پریچهر 14

از پنج سالگی خودم باهاش درس و مشق کار کردم که مدرسه می ره آماده باشه. هر چی می گفتم تا از دهنم در می اومد یاد می گفت. یه زبون داشت مثل قند شیرین.
جونم بود و اون. مامان، مامانی می گفت!
نقاشی می کشید مثل ماه! با اون سن کمش بقدری چیز می فهمید! دنیارو اگر از من می گرفتی برام مهم نبود فقط سعید رو داشته باشم کافی بود اگرم کار می کردم واسه این بود که اینده بچه مو تامین کنم. می خواستم واسه خودش کسی بشه. می خواستم درس بخونه و درسش رو ادامه بده. دلم نمی خواس انگل باشه! نه اینکه لوسش کرده باشم برعکس طوری تربیتش کرده بودم که روی پای خودش باشه. تو همون سن خیلی کارها می کرد که بچه های سه چهار سال بزرگتر بلد نبودند. مهم این بود که هر کاری رو با فکر انجام می داد. چراغ خونه بود بچه ام! صبح همسایه ها تا سعید رو نمی دیدند آروم نداشتند. یکی یکی می رفت سراغشون و سلام می کرد.خسته نباشید می گفت.






بچه ام راه می افتاد با یه تنگ آب خنک هر کی تشنه بود بهش آب می داد. برای ماهی های تو حوض نون می ریخت. تو حیاط واسه پرنده ها دونه می ریخت باور نمی کنید گنجشک ها ازش نمی ترسیدند! خودم دیدم که تو یه بعدازظهر چند تا گنجشک از دستش دونه می خوردند!
یه روز یه ماهی برده بود ورش داشت و توی باغچه خاکش کرد. بعد اونقدر گریه کرد که نگو! دستهامو تو دستاش می گرفت و می پرسید مامان چرا دستهای شما اینطوریه بهش می گفتم از کاره پسرم. می گفت چرا کار می کنی مگه بابام نیست که کار کنه و شما راحت باشید؟
نگاهش می کردم و می خندیدم. بعد دستهامو ماچ می کرد و می اومد تو بغلم!
در این موقع پریچهر خانم زد زیر گریه! گریه ای تلخ!با همون گریه بقیه داستان زندگیش رو گفت:
یه روز داشتم با بافنده ها صحبت می کردم و یکی یکی بهشون سر می زدم و ایراد کارهاشونو می گرفتم. سرم بکار گرم بود.
سرشو بلند کرد رو به آسمون و با گریه گفت:
خدا چرا گلم رو گرفتی خدا!!
آروم با دستهای استخوانی و نحیف خودش تو سرش می زد.
- خدا! اگه می خواستی از من بگیریش چرا دادیش؟!
با چنگهاش صورتش رو خراشید!و سرش رو محکم زد به دیوار و لحظه ای بعد همونطور که گریه می کرد ادامه داد:
همونطور که داشتم تو اتاقها به قالیچه ها سر می زدم صدای جیغ سعید رو شنیدم. نفهمیدم چطوری به طرف اتاق خودم دویدم تو راه خوردم زمین و بلند شدم و باز دویدم. در اتاق رو که باز کردم سعید رو دیدم." دوباره زد تو سر خودش و سرش رو به آسمون بلند کرد و گفت:
خدا گله دارم! گله دارم! گله دارم!
دوباره با همون حال شروع کرد.
بچه ام سعید افتاده بود یه گوشه. صورتش کبود شده بود. بچه ام رفت!
بچه ام رفت! ماه من رفت.خورشیدم رفت. زندگیم رفت!
اشک بود که از چشم این پیرزن بیرون می ریخت. می خواستم که جلوی حرف زدنش رو بگیریم شاید آروم شه ولی خودش ادامه می داد. هر چی می گفتیم پریچهر خانم اروم باش حالت بد می شه.حالا دیگه گذشته! ولی انگار این جریان همین دیروز براش اتفاق افتاده!
- دیگه نفهمیدم. زبونم بند اومد و مثل توپ خوردم زمین.
هومن پرید و یه لیوان اب از کبابی بغل گرفت و اومد. آروم چند جرعه بهش دادیم. صاحب کبابی بیرون اومد و وقتی پریچهر خانم رو به اون حال دید با چهره ای غمگین سری تکون داد و دوباره به داخل مغازه رفت. سیگاری روشن کردیم و به پریچهر خانم که کمی آروم شده بود دادیم. بغض گلوی خودم رو گرفته بود طوری که نمی تونستم حرف بزنم. لیوان آب رو برداشتم و خوردم.
من و هومن هم سیگاری روشن کردیم. یک ربعی گذشت. خواستیم بلند شیم بریم که پریچهر خانم نذاشت. گفت می خوام بازم حرف بزنم. هومن گفت مادر من حرف بزنی بازم ناراحت می شی. بذار دفعه بعد. گفت زورم که به دنیا نمی رسه! به چشم خودم که می رسه! دوباره زد زیر گریه و چنددقیقه دیگه هم گریه کرد و سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
