رمان دبیرستان عشق 3

غذامو خوردم و به سمت اتاقم رفتم یه صندلی کنار میز تحریرم گذاشتم و کتاب زیستمو رو میز گذاشتم به اقدس گفتم که به فرزاد بگه من اماده ام تا اومدنش نگاهی به درس فردا انداختم شانس که نداشتیم فردا بدجنسی میکنه ازم درس میپرسه بی چارمون میکنه حدود ده دقیقه بعد صدای در اتاقم بلند شد و فرزاد با اجازه وارد شد کتاب تستی رو از کیفش در اورد و شروع به علامت زدن کرد و بعد کتابو بهم داد نیم نگاهی به ساعتش کرد و گفت: ده دقیقه وقت داری حل کنی بعدم خودش شروع به قدم زدن کرد تقریبا بی چارم کرد انقدر تست داد حل کنم که دعا میکردم زودتر نازی برسه خلاص بشم زنگ در بلند شد میدونستم نازیه چون طبق معمول با لودگی و مسخره بازی همیشگیش از اول راهرو صداش بلند شده بود نازی: مهرناز زود باش گوسفندتو بیار والا گوهر شاهدخت نازنین ستوده در حال تشریف فرمایی هستن اهایییییییی خبردار مهرناز خانم بدو که واست خبر دسته اول دارم تو دلم خدا خدا میکردم بیشتر از این اراجیف نگه تا همین جا هم ابرومون جلوی فرزاد کلی رفته بود جلوی در اتاق که رسید تقریبا شوکه شد به لکنت افتاد معمولا هم عادت نداشت درست لباس بپوشه و مثل همیشه افتضاح لباس پوشیده بود نازی: س س س لام اق ق ااا فرزاد همون طور که سرش پایین بود زیر لب سلامی داد و با عذر خواهی از اتاق بیرون رفت نازی مثل جنگ برگشته ها رو تخت ولو شد نازی: بی شعور نمیتونستی یه خبر بدی این برج زهر مارم اینجاست تا من درست لباس بپوشم؟ -این درس عبرتی واست شد ادم بشی از این به بعد درست لباس بپوشی نازی: خوب حالا تو هم مامان بزرگ نصیحت نکن یه لباس بده بپوشم این اینجا چی کار میکرد؟ -برو از تو کمد هرچی میخوای بردار قضیه المپیادو واسش تعریف کردیم نازی زد زیر خنده و دو باره رو تخت ولو شد -چه مرگته دیوونه مگه جک تعریف کردم بعد در حالی که ژست فرزاد رو میومدم گفتم : من دارم اعتبار و سرمایمو واسه این المپیاد میزارم نازی: نه بابا مینا امروز میگفت انگاری اقای زند سر کلاس دوم اعلام کرده میخواد تو رو واسه المپیاد انتخاب کنه خودت فکر کن دیگه میگم مهرناز بیا امشب بهش بگو ببینم چی میگه غیرتی میشه یا نه؟ راستی داداشمم اومده اونم سوژه ی خوبیه واسه غیرتی کردن اقا معلم ها -دختر تو شیطون رو شیر برنج میدی پاشو بریم تا حرفات به گوش مهرداد نرسیده پاشو بچه نازی لباس نسبتا مرتبی تنش کرد و با هم پایین اومدیم کاوه و مهرداد و فرزاد در مورد هیئت و ماه محرم حرف میزدن سپیده و مریم هم در مورد مدل موی دوست مریم بحث میکردن پیمانم مثل همیشه با یه حالت مغرور و از خود راضی به حرف بقیه گوش میداد سلام کردم و بعد از احوال پرسی و روبوسی با مریم و سپیده کنارشون نشستیم نازی در حالی که مرموزانه فرزاد رو نگاه میکرد گفت: جان مهرناز فردا ازمون درس میپرسه ببین کی گفتم -حالا چیزی هم خوندی؟ نازی: مگه از ترس این اسطوره هیبت کسی جرات درس نخوندنم داره؟ پیمان: خوب مهرناز خانم مدرسه چطوره؟ سال اخر خوب تلاش میکنید دیگه؟ -هی بد نیست ما تلاشمونو میکنیم بقیه ی امیدمونم به خداست پیمان: عالیه من مطمئنم شما موفق میشید پشتکارتون عالیه -مرسی نظر لطفتونه سرمو پایین انداختم چون حس کردم مهرداد یه کم عصبی شده اصلا حوصله ی داد و بیدادشو بعد رفتن مهمونا نداشتم خانم جون واسه خوردن شام صدامون زد بعد خوردن شام از مهرداد اجازه گرفتم که به فرزاد یه چیزی بگم نمیخواستم الکی حساسیت مهرداد رو تحریک کنم روی مبل نشسته بود و متفکرانه به روبه روش خیره شده بود نمیدونستم دقیقا چی پیدا کرده تو دیوار خالی -ببخشید اقا حواسش سر جاش اومد و گفت: بله چیزی شده؟ مشکلی تو حل تستا داری؟ -نه اقا میخواستم یه مطلبیو بگم احساس کردم ضربان قلبم رو هزار رسیده و صورتم قرمز شده بود فرزاد: خوب بگو ببینم چی شده؟ -راستش اقای زند قراره اسم منو واسه المپیاد فیزیک بفرسته قیافش به شدت در هم شد :اقای زند خیلی غلط کرده تو از کجا خبر داری؟ -نازی میگه سر کلاس بچه های دوم گفته فرزاد: بهت گفته باشم مهرناز حق نداری قبول کنی همین!فهمیدی! دلم ناخوداگاه لرزید واسه اولین بار بود که اسممو اینقدر غیر رسمی صدا میزد فرزاد: خودت میگی واسه خاطر المپیاد زیست نمیتونی شرکت کنی متوجه هستی که؟ -بله اقا چشم ساعت حدود 10 بود که همه رفتن روز خوبی رو گذرونده بودم البته بیشتر واسه خاطر اینکه فرزاد کنارم بود رو تخت اتاقم نشسته بودم و بهش فکر میکردم حداقل با خودم که میتونستم رو راست باشم همیشه از دور میدیدمش تا قبل از اینکه معلمم بشه شخصیتشو همیشه دوست داشتم اروم متین با وقار تو فکر خودم بودم که مهرداد در زد و وارد اتاقم شد کنارم رو تخت نشست و گفت: چیه چرا انقدر تو فکری؟ احساس کردم فکرمو داره میخونه لبخند محوی زدمو و گفتم :هیچی داداش مهرداد: مهدی امروز زنگ زد واسه سه شنبه شب تهرانه قصد دارم واسه فارغ التحصیلیش یه جشن بگیرم نظرت چیه؟ -خیلی خوبه داداش عالیه مهرداد: به هر حال من واسه پنج شنبه شب تدارک دارم میبنم نگاهی به عکس مامان و بابا که رو میز بود کرد و گفت: میدونم اگه بابا هم بود همین کارو میکرد تو هم اگه دوست داشتی دوستت مینا رو دعوت کن و البته یه مسئله ی دیگه دلم نمیخواد با پیمان زیاد هم کلام بشی اوکی؟ -بله داداش حتما شب به خیر گفت و از اتاق بیرون رفت فکر المپیاد و فرزاد و همه و همه از ذهنم پر کشید حالا فقط به داداش مهدیم فکر میکردم که قراره بیاد من از بجگی با مهدی انس و الفت بیشتری داشتم و خیلی با هم راحتر بودیم با یاد مهدی خوابم برد و صبح با صدای خانم جون واسه نماز صبح و مدرسه رفتن بیدار شدم زنگ اول ریاضی داشتیم و من تمام مدت پای تخته بودم زنگ دومم که فیزیک داشتیم و اخر کلاس اقای زند صدام زد که سر میزش برم یه کم دلهره داشتم اخه فرزاد دقیقا تو کلاس روبه روی ما بود -بله اقا زند: ببین موحد من تو رو واسه المپیاد فیزیک انتخاب کردم -ولی اگه امکان داره منو معاف کنید زند:چرا؟ -اخه من واسه المپیاد زیست انتخاب شدم و درس زیست به عنوان درس اختصاصی منه اگه میشه منو معاف کنید زند نیم نگاهی به فرزاد انداخت که از کلاس رو به روی در حال پاییدن ما بود زند: فهیم ازت خواسته؟ -نه اقا این چه حرفیه اگه قرار باشه واسه همه ی درسا یه نفر واسه المپیاد انتخاب بشه بچه های دیگه انگیزشونو از دست میدن مثلا ستوده هم تو فیزیک دست کمی از من نداره زند: البته حق با تو من تسلیمم زنگ تفریحم زده شد و من بخت برگشته هنوز تو کلاس بودم و کلاس دو باره رو هوا بود و شهناز و فتانه که مشغول رقصیدن بودن نازی هم طبق معمول عمل خطیر اهنگ نوازی رو بر عهده داشت منم در حال پاک کردن تخته بودم که چند ضریه محکم به در زده شد همه به سمت در برگشتن و مثل موش سر جاهاشون نشستن فرزاد با یه اخم وحشتناک جلوی در وایستاده بود فرزاد جلوی در وایستاده بود و با خشم بچه ها رو نگاه میکرد رو به من کرد و گفت :خانم موحد میتونم از شما به عنوان نماینده ی کلاس بپرسم اینجا چه خبره؟ بعد رو به کلاس کرد و گفت: اینجا دبیرستانه یا سالن رقص؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ همه مثل موش شده بودن فکر کنم از ناظممون انقدر حساب نمیبردن که از فرزاد میبردن با سر اشاره کرد که بشینم ورقه ای که نازی بهم داد نگاه کردم نوشته بود: باز چش شده پاچه میگیره؟ خدا به خیر بگذرونه امروزو فرزاد سرجاش نشست و با اخم نگاهی به دفتر کلاس انداخت و گفت: طبق ورقه های تستی که ازتون گرفتم سه نفر اول به ترتیب موحد حکمت و شایقی هستن که من نفر اول رو برای المپیاد انتخاب کردم توی دلم درایتشو تحسین کردم نگاهی به دفتر کلاسش انداخت دوباره فضای کلاس معنوی شده بود فرزاد: موحد بیا پای تخته یاد حرف دیشب نازی افتادم این بدجنس امروز ازمون میپرسید به سولایی که مطرح کرد جواب دادم نازی هم دائما واسم شکلک در میاورد و خوشحال بود از اینکه فرزاد از اون درس نپرسیده بلافاصله بعد من اسم نازی رو صدا زد از خنده در حال انفجار بودم سرمو پایین انداختم که صورت قرمزمو نبینه تو همین حالت محکم زد رو میز و گفت: موحد برو بیرون خندت که تموم شد برگرد احساس کردم یه سطل اب یخ روم خالی کردن چون انقدر اروم خندیده بودم که حتی مینا هم که کنارم بود نفهمیده بود پس چه دلیلی داشت جلوی همه این جوری ضایعم کنه؟ بغضمو به زور قورت دادمو گفتم: ببخشید اقا دیگه تکرار نمیشه فرزاد: همتون اینو بدونید من از لودگی و مسخره بازی اصلا خوشم نمیاد و هرکس کلاس منو به شوخی بگیره مطمئن باشه پرتش میکنم بیرون و با کسی هم رودروایسی ندارم حتی اگه اون شخص شاگرد اول کلاس من باشه خیلی حس بدی داشتم نمیدونم چرا توقع نداشتم این جوری برخورد کنه فکر کنم ریشه ی لبخندم کاملا خشکید و جاش دوباره همون غم همیشگی مهمون لبامو و نگاهم شد تا اخر کلاس اصلا نگاهش نکردم حتی وقتی درس میداد به سوالایی هم که سر کلاس پرسید جواب ندادم زنگ اخر که ورزش داشتیم قرار بود با هم البته با اجازه ی مدیر مدرسه توی کتابخونه تست کار کنیم واسه همین زنگ تفریح وقت استراحت داشتم خودمم نمیدونم چم شده بود دقیقا یه حس انتقام داشتم و تو فکر من تو اون موقع تنها کاری که میدونستم رو کردم کتاب فیزیکمو دستم گرفتم و با اجازه وارد دفتر شدم فرزاد و اقای مجد دبیر زمین شناسی در حال بحث سر یه مسئله ی اقتصادی بودن و اقای زند با دو تا صندلی فاصله با اونا تو ارامش چاییشو میخورد مستقیم جلو چشم فرزاد که همه ی حواسش به من بود پیش اقای زند رفتم -ببخشید اقا وقت دارید چند تا سوال بپرسم؟ زند لبخندی زد و گفت: چرا که نه واسه شما همیشه وقت داریم دو سه تا سوال تقریبا چرت و مزخرف کردم و زیر نگاه پر از خشم و عصبانیت فرزاد از دفتر زدم بیرون و به سمت حیاط رفتم نازی کنار مینا نشسته بود و دائما علامت سر بریدن و خفه کردن و انواع و اقسام پانتومیم ها رو با مینا اجرا میکردن مینا: چی شد ؟ فهیم چی کار کرد؟ جون مهرناز گفتم کلتو کنده رفته؟ همون طور که با بی خیالی سیبمو گاز میزدم گفتم: به اون چه ؟ رفتم سوال درسی بپرسم نازی: زرشک خر خودت تشریف داری اخه اون سوال پرسیدی؟ بچه کلاس سوم دبستانم جوابشو بلد بود بگو میخواستم فرزاد بی چاررو جز بدم -نه اینکه اون کم حال منو میگیره این به اون در مینا: ایشالا زنگ بعدم با این اقای فهیمی که من از پشت پنجره ی دفتر میبینم با اخم زوم کرده رو تو گردن جنابعالی هم پر بدون اینکه نگاهی به پنجره بندازم و گفتم: به اون چه اخه؟ بعد به سمت ابخوری رفتم و اب خوردم و طبق معمول پاکت پفکی که دستم بود رو پر اب کردم و نا غافل رو نازی و مینا ریختم بی توجه به فرزاد که میدونستم الان خونمو حلال میدونه به اب بازیمون رسیدم نمیدونستم چرا فرزاد انقدر نسبت به من حساسه شاید دلیلش حساسیت مهرداد باشه داشتم خودمو توجیح میکردم که حتما دلیلش همینه با خوردن زنگ دلهرم تازه شروع شد از بچه ها جدا شدم مقنعه ام رو رو سرم مرتب کردم و به سمت کنابخونه رفتم و با زدن در وارد شدم و طبق معمول همیشه فرزاد با قیافه ی میر غضب رو به روم نشسته بود تو دلم گفتم :فاتحه محاکمه ی نظامی دارم الان با سر اشاره کرد بشینم خودمم نمیدونستم چی تو چشاشه که منو وادار به تسلیم میکنه انگار رگ خواب منو خوب میدونست این چشما برام اشنا بود احساس الفت روحی باهاش داشتم زیاد حال الانمو دوست نداشتم دلم نمیخواست به این زودی دلمو ببازم اونم به معلمم و از همه بدتر بهترین دوست برادرم اگه مهرداد میفهمید مطمئنن میکشدتم چون هیچ توضیحی براش قابل قبول نبود دلیل این حسو نمیفهمیدم تو تمام سال های درس خوندنم معلم مرد زیاد داشتم و یه امر طبیعی بود ولی حس و حالم به فرزاد یه چیز دیگه ای بود اروم رو صندلی رو به روش نشستم احساس شرمندگی به خاطر تلافی بچه گانم داشتم سرمو پایین انداختم و در حالی که با انگشتام بازی میکردم اروم زیر لب سلام کردم و منتظر جواب و طرز برخوردش موندم فرزاد با عصبانیت نگاهم میکرد از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد منم مثلا داشتم تست هایی رو که بهم داده بود رو حل میکردم برام عجیب بود تا اخر وقت هیچی بهم نگفت زنگم که خورد با خداحافظی زیر لب از کتابخونه بیرون رفت از کار خودم شرمنده شدم و با نازی به سمت خونه رفتیم انقدر ذهنم درگیر شده بود که نزدیک بود یادم بره به نازی بگم مهدی داره برمیگرده -راستی نازی خبر داری که مهدی فردا شب میاد نازی مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت:راست میگییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟و ای خیلی خوشحالم اصلا من میام تا فردا شب خونتون تلپ میشم از لحنش خندم گرفت -از دست تو حالا پنج شنبه شب قراره به خاطر فارغ التحصیلیش یه جشن بگیریم نازی طبق معمول زد تو صورتش و گفت : لباس چی بپوشم من؟ -ناززززززی خانم جون ناهار قرمه سبزی درست کرده بود تو خونمون هیاهوی زیادی به پا بود همه مشغول راست و ریس کردن وسایل برای جشن پنج شنبه بودن منم تست هایی که فرزاد برای فردا واسم تعین کرده بود رو حل میکردم ذهنم حسابی درگیرش بود فکر میکردم دعوام بکنه ولی هیچی نگفت منتظر موندم که فردا زنگ دوم زیست داشتیم ببینم رفتارش باهام چه جوری بود صبح سر کلاس جامو با مهسا عوض کردم و صندلی عقب نشستم که زیاد تو چشمش نباشم اروم وارد کلاس شد و بی توجه به من که جامو عوض کرده بودم شروع به درس دادن کرد تو کلاس شروع به راه رفتن کرد و سر میز حکمت وایستاد و جواب سوالاشو داد نمیدونم چه مرگم شده بود معمولا این کارو واسه کسی نمیکرد هرکی ازش سوالای داشت سر میزش میپرسید قلبم تند تند میزد به محض اینکه زنگ خورد از جام بلند شدم نگاه بدی بهم کرد و گفت: بشین سر جات موحد مگه من اجازه دادم از جات بلند بشی ؟؟؟؟؟؟ نازی دستمو تو دستش فشار داد و مینا هم با نگرانی نگاهم میکرد کلاس تو سکوت بود منم با بغض فرو خورده و غرور شکسته سر جام وایستاده بودم کتشو برداشت و به سمت کتابخونه رفت مینا: بی خیال مهرنازی خودت که اقای فهیم رو میشناسی اعصاب نداره نازی: اره گلی زود برو گیر بی خود نده بهت به سمت کتابخونه رفتم و سر میز نشستم و بدون هیچ حرفی تست هامو حل میکردم یه کم بالا سرم راه رفت و بعد کتابو رو میز پرت کرد بی توجه به حالتش گفتم : ببخشید اقا میشه جواب این تست رو بهم بگید هرکاری میکنم نمیفهمم فرزاد: اره نمیتونی بفهمی چون خودتو به نفهمی میزنیو کارایی انجام میدی که در شئنت نیست با تعجب نگاهش کردم و گفتم: بله اقا؟ منظورتونو نمیفهمم؟ فرزاد: من چند بار بهت گفتم با این یارو گرم نگیر گفتم یا نه؟ -ولی اقا من گرم نگرفتم و سوال درسی پرسیدم فرزاد: دیگه حرفی نزن که فکر کنم بچه فرضم کردی ؟ دیدم چه سوالایی پرسیدی یه بچه دبستانی هم جوابشو میدونست اون وقت تو نمیدونستی استغرالله............ ببین چی بهت میگم فقط یه بار دیگه یه بار دیگه تکرار کنی به جان خودت قسم به مهرداد میگم -ولی اقا شما اشتباه میکنید فرزاد: باشه بهم ثابت کن که از ترس مهرداد نیست که رعایت میکنی و به خاطر شخصیت خودته -بله اقا مطمئن باشید دیگه حرفی نزد انگار اروم تر شده بود تست ها رو واسه توضیح داد و سر زنگ پرورشی هم نرفتم سر کلاس و با هم درس کار کردیم زنگ خورد و مشغول جمع کردن وسایلام بودم که گفت: واسه مهمونی پنج شنبه چیزی لازم ندارید؟ -نه اقا ممنون نمیدونم چی میخواست بگه هی این پا اون پا میکرد فرزاد: حالا شاید بعدالظهر اومدم خونتون واست چند تا تست اوردم باید یه کتابی هست واست پیدا کنم تست های خوبی توش داره -باشه ممنون از لطفتتون اگه اجازه بدید من برم دیر برسم مهرداد نگران میشه فرزاد دستی تو موهاش کشید و گفت: اره حتما زودتر برو دیر نرسی سریع چادرمو سرم کردم و به سمت در دویدم و نمیدونم شاید داشتم فرار میکردم از یه نیروی ناشناخته خونه که رسیدم مریم اونجا بود و با خانم جون تدارک جشن رو میدیدن وای خدا از این بهتر نمیشد امروز مهدی برمیگشت ساعت 10 پرواز داشت مریم: مهرناز لباس داری واسه پنج شنبه؟ منو و نازی و سپیده داریم میریم خرید اماده شو با هم بریم تو دلم پوزخند زدم مریم طفلکی خبر نداشت من خیلی وقت بود که به جز مدرسه و خونه حق جای دیگه رفتنو نداشتم مهرداد اصولا سر کار بود درسته مدرکش مرتبط نبود ولی پلیس بود خودش این شغلو خیلی بیشتر میپسندید و من که اجازه نداشتم تا باغ برم خودشم که هیجا نمیبردتم فقط منو تو خونه حبس کرده بود-نه ابجی من لباس دارم شما برید خوش باشید همون ساتن ابیه که خریدیم با هم هست مریم اخم خوشگلی به ابرو های هشتیش داد و گفت: چشم همینم مونده فامیل برگردن بگن عرضه نداشته واسه خواهرش یه لباس درست بگیره حرف نباشه رو حرف من بدو برو حاظر شو نگاه نگرانمو به خانم جون دوختم اونم مثل من دلهره داشت خانم جون: فدات شم مریم جان یه زنگ بزن از اقا داداشت اجازه بگیر مریم: وا از کی تا حالا مهرداد شده همه کاره ی مهرناز ؟ حق نداره رو حرف خواهر بزرگترش حرف بزنه چیزی گفت بگو مریم بردتشبرو حاظر شو الان بچه ها میرسن مهرناز خانم نمیتونستم مخالفتی کنم با دلهره به سمت اتاقم رفتم لباسمو پوشیدم دائم با خودم کلنجار میرفتم اخر خودمو راضی کردم اصلا به من چه مریم اصرار کرد مهرداد هم که اصولا رو حرف مریم چیزی نمیگفت مریم : مهرناز من دم در منتظرتم دیر نکنی بچه ها منتظرن خانم جون با نگرانی به سمتم اومد خانم جون: مهرناز جان مادر زود برگردی داداشت برسه قیامت به پا میکنه میشناسیش که تا توی باغ حساسیت نشون میده چه برسه بری بازار -خوب چی کار کنم دیدید که مریم اصرار میکنه وگرنه من خودمم دارم از نگرانی میمیرم خانم جون : نگران نباش مادر ایشالا که چیزی نمیشه زود برو که زودتر برگردی گونه ی خانم جون رو بوسیدم و به سمت در رفتم چادرمو رو سرم مرتب کردم و با بچه ها به سمت بازار رفتیم سپیده و مریم تو یه مغازه سر قیمت لباس سپیده در حال چک و چونه زدن بودن منم چشمم یه کت و دامن کرم قهوه ای رو گرفته بود که روش سنگ دوزی شده بود که با موافقت مریم خریدیمشنازی هم یه لباس عروسکی خیلی خوشگل خرید ته دلم یه کوچولو بهش حسودیم شد خوش به حالش که میتونست این لباسا رو بپوشهالبته باز خودم از فکر خودم خندم گرفت مهمونی مختلط بود منم خودم ادمی نبودم که بخوام جلوی همه این جوری لباس بپوشم حتی اگه مهرداد هم میزاشت بلاخره خرید هامونو کردیم و مریم و سپیده به سمت مغازه طلا فروشی رفتن من و نازی هم یه گوشه وایستاده بودیم و من داشتم اتفاق امروز بین خودمو و فرزاد رو که تو ماشین جلوی بابا علی نمیشد تعریف کنم میگفتم که صدای اشنایی بغل گوشم شنیدم فرزاد: سلام بچه ها این جا چی کار میکنید؟ -سلام اقا نازی: سلام اقا اومدیم خرید فرزاد چشماشو تنگ کرد و حالت مردونه و جذابی به صورتش دادو گفت: اونوقت خودتون دو تا ؟ تنهایی؟ وسط بازار؟-نه اقا با ابجی مریمم و خواهر نازی اومدیم دوباره با همون حالت پرسید: پس کجان اونا که شما دو تا این وسط که هزار جور ادم میاد و میره و هزار جور چشم کثیف هست وایستادید؟ مهرناز خانم نمیگی الان مهرداد بخواد بیاد این اطراف گشت ببیندت؟نازی: نه الان میریم دیگه مریم و سپیده دارن میان فرزاد نگاهی بهم کرد و دستشو مثل همیشه که کلافه میشد تو موهاش کشید و اروم پرسید: مهرداد خبر داره اومدی بازار؟این حالتش دوباره استرسو به جونم انداخت همون طور که لبامو میگزیدم و با انگشتای دستم بازی میکردم گفتم : نه اقا نمیدونه به اصرار خواهرم اومدم فرزاد: زیاد نمون برو خونه تا برنگشته میشناسیش که -بله اقا چشم مریم و سپیده هم باهاش سلام و احوال پرسی کردن و مریم از طرف خودش و کاوه برای جشن پنج شنبه شب دعوتش کرد بالاخره ساعت حدود 8 بود که رسیدیم خونه از استرس معده درد گرفته بودم مریم منو جلو خونه گذاشت و خودشون به سمت خونش رفتن جرات اینکه برم تو خونه رو نداشتم حال اینکه به مریمم بگم بیاد به مهرداد بگه اون منو برده رو نداشتم چون دوباره بحثشون میشد اروم رفتم داخل معدم به شدت میسوخت به سمت اتاقم اروم رفتم که صدای مهرداد سر جام میخکوبم کرد مهرداد: به به چه عجب تشریف اوردید دستام میلرزید و مثل همیشه یه استرس میگرفتم شروع به شکستن انگشتای دستم کردم : سلام داداش اومد نزدیکم وایستاد فقط دعا میکردم تو صورتم سیلی نزنه چون فردا روم نمیشد برم مدرسه موهای بلندمو از زیر مقنعه ام تو دست قویش گرفت و داد زد: کدوم قبرستونی بودی تا این وقت شب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اشکام از زور درد بی محبا میریخت: داداش به خدا با ابجی مریم بودم مهرداد پرتم کرد رو زمین و مثل همیشه چند تا لگد جانانه ازش خوردم از درد هق هق میزدم -داداش ببخشید به خدا مریم بردتم خانم جون خودشو جلوم قرار داد و گفت : اقا الهی فدات شم این طفلک معصوم چه گناهی داره به خدا مریم خانم اصرار کرد مهرداد: غلط کرد رفت بزرگتر این خونه کییییییههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟من شلغمم هیچ کی نباید بهم خبر بده ؟