رمان لجبازی با عشق3


رمان لجبازی با عشقتازه چند روزه امتحانامو تموم كردم و استراحت مي كنم بعضي روزا بيمارستان مي رم سينا هم ميره يكي از دوستاي سينا ما رو دعوت كرده مهموني نميدونم به چه مناسبت از سينا كه پرسيدم ميگه دوستش به خاطر فارغ التحصيليش جشن گرفته با فهميدن اينكه جشن مال كيه ياد ليدا افتادم كمي خوشحال شدم با اين حال هنوز مايل به رفتن به اين مهموني نيستم به اتاق سينا رفتم كيان هم بود داشتيم حرف مي زديم الان ديگه نسبت به كيان بي تفاوتم وجودش برام فرقي نميكنه خيلي چيزا در موردش فهميدم اينكه مامانش مرده باباش خرپوله زياد با اباش خوب نيست قرار بوده با دختر عموش نامزد شه ولي سرباز زده و براي تحصيل از دوره دبيرستان اومده تهران تنها زندگي ميكنه و اينكه پسر شيرازيه .......
سينا داشت تعريف ميكرد كه شادي و شايان قراره چيكارا كنن اول فكر كردم شادي خواهر شايانه ولي بعد سينا يك چيزي گفت كه مغزم هنگ كرد سينا گفت كه امشب نامزديشونو ميخوان اعلام كنن مات شدم توي صورت سينا و گفتم چي گفت چته برق گرفتي ؟گفتم ميخواد با كي نامزد كنه؟
-شادي
پس ليدا چي؟
كيان سرشو پايين انداخت و سينا ادامه داد اوه اون كه با شايان بهم زد و رفت خارج از كشور
تو دلم گفتم اه ليدا كه اينجوري نبود يعني اينجوري به نظر نمي رسيد ولي مثل اينكه بلند فكر كرده بودم چون سينا گفت چرا دقيقا همينجوري بود ميدونستي ليدا نامزد داشت و با شايان بود ديگه از تعجب و حيرت زياد داشتم شاخ گوزني در مياوردم هر چي سينا بيشتر ازش ميگفت بيشتر ازش بدم ميومد اخر سر هم سينا گفت هوو چته حالا؟
به خودم اومدم و بلند شدم و از اتاق اومدم بيرون چرا اينجا اينطوريه چرا اين شهر ادماش اينجورين اون از سحر اين هم از ليدا اونم از دختراي دوستاي بابا همه از دم ......استغفرلله ....داشتم فكر ميكردم كه چرا هر چي ادم مزخرفه تو اين شهر خورده به تور من بدبخت مسلما ادماي خوب هم پيدا ميشن شانس ديگه حالا اينقدر رامسر و تهران رو با هم مقايسه كردم و ادماشو با مقايسه كردم تا خوابم برد سينا براي شام صدام كرد وقتي رفتم پايين گفت كه جلوي شايان حرفي نزنم منم گفتم ميشه من نيام
-نه بايد بياي زشته شايان ناراحت ميشه
قرار گذاشتيم فردا بريم لباس بگيريم كيان هم اومده بود اول كيان خريد كرد يك شلوار براق طوسي تيره با يك پيراهن مردانه طوسي كمرنگ خيلي خوش دوخت با يك كت چرمي كه خيلي جنتلمن شده بود سينا گفت ميخواي اينا رو بپوشي
كيان:اره مگه چشونه
سينا:خيلي رسميه پسر
از دهنم پريد گفتم خيلي هم بهتون مياد
كيان لبخندي زد و گفت بفرما
سينا هم يك شلوار جين مشكي ورداشت با يك تيشرت جذب سفيد مشكي با از اين ارم هاي ژيگولي با اينكه خيلي بهش ميومد ولي واقعا خيلي جلف و سوسولي بود منم كه هر چي بيشتر ميگشتم هيچي پيدا نميكردم چون اكثرا يا استين و سرشونه نداشتن يا پشت منم كه صد سال تو مهموني كه هيچكسو نمي شناسم اينطور لخت پتي لباس نميپوشم با نگاه كردن به يك پيراهن كوتهاه دكلته كه مثل گوني بود گفتم اخه ادم مگه مريضه اينا رو تنش كنه و دار و ندارشو بزنه حراج براي ديدن سينا هم كه ديگه اعصابش خورد شده بود گفت واي ثنا يك چيزي انتخاب كن ديگه
اخه همشون چيزن من خوشم نمياد خب
كيان خنديد و گفت راست ميگه ديگه سينا اخه اون چيه و با دستش همون پيراهن دكلته رو نشون داد و گفت مثل لونگ ميميونه
خنده ام گرفت پس كيان هم اره با هزار بدبختي يك بلوز بنفش گرفتم كه جنسش ريون بود استينش هم بلند بود و يقه اش هم بد نبود و مثل شال از جنس حرير به اين ور اون ورش وصل بود پاينش هم كه مثل كشبافت ميموند در كل بدم نيومد سينا هم كه غر ميزد حالا ميخواب باين شلوار يا دامن بگيري چند ساعت هم بايد براي پيدا كردن اونا بايد معطل بشيم من اصلا تو عمرم دامن نپوشيدم داداشي من كجاي كاري تو اصلا تا حالا دامن نخريدم بنابراين گفتم كه دنبال شلوار باشيم اونم گفت بريم گفتم يك چيزي من لي بنفش ميخوام به نظرت دارن يعني ميتونيم بگرديم پيدا كنيم سينا خنديد و كيان هم گفت اره داشتنو كه دارن سينا گفت اخه لي بنفش حالا كجا گير بياريم واسه اين گفت بريم يك جايي كم غر بزن سوار ماشين شديم و رفتيم جايي كه كيان گفته بود يك جين فروشي بزرگ همه چي داشت شلوار دامن مانتو همه هم جين خيلي هم شلوغ بود با كلي بيچارگي رفتيم جلو پسره تا كيانو ديد كلي تحويلش گرفت بعد هم يك طبقه رفتيم بالا اونجا هم شلوغ بود گفتيم كه شلوار ميخوايم يكي اورد كه حسابي دل منو برد شلوار ش لوله اي بود و روي قسمت كمرش تا وسطاي رون پا كار شده بود سايزمو پرسيد كه گفتم و اورد هر چي سينا اصرار كرد پرو نكردم و و بعد از پرداخت قيمت نجومي شلوار اومديم خونه ولي خدايي مي ارزيد از كيان تشكر كردم و او هم گفت كه كاري نكرده و اين حرفا و براي فردا جشن كه چه ساعتي راه بيفتيم قرار گذاشتيم و رفتيم خونه .
