داستان عاشقانه...نرگس وامیر قسمت دوم (2)

(2)

اين قسمت رو از زبان امير بشنويد:

قسمت 5

عجب والنتاینی بود. اینقدر خوب بود که اسممو از این به بعد بجای امیر میخوام بزارم ریما (بر عکس امیر) ، حالا چرا؟ یه وقت فکر نکنید تغییر جنسیت دادم
. بلکه جریان از این قراره که یجورایی چپ کردم. بزارین از اول توضیح بدم:
من توی یه شرکتی کار میکنم که در واقع شعبه یه شرکت خارجی توی ایرانه. برای یه کاری یه طرحی دادم و قرار شد یه نمونه از اون طرح رو بفرستیم اونور آب ببینیم نظرشون چیه. خوشبختانه طرح رو پسندیدند و روز ولنتاین که اومدم شرکت با مدیر عامل و یکی دیگه از بچه های گروه یه جلسه گذاشتیم که طرح رو چه جوری عملی کنیم. جلسه ساعت 3 شروع شد و تا ساعت 6:10 دقیقه طول کشید. من با نرگس ساعت 6:30 قرار داشتم و فکر کرده بودم که جلسه ساعت 4 یا 4:30 تموم میشه و من وقت کافی برای خرید هدیه و گل دارم. خلاصه از شرکت مثل آر پی جی پریدم بیرون و بسوی کافی شاپی که با نرگس قرار گذاشته بودم گاز دادم. خلاصه ده دقیقه ای دیر رسیدم. نرگس هم مشغول تماشای مغازه ها بود. از همه بدتر اینکه هم گل خریده بود و هم کادو و من دست خالی. تازه تمام انگشتام با خودکار و ماژیک وایت برد در حین جلسه خط خطی شده بود. بیچاره نرگس هیچی نگفت. سلام علیک کردیم و نرگس گل رو داد بهم و رفتیم توی کافی شاپ که دیدم یکی از دوستام (آرش) با زید مربوطه (سایه) روی یه میز نشستن. به ما تعارف کردند ما هم با آنها بشنیم. جاتون خالی کلی بگو بخند کردیم و آرش یه شاخه گل (فکر کنم گل زنبق بود) برای سایه خریده بود که اونو داد بهش و سایه هم یه ادکلن برای آرش خریده بود. منهم کم نیاوردم و دسته گلی رو که چند دقیقه قبل از نرگس گرفته بودم بهش دادم و سایه دائم به آرش سر کوفت میزد که از دوستت یاد بگیر ببین چه دسته گلی خریده ، آدم روز ولنتاین گل رز هدیه میده
. من اصلاً حواسم نبود که به اون دسته گل یه کارت کوچولو هم آویزون بود. یهو سایه گفت نرگس جون توی اون کارتی که به دسته گل آویزونه امیر برات چی نوشته؟ شرط میبندم که باید خیلی عاشقانه باشه. کسی که یه همچین دسته گلی برای عزیزش میخره معلومه که چی مینویسه.من رنگم پرید، اصلاً کارت رو ندیده بودم. نرگس خیلی طبیعی کارت رو خوند (کارتی که خودش نوشته بود) و گفت عزیزم خیلی خجالتم دادی و بعد رو به سایه کرد گفت شرمنده یه کم خصوصیه و گرنه براتون میخوندم. البته این ظاهر قضیه بود و باطن قضیه انگشتهای بیچاره پای من بودند که زیر پاشنه کفش نرگس در آن لحظات له شدند. البته انصافاً نرگس پامو خیلی آروم تر از اونی که فکرشو میکنید لگد کرد. هدیه نرگس یه عروسک به شکل گاو بود که یه سبد رو بقل کرده بود. توی سبد هم پر از گلهای رز کوچولوی خشک شده، شکلاتهای کوچولو بشکل قلب و تعدادی قلب شیشه ای به رنگهای مختلف بود. همه اینها روی یک مقدار خرده کاغذ رنگی قرار داشت.
ــ ــ نرگس
:
با گذشت زمان علاقه من و امير بهم هر روز بيشتر ميشد. امير در همان زمان دنبال کارهای مربوط به پذيرش گرفتن از دانشگاههای آمريکا بود و هر چه کارهاش پيش ميرفت نگرانتر میشديم. احساس ميکردم که علاقه امير به من خيلی بيشتر شده هر چند که اون سعی ميکرد که علاقشو کمتر از اون چيزی که بود نشون بده (اينو بعدها خودش بهم گفت
).
مثلاْ يه بار برام امير برام يه گلدون قرمز سفالی آورد. خيلی خوشگل بود، امير ميدونست من گل خيلی دوست دارم و اينجوری ميخواست منو خوشحال کنه. منم کلی ذوقيدم. چند روز بعد مامانم داشت جارو برقی ميکرد که دسته جارو برقی گرفت به گلدون و گلدون از روی ميز افتاد و صد تيکه شد. خيلی ناراحت شدم و دفعه بعدی که امير رو ديدم بهش گفتم و اونم گفت که اصلاْ مهم نيست. اونروز قرار بود که با هم بريم بيرون. امير گفت که بايد بره رسالت يکی از دوستاشو برای کار مهمی ببينه. خيلی مرموز شده بود. توی خيابون رسالت ماشين رو پارک کرد و رفت توی يه مغازه که بيشتر مجسمه و فواره آب و اينجور چيزها داشتند
. بعد از چند دقيقه ديدم امير با يه مردی که قيافه همچين درست و حسابی نداشت اومدن بيرون و رفتن توی کوچه. چند دقيقه ديگه هم گذشت و ديدم امير با اون مرده برگشت توی مغازه و توی دستش يه چيزی بود که توی روزنامه پيچيده شده بود. کلی نگران شدم . بالاخره امير اومد و قبل از اينکه من سئوالی بپرسم اون چيز مرموز رو داد دستم. زير چشمی يه نگاهی به امير انداختم و بازش کردم و ديدم يه گلدون قرمزه، البته يه کم با قبلی فرق داشت(آخه مثل اونو ديگه نداشتن و امير با اون آقاهه رفته بودن از تو انبار يکی مثل قبلی پيدا کنند). امير با خنده گفت اون گلدونو برات خريدن که ميبينيش ياد من بيفتی ، فکر کردی به اين سادگی هاست که گلدونو بشکونيو منو از ياد ببری؟ به اين ميگن يه حرکت حساب شده. از خوشحالی نميدونستم چيکار کنم. حتی فکرشم نميکردم که امير اين همه راهو برای گلدون اومده باشه. راستش اولش که گلدون شکست فکر کردم امير کلی از دستم ناراحت بشه که از هديش خوب مراقبت نکردم ولی در عوض اون در اين فکر بود که دوباره برام عين همون گلدونو بخره تا منو از ناراحتی در بياره.
