پروای بی پروای من6


صدای سارا از آیفون آومد : بیا تو و داخل رفتم.
الهه خانم ( مادر سارا ) و سعید ( برادرش ) و سارا به استقبالم اومدن .
الهه خانم صورتمو بوسید و گفت : دخترم ، تو چرا اینقدر دیر به دیر می آی اینجا ؟ نکنه از ما رودربایستی داری ؟
آخه چرا خونه تنها می مونی پروا جون ؟
با خنده گفتم : خاله !! من چند روز پیش مزاحمتون بودم ! اگه رودربایستی داشتم که الانم اینجا نبودم !
با سارا و سعید هم دست دادم که سعید گفت : چطوری سرتق ؟
_ عــــــــــــــــــــــــ ــالی !
_ پس تا حالت خوبه ، بدو بیا یه چند دست تیکن بزنیم !
همونطور که به سمت اتاق سارا می فتم که لباسمو عوض کنم گفتم :
_ آخه من مهمونم ! نمی خوام بیرونم کنید !
سارا که پشت سرم بود گفت :
وااای ! چه از خود مطمئن ! حالا کی گفته حتما تو برنده می شی ؟
_ سارا خیلی رو داری به خدا ! خوبه هر دفعه باهاتون بازی کردم ، اشکتون رو در آوردم !
مانتو و روسریمو انداختم رو تخت .
بلوز طوسی یقه قایقی با شلوار جین پوشیده بودم و موهامو با کریپس بالای سرم جمع کرده بودم.
از وقتی وارد حال شدم تا موقع شام ، یکسره بازی کردیم .
البته با جیغ و داد و کل کل فراوون !
من با یه دسته و سعید و سارا شراکتی با یه دسته بازی می کردن خلاصه با 11 اختلاف امتیازی برنده شدم .
سارا و مخصوصا سعید به شدت حرصی بودن واسه اینکه بیشتر لجشون در بیاد بلند گفتم :
حریف می طلبــــــــــــــــــــــ ــــــــیم ! حریف !
الهه خانم در تمام طول بازی ازمون پذیرایی می کرد، از کل کل های ما خنده اش گرفته بود گفت :
بسه دیگه ! بعد به سعید گفت : شما تو تا هم باخت رو قبول کنید دیگه ! زوری که نیست پسرم .
سعید در حالیکه خودشو رو کاناپه جابه جا می کرد گفت :
آدم باید مراعات حال مهمونشو بکنه ، درست نبود ببرمش ، اونوقت دیگه اینجا نمی یاد !
سریع گفتم : تو نمی خواد مراعات حال منو بکنی !
من خیلی پررو تر از این حرفام که ناراحت بشم ، بیـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــاو منو ببر !قول می دم فردام بیام .
سعید از جا بلند شد و گفت :
اول شام بخوریم که دارم از گشنگی می میرم ، دو ساعته دارم مبارزه می کنم !
با خنده گفتم : در واقع دو ساعته که داری کتک می خوری !
و همراه با سارا بلند شدیم که میز رو بچینیم .
سارا بشقابارو گذاشت تو دستم و گفت : اینا رو ببر سر میز .
_ واقعا خجالت نمی کشی به مهمونت کار می دی !؟
و با نچ نچ سرمو تکون دادم و ادامه دادم : فرهنگت زیره خط فقره !
سارا همچین با ظرافت خاص یه دختر ایرونی ، میز رو می چید که داشتم حض می بردم.
نمی دونم من چرا اصلا از این حرکات بلد نیستم در واقع حال و حوصلشو ندارم.
هر چی می آوردم سر میز ، همینطوری ولو می کردم که سارا بهم می گفت: بد نیست یکم سلیقه به خرج بدیا و بشقاب هایی که همینجوری ولو کرده بودمو با وسواس مرتب می کرد.
سعید که دید زل زدم به سارا ، گفت :
