رمان بادیگارد عاشق من9

حالت دو گرفتم و دوییدم تو یه کوچه که چه عرض کنم یه ال میخورد اونجا قایم شدم .... به کیاشا نگاه میکردم .... همینجور داشت دنبالم میگشت.... هی بستنی میخورد ..... همه جا رو نگاه میکرد که شاید توی یه مغازه ای چیزی باشم.... هرهرهر منو نشناختی هنوز.... منو میگی از شادی میپریدم بالا میومدم پایین حالا یکم دنبالم بگرد تا حالت جا بیاد.....ایول ایوله....
یکی از پشت دست گذاشت روی شونم ..... تنم یخ شد.... کیاشا که داشت دنبالم میگشن پس این کی بود؟؟.... گارد گرفتم واسه یه ضربه فنی....
آرنجمو محکم کردم .... یکی محکم زدم تو شکمش بدون اینکه بدونم کیه؟؟؟....صداش رفت هوا...... چقد صداش آشنا بود.... با احتیاط اخم کردم و رومو کردم سمتش
وایــــــــــــــــــــــ ــــــــــی این که سورن بود؟؟؟ آخی بدبخت چه ضربه ای زده بودما؟؟؟شکمشو گرفته بود و خفیف داد میزد....
با دست پارچگی گفتم
-اِی دای سورن تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
بلند شد
سورن-زدی ناکارم کردی میگی اینجا چیکار میکنی؟؟ببینم تو که خودت یه پا شیرمردی بادیگارد میخواستی چیکار؟؟
-الان وقت شوخی کردن نیست طوریت نشد؟؟؟
سورن- دیگه انقد جقله نیستم با این ضربه طوریم بشه....
خندیدم
-دیدم چطوری چیزیت نشد......
سورن – مسخره میکنی؟؟؟
یه خنده شیطون کرد
سورن- ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟؟هی به اونور نگاه میکنی؟؟
دستمو گذاشتم رو لبم
-هیــــــــــــــس ...... الان میفهمه اینجام.....
سورن – کی کیاشا؟؟؟
دستشو بلند کرد و بنا به صدا کردن کیاشا شروع کرد به دست تکون دادن
-هی هی هی تو رو خدا ....... ( دستاشو گرفتم) ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟؟
سورن- ها من؟؟؟ منم عین تو در رفتم....
خندم گرفت
- در رفتی؟؟
سورن-آره
- از دست کی؟؟
سورن-اَه چقد سوال میپرسی؟؟؟ مامان دیگه....
باز علامت تعجب اومد رو سرم
- چرا؟؟
سورن-وای چون چ چسبیده به را.... نمیدونی؟؟ خالتو نمیشناسی؟؟؟ باید صبر عیوب داشته باشی باهاش بیای خرید
(صداشو نازک کرد و دستاشو با ناز اینور اونور میکرد) اینو بگیرم؟؟؟ نه نه... اینو چی؟؟؟ سورن جان این خوبه؟؟؟ سورن پسرم این چطوره؟؟؟( باز صداشو درست کردو دست کشید به موهاش)وای خدا ؟؟؟ داشت روانیم میکرد از دستش در رفتم......(مشکوک نگاهم کرد) حالا تو چرا؟؟
از خنده ریسه میرفتم
- من هیچی بعدا بهت میگم فعلا در دقیقه اینجا آروم بگیر....
سورن- باشه اشکال نداره من آروم میگیرم ولی هر جا میخوای بری منم با خودت ببر
-بروبینیم بابا
یه نگاه به کیاشا انداختم بدبخت سه بار کل بازارو اینور اونور کرده بود آخی بیچاره دلم به حالش میسوزه بدبخت فکر میکنه منو دزدیدن ... هرهرهر فک کن؟؟
خاله از دور نمایان شد هی سرشو اینور اونور میکرد
سورن سرش تو گوشیش بود
نمیری الهی سورن
- هی سورن سورن خاله ایناهاش
با دست خاله رو نشونش دادم
سورن-ها؟؟ آها آره بزار بگرده دنبالم
مردم از اونجا رد میشدن هی منو سورنو نگاه میکردن شدیم محض خنده براشون انگار
-هوی سورن برنامه ای داری؟؟؟
سورن گیج تر از من
سورن- ها؟؟ برنامه ؟؟؟ آها آره میگم.....
آره بهترین کارو پیشنهاد داد ایول به سوی اجرای برنامه....
***