و اما حکايت کادوی عيد رو بايد از زبان امير بشنويد
:
برای عيد تصميم گرفتم که برای نرگس يه ساعت
swatch هديه بخرم و يکی هم عين همون (البته مردونش) برای خودم خريدم. مادرم نسبت به اينکه من برای دخترا چيزی بخرم خيلی حساس بود. يادمه که يه بار برای تولد دختری که تازه باهاش آشنا شده بودم يه دستبند نقره نازک که همش 2100 تومن بود خريده بودم. مامانم اونو ديد و کلی باهام دعوا کرد که شما پسرهای جوون فقط بلديد برای دخترا پول الکی خرج کنيد. البته اينم بگم که اون موقع مامانم همچنان فکر ميکرد پنير کيلويی ۲۰ تومنه. بهرحال ساعت رو ۲۷۰۰۰ تومن خريدم و با قابش گذاشتم توی جيب کاپشنم تا مادرم يه وقت بويی از قضيه نبره. توی همون مغازه يه ساعت شيک زنونه هم ديدم که ۴۴۰۰۰ تومن بود و فکر کردم اونو برای مادرم بخرم. به بابام ماموريت دادم که از زير زبون مادرم بکشه بيرون که ساعتو ميخواد يا نه. بابام هم گفت که مادرت گفته نميخواد ۴۴۰۰۰ تومن پول بدی من ساعت دارم. کلی با بابام دعوا کردم که چرا قيمتشو گفتی من فقط ميخواستم بدونم ساعت ميخواد يا نه. اومدم خونه و دم در خم شده بودم که بند کفشمو باز کنم که ساعت با قابش از جيبم افتاد بيرون و از شانس بد مامانم هم اونجا بود. پرسيد اين چيه و منم گفتم که ساعت خريدم برای عيدی بدم به نرگس (البته اينو بگم که اين اولين عيدی ای بود که من برای يه دختر غير فاميل ميخريدم) آماده بودم شروع کنه به غر زدن (چون لابد فکر من ساعتی رو که برای اون در نظر گرفته بودم برای نرگس خريدم) که در کمال تعجب من گفت: امير جان برای اين دختر هر چی خرج کنی ضرر نکردی. شاخ که چه عرض کنم نزديک بود درخت رو سرم سبز بشه.
بهرحال چهارشنبه سوری با نرگس و مامانش رفتيم بيرون و کلی خوش گذشت. يه پسره تخس از اين سيگارت ها (که از چوب کبريت يه کم بزرگتر بود) انداخت جلوی پای نرگس و منم فردين بازيم گل کرد و پامو گذاشتم روش. وقتی که ترکيد احساس کردم خون از توی پام ناگهان به سمت بالا جهش کرد. البته خون نيومد ولی پام رعشه گرفته بود. هر چی نرگس میپرسيد که حالت خوبه من ميگفتم که بابا من سربازی رفتم جلو پام توپ و خمپاره هم بترکه خياليم نيست
.
حالا دوباره داستان رو از زبان نرگس بشنويد
:
تو راه برگشت بخونه امير ماشينو پارک کرد و در داشبورد ماشينو باز کرد تا عيديمو بهم بده. همونطور که داشت کادو رو بهم ميداد رو به سمت مامانم گرد و گفت من قبل از آشنا شدن با نرگس نميدونستم خواهر داشتن اينقدر خوبه، واقعاْ خوشحالم که خواهری مثل نرگس دارم. منو مامانم انگار که يه سطل آب سرد ريخته باشن رومون خشکمون زد. طفلکی مامانم تا ديد من اينقدر ناراحت شدم سريع موضوع رو عوض کرد و گفت حالا نرگس جون ساعتو بنداز دستت ببينيم تو دستت چه شکليه امير خان اينقدر زحمت کشيده .امير هم انگار نه انگار که حرفی زده که نبايد ميزده، ساعتو دستم کرد (آخه مد جديده برادرا برای خواهرا ساعت عيدی ميخرن و بعد خودشون هم دست خواهرشون ميکنن) و بعد در نهايت خونسردی مچ دست خودشو نشون داد و گفت ببين يه مردونشو رو هم برای خودم خريدم. از امير خداحافظی و تشکر کرديم و از ماشين پياده شديم و اومديم خونه. بيچاره مامانم جيک نميزد تا اينکه من گفتم اين پسره در مورد من چی فکر ميکنه؟ فکر ميکنه من ميخوام خودمو بزور بهش قالب کنم؟ که برای اينکه منو از سرش باز کنه و من فکر ازدواج به سرم نزنه جلوی مامانم ميگه که من مثل خواهرشم. والا تا جاييکه ما ميدونيم هر وقتی از يه پسری خيلی خوشمون نميومد که باهاش ازدواج کنيم و احساس ميکرديم که اون پسر نظر ازدواج رو ما داره خيلی محترمانه و برای اينکه بهش توهين نکرده باشيم و مستقيماْ نگيم که نميخوايم زنش بشيم ، ميگفتيم شما مثل برادر من ميمونيد و فکر ميکردم که امير هم با گفتن اين حرفش ميخواست مامانمو متوجه کنه که قصد ازدواج با منو نداره. مامانم يه کم آرومم کرد و بهم گفت که خودمو ناراحت نکنم. منم گوشی تلفنو برداشتم و شماره موبايل امير رو گرفتم و خودمو آماده کردم که يه جوری باهاش صحبت کنم که متوجه بشه که چه حرف بدی زده. دچار يجور دوگانگی شده بودم ، بقول معروف نميدونستم که قسم روباه رو باور کنم و يا دم خروس رو. از يه طرف برام گلدون و ساعت ميخره و از طرف ديگه ميگه من خواهرشم
نرگس: الو
امير: سلام نرگس جان
نرگس: ميخواستم چند کلمه باهات صحبت کنم
امیر: بگو نرگس جان
نرگس : چرا اون حرفها رو جلوی مادرم زدی
امیر: کدوم حرفها رو؟
نرگس: همون که گفتی من مثل خواهرتم
.
امیر: آخه
نرگس (پریدم تو حرف امیر): من میدونم تو برای چی این حرفها رو میزنی، فکر میکنی که با زدن این حرفها من کمتر بهت وابسته میشم. ولی تو از کجا اینقدر به خودت مطمئنی که من عاشقتم و اگه بری آمریکا اون کسی که ضربه میخوره منم