بچه مو برق خشک کرده بود. یه سیم لخت روی زمین افتاده بود. یکی مخصوصا این کار رو کرده بود! من اونجا سیم برق نداشتم! خونه شده بود صحرای محشر! ناله از در و دیوار بلند بود. ماهی ها گریه می کردند. پرنده ها نوحه می خوندند! همسایه ها خودشون رو می زدند. من فقط نگاه می کردم. بهت زده سعیدم رو نگاه می کردم. عزت گیس های من رو گرفت و کند! هوار می زد پدر سگ سیم برق رو چرا اونجا گذاشتی! بچه مو کشتی! خاک بر سرم کردی!
زن ها گرفتنش. من فقط نگاه می کردم. همه چیز می فهمیدم ولی حرف زدن رو یادم رفته بود! چشمهام فقط به سعیدم بود. بلند شدم و بچه مو بغل کردم و بخودم فشردم. بوئیدمش. بوسیدمش. نازش کردم. با زبون دلم باهاشحرف زدم. دعواش کردم که چرا تنهایی رفته!چرا بی مامان بیرون رفته! دیدم بچه ام بهم خندید!
به امراله خبر دادند.اومد.اونقدر خودش رو زد که خونین و مالین شد. نعش بچه مو بلند کردند. تمام اهل محل گریه کنون دنبالش بودن.
" دوباره گریه رو شروع کرد ولی این دفعه آروم. بعد از چند دقیقه گفت:
آوردنش همین جا. تو قبرستون اینجا خاکش کردند. منم باهاش خاک شدم! ازش دل نمی کندم به زور بردنم خونه. لال لال شده بودم . زبونم حرکت نمی کرد. تموم خونه رو سیاهپوش کرده بودند. وقتی برگشتیم خونه چشمم گوشه حیاط به عشرت افتاد!!
یه هفته گذشت. نه حرف می زدم نه چیزی. منتظر بودم!
وقتی که هفت تموم شد یه شب که همه خواب بودند آرومم بلند شدم از توی مطبخ پیت نفت رو برداشتم و با کبریت رفتم بالای سر عشرت! می خواستم آتشش بزنم! بالای سرش ایستاده بودم و نگاهش می کردم. با خودم فکر می کردم. یه دلم می گفت کار خودشه یه دلم می گفت نکنه اشتباه کنی! نمی دونم چند وقت اونجا واستاده بودم و فکر می کردم. چشمم به صورت عزت افتاد. از روش شرم کردم اومدم تو حیاط. نفت رو ریختم روی خودم وکبریت کشیدم. آتش زبونه کشید! یه جیغ هم نکشیدم. اصلا درد و سوزشی رو نمی فهمیدم من یک هفته بود که مرده بودم!
یه موقع دیدم امراله با یه پتو پرید روی من و بدنم رو پیچید تو پتو. آتش خاموش شد. فقط پوست تنم و موهام سوخت. دم خونه محشر کبری بود. همه همسایه ها اومده بودند. یکی می گفت جنی شده! یکی می گفت زده به سرش از غصه! یکی می گفت بریم براش دعا بگیریم! عزت گریه کنون گفت بابا اینا مال غم سعیده! دعا و سر کتاب چیه؟! برسونیمش بیمارستان. و زد تو سر خودش.
زنها همه گریه می کردند خلاصه بلندم کردند و روی دست رسوندن بیمارستان. ده روز بیمارستان خوابیدم. اونجام نه با کسی حرف می زدم نه جواب کسی رو می دادم. روزی که می خواستن منو مرخص کنن امراله با چند تا از فک و فامیل هاش اومده بودند داشتند با دکتر حرف می زدند و من می شنیدم. امراله می گفت آقای دکتر زن من زده به کله اش! اگه ببریمش خونه و ایندفعه همه جاهارو به آتیش بکشه چی؟ تو خونه من بیست تا دار قالی سر پاس!ورشکست می شم!بیچاره می شم!
رفتم تو فکر. کاری رو که خودم براش جور کرده بودم. ثروتی رو که از صدقه سر من پیدا کرده بود. همه، حالا براش بیشتر از من ارزش داشت می خواست منو بندازه دور! تا حالا که عقلم سر جاش بود و براش سود داشتم عاشقم بود!
تف به این روزگار. چند دقیقه دیگه ام با دکتر حرف زد و رفت. جمله آخرش این بود: دکتر ما که نمی تونیم تو خونه ازش نگهداری کنیم.شما خودتون صاحب کمال هستین. آدمی که عقلش تکون خورده جاش کجاست؟!
دلم می خواست بلند شم و یه تف بندازم تو صورتش ولی دیگه برام فرقی نمی کرد. فرداش دو نفر اومدن و منو با خودشون بردن امین آباد. دیوونه خونه امین آباد!
انداختنم تو یه اتاق.کثافت بود!
نشستم یه گوشه و سرم رو گرفتم تو زانوهام و شروع کردم گریه کردن. از اون روز که سعیدم رفت تا اون موقع گریه نکرده بودم. مرثیه می خوندم و گریه می کردم خودم رو ول کرده بودم دیگه پریچهر خانم نبودم. دیگه مادر سعید نبودم. شده بودم یه دیوونه! یه سربار!
سعیدم،برگ بیدم، سر و گردن سفیدم!