خانم جون:به خدا اقا مریم خانم نزاشت الهی فدات بشم پسرم قول میده تکرار نکنه بیا برو حاظر شو بریم دنبال اقا مهدی مادرمهرداد به سمتم اومد دستمو حایل صورتم کردم از ترس نگاه وحشتناکی بهم انداخت و گفت: شانس اوردی امشب مهدی قراره برسه وگرنه بی چارت میکردم به خدا قسم به ارواح خاک اقا جون قسم یه بار دیگه فقط یه بار دیگه تکرار بشه زیر دست و پام استخوناتو خورد میکنم فهمیدی یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : بله داداش مهرداد: بلند شو جمع کن خودتو برو حاظر شو میخوایم بریم وای به حالت مریم چیزی بفهمهبا درد از جام بلند شدم واقعا پوست کلفت شده بودم قبلا مهرداد این جوری میزدم تا دو روز تو رختخواب بودم ولی دیگه عادت کرده بودم نمیدونستم مهرداد چرا باهام این جوری میکنه گاهی فکر میکردم ازم متنفره ارزو داره بمیرم اشکمو با پشت دستم پاک کردم و موهامو تو دستم گرفتم و اروم ماساژ دادم تا دردش کم بشه اقدس به سمتم اومد و دستی به موهام کشید و قرصی بهم داد و گفت: الهی بمیرم برات بیا اینو بخور عزیزم تا دردت کم بشه برید برگردید برات یه گوشت کباب کنم حالت جا بیاد نگاه از سر مهر بهش کردم و خودمو تو بغلش انداختم و شروع به گریه کردم احساس تنهایی عمیقی میکردم بعد مرگ بابا و مامان همیشه ارزو داشتم مهرداد مثل بابا برام باشه ولی تغیر رفتارش تو این چند سال خیلی زیاد بود خانم جون لباسامو برام اورد و من هنوز تو بغل اقدس بودم اونم پشتمو و پهلوهامو ماساژ میداد تا از دردم کم بشه خانم جون: الهی مادر فدات بشه پاشو عزیزم الان باز میاد دادو بیداد راه میندازه با کمک خانم جون اماده شدم قرص اثر شو کم کم گذاشت و دردم کمتر شده بود همراه مریم اینا به سمت فرودگاه رفتیم   شوق دیدن مهدی درد رو از یادم برده بود هممون خوشحال بودیم و از همه بیشتر نازی ولی نمیدونم چه مرگش شده بود دوباره افتضاح لباس پوشیده بود چهره ی مهدی رو که از دور دیدم دلم واسه بغل کردنش پر میکشید مهدی برامون دست تکون داد و به سمتمون اومد اولین کسی که خودشو تو بغلش انداخت من بودم -سلام داداش الهی فدات بشم دلم برات خیلی تنگ شده بود اغوشش برام یه جای امن بود بعد بابام یه حس ارامش مهدی: سلام فدای تو برم من خوبی خواهری ؟ -اره داداش شما رو که دیدم خوبه خوبم مهدی با هم سلام و علیک و احوال پرسی کرد و به سمت نازی که کنار من وایستاده بود اومد مهدی: نازنین این چه وضع لباس پوشیدنه؟ نازی مات زده نگاهش کرد چشماش نم اشک گرفت و لبشو ورچید و گفت: حداقل اول سلام و علیک میکردی بعد اینجوری............ روشو از مهدی برگردوند و به با بقیه به سمت ماشین رفت مهدی: این چرا این مدلی شده من نمیفهمم؟این کاوه هم انگار نه انگار -داداشی گناه داشت طفلکی کلی ذوق داشت نمیشناسیش میخواست در نظر تو همیشه خوشگل و عزیز باشه مهدی لبخندی زد و گفت: اون برای من همیشه عزیز و خواستنیه ولی دلم نمیخواد چشم کلی ادم دنبال نامزد و عشق من باشه ساعت حدود 3 بود که خوابیدم صبح از خواب به زور پاشدم انگار جونم داشت در میومد زنگ اول سر کلاس شیمی که منو و نازی کلا خواب بودیم زنگ تفریح باید میرفتم پیش فرزاد با هم تست کار میکردیم ولی اصلا حسش نبود حسابی خوابم میومد مینا: راستی چشمت روشن داداشت اومده -مرسی عزیزم مینا:چشم شما هم روشن نازنین خانم نازی لبخند نصفه و نیمه ای زد و گفت : اصلا از دیدن من خوشحال نشد -این جوری نگو تو که مهدی رو خوب میشناسی و میدونی چقدر دوستت داره ولی دلش نمیخواد این جوری لباس بپوشی خودتم میدونی نازی: بهونست مهرناز جان بهونست اینو گفت و از کلاس بیرون رفت سرمو تکون دادمو و گفتم : مینا جون برو باهاش حرف بزن من چیزی بگم فکر میکنه طرف مهدی رو میگیرم خدا وکیلی دیشب ندیدی چه جوری لباس پوشیده بود همه داشتن نگاهش میکردن مینا: باشه من میرم الان 5 دقیقه از زنگ تفریح میگذره و جناب اقای فهیم کلتو میکنه -ای وای خاک بر سرم بعد سریع به سمت کتابخونه دویدم فرزاد روی صندلی نشسته بود و با اخم نگاهم میکرد و ساعتشو نشون میداد -سلام اقا ببخشید دیر شد فرزاد:با این روندی که تو در پیش گرفتی نفر 100هم نمیشی با داخوری تست هایی که واسم جدا کرده بود رو داد حل کنم فرزاد: چشمتون روشن داداشت اومد؟ -بله اقا راستی شما هم پنج شنبه شب میاید؟ فرزاد: راستش یه قرار دارم اگه بشه کنسلش کرد اره میام تو ذهنم پر از سوال شد -خیلی قرار مهمیه اقا؟ فرزاد: اره تقریبا خواستگاری یه لحظه ناخودگاه دستام شروع به لرزیدن کرد -واسه خودتون؟ فرزاد: اره کارای مامانمه مجبورم اطاعت امر کنم البته شاید بعد الظهر نیام ولی 9-10 خودمو میرسونم دیگه نمیفهمیدم چی میگفت چقدر من خوش خیال بودم که فکر میکردم شاید اونم منو.......... چرا باید به من دل ببنده ؟ در نظر اون من فقط یه بچه بودم با صداش به خودم اومدم فرزاد: کجایی تو؟ پاشو زنگ خورد مگه شما اطلاع نداری من بعد خودم کسی رو راه نمیدم؟ جسمم رو به زور میکشوندم احساس تلخی داشتم نمیدونم شاید شکست سر کلاس هنوز تو فکر خودم غرق بودم نازی طاقت نیورد و رو ورقه به سبک خودش ازم سوال پرسید چه مرگم شده؟ واسش توضیح دادم که چی شده اونم برام نوشت که خیلی دارم ضایع برخورد میکنم منم سعی کردم خودمو اروم نشون بدم کل زنگ تفریح دوم و سوم که با هم بودیم حرفی به جز مسائل درسی بینمون رد و بدل نشد زنگ خونه که خورد به جای بابا علی مهدی دنبالمون اومده بود -بیا نازی خانم ببین خاطرت چقدر براش عزیزه با اون همه خستگی خودش اومده دنبالت بازم بگو دوستم نداره نازی خنده ی ملیحی کرد و سرشو پایین انداخت مهدی از ماشین پیاده شد و با من و مینا و نازی سلام و علیک کرد داشتیم سوار ماشین میشدیم که اقای زند به سمت مهدی اومد زند: مهدی موحد ؟ درست میگم؟ بی معرفت ترین رفیق دنیا کجایی تو پسر ؟ مهدی: فرید تو اینجا چی کار میکنی؟ هم دیگه رو بغل کردن و من و نازی با تعجب همدیگرو نگاه میکردیم مهدی: خوب ایشون اقای زند دوست دوران دبیرستان من هستن -لازم به معرفی نیست داداش اقای زند دبیر فیزیکمون هستن زند: پس حدسم درست بود این ابجی خانم شما هوش و استعدادشو از داداشش به ارث برده مهدی اقای زند رو واسه پنج شنبه دعوت کرد نازی در گوشم گفت: اخ جون دم مهدی گرم پنج شنبه با وجود زند میتونی حسابی حال اقا معلممونو بگیری پسره ی از خود راضی میخوام برم خواستگاری خوب برو دیگه چرا میگی فکر کرده تو عاشق سینه چاکشی تو دلم به خودم نهیب زدم اره کاش میشد اعتراف کرد عاشقش شدم -ولش کن نازی حوصله ندارم به اصرار من مهدی و نازی منو جلوی خونه پیدا کردن و خودشون واسه ناهار بیرون رفتن مهدی و نازی نامزد هم بودن و قرار بود امسال بعد تموم شدن مدرسه ی نازنین عقد کنن البته کاوه و پیمان هم زیاد سختگیری در حقش نمیکردن   ته دلم به نازی حسودیم شد مهدی خیلی دوستش داشت سردرد شدیدی داشتم جوری که حتی سر میز ناهار مهرداد دلیل بی حالیمو پرسید بعد ناهار به سمت اتاقم رفتم و روی تختم افتادم حوصله ی هیچی رو نداشتم با هزار فکر و خیال خوابم برد نمیدونم چقدر خوابیدم فقط خانم جون واسه شام خوردن بیدارم کرد ولی میل به خوردن نداشتم فکر کنم خودم با خودم اعتصاب غذا کرده بودم صبح زودتر بیدار شدم و بعد خوندن نماز صبح سر درسم نشستم تا صبحونه یه ذره درس خوندم سر میز مهدی هم بود نمیدونم چرا اینقدر زود از خواب بیدار شده بود مهدی: چطوری ابجی خوابالو دیشب بیدار نشدی سوغاتیاتو بگیری دو دقیقه پیشم بشینی بعد طبق عادتش لپمو کشیپد و گفت: گوگولی مگولی از حرکتش خندم گرفت همیشه همین جوری بود شاد و شوخ -شرمنده داداشی خیلی خسته بودم دیشب مهدی: عیب نداره سوغاتی هاتو گذاشتم رو میزت یه سوغاتی کوچیکم برای دوستتون مینا اوردم واسش ببر -ممنون داداشی خیلی لطف کردی حالا چرا انقدر زود از خواب پا شدی ؟مگه کار داری؟ مهدی: اره 2 تا کار دارم یکی اینکه شما ها رو ببرم مدرسه دومم مگه خانم یادشون رفته امشب اینجا چه خبره؟ -وای راست میگی اصلا حواسم نبود من برم اماده بشم مدرسه دیر شد زنگ تفریح دوم بود که فرزاد وارد مدرسه شد معمولا پنج شنبه ها چون کلاس نداشت نمی اومد زنگ اخر عربی داشتیم و خانم صمدی نیمده بود سر کلاس سوغاتیه مینا رو بهش دادم یه گردنبند بود کلی ذوق و تشکر کرد مینا: نازی مهدی برات چی اورد سوغاتی؟ راستشو بگی همشو ها نازی سرشو پایین انداخت و خندید و گفت: همه چی لباس گردنبند و......کلی چیز میز مینا: اوله له بی خیال بابا خوش یه حالت یه نفر هست انقدر دوستت دارد نازی: ایشالا نوبت شما بشه به شوهر زن ذلیلت بخندیم -امشب میای دیگه مینا خانم یادت نره مینا: راستش اگه بابام اجازه بده میام فکر نکنم بزاره من خودم به مامانت زنگ میزنم اجازه میگیرم اخر شب هم با بابا علی برت میگردونیم حسابی به خودت برس خدا رو چه دیدی شاید امشب نیمه ی گم گشته ی من و تو هم پیدا شه مینا: نیمه ی گم شده ی شما الان داره تو دفتر چایی میخوره لبخند تلخی زدمو و گفتم : نیمه ی گمشده نمیخواهم اگر مال من بود که گم نمیشد مینا: باز چی شده افسرده شدی؟ ناری: خبر نداری ؟ اقا امشب داره میره خواستگاری مینا: دروغ میگی یعنی امشب نمیاد؟ -نمیدونم مشغول صحبت بودیم که در باز شد و ناظممون ازم خواست که برم کتابخونه نازی: پاشو اقا داماد احضارتون کرد نگاهی از سر غم و دلخوری به نازی کردم نازی به سمتم اومد و بغلم کرد و گفت: الهی فدای دل غم زدت برم به خدا عشق یه طرفه هیچ فایده ای نداره فقط ادمو داغون میکنه بی خیالی طی کن حرفی نزدم ولی مگه میشه از کسی که دوستش داری بی خیال بگذری؟ وارد کتابخونه شدم فرزاد سرش پایین بود و مشغول جدا کردن تست از بین 4تا کتابی که جلوش بود بود -سلام اقا فرزاد:سلام اومدی بیا بشین خیلی داریم کند پیش میریم واست دو تا کتاب خریدم بیا بگیر سعی کن تا دوشنبه تست هاییشو که واست مشخص کردم حل کنی و بیای واسه اشکال گیری -ممنون اقا لطف کردید قلبم تو سینم بالا و پایین میرفت اروم نمیگرفت فکر اینکه امشب اون واسه همیشه از زندگیم پاک کنم حالمو پریشون کرده بود و روحمو حسابی بهم ریخته بود انگار یه کمکم تب کرده بودم انگار فرزاد هم متوجه ی حال خرابم شد و با نگرانی نگاهم کرد معمولا عادت نداشت زیاد نگاهم کنه وقتی هم باهام هم کلام میشد معمولا کتاب رو نگاه میکرد فرزاد: واسه امشب کم و کسر ندارید اگه به کمکم احتیاجی هست در خدمتم -نه اقا شما خودتون امشب سرتون شلوغه بعدم همه هستن خیالتون جمع فرزاد از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و کنار پنجره ایستاد: مجبورم که برم ته دلم راضی نیست البته دارم تدارک بهم زدنشو میبینم فقط نمیخوام مادرمو ناراحت کنم -چه اشکالی داره اقا شاید قسمتتون شد شما هم امشب داماد شدید لحن کلامم واقعا گزنده بود اینو خودمم حس کردم فرزاد: یه جوری حرف نزن که فکر کنم نمیدونی ته دلم چی میگذره حرفش حسابی شوک زدم کرد -متوجه نمیشم اقا؟ فرزاد: بگذریم خوب حل کردی ؟ بده ببینم تا اخر ساعت حرف غیر درسی بیمون رد و بدل نشد با خوردن زنگ مشغول جمع کردن وسایلام بودم که اقای زند وارد کتابخونه شد کتابی که میخواست برداشت و قبل از اینکه بره بیرون با یه حالت خاصی گفت: شب میبینمت و از کتابخونه بیرون رفت قیافه ی فرزاد دوباره درهم و عصبانی شد فرزاد: این خروس بی محلو کی دعوت کرده ؟ مهرناز نکنه تو گفتی بیاد ؟ د حرف بزن ببینم -نه اقا من از این کارو جرات دارم بکنم؟ حرفی میزنید ها اون روز مهدی اومد جلوی مدرسه انگار اقای زند دوست دبیرستانش بوده خودشم دعوتش کرد فرزاد مشت محکمی رو میز زد و گفت : ای لعنتی چرا باید اینو امشب تحملش کنم؟ زیر لب خداحافظی کرد و قبل از رفتنش گفت: امشب مراعات حال منو بکن و با این خرمگس معرکه زیاد گرم نگیر اینو گفت و سریع بیرون رفت شوک زده شده بودم داشتم با خودم فکر میکردم این حرفش یعنی چی ؟ دلم میخواست برقصم داد بزنم بگم یعنی دوستم داررررررررره با خوشحالی زیاد از در مدرسه زدم بیرون نازی: چیه چه خبره خانم خوشگله کپکت خروس میخونه اقا معلم چی گفته تو رو انقدر شاد کرده؟ قضیه رو واسش تعریف کردم نازی: جون من ؟ راست میگی؟ ایول این یعنی دوستت داره -خدا کنه بیا بریم مهدی منتظره مهدی:به به سلام دخترا چه خبر از مدرسه و درس ؟ خوش میگذره؟ نازی: اره خیلی -هی بد نیست داداش سخته دیگه میگذرونیم مهدی: راستی شنیدم فرزاد دبیر زیستتون شده اره؟ منو نازی نگاه معنا داری به هم کردیم -اره داداش چطور مگه؟ مهدی:هیچی امروز دیدمش از مدرسه اومد بیرون چقدر عصبانیو و کلافه بود با هم حال و احوال کردیم فهمیدم اینجا کار میکنه نازی: اره خدا وکیلی دبیر خوبیه خوبم درس میده مهدی: اره فرزاد کلا پسر مودب و متین و ارومیه از همون موقع که با هم تو دبیرستان بودیم همین جوری بود نازی چشمکی زد و گفت: چه باحال یعنی اقای فهیم و اقای زند با هم هم کلاس بودن ؟ مهدی: اره نمیدونم این دو تا چرا انقدر کل کل دارن عموما چشم دیدن هم دیگه رو ندارن از چهره بگیر تا درس و دانشگاه و مردونگی و فهمیدگیو و......همیشه کل کل دارن نازی: اها گرفتم پس همون قضیه ی مار از پونه بدش میاد شده مهدی خندید و گفت: اره دقیقا خدا بهشون صبر بده تا اخر سال باید همو تحمل کنن نازی در حال انفجار بود از خنده صورتش گل انداخته بود در گوشش گفتم: چه مرگته بگو منم بخندم؟ اروم طوری که مهدی نشنوه گفت: داداشت خبر نداره این دو تا مهم ترین کل کل زندگیشون تو شدی منم خندم گرفت راست میگفت مثل بچه ها دائما سر من کل کل داشتن مهدی: چیه چه خبره بگید منم بخندم شیطونا؟ نازی: هیچی اقا مهدی یه بحث دخترونس مهدی: عجب شما دخترا هم با هم عالمی دارید ها خوب نازی خانم میای خونه ی ما یا ببرمت خونتون؟ نازی: اگه امکان داره منو ببر خونه خودمو اماده کنم یه ذره هم به خودم برسم میام مهدی اخم کوچیکی به نازی کرد و گفت: نیاز نیست به خودت زیاد برسی عروسی که نیست یه جشن کوچیکه نازی : باشه اقایی چشم - حالم بد شد یه پاکت بدید اه اه اه نازی: حالا تو رو هم میبینیم عزیزم با مهدی به سمت خونه رفتیم مهرداد سر سفره ی ناهار منتظرمون بود با مهدی سلام کردیم مهرداد:سلام بچه ها سریع بیاید ناهارتونو بخورید کلی کار داریم خاله اینا زود میان ها دستامو شستم و سر میز نشستم مهرداد:راستی مهدی ابجی بزرگه ی کاوه رو که میشناسی سپیده؟ مهدی: اره چطور؟ مهرداد: اونم رشته ی تو رو خونده نظرش این بود یه شرکت بزنیم به کمک هم منم هستم رو منم حساب کن به نظرم فکر خوبیه حالا امشب دوستشم دعوته تا با هم صحبت کنید مهدی: اره خیلی خوبه چشم حتما راستی من امشب با اجازه فرید رو هم دعوت کردم مهرداد زد زیر خنده و گفت:فرید زند؟ ای بابا فکر فرزاد رو هم بکن میدونی که با این پسره نمیسازه مهدی: مگه خبر نداری جفتشون تو مدرسه ی مهرناز اینا دبیر شدن خودت فکر کن دیگه مهرداد خندش بیشتر شد و تقریبا رو میز ولو شده بود مهرداد: خوبه خیلی باحاله طفلکی فرزاد اون فریدی که من میشناسم با اون زبون تند و تیزو و چرب و نرمش اون فرزاد بی چاررو درسته قورت میده بعد خوردن غذا به سمت اتاقم رفتم فرید هر چقدرم شاد و شیطون بود من ادب و وقار و غرور و متانت فرزاد رو بیشتر میپسندیدم کم کم خوابم برد با صدای نازی از خواب پریدم نازی: دنیا رو اب ببره مهرناز خانمو خواب میبره بلند شو خوابالو همه اومدن -راست میگی جون من؟ خاک بر سرم ابروم رفت نازی خنده ی بلندی سر داد و گفت: نه دیوونه هنوز ساعت 5 بلند شو لباستو بپوش کت و دامنی که خریده بودمو با یه روسری ساتن قهوه ای سرم کردم ناری: میگم مهرنازی اگه امشب اقا معلم نتونه مامانشو بپیچونه چه کنیم؟ -وای نازی ته دلمو خالی نکن همین جوری دلهره دارم جلوی پنجره وایستادم و به بیژن و بابا علی نگاه میکردم که سریع در حال انجام کارا بودن نازی: الهی فدات شم ایشالا که میاد حالا هم از جلوی پنجره بیا کنار داداش مهرداد نبیندت امشب رو زهر مارت نکنه از جلوی پنجره کنار اومدم و رو تختم نشستم قلبم دائما ضربان داشت نمیتونستم اروم بگیرم نازی جلوی میز ارایش داشت به قول خودش به خودش میرسید که صدای در اتاق بلند شد -بله مینا: مهرناز جان مینام بیام تو؟ -اره عزیزم خوش اومدی نازی: به به تفنگدار سوم خانم مینا راسخ خوش اومدید بفرمایید مینا: پاشو خودتو جمع کن پشت میز مردم نشستی حرفم میزنی نازی: تا کور شود هر انکه نتواند دید خواهر شوهرمه وظیفشه بالشتو برداشتم و به سمتش پرت کردم -بچه پروووو چنان داد و بیدادی راه انداخته بودیم که حتی متوجه مریم و سپیده که جلوی در به کارای ما میخندیدنم نشده بودیم مریم: بسه دیگه دخترا پاشید الان مهمونا میرسن شیطونی بسه مینا یه کت و دامن شیری تنش بود در واقع وضع مالی مینا اینا با ما خیلی فرق داشت پدرش یه کارمند ساده بود که درس براش خیلی مهم بود دو تا بچه بودن مینا و مسعود برادرش که دانشجو بود باباشون واسه فراهم کردن بهترین موقعیت های درسی واسشون خیلی زحمت میکشید


