رمان جدال پرتمنا 11

آراد یعنی من امشب از تو شام نگیرم فرزاد نیستم ...
آراد با سرخوشی قهقهه زد و گفت:
- کلاشی ... کاریت هم نمی شه کرد ... البته ببخشید غزل خانوم ...
غزل که کنار من ایستاده بود خندید و گفت:
- می شناسمش ... خواهش می کنم ... راحت باشین ...
من و غزل می خندیدیم و فرزاد سر به سر آراد می ذاشت ... آراد هم اینقدر خوشحال بود که از جواب کم نمی آورد ... باورم نمی شد به همین راحتی محرم آراد شدم .... اونم به مدت دو سال ... برگشتم و دوباره به مسجد نگاه کردم ... هیچ وقت این مسحد رو از یاد نخواهم برد! مسجد الرسول ... قیافه اون روحانی که ما رو به عقد هم در اورد هم از یادم نمی ره ... چقدر مهربون بود ... نمی دونم چرا با چیزایی که از روحانی ها شنیده بودم انتظار داشتم یه آدم اخمو ببینم ولی اون آقا خیلی بذله گو و شوخ بود ... حتی چند تا تیکه با مزه به من و آراد که هر دو استرس داشتیم انداخت و باعث شد یخمون آب بشه ... فرزاد هم که انگار نه انگار اونجا مسجده اینقدر مسخره بازی در آورد که همه مون روده بر شده بودیم ... ولی بالاخره تموم شد ... صدای آراد کنار گوشم منو از فکر خارج کرد:
- به چی نگاه می کنی عزیز دلم؟
- به این مسجده! چقدر آرومم کرد ... وقتی رفتیم خیلی استرس داشتم ...
- منم همینطور ... ولی به همون نسبت الان آرومم ...
- دقیقا عین حس من ...
- چقدر تفاهم ....
هر دو به هم لبخند زدیم ... آراد گفت:
- بریم به این دو تا شام بدیم؟
- نیکی و پرسش؟
داد فرزاد بلند شد:
- آی ... بدوین ببینم ... نامزد بازی نداریما ... آخر این خیابون یه رستوارن خوب هست ... حسابی به شکمم صابون زدم امشب ...
آراد هم در جوابش بلند گفت:
- با ماشین نریم؟ آسمون قرمزه ... برف می گیره یه موقع ...
- بیا تنبل ... یه خیابون که بیشتر نیست ... من می خوام با غزلم پیاده برم ...
بعدم بی توجه به ما غزل رو کشید توی بغلش و راه افتاد ... آراد نگاهی به من کرد و لبخند زد ... منم خنده ام گرفت ... یهو دستم داغ شد ... نمی دونم چرا ... بار اولم نبود ... اما قلبم داشت گرومب گرومب می زد ... حس آرامش و هیجانی که تو قلبم همزمان به جوشش در اومده بود وصف ناپذیر بود ... بار اولم نبود که مردی دستم رو می گرفت ... ولی بار اولم بود که به این حس دچار می شدم ... حس می کردم گونه هام رنگ گرفتن چون داغ شده بودم ... دستم فشرده شد و آراد کنار گوشم گفت:
- نبینم عزیز من خجالت بکشه ...
نا خود آگاه ایستادم ... چرخیدم به طرفش و گفتم:
- خیلی دوستت دارم ...
هر دو دستم رو گرفت توی دستاش ... چشماش عشقش رو فریاد می زدن و من دوست داشتم از شنیدن این فریاد کر بشم! دست راستم رو آورد بالا و برد سمت لبهاش ... نا خودآگاه چشمام بسته شدن ... دستم که داغ شد موجی مستقیم از دستم به سمت قلبم رفت و انگار قلبم رو سوراخ کرد ... چشمام رو باز کرد ... آراد گفت:
- برای داشتنت با دنیا می جنگم ... با همه دنیا ... تو ارزشت بیش از این حرفاست ...
لبخند زدم ... ولی چونه ام می لرزید ... آراد دستش رو پیچید دور شونه ام ... منو چسبوند به خودش و راه افتاد ... من هم به دنبالش ... در گوشم گفت:
- همه اش از بچگی دوست داشتم تا ازدواج کردم به همسرم بگم خانومم ...
خندیدم ... اونم خندید و گفت:
- از الان تا فردا صبح هم بگم سیر نمی شم ... اونم به عشقم ...
بعد وسط خنده های بلند من شروع کرد:
- خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم ...
من قهقهه می زدم و آراد هم در حالی که می خندید تکرار می کرد ... از صدای خنده دو نفر دیگه خنده من و خانومم آراد قطع شد ... برگشتیم ... فرزاد و غزل پشت سرمون بودن و داشتن غش غش می خندیدن. فرزاد وسط خنده هاش گفت:
- عاشقا!!!! رستوران رو که هیچی ... ما رو هم ندیدین؟!
اینقدر حواسمون پرت بود که نفهمیدیم از کنارشون رد شدیم ... با آراد در حالی که می خندیدیم و برگشتیم و هر چهار نفر وارد رستوران شدیم ...
شام اون شب از همه غذاهایی که خورده بودم دلچسب تر بود برام ... به خصوص که آراد همه اش هوام رو داشت ... اونم به طور نا محسوس ... می دونستم از لوس بازی جلوی دیگرون خوشش نمی یاد ... مثلا همینطور که داشت با فرزاد حرف می زد و حواسش به اون بود لیوانی نوشابه می ریخت می ذاشت جلوی دست من ... یا وقتی جواب سوالای غزل رو می داد از بشقاب خودش تکه ای ماهی تمیز شده توی بشقاب من می ذاشت ... همین کاراش داشت منو دیوونه تر میکرد ... بعد از تموم شدن غذا آراد صورت حساب رو پرداخت کرد و دوباره پیاده راه افتادیم سمت ماشین ها ... آراد یه لحظه هم دستم رو ول نمی کرد انگار داشت حسرت های این مدت رو تخلیه می کرد ... منم بدتر از اون با اون یکی دستم هم بازوش رو گرفته بودم ... حس کردن عضله های سفت بازوش زیر دستم بهم حس خوبی می داد ... یه کم هم حس شیطونی که می دونستم باید مهارش کنم ... آراد این صیغه رو پیشنهاد داد برای اینکه حس گناه نداشته باشه ... نه اینکه با من ... می دونستم زیر بار نمی ره ... حتی اگه من بخوام ... بعد از خداحافظی از غزل و فرزاد سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم ... توی راه هر دو سکوت کرده بودیم ... انگار فقط می خواستیم از بودن با هم لذت ببریم ... تا رسیدیم منتظر بودم ماشین رو ببره پارکینگ که این کار رو نکرد ... در ازاش دست توی جیبش کرد ... کلید آپارتمانش رو گرفت به طرف من و گفت:
- عزیزم ... برو توی آپارتمان من تا من بیام ... می رم برای سحرمون یه چیزی بگیرم ...
- خودم درست می کنم آراد ...
- امشب خانوم من باید سروری کنه ... برو خانومم!!!
اینقدر خانومم رو غلیظ گفت که باز خنده ام گرفت و رفتم پایین ... لحظه آخر برگشتم ... نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... چشمکی زدم و گفتم:
- زود برگرد ...
اونم در جواب چشمکم چشمکی زد و گفت:
- زودتر از چشم به هم زدن پیشتم ...

