تو چشمای راشا زل زده بود..
تارا به بوته اشاره کرد وگفت :نگاه کنید..خودتون می فهمید..

راشا به بوته ای که کنارش بود نگاه کرد..گل هایش کنده و روی زمین له شده بودند..چند تا از شاخه هایش هم شکسته بود..
اخم کرد..سرش را بلند کرد وبه پریا نگاه کرد..
پریا که به لکنت افتاده بود با انگشت به تارا اشاره کرد :اصلا ایشون کی هستن؟..که اینطور با من حرف می زنن؟..درضمن من با این بوته کاری نداشتم..اصلا بهش دست هم نزدم..

تارا دستش را جلوی دهانش گرفت و با چشمانی گرد شده گفت :اِِِِِِ..عجب رویی داری ..د اخه اگرمن سر نرسیده بودم که کل ویلا رو نابود می کردی..
رو به راشا ادامه داد :همچین با حرص بهش لگد می زد که تابلو بود دلش از یه جا پره..
رو به پریا گفت :قبلا هم بهت گفتم من کی هستم..پس لازم به بازگو کردنش نیست..

با مسخرگی به پریا اشاره کرد رو به راشا گفت :از مهموناتون هستن دیگه؟..کاملا مشخصه..
پوزخند زد و برگشت..تا وقتی وارد ویلا شود راشا با چشم دنبالش کرد..

پریا که نگاه خیره ی راشا را روی تارا دید با اخم گفت :اون داشت دروغ می گفت..اصلا من..
راشا نگاهش کرد..سرد گفت :بسه..مهم نیست کی راست میگه کی دروغ..یه بوته هم ارزش اینو نداره بخوام اینجا وایسم و جر وبحث کنم..شب خوش..

بدون انکه به پریا اجازه ی حرف زدن بدهد از انجا دور شد..
پریا نگاه تندی به ویلای دخترا انداخت .. بعد از ان هم سوار ماشینش شد و از ویلا خارج شد..
"راشا"

با خستگی خودمو رو کاناپه پرت کردم..ساعت 2 بود و همه ی مهمونا رفته بودن..خیلی خسته بودم..چشمام باز نمی شد..
رادوین خمیازه کشید و رایان هم این موقع شب سیب گاز می زد..
هر سه سکوت کرده بودیم که..
-- کمک..یکی بیاد کمک کنه..

چشمام تا اخرین حد باز شد..یه بار دیگه گوش کردم..یه دختر کمک می خواست..به رادوین و رایان نگاه کردم تا ببینم اونا هم شنیدن یا نه؟..
وقتی نگاه پر از تعجبشون رودیدم از جا بلند شدم..اونا هم ایستادن..

رایان:شماها هم شنیدید؟..انگار یکی کمک می خواد..
رادوین جلو افتاد ما هم پشت سرش..از در رفتیم بیرون..تانیا و ترلان مضطرب توی حیاط ایستاده بودن ..

در خروجی باغ از دو سمت باز می شد..هم سمت دخترا و هم سمت ما..یعنی درکل از دو در تشکیل شده بود..برای همین خروجمون راحت تر می شد بدون اینکه دخالتی تو حریم هم داشته باشیم..

از در رفتیم بیرون و جلوی درشون ایستادیم..همین که خواستیم در بزنیم باز شد..
رفتیم تو..هر سه به طرفشون می دویدیم..خب سه تا دختر تنها بودن و این موقع شب داد می زدن و کمک می خواستن..هر کس دیگه ای هم بود نگران می شد..

تانیا جلو اومد و با نگرانی گفت :تارا خواهرم..کمکش کنید..غش کرده..
سریع گفتم :چی شده؟..الان کجاست؟..
ترلان رو به ما گفت :همراه من بیاید بهتون میگم..

دنبالش رفتیم..استرس دخترا روی ما هم تاثیر گذاشته بود..
ترلان جلوتر رفت و به یکی از اتاقا اشاره کرد..تعجب کرده بودم که اگر حالش بد شده زنگ می زدن اورژانس دیگه چرا ما رو صدا زدن؟..ولی خب شاید هم از ترس و اضطراب زیاد اینکارو کردن..به هرحال زیاد بهش فکر نکردم و هر سه رفتیم تو..
ولی کسی تو اتاق نبود..تا به خودمون بیایم در اتاق بسته و از بیرون قفل شد..

رادوین به در زد و بلند گفت :چرا درو قفل کردید؟!..اینجا که کسی نیست؟!..
صدای قهقهه شون رو شنیدیم:چرا اتفاقا..بگردید شاید باشه..

