رمان روزای بارونی 13


کلافه و بیچاره از سر قبر مامان ترسا بلند شد، آترین کمی اونطرف تر داشت با پاش سنگارو شوت می کرد. هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از ترسا نشده بود! حس می کرد تنگی نفسی که بعضی ازمراجعاش توی مواقع استرس زا دچارش می شدن داره گریبانگیرش می شه. دستش رفت سمت قفسه سینه اش و محکم فشارش داد. آرتان بی ترسا نابود می شد! این حقیقتی بود که هیچ وقت نمی تونست انکارش کنه. سابقه نداشت اونهمه وقت ازش خبر نداشته باشه! ترسا بدون خبر دادن بهش هیچ وقت هیچ جا نمی رفت. گوشیش توی جیب کتش لرزید، در حالی که می رفت سمت آترین گوشی رو از توی جیبش بیرون کشید. شماره نیما چشمک می زد، لابد اونم مثل خیلی های دیگه نگران بود. اما جواب داد، نیاز داشت با کسی حرف بزنه، حتی دلش می خواست با یه نفر دعوا کنه و حسابی توی سر و صورتش مشت بکوبه. جواب داد و گفت:
- الو ...
صدای گرفته و لرزون نیما اعصابشو زیر منگنه گذاشت:
- الو ، آرتان ...
- سلام نیما ...
- سلام آرتان ، ترسا کجاست؟
آرتان که حسابی از صدای لرزون و لحن عجیب غریب نیما و تعجیلش تعجب کرده بود گفت:
- نیما ، از تری خبری داری؟
داد نیما بلند شد:
- تو خبر نداری ازش؟!
آرتان نابود شده گفت:
- نه، لعنتی نه! چند ساعته ازش بی خبرم.
نیما روی جدول های کنار خیابون نشست، نگاش میخ ماشین له شده ترسا شده بود که داشتن با جرثقیل می بردن. زانوهاش می لرزیدن و صداش بدتر از زانوهاش ...
- یا زهرا!
آرتان دیگه طاقت نیاورد با همه قوایی که براش باقی مونده بود هوار کشید:
- دِ حرف بزن ببینم چه خاکی به سرم شده؟ ترسا کجاست؟ تو ازش خبر داری؟!
نیما که دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره به هق هق افتاد و آرتان همون لحظه حس کرد زیر پاش خالی شده و افتاد روی دو زانو. آترین داد کشید:
- بابایی!
آرتان اما با لبهای خشک شده فقط نالید:
- بدبخت شدم نیما؟
نیما دستشو توی موهای پرپشتش فرو کرد، موهاشو چنگ زد و در حالی که با همه وجود سعی می کرد جلوی ریزش اشکاشو بگیره گفت:
- نمی دونم آرتان، ماشینش جلوی رومه! اما خودش رو بردن بیمارستان، ماشینش شده آهن پاره!!
دنیا داشت دور سر آرتان می چرخید، آترین طبق عادت مامانش با این تصور که باباش خسته شده مشغول ماساژ دادن شونه های آرتان با دستای کوچیک و تپلش شد. آرتان اما هیچ حسی نداشت دیگه. هیچی ... صدای نیما بهش جون دوباره داد:
- بیا آرتان ... بردنش بیمارستان ... گفتن هنوز زنده بوده! فقط خودتو برسون! ترسا دو ساعته که رفته بیمارستان!
جون به زانوهای آرتان دوید، تا وقتی با چشمای خودش جسم سرد و بی روح و حس ترسا رو نمی دید هیچی رو باور نمی کرد. ترسای اون هنوز زنده بود، هنوز نفس می کشید. از جا بلند شد، دست آترین رو گرفت و دوید. آترین کم مونده بود زمین بخوره، با اینکه حس می کرد هیچ زوری براش باقی نمونده اما ناچاراً آترین رو بغل کرد و بازم دوید، صدای خودش رو شنید:
- نمی تونی تنهام بذاری ترسا، این زندگی لعنتی رو بدون تو نمی خوام!