چیه ؟ تو مدرسه کم همدیگرو می بینین ؟ دلت تنگ شده ؟
_ نه تا حالا به چشم خریدار نگاش نکرده بودم ، شاید خودم بگیرمش !!
سعید با صدای بلند خندید و سارا دیس برنج رو گذاشت تو دستم و گفت :
بزار رو میز ! خیلی آبمون با هم تو یه جوب می ره ، بایدم با هم ازدواج کنیم هان ؟
دور و برم رو نگاه کردم الهه خانم تو آشپزخونه بود گفتم :
خــــــــــره ! تو فقط واسه من غذاهای خوشمزه بپز و کدبانوگری کن ، من خودم نوکرتم و پول می ریزم به پات !
فقط یه کم دست بزن دارم همین !
صدای پدر سارا اومد که با گفتن همگی سلام وارد شد .
سلام کردمو یه صندلی بیرون کشیدم و نشستم .
الهه خانم هم با آخرین ظرف خورشت اومد و سر میز نشست .
خورشت قیمه و قرمه پخته بود که عطرش داشت داغونم میکرد ، پدر سارا هم بعد از شستن دست و رو امد سر میزو رو به من گفت : خیلی خوش اومدی پروا جان .
گفتم ممنونم و از اونجایی که اشتهام تحریک شده بود ، غذا کشیدم تو بشقاب و شروع به خوردن کردم.
قرمه سبزیش عالی شده بود رو به الهه خانم گفتم :
دستتون درد نکنه خاله ، خیلی خوشمزه شده !
الهه خانم با لبخند گفت : نوش جونت عزیزم ، اگه هر روز بیای اینجا واست یه غذای خوشمزه درست می کنما !
تو دلم گفتم : الهه خانمم دلش واسه من می سوزه ، خوش به حال سارا با این مامانش .
بعد از تموم شدن غذام دوباره تشکر کردم که پدر سارا گفت : سارا میگه ممکنه شما و سارا و اون دوستتون الناز ، یه رشته و حتی یه دانشگاه قبول بشین . این خیلی خوبه !
سارا که هنوز داشت می لمبوند ، گفت : حتما همینطور میشه ، من اگه تهران قبول نشم ، نمی رم مگه پروا هم باشه !
در حالیکه بشقابمو بر می داشتم که به آشپزخونه ببرم گفتم :
اصلا فکر شهر دیگه رو نکن ، اگه همین تهران قبول شدیم که شدیم ، نشدیم دوباره سال دیگه کنکور می دیم .
الهه خانم که انگار حرف من به مذاقش خوش اومده بود گفت :
منم به سارا همینو می گم ، شهرستان رفتن سخته ، قبول نکرد مگه به حرف تو گوش کنه عزیزم!
سارا بهم یه چشم غره رفت که اهمیت ندادم .
سارا دوست داره هر جوری شده همین امسال وارد دانشگاه بشیم حالا هر رشته ی مزخرف یا هر دوغوز آبادی که باشه فرق نمی کنه ، البته النازم دست کمی ازش نداره !
ولی جفتشونم می دونن که من اینطوری فکر نمی کنم و چون سارا بهم وابسته است و نمی تونه ازم جدا بشه ، هر کاری من بکنم تابع منه !
تو حال نشسته بودیم و تی وی روشن بود و پدر سارا کانال بی بی سی رو تماشا می کرد و گاه گاهی هیجانی می شد و یه جمله قصار می گفت .
سارا چایی آورد و نشست کنارم و گفت :
نمی شد اینقدر تهران تهران نکنی ؟ حالا اگه قبول نشیم چی ؟
با خونسردی گفتم: خب نشیم ! مثلا می میریم یه سال دیرتر بریم ؟
بعدشم خودت دیدی که تو کنکور آزمایشی هایی که دادیم ، مشاور گفت صددرصد مدیریت دانشگاه آزاد تهران رو قبول میشیم . کر بودی ؟
_ نه ولی بازم دلهره دارم ، می ترسم تو کنکور واقعی هول بشم!
_ از بس که اشکی دیگه ! آخه چه فرقی می کنه ؟