طبق معمول اون شب ما رفتيم دنبال كيان و راه افتاديم حسابي به خودم رسيده بودم موهامو كه فر خدايي بود قشنگ ژل زده بودم و با يك تل سفيد هفت و هشتي كه روش كلي هم نگين داشت برده بودم بالا خلاصه با ارايش مليح بنفشي هم كه كرده بودم واسه خودم جيگري شده بودم سه تايي روي يك ميز نشسته بوديم مهمونيش بيشتر شبيه از اون پارتي خفن ها بود فقط جوونا بودن شادي رو ديدم قيافش بد نبود ولي خدايي ليدا يك چيز ديگه بود چند تا از اين دختر سوسولا اومدن طرف ما و گفتن اوهههههه آقا سينا اقا كيان خيلي خوش تيپ شدين معرفي نميكنين و به من اشاره كردن سينا گفت خواهرم ثنا يكي از دخترا گفت واي چقدر شبيه هم هستين سينا
كيان:دوقلو هستن
همگي يك هويي كشيدنو در كمال پررويي دست سينا و كيان رو گرفتن كه پاشين برقصيم منم مظلوم نگاشون ميكردم كيان امتناع كرد ولي سينا از خدا خواسته رفت منم چشام قد يك نعلبكي شده بود
كيان:بايد مواظب سينا باشيم ميترسم چيز خورش كنن
با تعجب گفتم چيزخورش كنن؟
كيان:منظورم مشروب بود
گفتم خيلي پشيمونم اومدم اينجا اصلا به گروه خوني من نميخوره
گفت ميدونم و زير لب يك چيزي گفت كه من نفهميدم به دقيقه نكشيد كه يك پسره اومد و بعد از سلام و احوالپرسي با كيان رفتند پيش چندتا پسر ديگه كه من رو ميز تنها موندم چشم چرخوندم و ادماي اونجا رو نگاه كردم اينا ديگه كي بودند مثل ادم فضايي ها ميمونن دخترا هم قيافشون رو مثل ميمون درست كرده بودند ارايش اينقدر غليظ بود كه فكر كنم به صورتشون دست ميزدي يك بند انگشت ميرفت تو بلا استثنا هم همه خودشون رو برنز كرده بودند بعدا دست و پاهاشون مثل بلور سفيد بود حداقل تنتونم برنز ميكردين اوسكلا يك دختره روبروم بود كه وقتي قيافشو ديدم خنده ام گرفت رنگ لباش عين دستشويي نوزادهاي تازه به دنيا اومده بود حالا بماند كه چه لباس مزخرف افتضاحي پوشيده بود و با چه ادايي حرف مي زد ناخداگاه نگام به لباش افتاد بيشتر شبيه سوراخ باسن مبارك مرغا ميموند از شبيهم خنده ام گرفت داشتم ميتركيدم يكي از پشت چشامو گرفت وقتي دستاشو برداشت بهنام خره بود بهم برخورد پسره پررو اين چه كاري بود نگاهي به دوربرم انداختم از سينا و كيان خبري نبود از چشاي دريده بهنام ميشد فهميد كه زيادي تو مصرف الكل استفاده كرده دستمو كشيد گفتم ول كن بي شخصيت در تلاش اينكه دستمو از دستش بكشم بودم كه گفت بيا بيا خوشگل من بدو برو رختخواب پهن كن كه بد جوري گشنمه با اين حرف خون منو به جوش اورده بود يك لگد بهش زدم كه اخش در اومد و پشت سرش يك سيلي جانانه ولي خيلي زود به خودش اومد و موهامو گرفت ميخواستم بيفتم به جونش تا ميخوره بزنم لت و پارش كنم كه فرياد كيان منو از كاري كه ميخواستم انجام بدم نگه داشت كيان فش ميداد و دو سه تا مشت جانانه حواله بهنام كرد و در كمال ناباوري دست منو مثل چي بگم كشيد كه فكر كنم نيم متر كش اومد حالا جهنم در نيومد رو ميز كيف و مانتو برداشت و با خودش كشيد بيرون راستش ميترسيدم كيان هم مثل بهنام باشه داد زدم ولم كن همتون كثافتيد گفت خفه شو و گرنه خودم خفت ميكنم و منو كشيد ميخواستم بيفتم به جونش و تافي اون دفعه هم در بيارم ولي يك حسي ميگفت كيان خوبه مثل بهنام نيست با ماشين سينا راه افتاديم توي ماشين نفساي عصبي ميكشيد و حرصشو سر پدال گاز در اورد حتي چند بار نزديك بود يك تصادف هم بكنيم منم بي صدا گريه ميكردم كاري كه ازش فوق العاده متنفرم و اين در اين لحظه دست خودم نبود وقتي جلوي خونمون نگه داشت فقط گفت پياده شو برو خونه انگار داره به نوكر باباش دستور ميده حتي صبر نكرد برم تو خونه گازشو گرفت رفت كيفمو باز كردم خدايا كليدم كو بدشانسي پشت بد شانسي ناچارا زنگ خونه رو زدم كه بابا ذر رو باز كرد وقتي رفتم تو بابا گفت پس سينا كو از گريه زياد صدام دورگه بود گفتم منو رسوند رفت خونه كيان اينا و رفتم تو اتاقم بابا بيچارمم رفت تو اتاقش يك ربع اول داشتم گريه ميكردم يكهو ياد سينا افتادم خدايا خيلي زورم ميومد ولي چاره اي نبود موباي كيان رو گرفتم يك بار ده بار جواب نداد كه نداد ناچارا اسمس دادم تو رو خدا سينا رو از اونجا بيار بيرون اسمس هم بي جواب موند همونطور نشسته خوابم برد.