اینبار رایان با عصبانیت به در کوبید :چی میگید شماها؟..این چه کاریه؟..باز کنید درو..

جواب ندادن..خنده م گرفته بود..
نمی دونم چرا من عصبانی نبودم..نه حرصم گرفته بود و نه هیچی..از اینکه می دیدم هیچ کدومشون چیزیشو نشده خوشحال بودم..
وقتی گفت تارا غش کرده نگرانی تموم وجودمو گرفت..ولی الان خیالم راحت شده بود..
******************
"رایان"


راشا می خندید با حرص گفتم :تو چرا هرهر می کنی؟..پاشو بیا درو بشکنیم..
روی تخت نشست و دستشو به پشت تکیه داد :بی خیال بابا..چرا بشکنیش؟..خب بازیشون گرفته بذار خوش باشن فکرکنن ما رو اذیت کردن..اینجا هم اتاقه دیگه..می گیریم می خوابیم..

رادوین با اخم گفت :چی میگی تو؟..اینجا اتاقه اوناست..ما هم تو خونه ی اوناییم..اینو می فهمی؟..
راشا: خودمون که نخواستیم..اونا اینطور خواستن..
-این کارشون بچه بازی بود..اخه این دیگه چه روشیه واسه اذیت کردن؟..

راشا پا روی پا انداخت و با خیال راحت رو تخت دراز کشید..یه پتو بالای تخت بود که سرشو گذاشت روی اون..
با لذت لبخند زد وچشماشو بست :وای چه نرمه..جون میده تخت تا صبح بخوابی..بی خیاله اون سه تا بشید..جا به این باحالی گیرتون اومده بگیرید بخوابید بابا..

فقط نگاش می کردم..چه راحتم خوابیده..راشا همیشه خوش خواب بود..
یه دفعه با چیزی که دیدم چشمام تا اخرین حد گرد شد و دیگه چیزی نمونده بود از کاسه بزنه بیرون..اصلا زبونم نمی چرخید چیزی بگم..

به زور گردنم رو چرخوندم و به رادوین نگاه کردم..ولی اون گوشه ی دیوار نشسته بود وسرشو به دیوار تکیه داده بود..
خواستم صداش کنم ولی زبونم بند اومده بود..

دوباره به راشا نگاه کردم ..مار خیلی اروم از کنارسرش خزید..رسید پهلوش..درست نزدیک به راشا حرکت می کرد..

با لکنت گفتم :ر..رررر...رررااااا..ررراااشش ششاااااا..راشا..
راشا چشماشو نیمه باز کرد و نگام کرد..رنگم پریده بود..وقتی نوجوون بودم یه بار مار نیشم زده بود و ازهمون موقع با دیدنش روح از تنم در می رفت..

میگن ادم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه..حالا خوده واقعیش رو داشتم به چشم می دیدم نه ریسمون بود و نه طناب..

خواب الود گفت :چیه چرا استارت می زنی روشن نمیشی؟..ای بابا..بذار بخوابم دیگه..
به پهلو خوابید..حالا مار تو بغلش بود..یعنی انقدر خره که هنوز نفهمیده؟..

چشماش بسته بود..ولی یهو باز شد..اروم اروم گشاد شد..با تردید سرشو اورد پایین و تو بغلشو نگاه کرد..سر مار درست رو دستش بود..هیچ حرکتی نمی کرد..

تعجب کرده بودم که چطور تا الان نیشش نزده..معلوم بود اهلیه..

بشمار سه رنگ از رخ راشا پرید..مار نسبتا بزرگی بود..
پیش خودم حرکت راشا رو پیش بینی می کردم و گفتم الان اروم خودشو می کشه کنار به طوری که مار تحریک نشه ..
خوبه که حواسش هست چکار کنه..

ولی حواسم نبود راشا وقتی از چیزی وحشت کنه دیگه عقل و منطق و کلا هر چی سیستم فکری و ذهنیشه ازکار میافته و حالا با دیدن مار همین حالت بهش دست داده بود..

همچین مار رو پرتش کرد سمت منو ازجاش پرید و جیغ کشید که سرجام خشک شدم..
رفت گوشه ی دیوار سیخ وایساد..تابلو داشت می لرزید..

البته حال من بهتر از اون نبود..مخصوصا الان که یه مار هم درست جلوی پاهام افتاده بود..
ماره که از حرکت راشا ترسیده بود و میشه گفت تحریک شده بود تند تند اطراف من می خزید..دیگه چیزی نمونده بود سکته رو بزنم که با ترس پریدم رو تخت ..