_ نمی دونم ولی ... با من و من ادامه داد :
_ پروا !
_ بنال !
سرشو انداخت پایین و گفت : هیچی ، ولش کن !
_ عشوه نیا دیگه بگو تا نزدمت !
_ پروا ... می گم .. اگه تو قبول شی من قبول نشم چی؟
_ هیچی ! من می رم دانشگاه ! تو می ری زایشگاه !
با دلخوری گفت : مسخره جدی پرسیدم ازت !
_ خب منم جدی گفتم !
_ خیلی نا مردی و از کنارم بلند شد که دستشو گرفتم و دوباره نشوندمش و با جدیت گفتم:
هرچند ازت خوشم نمی یاد ولی اگه تو قبول نشی منم نمی رم .
سارا یکم ناباورانه نگاهم کرد ویهو عین دیوونه ها پرید تو بغلم و اینقدر ماچم کرد که حالمو به هم زد .
به سعید گفتم : بیا منو از دست این خواهر خلت نجات بده ! و خودم به زور سارا را نشوندم سر جاش و گفتم :
تموم موهامو به هم ریختی وحشی !!
سعید گفت : چیه ؟ بگید ما هم خوشحال شیم !
سارا تا اومد حرف بزنه ، دهنشو گرفتم و گفتم :
هیچی سارا ازم پرسید پیشنهاد قبل از شامت راجع به ازدواجمون جدی بود و وقتی فهمید جدی می گم یهو از خود بی خود شد!
بعد از خوردن میوه و چایی ، و یکم صحبت های معمولی ، ازشون خداحافظی کردم .
چراغ بنزین ماشین روشن بود به سمت پمپ بنزین محل حرکت کردم.
ضبط ماشین رو روشن کردم :
عشق ، به شکل پرواز پرنده ست
عشق ، خواب یه آهوی رمنده ست !
من ، زائری تشنه زیر باران
عشق ، چشم آبی اما کشنده ست
من می میرم از این آب مسموم
اما اونکه مرده از عشق
تا قیامت ، هر لحظه زنده ست !
با صدای داریوش رفتم تو یه حال دیگه .
دست کردم تو داشبورد ماشین ، یه بسته سیگار زاپاس اینجا داشتم .
یه نخ بر داشتم و آتیش کردم ، واقعا آرومم می کنه .
قبل از اینکه وارد پمپ بنزین بشم آخرین کام رو از سیگارم گرفتم و خاموشش کردم.
مسئول آشنای پمپ ، برام بنزین زد و منم به عادت پدر بهش انعام دادم و اونم تشکر کرد و برام خم شد .
دلم براش سوخت ، دلش به همین انعام هایی که از ماها می گیره خوشه .
خدایا چرا اینقدر تفاوت بین آدمات هست ؟
یکی انعام میده و یکی انعام می گیره و مجبوره به خاطرش سر خم کنه !
یکی خونه داره پونصد متر ولی تنهایی می خوابه ، یکی با یه خانواده ، یه بیست متر آلونک می خواد که سر پناهش باشه !
یکی مادر داره ... یکی مادر نداره !
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید .
یاد یه شعر قدیمی افتادم:
[گر دستم رسد بر چرخ گردون ازو پرسم ، که این چینست و آن چون ؟
یکی را می دهی صد گونه نعمت یکی را تکه نانی ، آغشته بر خون !
...
خدایا ! حداقل یه خواهر یا برادرم به من ندادی که بعضی وقتا با هم درد دل کنیم ، دو کلام حرف بزنیم .
پشت هم باشیم .
و آهی کشیدم .
آخه اگه خواهر یا برادر داشتم که الان اونام مثل من عقده کمبود محبت داشتن !
خودخواهیه محضه ، که آدم واسه خاطر دل خودش ، راضی به بدبختیه کس دیگه باشه .
این دفعه به آسمون نگاه کردم و بلند گفتم :
خدایا دستت درد نکنه همون بهتر که تنهام !
یه بدبخت از بدبختای رو زمینت کمـــــــــــــــتر !

