نفس قسمت2

 

-اما اون که سرکلاس گفت مجرده....

صدای المیرا نوری رابه قلب تاریکم تابوند وکورسوی امید درقلبم روشن شد.نگاه شادم روبه صورت الهه دوختم که شونه هاش روبالاانداخت وگفت:

-جدا؟؟؟من نشنیدم....

-آخه اون موقع که خودش روسرکلاس معرفی میکردتوسرکلاس نبودی....

الهه اومدبه کنارمون ایستاد ودرحالی که سعی میکردخونسردباشه گفت:

-هرچیه به نظرمن خیلی کینه ایه .....

کلاس های ترم بعدزبان بادوهفته تعویق شروع شده بود.جلسه ی اول روبه کلاس نرفته بودم.چون اازشیرازدوستهای خانوادگیه مامان اینابه خونمون اومده بودن ومن مجبوربودم به احترام اونها که تازه اون روزبه خونمون رسیده بودند بمونم.

خانواده ی شفیعی دوفرزند داشتندکه یکی ازاونها پسرودیگری دختربود.سهراب پسرشون بیست وهفت ساله بودوفوق لیسانس حقوق بودوشخصی کاملاجدی.ودخترشون سمانه بیست ساله بود ودانشجوی رشته ی شیمی بود.از اونجای که رفت وآمدزیادی باخونواده ی اونها داشتیم من خانم وآقای شفیعی روخاله وعموصدامیکردم.باسمانه رابطه ی صمیمی داشتم وازش خیلی خوشم میومد.برعکس سمانه ازسهراب هیچ خوشم نمیومد.پسرساده وبی شیله پیله ای بود.اما من ازنوع نگاه کردنش عذاب میکشیدم.طوری به آدم خیره میشد که انگارمیتونست افکارت روازتوی چشمات بخونه وسریع مچت روبازمیکرد.من هم دوست نداشتم باهاش هم کلام شم.چون هیچ وقت نمیتونستم اززیرنگاه ذره بینی اش فرارکنم واین من روعصبی میکرد.حس میکردم به من هم به چشم موضوعات پروندش نگاه میکنه.خنده داربودکه من روبه چشم قاتل،تبه کارویاجانی ببینه.......

صدای زنگ تلفن بلندشد ومن که کنارتلفن بودم دستم رو درازکردم وجواب دادم.

-بله بفرمایید.....

-سلام خرس خوش خواب.بسه دیگه پاشوخواب زمستونی تموم شده.....

زدم زیرخنده وروبه الهه گفتم:

-سلام دیونه چه خوابی؟چه خرسی؟

-تودیگه چرانیومدی کلاس؟

زیرچمی به سهراب که روبروم نشسته بودنگاهی کردم وبه محض اینکه نگاهش رومتوجه خودم دیدم لبخندی زدم وگفتم:

-دلت برام تنگ شده بود؟

صدای خنده ی شخصی دیگربه غیرازالهه بلندشد سریع غریدم که.

-الهه تلفن روآیفونه؟

باصدایی که هنوز رگه هایی ازخنده درآن پیدابودگفت:

-اگه گفتی کی اینجاست؟

-توکجایی؟

-بیرونم.....

-نمیدونم کی؟

-تلفن روآیفون نیست؛امایه گوش چسبیده به گوشی دست من....

-کی؟

-حدس بزن....

خندم گرفت وگفتم:

-چه میدونم تو هم نکیرمنکرمیپرسی....

-خب باباچرامیزنی المیراست.......

-شماکجاییدخیرندیده ها....

-کافی شاپیم وجات خالی داریم آیس بک میخواریم.

خندیدم وگفتم:

-کوفت بخورید،چشم منودیر دیدید رفتیدپی الواتی؟اون بخوره توسرتون.بدون من میخورید؟

-حالااگه بگم کی مهمونمون کرده که بیشترحرص میخوری....

باتعجب گفتم:

-کی؟

-حدس بزن....

اِ....زهرماروحدس بزن.چیه رفتی مجری برنامه بیست سوالی شدی؟

باصدای بلندخندید ومن گفتم:

-خب حالاتوجیب جامیشه؟

-توجیب نه.اماتوبغل چرا....

خنده ام گرفته بود.پام رو روی پای دیگم انداختم ودستم رو روش گذاشتم ودوباره به سهراب نگاه کردم وگفتم:

-بمیری منحرف ....دختره ؟پسره؟

-والابه قیافش که میخوره پسرباشه اماهنوزماتست نکردیم.....

یهومثل بمب ازخنده منفجرشدم.لبم روگاز میگرفتم که صدام بلندتر ازاون حدنشه.....از اون ور هم اون دوتامرده بودندازخنده.سهراب سرش روتکون میداد وبدون هیچ لبخندی دوباره به من خیره میشد.

وقتی خوب خنده هام روکردم گفتم:

-بگودیگه الهه....

-خب حالاگریه نکن میگم،حمید....

یهوسکوت کردم.سه هفته بودکه ندیده بودمش.دلم براش تنگ شده بود.توی این سه هفته خیلی باخودم کلنجاررفته بودم که فراموشش کنم.امامگه میشد؟لحظه های پرآشوبی رومیگذروندم وهربارسعی میکردم بامنطق جلوی بیشترعلاقمند شدنم روبگیرم....

-چیه ؟چرالال شدی؟داری حرص میخوری؟نترس باباقول داده برای توهم بگیره....حالانمی خوای بدونی برای چی بهمون آیس بک داده؟؟؟؟؟

-دوست داری بگو

ناخودآگاه لحنم تلخ شده بودوسهراب بانیشخند نگام مکیرد.نه به اون خنده های قبل نه به این بی حس وحالی....

-چون تونیومده بودی خوشحال بودوبه همه سور داد.چپ میرفت ،راست میرفت میگفت آخ جون ازشره خنده های ترانه راحت شدم...........

بعدلحظه ای مکث کردو درحالی که من اینورداشتم حرص میخوردم وخون خونم رومیخورد باخنده گفت:

-نمیری حالاپس میوفتی رودست ننه بابات؟شوخی کردم....این استادجدیده شرط کرده هرکی سرکلاس فارسی صحبت کنه بایدبستنی پیاده شه....این حمیدهم امروزکلی مزه ریخت وآخرش بستنی پیاده شد.راستی یه خبرداغ داغ بایدبهت بدم......

