رمان بهار زندگی17

چند روزه دل دیوونه
می گیره همه اش بهونه ، آه
آتیشم می زنه هر شب جای خالیت توی خونه

دل من هواتو داره
دیگه طاقت نمی آره ، این
این دل همیشه گریون مثل ابرای بهاره

کی تو رو
دوست داره قد یه دنیا
کی می خواد با تو باشه
حتی تو رویا

دنبال جای پاهاته
روی شنهای قشنگ و
خیس دریا

نگو که
رفتن تو سهم منه
دل من طاقت نداره
می شکنه

نگو که
باید جدا شیم
نگو قسمت من و تو
رفتنه

چند روزه دل دیوونه
می گیره همه اش بهونه آه
آتیشم می زنه هر شب جای خالیت توی خونه

دل من هواتو داره
دیگه طاقت نمی آره ، این
این دل همیشه گریون مثل ابرای بهاره

اونقدر این ترانه رو فرشید و امیر کسی که خواننده بعضی ترانه ها بود ، قشنگ اجرا کردند که جمعیت تا دو سه دقیقه بعدش توی فضای حزن آلود این ترانه غرق بودند و با تاخیر برای این دو هنرمند کف زدند . بعد از اجرا علی گفت :

- ای بابا ما خودمون به خاطر حماقتی که یکسال پیش کردیم ، دلمون خون هست ، تو هم با این آهنگت بدتر جیگرمون رو سوزوندی که ! تلافیش یه آهنگ از اندی بزن بیام وسط قر بدم دلم باز کوک شه !

با این حرف صدای اعتراض پروانه و خنده سایرین بلند شد . به خواست علی یکی دو تا ترانه شاد هم اجرا شد و آخر سر برای بریدن کیک و مراسم پایانی دوباره به سالن برگشتیم . علی رغم میلم و اینبار با اصرار پروانه و علی و البته مامان پریسا که متوجه شده بودن عزم رفتن کردم ، برای مراسم پایانی باقی موندم . با دلشوره و کلافگی و لحظه شماری برای پایان یافتن مراسم ! مامان پرهام می گفت اول کیک بریده بشه و پخش شه بعد دوباره گروه ارکستر مشغول بشن تا با توجه به اینکه فردا اول هفته است ، هر کسی خواست بتونه مهمونی رو ترک کنه ! برای همین همه افرادی که توی حیاط بودند با برگشتن به سالن سر میزهاشون نشستند تا پروانه و علی ضمن فیلم برداری کیکشون رو ببرند .

من و پرهام و پریسا و کسرا باز نزدیک هم و سر یک میز نشتیم ! البته پریسا برای رقص چاقو احضار شد و بعد هم کنار پروانه و علی باقی موند و ما سه نفر باز تنها شدیم ! دلشوره باز به سراغم اومد . بدتر و گزنده تر از قبل . برای اولین بار آرزو کردم که کاش پریسا زودتر به جمعمون برگرده تا جو مثل ساعاتی قبل متشنج نشه ! معلوم بود پرهام در حضور پریسا شاید به خاطر مکدر نشدن اوقات خواهرش خیلی مراعات می کنه !

سرم پایین بود و در حال بازی کردن با ناخن شصتم بودم که پیش خدمت با سینی چای سر میز حاضر شد . حواسم پرت بود و ذهنم مشغول . خواست فنجان چای رو سر میز مقابل من بگذاره که بدون فکر و دستپاچه دست بالا بردم تا میانه راه فنجان رو از دستش بگیرم و خودم روی میز قرار بدم که ناگهان تعادل پیش خدمت به هم خورد و فنجان توی نعلبکی چپه شد و مقدار کمی چای روی گوشه ای از آستین کت و دامن لباسم ریخت ! مضطرب و خجالت زده از اتفاق پیش آمده از جابرخاستم . همزمان پرهام و کسرا ، همنوا با هم گفتند :
- چی شد ؟

لحظه ای هر دو از این همزمانی متعجب به هم نگاه کردند اما کسرا پیش دستی کرد و در حین برخاستن و برانداز کردن قسمتهایی از لباسم که لکه دار شده بود گفت :
- نسوختی که ؟ زیاد ریخت ؟

حالا پرهام هم ایستاده بود . سرم رو به نشانه نفی برای کسرا تکان دادم و گفتم :
- نه یه کمی ریخت ، چایی اشم داغ نبود !

