رمان لحظه عاشقی (قسمت بیست و یکم - قسمت پایانی)


آرمیتا نگاه غم زده اش را از پنجره به بیرون دوخت و به تماشای قطره های ریز و زیبای باران ایستاد بی اختیار زمزمه کرد
- نمی دونم الان اونجا هم داره بارون می باره یا نه.
کاترینا متوجه اش شد و پرسید:
- اونجا؟
ارمیتا آه سردی کشید و چیزی نگفت کاترینا که تازه متوجه حرف او شده بود این بار گفت:
- اه متوجه شدم منظورت ایرانه درسته؟
سپس از جایش برخاست کنار او مقابل پنجره ایستاد و در حالی که دستش را می ف شرد گفت
- خیلی خوشحالم که دوباره می بینمت
ارمیتا تنها با تبسمی کوتاه پاسخش داد اهسته زمزمه کرد
- تو خوشحال نیستی که برگشتی اینجا این طور نیست؟
ارمیتا نگاه صریح خود را به او انداخت اما به سرعت ان حالت رنگ باخت و جای خود را دوباره به غمی سنگین داد
- فکر میکردم تا حالا باید ازدواج کرده باشی
کاترینا این را گفت و دوباره نگاهش کرد او با ارامش عجیبی به بیرون می نگریست ولی معلوم بود درونش غوغایی برپاست کاترینا دست بردار نبود و دوباره پرسیت
- تو...تو با عشقت چه کار کردی
ارمیتا پوزخندی زد و گفت
- عشق؟ چه کلمه زیبایی اما من دیگه باهاش بیگانه ام به نظرت من احمقم نه؟
- نه تو احمق نیستی فقط فکر می کنم بین دو راهی موندی تو اینجایی اما معلومه دلت اینجا نیست
ارمیتا نجوا کرد
- من بلد نیستم ببخشم یعنی نخواستم که ببخشم شاید اگر اون شب رفتارشو فراموش می کردم شاید اگر می تونستم ببخشمش ... کاترینا من به خاطر اون طرد شده بودم انصاف نبود تو اولین برخوردش اون طوری با هم رفتار کنه اون قدر بی تفاوت....
صدایش در قطره های اشکش شکست و در فضای خلوت و سنگین انجا طنین انداز شد کاترینا سرش را با تاسف تکان داد واقعا نمی دانست چه بگوید ارمیتا که گریه اش شدت گرفته بود ادامه داد:
- من با این رفتن و برگشتنم داغونش کردم همون طور که خودمو داغون کردم کاش کاش قبل از این اتفاق یک بار دیگه می دیدمش
- من که از حرفهات سر در نمی یارم اما دلم می خواد کمکت کنم امیدوارم دوباره...
کاترینا ادامه نداد و سکوت کرد خودش هم حرفی را که می خواست بزند را باور نداشت ارمیتا برای دقایقی کوتاه چشمهایش را بست....
نگاه ساده و نابش تن خیس و باران خورده اش در ان شب همه و همه دوباره در برابر چشمهایش جان گرفت صدای مردانه اش که گاهی پر از غم بود در گوشش پیچید و برایش ترم لالایی شبانه شد قدمی به جلو برداشت و سرش را به شانه کاترینا تکیه داد چشمهایش را به قطره های زلال اسمانی دوخت و گفت
- شاید اون جا هنوز کسی زیر بارون ایستاده باشه
کاترینا با لبخندی گفت
- این طور که من حساب کردم اون جا الان باید دو نیمه شب باشه فکر نمی کنم هیچ ادم عاقلی تو تاریکی و سرما هوس کنه زیر بارون قدم بزنه
ارمیتا این بار به فارسی گفت
- منظور منم عاقلا نبودن
کاترینا که جمله اخر ارمیتا را نفهمیده بود با کنجکاوی نگاهش کرد اما وقتی او را غرق در رویاهایش دید ترجیح داد سوالی نکند
**
تو دیوانه ای
صدای مادر از شدت اندوه و ناراحتی می لرزید شهیاد لبهای خشکش را با زبان کمی تر کرد و با صدای خفه گفت:
- خیلی وقته که شدم
- شهیاد
اقای فرزام به طرف همسرش و گفت:
- بهتره کمک کنی لباسشو عوض کنیم از تمام بدنش داره اب می چکه
شهیاد در حالی که به شدت می لرزید شرمزده گفت
- اوه نه مادر
خانم فرزام متوجه شرمش شد پشت به انها کرد و منتظر ایستاد تا کرشان تمام شود اقای فرزام با محبتی پدرانه لباسهایش را عوض کرد بعد دستش را دور کمر او انداخت و کمکش کرد تا با اخرین رمقش روی تخت بیافتد
شهیاد به سختی در حایش دراز کشید و باز صدای خشن و خشک سرفه هایش فضای اتاق را پرکرد خانم فرزام با چشمهای اشک الود همسرش را نگریست و گفت
- اون داره خودشو می کشه
- با پزشک تماس گرفتم الان می رسه
شهیاد بی رمق گفت
- من طوریم نیست
خانم فرزام نگاهش را به او دوخت و با صدای حزن الودی گفت
- باید می فهمیدم باید زودتر می فهمیدم همون روزی که همراه شبنم و هانا بیرون رفتی و بعد از برگشتنتون حال تو یک دفعه اون طور عوض شد و تغییر کردی همون موقعی که هانا مدام در مورد دیدارش با ارمیتا حرف می زد و تو لحظه به لحظه حالت عوض می شد همون وقت که یک دفعه از همراهی ما برای اومدن به پاریس صرف نظر کردی و قاطع هم سر تصمیمت ایستادی اونم به این خاطر که تو جشن کریسمس خانواده راکفلر شرکت کنی به خاطر دیدن ارمیتا
گریه اش اجازه ادامه صحبت را از او گرفت سرش را پایین انداخت و لبهای لرزانش را محکم به هم فشرد اقای فرزام بازوی همسرش را به نرمی میان دستهای قدرتمندش فشرد و با ارامش گفت
- کمی صبور باش عزیزم اون احتیاج به استراحت و ارامش داره
- می دونم می دونم اما...ما که حرفی نداشتیم ارمیتا واسه ما هم عزیزه.
شهیاداگر فقط یه کلمه به من می گفت حالا وضع بهتر از این بود که حالا هست می فهمی
سرش را بالا گرفت و نگاه مضطربش را به اقای فرزام دوخت همسرش لبخند گرمی به سویش پاشید و با اطمینان گفت
- من اینجام مراقب هر دوی شما پس به من اعتماد کن.
نگاه خانم فرزام به رنگی سرشار از قدرشناسی زینت گرفت و اهسته زمزمه کرد
- من از خوبی پسرم خوبم اون به کمک احتیاج داره خواهش می کنم
های های گریه خانم فرزام در خانه پیچید
پزشک شهیاد را پس از انتقال به بیماریستان بستری کرد مرد جوان گاهی در هوشیاری و گاه در بیهوشی بسر می برد و بعد از یک هفته به او ا جازه مرخصی از بیمارستان داده شد اما حالش هنوز هم مساعد نبود و صدای سرفه های دردناکش به گوش می رسید
مادر برای اخرین و چندمین بار پیشانی تنها پسرش را بوسید و خواست از اتاق خارج شود که صدای شهیاد او را در جایش نگه داشت
- مادر
- متاسفم نمی خواستم بیدارت کنم
به زحمت اب دهانش را فرو داد سوزش گلویش به سختی ازارش می داد
- نه بیدار بودم
- به چیزی احتیاج داری
- مدت کمی بستری بودم که انقدر زود گذشت یا این که زمان از دستم در رفته بود؟
- یه هفته است عزیزم
- یه هفته؟ برام خیلی زود گذشت اصلا متوجه نشدم
- اره خب اکثرا تو هوشیاری نبودی انفولانزای سختی گرفته بودی
- حس می کنم همه چیز عوض شده
- با یدم عوض بشه کمتر از دو هفته دیگه عیده
شهیاد پلکهایش را بهم فشرد
- داری گریه می کنی؟
پتو را تا بالای سرش کشید و با صدای خفه ای گفت
- می خوام تنها باشم
خانم فرزام سرش را تکان داد و خواست بی صدا از اتاق خارج شود که همسرش داخل شد
- حالش چطوره؟
- بهتره می خواد تنها باشه
شهیاد در همان حال گفت
= پدر؟؟
اقای فرزام نزدیک رفت و گفت:
- جانم
شهیاد پتو را از روی صورتش کنار زد صورتش از اشک خیس بود نگاه محزونش را به پدر دوخت و گفت:
- یادتونه گفتین تو این شرایط هر تصمیمی بگیرم کمکم می کنید
- البته هنوزم ر حرفم هستم
- پس کمکم می کنید؟
- هر چی که بخوای
- می خوام برم دنبالش
اقای فرزام دقایقی متفکرانه نگاهش کرد خانم فرزام کاملا نزدیک پسرش رفت دستش را فشرد و لحظه ای با تردید و دلهره به ان دو خیره شد
- خودم مقدمات سفرت رو اماده می کنم.