بالبخندگفتم:

-بگو

-الان نه باید رودرروببینمت.......

-نمیری هی.فقط میخواستی منو زجرکش کنی؟من نمیوتنم توی این یه هفته بیام بیرون.آخه....

به سهراب نگاه کردم وتن صدام روآوردم پایین وگفتم:

-ازشهرستان واسمون مهمون اومده......

-باشه گلم میمونی توخماری تاجمعه.فعلا....

-باشه الهه مگه دستم بهت نرسه.....

خندید وگفت:

-حالابزاراینوبهت بگم بیشتربسوزی.....یادته اون روزتوفرحزاد درموردحمیدحرف میزدیم؟درمورداون موضوع میخوام یه خبرداغ بهت بدم....

-خب بگودیگه......

صدای خندش روشنیدم وپشت بندش سریع خدافظی کردوگوشی روقطع کرد.

باخنده گوشی روقطع کردم وانگشت به دهن موندم که چه خبری رومیخواست بهم بده؟

صدای سهراب منوازدنیای تفکربیرون کشید:

-چیه توفکری؟

-ها؟نه بابا....

نگاش کردم بازهم ازاون نگاهای مرموزوخیره...

سریع ازروی مبل پریدم ورفتم توی آشپزخونه.بایدمیفهمیدم چی میخواست راجع به حمید بهم بگه....

اون روزما توی فرحزادراجع به حمید درموردچی حرف میزدیم؟

هفته روبه سختی می گذروندم.ازطرفی مهمون داری وازطرفی هم سرماخوردگی سپهروترنم داغونم کرده بود.منی که حاضرنبودم به پای سپهرخارهم بره حالا حالاداشتم ازش پرستاری میکردم وتن داغش روپاشویه.

طفلک بدنه رنجورش توی تب میسوخت ومن هرلحظه بیم این روداشتم که نکنه سپهر روهم ازدست بدم.....نکنه بره وتنهام بزاره.....نکنه مثل رامین رفیق نیمه راه بشه.....نکنه نکنه نکنه.......

این نکنه وشایدوباید ها توانم روازم گرفته بود.لحظه ای به خودم اومدم که روی تخت خیس عرق شده  بودم وباوحشت ازخواب وبیداری پریدم.

-چشمام رومحکم بستم وبازکردم .تنم ازگرماخیس شده بود.ملافه روبه کناری زدم.موهام به پیشونیم چسبیده بود.گلوم خشک خشک بود.به زورآب دهنم روقورت دادم وبه ترنم نگاه کردم.......سپهربغلش خوابیده بود.چشمهاش بسته بودولبهاش ازهم بازبود.لبخند زدم ودوباره به ترنم نگاه کردم.

-بیااومدی از من پرستاری کنی خودت ولوشدی؟دخترخوب گمه نگفتم اینقدرسپهر روبوس نکن مریض میشی.....ببین چه تبی کردی.

دست به پیشونیم کشیدم وازشدت حرارت دستم روپس کشیدم.لبخند به روی لبهام نشست.سپهرروبغل کردم وگفتم:

-حالش چطوره؟

-خوبه تبش وامده پایین....

صورتش روبوسیدم ودادمش به ترنم.

-آخی خداروشکر،خیلی ترسیده بودم.میترسیدم تبش پایین نیاد.

ترنم لبخندی زیبازدوباخنده گفت:

-بگوخدانکنه.....بعدش من که گفتم یه سرماخوردگی عادیه.....توغشقرق راه انداخته بودی....

چشمام روبستم وگفتم:

-خوابم میاد ترنم....

ترنم ازاتاق بیرون رفت

من درخاموشی اتاق چشمهایم به نرمی یک پربه روی هم افتاد وگرمی خواب منودرآغوش کشید.....وچه خواب زیبایی.درست مثل پرنده ها سبک بال و رها ازاین سوی دشت به اون سوی دشت.راحت وبی دغدغه.به راستی چه شیرین است این لحظه های بی خیالی.لحظه هایی که سبک ورهادست به دست رویاها به کجانمی ریم. به جایی که همیشه دربیداری حسرتش رومیخوریم ودر رویاها به دیدارش میشتابیم.

هنوزتنم کرختی سزماخوردگی روداشت.باتنی رنجور تکیه ام روبه صندلی پشت سرم تکیه دادموچشمهایم روبستم.سنگینیه نگاهی روحس کردم.چشم بازکردم وبادیدن الهه سرتکون دادم.

-سلام چی شده؟حالت خوب نیست؟

-سلام چرایه کم سرماخوردم.حال ندارم.

-آهان دکتررفتی؟

-آره ازبچه خواهرم گرفتم.میگن یه نوع ویروس جدیده که تادورش تموم نشه خوب نمیشی....

باتعجب سرش روتکون داد وکنارالمیرا روی صندلی نشست.

هیاهوبچه ها آرامش روازچشمانم ربود.تنم بی حس بود.چشم بازکردم وبه استادی که تازه واردشده بودچشم دوختم.

دختری ریزنقش باترکه ای باصورتی گردوچشمانی درشت که موهای مجعدش ساده به روی پیشانی اش ریخته بودولبخندی دلنشین به لب داشت.

اول ازهمه من رومخاطب قرارداد وگفت:

-جدیدی؟

لبخند زدم وگفتم:

-آره

خوب عزیزم خودت رومعرفی میکنی؟

روی صندلی جابه جاشدم ودرست مثل قبل کلمه ها روکه ازبربودم طوطی وار سر هم کردم.

-ترانه راضی ام ،بیست ودوسالمه ،دانشجویه رشته مدیریت بازرگانی.

سرش روتکون دادوگفت:

-مجردی یامتاهل؟

شیطنتی در زیرپوستم قلقلکم داد وگفتم :

-متاهل....