صبح بعد از دوش گرفتن، رفتم سر کلاس .
امتحان داشتیم ، سارا دوباره داشت التماس می کرد که بهش برسونم.
_خفه شو ! گفتم اگه بتونم باشه دیگه ، نیست تا حالا بهت نرسوندم !
النازم از نیمکت بغل اشاره کرد که اونو یادم نره .
سوالها که پخش شد شروع کردم به جواب دادن .
سارا مدام میزد تو ساق پام که اگه سر جلسه نبودیم می زدم لهش می کردم .
دبیرمون که از کنار نیمکت من و سارا رد شد با یه حرکت فرز ، ورقه هامونو عوض کردم و شروع به جواب دادنسوالهای بدون جواب سارا و در آخر هم جواب سه تا تست رو با بدبختی به الی رسوندم نا دست از سرم بردارن .
با کمی فاصله ی زمانی به روال همیشگی ، برگه هامونو تحویل دادیم.
البته سعی می کردم خطم رو تو برگه سارا تغییر بدم تا دبیرمون متوجه نشه !
رفتم تو حیاط ، وایستادم سر پاتوق همیشگی ، اول الناز اومد گفت :
تشریحی ها رو خراب کردم گفتم : جهـــــــــــــــــــــــ ـنم !
دهن منو آسفالت کردین شما دوتا !
سارا که نزدیک شد محکم یه لگد زدم تو پاش و گفتم :
این جای اونهمه لگدت !!
نفهم ، ده بار گفتم بزار هر وقت تموم شد خودم برگه هارو عوض می کنم ، لازم نکرده تو هی یادآوری کنی ؟!!
سارا همینجوری که پاشو می مالید گفت :
دمت گرم ، هیچی یادم نمی یومد .
_ از بس که جفتتون خنگید و در ضمن همون مغز فندقیتونم پی جفنگیاته !!
وقتی رسیدم خونه یادم افتاد که دیشب الهه خانم یه ظرف قرمه سبزی بهم داده بود .
از خوشحالی پریدم بالا و پایین و غذا رو گذاشتم تو ماکرویو و لباسامو عوض کردم.
همون لباس گشاده رو پوشیدم که آذین بهش آلرژی داره ... تا جونش درآد.
هرچی دلم بخواد می پوشم خب یه سارافون کوتاه و گشاده که خیلی توش راحتم ..ونه لق آذین !
و با لذت غذامو بلعیدم ، دست الهه خانم درد نکنه چه کرده!
ساعت پنج با بچه ها قرار داشتیم که من برم دنبالشون و بریم گردش .
از بعد امتحان تا زنگ آخر فقط داشتن می گفتن که ال کنیم و بل کنیم .
ماهم با این چیزا خوشیم دیگه !
موهای حالت دارمو ریختم دورم و نیمی شو بالای سرم جمع کردم .
شال صورتیمو برداشتم و رژ صورتیم مالیدم . عطر بولگاری مشکی هم زدم که تکمیل بشه.
دوسه هفته ای بود درست حسابی دور دور نکرده بودیم.
سوئیچ رو برداشتم و بیرون زدم.
هوا گرم بود البته نه زیاد .
قبل از حرکت سیدی رو عوض کردم و اول سمت الناز رفتم چون خونشون سر راه بود.
بعد دوتایی رفتیم دنبال سارا و بعدش به سمت پارک محل رفتیم.
سارا به تند روندن من عادت کرده بود ولی الی هنوز می ترسید .
منم که سادیســــــــم دارم ، هی ماشینو چپ و راست می کردم تا جایی که جیغ جفتشون رفت هوا !
ماشینو تو سایه پارک کردم و توپ والیبال رو برداشتمو رفتیم سر پاتوق خاص خودمون .
امروز خلوت تر از همیشه بود .
مثل همیشه الی و سارا ایستادن یه طرف و من سمت دیگه و شروع کردیم به بازی .
یه توپ به سمت الی و یکی به سمت سارا می انداختم الناز بیشتر خراب می کرد.
هر دفعه که خراب می کرد من با توپ می زدمش .