دوباره شروع به گریه کرد و تو سر خودش زد. دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم بی اختیار از گوشه چشمم سرازیر شد. هومن سیگاری روشن کرد و داد به من.
سعید، سعیدم کجایی که بهت الف ب یاد بدم! کجایی که بهت مشق بگم! کجایی که دستامو تو دستای کوچولو و قشنگت بگیری و ماچ کنی! دیگه کی به پرنده ها دونه می ده؟! دیگه کی برای ماهی ها نون میریزه تو حوض؟!
کیه که دیگه قوت قلبم بشه؟! برای کی دیگه شبا قصه بگم؟! موهای مثل ابریشمت کجاست که نازش کنم؟! خدا دیگه کدوم گناه نکردمو باید کفاره پس بدم؟! قربون سر قشنگت برم پسر گلم! پاشو می خوام لباستو بشورم. سرتو شونه کنم. لباس تنت کنم بفرستمت مدرسه! می خوام دامادیتو ببینم! دست کدوم جلاد شاخه عمرتو برید؟ کدوم باد خزون گلم رو پر پر کرد ؟
دوباره سرش رو زد به دیوار هر سه نفر گریه می کردیم.
براش کیف و کفش مدرسه شو خریده بودم. اون سال باید می رفت کلاس اول. از روزی که براش کیف مدرسه خریده بودم همش ذوق و شوق داشت که زودتر بره مدرسه. همش ازم سوال می کرد که مامان مدرسه چطوریه؟ می گفت مامان من که برم مدرسه دلم برات تنگ میشه اما قول میدم درس هامو خوب بخونم که شما غصه نخوری!
بچه ام آرزو به دل مرد.
کجایی مادر که منو ببینی؟! کجایی که مادرت رو ببینی که چه روزگاری پیدا کرد! یادمه می گفتی بزرگ بشم نمی ذارم شما دیگه کارکنی! یادته؟!
ای روزگار اگه زورم بهت می رسید زیر و روت می کردم! هر جا رفتم چنگ انداختی پیدام کردی و تو سرم زدی! زورت رو به یه زن ضعیف و یه بچه معصوم رسوندی! برو که از یه .... کمتری که اونا معرفت دارن و تو نداشتی!
سرش رو به دیوار گذاشت و چشمهاشو بست. به صورتش دقیق شدم. هر کدوم از چین های این صورت یادگار زخمی از دشنه روزگار بود! بعد از دو سه دقیقه چشمهاشو باز کرد و به من و هومن نگاه کرد و گفت:
گریه می کنید؟دلتون برام سوخت؟ دلتون برای سعیدم سوخت؟
دوباره گریه کرد. بعد از گذشت این همه سال عجیب بود که همه چیز براش تازه بود.
- یه هفته بعد عزت پیدام کرد و اومد سراغم. نشست پیشم. گریه کرد . گریه کرد. فکر می کرد که چیزی نمی فهمم. همونطور که گریه می کرد گفت کجایی پریچهر که ببینی؟!
کجایی که بی تو و سعید بهجت خانم دق کرد و مرد! کجا بودی که براش عزاداری کنی! فهمیدم که بهجت خانم هم مرد. پیرزن بیچاره نتونست طاقت بیاره. من مثل دخترش بودم و سعید مثل نوه اش. این درد هم به دردهام اضافه شد. از اون به بعد ده روزی، دو هفته ای یکبار عزت اونجا بهم سر می زد. بازم وفای این زن! تا یک سال اینطوری می اومد بعد وقتی که امیدش از خوب شدن من قطع شد ماهی یه بار می اومد پیشم. تا اینکه یه روز اومد ملاقاتم. یک سال و نیمی بود که تو دیوونه خونه بودم. ده دقیقه ای کنارم نشست و نگاهم کرد و بعد گفت: نمی دونم حرفهامو می فهمی یا نه. ما داریم از اون خونه می ریم. اون قالیچه رو که دوست داشتی با هر زحمتی بود با طلاهات اوردم دادم رئیس اینجا. دنیا رو چه دیدی؟ شاید یه روز خوب شدی. بعد یه دفعه بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت: قدرت رو ندونستم خانمم! قدرت رو ندونستم تاج سرم! جات بخدا خالیه! کجایی که خانمی رو بهم برگردونی؟!
بعد گفت که امراله یه زن جوون گرفته و اونم همه چیز رو از چنگ اینا درآورده و کرده به نام خودش.
چند روزی گذشت یه روز تو حیاط بیمارستان زیر یک درخت نشسته بودم که دکتر از دور منو دید و به طرفم اومد. وقتی رسید مدتی منو نگاه کرد و در حالی که سرش رو با حسرت تکون می داد گفت اون قالیچه کار تو بوده؟افسوس! واسه خودت کمال الملکی بودی! این گفت و داشت می رفت که بی اختیار گفتم کمال الملک هم اسیر بود! برگشت به من نگاه کرد و بعد گفت: اسیر چی بود؟
- اسیر یه مشت دیوونه تو دربار! مثل من که اسیر نفرین روزگارم!