همه نگاه ها به سمتم چرخیدبچه های ترم قبل باتعجب وپسرهای جدیدکلاس بالبخندی تمسخرآلودنگاهم میکردند.حتماپیش خودشون میگفتن نگاه کن زندگی هم خاله بازی شده.آخه دخترتوالان بایدعروسک بازی کنی.توروچه به شوهرداری..........

شوقی بی قرار در درونم حس میشد.نگاهم به صورت حمیدونیماافتاد.نیماابروانش روبه سمت بالاداده بود وحمیدسربه زیرداشت.حتما اون هم پیش خودشون میگن تواین دوهفته چه جوری عاشق شد،چه جوری شوهرکرده که ماخبرنداریم؟؟؟؟؟؟؟؟

المیرابازوم رونیشگون گرفت وروبه استادگفت:

-دوروغ میگه بابامجرده......

دوباره نگاه هاوچشم هامتعجب شداستادبا لبخندگفت:

-بالاخره راست گفتی یادوروغ؟

برگشتم به سمت المیرا.باغضب نگاهش کردم وباکلامی طنزآلود طوری که بچه هاهم شنیدندگفتم:

-ای حسودنمی ذاری دودقیقه هم قاتی مرغا بشیم.....

بچه هاباصدای بلند زدند زیرخنده.....

چشمم به روی حمیدثابت موند.با لبخندی که حاکی ازشیطنت بودنگام میکرد.نگاهش نفرت نداشت.رنگ مهربونی هم نداشت......رنگ هیچ چیزنداشت.....چقدربی رنگ بودنگاهش.....حیف چشم های سبزرنگت نیست حمید؟

استادبعدازاینکه خنده اش تموم شدگفت:

-پس مجردی؟

-آره

ول وله ای درکلاس برپابود.سرم روایین انداختم وباخودکارم مشغول شدم.بی هدف خودکار روتوی دستم بالاوپایین میکردم.ازشیطنتی که اول کلاس کرده بودم دلم غنج میرفت.شادبودم.اماحال وحوصله ای نداشتم.بدنم بی حس وحال بودومن روبی حس میکرد.

صدای خنده ی الهه بلندشدوروبه من گفت:

-نمیخوای بدونی اون خبرداغ ودست اول چی بود؟

سریع به سمتش چرخیدم وبا اشتیاق به چشماش ذل زدم.لبخند ازروی نگاهش به لبهام تراوش کرد.شادبودوخبردست اولی داشت.المیراطوره خاصی نگام میکرد.شایدبانگرانی....

-الهه الان وقتش نیست بزاربرای بعد...

-نه چی چی وقتش نیست المیرابگو.....

المیراسرش رونزدیکترآوردوگفت:

-یادته اون روزتوفرحزادگفتم به نظرم حمید متاهله....

سرتکون دادم وبالبخندنگاش کردم

-تاحدودی درست حدس زدم.جلسه پیش حمید که داشت خودش رومعرفی میکردگفت مطلقه است وپنج سال پیش اززنش جدا شده ومثل اینکه..........

دنیا روی سرم خراب شد.صداها گنگ وگیج شد.نگاه های نگران المیرا کارخودش روکرد.فقط وفقط لب های الهه رومی دیدم بازوبسته میشد وبالبخند ماجرا رو توضیح میداد.دستم رو روی سرم کشیدم وخودم روبه عقب کشیدم.

صداها توی سرم هوار شده بود.بم میشد وفشارسنگینی به روی اعصابم وارد میکرد.یادته فرحزادچی گفتم؟حمید زن داره .....حمید زن داشت؟......حمید اززنش جداشده بود.....حمیدمطلقه است؟......حمیدیه شکست عشقی خورده؟از همه ی زنها بی زاره؟.....

حمیدازمن بی زاربود؟ازالمیرا؟.....ازهمه ی دخترهای روی زمین بی زاربود؟حالارنگ نگاهش برام آشناشده بود.نگاهش رنگ نفرت میداد.رنگ نفرت ازهمه دخترهای روی زمین .....خدای من اون ازمن.....دستی تکونم داد.

سربلندکردم و ازمیان قطرات اشک به صورت نگران المیرا خیره شدم....

-استاداجازه....

به سرعت ازکلاس بیرون دویدم وکیفم که روی پام بودپرت شدوسط کلاس....

دردستشویی روبسته بودم ودرحالی که مشت مشت آب به صورتم میپاشیدم گریه سرداده بودم.

نمیدونم برای چی؟برای کی گریه میکردم؟

به آینه خیره شده بودم وقرمزی چشمام....

صدای در بلند شد.دستگیره روکشیدم وخودم روتوی بغل المیرا رهاکردم....

-حالت خوبه؟

نگاهش رفتم...

-چت شد یهو؟

سرم رو ازروی شونش برداشتم واشاره کردم که چیزی نگه....به صندلی داخل راهرو تکیه زده بودم وبه دیوار روبرو خیره شده بودم.نگاهم درخط خط دیواربه دنبال راه چاره میگشت....به دنبال تنهایی ها به دنبال بی کسی ها.....

به چه دردبی رمونی دچارشده بودم؟عاشق شده بوم؟عاشقی دیونه که نمی خواستم بپذیرم که دوستش دارم!!!حالاهم بادونستن این موضوع دنیا هوارشده بودروی سرآرزوهام.....

سرخودم دادکشیدم وگفتم:دخترچه مرگته؟مگه دنیابه آخر رسیده؟مگه حمیدبه توقولی داده؟چته؟چرازانوی غم بغل گرفتی؟پاشو....پاشوببینم....

نگاهم به صورت درمونده ی المیرا افتاد.اشک ازمیان مژگان پرپشتش به سمت گونه های صافش سرازیر شده بودوبه سمت پایین میومد.....

-المیرا چراگریه میکنی؟

به صورتم اشاره کردوگفت:

-توچراگریه میکنی؟

باوحشت دست به صورتم کشیدم واشک های روی گونه ام روپاک کردم.

-می دونستم که کاردست خودت دادی....می دونستم منو محرم اسرارت نمی دونی وچیزی بهم نمی گی....

بغلش کردم آرامش ازدست رفته ام روبدست آوردم.