ایستاد تا برم توی ساختمان ... بعدش راه افتاد ... دویدم سمت آسانسور زیاد وقت نداشتم .... آسانسور که توی طبقه هفده توقف کرد پریدم بیرون و رفتم سمت واحد خودم ... اینقدر عجله داشتم که هر کدوم از چکمه هام رو به یه طرف شوت کردم و لباسام رو همینطور ریختم روی تخت ... پریدم توی حموم و اول سریع دوش گرفتم ... بعد اومدم بیرون ... رفتم سر لباسام ... امشب آراد شوهرم بود ... می تونستم هر چی که می خوام دست و دلبازی کنم و لباس باز بپوشم ... یه پیرهن حریر یاسی رنگ خیلی کوتاه پوشیدم که یقه اش هم حسابی باز بود ... آرایش ملایمی کردم و موهامو همونطور که دوست داشت دم موشی بستم و رفتم از آپارتمان بیرون ... نیم ساعتی گذشته بود دیگه باید می رسید ... در آپارتمانش رو باز کردم و رفتم تو ... همه چراغ ها خاموش بود ... گذاشتم خاموش بمونه ... به جاش سه تا آباژوی که توی سالن بود رو روشن کردم ... نورش لایت بود و فضا رو عاشقونه می کرد ... آباژور داخل اتاق خواب رو هم روشن کردم ... می دونستم امشب اتفاقی نمی افته ... اما بدم نمی یومد مثل زنای شوهر دار همه چیز رو مهیا کنم برای یه شب رویایی ... صدای زنگ که بلند شد قلبم افتاد توی پاچه ام ... نمی دونم چرا اینقدر هیجان زده بودم به حدی که دست و پام می لرزید ... به زور خودم رو رسوندم به در و بازش کردم ... آراد با نایلون غذا پشت در بود ... چند لحظه گیج و منگ به هم نگاه کردیم ... آراد حریصانه از بالا به پایین نگام می کرد ... خجالت کشیدم ... اومدم بگم بیا تو عزیزم که یهو داغ شدم ... باورم نمی شد! این لبهای آراد بود که اینطور عاشقانه داشت لبامو می بوسید؟ منو چسبوند بود به دیوار ... دستاش با خشونت منو توی آغوشش فشار می دادن ... نایلون غذا رو انداخته بود کنار در ... یکی از دستاش رو از بدنم کند و در رو بست ... یکی از پاهامو آوردم بالا و دور کمرش حلقه کردم ... دستش رو گذاشت روی پام و رون پام رو محکم فشار داد ... بالاخره تونستم یه کم خودم رو بکشم عقب ... هر دو نفس نفس می زدیم ... به هم نگاه می کردیم ... حریصانه ... آراد با یه لبخندی که تا حالا ازش ندیده بودم و یه جور عجیب ولی دوست داشتنی بود گفت:
- بگو مال منی ...
صداش هم عوض شده بود انگار ... یه جور بم دوست داشتنی ... سینه ام بالا و پایین می شد گفتم:
- اول تو ...
خندید ... دوباره سرش رو آورد جلو و منو بوسید ... داغ لبام بدجوری به دلش مونده بود انگار ... دوباره ازم جدا شد ... ولی اینبار سرش رو آورد توی گردنم و گفت:
- بگو ...
موهاشو چنگ زدم و گفتم:
- اول تو ...
گردنم رو بوسید و گفت:
- آراد روحا و جسما ... تا ابد مال توئه ... تا ابد ...
قلبم به آرامش رسید و گفتم:
- ویولت هم تا جون داره نمی ذاره مردی بهش دست بزنه ... و هیچ مردی رو هم توی قلبش راه نمی ده ...
یه دفعه ازم جدا شد ... دستم رو کشید وسط سالن ... منم مطیعانه دنبالش کشیده شدم ... رفت سمت استریو ... روشنش کرد ... یه آهنگ ملایم شروع به خوندن کرد ... منو کشید تو بغلش و گفت:
- امشب تا صبح می خوام هرکاری که عقده شده بود توی این چند سال برام رو انجام بدم ... اول می خوام باهات برقصمم خانومم ...
همیچین منو به خودش فشار می داد که داشتم له می شدم ... اما مگه همین رو نمی خواستم؟ پس چه جای اعتراضی بود؟ با موسیقی و آراد یکی می شدم و می رقصیدم ...
- تو هر نفس كه میخوام بگم كه خیلی تنهام
توو قطره های اشكام چشام تو رو میبینه
توو اوج عشق و احساس دلم كه خیلی تنهاس
وقتی كه یادت اینجاس چشام تو رو میبینه...
آراد خم شد و نرم چشمامو بوسید ... هر کدوم رو دوبار ...
- هر طرف كه میرم چشام تو رو میبینه
از دلم شنیدم عاشق شدن میبینه
وای اگه نباشی بدون تو میمیرم
من دوباره میخوام كه از تو جون بگیرم
- بهم جون می دی ویو؟
با شیطنت نگاش کردم ... خندید ....
- توو اون چشای مهربون كنار خاطراتمون
هر جا دلم میگه بمون چشام تو رو میبینه
یاد تو همراه منه این خود عاشق شدنه
هر شب كه بارون میزنه چشام تو رو میبینه
( چشام تو رو می بینه شهاب رمضان)
- آره آقا من عاشق شدم ... ترسی هم از اعتراف ندارم ...
- آراد ...
- جون آراد ...
- خیلی دوستت دارم ...
- من بیشتر ... من بیشتر ... ویولت دوست دارم بخورمت ... دوست دارم یه لقمه چپت کنم ...
شیرین زبونی کردم ...
- ااههه مگه من خولدنیم؟ منو بخولی گلیه می کنماااااا
دوباره آراد با ولع افتاد به جون لبام ... مگه می تونستم جلوش رو بگیرم؟ اگه تا امشب به سختی جلوی خودش رو گرفته ... امشب دیگه چرا باید این کار رو بکنه؟ بالاخره وقتی خسته شد اجاره داد بشینیم ... نشست روی کاناپه و به زور منو نشوند روی پاش ... نشستم و دستم رو بردم سمت دکمه های پیرهنش و گفتم:
- شیطونی کنی شیطونی می کنما ...
سرش رو پرت کرد عقب و از ته دل خندید ... منم خندیدم ... نگام کرد و گفت:
- اراده ام دیگه خیلی سسته عزیزم ... دلت برام نمی سوزه؟
- اگه نسوزه چی می شه؟
سرش رو اورد جلو و بی حرف یه گاز کوچولو از کنار لبم گرفت ...

