رمان عشق وسنگ 2-64

قسمت سوم

-آيلين..توروخدا چشاتو باز کن..آيلين.

اشکامو پس زدمو بازم دستشو تکون دادمو صداش کردم دستامو گذاشتم روي دهنمو فقط اسمشو صدا زدم.

-آيلي..توروقران چشاتو باز کن...خـــــــــــــدا...خــــــــــــــــــــدا..

صداي آمبولانسو شنيدم. سريع دستمو از روي صورتم برداشتمو  به دوتا مردي که با سرعت به سمتمون ميومدن نگاه کردم..يکشون کنار آيلي زانو زدو شروع کرد به معاينه کردنش.

-تروخدا يه کاري کنين..چرا چشاشو باز نميکنه؟

هيچي جوابمو ندادو سريع اشاره کرد که تخت و بيارن..باهم آيلي رو بلندش کردنو گذاشتن روي تخت بردنش سمت آمبولانس.با گريه از جام بلند شدمو دنبالشون رفتم.

-آقا توروخدا بگيد حالش چطوره؟

پرستار-شما چه نسبتي با بيمار داريد؟

لبمو گاز گرفتمو گفتم

-من خواهرشم.

پرستار-اسمشون چيه؟

-آيلين مهر آذين.

سريع اسمشو توي برگه هايي که دستش بود يادداشت کرد.

-حالش خيلي بده؟

-بايد بياين بيمارستان(...)

در آمبولانسو بستو در حالي که سريع سوار ميشد بازم تکرار کرد

پرستار-بياين بيمارستان و با  خود دکتر صحبت کنيد.

دستمو گذاشتم روي دهنمو به آمبولانس که داشت دور ميشد  نگاه کردم.

مرد-خانم ميخواين من برسونمتون؟

برگشتمو به مرد پيري که کنارم وايستاده بود نگاه کردم..سرمو به معناي نه تکون دادمو گفتم

-نه خودم ميرم.

به دوروبرم نگاه کردم..سريع رفتم کيفمو از روي زمين برداشتمو دوييدم سمت ماشينم. با حول در ماشينو باز کردمو سوار شدمو با سرعت روندم سمت بيمارستاني که پرستاره گفته بود. همه دستام خوني بود ولي اصلا توجه نميکردم..الان تنها چيزي که مهم بود آيلي بود.تمام چراغ قرمزا رو رد ميکردم که پليس دنبالم افتادو مجبورم کرد نگه دارم. سريع از ماشين پياده شدمو دوييدم سمتش.

-آقا توروخدا بزارين برم..خواهرم تصادف کرده.

پليس-اين چه طرز رانندگي کردنه خانوم..اينجوري که شما خودتونو به کشتن ميدين.

-خواهش ميکنم..بزارين برم..نبايد دير برسم.

نگاهي به صورت گريونمو دستاي خونيم انداختو سري تکون دادو گفت

پليس-آرومتر برونين..نبايد جون خودتونو به خطر بندازين.

سري تکون دادمو سريع سوار ماشين شدم و خواستم راه بيفتم که گوشيم زنگ خورد..دنده رو عوض کردمو گوشيمو از توي کيفم درآوردم که ديدم ياسمينه.اشکامو پاک کردمو جواب دادم.

ياسمين-الو يسنا!کجايي تو دختر؟چرا نمياي؟

-ياسمين.

ياسمين-چي شده؟چرا داري گريه ميکني؟

-آيلين.

ياسمين-چي شده؟بازم حرف بارت کرده نه؟بهت گفتم که نرو..من اون...

حرفشو قطع کردمو با جيغ گفتم

-ياسي..آيلين تصادف کرده.

چند لحظه سکوت کردو بعد از اون با بهت گفت

ياسمين-چـــــــــي؟يعني چي تصادف کرده؟حالت خوبه تو؟

-من خوبم ياسي ولي الان آيلي دارن ميبرن بيمارستان..دارم ميرم اونجا.

ياسمين-خدا مرگم..حالش خوبه الان؟

زدم زير گريه گفتم

-نميدونم..خيلي خونريزي داشت.

ياسمين-باشه..تو آروم باش من الان ميام بيمارستان..کجاست؟

-بيمارستان (...)