دکتر گفت از کجا کمال الملک رو می شناسی؟ گفتم وقتی تونستی هنر رو بشناسی اونها رو هم می شناسی. گفت برام خیلی عجیه که متوجه حالت شما نشدم! گفتم تو این مدت که اینجام دفعه سوم یا چهارمه که شما رو دیدم! اگه درست وظیفه تونو انجام می دادی متوجه خیلی چیزهای دیگه ام می شدید! جوابی نداشت بده پرسید بازم می تونی مثل اون قالیچه رو ببافی؟ گفتماگه روحم نمرده بود شاید! ولی روحم رو کشتند! هنرمند روحشه که هنر رو خلق می کنه نه جسمش!گفت چی شد که سر از اینجا در اوردی؟ حتما این مدت بین این دیوونه ها خیلی سختی کشیدی؟ گفتم در تمام عمرم اونقدر که بین این دیوونه ها راحت بودم با عاقل ها نبودم!
گرفت نشست پیشم و گفت چرا تا حالا حرف نمی زدی؟ گفتم یه عمر حرف زدم کی جوابم رو داد؟ گفت اگه ازادت کنم کجا می ری؟ گفتم آزادم کنی؟! آزاد کننده خداست! یه بار خودم سعی کردم که آزاد بشم سر از اینجا در آوردم! گفت اگه مرخصت کنم کجا می ری؟ گفتم سر قبر بچه ام! گفت چرا تا حالا نخواستی بری؟ گفتم دلش رو نداشتم گلم رو زیر خاک ببینم! گفت زندگی بهت خیلی سخت گرفته؟گفتم:
ای چرخ و فلک خرابی از کینه تست!
گفت اینطوری که حرف می زنی یعنی کاملا عاقلی! نگاهی بهش کردم و گفتم عقل رو اون زمان داشتم که حرف نمی زدم! گفت چرا این مدت حرف نمی زدی؟ گفتم از همه بریده بودم. گفت حالا دیگه می خوای با مردم باشی؟ گفتم نه دلم هوای خاک پسر رو کرده! می خوام برم سر خاکش. گفت شنیدم سیم برق رو تو اتاقت ول کرده بودی رو زمین! بعدش هم خودتو آتش زدی! اینا علائم چیه؟ گفتم اون سیم رو یه قاتل رو زمین انداخته بود ! آتش رو هم باید کسی دیگه توش می سوخت. اما چون از قضاوت غلط ترس داشتم خودم را اتش زدم.گفت می دونستی قاتل کیه؟ گفتم می دونستم اما مطمئن نبودم. گفت چرا به پلیس معرفیش نکردی؟گفتم چه فایده داشت چیزی عوض نمی شد. برای من که پسرم زنده نمی شد! گفت حالا نمی خواهی برگردی پیش شوهرت؟ گفتم شوهری که از هنر من به همه جا رسید و با اولین مشکل من رو از خودش پس زد و یکبار هم دیدنم نیومد ارزش یاد کردن هم نداره. گفت می خواهی اینجا هنرت رو ادامه بدی؟ گفتم یه بار پرسیدی جوابت رو دادم. گفت حیفه، واقعا حیفه! گفتم حیف پسرم بود که رفت. زندگیم بود که رفت. گفت یه سوالی ازت دارم اگه قرار بود دوباره بدنیا بیای چکار می کردی؟ گفتم سوالت معقول نیست! به دنیا اومدن ما زورکیه دست خودمون نیست ولی اگه دست خودمون بود اصلا دلم نمی خواست به دنیا بیام! اینو گفتم و بلند شدم رفتم.
سه روز بعد دوباره دکتر سراغم اومد کمی از این در و اون در صحبت کرد و بعد گفت می خوام مرخصت کنم اما می ترسم یه بلایی سر خودت بیاری! گفتم اولا شما وکیل وصی مردم نیستی! دوما اگه می خواستم دوباره بلایی سر خودم بیارم اینجا نمی تونستم؟ نه نگهبان درست حسابی دارید نه پرستار زیاد! سوما خودتون رو معذب نکنید من اگه دیگه می خوام برم بخاطر پسرمه! می خوام برم سر خاکش. دلم از اینجا کنده شده. هوای عشق بچه ام به سرمه!
یه هفته بعد مرخص شدم. موقعی که خواستم برم دکتر اومد قالیچه و طلاهام رو به من داد و گفت مواظب این قالیچه باش خیلی گرون قیمته! گفتم آره اما نه گرون قیمت تر از آرزوهام! گفت اگه یه روز احتیاج به کمک داشتی بیا اینجا. ازش خداحافظی کردم و راه افتادم. یکراست اومدم اینجا. بعد از یک و سال و نیم دوری از پسرم اومدم سر خاکش. برای قبرش سنگ انداخته بودند. روی سنگ اسمش و تاریخ و تولد و مردنش رو حک کرده بودند و زیرش نوشته بود من و مادرت همیشه به یادت هستیم سعید جان!
حدس زدم که کار عزت باشه.دوباره همه خاطرات جلو چشمم زنده شد سعید رو دیدم که دستهاشو باز کرده و به طرفم می آد. به من که رسید محو شد! چشمم به سنگ قبرش افتاد. نتونستم که روی پا بایستم. نشستم . تنها نبودم. تمام غم و غصه های زندگیم با من بودند! یه طرفم غم دوران بچگی هام بود یه طرف غم بی مادری و بی پدری و بی کسی، یه طرف بدبختی و زجرهایی که خونه فرج اله کشیدم و روبروم غصه رفتن سعیدم نشسته بود!