از جا بلند شدم و گفتم:
- امشب یه چیزیت می شه آراد ...
دوباره خندید و گفت:
- و این بده یا خوب؟
- خوووووب!
- خوب خدا رو شکر ...
رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
- چی خریدی سحری بخوریم؟
- من که ویولت می خورم ... تو رو نمی دونم ...
جیغ کشیدم:
- آراد!!! بی حیا شدیا!
صداش از پشت سرم بلند شد ... نفهمیدم چه جوری خودشو انداخته بود تو آشپزخونه ...
- همینه که هست ...
قبل از اینکه فرصت کنم بچرخم از پشت بغلم کرد و در گوشم گفت:
- زنمی! می خوام بی حیا باشم ... با تو بی حیا نباشم با کی باشم؟ توام باید بی حیا باشی .. گفته باشم ... من زن بی حیا دوست دارم!
یه لحظه منظورش رو بد برداشت کردم و با تعجب گفتم:
- همه جا بی حیا باشم؟ اشکال نداره؟
فشار دستاش دور کمرم زیاد شد و گفت:
- چشمم روشن ... دیگه چی؟ اونجوری که حلق آویزت می کنم ... فقط برای من ... فقط جلوی من ... یادم باشه از فردا هی برات لباس بخرم ... از اونا که دوست دارم ... یه عمر توی ویترین این مغازه ها هی از لباسا خوشم اومد هی چشمامو درویش کردم ...
- راستشو بگو ... منو هم تو اون لباسا تصور کردی؟
صداش کنار گوشم دوباره شبیه پچ پچ شد:
- د لامصب اگه تصور کرده بودم که تا الان نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... هی ذهنم رو مشغول کردم ... وای ویولت یادم می یاد به اون روز که تی شرتت رو جلوی من در آوردی ... آخ آخ! اگه اون لحظه زن من بودی ...
- چی می شد؟
- هیچی نمی شد ... اگه بودی می فهمیدی ...
بعدش بدجنسانه خندید ... می خواستم بچرخم به طرفش ولی نمی ذاشت ... خسته از تقلا صاف ایستادم و گفتم:
- بدجنس ...
یه دفعه فشار دستش زیاد شد و گفت:
- ویولت ... جلوی کس دیگه که ... خدایی نکرده نترسیدی تا حالا ...
با ناز گرفتم:
- هان چیه؟ غیرتی می شی بفهمی جلوی یه نفر دیگه ام لخت شدم ...
صداش بلند شد:
- ویولت ! درست جواب بده ...
هنوز اوضاع رو جدی نمی دیدم ... پس نترسیدم و گفتم:
- یکی دو نفر ...
یه دفعه منو چرخوند به طرف خودش ... بازوهام رو گرفت توی دستاش و با صدای ترسناکی گفت:
- چی؟!!!
فقط نگاش کردم ... از دیدن چهره اش واقعا ترسیدم ... دوباره گفت:
- کی؟ جلوی کدوم عوضی لباست رو ...
دست رو آوردم بالا ... انگشتم رو گرفتم جلوی لبش و گفتم:
- هیشکی به خدا آراد ... فقط تو ... فقط تو ... باور کن!
منو کشید توی بغلش ... نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و گفت:
- ویولت ... یه قولی به من می دی؟
- چه قولی عزیزم؟
- ببین من با تی شرت و شلوار پوشیدنت مشکل ندارم ... اما می شه دیگه ... تاپ نپوشی؟ یا شلوار کوتاه؟
با تعجب گفتم:
- چرا؟!!!
- دوست ندارم ویولت ... نمی خوام بازوهای خوش رنگت رو یا مچ پای خوش فرمت رو کسی ببینه ... حق بده بهم ... تو دیگه مال منی ...
- سعی می کنم ... الان که زمستونه مشکلی نیست ... اما تابستون ...
- قول بده ویولت ...
- پس توام دیگه حق نداری با عایشه اینا گرم بگیری ...
خندید و گفت:
- ای من به فدای حسودی های تو ... چشم ...
- منم چشم ...
- چشمت بی بلا ...
می دونستم که بعد از اینکه زن آراد بشم خیلی اتفاقا ممکنه بیفته ... ولی پی همه اش رو به تنم مالیده بودم! من آراد رو می خواستم ... با همه وجودم ... هر چی هم که می گفت حاضر بودم قبول کنم ... با جون و دل!

تازه ساعت یک بود ... تا سحر خیلی وقت داشتیم ... به آراد چشمکی زدم و گفتم:
- برو بیرون منم الان می یام ... نمی شه که هی بچسبی به من ...
دوباره اومد جلو و با خنده ای موذیانه گفت:
- تازه می خوام بهت بچسبم من که هنوز نچسبیدم ...
کف دو تا دستم رو گذاشتم روی سینه اش ... با خنده هلش دادم و گفتم:
- برو بذار یه چیزی بیارم بخوریم ...
خندید و رفت بیرون ... دو تا لیوان شربت خنک درست کردم و بدون سینی برداشتم رفتم بیرون ... روی کاناپه نشسته بود و زل زده بود به من ... لیوان رو دادم دستش و نشستم کنارش ... یه قلوپ شربتش رو خورد لیوان رو گذاشت کنار و خودش رو چسبوند به من ... دستشو هم انداخت دور گردنم ... لیوانم رو گرفتم جلوی دهنش و گفتم:
- بیا از لیوان من بخور ...
ابروهاشو انداخت بالا ... خودم یه قلوپ خوردم و اومدم قورت بدم که سرش رو آورد جلو ... با خنده از جام بلند شدم و گفتم:
- مگه خودت نمی تونی بخوری؟ لابد دو روز دیگه هم باید لقمه بجوم بذارم دهنت ...
شربت منو با لذت قورت داد و گفت:
- هر چیزی از تو دهن خوشگل تو در بیاد خوشمزه است ... این کار رو بکنی خوشحال هم می شم ...
دیگه داشتم اختیارم رو از دست می دادم ... آراد زد روی مبل و گفت:
- فرار نکن خوشگل من ... بیا بشین آراد می خواد حست کنه ...
با ناز و خرامن راه افتادم سمت اتاق و گفتم:
- نیست که حسم نکردی ...
- کجا؟!!!!! ویولت نرو اونجا می یام کار دستت می دما ...
غش غش خندیدم و رفتم توی اتاق ... موهامو باز کردم و از اول رژ لب زدم ... اولین بار بود که مردی رو می بوسیدم اما بیشتر از اینکه بابت این جریان خوشحال باشم از این خوشحال بودم که من برای آراد اولین نفر بودم ... کاش همه پسرها همینقدر نجیب بودن ... می دونستم اگه جای ماریا بودم از حسادت می مردم ... وارنا درسته که عاشق ماریا بود اما قبل از ماریا در حد افراط شیطونی می کرد ... توی آینه آراد رو دیدم که وارد اتاق شد و اومد طرفم ... بهش لبخند زدم ... از پشت دستاش رو پیچید دور کمرم و زمزمه کرد:
- نیازی به این کارا نیست همین جوری دارم دیوونه ات می شم ...
صداش یه جوری بود ... انگار ناراحت بود ... گفتم:
- آراد چیزی شده؟ چرا ... خوشحال نیستی؟ ما کار بدی کردیم؟
منو چرخوند ... محکم بغلم کرد ... روی موهامو بوسید و گفت:
- آره طوری شده ...
با ترس گفتم:
- چی شده؟
- من از دست خودم ناراحتم ویولت ... لیاقت تو این نیست ... لیاقتت اینه که الان برات عروسی بگیرم ... لیاقتت اینه که الان همسر رسمی من باشی ... لیاقتت اینه که آراد امشب تا صبح جسمت رو آروم کنه ... می فهمی؟ اما ...
سریع سرم رو گرفتم بالا ... زل زدم توی چشماش و گفتم:
- ولی تو قول دادی که بعدا این کار رو می کنی؟ مگه نه؟
- معلومه که این کار رو می کنم ... اما نمی خواستم کارمون به اینجا بکشه ... نمی خواستم توی بغلم بگیرمت و ببوسمت ولی اسمت تو شناسنامه م نباشه ...
- پاپا یه اعتقاد جالبی داشت ... می گفت وقتی دو نفر هم رو دوست دارن و تصمیمشون ازدواجه مال هم هستن ... بقیه اش همه اش کاغذ بازی و فورمالیته است ... پاپا درست می گفت ... من و تو عمیقا مال هم هستیم ... اون اسم شناسنامه دردی رو ازمون دوا نمی کنه ...
آراد انگار می خواست خودش رو راضی کنه ... پشت سر هم زمزمه کرد:
- آره ... درسته درسته ...
خودم رو از آغوشش کشیدم بیرون و نشستم لب تخت ... نشست کنارم و گفت:
- عزیزم ... هنوزم نمی خوای به داداشت حرفی بزنی؟
می دونستم کارم اشتباهه اما ... نمی تونستم حرفی بزنم به وارنا ... گفتنش برام سخت بود ... گفتم:
- نه ... نمی تونم ... من رو قول تو حساب کردم ... الان بهش حرفی نمی زنم وقتی خواستیم جریان رو رسمی کنیم می گیم ... الان جز استرس چیزی برای من و وارنا نداره ... اون می خواد نگران من بشه و من همه اش باید نگران باشم که اون بخواد مخالفت کنه ...
آراد خم شد ... پیشونیمو بوسید و گفت:
- ممنونم ازت که اینقدر بهم اعتماد داری عزیز دلم ... امیدوارم بتونم جبران کنم ...
- خواهش می شه ... تو کی به مامانت می گی؟
- راستش به آراگل گفتم که کم کم آماده کنه مامانو ...
- چی؟!!! به آراگل گفتی؟
سرش رو تکون داد ... با خجالت گفتم:
- وای!!!
دستش رو زد زیر چونه ام ... سرم رو بالا آورد و گفت:
- خجالت؟ باز خجالت ... باز که رنگ لبو شدی؟ باز که من هوس کردم بخورمت ...
خندیدم و خودم رو کشیدم عقب ... ولی آراد از من قوی تر بود ... شونه هام رو فشار داد از پشت افتادم روی تخت ... دراز کشید کنارم و نرم روی لبام رو بوسید ... یه بوسه خیلی نرم و کمی کشدار ... وقتی سرش رفت عقب نا خوداگاه با دست نگهش داشتم و اینبار من بوسیدمش ... خنده اش گرفت ... حالا که اون دوست داشت منم می خواستم براش بی حیا باشم ... بعد از حدود پنج دقیقه خودم رو کمی بالا کشیدم و به بالش تکیه دادم ... آراد هم روی پام دراز کشید ...


