15هدف برتر

برســـــــــام دستامو کردم توی جیبای سوئی شرتم و به یاس نگاه کردم که می خواست از خیابون رد شهبی اراده یه لبخند نیم بند نشست گوشه لبم ... یاد حرفا و کارایی که تو پارک داشتیم افتادم ، با اینکه با این دختر ، برای دومین بار بود که صحبت می کردم ، اما اتفاقاتی که بینمون افتاده بود ، خیلی جالب بودواسم ... من مدت زیادی با فرناز نامزد بودم، اما هیچوقت باهمبه این صورتشوخی نکرده بودیم ، دنبال هم نکرده بودیم ، خندیده بودیم ، اما نه اینجور از ته دل . با فرناز هیچ وقت دو تایی تنها نمی شدیم ... من بودم و فرناز و جر و بحث دعوا ... هیچ وقت فرصت نمی کردم از ته دل فارغ از مشکلاتمون بخندیم و سر به سر هم بذاریم ... بیشتر درگیر بدست آوردن دلش بودم ... مراقب بودم تا چیزی نگم که از دستم دلخور بشه . هنوز داشتم با لبخند به یاس نگاه می کردم که از خیابون رد شده بود و داشت کنار خیابون آروم آروم می رفت سمت ایستگاه اتوبوس. خواستم منم بچرخم و راه خودم رو برم که یه دفعه یه موتور با سرعت رفت سمت یاس ، سر جام خشک شدم و فقط تونستم داد بکشم: - یــــــاس! قبل از اینکه یاس بتونه خودشو بکشه کنار یه موتوری با سرعت ازکنار یاس رد شد و کیفش رو زد . خدا رو شکر یاس فرصت مقاومت پیدا نکرد، وگرنه ممکن بود بلایی سرش بیاد. با اطمینان از اینکه یاس سالم روی پاش ایستاده سریع دست جلوی یه تاکسی بلند کردم و گفتم: - دربست ... تاکسی زد روی ترمز، پریدم بالا و گفتم: - دور بزن آقای ... راننده تاکسی بدون اینکه چیزی بپرسه سریع دور زد، رفتیم سمت یاس . شوکه داشت به مسیر موتور نگاه می کرد داد کشیدم: - سوار شو یاس بهم نگاه کرد، توی چشماش ترس و بغض بیداد می کرد، دوباره داد زدم: - د یالا دیگه! به خودش اومد و بدون هیچ حرفی سوار شد ... نا خوداگاه منم در ماشین رو باز کردم و رفتم عقب نشستم کنار ش ...ادرسی رو که دیدم موتوره رفت رو به راننده گفتم . راننده هم بدون هیچ حرفی گازش رو گرفت و راه افتاد . با رد کردن چند تا ماشین دوباره موتوریه رو دیدیم و هر جایی که می رفت ، ماهم رفتیم . دم راننده هه گرم که بدون هیچ حرفی فقط راهشو می رفت. تازه ، یاس از شوک دراومد ، تکونی خورد و برگشت سمتم تا چشمش به من افتاد اشکاش جاری شد و با هق هق گفت : برسام.کیفم رو زدن ... همه زندگیم توش بود . مشخص بود تازه به خودش اومده! می خواستم بهش بگم ساعت خواب! اما گناه داشت، بدجور ترسیده بود. لبخند دلگرم کننده ای بهش زدم و گفتم : می دونم ... نگران نباش ، الان با هم می گیریمش . بازم اشک ریخت ، زل زد تو چشام و گفت : خدا کنه . منم زل زدم تو صورتش ... این دختر چه راحت اشک می ریخت ، چون ترسی از سیاه شدن صورتش نداشت ! ناخوداگاه لبخندی زدم که از چشم یاس پنهون نموند . یه اخم زورکی کرد و پرسید: - چیز خنده داری داره صورتم ؟ لبخندمو جمع کردم و برای اینکه فکر نکنه خنده م از سر تمسخر بوده ، گفتم : نه اصلا ! به فکر خودم خندیدم . یاس که خیالش راحت شد از اینکه مسخره ش نمی کنم ، روش رو برگردوند و به روبروش نگاه کرد . با هیجان به مسیری که موتور می رفت خیره شده بود. خدا کنه بتونیم بگیریمش! دوست نداشتم جلوی یاس ضایع بشم ... تعقیب و گریز هم چنان ادامه داشت ، تا اینکه موتوری پیچید توی یه کوچه بن بست ،بیچاره بد بیاری آورد، فکر نمی کرد کوچه بن بست باشه! ماشین سرکوچه نگه داشت . فهمیدم راننده دیگه قصد نداره کمک کنه. حق هم داشت ... جونش رو که از سر راه نیاورده بود. با یاس پیاده شدیم و ماشین رفت . نگاهی به صورت ترسیده یاس انداختم و گفتم: - من می رم توی کوچه، تو همین جا بمون! باشه؟ - نرو ... یه وقت بلایی سرت بیاره! سعی کردم لبخند بهش بزنم: - نترس! فقط همین جا بمون ... راه افتادم سمت کوچه، صدای لرزونش پشت سرم بلند شد: - برسام، مواظب باش ... فقط دستمو تکون دادم و رفتم توی کوچه ... موتوره، موتورش رو سر و ته کرده بود و قصد داشت از کوچه بزنه بیرون. منو که دید فهمید گیر افتاده چند تا گاز داد تا بترسم و ازش دور شم ، اما نزدیک تر رفتم ... گاز محکمی داد و به سمتم حرکت کرد ، منم تا دیدم داره میاد سمتم ، یه جا خالی دادم و وقتی موتوری به کنارم رسید ، با یه حرکت یه ضربه بهش زدم ، اونم تعادلش رو از دست داد و افتاد زمین ، کیف یاس تودستش بود ، رفتم از توی دستش بکشم بیرون که حس کردم پهلوی راستم سوخت . کیفو ول کردم و دستم رو به پهلوم گرفتم ، دستم داغ شد ، چشمم که به دست پر از خونم افتاد تازه فهمیدم که نامرد جاقو داشته. من احمق چطور فکر نکرده بودم شاید چاقویی قمه ای چیزی داشته باشه؟!! موتوریه که تازه از جاش بلند شده بود کیف رو برداشت ، خواست دوباره سوار موتورش بشه که به سختی از جا بلند شدم و کلاهش رو یه دستی از روی سرش کشیدم، اون که اصلا فکر نمی کردم بتونم از جا بلند بشم غافلگیر شد و همین که دید صورتش رو دیدم عصبانی شد و با لگد من رو انداخت زمین و گازش رو گرفت و رفت . لعنتی ! کیف رو هم برد!به روی پهلووی راستم افتادم زمین ، چه دردی داشت ... خون از لای انگشتام می ریخت روی زمین، همه لباسم خونی شده بود. دست چپم رو گذاشتم روزمین و بلند شدم ، به سختی خودم رو به سرکوچه رسوندم .
چشمم به یاس افتاد که وقتی دیده بود موتوریه از کوچه بیرون اومده داشت میومد تو کوچه تا ببینه چه اتفاقی افتاده ، چشمش که به من افتاد ،چند لحظه سرجاش میخکوب شد. همه تنم یخ کرده بود، دنیا داشت دور سرم می چرخید. یاس با سرعتاومد سمتم ، سخت خودم رو به کمک دیوار نگه داشته بودم ، خون زیادی ازم رفته بود ، چشمام دو دو می زد ،یاس رو دیگه تار می دیدم. داشت یه چیزایی می گفت اما متوجه نمی شدم ... سایه اش رو می دیدم که داره بهم نزدیک می شه... همین که بهم رسید فقط فهمیدم باز داره آبغوره می گیره ... بعدش دیگه چیزی نفهمیدم .