منو سورن به سمت کافی شاپ رفتیم و داخل نشستیم.....
- اوکی حالا زنگ بزن
سورن- باشه ولی ضایع نکنی ماروها؟؟
این باز به من میگفت کیاشا با یه نگاه میفهمید داره چاخان میبافه....
- باشه بابا
گوشی رو گرفت دستش و شماره کیاشا رو گرفت
فک کنم کیاشا جواب داد
سورن- دقیقا واسه همین زنگ زدم رها پیش منه ولی اگه دیر میرسیدم الان اینجا نبود..... بیا به کافی شاپ.... تا بهت بگم... بدو فوری چون نمیخوام به مامان چیزی بگم وگرنه میفهمه
و گوشی رو قطع کرد....
- بابا ایول .... راستی به خاله چی میکی؟؟
سورن- اونم یه کاریش میکنم....
دوباره گوشی گرفت دستش و رنگ زد به خاله........
سورن-سلام مامان کجایی؟؟ها؟؟؟
.....
سورن- نه مامان بیا به کافی شاپ...... تا بهت بگم چی شد....
گوشی رو قطع کرد
نمیفهمم به خاله میخواست چه دروغی بگه؟؟؟
کیاشا به سرعت در کافی شاپ باز کرد و اومد سمت ما....
کیاشا با نگرانی نگام کرد با بی تفاوتی نگاش کردم ....
کیاشا- حالت خوبه؟؟؟
سرمو به نشونه ی آره تکون دادم
سورن-نه چه خوبی؟؟؟ اگه من نبودم الان معلوم نبود حالش چطور بود......
کیاشا سرشو برگردوند سمت سورن
اخم کرد
کیاشا-چی شده مگه؟؟؟
سورن- هه آقا رو باش تازه میگه چی شده؟؟؟ هیچی رها گم شده بود اینجاها..... هی تو خیابون اینور اونور میرفت شمام که اصن معلوم نبود کجایی؟؟؟ بیچاره عمو سیاوش که رها رو دست تو سپرده ..... نچ نچ نچ..... افتاد جلوی یه ماشین یارو بلند شد اومد بزنتش من جلوشو گرفتم
کیاشا اخم کرد
کیاشا- من سه بار این خیابون تا تهو اینور اونور کردم پس چرا ندیدم ...........
سورن رنگش پرید دست پارچه شد......آی خاک تو سرت تر زد
سورن- ها ؟؟؟ چه میدونم کور بودی.....
پیش دستی کردم
-مگه قراره هر اتفاقی می افته تو ببینی؟؟؟؟
آخ خاک به سرم من که بیشتر گند زدم معلوم شد د داریم چاخان میبافیم هردو رنگمون شد عین گچ
کیاشا مشکوک نگاهمون کرد
کیاشا-حالت خوبه؟؟؟
-آره بد نیستم
کیاشا-حتما ترسیدی ؟؟؟؟
-آره خیلی
کیاشا- ببخشید که گمت کرد
آره همینه باید اینطوری میکردم
سورن-آره بابا خوبه دیگه تولم کیاشا هی خوبی خوبی؟؟؟ من مثل اینکه ازس محافظت کردم بپرس تو خوبی یا نه؟؟؟
کیاشا- تو مهم نیستی....
سورن- واقعا ممنون ......
خاله اومد داخل و مانع بحث سورنو کیاشا شد
کیاشا اومد پیش من نشست
خاله اومد سمت ما
خاله-اِ همه اینجا بودین همه؟؟؟فک کردم فقط سورنه....
-آره همه
سورن پرید وسط حرفم
سورن-آره میدونی مامان من داشتم میومدم پیشت که یدفعه کیاشاو رها رو دیدم که توی کوچه بودن(آخ باز خراب کرد) کیاشا گفت ما تشنمونه گفتم بریم کافی شاپ و زنگ بزنیم به تو
خودش تازه فهمید چه گندی زده و رنگ به رنگ شد چپ چپ نگاش کردم کیاشا هم متوجه شد و منو و سورنو مشکوک نگاه کرد ولی خاله متوجه نشد
آخ یعنی یکی بزنه تو سر من که با این سورن نرم توی یه تیم
خاله – آها که اینطور آره منم نشنمه.......
منو کیاشا با بهت و چشای در اومده با علامت سوال به سورن نگاه میکردیم سورن یه چشم غره به ما رفت
به دستای خاله نگاه کردم پر بود از وسیله بابا ایول خله ما داشته کل بازارو میخریده سورن راست میگفت
اوف شانس آوردم خاله سر رسید کیاشا نپیچید مارو به سوال که سورن با تر بزنه

سرمو گذاشتم رو بالشت
آخ انگار یه عالمه بارو از رو دوشم برداشتن
بالاخره بعد از سه روز فیلم بازی کردن تموم شد
از رفتار مشکوک کیاشا خسته شدم یه موقع هایی دلسوزی زیاد از حد یه موقع هایی از اذیت کردن من خوشحال میشه یه وقتایی میشینه توی یه دفتر یه چیزی مینویسه ........تنها کلمه ای که به دردش میخوره اینه..... دیوونه روان پریش....یاد اون روزایی افتادم چقد مطیع عرفان بودم ..... هر حرفی میزد بی برو برگشت قبول میکردم .... کسی رو به جز اون نمیدیدم اگه یه بار دیگه ببینمش تنها کاری که میکنم اینه که یکی میزنم تو گوشش تا بفهمه چی به چیه خیلی جلوش کم آوردم ....... کیاشا اومد داخل اتاق .... یه سری برگه دستش بود اومد لبه ی تخت نشست ....
کیاشا- از فردا باید برای دانشگاه یعنی باهم میریم
وای آخ جون من عاشق دانشگام ایول بازم دانشگاه ولی با کیاشا که کیف نمیده
- ببخشیدا میشه بپرسم نقش تو اونجا چیه؟؟؟
کیاشا- منم میام اونجا درس میخونم
چشام از تعجب چهاتا شد
-ها؟؟؟ تو چرا؟؟؟
کیاشا-همینجوری مشکلی هست؟؟؟
-نه ولی مگه تو مدرک نداری؟؟؟
کیاشا-چرا دارم مدرک مهندسی پزشکی دارم یه شرکتم دارم این پیامم که دیدی شرکت منو اداره میکنه ولی من دوست دارم دوباره درس بخونم چیزی میشه مگه؟؟؟
- نه چیزی نمیشه هر کاری دوست داری بکن
کیاشا- خوب باشه حالا برو اونور میخوام بخوابم
بی ادب ازت بدم میاد پررو
رفتم گوشه تخت
اومد پیشم دراز کشید
پشت کردم بهشو چشامو بستم
جواب ابلهان خاموشیست