گفتم:
- آراد ... به آراگل چی گفتی؟
- اون روز که بهش زنگ زدم برای جریان مرجع تقلید پیله شد برای چی می پرسم ... منم دیدم فعلا فقط اونه که می تونه کمک کنه ... برای همین هم جریان رو براش گفتم ...
- چیزی نگفت؟ موافقه؟
- از خداشه! تو بهترین دوستش بودی .. اون موقع که ایران بودیم روزی نبود که در مورد تو حرف نزنه ... منم که دیوونه ات بودم با حرفای اون دیوونه تر می شدم ...
خندیدم و گفتم:
- منو به عنوان دوست دوست داره ... از کجا معلوم به عنوان زن داداش هم ...
دستم رو گرفت توی دستش ... نوک انگشتامو بوسید و گفت:
- ای من به فدای این زن داداش! نگران نباش ... خیلی هم خوشحال شد ... فقط اونم نگرانی های ما رو داره ...
آهی کشیدم و حرفی نزدم ... قلقلکم داد و گفت:
- آه نکشا ... هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- نکن!!! راستی آراد یه سوال ...
- چی شده ؟
- من یادمه یه بار توی مدرسه مون یکی از دوستام مرجع تقلیدش فوت شد ... بیچاره یک ماه در به در بود ... از بس تحقیق کرد و این در و اون در زد تا بالاخره تونست مرجع تقلیدش رو عوض کنه ... ولی تو به این راحتی ... بدون تحقیق ...
نوک دماغم رو کشید و گفت:
- از کجا می دونی تحقیق نکردم؟
- کی کردی؟
- چون من و آراگل هم سنیم ... آراگل زودتر از من به تکلیف رسید ... اون موقع بابام گذاشت به عهده خودش که تحقیق کنه و مرجع تقلیدش رو انتخاب کنه ... آراگل هم مثل دوست تو کلی وقت تحقیق کرد و آخر سر گفت که آیت الله مکارم رو انتخاب می کنه ... بابا هم انتخابش رو قبول داشت ... نوبت من که شد من اصلا حوصله این کارارو نداشتم دنبالش هم نگرفتم ... بابا هم چند بار بهم اصرار کرد دید تو گوشم نمی ره که نمی ره! بیخیالم شد ... تا اینکه یک سال بعدش بابا فوت شد و از دو سال بعدش بود که من تازه مسلمون شدم ... رفتم دنبال تحقیق ... اول از همه هم از مرجع آراگل شروع کردم ... راستشو بخوای تحقیقتم خیلی هم مثبت بود می خواستم منم عین آراگل مقلد آقای مکارم بشم که دیدم بهتره در مورد بقیه هم تحقیق کنم که پیش خودم شرمنده نشم ... توی تحقیقات بعدیم آقای بهجت توی الویت قرار گفتن ... منم آقای بهجت رو انتخاب کردم ... اما الویت بعدیم آقای مکارم بود ...
بعد از اینکه حرفاش تموم شد گفت:
- همینم مونده تو فسقلی تو دین به من خرده بگیری ...
خواست فشارم بده که در رفتم ... جلوی در گرفتم ... منم از خدا خواسته به آغوشش پناه بردم ... در گوشم گفت:
- فرار بکنی من خطرناک می شما ...
با ناز نگاش کردم و گفتم:
- خوب بشو ...
- آی شیطون ... کار دستمون می دیا ... منو بد عادت نکن! چه جوری فردا روزه بگیرم از دست تو؟
غش غش خندیدم ... همونجوری گفت:
- ویولت ... یه چیزی می تونم بپرسم؟
- بپرس ...
- اون یارو ... رامین ... چی کار باهات کرده بود ...
پوست لبم رو جویدم ... انتظار هر سوالی رو داشتم جز این ... خودمو از آغوشش کشیدم بیرون ... پشتم رو کردم بهش ... دست به سینه ایستادم و گفتم:
- بیخیال آراد ...
دستشو گذاشت سر شونه ام ... منو برگردوند و گفت:
- بگو ویولت ... می خوام بشنوم ...
با کلافگی گفتم:
- مگه آراگل برات نگفته؟ اون که گفت همه چیو برات تعریف کرده ...
- می خوام از زبون خودت بشنوم ...
بغض کردم و گفتم:
- آراد یاد اون روز می افتم حالم بد می شه ... ول کن جون ویولت ...
آراد دستش رو دراز کرد ... منو کشید توی بغلش ... سرمو چسبوند روی سینه اش ... درست روی قلبش و گفت:
- حالا آروم باش ... آروم باش و بگو ...
نمی تونست بیخیال بشه ... با این فکر که آراگل همه چیز رو تعریف کرده منم شروع کردم از اول جریان براش گفتم ... از روز اول و پشت چراغ خطر تا اون لحظه توی خونه و رسیدن وارنا ... ضربان قلب آراد مدام بلند تر می شد ... وقتی رسیدم به اون قسمتی که رامین لختم کرد و خودش هم داشت لخت می شد یهو منو از خودش جدا کرد ... چشماش ترسناک شده بود ... ازش ترسیدم ... با داد گفت:
- اون لختت کرد؟!!!!!!!
بغضم ترکید ... از یاداوری اون لحظه حال بدی بهم دست داده بود ... داد آراد دوباره بلند شد:
- با توام ویولت!!! اون رامین هرزه لختت کرد؟!!!
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و سرم رو انداختم زیر ... مگه آراگل بهش نگفته بود؟!!!! چرا داشت اینجوری می کرد ... از صدای شکستن چیزی سرم رو گرفتم بالا و با وحشت بهش خیره شدم ... رگ گردنش زده بود بالا و داشت نفس نفس می زد ... شیشه عطرشو زده بود توی دیوار روبرو هزار تیکه کرده بود ... لبمو گاز گرفتم که هق هق نکنم ... به من نگاه نمی کرد ... نگاش به دیوار روبرو بود ...