-عزیزم توبهترینی برای من.....چی میگفتم بهت؟وقتی سرخودم داد میزدم که بایدفراموشش کنم؟چی میگفتم وقتی نگاه پرازنفرتش رومیدیدم واز خودم بدم میومد که دوستش دارم؟چی میگفتم وقتی همه بهش میگفتم سنگ دل ومن بهش فکرمیکردم؟چی میگفتم وقتی میدونستم مایی وجودنداره؟شب و روزباخودم ماروبخش میکردم وسر در روی دیوارآرزوهام مانوشته بودم.توبهم بگوالمیرا....بگودیگه.....چی میگفتم؟حرفی برای گفتن داشتم وقتی که ازخودم ورویاهام فراری بودم؟حرفی برای زدن داشتم وقتی شرمنده ی چشماس توی آینه بودم؟آره داشتم؟بگو..........تومنی.......توبرای منی......هیچ فرقی باخودم نداری....وقتی ازخودم خجالت میکشم به توچی بگم؟

منو محکم به خودش فشردوگفت:

-المیرابرات بمیره ،همه ی اینها رومیدونم.توروخدا خودت روداغون نکن.حتمانباید همه چیز روبگی....مگه نمیگی من توام؟پس من باید خودم میفهمیدم که سرمن داره چه بلایی میادمگه نه؟....فهمیدم واین من گردن شکسته ازترس ناراحتیت چیزی نگفتم.....فهمیدم وازترس شکستنت چیزی نگفتم....درکت کردم ولحظه به  لحظه سختیت روبه چشمم دیدم....نگاه پرنفرتش رو وقتی به چشمات دوخته میشد رودیدم وجای توسوختم وزجر کشیدم....آره ....فهمیدم عزیزم.هنوزهم چیزی نشده....المیرا هنوزهم حاضره جونش روبرای ترانه بده.....ترانه،عزیزم هیچی نشده.به خدا روزهازیاده.این عشق یادت میره.....به خدایادت میره عزیزم ....پاشوبریم سرکلاس که الان همه میفهمن.....دستم روکشیدوباهم به کلاس رفتیم.

به محض دیدن حمیدچیزی جزنگاه همیشگیش رو توی چشماش حس کردم.چیزی بین نفرت وتمسخر.سرم روچرخوندم وبه کیفم که روی صندلیش بودخیره شدم.به سمتش رفتم وبدون کلامی حرف کیفم رو ازروی صندلی برداشتم.چقدرسخته نقش بازی کردن وسختر ازاون اینه که ندونی تاکی بایدنقش بازی کنی وبرای چی بایدنقش بازی کنی.ای کاش میدونستم تاکی.ای کاش......

لبخندی زدم ودوباره به چشم های پرنفرتش که دوباره به چشمام دوخته شده بودخیره شدم.بایدعادت میکردم به نگاهش ،به نوع نگاهش.....جالب بودمن عاشق همین نگاه پرنفرتش شده بودم.دوباره سرخودم فریادکشیدم ودرحالی که بوی عطرش رومیبلعیدم به سمت صندلیم حرکت کردم.....

دستم روکشیدووقتی که کاملا به طرفش برگشتم گفت:

-چته تو؟

هولش دادم به عقب وبه شوخی گفتم:

-GO TO HELL BABY

دوباره دوقدم به جلوبرداشت ودرحالی که خندش گرفته بودگفت:

-توکلاستون حرفای قشنگ یادتون میدن.برای همین خدا وتومنپول بالات خرج کردن؟

یهوخنده ام تبدیل به گریه شد.خوشحالیم تبدیل به غم شد.یک قدم به عقب برداشتم ودرحالی که ازعصبانیت  میلرزیدم سرش فریاد زدم.فریادی که خودم ازصدای خودم وحشت کردمچه برسه به کاوه پسر عمم.

-خفه شو.دست ازسرم بردار.برومیخوام تنها باشم.......

کاوه دستهاش روازهم بازکردوجلوی سینش گرفت یعنی تسلیم.باناراحتی سرپایین انداخت وگفت:

-بابا یه باخت که این همه ولوله نداره که.اصلانمی خوام پشیمون شدم....

بعدسلانه سلانه ازمن دورشدوبه سمت بقیه رفت.بغض گلوم رومیفشرد.وزنم برای پاهام سنگین بود.تحمل خودم رونداشتم.خیلی کم ظرفیت شده بودم.چرابایدباکاوه این طوربرخورد میکردم.اون هم به خاطراینه توی جمع ازش شکست خورده بودم؟نه خودم هم خوب میدونم به خاطرشرط بندی وشکست نبود

روی تخت سنگی نشستم وبه روبروم خیره شدم.در دوردستها شاخ وبرگ درخت ها درهم گره خورده بود.صدای شرشرآب درگوشم می نشست.چقدرمن اینجا رودوست دارم.به پایین کوه نگاهی انداختم.از اون فاصله زمین کوچک ترازحدمعمول بود.رودخونه ای که پایین کوه بودبتسروصداخودش روبه مسیراصلی می انداخت ودرامتداد راه به حوضچه ای می پیوست.همون طورکه به پایین نگاه میکردم به یاد کاوه افتادم.رفتارم خیلی زشت وزننده بود.چشمهام روبست وبه یاد دوسه ساعت پیش افتادم.

همه باهم به مقصدفشم راهی خانه پدربزرگ شدیم.خانواده باباهمه بودندودورهم جمع شده بودیم.بساط قلیون به پاشده بودوماجوون ها دورهم جمع شده بودیم وبه رها دختر عمه ام که گیتارمیزدنگاه میکردیم.کاوه به سمتمون اومد ودرحالی که  سی دی روداخل ظبط میزاشت گفت:

-بچه هاهمه بایدبرقصید.فکرکنید اینجا کلاس رقص ومن هم میخوام ازتون امتحان بگیرم.

همه خندیدندوبه نوبت بلندشدند که برقصن امامن....