رادوین سرجاش ایستاده بود..صورتش نشون نمی داد ترسیده باشه..
خدا رو شکر این توی ما شجاع بود..رفت طرف کمدی که گوشه ی اتاق بود..بازش کرد..

راشا با صدای لرزون گفت :این هی ی ی ی یولا تو اتاق چه غل ل ل لطی می کنه؟!..
-م..من چه می دونم؟!..تو بغله..ت..تو بود..
--من به روح هفتصد جد و ابادم خندیدم اینو گرفتم تو بغلم..فکرکردم پتوِ..چ..چرا مار از اب در اومد؟!..اصلا از کدوم گوری تو اتاق پیداش شد؟!..
رادوین کلافه گفت :بسه چقدر حرف می زنی ؟..یه دقیقه ساکت شو تا ببینم چکار می کنم..

هر دو سکوت کردیم ..تو کمد چیزی پیدا نکرد..به طرف صندلی چوبی که کنار در بود رفت..
مار همون اطراف واسه خودش داشت پرسه می زد..

مستقیم به طرف راشا رفت که اونم تا دید اوضاع خرابه فرار کرد اومد سمت من..حالا هردوتامون رو تخت بودیم و با ترس به مار نگاه می کردیم..
بدبختیش اینجا بود همچین موجود لطیفی هم نبود..معلوم نبود خونگیه یا نه..با یه نیشش خیلی راحت هر دو از پا در می اومدیم..شوخی شوخی با مار هم شوخی؟!..دخلمون می اومد..

رادوین پایه ی صندلی رو شکوند و به طرف مار رفت..نمی دونستم می خواد چکار کنه..بگیرش یا بکشش؟!..

یه دفعه یکی زد به در و داد زد :هی یارو دستت به مار من بخوره تیکه بزرگت گوشته..چکارش داری؟..
هر سه با تعجب به درنگاه کردیم..ماره اینا بود؟..اوه اوه..از کجا فهمیدن رادوین می خواد مار و بگیره؟..لابد از پنجره ما رو زیر نظر دارن..

راشا داد زد : مار توِِ؟..خب بیا بگیرش..
از پشت در گفت :از تو پنجره بفرستش تو باغ..این در باز بشو نیست..
رادوین:اگر مارتو می خوای درو باز کن..وگرنه می کشمش..
--اینکارو نمی کنی..
اینبار من گفتم :چرا اتفاقا..اگر اون نکرد من می کنم..
راشا زد به بازوم و خندید :دقت کن جمله بندیت مورد داشت..
خندیدم..دیگه صدایی نیومد..

رادوین رو به ما گفت:مارِ اهلیه..وقتی سه تا دختر ازش نمی ترسن شماها خجالت نمی کشید که رفتید اون بالا جیغ جیغ می کنید؟!..

به مار نگاه کردم..رفته بود زیر کمد..اومدم پایین..رو صندلی که پشت میز کامپیوتر بود نشستم..راشا هم لبه تخت نشست..پاهاشو روی زمین گذاشت..

راشا:خب خداییش ترس نداشت؟..یه مار به اون بزرگی که معلوم نیست از کدوم نژاد درد بی دوا درمون گرفته ای هست راست راست داره جلوی چشمام می خزه بعد توقع داری برم جلو نازش کنم بگم چطوری کوچولو..اون هم یه نیش ناقابل مهمونم می کنه که تا عمر دارم یادم بمونه مار هم حیوونه و زبون نفهمه عینهو خر..

به حرفاش می خندیدم..رادوین هم با لبخند سرشو تکون می داد..
راشا روی زمین دراز کشید و گفت :من که جرات نمی کنم دیگه رو تخت بخوابم..می ترسم اینباراز زیر متکا اژدها بیاد بیرون..

دستشو گذاشت زیر سرشو چشماشو بست..
-چقدر تو خوش خوابی..اصلا خوابت می بره؟..
با چشم بسته گفت :اره..چرا نبره؟..بشین تماشا کن ببین تا کجاها می بره..

داشتم رو میز کامپیوتر رو نگاه می کردم..کامپیوتری روش نبود فقط میز وصندلیش بود..
رادوین هم به دیوار تکیه داده بود..
راشا"

چشمامو بسته بودم و کم کم داشت خوابم می برد که حس کردم یه چیزی کنارم داره وول می خوره..با ترس چشمامو بازکردم..فکرکردم باز ماره..