ياسمين-ميام الان.

هيچي نگفتمو گوشي رو قطع کردم..ديگه تقريبا نزديک بيمارستان بودم. سريع ماشين يه گوشه نگه داشتمو از ماشين پياده شدم و دوييدم سمت اورژانس..همه ي مردم با تعجب نگام ميکردن ولي اصلا توجه نميکردم. جلوي پذيرش خيلي شلوغ بود ولي نميتونستم منتظر بمونم براي همين خودمو از توي مردم  رد کردمو با گريه پرسيدم

-خانم الان يه تصادفي آوردن کجا بردنش؟

پرستار-اسمش چي بوده؟

-آيلين..آيلين مهر آذين.

پرستار-همين الان بردنشون اتاق عمل به خاطر وضعيت وخيمشون.

دستمو گذاشتم روي سرموبا بي حالي گفتم

-اتاق عمل کجاست؟

پرستار-طبقه دوم ته راهرو.

 خودمو کشيدم عقبو چشامو بستم..اشکام باهم مسابقه گذاشته بودنو تند تند روي گونم سر ميخوردن...داشتم ديوونه ميشدم..خدايا خودت خواهرمو حفظ کن..خدايا ازت خواهش ميکنم..ازم نگيرش..اون تنها خواهرمه..هيچي به غير از اين ازت نميخوام..فقط اونو ازم نگير.

ارسان-يسنا..

چشامو باز کردمو به قيافه ي پريشون ارسان که جلوم وايستاده بود نگاه کردم. با ديدنش بغضم بيشتر شکست و با صداي بلند زير گريه که سريع اومد دستمو گرفتو بردم يکمي اونورتر.

ارسان-چي شده؟آيلي کجاست؟

با پشت دستم اشکامو پاک کردمو ميون هق هقم گفتم

-بر..دنش اتاق عمل..گف..تن..حالش خي..لي بد..

دستشو گذاشت دو طرف صورتمو بهم نگاه کرد.

ارسان-باشه يسنا..آروم باش..بگو چه جوري تصادف کردين؟چي شد؟

-بريم پي..ش..آي..آيلين.

سري تکون دادو دستمو گرفتو در حالي که به سمت پله ها ميرفت گفت

ارسان-گفتي بردنش اتاق عمل؟!

سري به معناي آره تکون دادمو هيچي نگفتم. تعداد پله ها خيلي کم بودو زود رسيديم طبقه ي دوم.حتي قدرت راه رفتن نداشتمو ارسان اگه دستمو نگرفته بود حتما مي افتادم. سريع به سمت ايستگاه پرستاري رفت ولي هيچکس نبود براي همين با صداي بلند گفت

ارسان-کسي اينجا نيست که بخواد جواب مارو بده؟

که همون موقع يه پستار از يکي از اتاقا دراومدو با اخم اومد سمت ما.

پرستار-چه خبرته آقا..چرا داد ميزني؟

-ميخوام وضعيت آيلين مهرآذين و بدونم.

پرستار نگاه چپکي به ارسان کردو توي سيستمش چک کردو بعد از چند لحظه گفت

پرستار-تصادفي بودن ديگه؟الان اتاق عملن..بايد صبر کنيدو فقط با دکترش صحبت کنيد.

ارسان چنگي توي موهاش زدو هيچي نگفت و برگشت سمت من.

ارسان-تو چرا اين خوني اي؟بيا بريم دست و صورتتو بشور.

دستمو از توي دستش در آوردمو گفتم

-نميخوام..نميام..تا آيلي خوب نشه من هيچ جا نميرم.

دستاشو جلوم نگه داشتو گفت

ارسان-هيس..باشه آروم باش..آيلين خوب ميشه..مطمئن باش.

دستامو توي خودم جمع کردمو زدم زير گريه و رفتم سمت صندلي هايي که به رديف جلوي در اتاق عمل بودن. روي يکيشون نشستمو سرمو توي دستام گرفتم..نميدونم چقد گذشته بود که صداي ياسمين و که داشت با ارسان حرف ميزد شنيدم.

ياسمين-سلام..اينجايي؟

ارسان-آره..خونه بودم زود رسيدم.