یه دفعه رفت سمت پنجره و با یه حرکت بازش کرد ... سرش رو برد بیرون ... خواستم بگم آراد نکن سرما می خوری! اما یا صدای عربده اش متوقف شدم:
- خـــــداااااااا .... خـــــــــــــداااااااااا ااااا .....
حس می کردم از نعره هاش شیشه ها دارن می لرزن ... وای کاش نگفته بودم ! ای خدا خودمو به خودت می سپارم ... نکنه از من بدش بیاد ؟ نکنه دیگه دوستم نداشته باشه؟!!! نکنه فکر کنه من بدم؟ داشتم هق هق می کردم که بالاخره بعد از پنج دقیقه سرش رو آورد تو و هجوم آورد سمت من ... شونه هام تو دستش اسیر شدن ... از صدای فریادش پرده های گوشام می لرزیدن:
- الان باید بگی؟ هان؟!!!! الان باید بگی؟
دیگه مطمئن شدم که آراد ازم متنفر شده ... اگه زودتر گفته بودم منو صیغه نمی کرد ... حق داشت ناراحت باشه ... با بغض گفتم:
- هنوزم دیر نشده ... می ریم صیغه رو فسخ می کنیم ...
یه طرف صورتم سوخت ... دستم رو گذاشتم روی گونه ام و سرم رو انداختم زیر ... فقط گفتم:
- آخ ...
صداش بلند شد:
- بار آخرت باشه ... بار آخرت باشه از فسخ این صیغه حرف می زنی ... فهمیدی؟
نفسم توی سینه ام گره خورده بود ... انگار درست نمی تونستم نفس بکشم ... هر کاری می کردم نفسم بالا نمی یومد ... فکر کنم رنگم کبود شده بود که آراد وحشت کرد ... صورتمو گرفت بین دستاش و صدام کرد:
- ویولت ... ویولت عزیزم ...
تو چشماش نگاه می کردم و تقلا می کردم نفس بکشم ...
- چته؟ چته ویولت؟ چرا این رنگی شدی؟ ویولت نفس بکش ... غلط کردم ویولت ... عزیزم نفس بکش ...
فایده ای نداشت ... بغض بود که تو گلوم چنگ انداخته بود ... کاری از دستم بر نمی یومد ... صدای عربده اش بلند شد:
- نفس بکش لامصب ... ویولت مرگ آراد ...
به یقه اش چنگ انداختم ... دوباره دستش رفت بالا و اینبار طرف دیگه صورتم فرود اومد ... انگار همین شوک بس بود ... بغضم شکست راه نفسم باز شد ... حالا هق هق می کردم و نفس نفس می زدم ... سرم رو گرفته بود بین دستاش ... هماهنگ با من نفسای عمیق کوتاه می کشید و سعی می کرد بغض گلوشو نگه داره ... شوق نفس کشیدن من شایدم ترس از دست دادنم چشماشو لبالب پر از اشک کرده بود ... سرم رو چسبوند به سینه اش ... با صدای گرفته اش گفت:
- ببخشید عمرم ... ببخشید ... نمی خواستم بزنمت ... داشتم دیوونه می شدم ویولت ...
یقه اش هنوز توی چنگم بود ... مشتم رو باز کرد و کف دستم رو بوسید ... با هق هق گفتم:
- فکر کردم دیگه دوستم نداری ...
روی سرم رو چند بار بوسید و گفت:
- دوستت دارم عزیزم ... دوستت دارم ... از زور دوست داشتن زیاد یه لحظه روانی شدم ... ویولت چرا زودتر به من نگفتی تا سر اون رامین خدا نشناس رو بذارم روی سینه اش؟ هان؟ ویولت یه درد بدی توی وجودمه که داره منو می کشه ... حس می کنم همه عضله هام داره کش می یاد ... تو مال منی ... همه وجودت مال منه ... چرا باید اون عوضی ... اون ( بووووووووق هر فحشی دوست دارین می تونین اینجا بذارین) ... دستش به تن تو خورده باشه ... باورش خیلی سخته ... خیلی ...
- آراد باور کن من مقصر نبودم ... من نمی خواستم ...
- می دونم گل من ... از زخمای روی صورتت وقتی اومدی دانشگاه مشخص بود که تا چه حد مقاومت کردی ...
به سکسکه افتادم و گفتم:
- من فقط تو رو دوست دارم ...
منو نشوند روی تخت ... رفت بیرون و لحظاتی بعد با لیوانی آب برگشت ... لیوان رو جلوی دهنم گرفت و گفت:
- بخور خانومم ... بخور آروم باش ... اونی که باید این وسط یقه جر بده منم ... تو آروم باش ... من دیگه نمی ذارم همچین اتفاقایی برات بیفته .... مگه آراد مرده باشه ...
لبم رو از لیوان جدا کردم و با اخم گفتم:
- خدا نکنه ...
آهی کشید و دوباره لیوان رو به لبم نزدیک کرد ... می دونستم این ضربه چقدر براش سهمگین بوده ... با خودش غر می زد:
- اون دفعه که تو اون کوچه گرفتمش خیلی راحت می تونستم گردنش رو بشکنم ... کاش این کارو کرده بودم! کاش شکسته بودم ... بچه قرتی مزلف ... اون روز هم می خواست تو رو ببوسه ...
دوباره دادش بلند شد و اینبار دیوار رو با لیوان هدف قرار داد ... لیوان هم به سرنوشت شیشه عطر دچار شد ... می دونستم اینجور وقتا فقط زنه که می تونه با آرامشش مرد رو آروم کنه ... سرم رو تکیه دادم به شونه اش و گفتم:
- همه جا بوی تو می یاد ... این بو رو خیلی دوست دارم ... اومممممم
دستش دور شونه ام پیچیده شد و گفت:
- ویولت ...
- جون ویولت ...
- من به خاطرت هر کاری می کنم ... هر کاری! به شرطی که بدونم شش گوشه دلت با منه ...
با تعجب گفتم:
- معلومه که هست!
- یعنی ... یک درصد هم به رامین فکر نمی کنی؟
- آراد!!!!
- آخه تو گفتی دوستت بوده ...
- بهت هم گفتم که بعد از یه مدت ازش بدم اومد ... من دوست پسر زیاد داشتم اما رابطه م با همه شون نرمال بود ... رامین اوت شد چون چیزی بیشتر از یه دوستی از من می خواست ...
- پس چرا اومد خواستگاریت؟
- اینو دیگه از کجا می دونی؟
- اون روز توی آبخوری شنیدم بهت چی می گفت ...

