رمان دختران زمینی،پسران آسمانی (قسمت آخر)


پندار




بالای سر ترانه نشستم ...سه روز از عملش میگذره و فردا باید چشم هاشو باز کنیم ...به ساعت روی میز نگاهی انداختم...4 شب...دست هاشو توی دستام گرفتم و خمیازه ای کشیدم:


ترانه-اگه خوابت میاد برو بخواب ....


من-اِ ...تو بیداری عروسک؟؟


ترانه-مگه میشه خوابید ....فردا میفهمم که بقیه ی عمرم رو چه طوری باید بگذرونم ...


حرفی نزدم ...شاید منم میترسیدم ...با ناله گفت:


ترانه-من می ترسم پندار ....اگه دیگه نتونم مامانمو ببینم ...اگه دیگه نوری به چشمم نرسه ...


انگشتم رو روی لبش گذاشتم و گفتم:


من-هیششش....دلم نمی خواد از این حرفا بزنی ...میگم ....ترانه ...


ترانه-هوم؟؟


من-منو بخشیدی؟؟؟


حرفی نزد ..بهش چشم دوختم و اون به آرومی زمزمه کرد:


ترانه-همه چیز فردا معلوم میشه ...حالا هم برو بخواب ...نگران منم نباش ...


بوسه ای به دستش زدم:


من-جایی نمیرم ..




***




از استرس دستامو به هم میمالیدم :


سهرابی-باز کن دیگه...


با دست هایی لرزون اولین باند رو باز کردم و با استرش نگاهی به دکتر سهرابی و دکتر اسحاقی که صبح از آلمان برگشته بود:


اسحاقی-ای زن ذلیل ...چی کار می کنی با خودت؟؟؟...شدی مثل میت ...دِ باز کن این بانداژو...


چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ...باند رو برداشتم و گفتم:


من-به آرومی چشماتو باز کن ...


پلک هاش لرزیدن و بعد باز شدن:


من-چیزی می بینی؟؟؟


اسحاقی-امون بده پسر ....بذار چشماش به نور عادت کنه


دو دقیقه گذشته بود و هنوز حرفی نزده بود....با بی صبری پرسیدم:


من-می بینی؟؟؟


چشماش پر اشک شد...با ترس به لب هاش خیره شدم ....لبخندی تلخ زد و زمزمه کرد:


ترانه-همش تاریکیه ...تو که نامرد نبودی پندار ...قول دادی نجاتم بدی ...قول دادی نور رو به دنیام برگردونی...ولی هنوزم تاریکیه ...


اولین اشک از گونش سر خورد ...با نا باوری به چشماش زل زدم ...برگشتم تا از اتاق برم بیرون ...دستم و به دیوار گرفتم و با بغض زمزمه کردم:


من-تو هنوز ترانه ی منی ....چه بی نور ...چه با نور ....هیچوقت تنهات نمیذارم ....خودم نور دنیات میشم ...


یه دفعه سرم گیج رفت ...دستم رو به سرم گرفتم...اما همه جا تار شد و صدای گنگ دکتر اسحاقی به سختی به گوشم رسید:


اسحاقی-پندار...

آریانا




چشمامو با ناله باز کردم:


من-آخ ...


آراد جلوم وایساده بود ...یه زن سفید پوش که عینک داشت جلو اومد و همونطور که چیزی رو یاداشت میکرد گفت:


-شانس آوردی سرت نشکست ...آخه حواست کجاست دختر ...فشارت هم افتاده سرمت که تموم شد می تونی بری


و رفت:


آراد-ممنون خانوم دکتر...


رو به روم نشست ...با اخم صورتم رو به جهت مخالف برگردوندم:


آراد-آریانا...


جوابی ندادم:


آراد-هنوزم قهری؟


بازم سکوت...نفس عمیقی کشید:


آراد-هر چقدر هم که نخوایی بشنوی من بازم برات توضیح میدم ...


چند لحظه مکث و بعد ادامه داد:


آراد-قبلا هم بهت گفتم من شیطون بودم ....از گفتنش ترسی ندارم ...حتی اسم دوست دخترام هم یادم میرفت ...صبا هم یکی از اون دوست دخترا بود ...دوستی های من در حد تلفن و رفتن به پارک بود ...من هیچوقت به بیشتر از این فکر نکردم ...وقتی با صبا آشنا شدم آرمین تاییدش کرد ...آخه میدونی توی شرکت مهندسی ما کار می کرد ...تا الان باید فهمیده باشی که معماری خوندم ...اون شرکت رو مننو آرمین میگردوندیم ....کم کم دوست دخترام رو کنار گذاشتم تا جایی که فقط صبا بود ...دختر خوبی بود و خط قرمز ها رو رعایت می کرد ...مثلا فقط اجازه میداد دستش رو بگیرم ...من هم پسری نبودم که بیشتر از این پیش برم ...به صبا وابسته شده بودم ...حتی می خواستم برم خواستگاریش ولی موضوع آرمین پیش اومد و همه چیز بهم ریخت ...خانواده ی صبا میخواستن که زود تر ازدواج کنه ....منم تو شرایطی نبودم که اینکار رو بکنم ...آخرش هم صبا با یه دکتر ازدواج کرد و گفت که نتونسته با خانوادش مخالفت کنه ...از اون روز به چشم یه خواهر نگاهش کردم ...اون اومد شیراز و من خبری ازش نداشتم تا این که هفته ی پیش تو خیابون دیدمش ...آوردمش هتل اونم چند تا نقشه نشونم داد و منم مشکل هاشون رو برطرف کردم ...یکی از نقشه ها جا مونده بود بهش زنگ زدم تا بیاد بگیره ...صبح خبر داد که قراره مادر بشه منم گفتم دارم ازدواج می کنم ...همدیگه رو بغل کردیم و برای هم آرزوی خوشبختی کردیم ...


پس یعنی فقط همین بوده ...پس اون عکس رو گوشیش چی بود ...حتما هنوز فراموشش نکرده:


من-ولی تو هنوز فراموشش نکردی


آراد-چرا اینطوری فکر می کنی ...حس من به صبا فقط عادت بود ...


من-پس عکسی که روی زنگش گذاشتی چیه ....


آراد-عروسی همسرش بود و بچه ها کیک رو به هم ریختن ...اون خامه هایی هم که روی صورتم بود رو حسین شوهر صبا زد به صورتم ...


تقریبا قانع شده بودم ...آراد آروم زمزمه کرد:


آراد-آریانا من واقعا عاشقت شدم ...تا حالا کسی رو به اندازه ی تو دوست نداشتم ...بابت تموم اتفاق هایی که افتاده معذرت میخوام ...میدونم که قضیه خواستگار هم الکی بود ...زنگ زدم به اون شماره ای که باهاش تماس گرفتی ...می دونم خیلی اشتباه کردم ولی ازت میخوام یه اینبار رو بزرگی کنی ...مجبورت نمی کنم ببخشی ...من بیرون منتظرتم ...اگه تا یه ربع دیگه اومدی بیرون یعنی منو بخشیدی ...ولی اگه نیومدی من میرم و دیگه مزاحمت نمیشم ...


و از اتاق بیرون رفت ...حالا باید چی کار کنم ...نمی تونم آراد رو از دست بدم ...از تو چشماش می خوندم که دروغ نمی گه ...ولی چطور می تونم ببخشمش ...خدایا خودت بهم کمک کن ...




***




آراد




به سنگ ریزه های جلوی پام آروم ضربه میزدم و به در بیمارستان نگاه می کردم ...به ماشین تکیه دادمو منتظر شدم ....مچ دستم رو بالا آوردم و نگاهی به ساعت انداختم ..بیست دقیقه گذشته بود و آریانا نیومده بود ...با ناراحتی در ماشین رو باز کردم و سوار شدم ....زیر لب زمزمه کردم:


من-نیومد ...


و اشک توی چشمام جمع شد ...استارت زدم و حرکت کردم ...دو متر جلو نرفته بودم که از تو آیینه دیدمش ...دستش رو به دیوار گرفته بود ...ماشین رو که دید دستش رو برام تکون داد و دوید به طرفم که خورد زمین ....جوری ترمز زدم که جیغ لاستیک های ماشین در اومد ...پیاده شدم و به طرفش دویدم...آرنجش خون میومد ...با ناراحتی غریدم:


من-حواست کجاست ....گور پدر من ...نگا چه بلایی سر خودت آوردی ...


لبخند بی جونی زد و گفت:


آریانا-تو خجالت نمی کشی یه مریض رو تنها ول کردی ....به سختی تونستم بیام بیرون ...


من-این یعنی منو می بخشی؟؟؟


و مظلوم نگاهش کردم:


آریانا-کی این حرف رو زده ...


با ناراحتی بهش زل زدم و اون با شیطنت ادامه داد:


آریانا-این یعنی بهت اجازه میدم بقیه عمرم رو غلامم باشی ....


من-اهو ...وقت کردی یه خورده نوشابه برا خودت باز کن ....


از ته دل قهقه زد ...طاقت نیووردم و بغلش کردم ...مقاومت کرد و گفت:


آریانا-نکن آراد ...مردم دارن نگامون می کنن زشته ...


من-مردم به گور باباشون خندیدن ....


آریانا-گفته باشما اگه یه بار دیگه بهم دروغ بگی هرگز نمی بخشمت ...می دونی که ؟؟؟


من-خیلی وقته شناختمت خانوم لجباز و مغرور ...


گونش رو بوسیدم و با هم سوار ماشید شدیم...





***





پندار




وقتی به هوش اومدم دکتر سهرابی گفت که اسحاقی تایید کرده ...اجازه نداد که معاینه کنم ...می ترسید دوباره حالم بد شه ...وقتی به مامان و مامان جون(مامان ترانه)خبر دادم مثل جت خودشون رو رسوندن ...مامان جون زجه میزد:


مامان-بچم کجاست ؟...پندار بگو کجاست ...


با دست اتاق رو نشون دادم :


بابا حمید با چشم هایی قرمز اومد و گفت:


بابا حمید-خودت خوبی پسرم ...


من-نمی تونم خوب باشم بابا ...


دوباره صدای زجه های مامان جون بلند شد:


مامان-الهی مامانت بمیره ...الهی فدای اون چشمای خوشگلت ..چه بلایی سر خودت آوردی؟؟؟


صدای هق هق های ترانه که سعی می کرد مامان رو آروم کنه هم به گوش میرسید ....بابا جلو اومد و گفت:


باباحمید-لیاقت تو بیشتر از یه زن کوره ...دختر منو طلاق بده ...من تا آخر عمرم چاکرشم ...


با بغض جواب دادم:


من-دیگه هیچوقت این حرف رو نزنید ....ترانه برای من یعنی زندگی ...یعنی عشق ...یعنی آرامش ....من با دنیا عوضش نمی کنم ...


هق هقش بلند شد ...چقدر سخته دیدن هق هق یه مرد:


بابا حمید-پس قول بده هر وقت خسته شدی بهم بگی ...


من-هیچوقت همچین اتفاقی نمیوفته ...


و بابا رو بغل کردم ....




***




یه ماه از اون اتفاق تلخ میگذره و امروز عروسی سپهر و آراد ...برای جلوگیری از اتفاقات عجیب غریب تصمیم گرفتن که زودتر عروسی رو راه بندازن ...وارد اتاق پرو خانما شدم....فقط ترانه اونجا بود ...درو قفل کردم و گفتم:


من-خانوم من کمک نمی خواد ...اگه نمی تونی مانتوت رو در آری کمکت کنم ...


با صدایی لرزون گفت:


ترانه-کمکم می کنی؟؟


من-البته خانوم گل....


و دکمه های مانتوش رو با حوصله بازکردم ...شالش هم در آوردم:


ترانه-مو هام رو چطور بسته ...خوشگل شدم؟؟؟


من-معرکه ای ...


و خم شدم و هر دو تا چشماشوبوسیدم :


من-الهی من به فدای چشمات خانومم ...


ترانه-چه فایده که این چشما نمی بینه ...


اخم کردم و گفتم:


من-هیچ دلم نمی خواد این حرف ها رو بشنوم ...


ترانه-پندار تصمیمت رو گرفتی ...من حاظر به طلاقم ...میدونم تحمل یه زن کور چقدر سخته پس نمی خواد نقش قهرمان هارو بازی کنی...


من-تصمیمم رو خیلی وقته گرفتم ...با دنیا عوضت نمی کنم ...


نفس عمیقی کشید و لبخندی زد:


ترانه-مطمئنی نظرت تغییر نمی کنه؟؟


من-از هر لحظه ای تو عمرم مطمئن ترم ...


ترانه-حالا که تصمیمت رو گرفتی منم باید یه چیزایی رو برات بگم ...یادته شبی که فردا میخواستن چشمام رو باز کنن بهت چی گفتم ...گفتم فردا معلوم میشه میبخشمت یا نه ...


من-خوب آره ...


ترانه-چه چیزی باید بهت بگم ...


آب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفتم:


من-چی؟؟


ترانه-راستش ...راستش ...روم نمیشه بهت بگم ...


من-هر جور که راحتی بگو...


ترانه-من بعد از عمل خوب شدم ...


کپ کردم :


من-نمیفهمم منظورت چیه؟؟


ترانه-یعنی می تونم ببینم ...اون شب تصمیم گرفتم به خودم ثابت کنم دوسم داری ...وقتی بانداژ رو برداشتی دیدمت ...از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد و تصمیم گرفتم خودم رو به کوری بزنم دکتر اسحاقی رو راضی کردم که دروغ بگه و نذاره تو منو مهاینه کنی .....بعد از اون همه اتفاق در کمال ناباوریم تو نذاشتی بابام منو به خونه برگردونه و منو به خونه ی خودت آوردی ...در تمام مدت حواست بهم بود ...می خواستم مطمئن بشم که دوستم داری ...الان هم آخرین امتحانت رو با سربلندی پس دادی ...


من-باورم نمی شه ...


ترانه-الان رنگ کت شلوارت مشکی و یه کراوات زدی یه پیراهن عسلی هم زیر کت شلوار پوشیدی که با چشمات همخونی داره و بیش از اندازه جذاب شدی ...


باورم نمیشه ...چطور اینقدر بیرحمانه بهم نگفت می تونه ببینه ...بعد از یک ماه مرمک چشمش تکون می خورد و بهم زل زده بود ...با عصبانیت شونه هاشو گرفتم و به دیوار کوبیدمش:


من-چطور تونستی این کار رو باهام بکنی ...می دونی من تو این یه ماه چی کشیدم ...شبا قبل از خواب فقط اشک می ریختم ...می دونی ؟؟؟...یا فقط فکر خودت بودی...خیلی خودخواهی ...به فکر من نبودی حداقل به پدر و مادرت فکر می کردی ...من آب شدنشون رو به چشم دیدم ...چطور می تونی اینقدر خود خواه باشی؟؟...


بعد داد زدم:


من-چطور می تونی ؟؟


ترسید و چشماشو بست :


من-چطور اینقدر سنگ دلی؟؟؟....همین امشب جلوی جمع می گی که می تونی ببینی.


ترانه-ولی من ...


من-ولی نداره همون که گفتم ...


و از اتاق بیرون اومدم اعصابم خیلی خورد بود ....چطور تونست اینکارو بکنه ...ولی یه جورایی هم بهش حق میدادم ...


اون شب ترانه بعد از اینکه خطبه خونده شد همه چیز رو گفت ...جالب اینجا بود که همه از این که بینا بود خوش حال بودن هیچ کس نمی گفت چرا دروغ گفتی...آراد و سپهر رو به خونشون رسوندیم و به طرف خونمون رفتیم ....وقتی برگشتیم با عصبانیت روی مبل لم دادم ...ترانه آروم صدام زد:


ترانه-پندار...


جوابی ندادم:


ترانه-پنداری ....


بازم سکوت ...رو زانوم نشست و با شیطنت گفت:


ترانه-اگه جوابم رو ندی از شیوه ی خودم استفاده میکنما ....


بازم هیچی نگفتم ...یه دفعه احساس قلقلک کردم ...اینقدر قلقلکم داد که دلم برید و در آخر افتادم روش ...آروم از روش بلند شدم و تو چشماش زل زدم:


من-چرا بهم دروغ گفتی؟؟


ترانه-این به اون دروغ بزرگی که بهم گفتی در ...


خندیدم و گفتم:


من-شیطونک ....


ترانه-یعنی بخشیدی ؟؟؟


من-برات خرج داره ...


ترانه-تقبل می کنم ....


خندیدم و بغلش کردم .....به طرف اتاق خواب رفتم و با آرنجم بازش کردم و با پام بستمش ...




***




دو سال بعد




آریانا




نگار-آریانا ....آریان....


برگشتم طرفش :


من-مرگ ....فارق التحصیل شدیم و تو آدم نشدی ...صد بار گفتم اسم منو مخفف نکن ....الهی به زمین گرم بخوره این ترانه که رو شما رو تو روی من باز کرده ....


نگار-خوب بابا ...چرا اینقدر شلوغش می کنی ...اینقدر حرف زدی که یادم رفت میخواستم چی بگم ...آها ....چه خوب شد که تو این نقش رو بازی کردی ...دو سال پیش که اینقدر تق و لق میومدی دانشگاه که نشد ...باید بگم کارت عالی بود ...


خودم رو گرفتم و گفتم:


من-می دونم ...


با سرزنش نگام کرد و زیر لب گفت:


نگار-هندونه هستا ...تعارف نکنی ...


من-تو که میدونی من با کسی رودر وایسی ندارم ...خواستم میگم ...


نگار-خیلی روت زیاده به خدا ...خدا اون ترانه رو ازمون نگیره که جز اون کسی حریف تو نمیشه ...


خندیدم و آراد رو دیدم ...بعد از دو سال اون نمایش رو تو امفی تاتر دانشگاه برای فارق التحصیلیمون اجرا کردیم ...آراد به طرفم اومد و با شیطنت گفت:


آراد-چرا اونقدر گند زدی؟؟؟


عین بادکنک خالی شدم ...بیشعور زد تو ذوقم:


آراد-خوب بابا گریه نکن شوخی کردم ...


من-کی گفته من گریه کردم ...من به نظر آدم نامحترمی چون تو اهمیت نمیدم ..


سرشو تکون داد که یعنی خر خودتی ....گلی به طرفم گرفت و گفت:


آراد-تقدیم با عشق به همسر عزیز تر از جانم ...


گل رو ازش گرفتم:


من-مگه نگفتی نمی تونی شرکت رو ول کنی ...


آراد و سپهر با هم یه شرکت مهندسی رو اداره می کردن:


آراد-گور بابای شرکتا و مهندساش 


...به قراری که با بچه ها گذاشتیم فکر کردم و خندیدم :


مطالب مشابه :

هکر قلب(2)

رمان ♥ - هکر قلب(2) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی رمان تراکم تنهایی,




رمان دختران زمینی،پسران آسمانی (قسمت آخر)

رمــــان ♥ ♥ 224 - رمان حصار تنهایی معرفی رمان تراکم تنهایی.




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 19 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 19 ) - میخوای رمان بخونی؟ معرفی رمان تراکم تنهایی.




رمان باده 56

رمــــان ♥ - رمان باده 56 - میخوای رمان بخونی؟ معرفی رمان تراکم تنهایی. معرفی رمان لیلی بی




جایی که قلب انجاست 7

رمــــانتراکم مواد غذايي پر بود سامان در حالي که جيب هايش را از رمان حصار تنهایی




رمان آی پارا 6

رمــــان ♥ از تراکم درختها هم کم شد . ♥ 506 - رمان درپی تنهایی ♥ 507 - رمان




رمان در امتداد باران (32)

رمان خانه کنی بهتره شروع کنیم و گرنه بهتره بازم تنهایی درس این تراکم تنهایی.




طول عمر باتری گلکسی اس 4 بالاتر است یا وان اچ‌تی‌سی؟

و بغض تنهایی رمان های گلکسی اس 4 با وجود صفحه نمایش با تراکم و رزولوشن بسیار بالا




برچسب :