یک ساعتی بازی کردیم و سارا گفت :
خسته شدم بسه دیگه ، اومدیم خیر سرمون تفریح کنیم ، یاد زنگ ورزش افتادم.
رفتیم تو چمنا و الی دراز شد و منو سارا هم نشستیم نزدیکش .
الی دستشو زیر سرش جابه جا کرد و گفت :
فرزاد (دوست پسرش ) گیر داده بود منم می یام به زور دست به سرش کردم .
با اخم گفتم :
غلطای اضافی ! خر فهمش کن وقتی سه تا دختر می یان بیرون سر خر نمی خوان !
سارا گفت :
اتفاقا محمد هم می گفت با هم بریم ! تو فکر کردی خودت حال نداری ما هم باید مثل تو باشیم؟
_ نه خیر هر وقت خواستین با هم تشریف ببرین ددر ! کور شه چشم حسود !
سارا کوبید رو پام و گفت :
گمشو ! ده بار بهت گفتم بیا محمد رو ببینش !
_ مگه من باید بپسندمش آخه ؟ علف باید به دهن گوسفندان شیرین بیاد و به جفتشون اشاره کردم !
_ خفه شو ! گوسفند خودتی ! دفعه ی دیگه که بخوایم بریم بام تهران توام باید بیای الی و فرزاد هم می یان!
_ من بیام بگم چند منه ؟ عین چلمنا دنبال شماها راه بیفتم که چی ؟
الی یه وری شد و گفت :
به فرزاد می گم با یکی از دوستاش بیاد که توام تنها نباشی !
_ ببنــــــــــــــــــــــ ــــد !!
عینک آفتابیمو زدم رو چشمم و رفتم سمت ماشین ، اونام دنبالم راه افتادن .
سارا با لبخند بدجنسی گفت :
خب می خوای بگم محم یکی از دوستاشو بیاره ؟؟
_مگه من مثل شما دو تا له له شوهر می زنم !!
وارد تریا که شدیم به میز همیشگی نگاه کردم که خوشبختانه خالی بود رفتیم سر جامون نشستیم .
همون پسره که این چند وقته دیدیمش اومد سر میز و سفارشامونو نوشت و رفت .
الی مثل همیشه آینه به دست داشت خودشو چک می کرد .
بهش گفتم :
باز این آینتو در آوردی تو! خوبی به خدا !
الی آینه رو انداخت تو کیفش و گفت :
خوش به حال تو ! خدا بهت اخلاق مخلاق نداده ولی قیافه ی بیستی داده !
_ دلتم بخواد ! اخلاقم عالیه ، شما دو تا تو سطح فکری من نیستید !
الی پوفی کشید و گفت :
آره عالیـــــــــــــه ، فقط یکم سگیه و صدای واق سگ در آورد که زدیم زیر خنده و دوباره ادامه داد :
اون باباتم خیلی قیافش جیگره ، اگه این آذین گور به گور تورش نکرده بود تا حالا رفته بودم تو کارش !
قیافت به بابات رفته ، اخلاق گهت به آذین !
با لبخند گفتم :
خدا رو شکر تو ، نه به بابات رفتی نه به مامانت به آقا احمد رفتی !
( آقا احمد ، صاحب قدیمی و سیبیلوی سوپر مارکت معروف محله)
سارا بلند خندید و گفت :
وای ! فکر کن با اون سبیلاش !!
سه تا قهوه مون رسید داشتم شکر می ریختم که دیدم صدای سارا و الی در نمی یاد .
نگاشون کردم دیدم زل زدن به روبهروشون یعنی پشت سر من !
برگشتم ببینم چه خبره که یه دفعه فکشون چسبید زمین .
یه پسره پشت به ما نشسته بود و روبروش یه دختر قشنگ ولی نه اینقدر که این دو تا اینجوری کوپ کنن !
دوباره صاف شدم و خطاب به بچه ها گفتم :
خدا شفا بده ، همه ی مریضا رو از جمله بیماران اعصاب و روان رو !
سارا آروم گفت :
پروا نمی دونی پسره عجب چیزیه ! خداوکیلی پسر با این جذبه و خوشگلی تا حالا ندیدم !