. چرا این فکرو نمیکنی که شاید خودت ضربه بخوری؟ اصلاً اگه تو از من خواستگاری کنی آیه نازل نشده که من بگم بعله.
امیر: آخه من مجبور بودم ، چون من نمیخواستم که مامانت رو من حسابی باز کنه و
...
خلاصه اینکه نمیخواست بقول خودش دختر مردمو الکی امیدوار کنه و دوست داشت که مادرم برای مدتی به اون به چشم یه دوست نگاه کنه و نه چیز دیگه. زمان میگذشت و بعد از اون امیر دیگه تا مدتی حرفی از خواهر و اینجور چیزها نمیزد
.
من به امیر خیلی اطمینان داشتم و کاملاً شناخته بودمش ولی یکروز یک اتفاقی افتاد که برای جفتمون جهش بزرگی در شناخت بیشتر همدیگه بود و باعث شد که بیشتر بتونیم به هم اطمینان کنیم. روز عاشورا یه اتفاق خیلی جالب افتاد. من دوستی قدیمی داشتم بنام ندا و ندا برادری داشت بنام نریمان. البته نریمان اسم شناسنامه ایش بود و ما برادر ندا رو سعید صدا میکردیم. روز عاشورا من با ندا و سعید رفته بودیم بیرون. داشتیم تصمیم میگرفتیم که کجا بریم. یکی از فامیلهای امیر اینها نذری میداد و امیر هم رفته بود کمک، بنابراین من پیشنهاد دادم که بریم پهلوی امیر اینها البته اولش یه کم جلوی سعید خجالت میکشیدم که بدونه من با یه پسر دوستم . بهرحال قرار شد به امیر زنگ بزنم و بریم پهلوی امیر اینها. موبایل سعید رو گرفتم و به امیر زنگ زدم و گفتم که قراره بیایم پیشت. امیر داشت آدرس میداد که کجا بیایم و من گفتم که آدرس رو به سعید بده چون اون داره رانندگی میکنه و خیابونها بهتر میشناسه. خلاصه موبایل سعید رو بهش دادم و سعید و امیر با هم کمی صحبت کردند و بعد سعید گفت که ما نمیریم. برام خیلی عجیب بود، رفتار سعید یهو عوض شد. ندا شروع کرد به قر زدن و خلاصه چون من با سعید رودربایستی داشتم روم نشد که بیشتر اصرار کنم. تلفن رو برداشتم و به امیر زنگ زدم و گفتم که ما نمیایم و امیر هم از اون ور دائم اصرار میکرد که یهو سعید گوشی رو از من گرفت و به امیر گفت
سعید : مرتیکه دیگه منو نمیشناسی
امیر: اهه. تویی نریمان ،
سعید: نه پس عممه
امیر با حالت یه کم عصبانی : نرگس تو ماشین تو چیکار میکنه؟
سعید: باباجون نرگس دوست نداست
.
امیر: مگه تو یه ساعت پیش نبود که داشتی میرفتی دنبال زیدت
سعید: اون برنامه بهم خورد و من رفتم دنبال ندا و دوستش
جریان از این قرار بود که امیر و سعید با هم دوست صمیمی بودند و من و ندا هم همدیگرو سالها میشناختیم. منو فاطمه هم صدا میکردند. سعید منو بنام فاطمه میشناخت و امیر منو بنام نرگس و در ضمن سعید رو تو دانشگاه بنام اصلیش یعنی نریمان میشناسن . اونشب وقتی امیر با سعید صحبت میکرد ، سعید امیر رو شناخت ولی امیر سعید رو نشناخت. سعید هم فکر کرد که امیر از قصد اینکارو کرده و بدلایلی نخواسته که ما بریم پیشش و وقتی که دید امیر داره به من اصرار میکنه که بیایم شکش برطرف شد و فهمید که امیر نشناختتش. خلاصه خیلی قاطی پاطی شد. جالب اینکه من خیلی وقتها خونه ندا اینها میرفتم و چند بار وقتی من خونه ندا اینها بودم امیر با سعید با هم بودند و تا قبل از اونروز سعید نمیدونست که من دوستی بنام امیر دارم
.
ما با ندا اینها رفت و آمد خانوادگی داشتیم و اونها خیلی خوب امیر رو میشناختن و این مسئله باعث میشد که من و امیر بیشتر بتونیم بهم اطمینان کنیم. چند شب بعدش که من خونه ندا اینها بودم مامان ندا دائم از امیر تعریف میکرد و میگفت وقتی سعید با امیر بیرونه من خاطرم جمع جمعه. همون شب من از سعید بشوخی پرسیدم این امیر تا حالا چند تا دوست دختر داشته؟ و سعید در پاسخ گفت: دوست دختر؟ امیر تا حالا دوست دختر نداشته. (قربونتون همدیگه برین با این حس حمایتتون
)
بعد از این ماجرا امیر دایم بهم میگفت که جریان دوستیمونو به ناپدریم بگم
. ولی من بدلایلی که بعداً میگم مقاومت میکردم و به ناپدریم نمیگفتم. البته ناپدریم آدم مذهبی نبود ولی خوب ترجیح میدادم که ندونه. چون در اونصورت دائم باید میگفتم چی شده و چی نشده. تا اینکه با مادرم هماهنگ کردم و مادرم بهش گفت. اونروز وقتی اومدم خونه ناپدریم با لحنی دلخور گفت : نرگس جان میخوام باهات چند کلمه ای صحبت کنم.البته با اینکه من با یه پسر دوست باشم مخالف نبود ، عصبانیتش از این بود که چرا مسئله رو ازش مخفی کرده بودم و اون تقریباً آخرین کسی بود که از این جریانات با خبر شده بود. ناپدریم پرسید که چه جوری با هم آشنا شدین و منهم گفتم از طریق ندا و نریمان (خدا بهونه رو خوب موقعی داد دستم) بعد پرسید که برنامتون با هم چقدر جدیه و پرسید که قصد ازدواج داریم یانه و منهم گفتم فعلاً فقط با هم دوستیم.
جریان رو به امیر گفتم و امیر گفت که میخواد ناپدریمو در اولین فرصت ببینه
. از جانب امیر خیالم راحت بود ولی از این ناراحت بودم که بعد از اون باید همه چی رو به ناپدریم توضیح میدادم. خلاصه قرار شد امیر و ناپدریم همدیگرو تو هتل هما ببینند.
جریان ملاقات رو باید از زبان امیر بشنوید
:

قسمت 6

صبح رفتم شرکت ، همش فکر ملاقات با ناپدری نرگس بودم. راستش تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. یه شلوار جین پوشیده بودم با یه پیراهن مردونه چهارخونه. میخواستم نه خیلی رسمی باشه و نه خیلی اسپرت. موقع ناهار اینقدر تو فکر بودم که غذا رو ریختم رو پیرهن و شلوارم. اونروز هم کلی کار داشتیم تو شرکت. از شانسم لباس ورزشیم تو صندوق عقب ماشین بود، رفتم آوردمش ، لباسامو عوض کردم و دویدم رفتم خشک شویی و یارو گفت که تا بعدالظهر برام آمادش میکنه (آخه مشتریش بودم). خلاصه بعد از ظهر که رفتم لباسامو بگیرم دیدم یه مقدار پول (چند هزار تومنی میشد) به پیراهنم سنجاق شده. خشکشویی پولایی رو که تو جیبام پیدا کرده بود سنجاق کرده بود به پیرهنم. حتی پولها رو اتو هم کرده بود.
سر ساعت رفتم هتل هما و توی لابی منتظر نشستم. جواب تمام سئوالهای احتمالی رو آماده کرده بودم. بعد حدود یکربع آقایی قد بلند و میانسال با کت و شلوار و کراوات پیداش شد. خوشبختانه ناپدری نرگس آدم پر حرفی بود و بیشتر اون بود که حرف میزد. تنها سئوال مهمی که از من پرسید این بود که احساسم نسبت به نرگس چیه؟ آیا میخواین ازدواج کنین؟ منهم جواب این سئوال رو از قبل آماده کرده بودم. البته جوابی که دادم دقیقاً چیزیه که بهش اعتقاد دارم
. گفتم که : بنظر من دو نفر اول باید همدیگرو بشناسند ، دوستی و نه هیچ چیز دیگه، بعد اگه بعد از یه مدت دیدن که خیلی به هم میان میشن دوست دختر و دوست پسر ، توی این دوره هم باید مدتی بمونن تا بتونن همدیگرو بهتر بشناسن و از عواطف و علایق همدیگه مطلع بشن، حالا اگه دیدند همه چی اونطوره که میخوان میتونند با هم ازدواج کنند. من و نرگس الان تو فاز دوم هستیم. ناپدری نرگس پرسید که اگر شما کارتون به ازدواج ختم نشه ، میدونی این دختر چقدر ضربه میخوره؟ و من گفتم اینو کاریش نمیشه کرد. اصلاً از کجا معلوم اونی که ضربه میخوره من نباشم ؟ اومدیم و نرگس بعد از مدتی فهمید که من بدردش نمیخورم؟ بنابراین این کار یه ریسکه برای جفتمون.
بعد یه بحث سه چهار ساعته خسته کننده شام خوردیم و بعد چون ناپدری نرگس ماشین نداشت من تعارف کردم که برسونمش. من خونه نرگس اینها رو کاملاً بلد بودم ولی نقش بازی میکردم که مثلاً بلد نیستم. مثل این پسرهای خوب بارامی رانندگی میکردم و یه موزیک کلاسیک هم گذاشته بودم. خلاصه از توی خروجی بزرگراه پیچیدیم تو محله نرگس اینها. سر خیابون نرگس اینها یه شیرینی فروشی بود. ناپدری نرگس به من گفت مستقیم برو و مشغول صحبت شدیم و یادش رفت بهم بگه که باید بپیچم و منهم بطور غیر ارادی پیچیدم تو خیابون نرگس اینها
. دیدم خیلی ضایع شده ولی مثل اینکه ناپدریش متوجه نشد. برای اینکه کار و خراب نکنم گاز دادم و از جلوی خونه نرگس اینها رد شدم که مثلاً بگم من بلد نیستم کجاست. که ناپدری نرگس گفت آقای مهندس رد شدیم و من دور زدم و الکی کلی خنگ بازی در آوردم تا جلوی خونه نرگس اینها پارک کردم. ناپدریش دعوت کرد برم تو ، دیدم نرگس پشت پنجره وایستاده ، چند روزی بود که ندیده بودمش و با هم خیلی کم حرف زده بودیم. خیلی دلم میخواست برم تو ولی دیدم بهتره که اینکارو نکنم. معذرت خواهی کردم و برگشتم خونه.

ــ ــ نرگس
:
اونشب در تمام اون مدتی که امیر و ناپدریم تو هتل در حال صحبت بودند دل تو دلم نبود. 20 مرتبه رفتم دم پنجره که ببینم ناپدریم برگشته یا نه. آخه خیلی دیر کرده بود، منکه خبر نداشتم که با امیر رفتن شام بخورن. خلاصه که فکرم هزار جا رفت ولی بالاخره ناپدریم برگشت. تا از در اومد تو منو مامانم دوتایی پرسیدیم
-چرا اینقدر دیر کردی؟
:رفتیم با هم شام خوردیم
.
-امیر چطور بود؟
: (با لحنی مردد و نه چندان محکم ) خوب بود. برای من مثل این بود که با یه دوست خیلی قدیمیم شام رفته بودم بیرون
.
البته من فکر میکنم چون امیر رسمی برخورد نکرده بود و ناپدری من از اونجایی که خیلی اهل تعارف و بکار بردن کلمات رسمی بود انتظار نداشت که امیر رو با لباس غیر رسمی (بدون کت شلوار و کراوات) ببینه و از اونجایی که خودش با لباس کاملاً رسمی رفته بود، یه کم تو ذوقش خورده بود. اون از امیر برخورد یه خواستگار رو توقع داشت، هر چند که من قبلاً بهش گفته بودم که ما فقط دو تا دوستیم. البته ته دلش از امیر خوشش اومده بود و من احساس میکردم که نمیخواد اینو بگه
.
بعد از اون امیر گاهگاهی به خانه ما رفت و آمد میکرد. البته سئوالهای متعدد ناپدریم از امیر یه کم از لطف قضیه کم میکرد. اینقدر سئوالهای متفاوت میپرسید که امیر بیچاره تو لاک دفاعی فرو رفته بود و مواظب بود حرفی نزنه که براش تعهد ایجاد کنه. مثلاً هی از امیر در مورد احساسش نسبت بمن میپرسید و دائم سعی میکرد که کاری کنه که امیر رو مجبور کنه که احساس واقعیش رو نسبت بمن بگه و در یک کلام بگه که منو دوست داره. البته ناپدریم از احساس واقعی امیر با خبر نبود و امیر هم با جوابهای بی سر و ته موضوع رو عوض میکرد. مثلاً یه بار امیر با دوستاش برای چند روزی رفت مسافرت شمال و در عرض اون چند روز ما با هم صحبت نکردیم. روزی که از مسافرت برگشت بمن تلفن کرد ولی متاسفانه اونروز تلفن ما خراب بود و امیر به محل کار ناپدریم زنگ زد و پیغام داد که کار واجبی داره و من حتماً بهش زنگ بزنم. من وقتی پیغامو گرفتم یکم نگران شدم و سریع از تلفن عمومی به امیر زنگ زدم و بعد از حال و احوال پرسی گفتم
:
-کار واجبت چی بود؟
:چه کاری واجب تر اینکه صدای قشنگتو بعد از سه روز بشنوم
.
-(بشوخی گفتم) کاش همیشه بری مسافرت
همون شب امیر اومد خونمون، از شمال برام مربای بهار نارنج و کلوچه آورده بود. ناپدریم از امیر پرسید: "آقای مهندس قیافت نشون میده که دلت خیلی برای نرگس تنگ شده " و امیر هم در جواب گفت " من دلم برای نریمان هم تنگ شده" و در واقع جلوی ناپدریم میخواست اینطور وانمود کنه که بین من و دوستای دیگش تفاوتی وجود نداره
.
از همه جالبتر تخته بازی کردن امیر و ناپدریم بود. روز اولی که امیر اومد خونمون و بازی رو در حالی که 4 بر صفر عقب بود، 5 بر 4 برد و بعد از اون هر وقت که امیر میومد خونمون ناپدریم سریع میرفت سراغ تخته نرد. امیر هم که تخته باز قابلی بود همیشه میبرد. البته خودش بعدها بهم گفت که یه بار که از عمد میخواسته ببازه و بد بازی میکرده اینقدر خوب تاس آورد که بازی رو برد
.
سئوالهای متعدد ناپدریم باعث شد که من و امیر تصمیم بگیریم که بیشتر همدیگرو در بیرون از خونه ببینیم. از این که داشتیم یه تصمیم مشترک میگرفتیم یه احساس خاصی داشتم که البته اینو به امیر نگفتم
.
چند وقت بعد مادر امیر یه مهمونی زنونه داشت که عمه ها و خاله های امیر هم بودند و منهم دعوت بودم. مادر امیر برای اینکه بقول معروف رو دختر مردم اسم نذاشته باشه به همه گفته بود من دختر یکی از آشناهاشون هستم. از قضا توی اون مهمونی برای من دو تا خواستگار پیدا شد که روز بعد از مهمونی خونه امیر اینها زنگ زده بودند و در مورد من از مادر امیر پرسیده بودند و مامان امیر با زبردستی در کسری از ثانیه اونا رو پر داد. حتی قبل از اینکه خواستگارا رو پر بده از من نپرسید
.

