رمان یک تبسم برای قلبم (10)




عمه روبروم نشسته بود و داشت با نگرانی نگام می کرد... شادی داشت کارتون نگاه می کرد.. دماغم رو بالا کشیدم و دوباره دستمال کاغذی برداشتم...
من: خوب بودا... این چند وقته خوب بود... صبح دوباره دیوونه شد.. نمی دونم چش شده.. می گفت تو رو به زندگی من انداختن... اخه کی منو به زندگی اون انداخته؟
عمه: غلط کرده چنین حرفی زده... بیاد بهش می گم که وقتی اومدن خواستگاری هیشکی نه اون خاله اش چه به به و چه چهی راه انداخته بود...
سارا: مامان اقامنصور که به حرف اینو و اون کاری نداره...
چیزی نگفتم.. مامان: سارا جون نمی دونی صبحی چطوری اومد... انگار از زیر کتک ازاد شده بود..
سارا نگاهم کرد.. معنی نگاهشو فقط من می فهمیدم.. جای سیلی منصور می سوخت..
شادی سریع برگشت و گفت: بابا منصور مامان رو هل داد...
مامان: هلت داد؟
من: می خواست شادی رو نگه داره.. رفتم شادی رو از دستش بگیرم هلم داد.. چیزیم نشد...
مامان سرش رو تکون داد و گفت: باید به مرادی بگم بره حق این پسره رو بزاره کف دستش...
سریع گفتم: چی می گی مامان... مگه بابا اون دفعه نرفته بود؟.. کم حرف شنید؟
مامان با تعجب نگام کرد ولی چیزی نپرسید...نپرسید از کجا می دونم منصور به بابا چی گفته.. شادی با دقت و ساکت بهمون نگاه می کرد...
عمه رو به سارا گفت: الان شیرین می تونه بره دادگاه و تقاضای طلاق بده؟
سارا متفکر گفت: اونو که می تونه ولی بهتره صبر کنیم منصور این کار رو بکنه...
مامان: واسه چی صبر کنیم سارا جون... اگه به منه که از همین فردا بیفت دنبال کاراش.. همون دفعه پیش هم با اون اوضاع نباید می زاشتم برگرده اونم انقدر ساده..
سارا: ولی زندایی جون اگه ما اول تقاضای طلاق بدیم مهریه تعلق نگیره...
من: مهریه می خوام چیکار سارا... من فقط شادی رومی خوام... فقط حضانت شادی رو بدن به من..
سارا: حضانت بچه که تا 7 سالگی مال توئه نگران نباش...
من: بعدش چی؟..
سارا: بعدش میدن به پدر...
من: ولی من می خوام شادی پیش من باشه..
سارا: واسه همونه که می گم صبر کنیم منصور تقاضای طلاق بده... اونوقت می تونیم در ازای بخشیدن مهریه شادی رو ازش بگیریم...
عمه: اره اینم فکر خوبیه...
من: اگه قبول نکرد چی؟
سارا: خوب ببین شادی تا 7 سالگی پیش توئه.. یعنی حضانت با مادره.. این به کنار... اگه ما تونستیم در ازای بخشیدن مهریه حضانت شادی رو بگیریم که هیچ.. اگه نتونستیم
باید یه کاردیگه بکنیم..
عمه: مثلا چه کاری؟
سارا: خوب باید ثابت کنیم منصور صلاحیت نداره..
من: چطور میشه ثابت کرد؟
سارا: خوب راههای مختلف داره.. مثلا ثابت کنیم معتاده یا سلامت روانی نداره یا خلافکاره...
پوفی کردم... معتاد و خلافکار که هیچ.. منصور طرفش نمی رفت..
گفتم: سلامت روانی؟.. فکر می کنی کسی که همینطوری بی دلیل یه روز خوبه صبحش زنشو از خونه می ندازه بیرون سلامت روانی داره؟
سارا: نه نداره ولی دادگاه اینو قبول نمی کنه.. فقط بیماری روانی حاد که تشخیص بده ممکنه به بچه اسیب بزنه...
من: اخه چرا؟... دیوونگی دیوونگیه دیگه.. نمی دونی وقتی عصبانی میشه چطوری می شه..
سارا نگاه عمیقی به من کرد..اروم گفت: عزیزم اخه من که تعیین نمی کنم.. اینا رو قانون تعیین میکنه... تازه اونم کلی دوندگی داره.. به همین سادگی نیست...
عمه: یعنی به غیر اینا راه دیگه ای نیست؟
سارا: چرا راه که زیاده ولی خوب بستگی داره به موقعیتش داره... واسه همینه که می گم صبر کنیم..
مامان نفس عمیقی کشید و گفت: ایشالا هر چی صلاحه همون پیش بیاد..
سرم رو تکون دادم.. چی فکر می کردم چی شد.. به خاطر شادی برگشتم تو اون خونه ولی دوباره همه چی به هم ریخت... به خودم قول داده بودم هر اتفاقی پیش بیاد از شادی
و زندگیش حمایت می کنم ولی مگه خودم ادم نبودم؟.. بمونم و تحقیر بشم واسه چی؟..
کمی بعد سارا پاشد و رفت.. مامان اصرار کرد برای شام بمونه که نموند... گفت فردا خیلی کار داره و باید بره.. خیلی بهم سفارش کرد که هر اتفاقی افتاد بی خبر نزاریمش...
شادی: مامان.. من خرسیمو می خوام..
من: خوب برو ورش دار..
شادی: از کجا؟.. موقع اومدن که نیاوردیش...
من: برو با یه عروسک دیگه بازی کن..
شادی: اینو دیگه دوست ندارم.. من خرسیمو می خوام...
داشتم عصبانی می شدم.. تو این هیری ویری شادی هم خرسی رو علم کرده بود...
من: خوب حالا که خرسی اینجا نیست...میگی چیکار کنم؟
شادی: من خرسیمو می خوام... برو برام خرسیمو بیار..
عصبیتر شدم و گفتم: صبح باباتو ندیدی؟.. ندیدی چطور دعوا کرد و از خونه انداختمون بیرون؟ هان؟ ندیدی؟
شادی رو محکم گرفتم و تکون دادم و گفتم: اونوقت بهم می گی برو برام خرسی رو بیار؟..هان؟ برم که دوباره بیفتم زیر دست اون مردک؟
شادی شروع کرد به گریه کردن... عمه به سمت اومد و گفت: شیرین جان چی کار می کنی..
سعی کرد شادی رو از دست من دربیاره ..شادی همچنان گریه می کرد ولی انگار گریه اش رو نمی دیدم...
عمه: ولش کن شیرین این بچه اس..
با عصبانیت داد کشیدم: بچه اس؟.. نمی بینه اعصاب ندارم؟ چیه همش اینجا می گه اینو می خوام اونو می خوام... بره بازیشو بکنه دیگه..
شادی همچنان گریه می کرد و به عمه گفت: به خدا عمه..من فقط گفتم خرسیمو می خوام...
داد زدم: خرسی رو بهت بدم دودقیقه بعدش می گی اینو نمی خوام اونیکی رو می خوام... نمی شناسمت؟
مامان دستمو کشید و گفت: بیا بشین شیرین.. چیکار داری بچه رو..
عمه شادی رو بغل کرد و بردش تو اتاق...مامان کنارم نشست..دستام رو روی صورتم گذاشتم.. اعصابم داغون بود.. مطلقه شدن تو بیست و هفت سالگی.. اونم با یه بچه...
اسون نبود.. هنوز حرفای زن عمو و خالم تو ذهنم بود... تازه اون موقع انقدر جدی نبود ولی الان که جدی شده بود..اخرش چی می شد؟..