ياسمين-حالش چطوره؟

ارسان-هيچي نميدونيم..توي اتاق عمله.

ياسمين-يسنا کجاست؟

هيچي صدايي از ارسان نيومد ولي صداي قدماي ياسي رو که داشت بهم نزديک ميشدو شنيدم و بعد از چند لحظه حضورشو کنارم حس کردم.آروم دستشو دور شونم حلقه کردو سرمو تکيه داد به سينش.

ياسمين-خوبي عزيزم؟

-ياسي..آيلين..خيلي حالش بد بود..خيلي.

ياسمين-نگران نباش عزيزم..خوب ميشه..همه چي درست ميشه گلم.

لبمو گاز گرفتمو ديگه هيچي نگفتمو فقط زل زدم به ساعت روبروم که روي ديوار بود..يک ساعت..دو ساعت..سه ساعت..داشتم ديوونه ميشدمو کوچکترين خبري از آيلي و دکترش نبود..پرستارام همش ميگفتن ما نميدونيم. توي حال خودم بودم که صداي زنگ گوشيم اومد..از بغل ياسي اومدم بيرونو از توي کيفم در آوردم که ديدم مامانه.

ياسمين-کيه؟

-مامان.

ياسمين-ميخواي بهشون بگي؟

-چي ميتونم بهشون بگم براي اين صدا و حالم؟

سري تکون دادو هيچي نگفت که گوشي رو جواب دادم.

مامان-الو يسنا؟کجايي تو؟ماهيار خودشو کشت بس که گريه کرد.

-نميتونم بيام مامان.

مامان-يعني چي نميتونم بيام؟مگه کجايي تو؟چرا صدات گرفته؟

-مامان آيلين تصادف کرده.

چند لحظه سکوت کردو بعد از اون نگران گفت

مامان-يا فاطمه ي زهرا..کي؟کجا؟

-توي خيابون..من الان بيمارستانم.

مامان-خدا مرگم بده..حالش چطوره؟

با بغض به در اتاق عمل نگاه کردمو گفتم

-نميدونم..توي اتاق عمله و هيچکس هيچي جوابي نميده.

مامان-چرا زودتر خبر نميدي خب؟

-نتونستم..ماهيار خوبه؟

مامان- بچم از بس گريه کرد هلاک شد..گشنشه.

-الهي بميرم براش.

مامان-نميخواد تو خودتو نگران کني..خودم يه جوري سيرش ميکنم..فقط يسنا منو بي خبر نزاري ها..حتما بهم خبر بده..ميخواي الياسو بفرستم پيشت باشه؟

-نه..ياسمين و ارسان الان اينجان.

مامان-باشه دخترم..زيادم به خودت فشار نيار و خبري شد بهم بگو.

-باشه..خدافظ.

مامان-خدافظ.

گوشي و قطع کردمو پرت کردم توي کيفم.

ياسمين-ميان اينجا؟

-نه.

ياسمين-بهزاد بعد از اين که کارش تموم بشه مياد.

نگاهي به ارسان که کلافه داشت راه ميرفت انداختمو گفتم

-تو بهش خبر دادي؟

ياسمين-آره..همون موقع که فهميدم سريع به ارسان زنگ زدم..بلاخره اون شوهرشه و براي عمل يا چيز ديگه اي اجازشو نيازه..آيلينم که انقد وضعش وخيم بوده که بدون رضايت نامه بردنش اتاق عمل.

دستي به پيشونيم کشيدمو هيچي نگفتم.

ياسمين-پاشو بيا بريم دستو صورتتو بشور همه خونيه.

-نميام ياسي..تا وقتي نفهمم حال آيلي چطوره هيچ جا نميام.

ياسمين-يسنا جان..عزيزم..من مطمئنم حال آيلين خوب ميشه..با اينجا نشستن تو که چيزي حل نميشه.

بعدشم دستمو گرفتو وادارم کرد وايستم. باهم رفتيم سمت دستشويي و کمکم کرد تا دستامو بشورم.به خودم توي آينه نگاه کردم..چند جاي خون روي صورتم بود..صورتمم شستم و با هم از دستشويي اومديم بيرون. از پيچ راهرو رد شديم که نگاهم به ارسان افتاد که روي زمين نشسته بود..دلم فرو ريخت..تمام وجودم بهم گواهي بد ميداد..سريع به سمتش رفتمو کنارش وايستادم..حتي جرئت اين که ازش چيزي بپرسمو نداشتم.