بیخودی باهاش یکی بدو نکنم بهتره

آخ جون فردا دانشگاه رو بچسب
چشامو بستم مخم خالی شدو فقط و فقط شد خواب و دیگر هیچ ( داری منو؟؟؟)
*****
دوست داشتم حالا که اینجا دارم میرم دانشگاه یه تیپ رسمی و عالی داشته باشم ....... یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن سفید طرح دار زیرش که روش طرح یه دختر بود و یه کت اسپرت مشکی و روش تنم کردم یکم آرایش کردم و موهامو بالای سرم بستم و یه تیکه از موهامو ریختم رو صورتم ..... حالا شدم یه دانشجو شدم در حد لالیگا...... از وقتی اومدم پیش کیاشا برای اولین باره از تیپم فوق العاده راضیم ......کفشای پاشنه بلند مشکیمو پوشیدم یه نگاهی به خودم توی آیینه انداختم خودمو تحصین کردم .....از اتاق اومدم بیرون میدونستم الان کیاشا منو ببینه تعجب میکنه ...... رفتم جلوش که روی مبل نشسته بود ...
- من آمادم
با صدام سرشو بالا کرد به جرات میتونم بگم اول تعجب کردم ولی بازم نقاب بی تفاوتی زد .....
بلند شد
کیاشا-بریم
-باشه
دنبالش راه افتادم
تمام مسیرو سکوت کرده بودیم انگار هردو دوست داشتیم به صدای بی صدای سکوت گوش میکردیم داشتم به این فکر میکردم که چه اتفاقایی ممکنه بیافته
به محیط دانشکده حقوق رسیدیم .......
- کیاشا مگه الان موقع سال جدیده؟؟؟
کیاشا-نه اینجا دانشگاه خصوصیه هر وقت از سال ورودی های جدید میگیره
-آها چرا انقد زود کارای دانشگاهو اقامتم درست شد؟؟؟
کیاشا-چون خودم اقامت داشتم به عنوان همسر من به راحتی همه چی درست شد .......
- آها ......
از ماشین پیاده شدیم یه نگاه به ساختمون دانشکده انداختم ........واقعا زیبا بود
با کیاشا به سمت ساختمون رفتیم
کنارم وایساده بود و همراهم راه میومد انگار از همه جهات داشت حمایتم میکرد
به داخل ساختمون که رسیدیم کیاشا منو از رشته افکارم درآورد
کیاشا-تو اینجا وایستا من برم پرونده هامونو تحویل بدم باشه؟؟؟تکون نخوریا؟؟
یه خنده بی اختیار روی صورتم نشست
-باشه
اونم خندید و رفت همونجا وایساده بودم که یه دختر اومد به سمتم
موهای بلوند اروپایی داشت و چشمای سبز .....
اومد و روبروم وایستادو گفت
- سلام من جولیام توام عین من ورودی جدیدی آره؟؟؟فک نکنم مال این دورو اطراف باشی ؟؟؟؟
-آره منم رهام ایرانیم خوشبختم
جولیا-مرسی( دستشو آورد جلو)
منم بهش دست دادم
جولیا- بیا باهم دوست بشیم
- حتما
با یه نگاه بهش فهمیدم دختر خوبیه
کیاشا برگشت یه نگاه به جولیا انداخت و با ابرو بهم فهموند کیه؟؟؟
جولیام همین به کیاشا یه نگاه انداخت
جولیا – رها معرفی نمیکنی؟؟؟
- جولیا کیاشا همسرم و کیاشا ایشونم جولیا یه دوست جدید
باهم سلام و احوالپرسی کردن
جولیا – نگفتی ازدواج کردی
-مگه چند وقته باهم آشنا شدیم شاید ده دقیقه
کیاشا برنامه هارو نشونم داد و فهمیدم با جولیا هم کلاسیم نمیدونم از این اتفاق خوشحال بودم یا ناراحت
به سمت شماره کلاسی که روی برگه بود رفتیم و یه جایی برای نشستن پیدا کردیم
جولیا بعد از حرف زدن بایه دختر دیگه به سمت من برگشت
جولیا- ایرانی بودی درسته؟؟؟
با علامت سر گفتم یعنی آره
جولیا-میگن استاد این درس ایرانیه
از تعجب چشام داشت در میومد چی شد؟؟ استاد ایرانی؟؟؟ چه باحال.....
بعد دوباره به روم برگشت
به یه دختر دیگه با موهای مشکی اشاره کرد
- اینم ربکا
منو ربکا باهم دست دادیم رو کردم به کیاشا که داشت با یه پسری که کنارش نشسته بود حرف میزد صداش کردم روشو کرد سمتم
-میگن استاد ایرانیه؟؟؟
کیاشا از تعجب یه تای ابروشو بالا انداخت
کیاشا-جدی؟؟؟ چه جالب .... اصن به اسم استادش توجه نکردم ببینیم تا کی باشه.....
راست میگه ما که نمیدونیم کیه ؟؟؟؟
کیاشا منو با اون پسره که داشت باهاش حرف میزد آشنا کرد جرمی منم باهاش آشنا شدم حس کردم پسر خوبیه ولی خوب به من چه؟؟؟
****