یــــــــــــــــاس حقیقتا سر جام خشک شده بودم! برسام کف کوچه افتادم بود و از لای انگشتای دستش که پهلوش رو چنگ زده بود خون فوران می زد بیرون. یه آن به خودم اومدم و دویدم به سمتش ... چشماش بسته بود ... داد کشیدم: - برسام! پلکاش تکون خفیفی خوردن اما صدایی ازش بلند نشد ... اشکم سرازیر شد و گفتم: - برسام ... وای برسام! چی شدی؟ خاک بر سرم ... وای خدا چی کار کنم؟ از جا پریدم و دویدم سر کوچه ... جلوی ماشینی که رد می شد رو گرفتم و داد کشیدم: - آقا ... آقا کمک ... برسام ... برسام داره می میره! مرده که از حال و روز من وحشت کرده بود پاش رو روی گاز فشار داد و با سرعت از اونجا دور شد ... داشتم از ترس سکته می کردم نکنه برسام بمیره! سعی کردم خودمو کنترل کنم ... باید یه جوری رفتار می کردم که کسی بهم شک نکنه. یه تاکسی داشت نزدیک می شد ... سریع دستم رو جلوش تکون دادم .. ایستاد ... رفتم سمت راننده و گفتم: - آقا ... تو رو خدا کمک کنین ... نامزدم رو با چاقو زدن ... توی کوچه افتاده! داره می میره .. خواهش می کنم! راننده که پیر بود سریع اومد پایین و گفت: - کجاست دخترم؟ کی بهش چاقو زده؟ اشکامو پاک کردم و گفتم: - دزد کیفمو زد ... نامزدم رفت دنبالشون چاقو زدن بهش ... پیرمرده دنبال من دوید توی کوچه و نالید: - ای از خدا بیخبرا ... با دیدن برسام دوباره گریه ام گرفت ... خدایا فقط نمیره! نوکرتم! پیرمرده زیر بازوی برسام رو گرفت رو به من گفت: - بیا کمک دیگه ... چرا وایسادی؟ من که تنها نمی تونم؟ حالا چه خاکی تو سرم می ریختم؟ برم برسام رو بغل کنم؟ نکنه بیهوش نباشه؟ خودم کردم که لعنت بر خودم باد! پیرمرده دوباره با تحکم گفت: - این بنده خدا مُرد! بجنب دیگه ... ناچاراً رفتم اون طرف برسام و بازوشو گرفتم که با پیرمرده بلندش کنیم ... از حس کردن عضله های محکمش زیر دستم متعجب شدم! چه هیکلی داشت این برسام! سعی کردم حواسمو جمع کنم و دقت کنم که برسام رو نندازم ... همراه راننده تاکسی برسام رو بردیم تا نزدیک ماشین و خوابوندیمش روی صندلی عقب ... هنوز داشتم اشک می ریختم ... رفتم نشستم جلو ... راننده هم نشست و گفت: - نگران نباش دخترم ... نفس می کشه ... انشالله که چیزی نشده! - وای حاج آقا اگه چیزیش بشه من چه خاکی تو سرم کنم؟ نمی دونستم چه جوری باید فک و فامیلش رو خبر کنم! پیرمرده داشت منو دلداری می داد اما حقیقتاً من چیزی نمی فهمیدم. فقط هی بر می گشتم عقب و به برسام که رنگ به رو نداشت نگاه می کردم. جلوی بیمارستان که ایستاد پریدم پایین و رفتم سمت اورژانس ...تند تند به پرستارایی که اونجا بودن حال برسام رو گزارش دادم ... دوتاشون با یه برانکارد دنبالم راه افتادن ... برسام رو خوابوندن روی تخت و بردنش داخل بخش ... رفتم سمت پیرمرده ... پولی نداشتم بهش بدم ... کیفم رو برده بودن ... با شرمندگی گفتم: - مرسی پدر جان ... می شه یه شماره از خودتون به من بدین ... کرایه تون رو ... سریع گفت: - خجالت بکش دختر! من فقط خواستم کمک کرده باشم ... - ولی ... - برو پیش نامزدت ... برو ببین چی شد! نگران هیچی هم نباش ... چاره ای نبود ... وقتی خودش اینطور می خواست اصرار بیجا بیخود بود. سرمو به نشونه تشکر تکون دادم و خواستم برم که صدام زد: - دخترم ... برگشتم به طرفش ... اومد جلو و آهسته گفت: - کسی هست که ازش پول بیمارستان رو بگیری؟ اگه نیست که من ... سریع گفتم: - نه نه! زنگ می زنم دوستم می یاد ... دستتون درد نکنه! اینبار اون سرشو تکون داد و گفت: - برو در پناه خدا ... دیگه وقت رو هدر ندادم و دویدم سمت اورژانس ... داشتم به این فکر می کردم که پس هنوزم آدمای فرشته خو وجود دارن! با این فکر قلبم گرم شد ... خبری از برسام توی بخش اورژانس نبود ... رفتم نزدیک یکی از پرستارا و گفتم: - ببخشید خانوم ... این آقایی که چاقو خورده بود رو کجا بردن؟ سر سری در حالی که می رفت سمت استیشنشون گفت: - بردنش اتاق عمل ... شما هم خواهشا برین حسابداری تا بتونن عملش کنن ... با ترس گفتم: - زنده می مونه؟ - آره بابا! چیز مهمی نبود ... ضربه خیلی کاری نبوده ... چیزیش نمی شه ... - آه خدایا شکرت ... - اگه می خوای سریع تر عمل بشه برو حسابداری ... به دنبال این حرف یه برگه گرفت سمتم ... با دیدن مبلغ فکم رو کج و معوج کردم ... من اینقدر پول نداشتم ... گوشیمو که توی کاپشن سوئی شرتم بود و دزده نتونسته بود بدزده در اوردم و شماره پری رو گرفتم ... با سومین بوق جواب داد: - چی شد؟ - چی چی شد؟ - خوش گذشت؟ تورش کردی؟ - مرض! پری پول داری تو خونه؟ - هان؟ - اه! می گم پول داری تو خونه؟ - پول برای چی؟ - برسام رو آوردم بیمارستان ... می خوان عملش کنن ... باید پول بریزم به حساب ... صداش جیغ جیغی شد: - هان؟ نکنه کشتیش؟ زدی ناکارش کردی؟ - بمیری پری! پاشو بیا تا برات بگم ... - چقدر پول ؟ کدوم بیمارستان ؟ چی شده آخه؟ - پاشو بیا بهت می گم ... مبلغ و ادرس رو هم گفتم و قطع کردم ... نیم ساعته خودش رو رسوند .. بیچاره رنگ به رو نداشت ... همینطور که پول رو واریز می کردیم تند تند جریان رو براش گفتم ... کم کم حالش بهتر شد و گفت: - ای! منو باش چقدر سناریوی بزن بزن تو ذهنم نوشتم ... - اینم کم از اونا نبوده! - بابا من فکر کردم با هم دعواتون شده ... مثلا هولش دادی سرش خورده لب جدول ها ... خندیدم و گفتم: - گمشو! - گمم شدی ... پسر مردم سر کیف تو ناکار شد ... چی بود حالا تو اون کیفت؟ - همه مدارکم و هرچی پول که داشتم ... - خاک بر اون سرت کنم من! کسی مدارکش رو می ریزه توی کیفش؟ خب می ذاشتی تو خونه ... - اصلا من چیزای کیفم رو در نیاورده بودم! - همه اش دنبالت می کشیدی اینور اونور؟ - آره ... - پس حقته! - دست شما درد نکنه! حالا چی کار کنم؟ - دزده رو دیدی؟ - نه ... - برسام چطور؟ - نمی دونم ... - خب اگه اون دیده باشه می تونیم بریم چهره نگاری و از دستش شکایت کنیم ... - خدا کنه درست بشه وگرنه من پدرم در میاد برای گرفتن المثنی هر کدومش ... - انشالله که درست می شه ... *** - استغفرالله! - زهر مار پری ... - می شه دست بزنم بهش! داشتم می مردم از خنده ... صدامو خفه کردم و گفتم: - پری! - چند تیکه اس؟ - خفه شو خره ... می شنوه! - چه گنده اس! - بیا عقب ببینم ... - یه چیزی بنداز رو این دارم به گناه می افتم! در حالی که ریز ریز می خندیدم رفتم سمت برسام ... نیمه برهنه خوابیده بود روی تخت و پهلوش باندپیچی شده بود ... پری رفته بود تو کف هیکل برسام و داشت چرت و پرت می گفت. ملافه رو گرفتم و آروم کشیدم روی بدنش ... صداش بلند شد، داشت بهوش می اومد ... - فرناز ... پری غرید: - زهرمار و فرناز ... تو الان دیگه باید بگی یاس! غش غش خندیم و گفتم: - خره الان هر چی تو ناخودآگاهش باشه رو می گه ... من کی وقت کردم برم تو ناخوداگاه این؟ - من حالیم نیست ... این تو ذهنش داره خیانت می کنه ... گفته باشم! - پــــری! دوباره صدای برسام بلند شد: - گلزار ... پری بین شصت و انگشت سبابه اش رو گاز گرفت و گفت: - استغفرالله ... گی هم هست! مرده بودم از خنده ... برسام دوباره گفت: - می کشمت گلزار ... - چه ناخودآگاه کثیفی داره ... رفتم سمت پنجره که صدای قهقهه ام برسام رو اذیت نکنه ... دوباره گفت: - مامان ... - یعنی عاشقتما! ناخوداگاهش پر از شخصه! بابا یه بار بگو عشق ... دوست داشتن ... عشق بازی ... - زهرمار مگه همه عین توان؟ - دلت هم بخواد! صدای برسام دوباره بلند شد: - خائن ... پری چرخید به طرفش و خیلی جدی گفت: - خودتی و هفت جد و آباد ننه ات! دوباره پکیدم ... پری گفت: - ببین! نمی شه یه ذره ازش تعریف کنی! این فکر کرد من یه کاری هم باهاش کردم و به شروین خیانت کردم ... قبل از اینکه بتونم چیزی بگم صدای برسام بلند شد: - بوسم کن ... منو پری اول یه نگاه بهم کردیم و بعد همزمان زدیم زیر خنده ... دوباره صداش بلند شد: - لباتو می خوام ... دیگه از زور خنده سیاه شده بودم ... پری هم بدون اینکه چیزی بگه سرش رو کرده بود توی پتوی پایین پای برسام و از زور خنده می لرزید ... اومدم یه چیزی بگم که برسام گفت: - گرممه! پری که هنوز هم رو ویبره بود سرش رو اورد بالا و وسط خنده هاش گفت: - جـــــــــــوون! بچه ام چه هاته! انگار اعتراض کردم بهش بر خورد ... تخته گاز داره می ره ... می ترسم از اینکه وارد مسائل خاک بر سری بشه! دیگه نتونستم جلوی خنده پر صدام رو بگیرم و گفتم: - ببین! ذهن همه مون هی به این سمت و سوها کشیده می شه ها! کلا همه مون ذهنامون هرزه است! نمی شه به این بچه خرده گرفت ... الان هم که داره نا خوداگاه رو می ریزه وسط ... دیگه همین می شه! وسط حرفای من یهو برسام گفت: - یاس ... من و پری به هم خیره شدیم ... لبهای پری داشت به لبخند از هم باز می شد که برسام دوباره گفت: - یاس ... پری با ذوق گفت: - ایول! یه بار گفت فرناز دوبار گفت یاس! یکی به نفع تو ! با خنده دستش رو گرفتم و کشیدمش سمت در اتاق ... - گمشو بیرون ... این همه چیزو می شنوه! آبرو برام نذاشتی تو ... پری رو انداختم بیرون و خودم برگشتم پیش برسام ... هنوز چشماش بسته بود. ناخوداگاه خودمم لبخند می زدم. برسام گفت یاس! یعنی منم تو ذهنش جایگاهی پیدا کرده بودم. نمی دونستم این خوبه یا بد! نشستم روی صندلی کنارش. هر از گاهی یه کلمه بامزه می انداخت بیرون ... نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره حس کردم داره بهوش می یاد ... هذیوناش تموم شد و کم کم پلکاش شروع کردن به لرزیدن ... سرم رو بردم پایین و نزدیک گوشش و گفتم: - برسام ... صدامو می شنوی؟ پلکاش بیشتر لرزید ... دوباره گفتم: - چشماتو باز کن برسام ... چشمای قهوه ایش آروم آروم باز شدن ... سرم رو کشیدم عقب و بهش لبخند زدم ... آروم پرسیدم: - خوبی؟ یه بار پلک زد و گفت: - گرممه! به جون! باز شروع شد ... داشت خنده ام می گرفت اما جلوی خودم رو گرفتم و گفتم: - چیزی تنت نیست برسام ... اگه مثل پری پرو بودم می گفتم شلوارت رو دیگه نمی تونم در بیارم ... نالید: - پهلوم می سوزه ... - طبیعیه ... چاقو خوردی ... بخیه اش کردن ... کم کم خوب میشی ... - چاقو ... اهان ... دزدا ... کیفت ... - آره ... یه دفعه نگام کرد و گفت: - تو خوبی؟ نمی دونم چرا یه دفعه حس گرما بهم دست داد ... سرمو انداختم زیر و گفتم: - آره خوبم ... نفس بلندی کشید و از درد نالید ... رفتم سمت در تا پرستار رو صدا کنم بیاد برای برسام مسکن تزریق کنه ... بعدش برگشتم پیشش و گفتم: - برسام ... می خوای به یکی از آشناهات زنگ بزنم بیاد پیشت؟ من شماره کسی رو نداشتم ... اخماش در هم شد ... پیدا بود داره درد می کشه ... آروم گفت: - نه ... تا کی باید اینجا بمونم؟ - فکر کنم صبح مرخص می شی ... - گوشیمو بردار ... شماره رضا رو بگیر ... فقط به اون بگو شب نمی یام ... نگو کجام ... - خوب چرا؟ بذار یه نفر .. - نمی خوام نگران بشه ... بگو صبح می رم خونه ... - باشه ... چند لحظه سکوت شد ... پرستار اومد و بدون حرف مسکن رو به برسام تزریق کرد و خواست بره که گفتم: - خانوم، دکتر معاینه اش نمی کنه؟ - چرا ... دو ساعت دیگه دکترش می یاد ... همون موقع معاینه اش می کنه ... دیگه چیزی نگفتم و پرستار هم رفت ... رفتم پیش برسام که چشماش بسته بود و آروم صداش کردم: - برسام ... صدایی شبیه هوم از دهنش خارج شد ... گفتم: - تو دزده رو دیدی؟ - آره ... - می تونی بعدا قیافه اش رو ... وسط حرفم گفت: - آره ... زیر لب گفتم: - خدا رو شکر ... آروم آروم چشماش بسته شد و من رفتم سمت گوشیش تا به کسی که گفته بود خبر بدم ... برســـــــــام از درد پهلوم از خواب بیدار شدم ، طبق عادت همیشگیم که هر وقت از خواب بیدار می شدم ساعت رو نگاه می کردم ، نگاهی به ساعت انداختم ، از ظهر گذشته بود و هنوز خیلی مونده بود تا رضا بیاد . از صبح که مرخص شده بودم افتاده بودم توی رخت خواب. مسکنی که پرستاره بهم تزریق کرده بود حسابی خواب آلودم کرده بود. اما حالا اثرش از بین رفته بود و دردم داشت دوباره شروع می شد. تی شرتم رو از روی متکای بالای سرم چنگ زدم و با یه حرکت تنم کردم. سردم شده بود! فقط باید حواسم رو جمع می کردم که به زخمم برخورد نکنه. از جا بلند شدم و اولین کاری که کردم برای آروم شدن دردم یه مسکن خوردم ، هنوز گرسنه م نشده بودکه بخوام غذا بخورم ... پس نشستم جلوی تلویزیون و روشنش کردم ، داشت یه فیلم نشون می داد ،از همین سریالای آبکی ایرانی. حوصله دیدنش رو نداشتم خواستم کانال رو عوض کنم. اما با دیدن صحنه ای که داشت پخش می شد منصرف شدم و بی اراده چشم دوختم به صفحه تی وی ... دختره داشت تو پیاده رو راه می رفت که یه دفه یه موتوری اومد و کیفش رو زد . دختره پرت شد روی زمین و بعدش هم شروع کرد به جیغ و داد کردن. کنترل تلویزیون رو پرت کردم اونور و یاد یاس افتادم ... گفت همه مدارکش تو کیفش بوده ... کیفش رو که نتونستم پس بگیرم اما می تونستم طور دیگه ای کمکش کنم. بی اراده دستم رفت سمت گوشیم ... می خواستم باهاشتماس بگیرم و قرار بذاریم تا بریم کلانتری ، که اون گزارش سرقت کیفش رو بده ، منم برم دزد رو چهره نگاری کنم . این تنها کمکی بود که فعلا از دستم بر می یومد ... دو تا بوق که خورد جواب داد : بفرمایید ؟ -: سلام . _ : سلام برسام ... حالت خوبه ؟ بهتری؟ _: مرسی خوبم ... دردم کم شده . _: خدا رو شکر ، واقعا نمی دونم چجوری بابت این دردسر ازت معذرت خواهی کنم . _: معذرت خواهی واسه چی ؟ اگه قرار باشه کسی هم معذرت خواهی کنه ، اون منم که نتونستم کیفت رو پس بگیرم ، برای همینم زنگ زدم تا یه قرار بذاریم بریم دنبال شکایت از دزده و چهره نگاری . _: چه عجله ایه ؟ تازه امروز صبح مرخص شدی ... بذار هر وقت که خوب خوب شدی ، سر فرصت می ریم دنبالش . _: گفتم که خوب خوبم ، مطمئن باش ، کی بریم ؟ یاس یه کم من و من کرد و بالاخره بعد از اینکهکمی فکر کرد انگار که به نتیجه ای رسیده باشه ، گفت : دو ساعت دیگه خوبه ؟ _: عالیه ، پس من یه ساعت دیگه روبروی کلانتری یوسف آباد منتظرتم . === ساعت 3 بعد از ظهر بود که جلوی کلانتری بودم ، مدتی نگذشته بود که یاس به همراه دوست همیشگیش رسیدن . بعد از سلام و احوال پرسی با یاس ، دوستش که تازه فهمیده بودم اسمش پریه ، با هیجان اومد جلو و شروع کرد به احوال پرسی کردن : - سلام آقا برسام ، خدا بد نده ، اصلا دیروز که شما رو بیهوش روی تخت بیمارستان دیدم ، کلی به این یاس بی عرضه فحش دادم که با بی دقتیش جوون مردم رو روونه بیمارستان کرده ... یاس اخم مصنوعی ای کرد و بلند گفت : پری ! بس کن . پری هم پشت چشمی نازک کرد و بی اعتنا به یاس ، باز روش رو کرد به من تا صحبتاش رو ادامه بده : داشتم می گفتم آقا برسام ایشون اصلا ارزش اینکه براش کاری بکنی نداره ، چه برسه به جان فشانی ، اینو من که دوست چندین و چند ساله شم می گم ؛ از من می شنوین ، اگه یه بار دیگه این اتفاق برای یاس افتاد ، فقط وایسین و تماشا کنین ، همین . یاس که فقطهمینطور برای پری چشم و ابرو می یومد و تصمیم داشتم هر طور شده جلوی حرف زدنش رو بگیره. داشتم یکی بدو این دو نفر رو می دیدم و تفریح می کردم. از کاراشون واقعا خنده م گرفته بود . در حالیکه خنده م رو کنترل می کردم ، به پری گفتم : آخه برای چی نباید دیگه کمکش کنم ؟! پری که دیده بود موفق شده بحث رو به جایی که دلش می خواد بکشونه ، لبخندی از روی رضایت زد و گفت : - چون اصلا ایشون اهل جبران کردن نیستند ، یادمه توی دبیرستان ، سر درس شیمی بهش تقلب رسوندم تا اونم بهم تو امتحان فیزیک کمک کنه ، اما روز امتحان بدون اینکه به من نگاه کنه رفت و اول کلاس نشست ... بعد به سمت یاس که هنوز در تلاش ساکت کردنش بود برگشت ، چیزی بهش گفت و برای اینکه یاس بهش نرسه با سرعت داخل کلانتری رفت. از قیافه بر افروخته یاس فهمیدم حرف پری چندان هم حرف خوبی نبوده! چه آتیش پاره ای بود این دختر! من و یاس دنبال پری راه افتادیم داخل کلانتری و یاس گفت: - حرفاشو جدی نگیری ها! باور کن دروغ می گه! خندیدم و گفتم: - دختر بامزه ایه! بیخیال ... توام خیلی حرص نخور! فوقش باور می کنم دیگه ... نگران چی هستی؟ با حرص نگام کرد و گفت: - هیچی! معلومه که هیچی ... اصلا باور کن! از موضع گیریش خوشم اومد و گفتم: - باور هم که بکنم بازم دلیل نمی شه که اگه تو موقعیت بدی بیفتی کمکت نکنم! نگاه یاس روی چشمام میخکوب شد ... لبخندی بهش زدم و صروتم رو چرخوندم. قسمت شکایات خیلی شلوغ بود و برای اینکه نوبتمون بشه ، روی صندلی های کنار اتاق نشستیم و منتظر موندیم . من سمت راست نشسته بودم ، یاس وسط بود و پری کنارش ، که از اون موقعی که نشسته بودیم مشغول پچ پچ بودن. پری به نظرم متاهل بود چون حلقه دستش بود ... تو دلم به حال شوهرش دل سوزوندم! چه می کشه از دست این! فکش قفل نکنه یه وقت! ساکت نشسته بودم و حواسم به رفت و آمد های اتاق شکایات بود. حواسم رو جمع کرده بودم تا یه موقع نوبتمون رد نشه . صدای پری نگاهم رو به سمت خودش برگردوند: -آقا برسام ؟ مثل اینکه که پچ پچش با یاس تموم شده بود و حالا نوبت مخ من بود که بره تو فرقون ... _ : بله ؟ پری : از دیشب ذهن یاس رو یه سوال مشغول کرده که آخرشم روش نشد بپرسه ، گفتم خودم ازتون بپرسم . یاس که آروم نشسته بود تا به حرف های من و پری گوش بده ، با شنیدن این جمله پری ، چشماش گرد شد و با تعجب گفت : پری چرا دری وری می گی ؟ من چه سوالی داشتم که روم نشد از برسام بپرسم ؟ پری لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : اولا ، آقا برسام ، دوما ، خوب اینکه یادت نیست غصه نداره ، ساکت بشین و گوش کن ، یادت میاد . یاسدیگه داشت گریه اش می گرفت گفت : اینجا هم دست از مسخره بازی برنمی داری ؟ زشته به خدا . پریخیلی خونسرد و بیخیال گفت : برو بابا ... بعد برگشت سمتم گفت : راستش این یاس ، یه برادر داره که می خواد ببرتش باشگاه ، نه که ماشالا شما ورزشکارین ، می خواست بپرسه کدوم باشگاه می رید که برادرش رو بفرسته اونجا ؟ یه تای ابروم پرید بالا ... یاس برادرش رو از اصفهان یم خواست ببره مازندران باشگاه؟! از اون حرفا بودا! می دونستم اینا طرفندای دخترونه اس ... یه لحظه اخمام در هم شد ... باید یه چیزی بهشون می گفتم تا فکر نکنن من احمقم! نگام افتاد به قیافه یاس از رنگ پریده اش حس کردم اون کاره ای نیست ... دوستشه که داره سر به سرم می ذاره. پس باید یه چیزی بار پری خانوم میکردم تا حد و حدود خودشو بدونه! اصلا دوست نداشتم کسی چه مستقیم و چه غیر مستقیم مثل پری از هیکلم تعریف کنه. من برای جلب توجه هیکلم رو نساخته بودم ... برای دل خودم بود و بس! تا دهن باز کردم جوابش رو بدم آخرین نفر هم از اتاق اومد بیرون و من بجای جواب دادن به پری ، بلند شدم و گفتم : نوبت ما ست ، بریم تو . یاس که از دست صحبتای پری خلاص شده بود ، خوشحال از جاش بلند شد و زود تر از من و پری ، رفت داخل . بعد از اینکه فرم شکایت رو پر کردیم ، قرار شد برم واسه چهره نگاری و چون دیگه با یاس کاری نداشتند باهاشون خداحافظی کردم و رفتم اتاق چهره نگاری، که یه ربع بیشتر طول نکشید ... از قضا این آقا دزده خیلی سابقه دار بوده! و یه نفر قبل از ما برای شکایت رفته بوده ... عکسی که نفر قبلی شناسایی کرده بود رو گذاشتن جلوی من و پرسیدن خودشه منم تایید کردم! همین! گیر انداختنش خیلی هم سخت نبود ... قرار شد یه استعلام هم بفرستن اداره پست که اگه کسی مدارک رو احیانا پست کرده بود، نفرستنش اصفهان و بفرستن کلانتری. از منم خواستن به یاس خبر بدم ... از ساختمون کلانتری که اومدم بیرون ساعت چهار و نیم بود . هنوز نهار نخورده بودم ، دستم رو گذاشتم روی شکمم تا صداش آبروم رو نبره . توی پیاده رو روبروی کلانتری چشمم به یاس افتاد ، تنها یه گوشه وایساده بود و ساعتش رو نگاه می کرد ، رفتم پیشش و گفتم : - چیزی شده ؟ چرا نرفتی هنوز؟ یاس که با دیدن من جا خورده بود گفت : - اِ ! کارت تموم شد ؟ ! -:آره ...نگفتی چرا تنها اینجا وایسادی؟ یاس : منتظر پری ام ، گفت می ره دستشویی ، ولی هنوز نیومده . اومدم بگم خوب زنگ بزن بهش ، که همون موقع گوشیش زنگ خورد و آروم گفت : خودشه ! بعد هم پشتش رو کرد به من و چند قدم ازم فاصله گرفت و جواب داد : کجایی تو ؟ نکنه گیر افتادی تو خلا ؟ ... چی ؟ .... کی ؟پس چرا من ندیدمت ؟ .... بمیری پری ، بذار بیام خونه. یعنی از من فاصله گرفته بود که صداش رو نشنوم! دیگه خبر نداشت گوشای من خیلی هم تیزه ... خنده ام گرفته بود از لحن حرف زدنش. با حرص گوشی رو قطع کرد و اومد سمت من و گفت : - زنگ زده می گه تو راه خونه ست ، واسه خنده منو قال گذاشته ... ایکبیری ! نمی دونم قیافه یاس موقع حرص خوردن چی می شد انقدر بامزه می شد ! دلم می خواست وقتی داره حرص می خوره ، فقط یه گوشه بشینم و بهش نگاه کنم. اما احساساتم رو کنترل کردم و گفتم : - خوب شوخی کرده دیگه ، اگه تنهایی مشکله می خوای ماشین بگیریم منم بیام باهات ؟ یاس : نه ... آخه قرار بود بعد از کلانتری بریم نهار بخوریم ، نمی دونم چش شد یهو دیوونه شد . چه تفاهمی داشتیم ! ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود و هیچ کدوممون نهار نخوردی بودیم .