آهی کشیدم و گفتم:
- نمی دونم آراد ... نمی دونم ... ولی باور کن من هیچ حسی نسبت بهش ندارم ...
دستشو کشید توی موهاش و بلند شد ... با ترس گفتم:
- کجا؟
راه افتاد سمت در اتاق و گفت:
- می رم یه دوش بگیرم ... یه ساعت دیگه اذانه ...
به ساعتم نگاه کردم ... زمان چه زود گذشته بود ... آراد رفت توی حمام و من پریدم توی آشپزخونه ... غذاشو داغ کردم و چیدم توی سینی ... بردم وسط هال ... اومد از حموم بیرون ... فقط یه حوله پیچیده بود دور کمرش ... با دهن باز نگاش کردم! بار دومی بود لخت می دیدمش ... اما ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- بیا افطار ...
چند لحظه با تعجب نگام کرد و یه دفعه زد زیر خنده ... غش غش می خندید ... با تعجب گفتم:
- چته؟
- به چی زل زدی وروجک؟ همچین مات شدی که به سحری می گی افطار؟
تازه یادم افتاد چی گفتم و خودمم خنده ام گرفت ... از جا بلند شدم رفتم طرفش خودم رو چسبوندم بهش و گفتم:
- آراد ... خوب با این وضع می یای جلوم ... می خوای حواسم سر جاش بمونه ...
یهو آراد پشتشو کرد بهم دستاشو باهم کرد توی موهاش و موهاشو داد عقب ... صدای نفسش رو شنیدم:
- اوووووووف!
مونده بودم چرا همچین کرد که یهو چرخید طرفم و گفت:
- ویولت جون هر کی دوست داری تا افطار دیگه نیا طرف من ... من نمی دونم تو وجود تو چه جاذبه ای هست که من نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ... تا بعد از افطار فکر کن نا محرمیم ... دستت به من بخوره من اراده م از کفم می ره و روزه فرت ...
خنده ام گرفت ... ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:
- باشه عزیزم ... برو لباس بپوش و بیا غذات رو بخور ... الان اذونو می گن ...
سری تکون داد و رفت سمت اتاقش ... لحظاتی بعد با لباس راحت برگشت و نشست کنار سینی ... داشت با ولع قضاش رو می خورد ولی اخماش هنوزم در هم بود ... می دونستم قضیه رامین اذیتش می کنه ... سعی کردم ذهنش رو منحرف کنم ... گفتم:
- آراد من می رم خونه خودم ...
دست از خوردن برداشت و گفت:
- چی؟!
- می رم اونور ... اینجوری هر دو راحت تریم ...
- بیخود ... تو دیگه کنار من زندگی می کنی ...
- ا اینجوری خودت اذیت می شی ... من هی جلوت رژه برم ...
- خب ... تو اینجا بمون ... من می رم بیرون دم افطار بر می گردم ...
- چشم!!! چه کاریه ... مثل همیشه من می رم اونور ...
- آخه همیشه تو زن من نبودی .. دیگه تحمل دوریت برام سخته!
- آراد ... همه اش یه صبح تا شبه ها!
- بگو یه ساعت ...
- اذیت نکن ... می رم دم افطار برمی گردم ... قول!
با کلافگی دوباره مشغول خوردن شد ... حرفی نزد یعنی مخالفتی نداره ... رفتم سمت کیفم ... کلید زاپاس آپارتمانم رو برداشتم و آوردم گرفتم سمت آراد ... با تعجب نگاه کرد و گفت:
- این چیه؟
- کلید خونه منه ... یه موقع نیازت بشه ... توام زاپاست رو بده به من ...
کلید رو گرفت و گذاشت روی میز ... سرش رو به نشونه موافقت تکون داد ... نگاش کردم و گفتم:
- من برم ... کاری نداری؟
با یه حالت عجیبی نگام کرد ... سعی کردم لبخند بزنم:
- عزیزم ... من که نمی رم بمیرم ... زود می یام ...
قاشقش رو پرت کرد توی بشقابش و با صدای بلندی گفت:
- ویولت!!!
دستامو بردم بالا و گفتم:
- من تسلیم! چشم دیگه نمی گم ...
بعد برای اینکه نگاهش مجبورم نکنه بمونم سریع راه افتادم سمت در و گفتم:
- دم افطار می بینمت عزیزم ...
صداش بلند شد:
- ویولت ...
توجهی نکردم و از آپارتمان زدم بیرون ... بغض گلوم رو گرفته بودم ... اینقدر وابسته اش شده بودم که تحمل یه ساعت دوریشو هم نداشتم ... چونه ام داشت می لرزید ... حالا می فهمیدم چرا می گن روزه برای تحکیم اراده خوبه! واقعا سخت بود ... ولی مجبور بودم جلوی خودم رو بگیرم ... روزه ش رو یکی دیگه می گرفت اراده من تحکیم می شد!! در اپارتمانم رو باز کردم و رفتم تو ... دیگه اینجا رو دوست نداشتم ... می خواستم همه اش پیش آراد باشم ... اگه نگران اومدن یهویی خونواده ام نبودم اینجا رو پس می دادم و تو خونه آراد ساکن می شدم ... اما افسوس!
ساعت نه صبح بود اما هنوز خوابم نبرده بود ... از جا بلند شدم ... بدنم کوفته بود اینقدر که فکر کرده بودم ذهنم هم کوفته بود ... رفتم از داخل پذیرایی کتابی که آراد بهم داده بود رو برداشتم و دوباره شیرجه رفتم روی تختم ... قبل از باز کردن کتاب گوشی رو برداشتم تا برای بار هزارم اس ام اس هایی که آراد داده بود رو بخونم ...