خاک و گل روی قبرش نشسته بود. با چادرم سنگ قبرش رو تمیز کردم. سرم رو که بلند کردم سعیدم رو دیدم که جلوم نشسته! نگاهش کردم با دستهای کوچکش دستهامو تو دستهاش گرفت و گفت مامان اومدی؟! گفتم اومدم پسرم. گفت چرا این قدر دیر کردی؟ گفتم کار داشتم عزیزم. گفت اینجا پیشم می مونی؟ گفتم می مونم. گفت تا هر وقت که من بخوام؟ گفتم آره خوشگلم تا هر وقت که تو بخوای!
دوباره شروع به گریه کرد با دستهای بی جون و بی رمقش موهاشو از زیر چادر می کند. دلم ریش شد طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم.
- سر بچه مو ماچ کردم گفت مامان خیلی تنهایی؟ گفتم خیلی پسرم گفت مامان خوابم می آد! سرش رو گذاشتم رو زانوهام و همونطور که نازش می کردم براش لالایی خوندم چشمهاشو بست و برای همیشه خوابید.
آروم با گریه شروع به خوندن لالایی کرد:
لالایی گویم و خوابت کنم من!
همراه اشک سرش رو تکون می داد. مثل اینکه واقعا داشت برای پسرش که روی پاهاش خوابیده بود لالایی می گفت. چشمهاشو بسته بود و گریه می کرد و لالایی می خوند!
عزیز جونم که صد سالت کنم من
لالایی کن گل خوشرنگ پونه- که مامانت تو این دنیا به زندونه
لالایی کن گل خوشرنگ پسته- که مامانت از این دنیا شده خسته
سرش رو گذاشت به دیوار و های های گریه کرد. رهگذرها که رد می شدند نگاهی بی تفاوت به این صحنه می کردند و می رفتند.
- اگه پسرم زنده بود الان هم سن و سال شما بود دست مادرش رو می گرفت و با خودش می برد. نمی ذاشت اینجا مثل گداها بشینه و غصه بخوره! اگه بچه ام زنده بود بدش می اومد که مادرش اینجا بشینه تا هر کی یک تومن، دو تومن بندازه جلوش. اگه پسرم زنده بود دلش نمی خواست دیگه مادرش کار کنه.
از زور گریه به هق هق افتاده بود..نفس در نمی اومد.
- پاشو پسرم ببین تنهات نذاشتم! بیست و چند ساله که اینجا نشستم. گاهی اینجا گاهی سر خاک توام که تنها نباشی. همونطور که خواسته بودی پیشت موندم! از اینجا هیچ جا نمی رم تا خدا منو ببره! بخدا به هیچ کس بد نکردم که بد دیدم!
دلم می خواست مثل پسرش بغلش کنم و دوتایی گریه کنیم. دلم می خواست بهش بگم مادر من هم پسر توام! پاشو با هم بریم دیگه نمی ذارم کار کنی دیگه نمی ذارم غصه بخوری!
چند دقیقه دیگه هم گریه کرد و بعد دستش رو به طرف من دراز کرد کمکش کردم تا بلند شد و سه تایی به طرف قبرستون رفتیم. سر یه قبر ایستاد یه قبر بود که سنگش مثل گل تمیز بود! برق می زد با وجود کهنگی تمیز تمیز بود! آروم به قبر اشاره کرد و گفت:
این خاکی که منو اینجا زمین گیر کرده! گل من اینجا خوابیده. حالا دیگه ازش فقط چند تا استخوان باقیمونده اما این استخوانها که این زیره یه موقع وقتی می خندید بهار می شد! وقتی می خندید تموم خوشی های دنیا تو خونه ما جمع می شد! حالا ازش چی مونده؟! از من چی مونده؟!
برگشتیم. دستش رو گرفته بودم که زمین نخوره. قدرت راه رفتن براش نمونده بود رسیدیم سر بساطش اما نایستاد و به طرف یه کوچه کمی پایین تر رفت. پیچیدیم تو کوچه انتهای کوچه جلوی یه در کهنه قدیمی که فقط چند تا تکه چوب بود ایستاد و گفت: اینجام قبر منه!
در هل داد و باز کرد. برگشت و نگاهی به ما کرد و گفت:
این زندگی من بود که تا حالا تو دلم تو دلم نگه داشته بودم حالا برید به خدا سپردمتون.
هومن گفت پریچهر خانم بساطتون چی میشه؟! دزد می بره
برگشت نگاهی به هومن کرد و زهرخندی زد و در رو پشت سرش بست!
نگاهی به هومن کردم و آهی کشیدم و دو تایی به طرف ماشین حرکت کردیم.
من- من دلم می خواد اونقدر گریه کنم تا خون از چشام بیاد!
هومن- منم دست کمی از تو ندارم.
دیگه تا خونه هیچ حرفی با هم نزدیم. به خونه رفتم و از ناراحتی بدون اینکه ناهر بخورم رفتم گرفتم خوابیدم. دو ساعتی خواب بودم که تلفن زنگ زد. هراسون از خواب بیدار شدم و تلفن رو برداشتم.