مامان بغلم کرد و گفت: شیرین جان.. می دونم حوصله نداری.. می دونم اعصابت خرده.. ولی اون بچه اس.. طفلی چیزی نگفت.. می گفتی میرم برات میارم..
گریه ام گرفت.. از صبح صدبار گریه کرده بودم و باز اروم شده بودم..مامان اشکامو پاک کرد و منو تو بغلش گرفت.. واقعا اگه بغل مامانم نبود باید چیکار می کردم...کمی
بعد مامان گفت: پاشو شیرین.. پاشو برو پیش شادی.. یه خرده باهاش بازی کن..
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق... عمه دستای شادی رو گرفته بود و داشت باهاش حرف می زد.. شادی هم با اون چشمای درشتش با دقت به حرفهای عمه گوش می داد..با ورود
من عمه حرفاشو قطع کرد..شادی بهم نگاه کرد.. چشماش قرمز بود.. دستامو براش باز کردم و گفتم: خوشگلم بیا بغلم ببینم...
شادی از پیش عمه بلند شد و اومد تو بغلم.. صورتش رو بوسیدم و به خودم فشارش دادم...
شادی: مامان ببخشید که گفتم خرسی رو می خوام.. من نمی خوامش با همین عروسک بازی می کنم..
دوباره بوسیدمش و گفت: صبر کن به سارا می گم فردا به بابات زنگ بزنه بگه خرسیتو بیاره.. باشه؟
شادی: باشه..
من: حالا اشتی؟
شادی: اشتی..
عمه با لبخند بهمون نگاه کرد وگفت: خوب حالا که باهم اشتی کردین پاشین برم یه چایی دبش بخوریم...
به شادی نگاه کردم...گفتم: بریم؟
شادی: من بستنی می خوام..
من با تعجب ساختگی گفتم: اااا تو که گفتی من نمی خوام...
شادی: نه من گفتم خرسی رو نمی خوام... ولی بستنی رو می خوام...
من: اگه بستنی نداشتیم چی؟
شادی: اممم... زنگ می زنم بابابزرگ بخره...
عمه خندید و گفت: وروجک برای هر چیزی یه راه حل داره..
شادی رو بغل کردم و گفتم.. باشه.. بریم ببینیم مامان بزرگ بستنی داره یا نه..
دور هم نشسته بودیم و چایی می خوردیم.. شادی هم ساکت و اروم جلوی تلویزیون نشسته بود و بستنی می خورد و کارتون تماشا می کرد..
عمه: مصطفی کی میاد؟
مامان: الانا دیگه باید پیداش بشه
عمه: ای کاش می زاشتی برم با سارا...
مامان: چرا؟ غریبه ای؟ یه شب بد بگذرون...
عمه: ای وای نه نرگس جون... خدا شاهده اینجا عین خونه خودمه..
مامان: پس دیگه تعارف نکن..
من: اقای شفیع زاده کجان؟
عمه: رفته قزوین به داداشش سر بزنه...
من: خدای نکرده طوری شده؟
عمه: نه بابا... برادرش زنگ زده بیا بریم یه سر به باغمون بزنیم ..شفیع زاده هم عشقه درخت باهاشون رفت...
من: اها..
در همین هنگام صدای بسته شدن در اومد..
مامان: مصطفی اومد...
شادی از رو مبل پایین پرید و به سمت در دوید.. ضربان قلبم بالا رفت..چطوری باید با بابا روبرو می شدم... چقدر باید به خاطر من زجر می کشید.. روشو نداشتم برم
جلو.. نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم و بگم دوباره برگشتم سر خونه اول...روشو نداشت بگم اشتباه کردم...
بابا با شادی وارد شد.. داشت می خندید.. طبق معمول کیسه خرید دستش بود..مامان نزدیک رفت و کیسه خرید رو از دستش گرفت...سلام کردیم...
بابا خندان گفت: سلام دخترم... سلام خواهر راه گم کردی.
عمه: اختیار داری داداش.. هر جا باشم زیر سایه شمام...
احساس کردم نمی تونم اونجا بمونم... رفتم تو اشپزخونه.. مامان داشت کیسه خرید رو جابه جا می کرد.. غر زد: بازم فلفل خریده...
من: مامان بدید من جا به جا کنم شما برای بابا چایی ببرید..
مامان: نه خودم جابه جا می کنم.. تو ببر
نمی خواستم یه بار دیگه با بابا روبرو بشم... گفتم: باشه من می ریزم شما ببرید...
سنگینی نگاه مامان رو رو خودم حس کردم..
مامان: باشه بریز ببرم..
چایی رو ریختم و توی سینی گذاشتم و دادم به مامان.. برای اینکه سرم تو اشپزخونه گرم بشه شروع کردم خریدها رو جابه جا کردن.. در قابلمه خورشت رو برداشتم و به
هم زدم.. بوی قورمه سبزی درجه یک مامان پیچید تو دماغم...
شادی: مامان..
من: بله..
شادی: بابا بزرگ صدات می کنه..
وای رسید اون لحظه که ازش می ترسیدم... اروم از اشپزخونه خارج شدم..تو نشیمن تنها صدایی که می اومد صدای تلویزیون بود.. اروم به صورت بابا نگاه کردم.. از اون
خنده ای که موقع اومده داشت خبری نبود.. تو فکر بود.. نمی دونستم باید چی بگم.. با فاصله از مبل ایستادم...
عمه: بیا بشین شیرین جان..
بابا سرش رو بلند کرد و بهم نگاهی انداخت..اب دهنم رو قورت دادم و روی اولین مبل نشستم.. انگار رو میخ نشسته بودم... نمی تونستم سرم رو بالا بگیرم...
بابا: شیرین مادرت چی می گه؟
سرم داغ بود... انگار همه خون بدنم تو سرم جمع شده بود با خودم گفتم الانه که از گوشام بزنه ببیرون...نمی دونستم باید چی جواب بدم...
بابا: راس می گه منصور از خونه انداختت بیرون؟
وای مامان .. مامان چرا اینو گفتی؟.. چرا اینجوری گفتی؟ الان بابا سکته می کنه...
زیرلب گفتم: نه.. اینجوری ام نه.. خوب یه خرده دعوامون شد..
بابا با اخم گفت: چیزی هم بهت گفت...
چیزی نگفتم...بابا دوباره پرسید: پرسیدم چیزی بهت گفت؟
عمه: مصطفی جان تو دعوا که حلوا خیرات نمی کنن برادر من...
داشت گریه ام می گرفت... بابا پوفی کرد و الله اکبری گفت...عذاب وجدان داشتم.. ترجیح می دادم بمیرم تا این که انقدر موجب ناراحتی اطرافیانم باشم...
شادی: مامان..
من: بله عزیزم...
شادی: من دستشویی دارم..
سریع برای اینکه از اون جو خارج بشم شادی رو بردم دستشویی... سعی می کردم خودمو معطل کنم تا دیرتر برم پیش بابا و مامان...سر میز شام بابا رو به عمه گفت: سارا
خبر داره؟
عمه: اره عصری اینجا بود.
بابا: نظر اون چیه؟
عمه: سارا می گفت بهتره صبر کنیم...
بابا با اخم گفت: چرا صبر؟.. صبر لازم نیست..
عمه: والا سارا یه چیزایی می گفت ... راجع به مهریه و حضانت و اینا.. شیرین بهتر می دونه.. به خاطر اون می گفت بهتره صبر کنیم..
بابا: مهریه؟ مهریه نمی خواد.. زودتر کار رو تموم کنه.. ما به یه قرون دوزار اون مردک هیچ احتیاجی نداریم..