با لبخند و از خدا خواسته گفتم : اینکه ناراحتی نداره ! منم نهار نخوردم .یــــــــــــــــــــــــ ــاس از گوشه چشم نگاش کردم ... خندید و شونه هاشو بالا انداخت ... گفتم: - آره؟ با خنده گفت: - آره دیگه ... راه افتادم و گفتم: - باشه من چیز برگر می خورم ... اونم دوید که بهم برسه و گفت: - منم همینطور ... - حالا کجا بریم؟ - پیاده بریم تا برسیم به یه ساندویچ فروشی ... - بخیه هات اذیت نمی کنن؟ نگاهی به پهلوش کرد و گفت: - نه بابا جاشون گرم و نرمه ... خندیدم ... اونم خندید ... چقدر زود با برسام صمیمی شده بودم ... اما هنوز زود بود که بهش به چشم دوست پسر نگاه کنم ... یه دوستی معمولی داشتیم که هر دومون بهش نیاز داشتیم ... رفتم تو فکر حرفای پری ... اون لحظه حس کردم برسام از حرفاش ناراحت شده ... زمزمه وار گفتم: - برسام ... از گوشه چشم نگام کرد و گفت: - هوم؟ - راستش ... چیزه ... - چیه؟ چرا حرفتو می جوی؟ - تو از دست پری ناراحت شدی؟ یه دفعه اخماش در هم شد و گفت: - بیخیال ... - باور کن اون شوخی می کنه ... من همچین چیزی نگفته بودم ... - می دونم ... با تعجب نگاش کردم ... از کجا می دونست؟ به روبرو خیره شد و گفت: - آخه بهت نمی یاد ... آهان از اون لحاظ ... - در هر صورت ... - بیخیالش ... راستی دزده شناسایی شد ... گویا بازم شاکی داشته ... - چه خوب! به منم گفتن فعلا اینجا بمونم ... گویا به اداره پست استعلام فرستادن که اگه مدارکم پست شده بفرستن براشون و اونا خبرم کنن ... - خوبه! پس هستی فعلا ... - آره تا یکی دو هفته دیگه می مونم ... به ساندویچ فروشی که کمی جلوتر از ما بود اشاره کرد و گفت: - بریم اونجا ... سرمو تکون دادم و دوتایی با هم رفتیم تو ... یه محیط مستطیل شکل همراه با چند تا میز و صندلی پیش رومون بود و آخر مغازه پیشخوان و صندوق قرار داشت ... برسام چرخید سمت من و گفت: - چیزبرگر؟ - آره ... - باشه بشین تا بیام ... بی حرف رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم ... چشمم خورد به تلویزیونی که بالای در قرار داشت ... از جایی که نشسته بودم به خوبی می تونستم برنامه های تلویزیون رو ببینم ... برسام خودشو انداخت روی صندلی کنار من و گفت: - ا تلویزیون هم داره؟ امروز بازیه ... - بازی؟ - آره فوتبال ... - جدی؟ کجا و کجا؟ با تعجب نگام کرد و گفت: - مگه توام فوتبالی هستی؟ بادی به غبغب انداختم و گفتم: - پس چی؟ - ایول! - حالا کجا و کجاست؟ - پرسپولیس قهرمان و سپاهان سوراخ! چشمامو گرد کردم و گفتم: - چی گفتی؟ غش غش خندید و گفت: - اوه اوه ببخشید! یادم نبود که شما اصفهانی هستین! - پاشو جمعش کن! هر اوسکولی می دونه که سپاهان برنده است ... می بینی که زرت و زرت داره قهرمان می شه ... - هه هه! صد در صد ... ما هم اگه بلد بودیم داور و بخریم قهرمان می شدیم ... پوزخندی زدم و گفتم: - خوبه اینو دارین که بگین! بالاخره باید یه جوری خودتونو تخلیه کنین ... بازی شروع شد ... هر دو در سکوت خیره شدیم به صفحه تلویزیون ... گارسون ساندویچ ها رو آورد و گذاشت جلومون ... آخ جون چقدر سس داشت! دو تا مایونز دو تا کچاپ ... یکی یه دونه از هر کدوم رو باز کردم و خالی کردم روی ساندویچم ... بازی لحظه به لحظه داشت اوج می گرفت و من و برسام بدون اینکه چشم از تلویزیون برداریم داشتیم ساندویچ هامون رو گاز می زدیم ... چه کیفی می داد ... پیروزی حمله کرد سمت دروازه سپاهان ... از جا پریدم و گفت: - نه ، نه ... محمد باقر بگیرش ... بگیرش! یهو برسام زد زیر خنده و گفت: - منظورت از محمد باقر ، محمد باقر صادقیه؟! حمله رد شد ... نفسی از سر آسودگی کشیدم، نشستم و در حالی که اماده می شدم گاز گنده ای به ساندویچم بزنم گفتم: - بله! - انگار پسر خاله ته اینجوری می گی محمد باقر! خندیدم و گفتم: - همینه که هست ... اهل فوتبال صمیمی هستن ... اینبار نوبت سپاهان بود که حمله کنه اما برسام با خونسردی نگاه به تلویزیون کرد و گفت: - نیاز به استرس نیست ... نیلسون کارشو خوب بلده ... - هه هه! به همین خیال باش! - همینه! تازه اگه گردان بود که دیگه خیالم از هم جهت تخت خواب می شد. با غیظ گفتم: - انگار یادتون رفته گردان قبلاً واسه ذوب آهن بازی می کرد ... - خوب که چی؟ - همه افتخاراتش هم واسه ذوب آهنه! - جدی؟!! کدوم افتخار مثلاً؟ - مثلا نایب قهرمانی آسیا سال 2010 ... یا اینکه تا وقتی که با ذوب آهن بود چند بار نایب قهرمان لیگ شدن ... اما پرسپولیس چی؟ فعلا که جاش اون ته جدوله! - ته جدول نه و یازدهم ... بعدش هم مربیاش بد بودن وگرنه همه می دونن که پرسپولیس قهرمان ایرانه! - آره ... در صورتی که سپاهان و ذوب آهن نباشن ... - خوش باش با این فکرات! - هستم ... باز دوباره سپاهان حمله کرد و اینبار اینقدر به دروازه نزدیک شد که از جا پریدم و نزدیک بود از هیجان داد بکشم ... وقتی حمله تبدیل به گل نشد با حرص نشستم و گفتم: - نوید کیای لعنتی اگه پاس داده بود گل بود! برسام با حیرت گفت: - بابا تو که از پسرا بدتری! سس مایونزم رو برداشتم با دندونم بازش کردم و گفتم: - فوتبال دختر و پسر نداره که ... هر دو باز میخ تصویر شدیم ... هیچ اتفاقی نیفتاد تا اینکه نیمه اول با تساوی صفر صفر تموم شد ... نفس راحتی کشیدم ... کاغذ ساندویچم رو انداختم توی سینی و گفتم: - بازی بدون گل مسخره است! - واقعاً موافقم ... - اگه تا آخرش همینطور بشه خیلی بده! - نه بابا غصه نخور نیمه دیگه پرسپولیس یه شش هفت تایی گل مهمونتون می کنه! - نه بابا! از کی تا حالا؟ - خیلی وقتا ... - نه جونم! تا جایی که من از تاریخ فوتبال خبر دارم آخرین باری که پرسپولیس تونسته 6 تا گل بزنه به سپاهان سال پنجاه و یک بوده که نه جنابعالی این دنیا تشریف داشتی و نه من ... - اوووه! - بله ... پس دیگه واسه من کری نخون ... - بدبختی اینجاست که اطلاعاتت زیاده نمی شه سرت کلاه گذاشت ... خندیدم و گفتم: - فقط در مورد سپاهان ... - ارق ملیت منو کشته! - خیلی ها رو کشته ... نوشابه مو برداشتم ... هر کاری کردم درش باز نشد ... گردنمو کج کردم و گرفتم سمت برسام، برسام لبخندی بهم زد و گفت: - آخرش دختری ... با یه حرکت در نوشابه رو باز کرد و گرفتش به سمتم ... گفتم: - خوب یعنی چی؟ - یعنی اینکه هر چقدر هم مثل پسرا رفتار کنی ظرافت های خودت رو داری ... خندیدم و همراه با چشمکی گفتم: - ما اینیم دیگه ... نیمه دوم بازی شروع شد ... هر دو ساندویچ هامون رو خورده بودیم و فقط برای دیدن فوتبال اونجا نشسته بودیم ... دیگه کسی هم توی ساندویچ فروشی نبود و کارکنانش مثل ما ولو شده بودن روی صندلی ها و فوتبال نگاه می کردن ... همه شون هم پرسپولیسی بودن ... من افتاده بودم تک! از همون ابتدا حمله های سپاهان شروع شد و نفس تو سینه من گره خورد ... دائم از جا می پریدم و دوباره می نشستم ... دقیقه پنجاه و یک بود که بالاخره دروازه پرسپولیس باز شد و اولین گل رو سپاهان زد ... از جا پریدم و جیغ کشیدم: - عاشقتم کلاه کج! برسام با حرص گفت: - آفساید بود! - برو بابا ... کجاش آفساید بود ... داور به اون گندگی آفساید نگرفت ... تو حرف می زنی؟ برسام اخماش در هم شد تکیه داد و گفت: - بچه های پرسپولیس یه چیزیشونه! ببین دارن تلو تلو می خورن! - بهونه بهتر ندارین؟ - آخه دیگه این که مشخصه! - من که چیزی نمی بینم ... اما حق با برسام بود، یه چیزیشون بود انگار، کارکنای اونجا هم هر کدوم یه چیزی می گفتن. اما من توجهی نمی کردم مهم این بود که تیمم یه گل جلو افتاده بود ... چند تا موقعیت گل برای پرسپولیس پیش اومد که همه اش رو محمد باقر مهار کرد و جیگر من خنک شد ... برسام صداش در اومد : - اینا داورو خریدن ... - فرضاً که اینطور باشه ... عرضه شو داشتن ... شما هم بخرین ... - بازی اصفهانه! هر اتفاقی ممکنه افتاده باشه ... از کجا معلوم که بچه ها رو مسموم نکرده باشن؟ خواستم جوابشو بدم که باز دوباره توی دقیقه هفتاد و دو دروازه پرسپولیس باز شد ... حرفم یادم رفت و از جا پریدم: - هورا!!! کم مونده بود وسط رستوران برقصم! از ته دل قهقهه زدم و رو به برسام که کارد می زدی خونش در نمی یومد گفتم: - هان چطوری سوراخ؟ برسام با چشمای گرد نگام کرد و گفت: - من سوراخم؟ - تو که نه تیم محبوبت سوراخه! برسام شیشه نصفه نوشابه اش رو برداشت و با یه حرکت خالی کرد روی مانتوم ... جیغ کشیدم و از جا پریدم ... خودش غش غش خندید و گفت: - حالا فهمیدی کی سوراخه؟ با حرص نفس نفس زدم و گفتم: - آدمت می کنم برسام! سس کچاپ باقی مونده رو برداشتم خالی کردم کف دستم و رفتم به طرفش چسبید به دیوار و در حالی که به زور وسط خنده حرف می زد گفت: - چی کار می خوای بکنی؟! حمله کردم به سمتش و دستم رو محکم کشیدم توی صورتش ... صورتش پر از سس قرمز شد ... حالا همه مون قهقهه می زدیم ... هم من ، هم برسام ، هم کارکنای رستوران ... برسام از جا بلند شد و گفت: - یاس به خدا خفه ات می کنم ! شونه بالا انداختم و گفتم: - هر کاری بکنی بدترش سرت می یاد حالا خود دانی ... همونطور با خنده رفت سمت یکی از کارکنا و آدرس دستشویی رو گرفت ... رفت و برگشتش ده دقیقه ای طول کشید ... بازی با برد سپاهان تموم شد و من یه نفس راحت کشیدم ... مانتوم خراب شده بود اما مهم نبود ... به خنده هاش می ارزید! از دستشویی که اومد بیرون نگاهی به تلویزیون انداخت و گفت: - تموم شد ؟ - بله ... پکیدین! - باز شروع کردی؟ فقط خندیدم ... رفت پول ناهار رو حساب کرد و هر دو رفتیم بیرون ... گفت: - خوب حالا کجا بریم؟ - من که با این مانتو هیچ جا نمی یام ... باید برم خونه ... - باشه ... منم می رم خونه ... یقه لباسم سسی شده ... یکی ببینه برداشت خفن می کنه! خندیدم و گفتم: - حقته! - باشه دختر خانوم ... یه دفعه هم نوبت ما می شه ببریم ... - عمراً! - یاس می اندازمت تو جوبا! - هه هه جرئت نداری ... یه دفعه دستاش پیچید دور کمرم و منو کشید سمت جوب ... نمی دونستم جیغ بزنم یا سعی کنم دستاشو باز کنم ... یه جوری شده بودم ... یه جور عجیب غریب ... رسیدیم نزدیک جوب ... التماس کردم: - برسام ... ولم کن! صداش کنار گوشم بلند شد: - ول نمی کنم ... بگو ببخشید ... همون لحظه یه زن و مرد از کنارمون رد شدن و یه جور خیلی بدی نگامون کردن ... گفتم: - خاک بر سرم برسام آبرومون رفت! ول کن ... فشار دستاش بیشتر شد: - بگو ... بگو دختره لجباز ... صورتم رو برگدوندم و زل زدم توی چشماش که با فاصله کمی از گردنم قرار داشت ... لبخند کم کم از روی لباش محو شد ... خیره شدنمون به هم دیگه شاید فقط چند ثانیه طول کشید ... دستاش از دور کمرم رها شد و با کلافگی هر دو دستش رو فرو کرد توی موهاش ... همون لحظه زن مسنی از کنارمون رد شد و زیر لب گفت: - استغفرالله! دیگه فرق خیابون و خونه رو هم نمی فهمن ... دنیا آخرالزمون شده! خدایا اخر و عاقبتمون رو به خیر گفت ... خنده ام گرفت ... آخر و عاقبت این دیگه کی می شه؟ خدایا این چه دنیائیه؟ چرا همه به کار هم کار دارن؟ با صدای برسام به خودم اومدم: - بیا بریم تو رو برسونم خودم هم برم ... بی حرف دنبالش راه افتادم ... سوار تاکسی های خطی شدیم ... حسابی توی فکر بودم ... برسام هم تو فکر بود ... انگار هیچ کدوم میلی به حرف زدن نداشتیم ... ته دلم داشت یه اتفاقایی می افتاد اتفاقایی که الان اصلا نه امادگیشو داشتم نه حوصله اش رو ...