الناز با ژست گفت : ولم کنین می خوام برم بغلش کنم !
سارا هم با ژست گرفتشو گفت :
حق داری عزیزم ولی فیفتی فیفتی دیگه !
با تعجب دوباره عقبو نگاه کردم پسره پشتش به من بود گفتم :
چقدر چندشید شما دو تا ! زشته بابا !
الی بدون توجه به حرف من گفت :
دختره بهش نمی یاد خیلی از دختره سره !
بیست بار به این ننم گفتم بزار این دماغو عمل کنم به خرجش نرفت !
وگرنه الان می رفتم مخشو می زدم !! بیا پــــــــــــــــــــــری د!و کوبید رو پاش !
ایندفعه از ته دل خندیدم و گفتم :
بابا ! طرف با دوست دخترش اومده دارین اینطوری خودزنی می کنیدااا !
الی سریع قهوه اش رو خورد و گفت :
پاشید بریم ولی واسه حساب کردن یکم معطل کنید ، شاید یه کارایی کردم !
با لبخند از جا بلند شدم وقتی از کنار پسره رد شدم بوی ادکلن تلخ لالیکی که زده بود به مشامم خورد.
دختره داشت ریز ریز باهاش حرف می زد .
سارا و الی آهسته پشت سرم می اومدن .
صاحب تریا که یه پسر جوون بود و همدیگرو مدتها بود که می شناختیم از جا بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد و مشغول احوالپرسی شدیم.
با لبخند گفت :
قبلا بیشتر تشریف می آوردین نکنه ما رو دوست ندارین ؟
_ نزدیکه کنکوره مشغولیم !
_ مگه پشت کنکوری هستین ؟
_ می گن !
_ فکر می کردم سنتون بیشتر باشه ! دانشجوی سال دوم سوم!
با خنده گفتم :
روزگار پیرمون کرد ! می دونستین بچه ایم ، راهمون نمی دادین نه؟
پسره که اسمشم نمی دونستم و فقط به خاطر الی که گفت معطل کنم ، داشتم باهاش گپ می زدم خندید و گفت :
_ چه فرمایشیه ! اینجا متعلق به شماست ! این چند وقت از چند نفر سراغتونو گرفتم ببینم چرا پیش ما نمی یاین که همه بی خبر بودن !
بعد از کلی تعارف و "به خدا نمی گیرم " و " مهمون من باشید " و " اصن قابلی نداره " صورتحساب رو پرداخت کردم و در حال خروج از تریا به عقب برگشتم که ببینم بچه ها داخلن یا نه که چشمم به پسره خورد که اتفاقا اونم داشت به من نگاه می کرد !
یکه خوردم !
همون پسره بود که دیروز نزدیک بود بهم بزنه !
به نظرم از دیروز خوشگل تر شده بود ، احتمالا واسه دوست دخترش آرسن لوپن کرده بود !
قبل از اینکه من نگامو ازش بگیرم اون به بهونه چک کردن موبایلش اینکارو کرد !
یقه پیرهنش باز بود و یه گارد و آویز کوچک عاج تو گردنش ، حسابی به چشم می اومد.
سارا و الی با لب و لوچه آویزون بیرون ایستاده بودن .
گویا تلاششون بی نتیجه مونده بود و پسره اصن متوجه اینا نشده بود.
تو ماشین نشستم و استارت زدم .
الی پرید صندلی جلو و گفت :
_دیدیش ؟
_ آره !
_ خب ؟
_ خب که چی ؟
_ مرض ! می گم دیدیش چه خوشگل بود ؟
_ آره
_ اه ! خاک تو سر بی ذوقت !
_ خب چی کارش بکنم ؟ خوبه بپرم بغلش ؟؟
سارا که دیرتر از ما سوار شد ادامه بحثو گرفت :
_ پروا پسره خیلی به تو می اومدا !
به شوخی ولی با لحن جدی گفتم :
لطفا منو پایین نیارید ! اصن تو حد و اندازه قیاس با مــــــــــــــن نبود !
و خیلی جدی دماغمو باد کردم !