گوشيم زنگ ميزد از خواب پريدم شماره كيان بود فوري گوشيو برداشتم
سلام سينا خوبه
--خوبه الان تو راه خونه ايم تك زنگ زدم در رو باز كن بابات بيدار نشه خب
باشه فقط چراا اينقدر دير
--سينا بيمارستان بود الان حالش خوبه زياد خودتو نگران نكن الان پشت دريم بيا باز كن
پريدم رفتم دكمه اف اف رو زدم و خودم جوي در باز هال منتظر موندم
كيان دست سينا رو گرفته بود اومدن تو سينا بي حال بود
فوري برديم خوابونديمش به صورتش كه نگاه كردم زرد زرد بود
بي اختيار اشكام روون شد
---هنوز لباساتو عوض نكردي؟
چيزي نگفتم
---نگران نباش خوبه خودت برو بخواب من پيشش هستم
بلند شدم برم هنوز دستگيره در رو پايين نياورده بودم كه گفت ببخشيد بابت امشب عصباني بودم
چيزي نگفتم اومدم بيرون و لباسامو عوض كردم رفتم تو تختم حالا مگه خوابم ميبره ساعت نزديك پنج صبحه با اينكه تو كف اين رفتاراي مودب منشانه اين كيانم انقدر اين گوسفنداي ذهنمو شمردم تا خوابم برد.
وقتي بيدار شدم ساعت تازه از دو گذشته بود اومدم بيرون اقدس خانوم تا منو ديد مثل هميشه شروع كرد به غرغر كردن نميدونم دختر نبايد تا ظهر بخوابه فردا سر زندگيت ميخواي چي كار كني و ......
پشيمون شدم برگشتم اتاقم پشت سرم سينا اومد و سلامي عرض كرد و نشست
----چرا اومدي تو اتاقت نميخواي ناهار بخوري؟
حوصله غرغر هاي اقدس خانومو ندارم خوبه حالا تو اين خونه استغفرلله
مامانم اينجوري بهم گير نميداد اين ميده ميخوام به بابا بگم بفرستتش رد كارش
رو اعصابم راه ميره..... پيرزن خرفت
سينا خنديد و گفن اوه ...بي ادب نشو تازه گناه داره يك بار اين كارو نكني ها راستي ديشب كيان گفت ازت معذرت ميخواد منم معذرت ميخوام از اينكه ازت غافل شدم كيان گفت كه بهنام خره چي كار كرده تو دلم گفتم چي بي حيا كه دوباره سينا گفت ثنا بخشيدي وسط حرفش رفتمو گفتم بي خيال سينا من دارم ديشب فراموش ميكنم تو هي يادم مياري
اي كاش نيومده بودم هردو ساكت شديم و براي ناهار رفتيم پايين پيش اقدس خانوم غرغرو....
با ثبت نام توي باشگاه ميتونم اوقات بيكاري مو جبران كنم ديگه روزام يكنواخت نيست بعضي وقتا فكر ميكنم ديگه ثناي قبلي نيستم يكجوري شدم شبا دير ميخوابم و به اتفاقات توي طول روز فكر ميكنم دلم براي مهرناز تنگ شده بعضي اوقات بهش زنگ مي زنم ما هيچكس رو نداريم تمام فاميلاي پدري كه امريكان تمام فاميلاي مادري هم كه سايه منو از شش فرسخي ترور ميكنن فقط چند تا ازهمكارا و دوستاي بابا كه بعضي وقتا در به تخته بخوره بيان خونمون يا ما بريم خونشون همشون هم يكجوري هستند انگار مصنوعي اند
مصنوعي ميخندن....
مصنوعي حرف ميزنن....
مصنوعي رفتار ميكنن.......
واي بچه هاشون چه افاده هايي ميريزن
نميدونم چرا هرچي ادم مورد داره به پست من بدبخت ميخوره
اخه يكيش محض رضاي خدا بي شيله پيله نيستن
ته همه حرفاشون به پول ختم ميشه
هفته آخر شهريوره توي دلم خيلي خوشحالم بالاخره دوستاي دانشگاهيم رو ميبيننم و اين از هيچي بهتره
سينا كه وقت نداره همش بيمارستانه نميدونه چيكار كنه
منم مشغولم وبا شروع ترم ديگه صبحا باسينا نمي رم مسيرامون يكي نيست بخاطر همين بابا يك ماشين هم براي من گرفته تا راحت باشم امروز غروب كيان با سينا اومد خونه تعجب كردم قيافه كيان ديدني بود وقتي از سينا پرسيدم گفت ابله مرغون گرفته
خندم گرفت پسر به اون بزرگي تا حالا ابله مرغون نگرفته بود وقتي پرسيدم چجوري گرفته گفت كه توي بخش اطفال هستند و جناب كيان با يكي از بچه ها رفيق شده زيادي بهش محبت كرده و در اثر نزديكي زياد ازش ابله مرغون جايزه گرفته
از حرف سينا خندم گرفت جايزه گرفته اخه يعني چي؟
بيچاره كيان ....
ابله مرغون زياد براي بزرگسالان جالب نيست يكم خطرناك هم است
حالا سينا اوردتش اينجا تا ما ازش پذيرايي كنيم
شبا كه اقدس خانوم شام نمي پخت و منم اينقدر شام پختم حرفه اي شدم
براي كيان يك سوپي پختم و بعد شام رفتم اتاق سينا
كيان رو تخت خوابيده بود به سينا گفتم حالش چطوره؟
----بهتره
كمي باهم حرف زديم و من رفتم بيرون
صبح روز بعد سينا رفت بيمارستان منم بعد كلاسام اومدم خونه اقدس خانوم براي ناهار لوبيا پلو پخته بود كمي غذا ريختم و رفتم اتاق سينا كيان رو تخت نشسته بود سلام كردم و گفتم خوبي؟
---نه كف پاهامم ابله گرفته
خنديدم خودش هم خنديد وقتي ميخنديد چقدر خوشگل ميشد تا حالا دقت نكرده بودم حواسم نبود به قيافش زل زده بودم يك سرفه كرد و گفت خيلي خوشگل شدم با اين آبله ها؟