مطالب مشابه :


رمان دبیرستان عشق

دنیای رمان - رمان دبیرستان عشق - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان دبیرستان عشق 3

رمان دبیرستان عشق 3. غذامو خوردم و به سمت اتاقم رفتم یه صندلی کنار میز تحریرم گذاشتم و کتاب




رمان دبیرستان عشق 7

رمان دبیرستان عشق 7. هفته پیش رفته بودیم خونه ی مریم اینا و سپیده رو برای کاوه خواستگاری




رمان دبیرستان عشق 10 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - رمان دبیرستان عشق 10 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو




رمان دبیرستان عشق 5

رمان دبیرستان عشق 5. مهرداد به شوخی گفت:به به اقا فرید چشم ما روشن با خواهر ما خلوت کردی که چی؟




رمان دبیرستان عشق

رمان عاشقانه دلتنگی. صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | طراح قالب




رمان دبيرستان عشق 11

دنیای رمان - رمان دبيرستان عشق 11 موضوعات مرتبط: رمان دبیرستان عشق [fereshte69] تاريخ : ۹۲/۰۲/۱۹




رمان دبیرستان عشق 6

رمـان رمـان♥ - رمان دبیرستان عشق 6 - مرجع تخصصی رمان - ♥رمـان رمـان




رمان دبیرستان عشق 8

رمـان رمـان♥ - رمان دبیرستان عشق 8 - مرجع تخصصی رمان - ♥رمـان رمـان




برچسب :