رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی!!!۹

با اینکه خیلی نفس نداشتم تا در مدرسه رو دویدم و وارد حیاط شدم.سروصدا و شور بچه ها سر ذوقم اورده بود.از پشت هیکل ایسانو تشخیص دادم.اروم رفتم پشت سرشو یه دونه زدم پس گردنش.یهو با غضب برگشت.وااااییی عجب افتضاحی اینکه ایسان نبود.زده بودم پس گردن یکی از بچه های سوم.شرمنده اشتباه شدی گفتم و در حالی که لبمو میگزدیدم ازش دور شدم.ایسان گوشه ی حیاط استاده بودو مرموز میخندید.پرستو هم کنارش قهقهه میزد.

-چاه مکن بهر کسی ضایع میشی چون مگسی!!!!خانم صداقت…

-شاعرم شدی که ههههه ببندید نیشتونو

پرستو دست از خنده کشید و سلام کرد.

ایسان:چه خبر از عشقم؟

-هااا؟؟؟؟عشقت دیگه کیه؟؟؟

-واااا سارا؟؟؟

-اهان سعیدو میگی؟

-نه بابا با اون که بهم زدم.

-خدایییییی؟چه بهتر پس کی رو میگی؟؟؟

پرستو داشت ریزریز میخندید.

-این کی رو میگه؟؟؟

-پناهی رو…

جا خوردمو از اینکه دستم انداخته بود خندم گرفت.

-اخه دختره ی دیوونه…

-خوبه دیگه ….ویلای لواسونو پول و اینا که اوکی ما بقیشم مهم نیست

-نه که تو یه عمر گشنگی کشیدی؟

پرستو:نه حالا سارا جدی چه جوریه؟

-یعنی چی چه جوریه؟

-یعنی اخلاقش برخوردش

-و البته سارا جون قیافش تیپش ماشینش ….

-کوفت بگیری ایسان….چه میدونم اخلاق که گنده کلا یا رم میکنه یا تیکه میندازه.بعدم من هنوز اونجا کارمو شروع نکردم از امروز شروع میکنم . قیافشم 

خوبه….خودشیفتس به شدت….تیپم من توخونه که دیدم توخونه ای بود ولی اونروز که تو اون شرکت استخدامه بود خوب بود ماشینشم نمیدونم دیگه؟

-سن؟؟؟؟

-اونم نمیدونم …..۲۴ ۲۵ میخوره...

-خوبه دیگه تورش کن خره…

-برو بابا ….. 

-راست میگه ایسان تو هم اصلا با اخلاق یه چنین ادمی مگه میشه کنار اومد.

پرستو اینو خیلی جدی گفت.

-پری تو هم من یه چیزی گفتم جدی گرفتیاااااا من شاید یه خریتی کردم برای بار اول تو عمرم با یکی اونم سعید بی لیاقت دوست شدم ولی دیگه شوخیا رو انقدر جدی نگیر تو هم…

-حالا اینا رو ولش کن…میگم سارا سختت نیست…

حتی تو فکرم نرفتم و سریع جوابشو دادم.

-نه ببین پری من الان حتی اگه سخت باشه هم نمیتونم کنار بکشم…

ایسان:چرا ؟؟؟چون میخوای یه بازی جدیدو شروع کنی و چه میدونم اینجور چرت و پرتا رو بهش ثابت کنی؟؟؟

-نه…چون برای دوسال قرارداد رسمی بستم.

جا خورده بودند…

پرستو:نه….چی میگی تو؟؟؟

-راست میگم قرارداد بستم از همه لحاظم تضمین شدست…چه امنیت مالی و جانی من…و چه اون...

ایسان:اما دوسال خیلیه…

-نه خیلی نیست من که نمیتونم از این مدت کمتر خودمو جمع و جور کنم…حالا میشه دیگه بیشتر از این دربارش حرف نزنیم؟

-چرا که نشه.الان زنگم میخوره باید بریم سر کلاس.

زنگ درست بعد از تموم شدن حرف پری به صدا در اومد.کلا روز پرکاری بود.از اونجایی که دیگه نمیتونستم مثل قبل درس بخونم و وقت کم میاوردم تمام زنگ تفریح ها رو توی کتابخونه مشغول بودم.پری و ایسان هم یه زنگشو باهام اومدن ولی بعدش کلافه شدن و رفتن توحیاط.با این وجود مدرسه بیشتر از اون چیزی که فکرشو گرفتم زود گذشت و با بچه ها خداحافظی کردم.مدرسمون دولتی بود اما من بهشون نگفته بودم که تغییر محل دادم چون ممکن بود دردسر درست شه.خسته و کوفته خودمو به ایستگاه اتوبوس رسوندم.بعد از همون حدود نیم ساعت به ویلا رسیدم.واقعا نای نفس کشیدن هم نداشتم ولی خوب چه میشد کرد.