من: سارا می گه شاید بتونیم به عوض بخشیدن مهریه حضانت شادی رو بگیریم..
بابا رفت تو فکر..سرش رو تکون داد و گفت: اره اینم حرف خوبیه..
به زور غذا می خوردم.. انگار راه گلومو بسته بودن.. شادی به ما نگاه می کرد.. سرنوشتم چی می شد؟.. یه زن بیست و هفت ساله با یه بچه...
دو روز گذشت... هیچ خبری از منصور نبود... سارا اعتقاد داشت بهتره چند روز دیگه هم صبر کنیم اگه خبری نشد به عنوان وکیل من میره و باهاش حرف می زنه.. بهتر بود
من باهاش روبرو نشم.. تو خونه مامان بیکار بودم... مامان طبق عادت همیشگیش اجازه نمی داد کار خونه انجام بدم.. کار من شده بود یا با شادی بازی کردن یا کتاب
خوندن... یه روز صبح مامان رفته بود خرید.. موبایلم زنگ خورد... به صفحه گوشیم نگاه کردم... مریم بود.. خواهر منصور.. حوصله اش رو نداشتم ولی جواب دادم...
من: الو..
مریم: سلام شیرین جون..
من: سلام مریم جون چطوری ؟خوبی؟ پویا خوبه؟ اقا بهمن..
مریم: مرسی همه خوبن.. شادی چطوره؟
من: شادی هم خوبه مرسی..
مریم: شیرین جور ببخشی ها... ولی منصور راس می گه؟
خوب اخبار خوب به همه رسیده.. اولیش مریم...
من: من نمی دونم منصور چی گفته...
مریم: دیشب زنگ زدم خونه تون... منصور می گفت باهم حرفتون شده رفتی خونه بابات...
از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه که صحبتهای احتمالی ما رو شادی نشنوه.. این چند روزه به اندازه کافی در معرض حرفامون بود...
من: والا چی بگم...
مریم من منی کردو گفت: منصور می گفت دعواتون جدیه..
من: اره خیلی بد بود...
مریم: شیرین جون نمی خوام تو زندگیتون دخالت کنما... ولی خوب دعوا تو زندگی هر زن وشوهری پیش میاد.. اگه قرار باشه با هر دعوایی ادم طلاق رو علم کنه که سنگ
رو سنگ بند نمیشه...
من: فکر می کنی دفعه اولمه قهر می کنم میام اینجا؟
مریم: نه.. حالا هر چند دفعه... من و بهمن هم زیاد باهم حرفمون میشه ولی خوب ما ها دیگه بچه داریم ..به خاطر بچه هم که شده بهتره کوتاه بیایم...
من: اتفاقا من تا اینجا به خاطر شادی خیلی کوتاه اومدم... خیلی جاها حرفمون شد ..فحش شنیدم ..ولی چیزی نگفتم... ولی اینبار دیگه نمی تونم تحمل کنم.. اینبار
به خاطر شادی اومدم.. به این خاطر که یه خرده روی ارامش ببینه.. نمی شه که هر روز هر روز دعوا باشه...
مریم: چرا پیش یه مشاور نمی رین... اونا می تونن کمکتون کنن...
من: مشاور؟... مادامی که برادر شما فکر می کنه منو بهش انداختن فکر می کنی مشاور جواب بده؟.. مشاور برای مشکلات کوچیکه نه برای مشکل ما...
مریم با تعجب گفت: چی؟.. منصور می گه تو رو بهش انداختن؟.. کی انداخته.. این چه حرفیه؟
من: نمی دونم.. حرفیه که منصور می زنه...
مریم پوفی کرد و گفت: نمی دونم این چند وقته چرا منصور این جوری شده.. اولا که رفت پیش مامان و خارج رو علم کرد.. بعد یهو گفت نه چنین چیزی نیست.. الانم که
اینو علم کرده.. نمی دونم منصور چیکار داره می کنه...
من: والا مریم جون خودمم نمی دونم
مریم با لحن ملایمتری گفت: حالا تو یه خرده دست نگه دار.. شاید دوباره اشتی کردین..
من: فقط اشتی کافی نیست.. مگه تا حالاش اشتی نکردیم.. مگه برنگشتیم سر خونه مون.. به خاطر شادی.. ولی باز چی؟.. دوباره دعوا دعوا..منصور اصلا معلوم نیست اززندگیش
چی می خواد...
مریم: والا چی بگم.. امیدوارم همه چی ختم به خیر بشه..
داشتم حرف میزدم که تلفن زنگ زد... از مریم خداحافظی کردم و تلفن رو برداشتم... سارا بود..
من: سلام سارا جون..
سارا: سلام چطوری خوبی؟
من: ممنون چه خبرا؟
مامان از در وارد شد.. با گوشی توی دستم رفتم به استقبالش و چندتا از کیسه های خرید رو ازش گرفتم.. مامان اشاره کرد کیه؟.. با لب خونه گفتم سارا..
سارا: امروز یکی زنگ زده بود دفتر.. می گفت وکیل منصوره..
من: جدی؟.. چی می گفت..
سارا: می خواست بدونه من هنوز وکیل توام یا نه.. و اینکه می خواست ببینه راپی به طلاق توافقی هستیم یا نه...
من: تو چی گفتی...
سارا: شرایطشون رو پرسیدم.. گفت مهریه رو تمام و کمال میده ولی شادی رو می خواد..
چشمام گرد شد و گفتم: چی؟ منصور شادی رو می خواد؟
سارا: وکیله اینطوری می گفت...
من: تو چی گفتی؟
سارا: منم گفتم اتفاقا ما هم همین شرط رو داریم که بخشش مهریه در ازای حضانت شادی...
پوفی کردم و گفتم: خوب چی شد؟..
سارا: هیچی به توافق نرسیدیم.. قرار شد از طریق دادگاه اقدام کنیم... احتمالا چند روز دیگه دادخواست بیاد در خونه...راستی شیرین مهریه ات چقدره؟
من: 100 تا سکه.. چطور؟
سارا: می خواستم ببینم منصور از پس پرداختش برمیاد یا نه که گفته مهریه رو می دم...
من: والا نمی دونم ..100 تا سکه چقدر میشه؟
سارا: حدود 100 میلیون.. حالا کمتر یا بیشتر..می تونه پرداخت کنه؟
من: والا این پول زیادیه ولی نمی دونم بتونه یا نه..
سارا: البته دادگاه قسط بندی می کنه.. راستی وکیلشو می شناسی؟...
من: چطور؟ مگه قبلیه نیست؟
سارا: نه این فرق می کنه.. خیلی ادم زبون بازیه.. به من می گفت بهتره حضانت شادی رو الان ببخشیم.. چه فرقی می کنه الان یا سه سال دیگه که حضانت به منصور می
رسه...
من: عجب ادمی... حالا کی هست؟
سارا: مستوفی.. اسمش افشین مستوفیه...
هنگ کردم.. مگه همین مستوفی نبود که سایه اش رو با تیر می زد؟... چی شد که الان مهربون شده و از اون کمک خواسته ؟ اونم ادم مغروری مثل منصور که حرفاشو به هیچ
کس نمی زد.. چطور شده رفته سراغ افشین؟
من: چند بار دیدمش ولی نمی دونم چطور ادمیه... عجیبه..
سارا: چی عجیبه؟
من: اخه تا همین چند وقت پیش باهاش کارد وپنیر بود... چی شده که رفته سراغش نمی دونم..
سارا: باشه به هر حال.. بازم بهت می گم.. به هر طریقی اگه باهات تماس گرفت فقط بهشون می گی با من صحبت کنن... خودت نه بهشون حرفی می زنی نه قولی می دی...
من: باشه خیالت تخت...