و اما ادامه ماجرا از زبان امیر
:
ماجرای خواستگار پیدا شدن برای نرگس از دو جهت جالب بود. اولاً اینکه دیدم که اگه مواظب نباشم گرگ زیاده و نرگس بی نرگس ، در واقع از اینکه میدیدم که نرگس دارای چنان شخصیت مثبتیه که دو ساعته دو تا خواستگار برای پیدا شده بود (تازه اونم از بین دوستها و فامیلهای ما که فکر میکنند پسراشون همه تام کروز هستند و به هر عروسی راضی نمیشن) خوشحال بودم. ولی از اون جالب تر این بود که مامانم اصلاً بدون اینکه نظر نرگسو بخواد خواستگارا رو رد کرده بود
.

مدتی گذشت و از یکی از دانشگاههایی که برای پذیرش اقدام کرده بودم نامه ای دریافت کردم. پذیرشم درست شده بود. مدتی بود که به این مسئله فکر نکرده بودم و حالا باید برای ادامه رابطم با نرگس تصمیم میگرفتم
.
نامه پذيرش رو که دريافت کردم اولش خيلی خوشحال شدم. به نرگس زنگ زدم و خبردادم و بعد رفتم که تو محل يه قدمی بزنم و ناگهان اين فکر که ممکنه ديگه نرگسو نبينم به ذهنم افتاد. راستش قبل از اون بصورت جدی به اين مسئله فکر نکرده بودم. البته هنوز ويزای آمريکا رو نداشتم ولی اگه بهم ويزا ميدادن چی؟
ما اونموقعها يه همسايه داشتيم که اسمش زينت خانم بود. اين زينت خانم و شوهرش (که هر دو بالای ۶۰ سال دارن) گرين کارت امريکا داشتند و هميشه بیشتر اوقات سال آمريکا بودند. همونشب خونه زينت خانم اينها مهمونی دعوت بوديم
. مامان منهم ديگه تو پوست نميگنجيد. خلاصه باران تبريک و هندونه بود که سرازير ميشد. اينم بگم که زينت خانم نرگسو تو مهمونی مادرم ديده بود. موقع خداحافظی يواشکی بهم گفت آمريکا بری بهت بد نميگذره، اينقدر دخترهای خوشگل و خوشهيکل اونجا زيادن که تا چند وقت ديگه اسم نرگسم يادت ميره. البته اين اتفاقی بود که دقيقاْ برای آرش ، پسر زينت خانم ، چند سال قبل افتاد. آرش هفت هشت سالی از من بزرگتر بود، و از دانشگاه تهران مدرک پزشکی عمومی گرفت و بعد رفت آمريکا. البته وقتی که داشت میرفت تو ايران نامزد داشت ولی بعد که رفت آمريکا دختره رو فراموش کرد (البته به ما اينطور گفتن) ، زينت خانم که قبل از رفتن آرش به آمريکا هميشه پز عروسشو به ما ميداد وقتی مادرم ازش در مورد آرش و نامزدش پرسيده بود در جواب گفت : پسر من مگه عقلش کمه که بين دخترهای مانکن اونجا بياد اينو (نامزد آرشو ميگفت) بگيره. خلاصه اينکه خدا عالمه که واقعيت چی بوده ، ولی تا جاييکه من آرشو ميشناختم پسر دودره بازی نبود و من ترس برم داشته بود که نکنه منهم همونطوری بشم.
راه خيلی ساده اين بود که اصلاْ بيخيال آمريکا رفتن بشم. اما اونجوری تا آخر عمر بايد حسرتشو ميخوردم. بنابراين رفتن بهتر بود. اما در اونصورت رابطم با نرگس چی ميشد؟ بايد عقد ميکردیم ؟ بايد نامزد ميکرديم؟ با نرگس کلی در اين باره صحبت کرديم. آخه نميشد که من همينجوری برم و ببينم از دخترهای آمريکايی خوشم مياد يا نه و اگه خوشم نيومد بيام و با نرگس ازدواج کنيم؟؟!! نامزد کردن که بنظرم اصلاْ کار درستی نبود ، چون اونطوری رو دختر مردم اسم گذاشته بوديم و اما عقد کردن ، گيريم ما عقد ميکرديم و من ميومدم آمريکا و مثل آرش از دخترهای آمريکايی بيشتر خوشم ميومد در اونصورت من دو تا راه حل بيشتر نداشتم يکی اينکه رو عهد و عقدم وفادار بمونم و تا آخر عمر حسرت بخورم که چرا عقد کردم و يا اينکه بايد عهدمو ميشکوندم و تا آخر عمر بار اينکه دختر جوون مردمو بدبخت کردم بدوش ميکشيدم
.
هميشه يه سئوال تو ذهنم بود و اون اينکه اصلاْ نرگس ميخواد زن من بشه يا نه چون ما هيچوقت در مورد ازدواج با همديگه صحبت نکرده بوديم. البته در مورد موضوع ازدواج زياد با هم بحث ميکرديم اما در مورد اينکه با هم ازدواج کنيم هيچوقت صحبتی نشده بود. يکی دو روز گذشت و با نرگس به يه مهمونی دعوت شديم
. نرگس اصلاْ تو اين چند روز از من نپرسيد که تکليف ما دو تا با هم چی ميشه. احساس ميکردم که هيچ کدوم از ما نميخواد شروع کننده اين بحث باشه. تو مهمونی نرگس مثل هميشه داشت سعی ميکرد که به من رقصيدن ياد بده و من چنان محو تماشای نرگس ميشدم که اصلاْ همه چی يادم ميرفت.