- عزیزم ... منو بخشیدی؟
نوشتم:
- برای چی؟
- به خاطر سیلی ...
- نه بعدا حالتو می گیرم ...
- همین الان بیا حالم رو بگیر ....
با شیطنت نوشتم:
- نه الان روزه ات باطل می شه ...
انگار با این حرفم بی تاب شد که پر تمنا نوشت:
- ویولت ... خوابم نمی بره ... بیا ...
براش نوشتم :
- بخواب عزیزم ... من بیام که نمی شه ...
- چرا نمی شه؟ بهت می گم پاشو بیا ... می خواستم امشب تو بغلم بخوابی ... بفهم!
- آراد!!!! اگه تو بغلت بخوابم هر دو می خوایم شیطونی کنیم و روزه ات باطل می شه ...
- اهههه ... خوب قضاشو می گیرم ...
- نمی شه فدات بشم ... گناهه!
- نامرد!
چند لحظه بعد دوباره نوشت:
- زندگی بی تو جهنمه ... اتیشم می زنه ...
می خواستم بنویسم برای منم همینطور ... اما ننوشتم ... نمی خواستم اراده ام بشکنه ... نوشتم:
- به من فکر کن و بخواب ...
- من میاما!
-آراد جونم ... بخوااااب!
- خیلی بی احساسی ...
باز می خواستم شیطونی کنم که دیدم گناه داره ... پس حرفی نزدم ... اونم دیگه اس ام اس نداد ... کتاب رو ورق زدم ... مطالبش رو دوست داشتم ... داشتم به دید تازه ای دست پیدا می کردم ... کم کم داشتم برتری های دین اسلام رو با چشم می دیدم ... مهم ترین چیزی که منو به دین اسلام علاقمند کرده بود آراد بود ... نه عشق آراد ... اینکه آراد منو اجبار به پذیرفتن دینش نکرد ... دستم رو باز گذاشت ... اگه اجباری در کار بود لج می کردم ... اما حالا ... یه چیزی که این روزا بهش پی برده بودم این بود که دین اسلام تنها دینی بود که دین های قبل از خودش رو قبول داشت و تایید می کرد .. اما بقیه دین ها دین های قبل از خودشون رو نفی می کردن! مسلمونا مسیح و مریم رو قبول داشتن و حتی دوستشون داشتن ... عجیب ترین چیز وجود یه سوره به اسم مریم توی قرآنشون بود ... برام خیلی جالب و هیجان انگیز بود ... هر چی بیشتر به این نکات هیجان انگیز می رسیدم بیشتر تشنه دونستن می شدم ... نزدیک ظهر بود که همونطور کتاب در بغل خوابم برد ...
***
با حس چیزی نرم روی گردنم چشم باز کردم ... با ترس خواستم سیخ بشینم که دو دست محکم بغلم کرد ... اومدم جیغ بکشم که صدای آراد کنار گوشم بلند شد:
- منم عشق من ... نترس عزیزم ... نفس کم آوردم اومدم یه ذره نفس بکشم!
- آراد ... سکته ام دادی ... تو چه جوری اومدی توی تخت من ...
پاهاشو انداخت روی بدن من و گفت:
- خودت بهم کلید دادی ... برا افطار نیومدی نگرانت شدم ... اومدم دیدم مثل فرشته ها خوابیدی ...
سرم رو توی گردنش بردم و گفتم:
- آراد!!!!
- جون آراد ...
دوباره لباش روی لبام قفل شد ... کاش همیشه کسی بود که اینطوری صدام بزنه ... بین بوسه های پی در پی اش می گفت:
- خیلی ... دوستت دارم ... تو ... مال منی ... نه تو رو ... به ... رامین می دم ... نه به هیچ احد ... دیگه ای ...
پس هنوزم ذهنش درگیر رامین بود! کی فراموش می کرد نمی دونم! خودم رو کشیدم روی بدنش و گفتم:
- آراد ... دوسم داری؟
- ناز نکن ویولت ... ناز نکن ... دیگه نمی تونم دختر ... بفهم ...
خم شدم روی لبش رو بوسیدم و گفتم:
- باشه ... ناز نمی کنم ...
نشستم روی شکمش و گفتم:
- خب ... حالا چی کار کنیم؟ افطار خوردی؟
- فقط یه آبجوش خوردم ... مگه بی خانومم چیزی از گلوم پایین می ره؟ حاضر شو می خوام ببرمت رستوران عزیز دلم ...
- به یه شرط ...
- هر چی باشه قبوله ...
- بابا یه وقت جونتو خواستم!
عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و گفت:
- همین؟
با خنده بلند شدم و گفتم:
- شیرین زبونی نکن! می خواستم بگم بذار من رانندگی کنم ...
- ماشین من مال تو ...
- نه دیگه تا این حد ...
- تعارف نکردم ...
- منم تعارف نکردم ... بعدا که خانومت شدم برام می خری! ولی الان به ماشین خودت راضیم ...
با خنده گفت:
- حاضر شو بریم ...

- برو بیرون تا من لباس بپوشم ...
نشست لب تخت و گفت:
- خوب بپوش ... من دیگه کجا برم ...
- آرااااااد ...
- هوم؟
- می گم پاشو برو بیرون ...
- منم می گم نمی رم ... می خوام همین جا بشینم ... توام جلوی من لباس عوض کن ... زنمی می خوام نگات کنم ...
- خیلی رو داریا ...
- همینه که هست ...
با حرص رفتم سر کمد و گفتم:
- خوب من نمی تونم جلوی تو ...
- باید عادت کنی ... من دوست دارم همیشه جلوی چشمای خودم لباس عوض کنی ...
- عجب آدم بد پیله ای هستی تو ...
فقط شونه هاشو بالا انداخت ... شلوار و پلیورم رو از داخل کمد در اوردم و گفتم:
- آراااااد خواهششششششش!
- نه ...
خیر آقا آراد می خواستن منو حرص کش کنن ... رفتم سمت در و گفتم :
- باشه ... پس من می رم بیرون ...
- ویولت تو جایی نمی ری ... همین جا عوض می کنی ...
- می رم خوبش هم می رم ...
پرید جلوم و گفت:
- عزیزم ... خانومم از من خجالت می کشی؟!!! آخه من خجالت دارم؟ کم کم باید عادت کنی دیگه ...
- حالا؟ خوب یه ذره وقت بده ...
- نه دیگه ... از همین الان ...
دیدم کوتاه بیا نیست ... چاره ای نبود ... منم زرنگی کردم ... اول شلوارم رو زیر پیرهنم پوشیدم که یه کم آبروداری کرده باشم بعد پیرهنم رو در آوردم ... اومدم سریع پلیورم رو بپوشم که دیدم پشت و روئه ... بدبختی از این بیشتر ... اصلا به آراد نگاه نمی کردم ... اما گرمای نگاهش رو حس می کردم ... داشتم با کلافگی پلیورم رو این رو اون رو می کردم که حضورش رو کنارم حس کردم سرم رو بیشتر انداختم زیر ... پلیور رو از دستم کشید بیرون ... سرم رو آوردم بالا ... داشت نگام می کرد ... نه لبخند می زد نه اخم کرده بود ... یه جور عجیبی داشت نگام می کرد ... نگاه خیره اش روی بدنم برهنه ام بود ... پلیور رو توی دستش فشار می داد ... آب دهنش رو قورت داد ... یه لحظه چشماشو بست و باز کرد ... همین که چشماشو باز کرد پلیور رو انداخت رو تخت و راه افتاد سمت در اتاق ... با نگرانی نگاش کردم ... جلوی در ایستاد و بدون اینکه نگام کنه گفت:
- من بیرون منتظرتم ... بیا ...
با عجله صداش کردم ...
- آراد ...
وایساد ... ولی برنگشت ...
- خودت گفتی ...
- آره ... اما ... نمی دونستم اینجوری می شم ... من باید برم ویولت ... باید برم ...
دیگه واینساد ... سریع از اتاق و بعد هم از خونه زد بیرون ... اگه آراد می فهمید منم برای با اون بودن بیتابم اینقدر جلوی خودش رو نمی گرفت ... آهی کشیدم و پلیورم رو پوشیم ... کاپشن کوتاه پفیم رو برداشتم و تنم کردم یه کلاه هم کشیدم روی سرم و رفتم بیرون ... آراد جلوی در آسانسور به دیوار تکیه داده بود و به زمین خیره شده بود ... از صدای پاشنه های چکمه هام سرش رو بالا آورد و با دیدن من لبخند زد ... خواستم جواب لبخندش رو بدم ... ولی نشد ... اومد جلوم ... کلام رو روی سرم مرتب کرد و آروم گفت:
- نبینم خانومم باهام قهر باشه ...
- قهر نیستم ...
- پس چرا اخم کردی؟
- اخم نکردم ...
- کردی عزیزم ...
- خوب ...
- نگو که نفهمیدی حالمو ...
- نه نفهمیدم ...
- ویولت ...
رومو برگردوندم و حرفی نزدم ... سرم رو با دستش چرخوند ... خم شد روی لبامو بوسید و گفت:
- عزیزم ... من جلوی تو کم میارم ... بهت که گفته بودم ...
- پس چرا گیر می دی؟
- فکر نمی کردم اینقدر حسم شدید باشه ... یه لحظه بیشتر مونده بودم کار تموم بود ... ویولت اگه یه بار دیگه گفتی بودی آراد ... فقط یه بار دیگه گفته بودی ... الان اینجا نبودیم ...
از اعترافش لبخند نشست کنج لبام و گفتم:
- کجا بودیم؟
دستم رو کشید سمت آسانسور ... خیالش راحت شد که ناراحت نیستم و عین خودم لبخند زد و گفت:
- روی تخت خواب خانومم که دیگه خانومم شده بود ...
از صراحتش نفس تو سینه اش حبس شد ... مشت کوبیدم توی سینه اش و خواستم داد بزنم که با لباش لبامو دوخت ...