ياسمين-ارسان چي شده؟

سرشو از روي زانوهاش برداشتو با چشاي قرمز بهمون نگاه کرد. سري تکون دادو با بغض و صداي کلفت گفت

ارسان-عملش تموم شده.

سکوت کردو هيچي نگفت.

ياسمين-خب..حالش چطوره؟با دکترش حرف زدي؟

يه قطره اشک از گوشه ي چشمش سر خورد روي صورتش.

-رفته تو کما..گفت هر کاري ميتونستيم کرديمو از اين به بعدش با خداست.

انگار دنيا رو سرم آوار شد..خيلي خوب بي حس شدن پاهامو حس کردمو افتادم روي زمين.ياسي با وحشت به سمتم اومدو روبروم نشست.

ياسمين-يسنا خوبي؟

-تو که گفتي خوب ميشه.

ياسمين-هنوزم ميگم..آيلي دختر قوي اي..مطمئنم که دوباره به هوش مياد.

دستمو گذاشتم روي دهنمو زدم زير گريه که ياسي دستمو گرفتو روي صندلي نشوندم.ارسانم داشت با بغض نگام ميکردو گاهي اوقات اشک ميريخت. نميدونم چقد گذشته بود ولي انقد گريه کرده بودم ديگه جوني برام نمونده بود..خوب حس ميکردم که چشام چقد ورم کرده. سرمو به ديوار تکيه داده بودم که صداي بهزادو شنيدم.

بهزاد-سلام..چه خبره اينجا؟

با نااميدي به بهزاد نگاه کردمو بازم زدم زير گريه که سريع اومد کنارم نشست.

بهزاد-چي شد؟هنوز تو اتاق عمله؟

سري به معناي نه تکون دادم و گفتم

-رفته تو کما..دکترا ميگن ديگه کاري نميتونيم براش بکنيم.

بهزاد-خيلي خب..حالا برا ي چي انقد گريه ميکني؟آيلي حالش خوب ميشه.

اشکامو پاک کردو به ارسان که که روي صندلي روبرويي نشسته بود نگاه کرد.

بهزاد-به مامانش خبر دادي؟

ارسان-چه جوري بهش بگم؟

بهزاد-يعني چي چه جوري بهش بگم؟بايد بگي ارسان..اونا خانوادشن..بايد خبر داشته باشن..مخصوصا حالا که توي اين وضعيته..

هيچي نگفتو فقط با نگراني به بهزاد نگاه کرد.

بهزاد-اگه نميتوني ميخواي من  باهاشون صحبت کنم؟

سري به معناي نه تکون دادو سريع از جاش بلند شدو گفت

ارسان-نه خودم ميگم بهشون..بايد به مامانم خبر بدم.

رفت يه سمت ديگه تا به اونام خبر بده. آهي کشيدم که يه پرستار به سمتمون اومد.

پرستار-شما همراه خانم مهر آذين هستين؟

سريع ازجام بلند دشمو با نگراني گفتم

-بله..اتفاقي افتاده؟

پرستار-نه..فقط پليس اومده و ميخواد در مورد تصادف باهاتون حرف بزنه.

هيچي نگفتمو دوباره نشستم وري صندلي که چند دقيقا بعد دوتا پليس به سمتمون اومدن و روبرومون وايستادن.يکشون کارتشو درآوردو روبرومون گرفتو گفت

پليس-سلام..من سروان احمدي هستم..شما هراه خانم مهرآذين هستين؟

بهزاد-بله جناب سروان.

احمدي-به من گفتن که يکي از خانوما موقع تصادف با ايشون بودن.

-من باهاش بودم.

احمدي-خب پس لطفا خيلي کامل و دقيق همه چيز برامون تعريف کنيد.

آهي کشيدمو لباي خشکمو با زبون تر کردمو شروع کردم به تعريف کردن..همه چيزو براشون گفتم. وقتي که حرفام تموم شد گفت

احمدي-شما مطمئنيد فردي که ديديد برادر شوهرتون بوده؟

-بله..من خودم ديدمش که روي صندلي کمک راننده نشسته بود..اون رانندگي نميکرد ولي مطمئنم اون ميخواسته منو بکشه.