هر بار که نرگسو نگاه ميکردم احساس اينکه ممکنه ديگه نتونم ببينمش آزارم ميداد. خلاصه دلو بدريا زدم. ميخواستم بدونم که اصلاْ دوست داره زن من بشه يا نه؟ رفتم تو آشپزخونه که صدا يه کم کمتر باشه و بعد نرگسو صدا کردم. من اصولاْ وقتی تصميم ميگيرم که يه کاری بکنم ديگه دل دل نميکنم. اما چنان دست و پامو گم کرده بودم که سابقه نداشت. اولش کلی من من کردم ، دنبال جمله مناسب ميگشتم که نرگس پرسيد که برای چی صداش کردم و من گفتم اگه چايی ميخوری بگو برات بريزم چون زياد نمونده. نرگس از همون اول که صداش کردم ميدونست که يه کاسه ای زير نيم کاسه است و خيلی جدی گفت : تو که ميدونی من چايی دوست ندارم ، چيزی شده؟ و با من من کردن بيشتر من نرگس نگران شد و فکر کرد اتفاق بدی افتاده. رفتم رو کانتر (سنگ روی کابينت) آشپزخونه نشستم و خلاصه با زور و زحمت گفتم: زن من ميشی؟ و نرگس با حالت خيلی آروم گفت: آره
. از اونجايی که من شوخی زياد ميکردم بخودم گفتم نکنه نرگس فکر کرده دارم شوخی ميکنم. تو صورت نرگس يه لبخند و شيطنتی نهفته بود ولی سعی ميکرد که خودشو آروم نشون بده ، تصميم گرفتم سئوالمو دوباره و جدی بپرسم و به محض اينکه گفتم : زن من ... نرگس پريد تو بقلم و گفت : مثل اينکه نشنيدی، گفتم آره.و در ادامش با لحنی غمزده که نشون ميداد حرفشو مدتيه که تو دلش نگهداشته گفت: اگه بهت ويزا دادن چيکار ميکنی؟ منم گفتم: ..............
هر چی پيش خودم فکر ميکردم ميديدم کسی جای نرگسو تو دلم نميتونه بگيره ولی بزرگترها ميگفتن زمان که بگذره همه چی يادت ميره. خلاصه مونده بوديم چيکار کنيم ، بنظر شما اگر بهم ويزا ميدادن بايد چيکار ميکردم ؟
البته يه چيزو يادم رفت بگم و اونم اينکه نرگس اون موقع وسط درساش بود و اگه ميخواستيم با هم بريم اون چند سالی که درس خونده بود و دانشگاه رفته بود عملاْ هدر ميرفت و در ضمن اصلاْ موقعيت من تو اونجا معلوم نبود چی ميشه. دانشگاه فقط به من پذيرش داده بود و معلوم نبود برای هزينه دانشگاه که حدود 20000 دلار در سال بود و خرج زندگی بايد چيکار ميکردم؟؟ البته يکی از فاميلهای نزديکمون که وضع خوبی هم داره گفته بود که حاضره بهم کمک کنه ولی هر چی باشه هزينه تحصيل و زندگی مبلغ کمی نبود
.
سئوال اين بود که اگه بهم ويزا ميدادن بايد چيکار ميکردم؟ يا اينکه شايد اصلاْ نبايد سراغ ويزا گرفتن ميرفتم؟؟!! حالا برای اينکه شما بهتر بتونيد خودتون رو جای من و نرگس بزاريد بطور خلاصه محورهای تصميم گيری رو ميگم
:
• موقعيت بدست اومده چيزی نبود که بشه بسادگی ازش گذشت و موقعيتی هم نبود که هر روز مهيا باشه
• نرگس هنوز ۳ يا ۴ ترم از درسش باقی مونده بود و اگه ما با هم ميرفتيم واحدهايی که تو ايران گذرونده بود همش حيف ميشد
.
• هزينه دانشگاه و زندگی تو آمريکا زياده و دانشجو مجاز به کار کردن
(مگر داخل دانشگاه و تازه اونهم نيمه وقت با حقوق کم) نيستند و من معلوم نبود چه جوری بايد زندگيمو بچرخونم
تصميمی که بايد گرفته ميشد تصميم من و يا تصميم نرگس نبود، تصميمی بود که جفتمون بايد ميگرفتيم و من دنبال اين نبودم که راهی رو انتخاب کنم که سود خودم توشه. من محيط آمريکا رو نديده بودم و نميدونستم اون محيط چه تاثيری رو من ميزاره، تا جاييکه خودمو شناخته بودم هيچ چيز تو دنيا نميتونست نرگسو از ذهن من بيرون بياره. عقد کردن و يا نکردن فرقی در نتيجه آخر نداشت. اگر قرار بود گه من مثل آرش دودره بازی کنم که دو تا ورق امضا شده جلومو نميگرفت و تازه شرايط رو برای نرگس بدتر ميکرد و اگر هم قرار بود که سر حرفم باشم ، امروز و فرداش زياد فرقی نميکرد. البته من هميشه فکر ميکردم که اگه قرار باشه با رفتن به آمريکا نرگسو از دست بدم ، هيچ وقت پامو از ايران بيرون نميزارم. همه اين حرفها رو با نرگس در ميون گذاشتم
.