کسرا بلافاصله سرزنش آمیز گفت :
- حواست کجاست ؟ چقدر بی دقتی نسبت به محیط اطرافت ؟ یه کم چشاتو باز کنی بد نیست !

حیران و متعجب از حرفهایی که انگار توی دل کسرا قلنبه شده و حالا به منظوری دیگر ادا می شدند، بهش زل زده بودم که صدای پرهام توجه هر دو نفرمون رو به خودش جلب کرد :
- معلومه سلیقه امو دوست داری که با لکه داری کردن این یکی ، می خوای یکی دیگه برات بخرم ! هان ؟

معکوس شدن جریان خون در رگهام و هجومش به صورتم رو حس کردم . به آنی داغ شدم و پشتم تیر کشید . تصور می کردم در و دیوار سالن دارن با سرعت به سمتم نزدیک می شن و می خوان با نهایت فشار منو زیر خودشون خورد کنن !

پرهام لعنتی آخر نیشت رو زدی ! آخر کار خودتو کردی. تو ، توی لعنتی ... خدایا چطور این گندو جمع کنم ؟ پرهام نیشخند می زد و داشت به کسرا نگاه می کرد که رسما ضربه فنی شده و بعد از لحظه ای تازه داشت متوجه منظور پلید پرهام می شد! جرات نداشتم بهش نگاه کنم ! اما تنها یک نظر بهش کافی بود تا شدت شوک و خشم ناشی از کلام نابجای پرهام رو تو چهره اش تشخیص بدم ! فکی که حالا استخوانهاش از شدت فشار ، تغییر حالت داده و قفسه سینه ای که حرکت تند و پرشتابش حتی از زیر کت خوش دوختش هم پیدا بود . بعد از ثانیه هایی ، نگاه شعله ور و طوفانی اش رو از پرهام گرفت و به من دوخت .

یکایک علائم حیاتی ام رو داشتم از دست می دادم . تنها واکنشی که مغزم توی اون لحظه فرمان داد ، فرار بود . مثل مسخ شده ها و بی تاخیر ، میز رو ترک کردم و بدون نگاهی به پشت سر خودمو شتابان به در ورودی رسوندم . مامان پریسا جلومو گرفت . با بیچاره گی و استیصال و در حالیکه اشکم داشت سرازیر می شد التماس کردم :
- خانم محمدی ، من باید برم ! خواهش می کنم جلوی پرهامو بگیرید دنبالم نیاد . تو رو خدا ...

و خودمو از سالن بیرون انداختم . لحظات بعد رو به سختی یادم می آد . لباس پوشیدن و آژانس گرفتن و انتظار کشنده برای رسیدن ماشین و رفتن به خونه ! سوار ماشین که شدم، اشکم سرازیر شد . تمام غم و غصه ای که این چند روز روی دلم سنگینی می کرد و فرصت تخلیه نداشت ، تمام سختی هایی که کشیدم . تمام اشتباهاتی که مرتکب شدم . تمام زجرهایی که این چند ساعت اخیر متحمل شدم و هیچ کس جز خودم مسببش نبوده ، حالا انگار چاره اش فقط اشکهایی بود که بی مهابا و بدون اختیار روی صورتم روان شده بودند . هق هقم که شدت گرفت راننده گوشه ای ایستاد . ترسیده بود و مدام می پرسید چه کمکی از دستش بر می آد وقتی از جانب من جوابی نیافت پیاده شد و از مغازه ای آب میوه گرفت و به دستم داد . اما اونقدر لرزان و گریان بودم که نصف آب میوه روی دستان و چادرم ریخت .
بیچاره راننده مستاصل و نگران بی هیچ حرف و سخن دیگری ،با سرعت به سمت آدرس مقصد روان شد .

