رمان نفس بارون(4)

نفهميد چگونه خود را به اتاق رساند. با شتاب به سمت ايينه قدي گوشه اتاقش قدم برداشت. با ديدن چه چهره اشفته اش اه از نهادش برخاست.با شانه هايي افتاده در حالي که هنوز هم از هيجان ديدن کساني که در سالن پذيرايي نشسته بودند نفس نفس مي زد، به سمت کمد لباس هاش رفت. پليور کرم و جين ابي رنگش را مناسب ديد و ان ها را با لباس هاي راحتي که به تن داشت عوض کرد.جلوي ايينه ايستاد و دستي درون موهاي ژوليده اش کشيد و فقط کمي ان ها را مرتب کرد. با لوازم ارايشش مشغول شد و در اخر نگاهي به خود انداخت. ساده به نظر مي رسيد اما او اين نفس ساده را دوست داشت بنابر اين در حالي که سعي مي کرد با کشيدن نفس عميقي رفتار مضحکي را که جلوي محمد و خانم شريفي انجام داده بود را از ذهن دور کند، از پله ها روان شد.
با ورود دوباره او به سالن،خانم شريفي و پسرش به احترام او از جا برخاستند و نفس در حالي که ان ها را دعوت به نشستن مي کرد ،در کنار نينا روي مبل تک نفره اي جاي گرفت.پس از احوالپرسي، نفس حال الهام را جويا شد.
_راستي تبريم مي گم بابت الهام جون
برق شادي در چشمان خانم شريفي درخشيد.
_مرسي دخترم... نمي دوني اون روز حسام چي کار کرد. از خوشحالي رو پا بند نبود. ولي توام زود برگشتي نشد درست پذيرايي بشي.ببخش تو رو خدا دخترم
_اين چه حرفيه؟؟ حتما واسه تبريک مي رم پيششون
_الهام حتما خوشحال ميشه
پس از دقايقي خانم شريفي صحبتش را به سمت محمد کشاند و در حالي که او را مخاطب قرار مي داد، اشاره اي به نينا کرد و گفت:
_ديدي محمد اين دختر خوشگل رو. عين عروسک مي مونه
محمد سري به نشانه تاييد تکان داد و پروانه خانم، مادر نفس را مخاطب قرار داد:
_البته اميدوارم خانوم متين پور هم قبول کنن که دخترشون به عنوان همکار کوچولو من رو همراهي کنه!
نفس نگاهش بين محمد و نينا به چرخش در امد. پروانه خانم نيز در صندلي جا به جا شد.
_نينا؟؟
محمد لبخند زيبايي بر چهره نشاند.
_بله. راستش مامان که اين کوچولو رو ديدن با توجه به اين که من براي پروژه جديدم به يه همچين کوچولوي خوشگلي نياز داشتم دختر شما رو بهم معرفي کردن.
_من مي تونم شغلتون رو بدونم؟؟
اين بار خانم شريفي به جاي محمد پاسخ داد:
_محمد از بچگي عاشق عکاسي بود..هر وقت مسافرت يا جايي مي رفتيم دوربينشم همراش بود و اين کار رو حرفه اي و جدي دنبال کرده..الانم مديريت يه گالري رو به عهده داره
و محمد در ادامه سخنان مادرش افزود:
_و منم خوشحال مي شم اگه شما اين اجازه رو بهم بدين
پروانه خانم نگاهي به نينا که با تعجب و دهاني نيمه باز به خانم شريفي و محمد نگاه مي کرد انداخت.نينا از هيکدام از صحبت هاي ان ها سر در نمي اورد. پروانه خانم خنده ريزي کرد و با شوخي گفت:
_نمي دونم...اخه از اون جايي که اين نينا خانوم ما مثل خواهرش يه خورده بد اخلاقه دوست ندارم قولي بدم و اونوقت توي کار اذيتتون کنه
نفس با شنيدن اين جمله از زبان مامان سرخ شد و در مبل فرو رفت.
محمد در حالي که پاي راستش را روي پاي چپش مي انداخت با متانت و ارامش گفت:
_ منم دوست ندارم اين کوچولوي خوشگل رو اذيت کنم ولي خوب پروژه از هفته ديگه شروع مي شه و تا او موقع نينا مي تونه فکراش رو بکنه که عضو گروه من باشه يا نه...
و با لبخند به نينا رو کرد:
_مگه نه خانوم کوچولو؟؟