در کلاس باز شد همه ساکت شدن بادیدن استاد قلبم یهو ریخت میدونستم فشارم نزدیک افتادنه آخه این اینجا چرا؟؟؟ خدایا از من چی میخوای؟؟؟چرا هی گره تو زندگیم میندازی؟؟؟کیاشا بادیدن عرفان که در نقش استاد طاهر شده بود سراسیمه یه نگاهی به من انداخت میدونستم رنگ به رنگ شدن صورتم دست خودم نیست حسی که الان دارم یه لحظه از دست عرفان عصبانی یه لحظه یاد اون عشقی می افتادم که براش حروم کرده بودم..... سرمو کردم پایین رها چته ؟؟؟ مگه قرار نبود دیدیش بزنی تو گوشش ..... مگه قرار نبو همه چی از بین بره ؟؟؟.... پس چرا نمیتونی مقاومت کنی؟؟؟.... دیدن عرفان انقد برات غیر منتظره بود؟؟؟...دیدن یه نامرد عوضی؟؟؟دیدن کسی که تورو تو بدترین شرایط تنها گذاشت؟؟؟...... به خودم قول دادم هیچ چیزی جلوش نشون ندم کیاشا به من نگاه میکرد بهش نگاه کردم ولی زود نگاهمو ازش برداشتمو به زمین خیره شدم ......دستشو گذاشت رو دستام ....... یکه خوردم ولی شاید الان توی این لحظه به این دستای حمایت گر نیاز داشتم .... یه لحظه فک کردم شاید کیاشا میدونستو به من نگفت ولی نه کیاشا اینجوری نبود.......الان به گرمای دستاش نیاز داشتم .......نگاهش کردم آروم و زیرلبی گفت
کیاشا- رها یادت باشه قول دادی یادت نره قولتو ها؟؟؟
آره یاد قولی که به کیاشا دادم افتادم اینکه عرفانو از زندگیم بیرون کنم ........باید به قولم عمل میکردم اینجوری هم کیاشا میفهمید به قولم دارم عمل میکنم هم عرفان از زندگیم میرفت بیرون.....
سرمو به نشونه آره تکون دادم و با چشمام بهش فهموندم که به حمایتش نیاز دارم.....به با چشم فهموندن اطمینان نداشتم انقد از روزگار خورده بودم که اطمینان اینکه با چشمای من کیاشا فهمیده باشه به حمایتش نیاز دارم برام بس نبود..... رو بهش کردم
تا اومدم چیزی بگم کیاشا خودش فهمیده بود که چی میخوام بگم ایندفعه انگار چشمام حرفاشونو زده بودن
کیاشا- من حمایتت میکنم .....
جمله ای رو که بهش نیاز داشتم جمله ای الان وقتش بود .........
عرفان شروع کرد
عرفان- سلام عرفان بهادری هستم همونطور که میدونید استادتون یه برگه بگیرین اسماتونو بنویسید که من باهاتون آشناشم
سرم هنوز پایین بود عرفان هنوز منو ندیده بود اگه میتونستم فرار میکردم ولی راهی نبوده و نیست باید بمونم جرمی بعد از نوشتن اسمش برگه رو داد کیاشا اونم اسم منو خودشو نوشتو داد دست جولیا...... میدونست حال خوشی ندارم جولیا بعد از نوشتن اسمش در گوشم زمزمه کرد
جولیا-ایرانیام خوشگلنا؟؟؟؟ چه استادی گیرمون اومد....
با یه لبخند محو جوابشو دادم دلم میخواست بگم این استاد خوشگلتون بود که برای انتقام زندگی یه دخترو به باد داد تباه کرد ندید دختره داره دیوونه میشه
برگه به دست عرفان رسید
شروع کرد به خوندن اسم یکی یکی بچه ها.... کاش هیچوقت اسم ها به منو کیاشا نمیرسید
عرفان اول اسم کیاشا رو خوند
عرفان- کیاشا اصلانی؟؟؟
کیاشا دستشو بلند کرد و اول بلند شدو بعد دوباره نشست
از حرف عرفتن جا خوردم
عرفان-کیاشا اصلانی ایرانی هستین؟؟؟
کیاشا به یه پوزخند جوابشو داد
کیاشا-بله مثله شما.....
عرفان خندید
عرفان-هم وطن....حالا چرا سر از اینجا درآوردی؟؟؟
کیاشا دوباره پوزخند زد من سرم پایین بود
بلند شد
دست منو گرفت سرمو بالا کردم تو چشمام نگاه کرد زمزمه کرد
کیاشا-به من اعتماد کن
عرفان هنوز منو نشناخته بود
کیاشا بلند گفت
کیاشا-با همسرم اومدم
او این حرفش خوشم اومد احساس کردم این حرفش بزرگ ترین حماینه واسم اصلا از این حرفش ناراحت نشدم شاید واسه لینه که من دوست داشتم عرفان به خودش بیاد
دستمو گرفت بلندم کرد
سرم پایین بود همه بچه های کلاس خیره شدم رو منو کیاشا و دست زدن و هورا کشیدن
عرفان بادیدن من تو بهت بود شاید فکر نمیکرد دختری که یه روز قال گذاشته انقد به حالت عادی برگشته باشه که با یکی دیگه ازدواج کرده باشه عرفان بهم زل زده بود کیاشا بار دیگه بلند گفت
کیاشا- رها راد
شاید میخواست به عرفان بفهمونه درسته شک نکن تو بهت نباش
عرفان بالاخره به حرف اومد
عرفان-باشه....بشینین.......
توی نگاهش بهتو میدیدم حرف زدنش با تته پته.... میفهمیدم اونم تو شکه.......
با کیاشا نشستیم انگار قصد نداشت دستمو ول کنه منم دلم نمیخواست حداقل برای این کلاس
تا پالان کلاس به حرفای عرفان توجه نکردم فقط توجهم به این بود که چند باری نگاهش روی من خیره مونده بودو هر بار کیاشا بایه حرکت بهش میفهموند که نگام نکنه وقتی کیاشا باهام میخندید میدونستم فقط برای فهموندن به عرفانه ولی منم همراهیش میکردم دلم نمیخواست عرفان از این دروغ کوچک ترین بویی ببره