حتی یادم نمی آد کرایه اش رو پرداخت کردم یا نه ، تنهای چیزی که به یاد دارم در آوردن لباس منحوس پرهام و پرتاب با انزجار اون به گوشه اتاق خواب و بالا دادن قرص خوابی به همراه نصف لیوان آب و هق هق های بی پایانم بود که تا فرو رفتن به عمق خواب کماکان همراهم بودند .

فکر می کردم خواب می بینم ! هرم نفسهای داغی که به کناره های گوش راستم برخورد می کرد و سنگینی دستی روی قفسه سینه ام که پنجه هاشو لای موهای سرم در سمت چپم کرده بود ! بدنم از اون گرما مور مور شد . کمی گذشت ، دست دیگری از زیر گردنم رد شد و حس کردم در حصار دستان کسی اسیر شدم . کم کم زمزمه هایی آهسته را هم داشتم می شنیدم . بدنم رو لرز گرفت و ترسی عمیق در جانم نشست . کابوس بود ! کابوسی که توی خواب حس می کردم واقعیه ! تکانی خوردم . بلکه خودم را از آن چنگال خیالی بیرون بکشم ! اما تنگ تر منو در آغوش کشید . سرم رو به چپ و راست تکان دادم به امید تنفس هوای آزادی که انگار داشتم کم می آوردم . تقلایی دیگر برای رهایی از آن دیو خیالی . ذهنم به کار افتاد و روی اولین واژه ای که توقف کرد "پرهام" بود ! صحنه ها جلوی چشمم رژه رفتند . می خواستم فرار کنم اما پرهام منو گرفته بود . باید ولم می کرد وگرنه کسرا سر می رسید . باید فرار می کردم ، هر چه زودتر . دوباره تقلا کردم . صداها حالا ترسناک به گوشم می رسید . کسی رو نمی دیدم . اما مطمئن بودم پرهامه . پرهام لعنتی . نفس نفس زدم مثل کسی که کیلومترها دویده . با ناامیدی گفتم :
- پرهام ... پرهام ... تو رو خدا .... بذار برم ... کسرا داره می اد

و پیچ و تاب بی ثمری دیگر ! فشار دور تنم بیشتر شد . دستی محکم چانه ام رو گرفت . از درد ناله ای کردم و لای چشمانم کمی باز شد .
- لعنتی ، لعنتی حتی توی خواب هم اسم اون عوضی رو می آری . چشاتو باز کن . چشاتو باز کن . این منم ، من ! کسرا ...

صدا آنقدر واضح بود که چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و چهره کسی در هاله ای از نور زرد متمایل به قرمز چراغ خواب ، جلوی چشمام پدیدار شد . آشنا بود اما مغزم یاری نمی کرد اونو بشناسم ! انگار توی مرز بین واقعیت و رویا گیر کرده بودم . لبهاش دوباره تکان خوردند .

- چیه عزیزم ؟ هنوز منو نشناختی ؟ از خواب بیدار شو . چشاتو باز کن و ببین من کی ام !

صدا رنجشی عمیق داشت و تلنگری بر پیکره احساسم زد . جرقه ای در اعماق تاریک ذهنم روشن شد . همزمان چشمهایش شراره آتش به جانم افکند . پنجه فولادیش موهامو دوباره چنگ زد .
- من همون کسی ام که امشب قصد جونش رو کرده بودی ، یادته ؟

نفسهام به شماره افتاد . این کابوس بود یا واقعیت ؟ این کسرا بود یا کسی که می خواست جونمو بگیره ؟

- من همون کسی ام که امشب حسابی باهاش بازی کردی و به جنونش کشیدی ، یادته عزیزم ؟ همون کسی که با خنده ها و قهقه های مستانه ات می خواستی غرور و تعصبش رو زیر پاهات له کنی . یادت که نرفته ؟

باور نمی کردم تمام اینها خواب نباشه . اما سنگینی بالا تنه اش روی قفسه سینه ام چیزی فراتر از خواب و رویا بود ! لبهام آهسته تکان خورد :
- من ... من خوابم ؟

پوزخندی تلخ روی لبهاش نشست .
- نه عزیزم . متاسفم ، تازه بیدار شدی ! اما می دونی ...
سرشو نزدیک آورد و با نوایی ملایم کنار گوش چپم زمزمه کرد :
- باید آرزو کنی کاش همه اینها خواب باشه !