این من بودم که خودم روعقب کشیدم.یادطعنه ی کاوه افتادم.جزمن کسی کلاس رقص نرفته بود.پس دوست داست من برقصم واون دستم بندازه.درصورتی که ن اصلاحوصله نداشتم.تمام مدت مثل افسرده هانشسته بودم وچشم به گیتار رها که روبروی من به تخته سنگ تکیه داده بودچشم دوخته بودم.انگارسیم های گیتارهم به گریه افتاده بودند.چقدر دلم گرفته بود.چقدرباید فرار میکردم؟چقدر؟فرار ازکی؟بیشترازخودم.این رومطمئن بودم.میخواستم ازخودم وازحسم فرارکنم.ازحسی که گریبان گیرم شده بود.المیرادائم زیرگوشم میخوند.تومی تونی....توباید...

صدای کاوه منو ازدنیای تفکربیرون کشید.روبروی من ایستاده بود درحالی که دست به کمرداشت گفت:

-حالانوبت توه،توبایدبه اینا نشون بدی که رقص یعنی چی....

خنده ام گرفت.دستش روپس زدم وگفتم:

-من حوصله رقصیدن ندارم.

نگاهش کردم نمی دونم چرا اماازدهنم پرید....

-من فقط تانگومیرقصم.نه این.....

صدای اوکشیدن بچه ها وخندشون بلندشد.کاوه قرمزشد وباهمون لحن شادهمیشه گیش گفت:

-خب وتپاشو همین روبرقص،من که میدونم مثل غورباقه فقط دست تکون میدی....

شاکی ازروی زیرانداز پریدم بالا ودرحالی که روبروش ایستاده بودم .مثل خودش دستهام روبه کمر گرفته بودم گفتم:

-بروببینم بابا،هیچ کس ندونه توکه میدونی من چقدرقشنگ میرقصم.

درصورتی که خودم میدونستم رقصم اونقدرها هم خوب نیست.لااقل به خوبی رهانیست.من به کلاس رقص تانگورفته بودم و رهابه کلاس رقص ایرانی....

درحالی که دستهاش روبالاسرش میچرخوند وادای رقص منو درمی آورد ودهنش روکج وکوله میکردگفت:

-آره میدونم ،اینجوری....

بعدپاهاش روچپ وراست کردوبه سرعت ازکنار من دورشد.خنده ام گرفته بود.عجب موجودی بوداین کاوه.صدای موزیک بلندشد ومن درحالی که به سمت بچه ها میرفتم.در دلم احساس ترس میکردم.هیچ وقت ازرقصیدن نترسیده بودم.عجیب بود.

کاوه رها روبه وسط هل دادو گفت:

-ببینید هرکی ببیازه باید بامن تانگو برقصه.....

یورش بردم به سمتش ودرحالی که کفشم روبه سمتش پرت میکردم گفتم:

-بروگمشو کی تو روآدم حساب میکنه اصلا توچرا؟

همه میخندیدند وتشفیقمون میکردن .صدای ریما دخترعموم بلندشد که میگفت:

-آخه مگه ما توفتمیل پسره دیگه ای بجزکاوه کسه دیگه ای روداریم؟

بعدهمه یک صدا زدند زیرخنده.من هم خنده ام گرفت.کاوه پشت خواهرش رهاایستاده بودودستهایش روازهم بازکرده بود.یعنی نمیدونم والا.به سمت رها رفتم ودستش روکشیدم ودرحالی که آروم میگفتم که فقط رها وکاوه بشنوندگفتم:

-من که میدونم میبازم اما باتو نمیرقصم....

وقتی هردو ولوشدیم روی زمین رهابه سمت گیتارش رفت ومن درحالی که به لبخند های مرموز کاوه خیره شده بودم برای خط ونشون میکشیدم.بچه هایک صداگفتند:

-ترانه .....ترانه......

خنده ام گرفت .ازجام بلندشدم.کفشهایم رومرتب کردم.به خیال کاوه میخوام باهاش تانگوبرقصم.موزیک زیبایی روتوی پخش گذاشته بود وبه من اشاره میکرد.

مثل برق ازروی زمین کنده شدم وبه سمت کوه فرار کردم.صدای جیغ وولوله یه پچه هاازپششت سرم میومد.مثل زنها نفرینم میکردومن میخندیدم.....

چشمهایم روبازکردم ونگاهم به سمت پایین کوه کشیده شد.رها روبروی تخته سنگی ایستاده بود ودرحالی که دستهایش روبه دور دهنش گرد کرده بودمن روبه نام میخواند.

جمعه باتنی بی جان وکرخت به کلاس رفتم.حوصله ی خودم رونداشتم چه برسه به المیرا.بهش زنگ زدم که باخودش ماشین ببره.

وقتی به کلاس رسیدم توی کلاس تنها دوصندلی خالی بودویکیش رودخترها کیف هاشون روانداخته بودن روش ودیگری کنارحمید بود.

خدایا چرا هرچی من میخواستم ازحمید فرار کنم سرنوشت من روجلوی راهش قرار میداد؟من باید شجاع باشم.صدایی درذهنم فریاد زد(آره درست مثل زمانی که مرگ رامین روپذیرفتی؟)فکر روازسرم بیرون کردم وسرخودم فریاد زدم بالاخره که پذیرفتم.دیگه ازاون مسئله که سخت ترنبود....

به سمت صندلی که بچه هاکیفشون روگذاشته بودند رو کردم وباصدایی طنز آلود گفتم:

-د.......جمع کنیداین چارقدهاتون رومیخوام بشینم.....

بچه هاهرکدوم باخنده کیفشون روبرداشتند وبامتلکی سربه سرم گذاشتند.من درست روبروی حمید نشستم.نگاهم درنگاهش گره خورد.نگاهی پرازتمسخر.نگاهی شاکی وسرشارازکینه.پوزخندی زدم وبا سرسلامش کردم.سرش روتکون دادوبه سمت نیمانگاه کرد.

المیرانزدیکم خم شد وگفت:

-بد زدی توپرش دختر....

خندیدم .پیش خودم فکر کردم که خودم چقدرازاین مسئله شاکیم .