- لابی ...
خودمو کشیدم کنار و گفتم:
- چه زود رسیدیم ...
با خنده دستم رو کشید بیرون و گفت:
- خوش گذشت بهمون ...
اون شب هم یکی از بهترین شبای من و آراد شد ... یه شب به یاد موندنی ... یه شب پر از عشق ... دیگه بدون آراد بودن عذابم می داد ... از فردا کلاسای دانشگاه شروع می شد و فقط خوشحال بودم که بازم با آراد هم کلاسم ... بعد از خوردن افطار تا نزدیک سحر توی خیابونا چرخیدیم و بعد برگشتیم خونه ... آراد میل به سحری نداشت منم تا دم اذان پیشش موندم که البته هر دو سعی کردیم حد خودمون رو رعایت کنیم ... بعد از اون من باز هم به خونه ام برگشتم ... این جدایی ها عشقمون رو شیرین تر می کرد ...
***
قرآن رو یه لحظه بستم ... باورم نمی شد ... شاید من اشتباه دیدم ... دوباره باز کردم ... نه اشتباه نبود!!!! چشمام درست می دید ... خونم به جوش اومد ... تازه داشتم عاشق این دین می شدما! اما حالا با این آیه ... قرآن رو برداشتم و از جا پریدم بی توجه به ظاهرم پریدم سمت واحد آراد ... دستم رو گذاشتم روی زنگ قصد برداشتن هم نداشتم ... چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در به شدت باز شد و آراد هراسان به من نگاه کرد ... رفتم تو جیغ جیغ کنون گفتم:
- یعنی چه؟!!! نه من می خوام بدونم یعنی چه؟!!!
اومد جلو و با تعجب در حالی که به سر و وضع من نگاه می کرد گفت:
- چی شده؟!!! چی یعنی چه؟
یه شلوارک جین یخی رنگ پوشیده بودم با یه تاپ صورتی کثیف ... آراد بیچاره نمی دونست به تیپم نگاه کنه یا به قیافه غضبناکم ... قرآن رو جلوش باز کردم و گفتم:
- این یعنی چی؟ آن دسته از زنان را که از طغیان و مخالفتشان بیم دارید پند و اندرز دهید و (اگر مؤثر واقع نشد) در بستر از آنها دورى نمائید و (اگر آنهم مؤثر نشد و هیچ راهى براى وادار کردن آنها به انجام وظائفشان جز شدّت عمل نبود) آنها را به زدن تنبیه کنید!!!! آرااااااد!!!!
با خونسردی دستش رو آورد بالا و راه افتاد سمت اتاقش ... دوباره جیغ زدم :
- کجا می ری؟
- می یام الان ...
چند لحظه بعد با تسبیحش اومد بیرون ... عاشق این تسبیحش بودم ... چون منگوله ریش ریش بلندی داشت که از خود تسبیح بلند تر بود ... اومد کنارم دستم رو گرفت و برد سمت مبل ... نشست منو هم نشوند کنارش ... داشتم با تعجب نگاش می کردم ... تسبیح رو برد بالا و با همون قسمت ریش ریشش ضربه ای به بازوم زد که قلقلکم شد و خودم رو کشیدم عقب ... دوباره زد ... با خنده گفتم:
- نکن آراد ... من دارم از تو سوال می پسرم بعد تو داری شوخی می کنی؟
با جدیت گفت:
- شوخی نیست ... دردت گرفت؟
- وا ... نه!!!
- من الان دارم تو رو به زدن تنبیه می کنم!
با تعجب گفتم:
- هان؟!!!
- بله ... دردت می گیره؟
دوباره زد ... تسبیح رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
- تو که داری منو ناز می کنی !!!
قرآن رو از گرفت ... بوسید و گذاشت روی میز ... بعد تسبیح رو هم گرفت و گذاشت روش و گفت:
- زدنی که قرآن ما گفته منظورش همین بوده ...
- ولی ...
- ببین من به تو می گم ویولت خوشم نمی یاد با آرسن برقصی ....
- من کی جلوی تو با آرسن رقصیدم؟
- مثال می زنم عزیزم ...
- خب!
- تو گوش نمی کنی ... بازم با آرسن می رقصی ... می یام می کشمت یه کنار ... تو خلوت خودمون دو تا می گم ویولت ... عزیز دلم ... خانومم وقتی با آرسن می رقصی ون جذابیت هایی از تو رو می بینه که متعلق به منه ... من دوست ندارم کسی پا به حریمم بذاره ... توام حریم منی ... دو ساعت همه چیز رو برات توضیح می دم ... توام به ظاهر قبول می کنی ... ولی فرداش دوباره می ری با آرسن می رقصی ... من بازم باهات حرف می زنم ... بازم دلایلم رو می گم ... شده ده بار این کار رو بکنم می کنم ... ولی اگه تو بازم لجبازی کردم ... من باهات قهر می کنم ... باهات حرف نمی زنم ... نمی بوسمت ... به حرفت گوش نمی دم .... بغلت نمی کنم ... و حتی ...
به اینجا که رسید خنده اش گرفت ... با تعحب گفتم:
- چرا می خند


مطالب مشابه :


دانلود کامل رمان چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر

دانلود کامل رمان چشمهایی به دانلود چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر. اینم از سرور




رمان توسکا25

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ (زهره کلهر) نگاهاش پر از عطش و خواستن شد




رمان جدال پرتمنا 11

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان (زهره کلهر) آراد بود حتما از عطش




رمان پرستش 12

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان حکم دل23

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان افسونگر20

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان راند دوم 79

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان ازدواج به سبک اجباری 5

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




برچسب :