لحن پر از اطمینان پدر لبخندی به لبهای او بخشید اما نگرانی های مادرانه خانم فرزام تمامی نداشت شهیاد بی تاب کنار پدرش نشست و صورتش را به صورت او چسباند و ارام نوازشش کرد...


پایان


مطالب مشابه :


دانلود تیتراژ پایانی برنامه «ماه عسل» با صدای مهدی یراحی

دانلود تیتراژ پایانی برنامه «ماه عسل» با صدای رمان عطر نفس های تو رمان لحظه عاشقی




متن موزیک های تیتراژ برنامه ها ی صدا سیما

ترانهء تیتراژ پایانی داغ عاشقی شقایقه زن و عطر و متن ترانه تیتراژ برنامه محله




دانلود آهنگ < اگه میخوای با چلچله یه روزی همسفر بشی > از علیرضا افتخاری

باید ز راز عاشقی همیشه عطر گلها فایل صوتی تیتراژ پایانی برنامه سمت خدا چهارشنبه ها




تیتراژ برنامه عصر خانواده (پخش شده از شبکه دو سیما)

تیتراژ برنامه عصر خانواده عطرِ تلخ خونمون ، شده پر از هوای عاشقی.




برنامه های شبكه های تلویزیون در نوروز 88

همچنین برای تیتراژ پایانی برنامه هر روز شعری از برنامه عطر عاشقی نیز در سه جمعه




لحظه های عاشقی

لحظه های عاشقی عطر خدا | آرامش و چه ساده بودم من که تا تیتراژ پایانی به پای تو نشستم . . .




رمان لحظه عاشقی (قسمت بیست و یکم - قسمت پایانی)

رمان لحظه عاشقی دانلود تیتراژ برنامه تحویل سال 1390 رمان عطر نفس های تو




رمان لحظه ساز عاشقی (قسمت سی و سوم - قسمت پایانی)

رمان لحظه ساز عاشقی شامه اش از عطر خوشبوی شهیاد پر شد دانلود تیتراژ برنامه




رمان عطر نفس های تو (قسمت بیست و سوم - قسمت پایانی)

رمان عطر نفس های تو رمان لحظه ساز عاشقی دانلود تیتراژ برنامه




برچسب :