سارا: کاری نداری؟
من: نه برو به سلامت...
سارا: خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم.. رفتم تو فکر.. واقعا نمی شد سر از کار منصور دراورد.. چرا رفته بود سراغ افشین.. مگه باهاش دعوا نکرده بود.. شاید اشتی کرده بودن.. ولی اخه
به این زودی دوباره باهاش صمیمی شد؟...
مامان: سارا چی می گفت؟
من: وکیل منصور بهش زنگ زده گفته منصور مهریه رو می ده شادی رو می خواد...
مامان به سمتم برگشت و گفت: سارا چی گفته؟
من: سارا هم گفته قبول نمی کنیم... حالا منتظریم بریم دادگاه..
مامان سری تکون داد و چیزی نگفت... دوباره فکرم رفت پیش منصور و افشین...
شادی خوابیده بود... اروم در رو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون.. مامان داشت با تلفن صحبت می کرد... از لحن حرف زدنش فهمیدم که مادر منصوره.. نشستم کنارش..
مامان: والا حاج خانم من نمی دونم اقا منصور به شما چی گفته ..
.................
مامان: بچه بازی چیه حاج خانم... مگه دفعه اولشون بوده...
..........................
مامان: پس شما خبر ندارین؟...
................................
مامان: نه خیر..حاج خانم.. دوماه پیشم همین بساط بود.. فوقش شیرین دوباره خانومی کرد و کوتاه امد ولی گویا اقا منصور هوا برشون می داره...
سابقه نداشت مامان هیچوقت با کسی اینجوری حرف بزنه... معلوم بود خیلی عصبانیه.. نگاهی به من کرد و گفت: شما درست می فرمایین حاج خانم... ولی اقا منصور یه حرفایی
به مرادی زده که مرادی دیگه صلاح نمی دونه شیرین برگرده...
................................
مامان: خیلی.. بیاید با خودش صحبت کنین...
و گوشی رو گرفت طرف من..با تردید گوشی رو گرفتم و گفتم: سلام مادر جان..
مادر منصور: سلام شیرین جان.. خوبی؟
من: مرسی شما خوبین؟
مادر: منم خوبم ..شیرین مریم به من زنگ زده بود.. چی می گه.. راس می گه که تو و منصور می خواین از هم جدا بشین؟
من: چه می دونم مادر جان... منصور این تصمیم رو گرفته...
مادر: اخه چرا؟.. یه دلیلی باید داشته باشه.. الکی که نمیشه..
من: می گه منو بهش انداختن.. میگه من به دردش نمی خورم...
مادر: این حرفا چیه می زنه... شما دو تا، بچه دارین.. نباید به فکر بچه تون باشید؟
وای بازم بچه بچه بچه... یکی نمی پرسه خودت چی؟.. یکی نمی پرسه چرا به خاطر خودت زندگی نمی کنی؟.. چرا همه پای بچه رو وسط می کشن...چون بچه هست خودم نباید باشم..
چون بچه دارم پس باید به خاطر غرور و شخصیتم رو زیر پام بزارم و هر توهین و تحقیری رو تحمل کنم؟.. این چه توقعیه از یه مادر دارن..
من: مادر جون من تا اینجا هم به خاطر شادی کوتاه اومدم ولی دیگه طاقتم طاق شده...منصورم مثل من...
مادر: اخه یعنی چی؟.. تو فامیل ما طلاق باب نیستا...
با این حرف براشفتم..
من: مگه تو فامیل ما بابه مادر جون.. شما کی رو تو فامیلمون دیدید که طلاق بگیرن.. اصلا مگه من دارم طلاق می گیرم.. پسرتون دلش می خواد جدا بشه...
مادر: مادر من که بهت گفتم.. یه بچه بیاد تو زندگیتون همه چی درست میشه...
من: مادر جون اخه مگه بچه نداریم؟.. گیریم اومد و درست نشد اونوقت من چیکار کنم؟.. با دوتا بچه طلاق بگیرم؟
مادر کم کم داشت عصبانی می شد: والا من که هر حرفی می زنم شما یه جوابی می دی... من وظفیه ام بود زنگ بزنم و راهنمایی کنم برگردی سر زندگیت که فردا پس فردا
نگی بزرگتری نبود و برای بزرگتری نکردن...
من: نه مطمئن باشید من نمی گم مادر جون...
مادر: باشه پس خداحافظ..
و سریع تلفن رو قطع کرد... حتی اجازه نداد من خداحافظی کنم...گوشی رو قطع کردم..
مامان: خوبه که همه تقصیرا رو گردن ما می بینه...
من: اون از اولش اونجوری بود... در مورد سولمازم اینجوریه.. فکر میکنه فقط بچه های خودش حق دارن...
مامان: چی بگم والا...من می رم یه خرده دراز بکشم.. تو نمی خوابی؟
من: نه من فعلا نشستم...
مامان رفت تو اتاق..منم رفتم و از تو کتابخونه بابا یه کتاب برداشتم و شروع کردم به خوندن... خاطرات دلبرکان غمگین مارکز... چند بار خونده بودمش نمی دونم..
ولی هربار نصفه ولش کرده بودم و همیشه هم یادم میرفت تا کجا خوندم... بنابراین هر وقت دستم می گرفتم از اول شروع می کردم به خوندن..
*
*
همه چی خیلی سریعتر از اونچه فکر می کردم پیش رفت..دادخواست طلاق اومد در خونه و روز دادگاه هم مشخص شد.. روز اول دادگاه رو با سارا رفتیم.. بابا شادی رو با
خودش برد پارک تا مبادا مامان رو تو خونه عذاب بده... با سارا از تاکسی پیاده شدیم... به ساختمان بزرگ دادگاه نگاه کردم...
"دادگاه خانواده"
پوزخندی اومد رو لبهام... خانواده..کدوم خانواده... خانواده ای نمونده که بریم سراغش... خانواده مامن امینت و اسایش و گرماس... جایی که بعد از یه روز کاری از
میون دود و دم و سروصدا پناه ببری اونجا و کسی باشه که جاوت یه فنجون چای بزاره... خانواده جاییه که هر کاری که می کنه واسه همه اس... جایی که اگه غذایی می
پزی با عشق باشه... برای کسی که دوستش داری که وقتی میاد تو خونه با یه لبخند بری پیشوازش... ولی کدوم یک از ما چنین مشخصه ای داشتیم.. با سارا از پله های ساختمان
بالا رفتیم.. سارا راه رو خوب بلد بود.. دوباره شلوغی و ازدهام.. چشم از سارا برنمی داشتم که مبادا گمش کنم.. سارا راهش رو از بین جمعیت باز کرد و از اصلاعات
چیزی پرسید.. صداش رو تو اون شلوغی نمی شنیدم.. برگشت و به من گفت: باید بریم بالا...
دنبالش راه افتادم و رفتم از لابه لای جمعیت گذشتیم و رفتیم طبقه بالا... جلوی یه میز سارا ایستاد و چیزی گفت.. حواسم بهش نبود... اطرافیان رو نگاه می کردم..
سارا: بیا .. باید بریم انتهای راهرو...
من: نوبتمونه؟
سارا نگاهی به ساعتش کرد و گفت: نه هنوز مونده...