برســـــــــام سخت درگیر کار بودم که دیدم رضا با هیجان پرید تو اتاق و گفت : - وای برسام ، یه سوژه توپ برات سراغ دارم . با تعجب گفتم : چه سوژه ای ؟! رضا ، خوشحال دستاش رو به هم کوبید و گفت : سوژه ای به نام گلزار ! اخمام در هم شد. ای بابا ! مثل اینکه حالا هم که ما کاری به کارش نداریم ، خودش میاد سراغمون . احساساتم رو کنترل کردم و گفتم : - حالا چی کار کرده این آقا که قراره سوژه ش کنی ؟ رضا : هنوز کاری نکرده ، اما قراره بکنه ! - : یعنی چی ؟! رضا اومد رو صندلی روبروی میزم نشست و گفت : - یعنی اینکه ، پیش پای تو یه خانم محترمی زنگ زد و گفت برای اینکه یه سوژه داغ و ناب داشته باشیم ، خودمون رو برسونیم به مهمونی پنج شنبه شبشون . -: خوب که چی؟ - خنگی برسام؟ - نه واقعاً ربط این دو تا موضوع رو با هم نمی فهمم. یعنی این پسره هم اونجاست ؟ رضا : اینجور که این دختره می گفت ، آره . -:خوب حالا چرا طرف اومده بدو بدو این خبرو به ما داده ؟ رضا : اتفاقا منم از ش پرسیدم ، می گفت عشق خبرنگاریه . شاید هم با گلزار لجه! _ : اگه سرکاری بود چی ؟ رضا خندید و گفت : احتمالش هم زیاده! چون از این تلفن ها زیاد داشتم تا حالا ... امابود که بود ... چیزی از دست نمی دی که ! تازه یه پارتی هم افتادی ! طرز حرف رضا بو می داد ، با من و من گفتم : پارتی هم افتادم ؟ مگه قراره ... رضا : دقیقا ! کسی که قراره این ماموریت رو انجام بده تویی ... از جاش بلند شد و گفت : الان بر می گردم ... از اتاق بیرون رفت و با یه کیف دوربین برگشت ، کیف رو گذاشت روی میز و گفت : اینم وسایل ماموریتت . ماموریتت هم اینه که میری اونجا و تمام تلاشت رو می کنی که دست پر برگردی . کیف دوربین رو برداشتم و مشغول بررسی دوربینش شدم که یه چند تا تراول پنجاهی گذاشت جلوم . خندیدم و گفتم : - چه دست به نقد ! حق ماموریتمه دیگه ؟ ! رضا : نخیر ... این برای تامین هزینه اون شبته . -: من و اینهمه خرج ؟ رضا : یه نفر که نه ... این خرج ورودی و هزینه های جانبی پارتیه . خرید و لباس و اینا ... - : یعنی چی یه نفر که نه ؟مگه پارتی ورودی داره ؟ رضا : بله که ورودی داره ... این پارتی خاصه ، باید ورودی بدی ، برای همین هم احتمال سر کاری بودنش زیاده ... می خوان ظرفیتشون تکمیل بشه.البته ایینم بگم که باید دونفر باشین ... همراهت باید یه دختر باشه . باتعجب گفتم : شوخی میکنی رضا ؟ رضا خیلی جدی گفت : نه .. شوخیم کجا بوده ؟ حتما باید با یه دختر بری ، اگرم نتونستی کسی رو جور کنی ، به من بگو شاید تونستم یکیو جور کنم واست . - : بیخیال رضا . رضا : اصرار نکن که کوتاه نمیام .... بعد سریع بلند شد و از اتاق رفت بیرون . حالا باید یه دختر از کجا میاوردم ؟! اصلا منو چه به پارتی!از حرص با مشت کوبیدم روی میز ، گوشیم از روی میز افتاد زمین. اومدم برش دارم که دیدم رفته تو صفحه تماس ها ، چشمم به اسم یاس افتاد .... فکر تو ذهنم جرقه زد. مگه نه اینکه یاس می خواست خودشو به گلزار نزدیک کنه؟ خوب شاید این تنها راهش بود و شاید هم در حال حاضر راحت ترین! تنها کسی بود که می تونستم ازش بخوام این کارو برام بکنه .... اما ، اگه قبول نمی کرد چی ؟ اگه پیش خودش فکر بد می کرد ؟اصلا خودم چی؟ می خواستم برم؟ شیطون داشت قلقلکم می داد ... چی می شد اگه یه پارتی می رفتیم؟ بهتر بود به بهونه کار یه ذره هم جوونی کنم. دلو زدم به دریا و بی توجه به افکار منفی ، یه نفس عمیق کشیدم و شماره ش رو گرفتم ... با سومین بوق جواب داد . یاس : سلام برسام - سلام خوبی؟ یاس : مرسی ... چی شده یادی از ما کردی ؟ اصلا بلد نبودم مقدمه چینی کنم! مقدمه چینیم در حد صفر بود، پس دلمو زدم به دریا و گفتم : اهل پارتی هستی ؟ سکوت کرد ، فقط صدای نفسش رو می شنیدم .... فکر کنم ناراحت شده بود ... یا شاید هم شوکه! منم عجب احمقی بودم! آخه اصلا به یاس می یومد اهل این برنامه ها باشه که من اینطوری پرسیدم؟ برای اینکه ناراحتیش بیشتر طول نکشه حرفم رو ادامه دادم : - البته واسه کاره ها . یاسبعد از چند لحظه مکث با لحنی پر از شک و تردید گفت : چه کاری ؟ - قراره برمتوی یه پارتی که احتمالا یه آدم معروف همتوشه. بعدش هم یهگزارش باقلوا تهیه کنم . یاس که یه کم خیالش جمع شده بود گفت : حالا این آدم معروف کی هست؟ از اینکه یخش داشت آب می شد خوشحال شدم، خندیدم و گفتم : کسیه که هر دوتامون ارادت خاصی نسبت بهش داریم ! یاس جیغ آرومی کشید و گفت : گلزار ؟ آروم گفتم : آره ... هستی ؟ یاس : حتما باید همراه داشته باشی؟ از کجا امارش رو گرفتی؟ مطمئنی هست؟ - همراه که باید داشته باشم ، قانون رفتن به اون پارتیه! بعدش هم مثل اینکه خبرنگاریما1 خبرا می رسه از اینور و اونور ... مطمئن نیستیم باشه، اما اگه باشه غوغا می شه! من من کرد: - خب ... من ... - اگه دوست نداری اجباری نیست ... - دوست که دارم ... خیلی دوست دارم بیام و توی حالگیریش سهی داشته باشم، اما تا حالا اینجور جاها نرفتم. - منم نرفتم ... پس بهتره برای بار اول با هم امتحانش کنیم ... - اگه خطرناک باشه ... - من باهاتم یاس ... - خوب تو که می خوای بری دنبال تهیه گزارش ... - تو رو که ول نمی کنم دیوونه! - فیلممون پخش نشه؟ نوشیدنی مسموم بهمون ندن ... غش غش خندیدم و گفتم: - اصلا هیچی نخور ... منم نمی خورم! زود می ریم و بر می گردیم ... فیلم پخش شدن هم مال قدیما بود ... - اگه گلزار باشه خوب ممکنه ... - من هواتو دارم یاس! اما بازم اگه دوست ندارم زورت نمی کنم ... - اگه من نیام چی می شه؟ نمی تونی بری؟ - رفتن رو که باید برم ماموریته ... اما ... خب مجبورم با یه نفر دیگه بیام ... سکوت برقرار شد ... نه اون چیزی می گفت نه من ... نیم دونستم براش مهمه من با کس دیگه برم یا نه؟! شاید تصور من غلط بود ... زمزمه وار گفتم: - می یای یاس؟ آهی کشید و گفت: - آره میام . نفس راحتی کشیدم و گفتم : پس منتظرم باش میام دنبالت بریم خرید واسه پارتی ! - خرید چی؟ - لباس ... جیغ کشید: - نـــــه! - چرا؟ هزینه هاش کاملا با خود دفتر مجله است ... - خوب من با پری راحت تر می تونم برم خرید ... فقط بگو پارتی کی هست؟ - پنج شنبه ... پس فردا ... - باشه ... - مطمئنی نیم خوای با من بیای؟ - آره اره ... از حالتش لبخند نشست روی لبم و گفتم: - پس واسه جزئیات و ساعتش خبرت می کنم ... کاری نداری فعلاً - نه ... - خداحافظ ... - خداحافظ ...یــــــــــــــــــــــــ ــاس درو بستم، برگشتم و گفتم: - اصلا نمی رم ... پری اومد به طرفم ... محکم کوبید پس گردنم و گفت: - زهرمار! دو ساعته خانومو میزانپیلی کردم حالا می گه نمی رم! - من تا حالا پارتی نرفتم ... - خب یه بار برو! نمی میری که ... منم با شروین زیاد رفتم ... کلی هم خوش می گذره! - تو با شروین رفتی!! - توام داری با برسام می ری! - تو به برسام اعتماد داری؟ - تو نداری؟ - می شه مثل آدم جوابمو بدی؟ - من از اولش بهت گفتم برو اشکالی نداره! - می ترسم ... دلم شور می زنه! - بیخود! تو برو ... ادرس رو برای من اس ام اس کن ... ده دقیقه به ده دقیقه هم به من میس بزن ... من خودم هواتو دارم! اگه اتفاقی افتاد مطمئن باش من به دادت می رسم ... - اگه برسام دروغ گفته باشه چی؟ - بهش نمی یاد! اون به خاطر تو چاقو خورد. حالیته یا نه؟ - خوب ... نمی دونم ... - برو اینقدر غر نزن! گوشیم توی دستم لرزید ... آوردمش بالا ... شماره برسام بود ... پوست لبم رو جویدم و دکمه سبز رو فشار دادم: - الو ... - سلام ... - سلام ... خوبی؟ - ممنون ... تو خوبی؟ آماده ای؟ - آره فک کنم ... - من جلوی خونه دوستتم ... توی یه پراید دودی ... می یای بیرون؟ - باشه ... الان می یام ... - پس بدو که جای ماشین بد


مطالب مشابه :


رمان هدف برتر(1)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(1) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان هدف برتر(1)




رمان هدف برتر(8)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(8) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان هدف برتر(8)




رمان هدف برتر(4)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(4) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان هدف برتر(4)




رمان هدف برتر(10)

رمان رمان ♥ - رمان هدف برتر(10) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان هدف برتر(3)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(3) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی - ♥ رمان رمان




رمان هدف برتر(7)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(7) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی - ♥ رمان




هدف برتر | 20

بی رمان - هدف برتر | 20 - رمانها و ترانه های ایرانی | خارجی 17- رمان مخصوص موبایل درد و




11هدف برتر

رمان رمان ♥ - 11هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




16هدف برتر

رمان رمان ♥ - 16هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




15هدف برتر

رمان رمان ♥ - 15هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




برچسب :