همچین از جام پریدم که کنترلمو از دست دادم و پام لیز خورد..دستمو به زمین زدم که سقوط نکنم ولی از شانسی که داشتم دستم درست روی اون موجود بدقواره فرود اومد..یه چیزی تو مایه های مارمولک ولی خیلـــــی بزرگ تر ..

دستم که به تن وبدنش خورد دوباره داد زدم..دست خودم نبود..چندشم می شد..
همیشه از حیوونا متنفر بودم..این دو موردی هم که امشب دیده بودم از همون گروهی بودن که بیش از حد ازشون نفرت داشتم و بدتر ازشون می ترسیدم..

دستمو برداشتم که به طرفم حرکت کرد.. خودمو رو زمین کشیدم ..پشتم خورد به یه نفر برگشتم دیدم رادوینه..

به افتاب پرست نگاه کردم..رایان هم تو جاش وایساده بود..
رایان: این که افتاب پرسته..
-م..منم نگفتم مهتاب پرسته..ب..بگو اینجا چه غلطی می کنه؟!..چرا هر چی جک و جونوره امشب ریخته تو این اتاق؟!..همشون هم اول به پست من می خورن..

رادوین هلم داد جلو و از جاش بلند شد:بکش کنار خودتو..از این هیکل خجالت بکش..
--هیکل من خجالت کشیدن نداره..من از همه ی حیوونا بدم میاد..مار وافتاب پرست که صدر جدولن..

رادوین خیلی اروم رفت جلو ..افتاب پرست رو با دست برداشت و بلند ش کرد:ترس نداره..اینم اهلیه..هر چی جک و جونور اینجاست متعلق به همین سه تا دختره..
رایان پوزخند زد :هه..منو بگو..قصد کرده بودم با سوسک و مارمولک بترسونمشون ولی اینا تو خونشون مار وافتاب پرست نگه می دارن..سوسک که در برابرشون عین پروانه ست..

نگاش کردم وبا خنده گفتم :اتفاقا منم تو همین فکر بودم..ولی خب مارمولک نه فقط سوسک..اونم از یه جایی برام بگیرن بیارن وگرنه خودم عمرا برم طرفشون..

رادوین افتاب پرست رو گذشت پشت پرده و گفت :تو با این روح لطیف و پر احساست باید دختر می شدی نه پسر..
-کار خدا بوده..شکایتی ندارم..تو داری ؟..
شونه ش رو انداخت بالا: نه..

ازجا بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم :بیاید همه جای اتاق رو بگردیم..مار و افتاب پرستشون که رویت شد..شاید عقرب و جک و جونور دیگه ای هم این گوشه موشه ها قائم کردن تا خودشون پیدا نشدن باید پیداشون کنیم..

رایان:عجب گرفتاری شدیما..خداییش اعتراف می کنم امشب حسابی ترسیدم..ولی ترسی که ما اون شب به جونشون انداختیم در برابر کار امشب اونا هیچ بود..
با خنده سرمو تکون دادم :اره..هنوز هم قیافه ی رنگ پریدشون از یادم نرفته..

رادوین همونطور که گوشه به گوشه ی اتاق رو زیر و رو می کرد گفت : دیگه از این همه جنگ و جدال خسته شدم..اینبار اگر کوتاه نیان از اینجا میرم..این بچه بازیا هم حدی داره که اگر از حدش خارج بشه لوس میشه..منم اهلش نیستم..

یه دفعه یه موجود کوچیک سفید از زیر پاش فرار کرد و به سمت رایان رفت..موش بود..خیلی هم تند حرکت می کرد..

رایان داد زد و پرید طرف من..موش ترسیده بود و نمی دونست از کدوم طرف فرار کنه..لای پاهامون می چرخید و ما هم بالا و پایین می پریدیم و داد می زدیم..باز رفتیم رو تخت..

من که کلا ازهمه ی حیوونا بدم می اومد ولی رایان از هرچی که چنش اور بود بدش می اومد..رادوین هم که کلا دل نترس داشت..

یه دفعه زدم زیر خنده..حالا نخند کی بخند..رادوین و رایان هم همراهم می خندیدند..
میون خنده گفتم :عجب شبی شده امشب..از در و دیوار این اتاق همینطور جک و جونور می ریزه..اینا تو خونشون باغ وحش راه انداختن؟..فقط 3 تاش توی این اتاقه..تو بقیه ش چه خبره خدا می دونه..