الي گفت:چه از خود راضي .دلتم بخواد .خيليم از تو قشنگترو جذابتربود. حالا چرا هول كردي؟ سارا فقط گفت يكم بهت ميومد كه من از طرف سارا از او.ن پسره ي بدبخت معذرت مي خوام.[تصویر: -2-31-.gif]
_منو باش با كيا اومدم سيزده بدر .معلوم نيست پسره كيه به من ترجيحش ميدين وبا لهجه تركي گفتم:الا باخ ( خاك بر سرت )
سارا و الناز خنديدند و من ماشين و حركت مي دادم و نچ نچ مي كردم.
سارا كه داشت ادامس تو دهانش مي گذاشت گفت:چه غلطي كردما. گفتم:كمه!
دوباره گفت:خب شكر خوردم .
جدي گفتم:زياده!
جفتشون با هم گفتن خفه شو ![تصویر: -2-33-.gif]
ضبط و روشن كردم: خوابم يا بيدارم تو با مني با من همراه وهمسايه نزديكتر از پيرهن باور كنم يا نه هرم نفسهاتو ايثار تن سوز نصيب دستاتو
_الناز سريع اهنگ رو عوض كرد و گفت:يه چيز شاد بزار غصه؟
_مگه اومدي پارتي؟
_نه ولي دوست ندارم غمگين گوش كنم.
سي دي رو عوض كردم و يه سي دي ديگه گذاشتم وگفتم:
تو كجا عقلت به اين چيزا ميرسه؟تقصير منه كه فكر كردم شايد سطح فكريت دو زار بالا رفته باشه كه ديدم همون خري كه بودي هستي!
سارا گفت:زود نريم خونه.يه گشتي با ماشين بزنيم.
ازتو اينه نگاش كردموگفتم:نه فردا خانوم رييسي تست مي گيره بريم خونه كه عين امروز سر جلسه دهن منو صاف نكنين وسارا رو در خونشون پياده كردمو دوباره گوشزد كردم:جون مادرت درس بخون رييسي گير ميدها نميشه تقلب كرد.
موقعي كه الناز رو رسوندم ماچم كرد و گفت:شوخي كردم گفتم پسره خيلي ازت قشنگتر.
_مي دونستم.
_فقط يكم ازت فشنگتر!
_ازبس تو بي شعوري و دركت پايين قضاوت هات مورد قبول من نيست. الي با خنده پياده شد و رفت.
خودم ميدونستم پسره از من قشنگتراما مي خواستم اذيت شون كنم.
البته ديگران هم به من مي گفتن خوشگل و جذابي ولي تا حالا يه كلمه هم از پدرم نشنيدم ولي اذي جون زياد از پدر مي شنوه اينم بگما اذين زشت نيست فقط به چشم من عين بوفالو (دور از چشم بوفالو )مهم شانس شه كه قشنگه.زشتي و زيبايي چه دردي مي خوره ! خود من هر وقت ميرم ارايشگاه مادام ميگه تو خوشگلي اما از اون مهمتر اينكه گوله ي نمكي"اين از خوشگلي مهمتر.
ولي كاش عين سوسك بودم ولي يه پدر و مادر بالا سرم بود.....يه پدر و مادر واقعي....
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:خدايا غلط كردم "دمت گرم "قهر نكني وضعيت رو از اين خرابتر كني؟ من كوچيكتم شوخي كردما!


استرس عجيبي داشتم تمام اين مدت كه پدر و اذين نبودن به اين فكر ميكردم كه وقتي برگردن پدر بهم ميگه:
ميتوني ايران بموني "يا حر فاي اون روزش رواشتباه شنيدم يا حداقل دلش واسم بسوزه و نظرش رو برگردونه "
ديشب ساعت نه تماس گرفت وگفت:
فردا ساعت سه دنبالشون برم فرودگاه. ساعت رو نگاه كردم هنوز ده دقيقه اي مونده بود.
افراديكه مثل من به استقبال كس و كارشون اومده بودن اروم و قرار نداشتن و پشت شيشه انتظار ايستاده بودند.
اما من خيلي بي تفاوت رو صندلي نشستم. برام تخم دو زرده نذاشتن كه دلتنگشونم بشم .
واقعا كه هيچ دلتنگي واسه پدر احساس نمي كردم واگه پدر نمي خواست حتي فرودگاه هم نمي يومدم.
ساعت 40/3 دقيقه بود و من حسابي كلافه بودم حتي حوصله نداشتم برم سوال كنم كه چرا دير كردن"جهنم كه دير كردن"
يه دفعه صداي پدرم رواز پشت سرشنيدم و اروم بلند شدم.
سلام كردم و اونها هم ! دستي به سردي داديم حتي پدر من رو نبوسيد.
خب معلومه حسابي دلامون به هم راه داره!
اذين مانتو كه چه عرض كنم تقريبا بلوز و شلوارنقرهاي پوشيده بود.با روسري براق مشكي و طبق معمول كفش 15 سانتي كه قدش به شونه ي پدرم برسه.
آخه پدرم 90/1 قد داره و اذين 66-65/1 البته اين تخمين منه.
چون از منم كوتاهتر و تقريبا محاسباتم درست از اب درمياد.
خلاصه خيليم كوتوله نيست چون پدرم بلند اون كوتاه بنظر مياد.
باربر ساك هاشون رو داخل صندوق جاداد. از لجم با ماشين اذين اومده بودم تا جونش دراد.اذين تا اين صحنه رو ديد يه نگاه معني داربه پدر كرد وگفت:
حتما اين 17 روز پدرش رو دراوردي ديگه؟
پوزخندي زدم و گفتم:ميدوني كه از اين خوشم نمي ياد ماشينم پنچر بودمجبور شدم با اين بيام دنبالتون
وبدون اينكه منتظر جواب بشم سوار شدم.
تو مسير من باهاشون حرفي نمي زدم فقط اذين يه ريز مي گفت:
اه دوباره ترافيك شروع شد نمي شه تو اين هوا نفس كشيد تهران جاي زندگي نيست.
اگه پدر اونجا نبود مي گفتم:حق داري خب!تو تو دهات زندگي كردي تهران اومدي سرت گيج ميره؟انگار پدر و پدر جدش همه خارجين اينقدر افه مياد ولي فقط از تو اينه با نفرت نگاش كردم.
پدرم پرسيد:از امتحانها چه خبر؟ دلم هري ريخت.
آخه هيچوقت راجع به مدرسه ازم نمي پرسه فقط اخر مدرسه ها سوال مي كنه قبول شدي يا نه؟
نمي دونم چرا اين سوال رو پرسيد.سعي كردم لرزش تو صدام نباشه و گفتم:
تازه اولشه حالا خيلي مونده. اين مدت كه تنها بودي خوب فكراتو كردي؟ درست زد تو هدف.
مثل اينكه اصلا نظرش برنگشته!خودم رو زدم به كوچه علي چپ و گفتم:
راجع به چي؟ اذين طبق معمول پريد وسط:
وا قبل رفتن كم باهات بحث كرديم كه يادت رفته؟
_من همون روز جوابتون رو دادم.
پدرم عصباني برگشت طرفم:
فكر كنم من بعد از تو جوابت رو دادم درست متوجه نشدي؟صداش كاملا خشك وخالي از هر محبتي بود.
علنا داشت از خونه بيرونم مي كرد
چون مي دونه كه باهاشون نمي رم اين راه رو برام گذاشت كه برم و پشت سرم رو نگاه نكنم!!
از تو اينه ديدم كه اذين لبخند كجي بر لباش نشسته" لبخندي كه معناش پيروزي بود.
بر سرعت ماشين افزودم و گفتم:
فكر مي كردم منطقي تر از اين حرفا باشيد كه تو قرن 21 بخواهيد دخترتون رو مجبور به ازدواج كنيد!
دست گذاشتم رو نقطه ضعف پدر كه منطق بود.چون ادعاي منطق و آزادي افكار انسان ها رو داره.
پدرم جوابي نداد چون جوابي نداشت كه بده
شايد تو دلش بهم حق مي داد اما هيچ حرفي نزد.
آذين كه ديد اوضاع خطرناكه و ممكنه پدرم تحت تاثير قرار بگيره رو صندلي جابجا شد و گفت:
ما صلاح تو رو ميخواهيم ولي تو فكر مي كني باهات پدر كشتگي داريم. اخه كدوم پدري كه بچش رو دوست نداشته باشه.
بعد با مهربوني مصنوعي كه حالم رو بهم ميزد ادامه داد:
پسراي سوسول اين دوره و زمونه به هيچ دردي نمي خورن فقط بلدن موهاشون رو ژل بزنن و آدامس بجوند اما بهزاد تمام ثروتش رو خودش بدست اورده خيلي جوون با لياقتي.
حالا مي گي خوشگل نيست منم مي گم برات عادي ميشه.مهم اين كه تو رو به همه دختراي دو رو برش ترجيح داده و حاضر به خاطر توبه مهرداد يه كمك مالي چند ميلياردي بكنه البته مهرداد هم احتياجي به پولاي اون نداره دوست نداريم فكر كني به خاطر پو لشه كه داريم بهت اصرار مي كنيم. اون مرد زندگي. الان نمي فهمي من چي مي گم . بهزاد جونياش رو كرده حالا مي خواد زندگي كنه. خود من هزار تا خواستگار 20 ساله داشتم محل سگشون نذاشتم.وقتي مهرداد رو ديدم فهميدم اين كسي كه به درد من مي خوره چون دنيا ديده و با تجربه است وامروزاز انتخابم بي نهايت راضيم!
لبخندرو لباي پدرم نشست .
يعني از ذوق زدگي داشت مي تركيد و آذين موفق شد دوباره مخ پدر رو شست و شو بده!


ادامه دارد...


مطالب مشابه :


رمان پروای بی پروای من9

سلام به وب♥رمـان رمـان♥ خوش اومدید. هر نقدی انتقادی سوالی چیزی دارید میتونید بپرسید




پروای بی پروای من6

پروای بی پروای من6 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی رمان من بی تو




پروای بی پروای من3

رمان ♥ - پروای بی پروای من3 من تقریبا بی پدر و مادر بزرگ شدم و بی همدم ! نه خواهری !




رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|25

بـــاغ رمــــــان - رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|25 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید




رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|3

بـــاغ رمــــــان - رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|3 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید




دانلود رمان پروای بی پروای من

رمان پروای بی پروای من نویسنده:ebrahimi.fari تعداد صفحات:۲۵۹۴ خلاصه رمان: پروا تک فرزند خانواده که




برچسب :