بله برون


                             


13 فروردین ما اومدیم تهران .... 16 تولد خواهرم بود و مامان اینا تصمیم گرفتن براش یه جشن تولد بگیرن تا حال و هواش عوض بشه ... الهی قربونش برم از اون شبی که دیده بود خاله اینا با گل اومدن خونه ما شوکه شده بود ... آخه سنی نداشت ... پیش دبستانی بود .... آبجی نازم رفته بود تو لاک خودش و یه حالت افسردگی گرفته بود از ناراحتی اینکه من میخوام از اون خونه برم ... برای یک ثانیه هم منو رها نمیکرد ، هر جا میرفتم دستش به لباس من بود و دنبالم میومد ... شب ها اگر دست هاشو توی دستم نمیگرفتم خوابش نمیبرد .... خلاصه خیلی توی روحیه اش تاثیر گذاشته بود ... قرار شد تولد رو بندازیم شب جمعه که فرداش تعطیل باشه و شب تا هر وقت دلش خواست بیدار بمونه .... مهمونها دعوت شدن ..البته زیاد نبودن ... دایی کوچیکم و عمه ام . خونواده هاشون و البته پروا .... از صبح مشغول تدارک مهمونی بودیم که مامان مهدی زنگ زد و گفت ما داریم میام تهران تا حرف هامون رو بزنیم و مهریه رو تعیین کنیم و قرار عقد روبزاریم ... ای بابا ظاهراً قسمت بود همه برنامه های ازدواج ما یهویی شکل بگیره ... قرار شد حالا که فامیل هستن خاله اینا هم با عمو و دایی بزرگم بیان و یه دفعه همه کارها با هم انجام بشه .... حالا بماند که آبجی کوچولو بهش بر خورد که تولد منو خراب کردین و عمه خانم هم باور نکرد که ما هم از این برنامه بله برون خبر نداشتیم و یهو پیش اومد ...شب که مهمون ها همه اومدن مراسم تولد و کادو و عکس و اینا بر گزار شد و بعد هم شام و بعدش هم مجلس رسمی شد برای بله برون ... توی تمام این مدت همونطور که انتظار داشتم آقا مهدی اصلاً سرش رو بلند نکرد .... جمع مردونه همه دور هم نشستن و عمو جونم من رو هم صدا کرد و گفت بیا بشین و حرفت رو بزن .... تو بگو ما میشنویم .... من هم که هنوز یه خورده دلگیر بودم از اون مراسم خصوصی گفتم حرفم رو قبلا زدم و 1363 ربع سکه .... شدیداً با مخالفت رو به رو شد ... عمو میخواست زمین و خونه باشه ولی خونواده مهدی قبول نکردند که از سهم مهدی توی خونه پدریش { 2 دانگ } نصفش رو به نام من بزنن .... منم برام مهم نبود .... گفتن 300 تا چون مهریه پروا 3 سال پیش 300 تا سکه بوده .... من دیگه جوش آوردم  .. کلا ً از اینکه توی مسائل مربوط به خودم مستقل تصمیم گیری نشه همیشه داغ میکنم ... گفتم بگید 150 تا قبوله ولی نگید به خاطر این یا به خاطر اون .... من زندگیم و همسرم و ... برای خودمه با همه  فرق داره  ... ازشون خواهش کردم که برای من اگر به عنوان عروس اولشون قراره کاری انجام بدن فقط برای خودم باشه ... با هیچکس مقایسه نشم... بعد از من هم هیچکس رو با من مقایسه نکنن ... حتی کسی که بعد از من به عنوان عروس بیاد .... بعد هم شنیدم که خاله جون گفتن این زبون سرخش سرشو به باد میده ........ههههههههههههههه

خلاصه سرتون رو درد نیارم مهریه شد 500 تا سکه و یه شاخه نبات و آینه و شمعدان و یه جلد کلام الله مجید  .... سفر مکه رو هم مامانم قبول نکردن و گفتن حرمت سفر مکه رو حفظ کنیم .... اگر مهدی بتونه میدونم بدون دختر من نمیره ....

قرار شد بریم شهر خاله اینا عقد کنیم ...خاله اینا رفتن تا وقت محضر رو تعیین کنن .... محضر دار گفته بود آزمایش هاشون رو باید همین جا انجام بدن و از نظرشون آزمایشهای کلینیک ژنتیک تهران معتبر نبود ...البته از مهدی آز خون گرفته بودن و  کم خونی نشون داده بود و این برای ازدواج های فامیلی اصلاً مناسب نبود ...

با توجه به وقت محضر که برای 24/1/85 گذاشته شده بود زیاد وقت نداشتیم ... بنابر این من به همراه دادشم با اجازه بابا رفتیم  خونه خاله اینا  تا ما آزمایش ها رو انجام بدیم و بعد مامان اینا بیان برای مراسم عقد .... خدا میدونه که چقدر دلهره گرفتن جوابشو داشتم ... روزی که رفتیم برای آزمایش همش دلهره بود و اضطراب ... زدن واکسن کزاز و دست درد بعدش که دیگه همه چیو تکمیل کرد ...  یادم رفت بگم جواب آز رو که تهران گرفتیم زنگ زدیم که به خاله اینا بگیم من به شوخی خیلی خودمو ناراحت نشون دادم و گفتم خاله جون قسمت نبود .... ما هر دو کم خونی داریم  و نمیتونیم ازدواج کنیم ... اونروز به این شوخی کلی خندیدم ولی حالا اگر از من هم کم خونی نشون میداد !!!!!!!!!!!!

خلاصه چند روزی گذشت و جواب آز اومد و خدا رو شکر مشگلی نبود ... چهارشنبه من و خاله رفتیم آرایشگاه و شب هم به کمک همه خونه رو تزئین کردیم ... قرار بود فردا ظهر من و مهدی بریم محضر و رسماً مال هم بشیم..............

 

 

                  


مطالب مشابه :


ارایشگاه شیراز

گالری عروس شاهدخت - ارایشگاه شیراز - گالری عروس شاهدخت هدفش شاد کردن شماست حتی با کوچکترین چیز.




قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی - امروز با هم ... گالری عروس سازان .... برای من خیلی جالب بود تا حالا عروسی شمالی ندیده بودم .




ماجراهای عروسی - 1

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 1 - امروز با هم بودن را تجربه می ... گالری عروس سازان ... یادمه چند روز قبل از عروسی حسابی عصبی شده بودم .




بله برون

گالری عروس سازان ... ازشون خواهش کردم که برای من اگر به عنوان عروس اولشون قراره کاری انجام بدن فقط برای خودم باشه . ... حتی کسی که بعد از من به عنوان عروس بیاد .




بعدا نوشت + عکس

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.




مهمانی پاگشا

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.




هفتگی نوشت

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... زن عموی مهدی همه اش به پسرش میگفت از خدا بخواه همسرت مثل عروس عموت باشه ... کدبانو وخانم و ...... کلا اخلاقی که




همشاگردی سلام

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / ... خاطرات کهنه عروس · عروس بی سیاست · مطبخ رویا.




دوران عقد

گالری عروس سازان ... از اینکه عروس خودش نشدم هنوزم داره میسوزه . ... دفعه بعدیش عروسی مینا بود و من برای اولین بار توی فامیل شما میومدم به عنوان عروس و اصلا ً خبر




ماجراهای عروسی - 4

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 4 - امروز با هم بودن را تجربه ... گالری عروس سازان .... وقتی اومد دیدم همون هلو تو دستشه و گفت بیا عروس شکمو .




برچسب :