رایان سرشو تکون داد و رو به رادوین گفت :چیز دیگه پیدا نکردی؟..
-- نه..همه جارو گشتم..جز این 3 تا چیزی نیست..

سکوت کوتاهی کردم و گفتم :بچه ها مار موش می خوره درسته؟!..
رایان نگام کرد :اره..چطور؟!..
انگار فهمید منظورم چیه..به رادوین نگاه کردیم..رو بهش گفتم :خب اینجا هم موش هست هم مار..بیچاره موشه..

رایان :فعلا که فرار کرده رفته زیر میز..
رادوین اونطرف و نگاه کرد :خب مار می تونه بوشو حس کنه و بیاد بیرون..اینجور مواقع نسبت به طعمه عکس العمل نشون میده..

حدسمون درست بود..مار از زیر کمد بیرون اومد..سر جامون وایساده بودیم..داشت می رفت سمت موش..اون هم هیچ حرکتی نمی کرد..

رو به رادوین گفتم :من که عمرا بهش دست بزنم..ولی تو که دل نترس داری یه جوری بفرستش بیرون..
رادوین نگاهی به موش انداخت.. سریعتر از مار عمل کرد و موش که گوشه ی دیوار خودشو جمع کرده بود رو با دست گرفت..
موش ازمایشگاهی بود..سفید و پشمالو..از پنجره فرستادش بیرون..

پنجره به کمک نرده حفاظ شده بود و کسی نمی تونست از لای میله ها رد بشه..ولی خب موش کوچیک بود و راحت تونست بره بیرون..

مار همونجا کنار دیوار مونده بود..
-اوخی..ناکام موند بیچاره..
رایان خندید :این جای ترسوندن ما..
رادوین نگامون کرد..نُچ نُچ کرد وگفت :یعنی واقعا از خودتون خجالت نمی کشید؟..عین دوتا بچه رفتید اون بالا و ترسیدید..

رایان اخم کرد و گفت :همه یه جور نیستن..من که خاطره ی خوبی از مار ندارم در کل ازش وحشت دارم..راشا هم که کلا خوشش نمیاد..تو هم که پوست کلفتی و نترس..
رادوین به طرف مار رفت..
-چکار میکنی؟..نیشت می زنه..
--بی خیال..نیش نداره..
رایان:دندون که داره..زهرشو کشیدن..ولی می تونه نیش بزنه..

رادوین بی توجه به حرفای ما رفت جلو وکمر مار رو گرفت..هیچ ترسی ازش نداشت..
اون دست می زد من چندشم می شد..
مار سرش رو بلند کرد..حتما فهمیده بود رادوین غریبه ست..درضمن همون کسی بود که طعمه ش رو فراری داده بود..حتما ازش کینه داشت و این نگاه خیره ش هم نشونه ی همین بود..

شنیده بودم مارها موجودات باهوشی هستن..
افتاب پرست از پشت پرده بیرون اومد..رادوین حواسش نبود و ما اینو نمی دونستیم..

یک راست به طرف رادوین رفت..رادوین که حواسش نبود همین که افتاب پرست کنارش ایستاد شوکه شد و کمر مار رو ول کرد..مار هم که ترسیده بود و از طرفی تحریک شده بود..گردنش رو با یه جهش کشید جلو به طرف رادوین حمله کرد..

رادوین دستشو اورد جلو که از خودش دفاع کنه ولی مار نیش زد..
از زور درد داد زد و موچ دستشو محکم گرفت..من و رایان سریع پریدیم پایین و به طرف رادوین رفتیم..

نشست رو تخت..می دونستم این مار زهر نداره ولی همین گزیدگی هم می تونست مشکل ساز بشه...


مطالب مشابه :


رمان قرعه به نام سه نفر 5

رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود مخصوص موبایل,رمان به در انداختم یکی




رمان قرعه به نام سه نفر 7

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان بودی اره؟ چار دیواری اختیاری؟ فکر




رمان تاوان بوسه های تو-8-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان خودم و بیشتر به در می چسبونم برای




رمان گلبرگ – 3

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه دانـلـــــــود رمــــ رمان گمشده ای در عشق




آقای مغرور ،خانم لجباز 12

قصــــر رمـــــــان . برای این لباس تنگ شده معمول پرید وسط عشق کردنای من!ولی




قسمت 15 و 16 و 17 قلب شیشه ای

این وبلاگ منبعی برای انتشار داستان های من می باشد همچنین در کنار رمان های خودم رمان عشق




برچسب :