***
نیما کلافه روی نیمکت های سرد و سفید رنگ نشسته بود و سرشو بین دستاش پنهون کرده بود. کسی هنوز خبر درستی بهش نداده بود و نیما حسابی کلافه بود. طاقت دیدن ترسا رو توی بیمارستان نداشت. داشت با خودش فکر می کرد رانندگی ترسا که خوب بود! این بی احتیاطی ازش خیلی بعید بوده! چراغ قرمز رو رد کرده! یعنی چش بوده؟!
صدای زنگ گوشیش از فکر خارجش کرد، گوشی رو از داخل جیب شلوارش بیرون کشید. شماره خونه اش بود، آهی کشید و جواب داد:
- الو ...
جیغ طرلان باعث شد گوشی رو کمی از گوشش فاصله بده:
- نیمـــــا!
باز صدای هق هقش داشت نیما رو کلافه می کرد، سعی کرد مثل همیشه باشه:
- جانم عزیزم؟! گریه می کنی؟ چی شده طرلان؟
- نیما تو ایرانی؟!
- آره عزیزم ، همین دو ساعت پیش رسیدم!
- پس الان کجایی؟! نیما دو ساعته منتظرتم! نمی گی نگران می شم! تو اصلا می فهمی؟ تو اصلا درک داری؟ چه می دونی وقتی یه زن نگران می شه چه حالی می شه! نیاوش کلافه م کرده! این همه وقت رفته بودی ایتالیا حالا هم که برگشتی معلوم نیست سرت به کدوم خراب شده ای گرمه!
- طرلان جان! اجازه می دی توضیح بدم؟
- توضیح؟ مگه توضیحی هم داری که بدی؟ هیچ کاری مهم تر از دیدن زن و بچه ات نیست.
- بله ، بله حق با توئه! اما وقتی رسیدم سر خیابون ماشین ترسا رو دیدم که آش و لاش شده بود. فهمیدم تصادف کرده و خودشو هم آوردن بیمارستان.
نیما یعنی خواست توضیح بده اما نمی دونست تازه کبریت کشیده توی انبار باروت! طرلان همیشه به ترسا حساس بود و سعی می کرد تا جای ممکن اونو و نیما رو از هم دور نگه داره! چون نیما براش گفته بود که یه روز عاشق ترسا بوده. پس بی توجه به آثار مخربی که برای همسرش به وجود می آورد داد کشید:
- تصادف کرده که کرده! به تو چه؟! مگه آرتان مرده؟!! اون خودش شوهر و فک و فامیل داره! همین الان می یای خونه وگرنه نه من نه تو!
نیما با دیدن آرتان که وارد راهروی بیمارستان شد و با حالتی کلافه از پرستارها سراغ همسرش رو می گرفت گفت:
- بعداً باهات تماس می گیرم، فعلاً آرتان اومد باید برم پیشش، خداحافظ عزیزم ...
طرلان دیگه فرصتی برای حرف زدن پیدا نکرد چون نیما تماس رو قطع کرد.
آرتان با دیدن نیما بیخیال پرستار دوید سمت نیما. رنگش دو سه درجه روشن تر شده بود و هراس از چشماش بیرون می زد. نفس عمیقی کشید تا بتونه حرف بزنه و گفت:
- کجاست؟
نیما با بغض و صدای گرفته گفت:
- اتاق عمل ...
آرتان با حس ضعف به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
- یا ابوالفضل!
نیما تند تند براش توضیح داد:
- البته دکترش حرف درستی به من نزد، اما فکر نمی کنم خیلی وضعش وخیم باشه.
آرتان از دیوار کنده شد، اومد جلو و گفت:
- این خراب شده کجاست؟
نیما گیج پرسید:
- کجا؟!!
آرتان با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت:
- همین ... همین اتاق ... اتاق عمل !
نیما راه افتاد و گفت:
- بیا با من ...
هر دو به سمت اتاق عمل رفتن که انتهای راهرویی قرار داشت و روی در بزرگ سفید رنگش تابلوی ورود ممنوع نصب شده بود. چیزی راه نفس آرتان رو بسته بود، باورش نمی شد ترسای عزیزش توی این اتاق در حال جدال با مرگ باشه. نیما گفت:
- آرتان ، می خواستن ازت اجازه بگیرن برای عمل، اما نبودی، سه ساعت پیش منتقل شده به بیمارستان، دکترش گفت چون وضعش وخیم بوده مجبور شدن خودشون ببرنش اتاق عمل.
آرتان نشست روی یکی از نیمکت ها صورتش رو با کف دست هاش پوشوند و با صدای تحلیل رفته گفت:
- دکترش رو تو از کجا دیدی؟
- دکتر اصلیشو که ندیدم، وسط عمل یه نفر دیگه رو پیج کردن وقتی داشت می رفت تو اتاق من جلوشو گرفتم و پرسیدم.
آرتان حتی قدرت نداشت از نیما بپرسه ترسا زنده می مونه یا نه! اما خودخواهانه توی ذهنش فقط داشت یه جمله رو بالا و پایین می کرد:
- باید زنده بمونی ، باید! من و تو قسم خوردیم تا آخرین لحظه با هم نفس بکشیم، یا بر می گردی یا منم می یام!
و جز این نمی تونست طور دیگه ای به این جریان نگاه کنه. بدون ترسا مطمئن بوده لحظه ای زنده نمی مونه. نیما گفت:
- نمی دونی کجا داشته می رفته؟ پلیس راهنمایی رانندگی می گفت مردم گفتن سرعتش خیلی بالا بوده و اصلاً هم تمرکز نداشته. یعنی یه جورایی با حواس پرتی داشته رانندگی می کرده! این خیلی از ترسا بعیده ها!
آرتان سرش رو از پشت توی دیوار زد و گفت:
- نمی دونم ، کاش می دونستم!
صدای گریه و شیون چند نفر نگاه دو مرد رو به انتهای راهرو کشوند. آتوسا و بنفشه و شبنم و مانی و بودن! نیما از جاش بلند شد اما آرتان نای بلند شدن هم نداشت، اجازه داد تا نیما همه چیز رو توضیح بده. مانی اومد سمت آرتان، دستی سر شونه اش زد و گفت:
- درست می شه انشالله! خدا بزرگه! ترسا هم خیلی قویه.
آرتان چشماشو بست و گفت:
- می دونم!
حتی اون لحظه هم دلش نمی خواست ضعفشو کسی ببینه. گوشیش داشت زنگ می خورد اما توجهی نکرد. نمی خواست صدای کشی رو بشنوه. نمی خواست کسی ازش بپرسه ترسا چطوره! چی می تونست بگه؟ چطور می تونست زبونشو بچرخونه و بگه همه زندگیش توی اتاق عمله و اصلا خبر نداره توی چه وضعیتی به سر می بره! آتوسا و شبنم و بنفشه زار می زدن و آرتان توی دلش به حالشون غبطه خورد، کاش اونم می تونست بغض لعنتی تو گلوشو بشکنه و همراه با داد زار بزنه! ترسا ارزششو داشت که آرتان به خاطرش خون گریه کنه! توی دلش خودشو توجیه کرد:
- گریه برای چی؟ یا زنده می مونه که در اون صورت خدا به هر دومون عمر دوباره داده، یا ... یا نمی مونه که بازم چیزی عوض نمی شه. چون تنهاش نمی ذارم ...
صدای در اتاق رو که شنید از جا پرید ، دو دکتر خسته و با چهره هایی بی تفاوت از اتاق خارج شدن، آرتان قبل از همه خودشو بهشون رسوند و گفت:
- آقای دکتر، خانومم در چه وضعیه؟
دکتر نگاهی به سرتاپای آرتان کرد و گفت:
- شما همسرش هستین؟
- بله ...
- به خیر گذشت، نگران نباشین! به موقع رسوندنش، ضربه ای که به سرش خورده بود لخته خونی توی سرش به وجود آورد که خدا رو شکر به راحتی و به کمک دکتر میلانی خارجش کردیم. الان باید منتظر باشیم تا به هوش بیاد.
آرتان با همه وجودش نفس عمیق کشید، گویی بزرگ ترین بار دنیا از روی سینه اش برداشته شد. نیما سریع پرسید:
- کی به هوش می یاد آقای دکتر؟
- فعلاً معلوم نیست! بستگی به حال بیمار داره ... الان به بخش ای سی یو می برنش. زمانی که حالش رو به بهبودی رفت و به هوش اومد به بخش منتقل می شه می تونین ببینینش.
آرتان گفت:
- ولی من می خوام ببینمش ، باید ببینمش! همین الان!
اون یکی دکتر لبخند کمرنگی زد، دستشو زد سر شونه آرتان و گفت:
- اینقدر هول نباش جوون! می بینیش، فعلا باید چند ساعتی صبر کنی. مطمئن باش اولین کسی که اجازه دیدنش رو صادر می کنم خودتی. اون الان به تو و صدات نیاز داره.
با رفتن دکتر ها، آرتان خودشو دوباره روی نیمکت رها کرد، صدای شادی آتوسا و بنفشه و شبنم رو می شنید. اما هیچی براش شیرین تر از شادی قلب عاشق خودش نبود. همون لحظه نذر کرد وقتی دوباره چشمای باز ترساشو دید پنج تا گوسفند قربونی کنه و به محله های فقیر نشین پایین شهر بده. صدای زنگ گوشیش مزاحم افکار خوشایندش شد اینبار گوشیشو از جیبش خارج کرد. شماره نیلی جون بود. بیچاره اونو هم نگران کرده بود، جواب داد:
- جانم نیلی جان؟
- آرتان ، مامان! چی شد؟ ترسا رو دیدی؟ خوبه؟ نفس می کشه؟
یهو بغض نیلی جون ترکید و گریه حرفشو قطع کرد. آرتان با ملایمت گفت:
- مامان من، گریه نکن ! آره خوبه خدا رو شکر! عملش الان تازه تموم شد. مگه می شه ترسا بد باشه و من بتونم موبایلمو جواب بدم!
- نه والا! من نمی دونستم این وسط نگران ترسا باشم یا تو! مامان تو که حال خودتو ندیدی. وقتی آترین رو دادی به من روح از بدنت داشت پر می زد. هزار بار مردم تا جوابمو دادی! شک نداشتم تو راه بیمارستان خودت سکته می کنی.
آرتان لبخند کمرنگی زد، دستشو روی قلبش فشرد و گفت:
- فکر کنم یکیشو رد کردم ...
جیغ نیلی جون که در اومد با همون لبخند کج بی جونش گفت:
- شوخی کردم ... آترین خوبه؟
- آره مامان، بچه که این چیزا سرش نمی شه داره بازی می کنه. منو بی خبر نذار از حال ترسا ...
آرتان آهی کشید و گفت:
- چشم ، کاری ندارین فعلاً؟
- نه مامان، مواظب خودت باش. یه چیزی هم بخور من می دونم فشارت افتاده.
- چشم ... فعلاً!
گوشی رو قطع کرد و از جا بلند شد، باید هر طور شده بود ترسا رو می دید. هنوز خیلی از بقیه فاصله نگرفته بود که موبایلش زنگ زد. با دیدن اسم تانیا بی اختیار لبخند زد، الآن فقط تانیا با صداش می تونست حالشو کمی بهتر کنه ...


مطالب مشابه :


رمان روزای بارونی 2

رمان روزای بارونی homa poresfahani. آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد.




80 روزای بارونی

رمان ♥ - 80 روزای بارونی ترسا کف هر دو دستش رو لب میز آرایشگاه قرار داد و کامل خم شد توی آینه




روزای بارونی 30.31

رمان رمان ♥ - روزای بارونی 30.31 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان روزای بارونی 13

رمان روزای بارونی 13. هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از ترسا نشده بود!




روزای بارونی 2

روزای بارونی 2 آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت رمان روزای بارونی




روزای بارونی 12

روزای بارونی 12 هنوز حرف کامل از دهنش خارج نشده بود که صدای فریاد رمان روزای بارونی




روزای بارونی 11

روزای بارونی 11 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از




457. رمان روزای بارونی | قسمت دوم

آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد. رمان روزای بارونی,




برچسب :