نه ديونه اين حرفا چيه من ميرم تو هم ناهار تو بخور
اومدم بيرون حالا مگه از فكرش بيرون ميام تا ميخوابم چشاي طوسيش مياد تو ذهنم خدايا چرا اينجوري شدم پاك خل شدم
تصميمي داشتم كمتر ببينمش كه يكبار گرفتارش نشم منم بي جنبه اما
يك هفته گذشت و كيان خوب شد و رفت خونش از وقتي ماشين دار شدم ديگه نميبينمش دلم براش تنگ شده اصلا از خودم انتظار نداشتم دلم ميخواد اين دلمو بدم قصابي سلاخيش كنه با اين بي جنبه بازي هاش
امتحانا شروع شده و منم ميخوام كمتر بهش فكر كنم و ديگه كم كم داره ارزوم ميشه كه ببينمش امروز اخرين غول امتحانيمم شكستم و توي خونه نشستم دارم بهش فكر ميكنم دلم ميخاد ازش بيشتر بدونم كار زياد سختي نيست امشب از سينا اطلاعات ميگيرم حالا اگه امشب اقا سينا بياد خونه خوبه اعصاب ندارم ايشششششششششش
صبح ساعت 5از خواب بيدار شدم نميتونستم از درد بخوابم باز هم سر ماه شد و بدبختي من شروع شد انگار توي روده هام سوزن فرو ميكردن نافم كه داشت از جاش در ميومد بي صدا گريه ميكردم كه درد كمتر حاليم شه ساعت 9 از اتاقم اومدم بيرون رو مبل حاللم دادم و يك دونه قرص خوردم ولي خوب نشدم هيچ بدتر هم شدم داشتم گريه ميكردم و چنگ مي انداختم توي مبل كه در حال باز شد و كيان و سينا اومدن تو سينا كه ديگه اينقدر منو اينجوري ديده براش عادي شده و ميدونست قضيه چيه بي خيال رفت سمت اتاقش كيان چشاش گرد شدخ بود
--ثنا خوبي؟چرا گريه ميكني؟
چيزي نيست برو
كيان سينا رو صدا زد و گفت بيا سينا دندون قروچه اي رفت و گفت قرص خوردي سرم رو تكون دادم سينا دست كيان رو گرفت و گفت بريم كيان اما مصر گفت حالش خوب نيست بيا ببريمش دكتر
سينا گفت اه...كيان چقدر تو خري بابا مثلا داري دكتر ميشي اين هر ماه اينطوري ميشه عاديه حالا بيا
تو اوج درد دلم ميخواست اين سينا رو از وسط نصف كنم زير لب بهش فحش ميدادم اينقدر گريه كردم تا مچاله شدم توي مبل و خوابم برد داشتم خواب ميديدم از يك پرتگاه مي افتم كه از خواب پريدم سينا و كيان داشتند تي وي ميديدند وقتي ديدن بيدار شدم گفتن حالت خوبه سر تكون دادم گشنم بود گفتم سينا برو برام ناهار بيار
---نوكر بابات غلام سياه
پاشو ديگه من نميتونم پاشم
----به من چه؟
كيان يك چشم غره به سينا رفت و و براي من ناهار اورد اونم چه ناهاري
نيمرو چيزي كه ازش متنفر بودم
مگر اقدس خانوم امروز نيومده بود حالا بيچاره اورده زشت بود بگم نميخورم چند لقمه به زور خوردم سينا ميخنديد
كيان چته كي قلقلكت داده
----من در تعجبم كيان ثنا هرگز نيمرو نميخوره چطوري الان خورده و دوباره خنديد
منم يك چشم غره بهش رفتم كه كيان خنديد و گفت اين يعني خفه شو اقا سينا
منم چشامو بستم و بعد از چند دقيقه باز كردم ديدم كيان همينطور زل زده به من اشاره كردم چيزي شده
خنديد
به خودم نگاه كردم واي اين ديگه خيلي افتضاح بود من با يك ميني تاپ و شلوارك چند ساعته جلوشون نشستم فوري بلند شدم و دويدم به سمت اتاقم
تازه خوب كه تو اينه اتاقم نگاه كردم فهميدم چه خاكي بر سرم شده
بند هاي لباس زيرم بزرگتر از بند تاپم بود يقه تاپم كه دقيقا وسط سينه ام بود و نصف بند و بساطم بيرون ريخته بود گريه ام گرفت حالا با چه رويي ديگه تو چشاي كيان نگاه كنم تا غروب از اتاقم نيومدم بيرون شب كه بابا اومد حالمو بپرسه خواست با هم صحبت كنيم بعد شام
دور هم شام ميخورديم كه بابا از خواستگاري آقاي نوايي معاون كارخونه بابا براي پسرش صحبت كرد حالا من دهن وا نكرده سينا جوري به بابا پريد كه ممن اصلا جرات نكردم به بابا حرف بزنم
تو دلم گفتم اي ول سينا بابا غيرت تعصب علاقه
باز از درد به خودم ميپيچيدم و نميتونستم بخوابم سينا در زد و اومد تو جلوم نشست و خنديد
گفتم چيه؟
----شما دخترا عجب موجودات پيچيده و عجيبي هستيد
نگاش كردم
----نظرت راجع به خواستگارت چيه؟
نگاهي عاقل اندر سفهيي بهش كردم و گفتم به من ميخوره كه قصد ازدواج داشته باشم
خنديد و گفت خيلي
مرض پاشو برو گمشو حوصلتو ندارم
-----امروز كه جلوي كيان پاك ابروي ما رو بردي
مجبور نيستي همش به دمت ببندي بياريش خونه
لبخندب زد و گفت خوب تو هم دوستاتو بيار
خوشم نمياد در ضمن چرا دوستاي ديگه نميان خونه
-----چون بهشون اطمينان ندارم كيان هم فرق ميكنه
چه فرقي؟راستي خانواده كيان كجان خيلي كنجكاوم
-----اي ناقلا كنجكاوي يا....و خنديد
اصلا لازم نيست بگي بيرون يالله