زنگ درو زدم.کسی درو باز نکرد .به ناچار چندتا ضربه به در زدم.بعد از حدود یه دقیقه در باز شد.همون باغبونه درو باز کرده بود.سلام کردم و همونطور که فکرشو میکردم جوابی نشنیدم.عنق تر از رییسش این باغبونه بود.البته فکر کنم از خواب بیدارش کرده بودم.

نگاهی به ساعت انداختم.۴:۳۰ بود.یه دوش سریع گرفتم.بدون اینکه موهامو خشک کنم رفتم پایین تا به کارا برسم.تقریبا نیاز به هرگونه نظافتی داشت.اول یه جمع و جور کلی و بعد جارو برقی و گردگیری.نزدیک به ۴ ساعت بعد همه ی کارا تموم شد.اب برنج هم گذاشته بودم.از اونجایی که خستگی به حد زیادی اذیتم میکرد باید یه غذای ساده درست میکردم.مرغ از همه چی بهتر بود خداییش.همونطوری که پیاز و باقی چیزا رو خرد میکردم کتابم هم روبه روم بود و در عین حال درس میخوندم.مرغ رو هم بار گذاشتم و با خیال راحت یه نفس کشیدم که گوشیم زنگ خورد.نگاهی به صفحش انداهتم.فرشاد بود.ناخوداگاه یه دلشوره ی بدی گرفتم.گوشی رو گذاشتم رو سایلنت و سعی کردم فکرمو از سمت فرشاد دور کنم.موفق هم شدم و دوباره رفتم سر درسم ولی به ۱۰ دقیقه نکشیده دوباره زنگ زد.و بعد مرتب زنگ میزد.من هم سنگرو ول نکردم و جوابشو ندادم.چی میخواست بگه مگه؟؟گوشی رو برداشتم.گذاشتم خودش اول حرف بزنه.

-الوو….الو سارا..

-الو بفرمایید

-کوفت و بفرمایید تو کدوم گوری رفتی از دیشب تاحالا هم نیومدی؟

-علیک سلام 

-سلام جواب منو بده

-به دایی گفتم زنگ بزن ازش بپرس

-خود بابا بهم گفت من دارم از تو میپرسم

-منم عادت ندارم بیشتر از یه بار جواب یه سوالو بدم.

عصبی بود.فکر نمیکردم تا به این حد براش مهم باشه.

-مسخره بازی درنیار بهت میگم…یعنی چی میخوای مستقل باشی و از این چرت و پرتا؟؟؟

-یعنی یه سری چرت و پرتی که تو مخ تو نمیره...

-ببین خانم دکتر من الان عصبی تر از این حرفام هااا

-ببین اقای علاف اون موقع که جلوت بودمم هیچ غلطی نمیتونستی بکنی دیگه الان که جای خود داره.بعدم من باید برم درس بخونم.

-صبر کن قطع نکن ببینم…حالا کجا رفتی؟چیکار میکنی؟خونس شرکته چیه؟جاش امنه اصلا؟

-از بودن کنار تو امن تره خیالت تخت…

-بامن یکی به دو نکن میخوام ببینمت بیام کجا؟

-ا نه بابا منم خیلی چیزا میخوام که نمیشه…

قهقهه ای زد.

-اشکال نداره شما با ما باش یه کار میکنم کار واست نشد نداشته باشه خانومی

-زهر مار باید برم.

-بهت میگم ادرس بده

-منم گفتم خدافظ

وبدون اینکه منتظر شنیدن حرفش باشم قطع کردم.مرده شور ریخت چندششو ببرن الهی …گوشیمو خاموش کردم.اعصابمو بهم زده بود.وقت فکر کردن هم حتی نداشتم.باید فشرده تر از این حرفا درس میخوندم.اینجوری ازاد اردستان هم قبول نمیشدم.ساعت حدود ۱۰ بود که صدای خوش و بش کردن دونفر باهمو از پنجره ی تو اشپزخونه شنیدم.یکی شون که همون پناهی بود خیلی بلند حرف میزد و در عین حال و خلاف اون چیزی که فکرشو میکردم محترمانه و صمیمی .از تو پنجره نگاهی کردم و به ثانیه نکشیده پرده رو انداختم و شالمو هم از روی صندلی برداشتم.اشپزخونه درست کنار در ورودی بود.کلیدو انداخت تو در و وارد که شد یه حس بدی بهم دست داد.با این حال سلام خیلی ارومی کردم.نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:میزو بچین…