بعد از اتمام کلاس به اصرار دوست جدید کیاشا جرمی و دوستای من یعنی ربکا و جولیا قرار شد باهم بریم یه چیزی بخوریم با این که اصلا الان وقت خوبی برای بیرون رفتن نبودو منم دلو دماغ این کارو نداشتم ولی مجبور شدم قبول کنم ....... باهم به سمت حیاط رفتیم و به سمت کافی شاپ کوچیکی که یه گوشه دانشکده بود رفتیم....پشت یه میز گزد نشستیم ..... جولیاو ربکا در مورد عرفان عوضی که به نظرشون یه استاد خوش تیپ بود حرف میزدن و هی به منو کیاشا میگفتن خوش به حالتون که باهاش هم وطنین .....ولم میخواست خفش کنم که هی از عرفان تعریف میکرد...ولی اون که نمیدونست اون با من چیکار کرده پس حق داشت ازش تعریف کنه به خودم نهیب زدم یادت رفته که توام یه زمانی قربون صدقش میرفتی؟؟؟؟دوباره به خودم جواب دادم کوچیک بودم نمیفهمیدم سرمو بین دستام گرفتم اصلا متوجه حرفایی که جرمی و جولیا بلند بلند باهم میزدن نبودم.....کیاشا نگاهش به من بود .......فک کنم تنها کسی که الان میدونست چه مرگمه اون بود.......باز دست گذاشت روی دستم ....... حواسم به دست کیاشا بود که هر دفعه میشد مرحم دردم که با صدای جرمی که با چهره ای خندون حرف میزد به خودم اومدم...........
جرمی-باید برام تعریف کنید چطوری باهم آشنا شدین
کیاشا-حالا بعدا الان که باید بریم ....
بلند شد منم دنبالش بلند شدم الان بهترین کاری رو که میتونست بکنه این کار بود
به سمت ماشین رفتیم کیاشا در ماشینو برام باز کردو خودش به سمت دیگه ماشین رفت
نشستم و درو اومدم ببندم که یکی جلوی درو گرفت نگاش کردم عرفان بود دیگه دیدنش برام یکه آور نبود شاید میدونستم که این کارو میکنه فک کنم دوییده بود که نفس نفس میزد دوست نداشتم تو چشماش نگاه کنم شاید منو یاد اون روزای نفرانگیز میانداخت......
از ماشین پیاده شدم و دقیق روبروش وایستادم کیاشا هم پیاده شد
تو چشماش نگاه کردم هرچند برام سخت بود هر چند دیوانه وار بود ولی نگاه کردم دقیق تو چشماش کیاشا اومد پیشم......بالاخره عرفان قفل این سکوتو شکست.....
عرفان-خیلی وقته ندیدمت.....
این حرفی بود که باید یعد از چهار سال میزد
همینطور زل زده بودم به چشماش
رها به خودت بیا مگه قرار نبود جوابشو با یه زیر گوشی بهش بدی
وقتی دید ساکتم دوباره به اشاره به کیاشا ادامه داد
عرفان- ایشون کی باشن؟؟؟ میبینم خیلی زود از یادت رفتم
خشمو تو چشام به راحتی میشد خوند کیاشا هم زل زده بود به عرفان باد کارمو عملی می کردم تمام توانی که داشتم به دستم واگذار کردم هر چی جون داشتم ضربه ای رو صورتش پیاده کردم
کیاشا با بهت نگام کرد عرفان دستشو برد به صورتش نمیفهمیدم که چی دارم میگم فقط میگفتم که خالی شم از این تنهایی چهار ساله
-اینو زدم واسه دل خودم
یکی دیگه هم زدم یه طرف دیگه صورتش
اصلا حواصم به اطرافم نبود که شاید یکی داره نگام میکنه
-اینم زدم واسه اینکه در مورد کیاشا درست صحبت کنی
کیاشا فقط نگام میکرد
بازم دلم خنک نشد دلم میخواست یکی دیگه واسه دل بابا مامان بزنم
ایندفعه دستم بی اختیار به سمت صورتش رفت
-اینم زدم واسه بابامو مامانم
از کار خودم ترسیدم ولی کاری بود که کردم شوخی بردار نبود
دستم از سوزش زدن میسوخت و کسی نبد بفهمه که دلم هم میسوخت.......
روبه کیاشا کردم ردی از شوخی نه تو صورت من بود نه تو صورت کیاشا
-کیاشا بریم
کیاشا سرشو تکون داد و به سمت در راننده رفت منم در ماشینو باز کردم دوباره عرفان مانع بستن شد
عرفان-باید باهات حرف بزنم.......
- من حرفی باهات ندارم
دوباره مانع بستن در شد
عرفان – ولی من دارم
روبه کیاشا کردم
یا سر بهم فهموند که اشکالی نداره