باتموم شدن تایم اول کلاس ،المیراخنده کنان پرسید:
-چیه دختر؟کدوم هاپویی گازت گرفت که هارشدی؟

لبخندی زدم وسرم روبه زیرانداختم وگفتم:
-بگو کی روگاز گرفتی؟

خندید وگفت:

-کیو؟

سرم روبلند کردم ودرحالی که سعی میکردم نگاهم رومثل آهنربا به سمت حمید کشیده میشد روکنترل کنم گفتم:

-دیروز سرکاوه دادزدم وازخودم رنجوندمش....

باتعجب به چشمهام خیره شد وگفت:

-کاوه؟چرا؟

-آخه میخواست باهام تانگوبرقصه....

نگاه بچه هابه سمت من کشیده شد.المیرا زد زیرخنده وگفت:

-حتما توهم حسابی قاطی کردی؟حالاچی شده که کاوه بااون غرورش به تو چنین پیشنهاد بی شرمانه ای روکرده؟

خندیدم وسرخوش کیفم روبلند کردم ودرحالی که کیفم رو روی شونم مینداختم گفتم:

-هیچی شرط بندی کردیم ومن باختم .....

خندید ودرحالی که کتابهایش روبه سینه اش میفشرد گفت:

-دختر مگه به تونگفتن شرط بندی حرومه؟

خندیدم ودستش روگرفتم وباهم ازپله ها پایین رفتیم

صدای حمید باعث شد سربلند کنم.

-سلام عرض شد خانوم ها....

المیرابه من نگاه کردوسلامش روپاسخ دادومن....

-المیرا میتونم چندلحظه ای وقتت روبگیرم؟

دهانم ازتعجب باز مونده بود.المیراهم....هردوبهم ذل زده بودیم که من سریع خودم روکنارکشیدم وبالبخندی به سمت نوشین والهه که کنار درایستاده بودند رفتم....

-ببینم المیرا باحمید چی کار داره؟

باپرخاش به الهه نگاه کردم وگفتم:

-المیرانخیر....این اقا حمید که با المیرا کار داره.بعدشم مگه  وقتی توبانیما کار داری کسی هم بهت میگه باهاش چی کار داری؟

الهه بادهان بازنگام کرد وگفت:

-ببین ترانه....من....من فقط قصدم شوخی بود....همین.

سرم روبا کلافگی چرخوندم وبا نگاهی به اون دوتا گفتم:

-معذرت میخوام الهه دست خودم نبود.....

ناخودآگاه درآغوشم گرفت ومن از این محبتش تعجب کردم ودستم روبه دورکمرش حلقه کردم....

درگوشم گفت:

-درکت میکنم عزیزم...

سراز روی شونه اش بلند کردم که بالبخند مطمئنش دهانم روبست....

هرکاری کردم المیرا ازحرفی که میانشون رد وبدل شده بود حرفی نزد....

ازسرآخرین کلاس دانشکده به بیرون میرفتیم که یکی ازبچه های کلاس سر راهمون سبزشد بالبخند روبه المیرا گفت:

-خانومبدری من میخواستم....

قبل ازاینکه محترمانه عذرم روبخوان راهم روکشیدم وبه سمت حیاط دانشکده رفتم وبه بچه هایی که باهم دوبه دوبه به حیاط دانشکده میومدند نگاه کردم.

سرم روبلند کردم وبه درخت روبروم خیره شدم .شاخ وبرگ های زرد درخت حکایت ازآمدن پاییز داشت.حکایت آمدن پاییزی دلگیر.همیشه پاییز رودوست داشتم وهمیشه با اومدن پاییز یاد رامین می افتادم به یاد اون روزهایی که توحیاط عمو اینها،خونه ای که الان خونه ی ترنم وسیامک وسپهر عزیزم بود،می افتادم .چه روزهایی لب حوض مینشستیم و اون با سازش سوز دلش روبه گوشمون می رسوند.چه شب هایی که درپی ناله های سازش با هم زجه میزدیم ورامین ورها همراه هم سیمفونی  زیبایی روبه همراه صدای شرشرآب حوض اجرا میکردند.چه شب هایی که ازآب حوض بهم می پاشیدیم وکودکانه می خندیدیم.چه روزهایی که به یاد عاشقی رامین سربه سرش می گذاشتم .به راستی الان اون کجاست؟اویی که عاشقانه رامین رودوست داشت.آیا هنوز هم همانطور عاشقانه رامین رو دویست دارد وبه یادش هست؟سرم روتکون دادم وبا خودم گفتم:حتما اون روفراموش کرده....حتما....وبه اد روزی افتادم که به خاطر اون سرش داد زده بودم وسر رامین عزیزم وان بلای آسمانی اومد و دست بزرگ وقوی روزگارعزیزم رو ازم جدا کرد.

آه عمیقی کشیدم وسرم روبه صندلی داخل حیاط تکیه دادم ودوباره به آن درخت بلند دانشکده نگاه کردم ودرحالی که لبخند روی لبم وجود داشت زیرلب گفتم:

-خدایا نگاه کن.دست روزگار منو ازیک درخت به مرگ عزیزم رسوند.!

سرم روتکون دادم ودوباره باخودم گفتم:

-نه این روزگار نیست.این پرنده ی خیال منه که به هرسمتی می پره وبی خیال مه چی هست الا تو واحساست.الاتو ودروری ودلتنگی  رامین.....اخ رامین کجایی که خیلی تنهام .....

نگاهم رواز درخت گرفتم وبه برگ ایی که روی زمین افتاده بود خیره شدم.بچه هاباپاگذاشتن  روی آنها با لذت عبور میکردند وباصدای بلند میخندیدند.هنوز هم بودند آدمهایی که با غصه پا روی برگ ها می گذاشتندوآهی ازسینه میکشیدند وبه راه خود ادامه میدادند وچه دلگیر بود این شب های پاییزی وروزهای کوتاهش........وباهمه ی دلگیریش چقدر زیبا ودوست داشتنی بود.

از روی صندلی بلند شدم وبه سمت درخت فتم وبه اون تکیه دادم.پاهایم روبه روی برگ ها میکشیدم وپیش خودم تکرار میکردم که سالگرد عزیز نزدیک است وباید دوباره برسر مزارش بروم .باید با اوصحبت کنم ....باید به اوبگویم که چقدر دوستش دارم وچقدر محتاج بودنش هستم تا برایم ساز بزندوبا صدای شیرینش اشک مرا دربیاورد....