دلم میخواست لهش کنم.دیگه این خیلی امرانه حرف میزد نامرد.از بالای پله ها یه نگاه کلی به خونه انداخت و رفت.پوفی کشیدمو وسایل شامو اماده کردم براش.غذا خوب شده بود اگه از حق نگذریم.نمک و مابقی چیزاش هم میزون بود.خدارو شکری گفتم و به کارم ادامه دادم.نیم ساعت بعد سرو کلش در حالی که موهاشو با حوله خشک میکرد از پله ها اومد پایین.ومستقیما نشست پشت میز و بعدشم سریع وارد عمل شد.با یه اضطرابی تمام مدت داشتم زیر میزی نگاش میکردم که مبادا بدش اومده باشه و اتفاقی بیافته.ولی نه مثل اینکه خوشش اومده بود چون وقتی لقمه ی اخر از بشقاب اول هنوز تموم نشده بود واسه خودش دوباره بشقابو پر کرد.نفس راحتی کشیدم و دوباره نشستم پشت میز.هنوز ۵ خطم درس نخونده بودم که دیدم اومد تو اشپزخونه.دستامو طبق عادت رو گوشم گذاشته بودمو متعجب نگاش میکردم.نه به خاطر اینکه اومده بود تو اشپزخونه به خاطر اینکه بشقاب به اون پری رو به ۳ دقیقه نکشیده یه جورایی بلعیده بود.خودمو جمع و جور کردم و ازروی صندلی پاشدم و نگاهمو ازش گرفتم.اومد سمت کتابم.برش داشت و ورقش زد و بعد انداختش رو میز. داشتم از اشپزخونه میرفتم بیرون میزو جمع کنم که گفت:((از این به بعد تو مرغ پودر سیرم میریزی …))وامونده بودم.چه پررو بود ها.

-درضمن زعفرونم بیشتر میزنی چه به برنج چه به مرغ دوست دارم.

برگشتم و نگاهش کردم.یه تیکه ی مشتی میتونستم بهش بندازم ولی بیخیال شدمو شروع کردم میزو جمع کردن.اونم دیگه چیزی نگفت و رفت توی همون اتاقی که طبقه ی اول بود.انتظار داشتم دوباره صدای همون سازو بشنوم.به خاطر همین کلی ذوق کردم.ولی اینبار صدای یه اهنگ اسپانیایی اومد.خیلی واضح صدای اهنگو میشنیدم چون واقعا بلند بود.وسایل شامو جمع و جور کردم و سر جاش چیدم.دوتا مشین ظرفشویی هم توی اشپزخونه بود.یکیش کوچیک و یکیش خیلی بزرگ بود.در کوچیکه رو که باز کردم کلی طرف توش بود.اول اونا رو خالی کردم و بعد ظرفای کثیفو توش چیدم.از اونجایی که خیلی کنجکاو شده بودم در بزرگه رو هم باز کردم و همونطور که انتظارشو میکشیدم اونم پر بود.خالیش کردم وظرفا رو سرجاشون چیدم.همه چیز مرتب بود و نیازی به نظافت دوباره نداشت.ساعت همون ۱۱:۳۰ شده بود و منم دیگه از فرط خستگی چشام تار میدیدن.اروم اروم از پله ها بالا رفتم و بعد از اینکه ساعت گوشیمو روی ۴:۳۰ تنظیم کردم یه جورایی واسه ۵ ساعت مردم.


مطالب مشابه :


مجموعه كامل نمونه سوالات دروس رشته حقوق

دانشگاه پیام نور گتوند - مجموعه كامل نمونه سوالات دروس رشته حقوق - انجمن علمی رشته حقوق




چگونگی درخواست جزوه

دانشگاه پیام نور واحد آق دانشگاه آزاد اردستان; - من جلسه ی پیش نتونستم بیام سر کلاس -




حرفهای تنهایی دل تنهای من با خدا - مناجات

(نور/۲۲)::. گفتم یعنی بازم بیام؟ مسجد امام رضا علیه السلام اردستان. پرتال تفریحی




متن نوحه جواد مقدم

اما اگه می خوای بیام زیارت اگه دارم 17-*هیئت نور الحسین(ع) 98-کانون شهید مفتح اردستان.




رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی!!!۹

رمان زیر نور ببینمت بیام میخوندم.اینجوری ازاد اردستان هم قبول نمیشدم.ساعت حدود




بدون عنوان ...

کلی مسخره ام می کردن باالاخره با کلی نذر ونیاز قبول شدم حقوق پیام نور بیام بیرون » شما




برچسب :