احمدي-يعني با شما دشمني داره؟

-بله..چند بارم تهديدم کرده.

احمدي-که اينطور..شماره ي پلاک ماشينو برنداشتين؟

سري به معناي نه تکون دادمو گفتم

-نه..اون موقع انقد هول شده بودم که اصلا نگاه نکردم به شماره پلاک..فقط قيافه ي سينا رو ديدم..همين.

احمدي-به همسرتون گفتين درباره ي اين موضوع؟

-نه..شما اولين نفري هستيد که بهش ميگم.

احمدي-خوبه..ممنون از همکاريتون.

-فقط ازتون خواهش ميکنم خيلي زود سينا رو پيداش کنيد.

احمدي-مطمئن باشيد خانم..اگه ثابت بشه که ادعاها و حرفاي شما درسته سريعا براي دستگيري شون اقدام ميکنيم.

سري تکون دادمو هيچي نگفتم که رفتن.

بهزاد-يسنا تو از چيزايي که گفتي مطمئني؟

-آره..

بهزاد-آخه..سينا..

ياسمين-بهزاد جان..تو از هيچي خبر نداري..من خودم شاهد تهديداي اين سينا توي دانشگاه بودم.

بهزاد-مگه هم دانشگاهيتونه؟

ياسمين-هم دانشگاهي بود..گند زد اخراجش کردن.

بهزاد-خب براي چي با يسنا لجه که تهديدش کنه؟

ياسمين-چون يسنا رفت لوش داد به حراست..در اصل همين پسر بود که رفت به آيلي گفت ارسان و يسنا باهمنو اين طفلکو به اون روز کشوند.

بهزاد پوفي کردو بعد از چند لحظه گفت

بهزاد-اونوقت با همچين چيزايي تو رفتي زن مهرداد شدي يسنا؟

به صندلي تکيه دادمو در حالي که شقيقه هامو مالش ميدادم گفتم

-من نميدونستم که سينا داداش مهرداده..بعد ازدواج فهميدم.

بهزاد-مهرداد خبر داره تهديدت کرده؟

-آره.

بهزاد-واقعا که..يعني با اين که ميدونست هيچي کار نکرد؟

-بهزاد يه چيزايي هست که تو نميدوني.

بهزاد-خب بگو تا بدونم.

-نميشه بهزاد..

بهزاد-يعني چي نميشه؟

-يعني اين که جزء مسائل خصوصي مهرداده.

بهزاد-به نظرت با اين چيزا مسئله ي خصوي هم ميمونه؟

-بهزاد ازت خواهش ميکنم..الان اونقدر حالم خوب نيست که بخوام برات توضيح بدم يا جروبحث کنم..برو با خود مهرداد صحبت کن.

ارسان-چي شده؟

نگران به ارسان نگاه کردمو گفتم

-گفتي بهشون؟

سري به معناي آره تکون دادو گفت

ارسان-با دايي صحبت کردم..گفت خودشونو زود ميرسونن..مامان و بابام دارن ميان..ولي به هيچکدومشون نتونستم بگم رفته توي کما.

با يادآوري اين موضوع دوباره بغض کردمو گفتم

-من ميدونم که خواهرم خوب ميشه..ميدونم.

همون موقع يه پرستار داشت ميرفت سمت اتاق عمل که سريع از جام بلند شدمو دوييدم سمتش.

-خانم..

سرجاش وايستادو برگشت سمتم.

پرستار-بفرماييد.

-ببخشيد ميخواستم برم خواهرمو ببينم..عملش تموم شده..آيلين مهرآذين.

پرستار-همون خانمي که رفتن توي کما؟

با بغض سري به معناي آره تکون دادم گه گفت

پرستار-ايشونو انتقال دادن icu ..اونجام که ممنوع الملاقاته.

-آخه من بايد حتما ببينمش.

پرستار-نميدونم خانم...بريد توي همون بخش با دکترش صحبت کنيد.

-طبقه ي چندمه؟؟

پرستار-طبقه ي سوم..