باید بهش بگم که تنها اون بود که بایک جمله میتونست آرومم کنه .باید بهش بگم که اگه میتونستم اون لحظه های آخررفتنش پشیمونش میکردم واز تنهایی هایم بعد ازاو میگفتم.

سرم روتکون دادم وگفتم:چقدر حرف های تکراری ازچی بگم؟حرف جدیدی ندارم تابه رامین عزیزم بزنم ؟میدونم اگه بودی حتما از رازدل خواهر کوچیکت خبر دار میشدی وسعی میکردی منطقی باهام کار کنی.آه عمیقی کشیدم وزیرلب گفتم:رامین کاش بودی ومیدیدی که چقدر هر روز تنهاتر از قبل میشم.....وکاش زودترتو روپیدا میکردم وکاش زودتر باهات صمیمی میشدم .ای کاش وای کاش وای کاش.....رامینم چقدر روزهای با توبودن خوب بودوچه زود گذشتن این خوبی ها.....عزیزم میدونم گفتن این حرف ها دیره....میدونم  دیره ودیگه تمومه.ولی چی کارکنم که آرزومه که بودی ومیدیدی که چقدر دوستت داشتم.......دوستت داشتم؟؟؟نه هنوز هم دوستت دارم رامین عزیزم .برادر ماهم ....

-بازاین انیشتینگ رفت توفکر....

سرم روبلند کردم وبه المیرا که روبروم ایستاده بود نگاه کردم .خنده ام گرفت.دوباره گفت:
-دختر جون انیشتین ،نه انیشتینگ....

دستم روگرفت وگفت:

-حالا انیشتینگ نه انیشتینگ...

وبعد زد زیر خنده .من هم درحالی کنارش راه میرفتم روی برگها پا میگذاشتم.

هر دوسکوت کرده بودیم ودر حال وهوای خودمون بودیم.من به رامین فکر میردم واو.....به راستی اون به چی فکر میکرد؟؟؟

-نمی پرسی مهدی باهام چی کار داشت؟
سرم روبلند کردم داشت بالبخندی مرموزو ازگوشه ی چشمش به من نگاه میکرد.خنده ام گرفت.انگار من باکسی حرف زده بودم واون مشتاق بودبدونه بین ماچی گذشته.لبخندی زدم وگفتم:

-اگه دوست داری بگو...

باکلاسوری که توی دستش بود زد روی سرم وگفت:

-چه کلاسی میزاره واسه من جمع کن خودتو.....

باخنده ازدستش فرار کردم واون به دنبال من به راه افتاد.اون میخندید وزیرلب دشنامم میداد ومن از دستش فرار میکردم و....

سر بلند کردم وصدایی از کمرم بلند شدوپشت بند اون صدای ناله ای از دهانم خارج شد.به خودم که روی زمین پهن شده بودم نگاه کردم.سریع ازروی زمین نیم خیزشدم ودرحالی که نگاهم به المیرابودکه گوشه ای ایستاده بود وزیرزیرکی میخندید قیافه گرفتم.نگاهش کن چقدر بی ملاحظه بود.عوض اینکه بیاد کمک وایستاده دارم میخنده.....

از روی زمین بلند شدم ومشغول تکوندن خاک مانتوم شدم .صدایی غریبه در گوشم پیچید....

-معذرت میخوام که زدم بهتون....

تازه یر بلند کردم ویادم افتاد به شدت به کسی برخورد کرده بودم.

نگاهم روی صورتش میخکوب شده بود.اوکجا واینجا کجا.....

بامن من گفتم:
-شما....

بعدساکت شدم .لبخندی دلنشین زدوگفت:

-مسلما اون کسی که بهت گواهینامه داده یه شخص ناشی وبوده.....

هم خنده ام گرفته بود وهم شاکی شده بودم.چی می گفت؟چه ربطی به گواهینامه داشت؟به یاد طعنه ای که درکلامش بودافتادم که ازم معذرت خواهی کرده بود.سرم روبه زیر انداختم ودرحالی که باگوشه ی مانتوم رو صاف میکردم گفتم:

-معذرت میخوانم که باهاتون برخورد کردم....

چه معدب ؟!!!خودم هم تعجب کردم.لبخندی ناخودآگاه روی لبم سبز شد.لبم روبه دندون گرفتم ونشستم روی زمین تاکلاسورم روجمع کنم.زیر چشمی دوباره به المیرا که ازشدت خنده قرمز شده بود نگاه کردم.تودلم براش خط ونشون میکشیدم....

بلند شدم ودوباره به صورتش نگاه کردم.نگاهش شیطنت خاصی روداشت.دیگه اون نفرت همیشگی توی چشماش نبود.به جاش نوعی....نمیدونم اما هرچی بود.نوع نگاهش رومیگم.هرچی بود دوستش داشتم.لبم روبه دندون گرفتم ودوباره سر خودم فریاد زدم مگه قرارنبود فراموشش کنی؟

سرش روتکون داد وبالبخند به المیرا نگاه کرد.شاکی شدم وبالحنی عصبی روبه المیرا گفتم:

-المیرا اگه خنده هات تموم شد بریم....

لبخندی زود وروبه حمید گفت:

-اینجا چی کار میکنی حمید؟

سرم روبه یمت حمید چرخوندم ونگاش کردم...

-من وامده بودم که یکی از دوستام روببینم ...

المیرا باتعجب گفت:

-مگه دوستت اینجا درس میخونه؟

خنده ام گرفت ،یه جوری میگفت دوستت که انگر همه ی دوستاش رو میشناخت....حمید نگاهی به صورت من انداخت ودر همون حال گفت:

-درس میخونه اما نه تواین دانشگاه....

لبخندی زد ودوباره گفت:

-تدریس میکنه....

لب های بهم دوخته شده ام از هم باز شد وگفتم:

-استاد این دانشگاه؟

لبخندی که روی لبهاش بود پررنگ تر شد.در حالی که من هنوز دنبال نوع نگاه همیشگی اش  در چشمهایش میگشتم گفت:

-اسمش علی مظاهر

المیرا جیغ خفه ای کشید وروبه من درحالی که به شدت ذوق زده شده بود گفت:

-استاد مظاهر رومیگه...استاد...