نمی تونستم تمرکز کنم که چه اتفاقی افتاده . خواب بودم یا بیدار ؟ ساعت چند بود ؟ شاید صبح شده باشه . کسرا اینجا توی تخت ، کنار من .... خدایا ... با حمله این فکر به ذهنم خواستم با یک حرکت خودم رو از تخت جدا کنم که تلاشم کوچکترین ثمری نداشت .کسرا لبخندی وحشتناک روی لبش نشوند .

- کجا ؟ من تازه اومدم خانم خوشگله ! ... هنوز خیلی بهم خوش نگذشته !

خدایا ... خدایا این کسرای آرام اما دیوانه واقعیت نداشت . نه ، حتما خواب بودم . آره ، این فقط یه کابوسه . کابوس ! برای تلافی تمام کارهای امشبم ! گفته بود تلافی میکنه ! با لکنت و ترسی وافر گفتم :
- تو ... تو اینجا چه کار می کنی ؟

سرشو کج کرد .
- اومدم پیش زنم کمی با هم اختلاط کنیم . مشکلیه ؟

دستام رو بالا آوردم و سعی کردم با فشار به قفسه سینه اش اونو از خودم دور کنم .
- ولم کن ... خفه شدم ... ولم کن

خندید . نه ، شاید بهتره بگم قهقه زد ! به قول خودش مستانه ! چشام از تعجب و ترس گرد شده بود . اما دوباره هولش دادم . در همین حین دست چپش که از زیر گردنم رد شده بود ، شانه چپم را محکم فشرد و با یه حرکت منو بیشتر به خودش نزدیک کرد . چهره اش با اون موهای ژولیده زیر نور چراغ خواب و در اون فاصله نزدیک با صورتم ، ترسناک به نظر می رسید . مردمک چشمش بزرگتر می شد هر لحظه و وحشت من هم بیشتر .

- آروم بگیر . گفتم می خوایم یه کم با هم حرف بزنیم .

لبهام شروع به لرزیدن کرد و دستام کنار بدنم ول شد . بعد انگشتان دست راستش لای موهام شروع به حرکت کرد .
- امشب خودتو واسه کی اینقدر خوشگل کرده بودی ؟ من یا پرهام ؟

صداش دلهره آور بود و نفسهاش داغ و سوزناک ! هیچ نگفتم . انگار تازه داشتم باور میکردم که خواب نیستم .
- دل کی رو می خواستی ببری ؟ من یا پرهام ؟

دسته ای مو رو آروم از روی پیشونی ام کنار زد :
- لج کی رو می خواستی در بیاری ؟ من یا پرهام ؟

با بغض و بریده بریده پریدم میان حرفش و ملتمسانه گفتم :
- کسرا ... تو رو خدا ... تو حالت خوب نیست ! بذار سرفرصت ...

تو چشاش برق خطرناکی درخشید . سریع انگشت اشاره اش رو گذاشت رو لبم و با لحنی به شدت تمسخر آلود و کنایه آمیز گفت :
- شششششش ... از کی تا حالا اینقدر ترسو شدی ؟ لباس اهدایی یه پسر دیوونه و کم عقل رو می پوشی و به دعوتش لبیک می گی و توی مهمونی حسابی باهاش گرم می گیری و از کنارش جم نمی خوری و اصلا هم ترس به دلت راه نمی دی ! ولی دو دقیقه تحمل نداری تو بغل شوهرت آروم بگیری و به حرفاش گوش بدی ؟

لبهامو محکم به هم فشردم تا لرزشش پیدا نباشه. انگشتو از رو لبم برداشت و دوباره به نوازش موهام مشغول شد. حتی جرات پلک زدن هم نداشتم و مثل آهویی ترسیده توی آغوش شکارچیم ، فقط بهش زل زده بودم !

دوباره رفت تو ژست ترسناکش . اگه مثل همیشه داد و بیداد راه می انداخت و باهام دعوا می کرد ؛ اینقدر نمی ترسیدم تا الان که اینطور آروم اما مرموز و وهم انگیز به نظر می رسه !