- الو فرهاد
من- سلام
فرگل- کجا بودی؟چرا موبایلت جواب نمی داد
من- خاموشش کرده بودم
فرگل- رفته بودیم پیش پریچهر خانم؟
من- آره با هومن رفتیم
فرگل- حالش چطور بود؟
من- خراب
فرگل- چرا؟ مریض شده؟
من- نه داشت آخر داستان زندگیشو برامون تعریف می کرد
فرگل- تو چت شده؟چرا صدات اینطوریه؟
من- باور نمی کنی ولی دارم گریه می کنم.
فرگل- چرا؟!
من- نمی دونم دست خودم نیست. بی اختیار داره اشک از چشام میاد.
فرگل- پاشو بیا تعریف کن ببینم چی شده. گریه نکن فرهاد!
من- حالا برو یکی دو ساعت دیگه می آم دنبالت شام بریم بیرون فعلا خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و سرم رو میون دستهام گرفتم و گریه کردم. برای تنهایی پریچهر خانم گریه کردم. برای سعید گریه کردم برای تمام آدمهای اسیر غم این دنیا گریه کردم! عصری رفتم دنبال فرگل. سوار ماشین شد.
- حالت بهتر شده؟ مگه چی شده بود؟
من- چیزی نشده بود پریچهر خانم داستان زندگیش رو تموم کرد.از ناراحتی هایی که کشیده بود ناراحت شدم.
فرگل- مطمئن باشم چیز دیگه ای نیست؟!
من- مثلا چه چیز دیگه ایی؟
فرگل- مثلا در مورد ازدواج خودمون!
من- تو هم چه فکر ها می کنی! راستی فردا می ام دنبالت بریم سی تی اسکن. آماده باش.
فرگل- ولش کن فرهاد.من به این سردرد عادت کردم. امروز هم بعد از تلفن تو دوباره گرفت چند تا قرص خوردم خوب شد. میگرن عصبیه.
من- وقتی می شه معالجش کرد چرا آدم درد بکشه؟
فرگل- خوب حالا تا فردا. الان کجا بریم آقا موشه؟!
نگاهی بهش کردم و خندیدم. وقتی به چهره قشنگش نگاه می کردم تمام غصه هام یادم می رفت.
من- ترو خدا فرگل اگه این کلمه اقا موشه به گوش هومن برسه دیگه منو ول نمی کنه!
فرگل- می دونی بعضی از زن و شوهرها برای هم اسم می ذارن! مثلا شوهره به زنش می گه عسل خانم! زن هم به شوهرش می گه مثلا آقا خروسه!
من- این دیگه چه مدلشه؟
فرگل- حالا تو دوست داری من بهت چی بگم؟آقا ببره؟ آقا شیره؟ آقا پلنگه؟
من- ترجیح می دم اسم خودم رو صدا کنی.
فرگل- نمی شه ! من دلم می خواد بگم آقا موشه
من- عجب بدبختی دارم با این اسم! آخه چه وجه تشابهی بین من و موش می بینی؟ همه می گن موش موذیه! من کجام موذیه؟
فرگل- من اون آقا موشه رو می گم که تو قصه خاله سوسکس!
من- نمی شه حالا یه اسم دیگه روم بذاری ؟ مثلا آقا اژدها! آقا عقابه!
فرگل- نه نمی شه آقا موشه تو اون داستان خیلی رومانتیک و ملایم و آرومه مثل تو! کجای ازدها و عقاب ملایم و آرومن!
من- چه دختر لجبازی هستی تو! دفعه اول که دیدمت اصلا فکر نمی کردم اینطوری باشی!
فرگل- گریه می کنم ها!
من- نه تروخدا! تو اصلا لجباز نیستی
فرگل- خوب حالا می خوای منو کجا ببری؟
من- متاسفانه نمی دونم.می خوای بریم سینما؟
فرگل- بدم نمیاد. کدوم فیلم؟
من- نمی دونم
فرگل- بریم فیلم پارک خلوت
من- کدوم سینما نشون میده؟
فرگل- بریم بهت نشون می دم. برو دست راست.
من- فرگل می خوام یه چیزی بهت بگم
فرگل- چی ؟ بگو.
من- وقتی به امید خدا ازدواج کردیم می آی تو خونه ما با مادر و پدرم زندگی کنی؟ راستش نمی دونم پدرم برام جایی رو می خره یا نه! روی پرسیدنش رو هم ندارم خودم هم که به اون صورت پولی ندارم که جایی رو بخرم.
فرگل- من اصلا ناراحت نمی شم که با پدر و مادرت زندگی کنم. خونه شما هم اونقدر بزرگه که اگه ده نفر هم توش زندگی کنن سالی یه بار هم همدیگه رو نمی بینن! اصلا خودت رو برای این مسایل ناراحت نکن فرهاد.
من- ممنون که وضع منو درک می کنی می دونی فرگل من فعلا فقط یه مدرک دستمه! همین. تا بعد خدا چی بخواد نمی دونم.
فرگل- من تو رو واسه خودت انتخاب کردم و دوست دارم.
من- منم خیلی دوست دارم فرگل. از همه دنیا بیشتر!