خنده ام گرفت .چه جالب بود.ما همیشه سر زنگ این استادبهخاطر شیطنتمون مواخذه میشدیم ومطمئن بودیم که به هیچ وجه نمی وتنیم این واحد روپاس کنیم.

-حالاچرا انیقدر ذوق زده شدی؟

به حمید نگاه کردوبعددرحالی که از خوشی روی پابند نبودروبه من گفت:

-خره ذوق هم داره دیگه،اگه تادیروزنگران این بودیم که استاد بهمون صفر بده حالا امیدواریم که بهمون بیست ودومیده.....

وبعد با التماس به حمید نگاه کردمن وحمید هر ودباهم زدیم زیر خنده والمیرا گفت:

-مگه نه حمید...

حمید به من نگاه کرد.یه لحظه در چشماش به جز حس های همیشگی چیزه دیگه ای دیدم.شراره هایی از....شاید هم من خیالاتی شدم .سرش روچرخوند وروبه المیرا گفت:

-ماشاالله چه خش اشتها هم هستی....

حمید روکرد به من گفت:

-صبرکنیدتا من برگردم وباهم بریم....

سرم روتکون دادم ودرحالی که دست المیرا رومحکم توی دستم میفشردم گفتم:

-ممنون من ماشین اوردم....

سرش روبرگردوند ودرحالی که لبخند شیرینی روی لبهایش نقش بسته بودگفت:

-من میخوام اسکورتتون کنم.....

وبعد زد زیر خنده المیرا هم .

ابروهام درهم گر خورده بود.گره ای کور که به این آسونی ها باز نمی شد.اون لبخند میزدومن هر لحظه بیشتر عصبی میشدم.به المیرا نگاه کردم منتظر جواب بود.انگار نه امگار که از حس وحال من خبر دار بود.این دیگه چه مسخره بازی ای المیرا راه انداخته بود....

-المیرا اگه دوست داری باحمید بری برومن اسراری ندارم....

المیرا باتعجب نگاهم کردودر حالی که چشماش گرد شده بود گفت:

-یعنی چی؟من وتو هر جا میریم باهم میریم....

بعد نگاهی به حمید اندخت وگفت:

-مزاحم حمید نمی شیم بره به کارش برسه....

حمید ابروهاش رو بالابرد وبا خنده روبه من گفت:

-مزاحمتی نیست سر راه هم باهم میریم یه جایی چیزی بخوریم....

سریع سرم به سمت حمید چرخید.خدای من این چش شده بود؟نه به اون نگاه های پرنفرتش توی کلاس ونه به این اسرارش.خدایا کمکم کن الان پس میوفتم.ببینم نکنه.....نکنه به المیرا دل بسته؟

صداها مثل توپی به سرم افتاده بودوتوی سرم بالاوپایین می پرید.ضربان قلبم تند تر میزد.سرم روبا دستم فشردم وقدم هام روتندتر کردم.صدای المیرا ازپشت سرم می اومد.قظره های اشک ناخودآگاه از چشمام سرازیرشده بودوصورتم روشستشو میداد.خدای من ،من طاقت این روندارم.خدایا کمکم کن.اگه حمید به المیرا دل بسته باشه چی؟نه.....من نمیتونم این روتحمل کنم......المیرا می دونه من حمید رو دوست دارم.سرم روفشردم وبا صدای بلند سر خودم داد زدم....

-نه.....

دوباره ه راه افتادم .چی نه؟چرانه؟توحمید رو دوست داری .تومیخوایش.چی رومیخوای بانه گفتنت ثابت کنی؟این که غدی؟نه دختر جون توحمید رو دوست داری....

بادرماندگی سر جایم ایستادم ودستهام روبه صورتم فشردم.صدای المیرا لحظه به لحظه نزدیکترمی شد....

-عزیزم چت شد یهو؟حالت خوبه؟

دستهایم رواز صورتم برداشتم.به صورت المیرا نگاه کردم.رنگش پریده بود نگران بود.خدای من چطور باورکنم اینکه باید از المیرا جدابشم؟من المیرا روخیلی بیشتر ازاون چه که فکر میکنم دوستش دارم.بغلش کردم وزدم زیر گریه.

المیرا آروم ازروی مغنعه موهام روناز میکرد.....

-صدای گریه هام توی صدای لطیف المیرا گم میشد.باآرامش دستش رو روی موهام میکشید وآروم توی گوشم میگفت:

-ترانه،عزیز من چرا گریه میکنی؟چی شد یهو؟اصلا اگه دوست نداری باهاش بریم بیرون اشکالی نداره.چرااینجوری کردی یهو؟آخه زشته اون میفهمه.....ترانه اگه من اسرار دارم بریم برای اینکه فکر نکنه ما تعلق خاطری بهش داریم.اون که میدونه من باسامانم ولی.....ولی دلم میخواد اون بفهمه هک توهم هیچ حسی بهش نداری.....

سرم رواز روی شونه اش بلند گردم وبا صدای دورگه ای گفتم


مطالب مشابه :


رمان مرا به یاد آر 12

صداى جمهورى اينترنتى بلاگفا نگار .اينجا رمان خانه است. مدير اينجا از شما تقاضا دارد بى




مرا به یاد آر قسمت هشتم

صداى جمهورى اينترنتى بلاگفا نگار .اينجا رمان خانه است. مدير اينجا از شما تقاضا دارد بى




مرا به ياد آر 9

رمان مرا به ياد آر یاد دانشگاه بخیر چقد دلم تنگ شده واسه اون موقع یادم باشه فردا هم یه سر




قسمتی از رمان "مـــرا بــه یــاد آر"|المیرا.ک

المیرا.ک - قسمتی از رمان "مـــرا بــه یــاد آر"|المیرا.ک - مینویسم یادگاری تابماند روزگاری




نفس قسمت2

رامین می افتادم به یاد اون روزهایی که صدای شیرینش اشک مرا رمان کمد شمار13(ار.ال




برچسب :