دقايقي چند بحث پيرامون نينا و پروژه گشت که محمد کم کم اهنگ رفتن کرد اما خانم شريفي به اصرار مادر و به دليل ادامه روز نشيني دوستانه اش و تنهايي در خانه او را همراهي نکرد و محمد پس از تشکر از خانم متين پور طي خداحافظي کوتاهي به بهانه کارش منزل متين پور را ترک کرد.
خانم شريفي نيز پس از گذشت ساعاتي و بعد از گذراندن عصري دلپذير در کنار ان ها با تماس اقاي محتشم از ان جا خارج شد.
مامان در حالي که در ورودي را مي بست ، گفت:
_نظرت راجع به پيشنهادش چيه؟؟
نفس در حالي که مشغول جمع اوري وسايل پذيرايي بود شانه اي بالا انداخت و با لحن خسته اي گفت:
_نمي دونم..بهتره با بابا حرف بزنين
_اره حتما... راستي مامان جان من امروز از صبح تا حالا دستم درد مي کنه مي تونيم واسه شام امشب به تو اميدوار باشيم؟؟
نفس سيني را که در دست داشت روي ميز گذاشت و با لحني گلايه اميز به مامان گفت:
_اخه مامان من چرا وسايل سنگين بلند مي کني که اينجوري بشه؟... مگه دکتر بهتون نگفته اخه؟... چرا انقدر خودت رو اذيت مي کني؟؟
_خوبه خوبه...حالا نمي خواد واسه من پند و موعظه کني. شام درست مي کني تنبل خانوم يا به سهيل زنگ بزنم بگم از بيرون بگيره؟؟
نفس اين بار با انزجار به خودش و سپس اجاق گاز اشاره کرد.
_کي؟من؟؟ با مني؟؟ مطمئني مامان جان؟؟ من و اشپزي؟؟ اصلا باهاش کنار نميام
و دست به سينه به ديوار اشپزخانه تکيه داد.اين بار با لحن مظلومي گفت:
_ببخش مامان جون.باشه؟!
مامان در حالي که به سمت تلفن مي رفت تا با اقاي متين پور تماس بگيرد ،گفت:
_اخه تو کي مي خواي اشپزي ياد بگيري دختر؟؟
_هيچ وقت مامي جون، هيچ وقت
_خدا به داد شوهرت برسه!
پس از مرتب کردن سالن و اشپزخانه به بهانه خستگي قبل از امدن بابا به خانه و بدون خوردن شام به اتاقش رفت.مي دانست با اين کار بابا را ناراحت خواهد کرد اما بي دليل خسته تر از ان بود که تا امدن او صبر کند.
لباس خوابش را پوشيد و زير لحاف خزيد. باز هم سردرد و بي خوابي به سراغش امده بود. خود را روي تخت بالاتر کشيد. دستش را دراز کرد و موبايلش را برداشت تا پيامي براي دايي کسري بفرستد. خيلي وقت بود که از او خبري نداشت.اختلاف سني کمي که با يکديگر داشتند باعث شده بود صميمي تر از يک دايي و خواهرزاده برخورد کنند. کسري همواره مثل يک برادر مهربان از او حمايت مي کرد و نفس هم با توجه به صميميتي که داشتند احترام خاصي براي او قائل بود.کسري چند وقتي بود که براي عقد قراردادي به جنوب کشور سفر کرده بود و نفس مي خواست حال او را جويا شود اما قبل از انجام اين کار متوجه پيامي شد که محمد برايش فرستاده بود: (( سلام.محتشم هستم.تاريخ شروع کار جلو افتاده و اگه خانواده موافقت کردن تا فردا به من خبر بديد. ممنون))
بي اختيار لبخند زد. خميازه اي کشيد و احساس خواب الودگي کرد. عجيب بود. لحاف را بالا کشيد و پس از دقايقي به خواب فرو رفت.

 


مطالب مشابه :


یک داستان خوب

پسرک آيينه را گذاشته بود رو ميز و چشم شيشه اي خود را از چشمخانه بيرون کشيده بود و گذاشته




طوفان واژه ها

وقتي كه ميز و دفتر و خودكار دم آيينه اي ز فرط عطش مي كشيد در خلسه اي عميق خودش بود و هيچ




رنگ‌آميزي مناسب خانه را بزرگتر مي‌كند

آشپزخانه‌اي فرشي پر رنگ و نقش كه در مقابل مبل يا زير ميز با قراردادن آيينهاي




پيدايش عكاسي در جهان - پيدايش عكاسي در ايران

تاج محل» آيينه اي از در قرن 17 آيينه 45 درجه بدان كه آن را بر روي ميز يا محلي تخت قرار




رمان نفس بارون(4)

نفس سيني را که در دست داشت روي ميز گذاشت و کشيد و گوشه اي پرت کرد. جلوي ايينه رفت و به




رُزا جمالی

رويِ ميز چند برگ روزنامه ، يك كارد ، يك يك آيينه ي قدي ( گوشه اي از آينه




دختر ها تو حموم

آي ۹ـ موهاش رو تو آيينه خودشو ورانداز ميكنه. ۱۴ـ ۴۸ دقيقه پشت ميز توالت مي شينه و آرايش




برچسب :