فرگل- برو سمت چپ جلوی اون پارک نگه دار
من- اینجا که سینما نیست!
فرگل- پارک خلوت که هست!
جلوی پارک ایستادم و پیاده شدیم و رفتیم تو پارک
فرگل- آقا موشه ببین چه جای قشنگیه!
من- فرگل حداقل تو خیابون آقا موشه صدام نکن! یکی می شنوه زشته!
فرگل با صدای آروم گفت:
ببین چه پارک قشنگیه آقا موشه!
خندم گرفت.
- عجب آدم لجبازی هستی توها!
فرگل- بیا بشین اینجا و برام اون حرفهای آقا موشه رو بزن
من- جدی می گی؟! من رو اوردی اینجا که برات قصه بگم؟!
فرگل- خوب آره مگه چیه؟
من- خوب باشه.ولی این دفعه نوبت خودته یعنی خاله سوسکه باید قصه بگه.
فرگل- باشه خیلی هم خوبه. پس بیا قدم بزنیم.
دوتایی مشغول قدم زدن شدیم. کمی که راه رفتیم گفت:
- یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه خاله سوسکه ای بود که با پدر و مادرش تو یه خونه نسبتا کوچک البته در مقایسه با بقیه خونه ها در یک منطقه اعیان نشین زندگی می کردن. یه روز این خاله سوسکه ما با درش رفت خونه دوست پدرش. اونجا آقا موشه رو دید! آقا موشه یه پسر خیلی آقا با صورت معصوم بود. اون روز آقا موشه خاله سوسکه رو سوار دوچرخه کرد زد زمین. خاله سوسکه هر چی منتظر شد که آقا موشه بیاد جلو کمی خاله سوسکه رو ناز و نوازشش کنه نکرد. خاله سوسکه هم زد زیر گریه. بعد از اون روز دیگه آقا موشه ، خاله سوسکه رو ندید اما خاله سوسکه آقا موشه رو فراموش نکرد.
اینجای داستان که رسید فرگل مدتی سکوت کرد و بعد دوباره ادامه داد.
- همونجور که خاله سوسکه بزرگ می شد خاطره آقا موشه خوش قیافه رو با اون چهره معصوم از یاد نبرد. می شه گفت که با اون خاطره بزرگ شد. چند سال بعد گاهی با پدرش می اومد خونه آقا موشه اما دم در می موند و تو خونه نمی اومد. چرا، نمی دونم. شاید بخاطر اینکه اختلاف طبقاتی زیادی بین اون و آقا موشه بود اما همیشه آرزو داشت که آقا موشه رو که حالا بزرگ شده ببینه! تا اینکه یه بار که با پدرش اومده بود آقا موشه رو دید و این موقعی بود که آقا موشه می خواست برای ادامه تحصیل بره خارج از کشور. خاله سوسکه خیلی غصه می خورد آرزو می کرد که پدرش پولدار بود مثل پدر آقا موشه!
نه به خاطر اینکه پول و ثروت دوست داشته باشه! به این دلیل که شاید بتونه نظر آقا موشه رو جلب کنه! خلاصه آقا موشه که تازه از سربازی برگشته بود رفت خارج. چند سال بعد یه روز پدر آقا موشه عکس آقا موشه رو آورد خونه خاله سوسکه. وقتی خاله سوسکه عکس رو دید تازه فهمید از همون روز که سوار دوچرخه آقا موشه شده یه دل نه صد دل عاشق آقا موشه بوده!
در اینجا فرگل از داستان خارج شد و به واقعیت پیوست و گفت:
- فرهاد از همون روز که تو منو سوار دوچرخه ات کردی تصویرت، مهرت ، عشقت تو یه گوشه از ذهنم جا گرفت! دختر خیلی حساسه! در تمام این مدت تو رو دوست داشتم نمی دونم چرا احساس می کردم یه روز زن تو می شم! همیشه یه حسی به من می گفت وقتی تو برگردی می آی سراغ من!همیشه هم بعد از این فکر به خودم می خندیدم می گفتم اصلا ممکنه که تو اونجا ازدواج کنی و ایران نیای. اصلا تو منو یادت نیست اما دفعه بعد که به تو فکر می کردم باز یه حسی به من می گفت که تو منو برای ازدواج انتخاب می کنی! اون موقع ها اصلا نمی دونستم که پدرت منو برای تو در نظر گرفته. فرهاد تونمی دونی چقدر انتظار سخته! تازه انتظاری که آدم ندونه بعدش چی می شه در هر مرحله از سنم ترو یه جور دوست داشتم. می دونی در زندگی انسان یه لحظه می تونه سرنوشت ساز باشه! برای من هم لحظه دیدن تو شروع یک رویا بود که به واقعیت رسید. باور کن فرهاد اگر دخترها هم می تونستند به خواستگاری پسرها برن من به خواستگاریت می اومدم. راستی چرا فقط مرد می تونه به خواستگاری یه دختر یا زن بیاد؟