بلند شدم
-بگو
عرفان – اینجا؟؟؟؟ بیا بریم داخل کافی شاپ
رو به کیاشا کردم
- بیا بریم.....
عرفان-تنها.......
-من بی کیاشا جایی نمیام
عرفان به سمت کافیشاپ رفت منم با کیاشا راه افتادم درسته ظاهرم سنگی بود ولی دلم داشت از جاش در میومد حس میکردم الان اگه کیاشا کنارم نبود همین جا میوفتادم ولی نمیدونم چرا حضور کیاشا مانعم میشد شاید میخواستم بهش بفهمونم میتونم به قولم عمل کنم ....... مصمم به کافی شاپ رسیدم ....... عرفان پشت یه صندلی نشست......منو کیاشا هم پشت همون میز.........عرفان روبه کیاشا کرد
عرفان-اینجا میتونم با همسرتون خصوصی صحبت کنم؟؟؟
نذاشتم کیاشا جوابشو بده
- هر چی میخوای بگی بگو اینجا با کیاشا.......
کیاشا حرفمو قطع کرد
کیاشا- رها من میرم روی یه میز دیگه میشینم شاید اینطوری هم تو هم عرفان راحت تر باشی
دوتا آروم زد پشتم همچنان داشت با چشماش میفهموند که این کار برات بهتره ......روبروی عرفان نشسته بودم شاید اگه کیاشا پیشم مینشست بهتر بود ولی حالاکه نیست تکی باید مقابله میکردم
عرفان-فک نمیکردم انقد زود فراموش بشم........
-فک نمیکردم انقد از اینکه فراموش شدی تعجب کرده باشی....
کسی نبود بهش بگه تا چند روز پیش فراموش نشده بودی
عرفان-انقد راحت همه رو به دست فراموشی میسپری؟؟؟
تو چشماش نگاه کردم
- انقد راحت همه رو ول میکنی؟؟؟
عرفان-من برای اون کارم دلیل داشتم
- دیگه برام مهم نیست همون موقع باید دلیلتو میگفتی.....
همچنان اخم کرده بودم دلم نمیخواست از تو صورتم محو بشه
عرفان-حتی دلت نمیخواد برات توضیح بدم؟؟؟
کاش میشد بگم آره
-نه گفتم که ......برام بی ارزشه
عرفان-منم انقد بران بی ارزش بودم
-فک کنم سوالیه که من باید بپرسم........ (یه نگاه به کیاشا انداختم که داشت نگاهمون میکرد)میشه زود حرفاتو بزنی میخوایم بریم
عرفان- انقد برات مهمه یه لحظه منتظرت بمونه؟؟؟
- فوق العاده برام اهمیت داره حالام نمیخوام فکرای دیگه بکنه
عرفان-پسر خوبیه؟؟؟
-مگه به تو مربوطه؟؟؟
عرفان-اینم نمیخوای جواب بدی؟؟؟
-آره خیلی پسر خوبیه برات مهمه؟؟؟
عرفان – فقط میخواستم بدونم همین
-حالا که دونستی من برم......
عرفان-از من بهتره.....
- خیلی اعتماد به نفست بالاست که داری خودتو با اون مقایسه میکنی؟؟؟ اون عین تو عوضی نیست عین تو بی غیرت نیست
-فک کردم با اون زدنی که تو کردی باید خیالت راحت شده باشی؟؟؟
-حالا حالا ها باید جواب پس بدی الانم از جلومی چشام دور شو که بابا یا سپنتا بویی ببرن میدونی باهات چیکار میکنن؟؟؟
عرفان-خیلی کوتاه فکری که هنوز نفهمیدی واسه ی این دوتا بود که زندگی منو تو از هم پاشید
- میدونی چیه الان خوشحالم که با تو ازدواج نکردی ازت ممنونم واسه ی این که با کیاشا آشتا شدم.....
دیگه بهش اجازه حرف زدن ندادم و بلند شدم کیاشا هم همینطور
***
به خونه که رسیدیم فقط میخواستم به اتاقم پناه ببرم که دست هنیشکی بهم نرسه دوییدم سمت اتاق ........ درو بستم و روی تخت نشستم .......مگه به خودم قول ندادم فراموشش کنم پس چرا الان دارم گریه میکنم؟؟؟؟ نباید انقد سست باشم.........یه نگاه تو آیینه انداختمو از اتاق زدم بیرون کیاشا رو کاناپه دراز کشیده بود ....... با دیدن من بلند شد ..... میدونستم چشام قرمزه ..... ولی خوب چه میشه کرد؟؟؟.... شایدم از دیدن من تعجب کرد ......بی تفاوت روی مبل نشستم...کنترلو دست گرفتمو شروع کردم به بالاوپایین کردن تی وی...... الان با خودش میگه دختره ی بی چشمو رو اصلا حیا حالیش نیست........همینجور زل زده بود بهم آخ کوفت بگیری که اینطوری زل میزنی سوراخ میشم ..... تو چشاش نگاه کردم انقد بی چشمو رو نبودم که تشکر یادم بره ......
زمزمه کردم
-برای.........ام....امروز......... مر.........مرسی
خندید و یه پوزخند زد
کیاشا-تا حالا چند بار تشکر کردی؟؟؟
- ها؟؟؟نمیدونم شاید دو یا سومین بار (ابروهامو دادم بالا)چطور؟؟؟
کیاشا-آخه معذرت خواهی بلد نیستی...... بلند بگو مرسی
برو بینیم بابا این باز گیر داده
دوباره آروم گفتم
-مرسی
کیاشا-بلند
دادزدم
-مرســــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــی
کیاشا-آفرین
مگه بچم میگی آفرین؟؟؟ایش اصلا خوشم نیومد
کیاشا-راستی بچه ها یه جشن واسه ورودی سال اولی ها ترتیب دادن منو تو باید بریم فردا شبه میریم دیگه؟؟؟
آخ جون مهمونی
-آره معلومه که میام چرا که نه؟؟؟
کیاشا-ایول
از اونجا بلند شدمو به اتاقم پناه بردم شاید فیلم بازی کردن انقدم خوب نبود
گوشیمو دست گرفتم اولین نفری که به ذهنم اومد سپنتا بود
-سلـــــــــــــــــــــــ ـــــــام
سپنتا-سلام برادر زاده ی عزیزم چطوری؟؟
چه خوشحال بود؟؟
-خوبم مرسی کیفت کوکه؟؟
سپنتا-من هیچی....... تو که بهتری
در عرض یه ثانیه فهمیدم که داره چاخان میبافه........
-آره جون خودت بگو ببینم چیه که انقد عموی مارو خوشحال کرده؟؟؟؟
سپنتا-به جون تو چیزی نیست
-برو جون یکی دویگه رو قسم بخور
سپنتا-بگذریم......تو خوبی ؟؟ اونجا همه چی روبراهه؟؟
-آره بد نیست......
سپنتا-رها حالت خوب نیست من میدونم چته؟؟؟؟
-هیچی بابا چیزی نیست بازگیردادیا؟؟؟
سپنتا-باور کنم چیزی نیست؟؟؟
-ها؟؟خوب نه عرفانو دیدم اینجا؟؟؟
سپنتا-چی؟؟؟اون عوضی رو؟؟؟
-آره ....
سپنتا-بخدا بشنوم چپ بهت نگاه کرده هم اونو میکشم هم کیاشارو....
-اوا با کیاشا چیکار داری؟؟؟
سپنتا-همیطوری.....نبینم باهاش حرف بزنی....
-باشه بابا........خوب کاری نداری؟؟؟
سپنتا-نه....خداحافظ
حسابی داغون شده بود......