و اما نرگس:
قسمت 7
راستش منم با عقد کردن اصلاْ موافق نبودم، چون اگر امير ميرفت اونجا و نظرش عوض ميشد من فقط الکی اسم يکيرو تو شناسنامم کرده بودم که همتون ميدونيد که اين مسئله برای يه دختر تو ايران اصلاْ صورت خوشی نداره. شايد با عقد کردن امير مجبور ميشد سر حرفش و تعهدش وايسه ولی اون ديگه اسمش ازدواج با عشق نبود بلکه يک ازدواج تحميلی بود که آخر و عاقبت خوبی نميداشت. من ميخواستم امير منو با تمام وجودش و بخاطر خودم بخواد و نه بخاطر دو تا ورقه کاغذ و چند تا امضا. واقعيتش اين بود که از يه چيزی مطمئن بودم و اون اينکه اگر امير به آمريکا ميرفت و هنوز قصد ازدواج ميداشت با دخترهای اونجا نظرش نسبت به من تغيير نميکرد و باز هم منو به اونها ترجيح ميداد چون رابطه ما يه رابطه دو روزه نبود که از روی هوا و هوس شکل گرفته باشه ولی اين امکان وجود داشت که امير بعد از رفتن به آمريکا کلاْ نظرش عوض بشه و اصلاْ نخواد که ازدواج کنه. ولی با اين حال من ترجيح ميدادم که امير رو تو انتخابش آزاد بزارم، اونقدر دوسش داشتم که نميخواستم که اين فرصتو ازش بگيرم حتی اگر قرار بود اين مسئله به قيمت از دست دادنش برام تموم بشه.
بنابراين قرار شد که امير برای رفتن اقدام کنه تا ببينيم آينده سرنوشت ما رو چه جوری رقم ميزنه
.
امير برای گرفتن ويزا رفت قبرس که حکايتشو بايد از زبون خودش بشنويد
:
رفتم قبرس، راستش اگه بخوام در مورد قبرس توضيح بدم اين وبلاگ جزو وبلاگهای خيلی غير اسلامی ميشه. تو قبرس هوا هم خيلی گرم بود و هم خيلی مرطوب و هميشه هم آفتابی. تمام اروپايی ها که آرزوی هوای گرم و آفتابی رو دارن تابستون ميرن قبرس. کشور800,000 نفری سالی دو و نيم مليون نفر توريست داره و تمام در آمدش از راه صنعت توريسمه. تو قبرس همه چی خيلی گرون بود، البته من فکر کنم پارچه از همه چی گرونتر بود چون اکثر دخترا فقط تيکه پايينی بيکينی رو پوشيده بودن. لابد بيچاره ها پول کافی نداشتن
.
يه مطلب برام خيلی جالب بود، کنار دريا که بودم زياد ميديدم زن و مردا و يا دختر و پسراهايی که همديگرو ميبوسيدن و من هر چی اين صحنه ها رو بيشتر ميديدم دلم بيشتر برای نرگس تنگ ميشد. يه پسره هم بود که فکر کنم مال اروپای شرقی بود، قد بلندی داشت و يه هيکل ورزشکاری. يه کرم ضد آفتاب دستش بود و به دخترا ميگفت که اگه بخوان حاضره براشون مجانی کرم بزنه و بعضی از دخترها هم قبول ميکردن
.
خلاصه رفتيم سفارت. يه پرونده داشتم که حداقل 100 صفحه داشت. بابام برام اونها رو دسته بندی کرده بود و به هر دسته هم ليبل (برچسب) زده بود که بتونم سريع پيداش کنم. بعد از حدود دو ساعت منو صدا کردن. يارو هر چی میپرسيد من اول کاغذ و پرونده مربوطه رو بهش ميدادم و بعد هم مثل نوار جواب ميدادم. يکی از دوستام بهم گفته بود که اينها خيلی اوقات ميگن که بهت ويزا نميديم تا ببينند عکس العملت چيه. اگه خيلی عادی برخورد کنی بهت ويزا ميدن. يارو هم همينکارو کرد. من مثلاْ برای دوره تکميلی از طرف شرکت داشتم ميرفتم و يارو گفت که مدرکی داری که ثابت کنی اون شرکت تو رو بعد از اتمام درست ميخواد؟ منم گفتم نميدونستم چنين چيزی لازمه وگرنه براتون مياوردم
. ديدم يارو بقول معروف 50 ، 50 است. بهش گفتم من نامزدم تو ايرانه و بخاطر اون بايد برگردم. من خيلی دوسش دارم و بدون اون زندگی نميتونم بکنم.
يارو که يه جوون 30 تا 35 ساله بود پرسيد : ؟do you really love her that much
منم با رومانتيک ترين حالتی که ميتونستم گفتم
: I lovehimsomuch
يارو از تعجب داشت شاخ در مياورد که من سريع اشتباهمو تصحيح کردم و با خنده گفت که ۶ هفته بعد برای گرفتن ويزا بيام و اون مدرک هم از شرکت بيارم. چند روز بعدش برگشتم ايران ، کلی خرت و پرت برای نرگس خريده بودم. از جمله يه اسفنج طبيعی که برای حموم بود و يه کيف چرمی و چند تا چيز کوچيک ديگه که همرو گذاشته بودم تو کيفه. بابام اومد فرودگاه دنبالم تا برسيم خونه ساعت نزديک 10 شب بود. تند رفتم بالا با مامانم سلام احوالپرسی کردم و زنگ زدم خونه نرگس اينها و گفتم دارم ميام اونجا که ببينمت. نرگس بيچاره يه کم من من کرد و گفت خسته نيستی؟ و من گفتم : نه و بعد گفت باشه بيا. من اصلاْ حواسم نبود که دير وقته شبه و شايد درست نبود که اون موقع برم خونه نرگس اينها ولی اينقدر دلم براش تنگ شده بود که حساب اين چيزا رو نکردم و تازه از نرگس گله ميکردم که چرا از اينکه گفتم ميخوام ببينمت استقبال نکردی
.
خلاصه اون چند هفته بسرعت برق و باد میگذشت. من سريعاْ با شرکت تسويه حساب کردم که بيشتر وقت داشته باشم و سعی ميکردم بيشتر وقتمو با نرگس بگذرونم
. قبل از رفتنم قرار شد که يک شب با پدر و مادرم به خونه نرگس اينها بريم ، البته نه برای خواستگاری بلکه برای اينکه دو تا خانواده بيشتر با هم آشنا بشن. عصر اون روز يهو پدرم لج کرد که حاضر نيست بياد. دائم ميگفت اين مسئله در حکم خواستگاريه و من تا مطمئن نشم که پسرم قصدش ازدواجه حاضر نيستم خواستگاری برم. خلاصه با هزار درد و بدبختی بابامو راضی کرديم که بياد. بيچاره مامان نرگس کلی شام درست کرده بود و ما هزار تا بهانه آورديم و بعد از شام رفتيم. همه چيز خيلی خوب پيش رفت و مادرم هم گفت : درسته که پسرم داره ميره، ولی نرگس جون بايد بما قول بده که بمن که دختر ندارم زياد سر بزنه.
به سفارت آمريکا ايميل زدم و گفتن ميتونم ويزای من آمادست. جالب اينکه توی اين مدت ، خيلی اوقات به همه تو
address book ايميل ميزدم و خبر ميدادم. جالب اينکه آدرس سفارت آمريکا هم تو ليست بود و من همه اين ايميلها که بعضياشون هم انگليسی بود رو برای سفارت آمريکا هم ميفرستادم.
قرار شد که برم و ويزامو بگيرم
.
ــ ــ نرگس
:
امير کارهاشو تو شرکت تموم کرد و روزهای آخر بيشتر همديگرو ميديديم. من هميشه بهش ميگفتم با اينکه دوست ندارم بری ولی از طرفی دوست ندارم جلوی پيشرفتتو بگيرم، انشااله هر چی که خيره پيش مياد. خيلی سعی ميکردم که در ظاهر خودمو عادی نشون بدم ولی از ناراحتی و نگرانی داشتم ميمردم. امير روز يکشنبه به قبرس رفت و روز سه شنبه نزديکيهای غروب بمن زنگ زد و گفت که ويزاشو گرفته. اونطور که امير واسم تعريف کرد هوای قبرس خيلی گرم و مرطوب بود و امير بعد از گرفتن ويزا وقتی که سوار ماشين ميشه صورتشو جلوی کولر ماشين ميگيره و همين مطلب باعث ميشه که امير سرمای بدی بخوره. روز پنج شنبه ساعت ۲ صبح امير به تهران برگشت و ساعت ۹ صبح اومد خونمون و با ناپدريم خداحافظی کرد و بعدش من و مادرم بهمراه امير رفتيم خونه امير اينها