رفتم سمت پله ها که ارسان و بقيم دنبالم اومدن. سريع icu پيدا کردم ولي دکترش نبود که بخوام باهاش صحبت کنم ولي پرستارا گفتن صبر کنم مياد.

روي صندلي نشستمو زل زدم به درش که بعد از چند دقيقه دکترش اومد بيرون.سريع از جام بلند شدمو به سمتش رفتم.

-ببخشيد آقاي دکتر حسيني؟

برگشت سمتمو گفت

حسيني-بله..بفرماييد.

-من همراه آيلين مهرآذين هستم..ميخواستم برم ببينمش.

حسيني-شما چه نسبتي باهاشون دارين؟

-من..من خواهرشم.

يه تاي ابروشو بالا انداختو گفت

حسيني-الان نميشه..ايشون الان ممنوع الملاقتن.

-آقا دکتر ازتون خواهش ميکنم..من بايد ببينمش..

چند لحظه نگام کردو بعد از اون نفس عميقي کشيدو گفت

-باشه ولي حواستون باشه..درسته مريض توي کماست ولي تمام حرفاي شما رو ميشنوه..فقط نميتونه عکس العمل نشون بده و جواب بده..حرفايي نزنيد که باعث تشنج بيمار بشه..ممکنه وضعيتشونو وخيم کنه.

سري تکون دادمو اشکامو پاک کردمو گفتم

-مطمئن باشين..ممنونم.

هيچي نگفتو برگشت در حالي که ميرفت داخل گفت

حسني-بياين با من.

دنبالش رفتم که لباس کلاه و کفش بهم داد بپوشم.سريع تنم کردمو دنبالش رفتم که جلوي در يکي از اتاقا وايستادو گفت

حسيني-فقط خيلي خيلي کوتاه باشه و فراموش نکنيد چي گفتم بهتون.

سري تکون دادمو بي قرار به در اتاق نگاه کردم که رفت کنار.آروم در اتاقو باز کردمو رفتم داخل..صداي ضربان قلبمو توي گوشم ميشنيدم..لبمو گاز گرفتمو به آيلي که روي تخت بيهوش بودو کلي دستگاه بهش وصل بود نگاه کردم.آروم درو بستمو رفتم جلوتر..دلم ميخواست بميرمو هيچ وقت آيلي رو توي اين وضع نبينم..آروم دستمو نزديک بردمو دستاي گرمشو توي دستم گرفتم.

-آيلين..آيلينم..خواهر گلم..خوبي فداتشم؟

اشکام راه خودشونو روي گونم باز کردن.

-آخه چرا منو انداختي کنار؟چرا جون منو نجات داديو خودت به اين روز افتادي؟؟

سرمو گذاشتم روي دستشو از ته دل گريه کردم.

-تروخدا چشاتو باز کن..بهت التماس ميکنم چشاتو باز کن..

سرمو برداشتمو با التماس نگاش کردم.

-تروخدا به حرفم گوش کن..تنهام نزار آيلي..تورو به سال هاي دوستيمون قسمت ميدم که نري..بمون پيشمو برگرد.

سرمو دوباره گذاشتم روي دستشو اشک ريختم..به اندازه تمام غم هايي که اين مدت داشتم اشک ريختم.

حسيني-خانم مهر آذين..بهتره بريد ديگه..ممکنه حال بيمار بد بشه.

آروم بوسه اي به دست آيلي زدمو از جام بلند شدمو از اتاق اومدم بيرون..خدايا من آيلي رو از خودت ميخوام..

 


مطالب مشابه :


دانلود رمان عشق وسنگ-جلد اول

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




عشق وسنگ 1

عشق وسنگ 1. به نام خداوندی که در لابه لای اوراق زندگی ام کلوم زیبای دوست داشتن رمان عشق و




عشق وسنگ 27

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 27 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ{جلد اول}9

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان عشق وسنگ دانلود رمان های بسیارزیبا




عشق وسنگ 2-67

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 2-67 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ 2-64

بـــاغ رمــــــان - رمان عشق وسنگ 2-64 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ{جلد اول}24

رمان عشق وسنگ{جلد اول}24 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات دانلود رمان های بسیارزیبا




عشق وسنگ 2-50

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 2-50 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :