*پرنسس نازي*

واي پرنسس! از بچگي آرزوم بود پرنسس باشم ولي نه بابام پادشاه بود نه مامانم ملكه. دلم ميخواست كله سيندرلا رو بكنم بدم دستش بي شعور الكي الكي رفت توي قصر

آهان الان بايد خاطره تعريف بكنم. اين خاطره مال خواهرم نگينه چون ديروز دعوامون شد تصميم گرفتم امروز آبرو براش نذارم

 يكي بود يكي نبود زير گنبد كبود يه نگين خانوم زشت بود كه آنفولانزا گرفته بود. مامان باباي نگين خانوم نميذاشتن خواهر گلش(منا ) بره پيشش. چون حال نگين بد بود آمپولا شو توي خونه ميزد. نگين بر عكس من اصلا از آمپول نميترسه(خوش به حالش) دلم ميخواست برم نگاه كنم ولي مامان و بابا نميذاشتن. يه جمعه از صبح تا شب داشتم التماس ميكردم بابا تقريبا زود راضي شد ولي مامان مگه راضي ميشد؟؟؟ همش ميگفت زشته. فلانه. بيسانه. خلاصه مامانو هم راضي كردم. شب با كلي ذوق و شوق دم در اتاق نگين وايساده بودم منتظر بابا. وقتي منو ديد زد زير خنده و برام ماسك زد و كلي تاكيد كرد كه دور وايسم. داد زدم:مامان تو هم بيا من استرس ميگيرم. واي حالا دوباره مامان ناز ميكرد بعد از كلي التماس كردن ممان هم امد. كلا ما خانوادگي ميريم. به اين ميگن اتحاد! موقع آمپول زدنش كه شد من هيچي نميديدم. هي بالا پايين ميپريدم و ميگفتم: من هيچي نميبينم. نگينم عصبي شد گفت: انگار اومده سينما. اينقدر دم ميخواست دردش بگيره جيغ بزنه و گريه كنه ولي ميدونستم اين آرزومو بايد دوووووووووووور از جونم به گور ببرم. بابا همينطور كه ميخنئديد منو نشوند كنار خودش. من: بابا به  چي ميخندي؟ بابا: به اينكه اگه خودتم ميخواسي آمپول بزني بازم ذوق داشتي؟ رومو كردم اون طرف يني قهرم ولي ناز من خريدار نداره. فقط نگين. ايششششش  ايشالا با يه كچلي ازدواج كنه از دسش راحت بشم. بابا آمپولو آماده كرد. نگين ميخواست آمپول بزنه من داشتم از ترس پس مي افتادم. من: بابا جون نگين يواش بزن (حالا از خدام بود دردش بگيره ها ولي عادت داشتم اين جملرو بگم) بابا خنديد و هيچي نگفت

بابا پد رو كشيد و آمپولو يواش فرو كرد. دلم ضعف رفت با صداي بلند گفتم:آيييييييييييييييييييييي و دستمو گذاشتم رو صورتم كه نبينم. حالا نگين هيچيش نبود من داشتم غش ميكردم. از سر جام بلند شدم ميپريدم و التماس بابا ميكرم كه بسشه....گناه داره...دردش ميگيره و ... كه تنها عكس العملشون خنديدن و حرص دادن من بود. بعد از اولين آمپول بابا خواست منو بوس بكنه كه پريدم تو بغل مامان و گفتم: به من دست نزن. آمپولي شدي بالا. تا دستشو نشست نذاشتم بوسم كنه. براي دومي رومو كردم اونطرف و يواشكي برميگشتم نگاه ميكردم يه بارش وقتي برگشتم دلم ريش ريش شد و جيغ زدم همون موقع نگين دردش گرفت و آخ گفت (واي دلم خنك شد)

بابا با داد گفت: نازنين برو برون اينقدر حواسمو پرت نكن. منم خيلي زورم گرفت بخاطر همين رفتم جلو و تو گوش بابا كلي جيغ بنفش كشيدم از عمد اونم دستش بند بود نميتونست كاري بكنه مامانم كه از اولش داشت ميخنديد و توجهي به بابا يبيچارمون نميكرد. وقتي تموم شد بابا دستمو گرفت و به نگين گفت: نگين با اجازت دو تا از آمپولاي تقويتيتو ميزنم به نازنين. منم زود باور دوباره اينقدر جيغ زدم كه ديگه مامان نجاتم داد بعدم فهميدم اصلا تقويتي اي دركار نبوده!

خيلي باحال بود نه؟ ايول به خودم بخندين از نگين


مطالب مشابه :


ترس از آمپول.

خاطرات - ترس از آمپول. - - خیلی درد داشتم افشین کمکم کرد پاشدم ازدکترمعذرت خواست و تشکرکرد




طريقه امپول زدن به كودكان

خاطرات يك تكنسين بيهوشي® - طريقه امپول زدن به در مورد درد امپول هم راستش رو به بچه بگيد.




آمپول

خاطرات روزانه - آمپول - به نام عشق زيباترين خطاي خانومه خیلی محکم زد الان ب.ا.س.ن.م درد




*پرنسس نازي*

*خاطرات من و مستر آمپول* نگين بر عكس من اصلا از آمپول نميترسه درد هاي 92*سيما جون*




واقعا درد داره

خاطرات نیش امپول - واقعا درد داره - یه وبلاگ برای همه




تجربه اولین امپول

خاطرات تلخ اما شیرین - تجربه اولین امپول - خداییش آمپول درد نداره مردم الکی




برچسب :