----خيلي خب بابا ميگم كيان از دوره دبيرستان با من بوده البته دو سال از من بزرگتره باباش يك خرپول به تمام معناست مامانش توي يك تصادف مرده باباش هم ادم مستبد و زورگوييه و كيان از دبيرستان اومد تهران و تنها زندگي ميكرد مثل من تنها بود ولي با اين تفاوت كه باباي من بهترين باباي دنيا بود دلم سوخت بيچاره كيان اشكام اماده ريختن بودن كه سينا گفت اگه كيان بفهمه داري براش گريه ميكني منو ميكشه
چي ميگي تو
--هيچي هيچي ولي اصلا به روي كيان نيار خب؟
چشمي گفتم و سينا شب بخير گفت و رفت
دوباره داره هوا بهاري ميشه و ما مثل سال پيش رو قبر مامان نشستيم و منتظر تحويل سال.....
توي دلم با مامانم حرف مي زنم...
چشامام به اسمش خيره مونده.......
خيلي زود رفت.....
نگاهي به بابام مي اندازن و دوباره خيره ميشم به اسم حك شده روي سنگ قبر
به مامان ميگم بابا به اين ماهي چطور شد ازش جدا شدي
حتما باز پاي اين دايي در ميونه....
توي دلم اينقدر غرغر كردم كه سال تحويل شد تا يكساعت بعد از تحويل سال بوديم اونجا و بعد طبق معمول رفتيم ويلاي خودمون
سوم عيد بود كه كيان هم اومد شمال پيش ما حال اكيپ سه نفره ما جور شد با هم مي رفتيم بيرون اينقدر به سيناي ملعون التماس كردم تا راضي شد بريم ماسوله آخه اون سري كه با بابا اومدم كوه ريزش كرده بود و جاده بسته بود
صبح هشت را افتاديم و حوال چهار نيم رسيديم خيلي شلوغ بود خيلي هم زيبا منم نديد بديد .....
سقف خونه يكي حيات خونه بالايي بود
يك جايي بود كه لباس محلي مي پوشيدن و عكس ميگرفتن منم خوشم اومد يك عكسي گرفتم لباسش يك دامن پرچين گل گلي بود با يك بلوز و جليقه و يك روسر بلند قلاب بافي شده جليقه اش كه اينقدر بهش سكه اويزون بود فكر كنم چهار پنج كيلو وزن داشت عكس گرفتم و هر چي به كيان و سينا گفتم اونا هم عكس بگيرن قبول نكرددن از اونجا يك عروسك بافتني بزرگ خريدم كه هنرمندانه با كاموا بافته شده بود و يك جفت گيوه براي بابا گرفتم با يك جور حلواشكري كه كنجدي بود سه تايي اونجا اش رشته خورديم و ساعت نه شب بود كه راه افتاديم به طرف رامسراصرار كيان كه شب بمونيم و صبح برگرديم منو راضي نكرد خيابونا وحشتناك شلوغ بود تو اين شلوغي فقط همينو كم داشتيم كه تصادف هم بكنيم حالا ماشين طرف چيزي نشده بود چنان سر و صدايي راه انداخته بود كه خيابونو بند آورده بود با كلي دردسر بالاخره مامور اومد و ما مجبور شديم كه شب رو بمونيم با بدبختي توي اين شلوغي عيد يك اتاق توي يك دهات پيدا كرديم قرار بود صبح سينا بره رضايت اين مرده رو بگيره شب رو تو همون اتاق نمور خوابيديم صبح كه پاشدم كيان داشت صبحانه ميخورد صبح بخيري گفتم و سراغ سينا رو گرفتم
---رفته رضايت بگيره
تو چرا نرفتي باهاش
----سينا گفت پيشت بمونمتنها نموني
چيزي نگفتم و رفتم صبحانه بخورم
اي ول اقا كيان چه سفره اي هم چيده بود نون بربري و پنير و شير محلي و كره و مرباي البالو واقعا اشتها بر انگيز بود از همشون يك لقمه اي خوردم واقعا چسبيد .
ساعت از دو بعدظهر هم گذشته و از سينا خبري نيست زنگ زدم گفت يك ساعت ديگه مياد ساعت سه و نيم سينا پيداش شد و گفت كه رفته ماشين مرده رو درست كنه يك سيصد تومني پياده شده خلاصه وسايلمونو جمع كرديم و را افتاديم تو راه سه تا ساندويچ گرفتيم و خورديم ساعت نزديك ده شب بود كه رسيديم به بابا گغته بوديم كه چي شده بخاطر همين زياد نگران نبوديم
بااينكه خيلي خستم ولي خوابم نميبره به ساعت نگاه ميكنم يازده ونيم شنلمو مي پوشم با اينكه مي ترسيدم ولي دل رو زدم به دريا و رفتم سمت ساحل رو شنا دراز كشيدم صداي موجا ملودي قشنگي بوجود آورده بود فقط اين پشه ها
داشتند منو ديونه مي كردند
نميدونم چي شد كه خوابم برد آفتاب ميخورد به صورتم كه از خواب بيدار شدم تمام تنم درد ميكرد فكر كنم يك سرماي حسابي بخورم و قتي رفتم تو ويلا سينا به سمتم يورش اورد يك قدم برگشتم كه دادش در اومد تازه دادش تموم شده بود كه به من نگاه كرد و از خنده منفجر شد گفتم چيه؟
---برو خودتو تو اينه ببين
وقتي تو اينه خودمو ديدم خندم گرفت پشه ها بيكار ننشسته بودند
دقيقا وسط دو ابروم يك خال قرمز كاشته بودند حال بماند چند جاي ديگه از صورتمو خال خالي كرده بودند يك پا هندي شدم واسه خودم با اون خال قرمز