- می دونستی امشب خیلی با اعصابم بازی کردی ؟
آب دهنمو قورت دادم و به زحمت سعی کردم بغضم رو هم همراهش فرو بدم پایین .
- یادته بهت گفتم ، باید تقاص تک تک گستاخی هات رو پس بدی ؟
- ...
- گفته بودم حواست به کارات باشه ، یادته ؟
- ...
- یادته بهت گفتم دلم می خواد با همین دستام خفه ات کنم ؟
- ...
دست نوازشگرش رفت زیر سرم و کاسه سرم رو محکم بین پنجه هاش گرفت . چشمهاش باریک شد .
- گفته بودم باهات شوخی ندارم ، یادته ؟

حالا آشکارا توی آغوشش داشتم می لرزیدم . سرشو یکوری کرد . نگاش رنگ تمسخر گرفت و لبش رنگ پوزخند !
- چی شده عزیزم ؟ چرا داری اینقدر می لرزی ؟ ببینم نکنه می ترسی ؟ هان ؟

ابروهاشو برد بالا و حالت متعجب و مظلومانه ای به خودش گرفت :
- آره ؟می ترسی ؟ از من ؟

هر کار کردم نشد و آخرش یک قطره اشک از گوشه چشم سر خورد و رفت پایین .
- هی هی ، گریه واسه چی ؟... آدم مگه از شوهرش هم می ترسه ؟ اونم تو ! با این شجاعت و گستاخی منحصر به فردت !!! چرا باید از من بترسی ؟ هان ؟

ریزش اشکها بیشتر شد . تنها سعی می کردم که صدامو توی گلو خفه کنم تا بیشتر از این جری نشه چون کم کم صداش داشت عصبی می شد :
- جواب منو بده عزیزم ، از من می ترسی ؟

همون دستش که پشت سرم بود ، موهامو از پشت گرفت و کشید و سرم کمی بالا رفت . چشام بی اختیار بسته شد .
- زبونتو کجا جاش گذاشتی ؟ تو مهمونی ؟ پیش آقا پرهام ؟

حالا اونم مثل من داشت می لرزید . من از ترس ، اون از خشم !
- گفتم از من می ترسی ؟
با فریادش گوشهام سوت کشید ، چشمای خیسمو باز کردم و با تمام قدرتم جیغ کشیدم :
- آره ... آره .... ازت می ترسم لعنتی ... ازت می ترسم ... می فهمی ؟

و هق هقم اوج گرفت . دستش یکباره شل شد و موهامو ول کرد .
- چرا ؟

یک لحظه گریه ام بند اومد و با بهت نگاهش کردم . صداش اوج استیصال و بیچاره گی بود ! باور نمی کردم !!؟ چانه محکمش لرزید .
- چرا باید از من بترسی بهار ؟

نمی تونستم ، نمی تونستم به چشام اعتماد کنم که آیا برق اشکی رو توی چشمای کسرا دیده ؟ نه حتما اشتباه دیده . کسرا و اشک ؟ دوباره نالید ، آهسته ، آرام ، دلخور ، شاکی ، با زجری که توی صداش موج می زد :
- چرا باید از من فرار کنی و پناه ببری به یکی دیگه ؟

سرشو تکون داد :
- اونم کی ؟ پرهام ! پرهامی که از روز اول که دیدیش بهت گفتم ازش دور باش . گفتم سمتش نرو . گفتم محلش نده ، گفتم دیوونه است . گفتم کار دستت می ده ! بهار ... گفتم یا نگفتم ؟

صداش در هم شکست .

- مگه تا حالا همیشه پناهت نبودم ؟ مگه همیشه کمک نکردم که محتاج به غیر نشی ؟ پس چرا باید اینطور به من پشت کنی و خنجر بزنی به همه وجودم ؟ اونم با نزدیک کردن خودت به این پسره احمق و شیرین عقل ؟ ....هر چقدر بداخلاق بودم ، مغرور بودم ، خودخواه و گند و مزخرف و لعنتی و حتی بیشعور بودم ، اما همیشه سعی کردم مواظبت باشم ، بهار ، محافظت ، همدردت ، همراهت و حتی ... حتی ... حتی گاهی همسرت باشم !

با حالتی زار و درمانده ، پیشونی شو به پیشونیم چسبوند و چشماشو بست . جوی باریک اشکی که از گوشه چشم تا کنار گوشم بوجود اومده بود حالا دیگه انگار بند نمی اومد . خدایا این کسرای غمگین و زار و پریشان همون کسرای مغرور همیشگی منه ؟ دلم طاقت نیاورد و لبم برای گفتن و حرف زدن و بلکه آرام کردن کسرا ،از هم گشوده شد . صدام از گریه دورگه شده بود .

- من .... من عصبانی بودم .

پیشونیشو جدا کرد و نگاه خسته و بی روحشو بهم دوخت . دلم باز هم لرزید . مصمم تر ادامه دادم :
- خواستم تلافی کنم .

با یاد تمام اتفاقات اخیر ، دوباره گریه ام شدت گرفت .

- خواستم جواب اون حرفهای بی رحمانه ات رو بدم . زجرم دادی کسرا ، با بی توجهی هات ، با پریسا بودن هات ، با خشونتهای بی دلیل و زیادی ات ، همه اش آزارم دادی . باید تقاص تمام دل شکستنهامو پس می دادی . می دونستم از پرهام بدت می آد ، برای همین دست رد به سینه اش نزدم . به قیمت به جون خریدن جنونهاش ، پا پس نکشیدم . خواستم تو رو هم به مرز جنون بکشونمم . می دونم بی عقلی کردم ، می دونم کارام نسنجیده و خام بود ، اما ...
دوباره هق هق لعنتیم صدامو توی گلو شکست .
- اما تو هم خیلی باهام بد کردی ، کسرا .

و گریه ام اوج گرفت . هیچ نگفت . دوباره پیشونیشو به پیشونیم چسبوند . بینی اش به بینی ام مماس شد . با نوک انگشتان دست راستش که زیر سرم قرار داشت ، همون قسمت رو نوازش کرد . دقایقی گذشت . بدون اینکه پیشونیشو ازم جدا کنه آرام زمزمه کرد :

- دیگه با من اینطور تا نکن بهار . هر چقدر بد کردم باهات ، هر چقدر بد گفتم بهت ، بازم دیگه اینطور منو به بازی نگیر که امشب گرفتی ...

سکوت کردم و جوابی ندادم . سرشو بالا آورد و نگاهم کرد . دستشو از زیر سرم بیرون کشید و روی گونه چپم گذاشت .
- باشه ؟

قلبم فشرده شد . نمی تونستم التماس توی نگاهشو تحمل کنم . با این حال زخم عمیق اون حرفهای بی رحمانه اش هنوز روی دیواره احساسم خودنمایی می کرد . " نکنه خیالات برت داشته که برام مهم شدی و احساسی بهت دارم ... بذار برای یکی دیگه خرج کن که بهت اهمیت بده و براش مهم باشی ، نه من که فقط وظیفه دارم مواظبت باشم و همونجور که تحویلت گرفتم تحویل بابات بدم !"

ناخودآگاه زبانم تلخ شد .
- چرا ؟ مگه نگفتی من برات مهم نیستم و بهم اهمیت نمی دی ؟ گفتی فقط در قبالم احساس مسئولیت می کنی ، گفتی وظیفه داری که ..

میان حرفم پرید :
- تو هیچ وقت برام بی اهمیت نبودی !

چیزی تو دلم فرو ریخت . البته از شادی و هیجان . منتظر به لبهاش چشم دوختم تا ادامه بده . فکش سفت شده و نگاهش با یادآوری اون جریان رنگ پشیمانی و ندامت به خودش گرفته بود . به سختی ادامه داد :
- اون حرفها رو فراموش کن بهار . برای همیشه ...

اما من تو کتم نمی رفت . بدجنس و لجباز شدم دوباره و البته انتقام جو .