چرا یه دختر اگر عاشق یه پسر مثلا پسر همسایه شد نمی تونه بره خواستگاریش؟! اما اگه یه پسر از دختر همسایه خوشش اومد می تونه بره جلو و با خانواده دختر صحبت کنه؟
در هر صورت صبر کردم و امیدوار بودم همیشه از خدا می خواستم که تو اونجا ازدواج نکنی. دعا می کردم که برگردی ایران و اونجا نمونی. آرزو می کردم که وقتی برگشتی یه طوری من رو ببینی و از من خوشت بیاد و بیای خواستگاری من!
گاهی از اینکه اینقدر ما دخترها اسیر هستیم احساس نفرت می کردم می دونی وقتی یه دختر در این حالت قرار بگیره واقعا تحقیر میشه. هیچ چاره ای نداره جز اینکه یه جوری خودش رو به اون پسر نشون بده حالا شانس داشته باشه که خوشگل باشه و پسره ازش خوشش بیاد!
برای یک مرد اینطوری نیست تو خیابون یه دختر رو می بینه و دنبالش راه می افته و خونه شو یاد می گیره و بعدش می آد خواستگاری. حالا یا بهش جواب مثبت می دن یا منفی. حداقل اینه که این امتیاز رو داره که اولین انتخاب رو بکنه!
فرهاد واقعا اگه پدرت منو برای تو در نظر نگرفته بود و تو منو توی کارخونه نمی دیدی من باید عضق تو رو در قلبم می کشتم و زن یکی دیگه می شدم یا باید خودم شال و کلاه می کردم و توی خیابون جلوی تو رو می گرفتم و احساس خودم رو بهت می گفتم و یا اصلا ازدواج نمی کردم در حالت اول که درست نیست که یه دختر با داشتن یه عشق زن کس دیگه ای بشه. کشتن عضق هم که درست نیست. در حالت دوم هم که اگه خودم جلوی ترو می گرفتم حتما تو دلت می گفتی که این دیگه چه دختر بد و بی اصالتی یه! حالت سوم هم که برای یه دختر مقدور نیست. خوب حالا می فهمی که یه دختر با چه مشکلاتی رو به روئه!
من- تا حالا اینطوری به این موضوع فکر نکرده بودم.
فرگل- یادمه موقعی که فهمیدم شهره با اون ثروت پدرش با اون ماشین گرون قیمتش خیال ازدواج با ترو داره وقتی لیلا می گفت که مادرت تمام دخترهای فامیل رو دعوت کرده که تو یه کدوم رو انتخاب کنی داشتم دیوانه می شدم! هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. نه به مادرم می تونستم در این مورد حرفی بزنم نه به پدرم. فقط به لیلا درد دل میکردیم.
من- پس لیلا از همه جیز خبر داشت؟!
فرگل- آره. اما ازش خواسته بودم که هیچی به تو نگه. نمی خواستم تحقیر بشم تو باید خودت من رو انتخاب می کردی. باور کن فرهاد اون روزها بقدری سردرد می گرفتم که فکر می کردم هر لحظه ممکنه مغزم متلاشی بشه!
من- حالا دیگه خودت رو ناراحت نکن. حالا که همه چیز همونطور که تو می خواستی شده. به امید خدا تا چند روز دیگه من و تو زن و شوهر می شیم و من هم که اندازه جونم ترو دوست دارم


مطالب مشابه :


پریچهر(2)

دنیای رمان - پریچهر(2) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و




پریچهر 12

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 12 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 5

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 5 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 1

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 3

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 3 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 7

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 7 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 15

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 15 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 14

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 14 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




برچسب :