اومدم پيششون بابا ميگفت كه بعدظهر راه بيفتيم و برگرديم ولي من دلم اينجا بود خيلي دلم ميخواست سهيل رو ببينم دلم براش تنگ شده دلم براي خاله هم تنگ شده ولي ياد اخرين ديدارمون مي افتم پشيمون ميشم خلاصه به گفته بابا همون روز بعدظهر راه افتاديم و چند روز باقيمانده عيد هم چرخيديم منتها توي تهران و براي سيزده بدر رفتيم فشم ويلاي يكي از دوستاي بابا نميگم بد گذشت ولي خوش هم نگذشت چون مجبور بودم اطوارهاي مصنوعيشون رو تحمل كنم مخصوصا سينا هم نيومده بود و منم حوصلم كلي سر رفت خيلي دلم ميخواست وسطي بازي ميكردم يا واليبال ولي منتها اين دختراي دوستا ي بابا هم كه همه دماغشون عمل كرده بودند و ميترسيدند توپ بخوره بهش كج بشه منم اصراري نكردم و تحمل كردم و موندم تا اون روز به پايان برسه.
وقتي كسي پزشكي ميخونه يا بهتر بگم تو محيط بيمارستان كار ميكنه يك جوري صبر و تحملش زياد ميشه بدترين بخش بيمارستان اورژانس و بخش قلبي شه چون حداقل در روز شاهد مرگ يكي هستي و اونقدر اين صحنه هارو ميبيني كه مرگ برات عادي ميشه دنيا بي ارزش ميشه برات حتي بي ارزش ترين چيزي كه ادم بتونه تصورش رو بكنه اين روزا سرم خيلي شلوغه اينقدر بيمارستان رفتم كه فكر ميكنم بوي بيمارستان ميدم سال چهارمم داره تموم ميشه خدا كي بشه من دكتر بشم بيچاره كيان و سينا علاوه بر امتحاناشون بكوب دارن درس ميخونن بيچاره كنكور كارورزي دارن اگه قبول نشن نميتونن دوره كا آموزيشون رو توي بيمارستان شروع كنن البته بعد از امتحاناتشون كنكور دارن روزها يكي ميگذره امتحان ها يكي يكي تم.م ميشه و شب زنده داري سينا شروع ميشه هفته آينده امتحان داره از كيان خبري ندارم فقط ميدونم زنده است .
دوشنبه و قتي كيان و سينا از امتحان برگشتن خوشحال بودن پس حتما خوب دادن كه اگه جز اين بود جاي شك داشت چون خيلي خونده بودن صداشون تا اتاقم ميومد فوري زدم بيرون و يم خسته نباشيدي گفتم و زل زدم بهشون
سينا به كيان گفت شاخ دارم
كيان: نه من چي؟
سينا اره دوتا مدل گوزني
كيان دستي به سرش كشيد و گفت نه نيستش
بعد هر دو زدن زير خنده و رو به من گفتن چرا اونجوري نگاه ميكنم
منم گفتم شما دو تا بيش اندازه خوشحالين مشكوكين
----برو بابا به جاي اينكه يك چيزي بياري بخوريم داري براي من وراجي ميكني
يه نوكر بابات غلام سياهي گفتم كه كيان تركيد اون روز با شوخي هاي بي سر وته من و سينا گذشت با اينكه هممون مشغول بوديم ولي تفريحمون سر جاش بود
يك شب تو اتاق سينا بودم و رفتيم تو نت
سينا گفت بشين بچت بينيم
خنديدم و گفتم مثلا داري دكتر مملكت ميشي چرخ هاي ملت رو تو بايد پنچر كني
----بشين بابا فعلا اين ملت رو بذاريم سر كار نرخ بيكاري بياد پايين
نشستم و با ايدي نازي خانوم ملوسه ان شديم
هواخواه زياد داشت
يكي ميگفت سلام نازي جون بگير قلوه مو دلم رفت....
يكي نوشته بود شنبه خونمون خاليه جيگري......
يكي نوشته بود كجايي بابا نازي خونمون كم شده بود ....
من مونده بودم چي بگم به اين سينا
اخه چي مثلا خودشو دختر جا زده با يك سري اراذل ......
نگاهي بهش كردم و گفتم اوه....اوه... چه بي حيايي تو دختر
خنديد و گفت بي خي با كلاه قرمزي بچت
داشتم باهاش ميچتيدم و كلي شر و ور ميگفتيم منو سينا مرده بوديم از خنده كه يكي ديگه اومد كيان بود
به سينا گفتم گفت ببين چي ميگه؟
----سلام سينا جون اني؟
اره عيبي داره
-----نه الهي من قربون اون خواهر خوشگلت برم
سينا پوقي زد زير خنده....
منم نوشتم به خواهر من چيكار داري؟
-----عشقمه ....فضول.....الهي براش پرپر شم
-----چيكار ميكنه دلم براش يك ذره شده
سينا ديگه مرده بود از خنده منو از صندلي بلند كرد و خودش نشست
سلام احمق جون ثنا اينجاست
----پاشو گم شو
به جان تو وبتو روشن كن ببين
عرض سي ثانيه تصوير كيان با ركابي ديده شد
منو ديد بيچاره كپ كرد...
لكنت گرفته بود و نميتونست حرف بزنه...
س...س..لام
منم خندم گرفته بود عليك بلندي گفتم سري از تاسف براش تكون دادم
از اتاق سينا اومدم بيرون
هنوز به اتاقم نرسيده بودم كه گوشيم زنگ زد برداشتم كيان بود
بيچاره نميتونست حرف بزنه
با هزار بدبختي و تته پته تعريف كرد كه منو دوست داره
قبلا منو توي دانشكده ديده بوده و توي نخم بوده و از روي شباهتم
به سينا گفته كه سينا جدي نگرفته تا اون روز توي كلاس كه اون اتفاق پيش اومد
كلي حرف زد مخ منو گذاشت تو فرغون آخر هم ازم پرسيد چه احساسي
بهش دارم با اينكه بهش بي ميل نيودم ولي خواستم يكم كلاس بزارم
گفتم من از شما اين انتظار رو نداشتم ...
شما مثل سينايي براي من....
من نميدونم چي بگم و كلي چرت و پرت اخر هم هول هولكي خدا حافظي كردم
پريدم اتاق سينا و چنان نيشگوني از روون پاش گرفتم كه نفسش رفت
اي بي غيرت حالا ميدوني رفيقت رو خواهرت نظر داره مياريش خونه
خيلي واقعا كه....
اگه به بابا نگفتم.....يه آشي برات نپختم ....فلفل نمك نريختم...
با سينا كلي خنديدم
سينا هم نامردي نكرد كلي از جنس بنجل دوستش تعريف كرد
و در آخر گفت از نظر من تضمين شده است
از اين گاگول تر گير نمياري...
آخه كدوم خري مياد تو رو بگيره....
به طرفش هجوم بردم كه پام گير كرد به قاليچه اتاقش و با مخ رفتم تو ديوار
ديگه سينا مرده بود از خنده
منم بي عار گفتم حالا رفيقت كي مياد خواستگاري
سينا گفت اوه...اوه..چه هوله ميگنا دخترا دنبال شوهر افتادن حالا عيني دارم ميبينم
يك چشم غره همراه با ايشي براش رفتم و از اتاقش اومدم بيرون و در خيالاتتم گم شدم.
يك روز طبق معمول كه داشتم توي سالن تي وي نگاه ميكردم رو كاناپه خوابم برد وقتي چشم باز كردم كيان كنار كاناپه بغلي نشسته بود نگام ميكرد خيلي عصباني شدم و سريع رفتم تو اتاقم اين ديگه كيه نه به اون سربه زيري نه به اين هيزي
در اتاقمو ميزد و معذرت ميخواست اصلا كارش درست نبود وقتي كه ديگه صداش نيومد در اتاق رو باز كردم كه نگو اقا به در تكيه داده بود پهن شد وسط زمين حالا تو عصبانيت خنده ام گرفته بود اخر هم وقتي با اون هيكلش كه وسط زمين افتاده بود خندم تركيد اونم ميخنديد بلند شد رفتيم پيش سينا و با هم كلي حرف زديم.
كيان ميگفت كه پنجشنبه بريم مهموني يكي از دوستاشون منم گفتم كه من نميام همون اون دفعه براي جد و ابادم بسه وقتي كيان ميخنديد دلم براش ضعف مي رفت اخه خيلي ناز مي شد بهم گفت كه قول ميده كه اين دفعه بهم خوش بگذره با كلي اصرار قبول كردم
پنجشنبه يم تيريپ ساده زدم يك بلوز استين سه ربع كه يقه بازي داشت با شلوار لي يخي رنگ پوشيدم موهامم باز گذاشتم و رفتيم مهموني فرشيد دوست مشترك كيان و سينا مهموني توي يكي از ويلاهاي لواسون بود و فقط جوونا بودن سينا كه همين رسيديم مثل كش تنبون در رفت من و كيان هم يك گوشه نشستيم و حرف ميزديم از خودمون درسمون البته كيان بيشتر مايل بود از عشقش به من حرف بزنه متاسفانه وقتي اون حرف ميزد من نميتونستم چند سوژه خنده پيدا كنم كه بهشون بخندم در جهان اخرت امثالي مثل من بخاطر مسخره كردن ديگران داري دو چهره ان بيچاره سينا حرف ميزد دريغ از اينكه من يك كلمه گوش كنم يكي از دوستاش اومد و از كيان خ9واست كه بريم پيش بقيه و اون برامون بخونه كيان قبول نميكرد منم بدم نميومد ببينم كيان چطوري ميخونه بخاطر همين منم بهش اصرار كردم و خلاصه رفتيم پيش بقيه گيتار گرفت دستش و شروع كرد
دوست دارم شب تا سحر دور سرت بگردم
ميدونم تو انتخابت اشتباه نكردم
دوست دارم همينجوري بگم برات ميميرم
بگم عاشقت منم تويي عزيز ترينم
واسه من شيرينه حرفات
كاش تو دستات بمونه دستام
واسه من تو بهتريني
كاش هميشه توي قلب من بشيني
خانومم توي بارونم تويي عاشق شو دلم ارومم تويي
تويي يكدونه سرزمين قلب تنهام
تو هموني كه هستي توي ارزوهام
وقتي چشماتو ميبينم دل من ميلرزه
بيا خانومي بكن نزار دلم رو تنها
خانومم تويي ارومم تويي عاشق شو دلم ارومم توييييييييي
طي مدت خوندنش فقط منو نگاه ميكرد بعد تموم شدن خوندنش من اولين نفري بودم كه دست زدم يعني ما دوتا خداي ضايع بوديم ملت فهميدن ما همديگرو ميخوايم چون نگاه كينه توزانه بعضي دخترا دنبال من بود به نظرم حالا اين كيان همچين اش دهن سوزي هم نبودا ميخواستم بگم بردارن براي خودشون ولي بعد گفتم بي خيال از قديم گفتن چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است نيم ساعت بعد هم رفتيم كه شام بخوريم من كه معمولا غذاي مهموني كوفتم ميشه نخوردم نميدونم چرا هر وقت ميخورم دل درد ميگيرم با كيان رفتيم آشپزخونه يك صندلي بيشتر نبود اونم كيان نشست گفتم خجالت نميكشي خانوم متشخصي مثل من سرپا وايسته تو بشيني
خيره به من خنديد يك خنده خبيثانه
گفتم چيه قلقلكت اومد ميخندي؟
----نه خانومم بيا
رفتم جلوش كه منو نشوند رو پاش و دستاش دور كمرم حلقه كرد مني كه از اين چيزا بدم ميومد حالا لال شده بودم و خموش خودمو دادم دست كيان و راحت راحت تو بغلشم تازه احساس خيلي راحتي دارم نميدونم چرا اين احساسو دوست دارم حلقه دستاشو تنگ تر كرد توي صورت هم زل زديم همونطور كه به چشاش خيره ام دارم فكر ميكنم ميگنا بترس از ان كه سر به توي دارد همينه از چشاي طوسيش عشق فواره ميزنه نميدونم ميتونه از چشاي سيام عشقمو بخونه يا نه آخر هم بي طاقت ميشه منم بي طاقت ميشم جو و احساس با هم قاطي اونم جو نامرد شروع ميكنيم به بوسيدن هم
داره گردنم ميبوسه قلقلكم مياد ميخندم ميگم گلوم نه قلقلكم مياد ميخنده و س


مطالب مشابه :


مدل پرده والان كج اوريب

مدل پرده والان كج مدل لباس بافتني مدل لباس شب مدل پالتو كفش و چكمه كلاه و




وهن و لودگی

(ابروي پيوسته و سرمه و سرخاب گونه‌ها براي "سودابه‌خانم" و كلاه بافتني ، بدلحجه، كج




زیر باران | ميترا الياتي

پسرك گره بزرگ كلاه بافتني را با ناخن كشيد، يكي از رج ها چين خورد و شکافت: زن راهش را كج كرد.




نمایش نامه ی ایرانی - در فراق فرهاد نوشته ی ناصح کامگاری

رقم‌ درشتش‌ ماشين‌ بافتني كجكلاه‌خان شال‌ و كلاهبافتني‌ واسه




خون واقعی 2-4

مجبور مي شي كلاه سعي كردم تا كج خلق دامني كتاني و بلوزي بافتني، كه با ظرافت




خواص گیاه زنجبیل

بافتني. زنگ قلاب بافت كلاه فانتزي گرم براي ني ني




نگاهی کوتاه به مد و لباس براساس زندگی اسلامی ایرانی

لباس مردان بختياري شامل كلاه نمدي، چوقا به حالت كج تا آخرين حد بافتني كه از پنبه




رمان لجبازی با عشق

كيان و سينا گفتم اونا هم عكس بگيرن قبول نكرددن از اونجا يك عروسك بافتني كج بشه منم




رمان لجبازی با عشق3

كيان و سينا گفتم اونا هم عكس بگيرن قبول نكرددن از اونجا يك عروسك بافتني كج بشه منم




برچسب :