.
سرما خوردگی امير خيلی ناجور بود و استرس و شرايط موجود هم مزيد بر علت شده بود.روز جمعه ساعت ۶ صبح پرواز داشت. من و امير آخرين حرفهامونو زديم. فکر اينکه ممکنه ديگه امير رو نبينم مثل خوره بجونم افتاده بود و دوست داشتم بزنم زير گريه ولی حال امير اينقدر بد بود که من دائم بخودم فشار مياوردم که گريه نکنم و ناراحتيشو بيشتر نکنم. تعدادی از دوستها و فاميلهای امير اينها هم خونشون بودن. امير رفت تو اتاقش و بعد با يه پاکت برگشت و منو صدا کرد يه گوشه و پاکتو داد دستم و گفت ميدونی که من حافظو چقدر دوست دارم برای همين دادم اينو برات نوشتن. پاکتو باز کردم و ديدم شعر زير توش نوشته شده
:
ديگه نتونستم طاقت بيارم ، زدم زير گريه و دائم ميگفتم نميخوام بری. امير هم ميگفت : دلم برای همه خوبيهات تنگ ميشه. دلم برای اينکه صداتو بشنوم و نوازشت کنم تنگ ميشه، دلم برای اينکه دست به موهات بکشم تنگ ميشه
.
يکی از دوستای امير اينها که آقای دکتر صداش ميکردن اومد و يه آمپول به امير زد و يکسری توصيه های پزشکی کرد. امير چمدونهاشو بست و با کمک دوستاش داشتن چمدونها رو وزن ميکردن. ديدن اين صحنه ها برام زجر آور بود. شام خورديم و امير برای من و مامانم آژانس گرفت و گفت که ساعت سه و نيم صبح مياد دنبالم که بريم فرودگاه. اونشب اصلاْ خوابم نبرد و سر ساعت سه و نيم امير بهمراه پدرش و چند تا از فاميلاشون و تعدادی از دوستاش اومدن دنبالم ، نريمان و ندا هم اومده بودند و چند تا ماشينی بسمت فرودگاه حرکت کرديم
.
امير و پدرش رفتن تو که بارها رو تحويل بدن و من بين همه اون ادمها احساس تنهايی شديدی ميکردم. حدود نيم ساعت بعد امير و پدرش اومدن بيرون. لحظه های خيلی تلخی بود. يه بسته آماده کرده بودم که لحظه های آخر به امير بدم و بهش گفتم که تو هواپيما بازش کنه و ازش قول گرفتم تا هواپيما پرواز نکرده بازش نکنه.بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که مسافرها برای سوار شدن بروند. امير با دوستاش يکی يکی درست داد و اونها رو در آغوش گرفت. مادر امير اونقدر استرس داشت که دکتر بهش توصيه کرده بود به فرودگاه نره. آخر سر من و پدرش وايستاده بوديم. امير با منهم خداحافظی کرد و بعد يه نگاه تو چشمهای پدر که ديگه موهاش تقريباْ بطور کامل سفيد شده بود کرد و گفت: ممنون بخاطر همه چيز، بخاطر تمام محبتها و زحمتهايی که برام کشيدين و بعد دوباره سرشو آورد نزديک گوشم و برای اولين بار بهم گفت: عاشقتم
.
امير به سمت در رفت در حاليکه دائماْ پشت سرش رو نگاه ميکرد. حتی وقتی که از در رد شد و داشتن بازرسی بدنيش ميکردند دائم از پشت شيشه نگاهم ميکرد
. همش تو دلم منتظر يه اتفاق بودم. ساعت شش و نيم بود و هواپيما هنوز حرکت نکرده بود. پدر امير رفت و سئوال کرد و گفتند که هواپيما نقض فنی داره. خدا خدا ميکردم که پرواز لغو بشه تا من دوباره بتونم امير رو ببينم.
حدود ساعت ۸ بود که هواپيما بالاخره پرواز کرد و من ديگه تاب نياوردم و زدم زير گريه.ندا دائم سعی ميکرد دلداريم بده و منو اروم کنه. نريمان هم سعی ميکرد که يه جوری همه رو از اون حال در بياره و گفت: همه بريم کله پاچه بخوريم مهمون من اما کسی جوابشو نداد و از پيشنهادش استقبال نکرد
.
اما امير
:
توی هواپيما نشسته بودم و از ناراحتی نميدونستم چيکار کنم. چند بار رفتم دستشويی و صورتمو با آب سرد شستم. هواپيما که بلند شد تا جاييکه ميتونستم تهران و ميدون آزادی رو نگاه ميکردم تا ديگه کاملاْ از نظر محو شدن. بسته ای رو که نرگس بهم داده بود رو باز کردم و چيزيو که ديدم چشمام باور نميکرد. موهای بلند و بافته شده نرگس بود که روی يه مقدار کاغذ رنگی خرد شده قرار داشت. آخرين باری که نرگسو ديده بودم موهاش بلند بود. حتماْ شب که رفته بود خونه موهاشو قيچی کرده بود. يادمه نرگس هميشه ميگفت که از موی کوتاه خوشش نمياد. يه کاغذ هم توی جعبه بود و نرگس روش نوشته بود
:
حالا ديگه تا دلت بخواد ميتونی موهامو نوازش کنی
.
سرمو بين دو تا دستام گرفته بودم و بيصدا اشک ميريختم
.
حالم خيلی بد بود. دائم نگران بودم که پرواز بعديم را از دست ندهم
. خوشبختانه به پرواز بعدی به موقع رسيدم چون آن پرواز هم تاخير داشت. رسيدم به سرزمين فرصتهای طلايی. اولش منو بردن انگشت نگاری، يه پليسه پاسپورتمو گرفت و گفت دنبالش برم. بعد منو برد تو يه اطاق و خودش رفت. از ساعت 10 و نیم تا ساعت دوازده و ربع منتظر موندم تا پلیسه برگشت. منکه ديگه کاملاْ داشتم بيهوش ميشدم. انگشت نگاری و کارهای اداری انجام شد و چون دير شده بود چمدان من گم شد. هر چی به اون يارو ميگفتم بزار من برم به فاميلامون بگم که رسيدم ميگفت از اين در که بری بيرون نميشه برگردی. خلاصه ساعت حدود 2 بعدالظهر بود که من اومدم بيرون. عموم اومده بود دنبالم. بيچاره نگران شده بود که منو راه ندادن. ماشينش يکی از اين ماشينهايی بود که بهش اينجا ميگن VAN ، يه حالتيه مثل ماشينهای اس


مطالب مشابه :


دلنوشته های جدید و بسیار زیبا همراه با عکس

متن هاي كوتاه تلخ نوشته عاشقانه و عکس های قشنگ و گرافیکی از عكس هاي جشن عروسی مجتبی




متن هاي كوتاه تلخ نوشته عاشقانه و زيبا

متن هاي كوتاه تلخ نوشته کارت پستال های زیبا برای تبریک عکس های قشنگ و گرافیکی




رمان چشم هایی به رنگ عسل11

- واقعا که خیلی لوسی مهران!برو دنبال کارت تا به دایی وزیبا قلبم را کاری دعوت من رو




داستان عاشقانه...نرگس وامیر قسمت دوم (2)

من اصلاً حواسم نبود که به اون دسته گل یه کارت ناپدریش دعوت کرد برم تو گردنبند قشنگ




رمان ثمره انتظار

خیلی ناراحتی من ازخدامه که تو یه نفر دست از سرم برداری وبری رَد کارت . دعوت کنید عروسی




شماره دختر + شماره داف + تهرانی + خارجی + لاو + دختر بازی

کارت پستال متن ترانه های آلبوم جدید محسن چاوشی دعوت چت, نازلي چت, لاولي چت




برچسب :