(از زبان کیاشا)
خسته بودم رفتم تو اتاق بخوابم
رها هم خوابیده بود به سمت میز رفتم دفتر همیشگیمو باز کردم تا بازم یه ورق به این دفترم اضافه کنم وقتی نگاه به این دفتر میندازم همیشه یاد این میافتم که چقد زندگیم پستی بلندی داشته چقد دنیا باهام مدارا کرده .....وقتی به رها نگاه میکنم وقتی میبینمش وقتی باهاش حرف میزنم ............ وقتی عرفانو دید کم نیاورد باهاش مبارزه کرد ولی کیه که ندونه اون هنوزم اونو دوست داره هنوز باورش نمیشه که ولش کرده ......جنسش از شیشست ........زود میشکنه فقط یه باز میشه درستش کرد مگه چند بار تحمل داره هی از نو ساخته بشه.......... دفترمو بستمو و کنار رها دراز کشیدم....... کاش روز خوبی شروع شه بی دردسر که اصلاحوصله دردسر ندارم چه میدونم یکی مثل عرفان یا هر کس دیگه........چشامو بستم ولی وقایع روز عین فیلم پشت سرهم رژه میرفتن...........اینکه رها میخواست باهاش مبارزه کنه و من باید کمکش میکردم .......سعی کردم بخوابم و موفق هم شدم ..........
****
(از زبان رها)
نمیدونم چرا ولی زود خوابم برد انگار که یه سه روزی میشد نخوابیدم بعد از خوردن شام با کیاشا یه راست به سمت اتاق رفتمو خوابیدم.......چقدم زود خوابم برد
***
چشامو باز کردم......نه .... خوابم نمیگرفت که نمیگرفت.... هر کار میکردم اینور به اونور میشدم نمیشد ..... حالا که خوابم نمیاد بیا یه شیطونی بکنیم ......آروم از روی تخت بلند شدم و پاورچین پاورچین به سمت کنار تختی رفتم ......آروم رفتم روش......یه نگاه به دورو برم انداختم......کیاشا تخت خوابیده بود.....آخ آخ چه کیفی میداد........دستامو کردم رو هوا و یه نفس عمیق کشیدم و خودمو آماده کردم.........جیغ کشیدم
-صـــــــــــــــــــدا میــــــــــــــاد
یه غلط زد و انگار نه انگار
مثلا بادیگارد من بودووو عین خرس میخوابید
بلند تر جیغ کشیدم
-وااااااااااااااااای............
بازم بلند تر جیغ کشیدم
با سرعت بلند شد
کیاشا-ها چیه چی شده؟؟؟
جیغ کشیدم
-صدا اومــــــــــــــــــــــ ــد
از حالت خودم خندم گرفت دوتا دستام رو هوا بودو هی میپریدم........
بلند شدو سریع اومد پیشم
معلوم بود ترسیده
کیاشا-باشه باشه آروم باش... کو؟؟؟نیست صدانمیاد که ؟؟؟.... ترس نداره که......
اینو نگاه دستاشو هی بالا و پایین میکرد........هی میگفت آروم باش
دیگه نتونستم خندمو کنترل کنم.......دستمو گرفتم به شکمم و فقط زدم زیر خنده.......کیاشا داشت بابهت نگام میکرد اصلا برام مهم نبود و فقط مهم این بود که الان داشتم میخندیدم ....فقط بریده بریده لابه لای خنده گفتم
-شوخی کردم
کیاشا-چی؟؟؟
-شوخـــــــــــــــی بابا شوخـــــــــــــی
کیاشا-خیلی بچه ای
رفت دوباره روی تخت دراز کشید
ایش بیجنبه
*****
(از زبان کیاشا)
نوری که از پنجره اتاق به داخل هدایت میشد اجازه بیشتر خوابیدن بهم نمیداد از تخت بلند شدمو یه نگاه به رها که تو خواب ناز بود انداختم چقد آروم میخوابیدووقتی خوابیده چه معصومه........یاد کار دیشتش افتادم اصنشم مظلوم نیست .........از لجبازی خودم خندم گرفت ......آروم از روی تخت بلند شدمو خودمو به دوش آب گرم حموم سپردم.......
از حموم که اومدم بیرون رها روی تخت نبود پس اونم بلند شده بود........یاد مهمونی امشب افتادم چیکارکنم ؟؟؟کی هست؟؟؟اون عرفان عوضی میاد یانه؟؟؟........از اتاق رفتم بیرون .......رها توی آشپرخونه بود..........منم رفتم اونجا ...... اینکه انقد یهو داره نقاب بی تفاوتی به صورتش میزنه واقعا تعجب آور بود......کی میدونه شاید اینطوری راحت تره...... شایدم براش بهتره.........پشت میز نشستم........
سعی کردم سر صحبتو باز کنم
-امشب چیزی داری مناسب پوشیدن اونجا؟؟؟
رها-نمیدونم یه چیزی پیدا میکنم دیگه حالا انقدم مهم نیست....
انقد براش بی اهمیت بود؟؟؟
شایدم جزوی از اون نقاب بی تفاوتیش بوده......
-فقط میخواستم اگه چیزی میخوای بیا بریم بیرون حالا که برات مهم نیست ........
شاید باید خودم میرفتم برا خودم لباس میخریدم
صبحانه ای که رها درست کرده بود در آرامش البته فک کنم برای اینکه رها هنوزم از کار دیشبش خجالت میکشید خورده شد ......
خیلی وقت بود به مامان زنگ نزده بودم گوشیو برداشتم ........از وقتی بهش گفته بودم ازدواج کردم از دستم دلخور بود حقم داشت هر چی باشه مادرم بود.......
مامان-بله؟؟؟
با شنیدن صداش باز دلم هوس ایرانو کرد مادرم پدرم خواهرم
-سلام مامان گلم خوبی؟؟؟چه خبرا؟؟؟همه خوبن؟؟؟
مامان-کیاشا تویی؟؟همه خوبن بد نیستن .......
معلومه از دستم ناراحته
-مامــــــــــــــان میگم از دستم ناراحتی......هنوزم؟؟؟بابا ول کن دیگه بیخیال
مامان-آخه پسر من به تو چی بگم هنوز دهن مردم از اون شایعه بسته نشده باز رفتی یه کار دیگه کردی چی بهت بگم؟؟؟به خدا دیگه از دست تو و خواهرت خسته شدم ....... رفتی بدون اینکه منو بابات بدونیم زن گرفتی....بابا ما نباید یه عکس از این زنت ببینیم هر چی باشه مامان باباتیم.....به فکرتیم ..... نباید یه مشورت باما میکردی؟؟؟.....ببینم تو چرا به خواهرت زنگ نمیزنی؟؟هی میگه داداشم بی معرفته چه میدونم چرا برنمیگرده؟؟نمیزاری بهش راستشو بگم چیکارش کنم ؟؟؟......خو خودت بهش زنگ بزن بخدا دیگه روم نمیشه تو چشاش نگاه کنم......خدایا این چه زندگی ایه که ما توش گیر افتادیم این از پسر چشمو گوش بازمون اینم از دختره از همه جا بی خبرمون....
آخ که من عاشق این پندوموعضه هاش بودم
-مامان من گفتم که بخدا دختر خیلی خوبیه بهت بگم کیه از خوشحالی پر در میاری ولی مادر من الان وقتش نیست توام درک کن ..... خواهرمم چشم به روی چشم فک میکنی بعد از هفت سال زنگ بزنم بگم یوهو منم ازدواج کردم چه حسی پیدا میکنه؟؟؟؟ نمیشه که منم اعتماد به نفس میخوام.....
مامان-چطور اعتماد به نفس داشتی بدون من زن بگیری اعتماد به نفس اینکه زنگ بزنی به خواهرتو نداری؟؟؟به حق چیزای نشنیده.....
-اون قضیش فرق داره اونم سیصدوشصت درجه ......
مامان-باشه بابا هی سیصدوشصت دوجه سیصدوشصت درجه میکنه واسم.........
عاشق این لجبازیاش بودم بینهایت
مامان-بخشیدمت ولی منم باید زنتو ببینم باشه؟؟؟
اینو کجای دلم جا بدم؟؟؟
-باشه ....به روی چشم کاری نداری که انقدم حرص نخور موهات سفید میشه.....
مامان-بی نمک باشه بابا قول دادیا بـــــــــــــای
مامان مارو باش بای
-بـــــــــــــای
خیلی به مامان سختی داده بودم .... خیلی بهم لطف میکرد......مامان راست میگفت باید به آرشید زنگ میزدم هر چی باشه خواهرم بود اونم حق داشت بدونه من کجامو دارم چیکار میکنم.....ولی الان نه باید برای همه چی آماده شد....برای هر چیزی بدتروغیرمنتظره تر از این......یه نگاه به ساعت انداختم ده و نیم....از کارو زندگی افتادم خیلی وقته به شرکت سرنزدم....الان که نمیشد ولی باید به پیام ندا میدادم که سرخود کاری نکنه....زنگ زدن به اونم زیاد طول نکشید بازم سفارش های همیشگیو همیشگی......چشمام بی اختیار رو رها سر خورد که رو مبل بقلی نشسته بودو داشت به تی وی نگاه میکرد.....چهره ی همیشه آشنا برای من ..... چهره ای که باهاش زندگی میکردم.....از 12 سالگی......کسی هیچوقت نتونستم بهش نزدیک بشم ولی حالا اون اومده همین جا پیش من کنار من .......نشسته روبروی من .......جایی که شاید یه روز آرزوم بوده .....کسی که بخاطرش خوابو زندگی نداشتم حالا اومده پیشم نزدیکم .......از روزی که با آقا سیاوش آشنا شدم تا الان.....