نگاهم خشک شد به منصور.. با اون قد بلندش از میون جمعیت شناختمش.. اروم ایستاده بود.. سارا هم دیدش... اروم تو گوشم گفت: اصلا باهاش حرف نزن ..
سرم رو تکون دادم.. نمی دونم سارا چرا فکر می کرد من کشته مرده حرف زدن با منصورم... شاید به خاطر اون دو سه باری که دفعه پیش با مشورتش انجام دادم.. منصور
ما رو دید.. نگاهش خالی و سرد و بی تفاوت بود... انگار نه انگار روزی این ادم به من خانم گل می گفت..سارا فقط سری برای منصور تکون داد... سعی کردم نگاهم رواز
منصور بگیرم.. روی نیمکتی نشستم... صدای اشنایی رو شنیدم... افشین بود..
افشین: خانم شفیع زاده؟
سارا: بله..
افشین: می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
سارا: البته...
با افشین رفتن یه گوشه سالن..پشت سارا به من بود.. صورتشو نمی دیدم..افشین داش باهاش حرف می زد.. نگاهم رو گردوندم و به منصور رسیدم.. داشت به زمین نگاه می
کرد.. اخماش تو هم بود.. به طرف دیگه سالن نگاه کردم..دوتا زن چادری اومدن و پیش من نشستن.. یکی از زنها از اون یکی سنش بالاتر بود.. فکر کنم مادرش بود.. کنار
من که نشست اخیشی گفت..زن جوان ارومتر بود... کمی بعد زن مسن به من گفت: هنوز نوبت شما نشده؟
من: نه..
زن: شما هم اومدین برای طلاق؟
چقدر راحت می گه طلاق..
به ارومی گفتم: بله...
زن سرش رو تکون داد و چادرش رو مرتب کرد... بعد انگار دنبال کسی می گشت که باهاش حرف بزنه گفت: شوهرش کتکش می زنه... الان 6-7 ماهه اسیر دادگاهیم..
من: 6-7 ماه؟ چرا انقدر طول کشیده؟
زن: شوهرش می گه من طلاق نمی دم...
من: چرا؟
زن: چه می دونم... کتک خور مفت گیر اورده..
به دختر جوون نگاه کردم.. شاید 22-23 سال...از منم جوونتر بود...
به ارومی گفتم: ببخشید فضولی نباشه.. بچه هم داره؟
زن: اره.. یه پسر دو ساله...
دهنم باز موند... گفتم.. حضانت هم می گیرین؟
زن با تعجب گفت: حضانت؟ حضانت چی؟
من: حضانت بچه رو دیگه.. سرپرستی بچه رو می گیرین؟
زن گفت: نه قربونت برم.. مردک چیه که توله اش چی باشه... خودش بیاد نمی دونم چطوری باید نگهش دارم.. یه بچه هم دنبال خودش راه بندازه چی...
من: خوب بچه شه...
زن: بچه شه که باشه... به دردش نمی خوره...
چیزی نگفتم... به دختر جوون نگاه کردم.. صورتش از حرفای مادرش در هم بود.. می دونستم خود طلاق چیز سنگینه دیگه بچه ادمم از دستش بگیرن واویلاس.. چطوری تحمل
می کرد.. من که طاقت یه دقیقه دوری از شادی رو نداشتم.. حالا این دختر انقدر ارام خودش رو به دست باد سرنوشت سپرده بود که اونو مثل یه برگ پاییزی هر سو که دوست
داره ببره...
زن: شوهر تو هم کتکت می زنه؟
به منصور نگاه کردم.. داشت نگاهم می کرد..اروم گفتم: زیاد نه...
افشین: جناب قاضی.. موکل من حاضر به دادن کلیه حق زوجه اعم از مهریه و کلیه جهیزیه و پرداخت کلیه خساراتی که زوجه ادعا کند می باشد...
سارا از جاش بلند شد: جناب قاضی موکل من حاضر به بخشش کلیه این حقوق در ازای حضانت مادام العمر فرزند می باشد..
افشین پوزخندی زد... به منصور نگاه کردم... چیزی نمی گفت.. انگار کلیه ریش و قیچی رو داده بود دست افشین...
افشین: اتفاقا اقای قاضی موکل من هم چنین تقاضایی از دادگاه داره...
سریع به منصور نگاه کردم... اصلانگاهم نمی کرد.. اخم کوچکی داشت...
سارا: جناب قاضی طبق قانون طلاق حضانت فرزند دختر تا سن 7 سالگی به عهده مادر می باشد...
نفس راحتی کشیدم... تا هفت سالگی فعلا شادی پیش من بود.. بعد از اونم سارا گفته بود یه راهی پیدا می کنیم...
افشین از توی پرونده دم دستش چندتا کاغذ دراورد و به سمت قاضی رفت و روی میز قاضی گذاشت..
افشین: جناب قاضی طبق این مدارک زوجه خانم شیرین مرادی صلاحیت حضانت فرزند رو نداره..
این حرف عین پتک کوبیده شد تو سرم... صلاحیت ندارم؟یعنی چی؟.. چه صلاحیتی..
به سارا نگاه کردم.. دهنش باز مونده بود و با تعجب به افشین نگاه می کرد...
قاضی: اینا چیه؟؟...
افشین: مدارک دال بر بستری شدن خانم شیرین مرادی در بیمارستان روانی...
احساس کردم دارم از روی صندلی سقوط می کنم..مغزم سنگین شده بود.. چیزی نمی شنیدم.. قاضی عینکش رو زد و مشغول خوندن کاغذها شد.. سرم رو به سختی برگردوندم و به
منصور نگاه کردم... هیچ تفاوتی نکرده بود.. انگار کاملا انتظارش رو داشت که وکیلش چنین چیزی پیش بکشه.. انتظار چیه.. خودش اینا رو بهش گفته بود.. وگرنه افشین
که خبر نداشت...
خیلی اروم گفتم: ولی اون فقط یه افسردگی ساده بود...
فکر نمی کردم کسی صدام رو بشنوه ولی افشین رو به من گفت: خانم مرادی به خاطر یه افسردگی ساده کسی رو تو بیمارستان بستری نمی کنن...
سارا از جاش بلند شد و گفت: ولی جناب قاضی عدم صلاحیت موکل من زمانی ثابت میشه که سابقه اقدام به خودکشی یا اسیب رساندن به اطرافیان رو داشته باشه ولی اگه اون
مدارک رو دقیق ملاحظه بفرمایید یه افسردگی بعد از زایمان بوده که ممکنه گریبانگیر هر خانومی بشه... در حالی که موکل من در تمام طول زندگیش حتی یک بار هم از
وظایف مادری و همسریش کوتاهی نکرده و زوج رو تمکین کرده..
با این حرف سارا کله ام داغ شد... حالا مجبور بود جلوی این همه ادم این موضوع رو پیش بکشه... لبم رو گزیدم و سرم رو پایین انداختم...
قاضی مدارک رو برداشت و گفت: این مدارک برای بررسی بیشتر در داداگاه می مونه... ختم جلسه..
و از جاش بلند شد..هنوز خودم رو پیدا نکرده بودم.. سارا به طرف من اومد و گفت: پاشو بریم..
سرم رو بلند کردم.. سارا عجله داشت..سریع از جام بلند شدم.. منصور کجا بود؟.. یهو غیبش زد..به دنبال سارا راه افتادم.. حال نداشتم سارا سریع می رفت ولی انگار
به پاهای من وزنه اویزون کرده بودن.. روی زمین می کشیدمشون.. سارا وسط سالن ایستاد و به اطراف نگاه کرد..انگار دنبال کسی می گشت
سارا: چی شدی شیرین؟
من: اینجام.. کجا داریم میریم..
سارا دستم رو گرفت و گفت: حالت خوبه؟.. چرا رنگت انقدر پریده؟..
من: اونا چی بود افشین می گفت؟
سارا: به خاطر اون حرفا ناراحتی؟
من: ناراحت نباشم؟
سارا: نه.. هنوز که چیزی ثابت نشده..
من: ولی اون مدارک چی؟..
سارا: که چی؟.. فکر کردی الکیه که هر کسی دوتا کاغذ بگیره دست و بیاد بگه فلانی صلاحیت نداره؟.. اونا همه اش باید به تایید پزشکی قانونی برسه...
من: اگه تایید کنن چی؟
سارا نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: تو انگار به خودتم شک داری..
از ساختمان بیرون اومدیم و به طرف ماشین سارا رفتیم..
من: سارا واقعا اگه شادی رو ازم بگیرن چی؟
سارا ماشین رو روشن کرد و گفت: نمی گیرن.. نگران نباش... تازه یه خرده هم خوب شد..
من: چه خوبی؟
سارا: اگه نتونن عدم صلاحیت تو رو تو دادگاه ثابت کنن که بعید می دونم بتونن می تونیم به این خاطر ازشون اعاده ی حیثیت کنیم و یه جوری قضیه رو تهمت و کلاهبرداری
و اینا نشون بدیم و حضانت شادی رو از منصور بگیریم..
نور امیدی تو قلبم روشن شد و لبخندی زدم... واقعا اگه اینجوری می شد چقدر خوب بود... شادی برای همیشه کنار می موند.. از این فکر انقدر خوشحال شدم که بی ارادی
دستامو دور گردن سارا حلقه زدم و بوسیدمش..
سارا: هییی.. داری چی کار می کنی.. رانندگی می کنما...
من: وای سارا مرسی مرسی.. اگه من تو رو نداشتم چیکار می کردم...
سارا ابروهاشو داد بالا و مغرورانه بهم نگاه کرد...موبایلم زنگ خورد..گوشی رو از کیفم بیرون اوردم.. مامان بود...
من: بله مامان...
مامان: شیرین جان هنوز اون تویی؟
خنده ام گرفت.. گفتم: نه مامان دادگاه تموم شد.. داریم برمیگردیم..
مامان: خدا رو شکر زود بیاین مادر.. این بچه اون بچه رو عاصی کرد..
با صدای بلند زدم زیر خنده.. سارا هم با خنده پرسید: چی شده؟
به مامان گفتم: الان می رسیم
تلفن رو قطع کردم و گفتم: بزن بریم که شادی یگانه و مامان رو عاصی کرده..
سارا خندید و گاز داد..
من: تو نمیای؟
سارا: نه دیگه برم کار دارم..
من: خداحافظ..
سارا گازشو گرفت و رفت..زنگ در رو زدم...
مامان: کیه؟
من: منم مامان...
در باز شد و رفتم تو... حرفهای سارا جون تازه ای بهم داده بود پله های تراس داشتم می رفتم بالا که دست بردم و مقنعه ام رو از سرم برداشتم... وارد خونه شدم..شادی
با دیدن من جیغ کشیدم پرید بغلم.. با اینکه خسته بودم ولی پرانرژی بوسیدمش... مامان پوفی کرد و گفت: خسته نباشی مادر..
من: ممنون..
یگانه: سلام..
نگاهی به یگانه کردم...از چشماش معلوم بود که شادی حسابی ازش کار کشیده..
من: سلام یگانه جون.. حسابی باعث زحمت شدیما..
یگانه: نه بابا زحمت چیه.. کلی خوش گذشت..
مامان رفت تو اشپزخونه..دکمه های مانتوم رو باز کردم و گفتم: زن عمو و عمو خوبن؟ از فرشاد چه خبر؟
یگانه: همه خوبن..فرشادم هست دیگه.. داره درس می خونه..
من: درس و دانشگاه چطوره؟
یگانه: بد نیست.. می گذره..
نمی دونم چرا هرچقدر با سارا و فرشاد حرف برای گفتن داشتم با یگانه حرف کم می اوردم.. اصلا نمی دونستم چرا به غیر احوالپرسی پرسشهای معمولی هیچ چیز دیگه ای
برای حرف زدن باهاش پیدا نمی کردم.. البته کم حرف بودن یگانه خودش مزید بر علت بود..مامان با لیوان شربت اومد و گفت: دست یگانه جون درد نکنه شیرین.. نبود نمی
دونستم باید چطوری شادی رو نگه دارم... همش با شادی بازی کرد..
لبخندی به یگانه زدم و گفتم: دستت درد نکنه..
شادی با دلخوری گفت:اااا مگه چقدر بازی کردین؟.. نصفشو که من کارتن دیدم..
من: مامان جون... بگو مرسی که با من بازی کردی..
شادی به یگانه گفت: مرسی..
یگانه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: زن عمو اگه با من کاری ندارین من دیگه کم کم برم..
من: ای بابا چرا به این زودی؟.. من اومدم که تو بری؟
یگانه: نه این حرفا چیه.. زودتر برم که به غروب نخورم..
مامان: خوب شام بمون مصطفی می برتت..
خلاصه هر چه اصرار کردیم یگانه نموند...بعد از رفتن یگانه تو لفافه یه چیزایی از دادگاه رو البته منهای ماجرای حضانت تعریف کردم.. دوست نداشتم مامان با شنیدن
حرفهای وکیل منصور ناراحت بشه...
مامان در حالی که سیبی پوست می کند گفت: امروز یگانه یه طوری بود... مثل همیشه نبود..
من: چطوری.؟ یگانه مثل همیشه بود که...
مامان: نه امروز تو خودش بود..
من: یگانه همیشه تو خودشه...
مامان: نه..امروز خیلی بیشتر تو خودش بود... انگار از یه چیزی ناراحته.. من فکر کردم خدای نکرده فرشاد طوریش شده که گفت نه..چیزیم نمی گه که..
وای به نظر من یگانه همان جور بود که همیشه بود.. ارام و کم حرف.. انقدر که همه فکر می کنن زبون نداره..وقتی کوچک بودیم می چسبید به زن عمو و جدا نمی شد.. هر
چقدر سعی می کردیم بیاد و با ما بازی کنه نمی اومد.. بعد من و فرشاد و سارا اتیش می سوزوندیم... البته یگانه با این ارومیش یه اخلاق خوب داشت که اصلا دهن لق
نبود... هرچیزی هم ازش می پرسیدن یا فقط نگاه می کرد که طرف دیگه بی خیال بشه یا می گفت من نمی دونم... به خاطر ارومیش همه بهش اعتماد می کردن.. ولی همیشه به
خاطر اینکه به زن عمو می چسبید و اروم و خانم بود ازش خوشم نمی اومد.. به نظر من بچه باید شیطون می شد... شادی هم با اینکه گاهی شیطنتهاش غیرقابل تحمل می شد
ولی هیچ وقت شکایت نکردم... در ضمن اصلا چیزی وجود نداشت که بخواد به خاطرش بره تو فکر.. دانشجوی ممتاز بود تو یکی از بهترین دانشگاههای ایران.. عزیز کرده زن
عمو و عمو جون بود که دست رو هر چی می زاشت بلافاصله براش مهیا می شد.. دیگه غمش چی بود؟.. مثل من نبود که...
با مامان داشتم حرف می زدم که تلفن زنگ زد.. نگاهی به شماره انداختم.. ناشناس بود.. گوشی رو برداشتم..
من: الو..
جوابی نیومد... فکر کردم شاید نشنید..دوباره گفتم: الو..
یه مرد از اون طرف جواب داد..
مرد: سلام
من: بفرمایید..
مرد: حالت خوبه؟
من: امرتون..
مرد: می خواستم باهات حرف بزنم...
اخمام رفت تو هم.. گفتم: ببخشید من شما رو می شناسم؟
مرد: اشنا میشیم خوب...
یه ان دوزاریم افتاد... گفتم: خفه شو کثافت عوضی...
منتظر جوابش نشدم و سریع قطع کردم...
مامان: کی بود؟..
من: مزاحم...
دوباره تلفن زنگ زد.. همون ادم بود...
مامان: ولش کن.. گوشی رو برندار.. بزار انقدر زنگ بزنه تا خسته بشه...
صدای زنگ تلفن رو اعصابم بود... بلند شدم تا یه دوش بگیرم.. اب مثل همیشه تمام ناراحتی ها و غمهای منو می شست و می برد
امروز روز دادگاه اخر بود..سارا توی راهرو داشت قدم می زد.. قیافه افشین خیلی پیروز بود... سارا قبلا با افشین صحبت کرده بود و قرار بود اخر هفته برای بردن
جهزیه اقدام کنیم... البته به سارا گفته بودم به جز لباسام و کتابهام هیچ چیز دیگه ای از اون خونه نمی خوام ولی گویا منصور از طریق افشین پیغام داده بود که
حتی سرویس جواهراتمم بهم می ده.. وقتی هم که سارا موضوع حضانت رو مطرح کرده بود افشین گفته بود دادگاه در اون مورد تصمیم می گیره و هر تصمیمی باشه به مهریه
ربطی نداره.. اسممون رو خوندن و رفتیم تو اتاق..
-           قیام کنید..
از جامون بلند شدیم..قاضی نشست و ما هم بعد از اون نشستیم... سکوت سنگینی توی دادگاه بود.. فقط گاهی صدای پچ پچ و کاغذ قاضی با منشی دادگاه می اومد.. به سارا
نگاه کردم.. لبخندی بهم زد و دستم رو فشرد...
منشی دادگاه کاغذی رو از دست قاضی گرفت و از جاش بلند شد... موقع خوندن رای دادگاه بود.. هیچ جاش برام مهم نبود.. فقط حضانت شادی..
منشی دادگاه با صدای رسا شروع کرد به خوندن: بسمه تعالی
چشمامو بستم و شروع کردم به دعا خوندن... خدایا فقط حضانت شادی... من فقط شادی رو می خوام... صدای بلند منشی دادگاه رو می شنیدم و نمی شنیدم.. فقط حضانت...
دست سارا رو بیشتر فشار دادم.. خدایا هر دارم در راه تو می دم..مهریه ام.. جواهراتم.. همه جهیزیه ای که تک تکش رو با عشق خریدم.. همه رو می دم فقط شادی... خدایا
ناامیدم نکن...
منشی دادگاه: حضانت فرزند شادی وحدانی...
اها.. داره می خونه.. چشمامو باز کردم و به دهن مرد زل زدم... خدایا.. مال من باشه.. خدایا.. خدای بزرگ..
منشی دادگاه: تماما به عهده زوج اقای منصور وحدانی گذاشته می شود و زوجه خانم شیرین مرادی از نظر دادگاه صلاحیت حضانت فرزند را ندارد..
دنیا کوبیده شد توسرم.. خدایا.. این چه کابوسیه دارم می بینم.. شوخیه این؟..دستام شل شد.. دیگه نمی شنیدم.. هیچی نمیشنیدم.. حضانت شادی رو به منصور دادن؟..
برای چی؟.. من مادرشم.. من حق دارم.. اون بچه مال منه.. من به دنیاش اوردم..
سارا از جاش بلند شد و گفت: جناب قاضی من به رای دادگاه اعتراض دارم..
طاقت نیاوردم... سارا نمی تونست جای من حرف بزنه... مادر شادی من بودم..
از جام بلند شدم و رو به قاضی گفتم: تو کی هستی؟
احساس کردم همه برگشتن و به من نگاه کردن..
سارا: شیرین تو بشین..
دست سارا رو کنار زدم و یه قدم به سمت قاضی رفتم و گفتم: تو کی هستی که به من می گی صلاحیت ندارم؟
قاضی اخمی در هم کشید و گفت: نظم دادگاه رو رعایت کنیم خانم..
من: به من نگاه کن... من یه مادرم.. اون بچه رو من به دنیا اوردم.. اون خدایی که قرانشو گذاشتی جلو روت به من صلاحیت داره.. به من شایستگی داده.. حالا توی بنده
خدا کی هستی که می گی من صلاحیت ندارم..این عدله؟ این انصافه که یه بچه رو از مادرش بگیری؟
قاضی تا خواست حرفی بزنه بلند گفتم: فقط از این مرد بپرس می دونه دخترش چه رنگی دوست داره؟... اسم عروسکش چیه؟.. ازش بپرس می دونه دخترش به چی حساسیت داره....
از کدوم قصه خوشش میاد.. ازش بپرس.. اگه تونست یکی رو جواب بده من دو دستی شادی رو می دم بهش..
قاضی با صدای بلند گفت: خانم یه بار دیگه اخطار ی کنم که نظم جلسه رو به هم نریزید..وگرنه مجبور می شم از دادگاه اخراجتون کنم..
با بغض رو به منصور گفتم: چرا این کار رو با من می کنی؟
قاضی با صدای بلند گفت: بفرمایید بیرون خانم..
دیگه زانوهام تاب نداشتن..داشتم می افتادم که سارا منو گرفت و روی صندلی نشوند... دیگه تموم شد.. تو خلا بودم.. شادی رو ازم گرفتن.. به خاطر چی؟ یه افسردگی
ساده؟ به خاطر افسردگی ساده من دیگه مادر نبودم؟ دیگه صلاحیت نداشتم؟ چشمام پر از اشک شد.. سارا تند تند حرف می زد.. نمی فهمیدم چی می گه..به اطراف نگاه کردم...
منصور نبود.. به این راحتی پیروز شده بود.. نفهمیدم دادگاه چطوری تموم شد.. سارا دستم رو گرفت و بلندم کرد.. می دیم که اونم ناراحته.. چی فکر می کرد وچی شد..
چقدر بهم اطمینان داده بود که منصور هیچ کاری نمی تونه بکنه و منصور هم خیلی راحت حضانت رو گرفت..تو راهرو روی نیمکت نشستم.. می لرزیدم.. حال نداشتم.. سارا
کنارم نشست و سعی می کرد دلداریم بده...اشکام دونه دونه چکیدن... از پشت پرده اشک دوتا پا رو دیدم که اومدن و جلوم وایسادن... اروم نگاهم بالا رفت و رو صورت
منصور قفل شد.. الان قد بلندش بلندتر به نظرم می اومد.. الان داشت کاملا از بالا نگاهم می کرد...
لبهای خشکم رو از هم باز کردم و گفتم: دلت خنک شد؟
منصور همونجور سرد به من نگاه کرد.. اروم بهم گفت: من به رای دادگاه اهمیتی نمی دم.. شادی پیش تو می مونه...
توجهم جلب شد.. باورم نمی شد.. یعنی الان منصور به من گفت شادی پیش من می مونه...با دودلی پرسیدم: شادی؟.. پیش من می مونه؟
منصور: اره.. فقط پنج شنبه می برم و جمعه برش می گردونم پیش خودت..
سارا با عصبانیت گفت: اگه می خواستی شادی پیش شیرین بمونه پس این گرفتن حق حضانت چی بود؟
منصور همون نگاه یخش رو به سارا دوخت و گفت: فقط می خواستم بدونه رئیس کیه...
دوباره به من نگاه کرد و گفت: تو مادر شادی هستی.. هیچ چیز نمی تونه اینو تغییر بده...
 
شناسنامه ام رو بستم.. موقع تولدم صفحه اولش سیاه شد... تو بیست و دو سالگیم بالای صفحه دوم ..یه سالش بعد هم اسم شادی رفت پایین اسم منصور... راستی چرا اسم
من اینجا نیست.. تو این صفحه فقط اسم منصور و شادی.. پس من کجای این خانواده بودم؟.. و صفحه دوم هم با جوهر قرمز خط خطی شده بود.. شناسنامه ام رو تو پوشه ای
که مامان همیشه مدارک رو می زاره گذاشتم... سارا الان برام اوردش..فردای دادگاه قرار شد بریم خونه تا وسایلم رو برداریم.. فقط کتابهامو می خواستم با چند تا
از لباسام.. منصور نبود..خونه به هم ریخته بود.. اهمیتی ندادم... مینا دختر خاله بزرگم باهام اومد... یگانه هم گفته بود میاد که فکر کنم زن عمو نزاشت... به
درک... چند دست لباس و کتابهام رو تو کارتن چیدم و از خونه زدم بیرون.. بعدا قرار شده بود مامان و عمه برن و همه چی ببخشن به ادمهای فقیر... تکه های یه زندگی
خرد شده شاید بتونه مرهم چند تا زندگی دیگه باشه... برگشتم..
مامان: والا من که سر از کار این مردا در نمیارم..
سارا: فعلا باید یه مدتی صبر کنیم و منتظر یه اتو باشیم..
من: از کی؟
سارا: از منصور..
من: اتو برای چی؟
سارا: برای اینکه بتونیم حضانت رو ازش بگیریم دیگه...
من: ولی منصور که گفت شادی پیش من می مونه اخر هفته میره پیش اون.. حالا چه فرقی می کنه حضانت مال من باشه یا منصور..
سارا: می دونی اصلا چی می گی؟.. حالا که حضانت با منصوره تو عملا هیچ اختیاری نداری.. این کار منصور هم تنها یه لطف محسوب میشه.. یعنی خیلی راحت این اختیار
رو داره که ببره شادی رو پیش خودش..
چشمامو گرد کردم و گفتم: یعنی می تونه نزاره من ببینمش؟
سارا: نه این اختیار رو که نداره.. یعنی اگه نزاره می تونیم شکایت کنیم که نمی زاره تو بچه ات رو ببینی ولی اگه خدای نکرده خدای نکرده شادی مثلا زمین بخوره
منصور راحت می کنه از تو شکایت کنه.. یعنی تو الان بدون اجازه منصور حق نداری شادی رو تا شابدوالعظیم ببری.
نفس عمیقی کشیدم...
سارا به ارامی گفت: البته هر چند.. اگه حضانت با تو با تو هم بود چنین حقی نداشتی...
من: چرا؟
سارا: خوب قانون اینو می گه.. بچه باید جایی باشه که طرفین راضی باشن..
من: خوب یعنی زیادم فرق نمی کرد که حضانت با من باشه یا نه...
سارا مکث کرد..مکثش شکم رو به یقین تبدیل کرد.. منصور واقعا لطف کرده بود که گذاشته بود شادی پیش من باشه..
سارا: خوب قانون همیشه به نفع ما نیست..
من: قانون اصلا به نفع ما نیست سارا... با اون چیزایی که من تو دادگاه دیدم واقعا فکر می کنم منصور به من لطف کرده.. سرم منت گذاشته.. مهریه ام رو که داره میده..
شادی رو با اینکه حضانتش با خودشه ولی عملا پیش منه.. یه چیزایی می گن که حقمونه ولی همین حق رو یا زیر پا می زارن یا دادنش رو لطف تلقی می کنن..
سارا: چی بگم؟..حالا کی شادی رو برمی گردونه؟
من: دیروز که اومد ببرتش گفت شاید 9 شب اینا میارتش...
تلفن زنگ خورد.. مامان گوشی رو برداشت..
مامان: الو..
..............
مامان: الو.. بفرمایید..
.................
مامان: چرا حرف نمی زنی؟.. زبونتو موش خورده؟
و گوشی رو تق گذاشت..
من: باز اون مزاحمه اس؟
مامان: اره..
سارا: مزاحم دارین؟
من: اره کثافط.. از رو نمیره که...
مامان: شماره هم نمی افته.. انگار از بیرون زنگ می زنه..
سارا: اهان راستی من یه چیزایی از مامان شنیدم..
من: چی شنیدی؟
سارا: انگار یگانه رو دارن عروس می کنن..
من و مامان دوتایی باهم گفتیم: چی؟؟ یگانه رو؟
سارا: اره گویا با زن دایی شهلا داشته حرف می زده که زندایی می گه اره حرفش خیلی وقت پیش هست و قراره که حال


مطالب مشابه :


رمان تبسم (2)

عاشقان رمان - رمان تبسم (2) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها بهترین رمان




تبسم قسمت اخر

منبع بعضی از رمان های موجود در وب: www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون گذاشتن




تبسم

رمــــــان زیبــا - تبسم - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و كوچك




رمان یک تبسم برای قلبم (12)

رمان یک تبسم برای قلبم (12) به زنجیر و اویز قلبی که تو دستم بود نگاه کردم پوزخندی رو لبهام




تبسم 2

رمان تبسم (2))) فصل5: خانوم اصلاني ميتونيد بيايد تحقيقتون رو ارائه بديد! تو دلم هر چي فحش داشتم




رمان تبسم 1

***رمان آتشین*** - رمان تبسم 1 - زندگی کتابی است پر ماجرا، هیچ گاه آن را به خاطر یک ورقش دور




رمان یک تبسم برای قلبم (20)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان یک تبسم برای قلبم (20) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان یک تبسم برای قلبم (10)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان یک تبسم برای قلبم (10) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان یک تبسم براي قلبم (1)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان یک تبسم براي قلبم (1) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




برچسب :