دیگه حوصله اینکه برم بیرونو لباس بخرمو نداشتم......ا ین مهمونی دیگه چه کوفتی بود که قبول کردم برم؟؟......با اینکه میدونستم شاید رها براش سخت باشه..........در کمدو باز کردم.....آره باید امشب این لباسرو بهش میدادم .....همونی که اون روز بهش دادم بپوشه..........ولی زدحال زدو نخرید......اونی که من براش خریدم.........نمیدونم کجاست شاید تو اتاقش نشسته بود ....مثل همیشه تنهای تنها.........لباسو گرفتمو به سمت اتاقش رفتم.....
-میتونم بیام تو؟؟
چنان جیغی کشید که سه متر پریدم هوا برگشتم رو زمین......
رها-نــــــــــه نیایا؟؟ بیای میکشمت.....
اوه اوه پس وضعیت اورژانسی بود
خندم گرفته بود
- باشه باشه فقط یه لحظه بیا بیرون کارت دارم......
رها-فعلا برو اونور......
با خنده های بی اختیار در اتاق دور شدم شاید اگه العان یکی منو میدید فک میکرد خدایی نکرده دیوونه شدم وای مامان کجایی که پسرتو زدن دیوونه کردن ......
لباسو از پاکتش در آوردم و نگاش کردم لباسو تو تن رها تصور میکردم واقعا زیبا بود.....
با صدای تالاپ تالاپ پارکت فهمیدم رها داره نزدیک میشه...........دویید اومد جلوم........در اون لحظه فقط جلوی دهنمو گرفتم خندمو نبینه....این دیگه چه سرووضعی بود........موها همه رو هوا یه شلوار گشاد و یه پیراهن گشاد تر تنش بود وای خدابا دیدن دهنش که پر بود از کف و مسواک واقعا دیگه نتونستم جلومو بگیرم بلند بلند زدم زیر خنده....مسواک تو دستشو به طرفم گرفت
رها-چته؟؟چی میخواستی بگی؟؟
بین خنده گفتم
- نه.... هیچی فقط خواستم بگم که این لباسرو واسه امشب بپوش .....
یه نگاه به پیراهن دستم انداخت و شادی تو چشاش موج زد ولی صورتش هیچوقت اینو نشون نمیداد چقد تمرین بیتفاوتی کرده بود با خودش این چند سال.... لباسو از دستم کشید
رها-حالا ببینم چی میشه.....
هی معلومه دوست داری بپوشی
-باشه هرجور راحتی
انگار منم دارم نقاب زدن یاد میگیرم
دهنشو باز کرد جواب بده که جلوشو گرفتم
-برو اون کف دهنتو بشور اینجارو با این مزین نکن لطفا
دهنی که باز کرده بود دوباره بستو لباسو کشیدو رفت
هی خدا من از دست این دختر لجباز چی میکشم


مطالب مشابه :


رمان ازدواج به سبک اجباری

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان ازدواج به سبک اجباری - کاش می شد زندگی را




رمان لجبازي دو عاشق4

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان لجبازي دو عاشق4 - کاش می شد زندگی را هم




رمان دختران زمینی،پسران آسمانی (1)

سلام سلام به وبلاگ رمان سرا خوش امدید اینجا منبع بهترین رمان هاست که بیشترش از 98iaهست




رمان همکار مامان 2

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان همکار مامان 2 - کاش می شد زندگی را هم عوض




قرانبود قسمت2

رمان سرا - قرانبود قسمت2 - - رمان سرا در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم. عزیز هنوز هم غر می




رمان همکار مامان10

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان همکار مامان10 - کاش می شد زندگی را هم عوض




رمان بادیگارد عاشق من9

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان بادیگارد عاشق من9 - کاش می شد زندگی را هم




رمان پارتی دردسرساز18

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان پارتی دردسرساز18 - کاش می شد زندگی را هم




برچسب :