- یعنی هر وقت ، هر چی دلت خواست بهم بگی و روح و روانم رو به بازی بگیری و دلمو بشکنی و بعد بیای بگی فراموش کن ، به نظرت همه چی درست می شه و برمیگرده سر جای اولش ؟
لبخندی کم رنگ رو لباش نشست . دیگه از ندامت و پشیمانی تو چشاش آثاری نبود . با تعجب فکر کردم رگه هایی از شیطنت تو چشاش هویدا شده !

- نه ! اما شاید اینطوری درست شه و برگرده سرجای اولش .

و ناگهان لبهاشو محکم روی لبهام لغزوند . یه لحظه فکر کردم شاید همه اینها خواب باشه . خواب که نه ، رویا ... یه رویای گرم و زنده . سوزاننده و مواج . سرشو برای ثانیه ای بالا گرفت و تو عمق چشام زل زد و وقتی شک و بهت و ناباوری رو تو چشام خوند ، لبخندی از سر آسودگی زد . با شصت راستش گونه امو نوازش کرد و سرشو دوباره نزدیک آورد و این بار ملایم تر و داغ تر لبهاشو روی لبهام به حرکت درآورد . روح و جسمم به سمتش پر کشید . روح و جسم اونم به سمت من پر کشیده بود . اینو از دستهای داغ و قلب کوبنده اش که هر لحظه تپش هاش داشت بلند تر و تند تر می شد ، فهمیدم و جدا شدن آنی و تند و غیرمنتظره اش با چهره ای رنگ پریده و مستاصل و صدای به لرزه در اومدش که گفت :
- من باید برم ...

عقلم که کار نمی کرد اون لحظات ، اما دلم شدیدا "نه" گفت . خودشو ازم جدا کرد و از روی تخت بلند شد و ایستاد . به سمت در رفت . دستگیره رو که گرفت سرشو به سمتم برگردوند .
- بهار ، می خوام بدونی ... اهمیت و ارزش تو پیش من ربطی به بابات نداره . خوب ؟

بی اونکه بفهمم چی می گه سرمو ناامیدانه تکون دادم . لبخندی از سر ناچاری زد و مثل یک روح توی تاریکی هال ناپدید شد . دست روی گونه های تب دارم گذاشتم . خدایا حالا من با لبهای عطش زده و قلب طوفان زده ، و این هلهله شادی بر پا شده توی وجودم ، چطور تا صبح سر کنم ؟



سفرم احتمالا برای اواخر شهریور و اوائل مهر جور می شد . اینو کسرا تلفنی بهم گفت . دو روز بعد از اون ماجرا و در حالیکه هنوز درگیر پروژه بابای پریسا بود . با شنیدن این خبر ، دچار حس دوگانه و متضادی شدم ! خوشحال از رفتن و دیدار پدر و مادر و ناراحت و نگران از آینده مبهم بعد از بازگشت و جدایی از کسرا . و می شه گفت برآیند این دو حس ، علی رغم عذاب وجدان درونیم ، نتیجه خیلی جالب و دلپذیری نداشت . کسرا همسرم بود . پاره ای از قلب و روحم که به مرور و حتی در این مدت کوتاه یک ماه و نیمه بخش عظیمی از احساسات و فکرم رو درگیر خودش کرده و همه اینها در حالی رخ داده بود که من می بایست بعد از سفرم اونو برای همیشه از دست بدم . و تصور کنید که این سفر چقدر تبعات روحی و احساسی متفاوتی رو برای من به ارمغان داشت ! خصوصا اینکه وقتی کسرا پشت تلفن و با لحنی نسبتا سرد و بی روحی این مساله رو عنوان می کرد، انگار آبی بر آتش فروزان شعله ور در وجودم پاشیدن و تنها خاکستری از رویا و امید و عشقی بی سرانجام رو در خاک سرنوشتم به یادگار ، باقی گذاشتند ! نمیدونم چرا اما حس می کردم کسرا از قصد این کار رو انجام داد . همین که به فاصله دو روز بعد از اون ماجرا زنگ بزنه و خیلی رسمی خبر از رفتن قریب الوقوعم بده ! انگار که هم به خودش هم به من می خواست یادآوری کنه که ربطه ما در حال فروپاشی و اتمامه و هیچ کدوممون نباید به همدیگه دل ببندیم ! در حالیکه من مطمئن بودم که اون هم ، شاید نه به اندازه من، اما به اندازه ای که داره آزارش می ده ، به من دلبسته و اینه که اونو نگران کرده !

سه شنبه بود . یعنی دقیقا چهار روز بعد از اون ماجرا . خانوم جون هنوز در سفر شمال به سر می برد و کسرا هم طبق معمول این چند وقت اصلا پیداش نبود و در گیر کارای بی حد و حصرش بود . سروناز دیگه پا به ماه بود و اون روز عصر بهم گفت که نوبت زایمانش چند روز دیگه است و اینکه ای کاش مادرش ، خصوصا در نبود خانوم جون ، این چند روز آخر رو می اومد پیشش می موند ! وقتی هم ازش پرسیدم چرا خودش این مدت اخیر رو نمی ره پیش خانواده اش ، جواب داد که شهرام اونجا راحت نیست و به خاطر اون ترجیح می ده توی منزل خودش باقی بمونه .

نصف شب بود که با صدای زنگ گوشی همراهم ، با هول و ولای فراوان ، از خواب پریدم . داشتم خواب بابا رو می دیدم و این زنگ نا به جا توی اون موقع شب و تاریکی ، ترسی عمیق رو به دلم راه داد . ترس از خبری نامیمون و ناگوار ! بدون اینکه به اسم تماس گیرنده نگاه کنم ، دگمه اتصال رو زدم و مضطرب و پریشان الو گفتم و با قلبی کوبنده منتظر شدم برای شنیدن صدای پشت خط .

- الو سلام بهار

مغز نیمه هوشیارم هنوز صدا رو نشناخته بود . با صدای دو رگه و بدون فکر گفتم :
- سلام چی شده ؟ بابام طوریش شده ؟
- نه ، نه ، نه ! ... نگران نشو ... اتفاقی نیافتاده

پریدم میان کلامش :
- تو رو خدا ... بگید چی شده ؟ بابام ... بابام ....

زبانم نمی چرخید اما به جرات می گم قلبم در حال ایستادن بود که شخص پشت خط دوباره گفت :
- نه عزیز من ... می گم بابات طوریش نیست . نگران نشو ، فقط سروناز حالش خوب نیست داریم می بریمش بیمارستان . گفتم تو هم بیای بد نیست . شاید به حضور یه خانم نیاز شه ... فکر کنم موقع زایمانش باشه

تازه با شنیدن این حرفها ، مغزم انگار کم کم از اون حالت نیمه هوشیار و پریشان خارج شد و شروع به پردازش کرد . باز هم صدا رو نشناخته بودم و هنوز در حال فکر بودم که سروناز اصولا کیه و چرا حالش به من مربوطه و من کجا باید برم ؟
- ببخشید شما ؟
- من کسرام ! نشناختی ؟

وا رفتم . عجیبه که این اسم در خواب و بیداری تاثیری یکسان در قلب و عروق بدنم می گذاره و به هر حال جریان خون و ضربان قلبم رو بالا می بره . با صدایی متعجب و در عین حال کمی آسوده تر جواب دادم :
- آهان ... تویی ؟ چی شده ؟ سروناز چشه ... من نفهمیدم !
- تو فقط اگه می تونی سریع آماده شو ، می آم دم خونه دنبالت با هم بریم بیمارستان . تو راه بهت می گم .

هنوز داشتم شنیده هامو تحلیل می کردم که دوباره خود کسرا گفت :
- الو بهار ... شنیدی چی گفتم ؟ یا هنوز خوابی ؟
به خودم اومدم :
- نه ، نه ، فهمیدم . باشه .الان آماده می شم .
- خیلی خوب تا پنج دقیقه دیگه پایینم . زود باش لطفا .

پنج دقیقه دیگه که کسرا در خونه رو زد ؛ داشتم مسواک می زدم و با همون دهان خمیری در رو براش باز کردم و خودم برگشتم به روشویی . وقتی از روشویی بیرون اومدم وسط هال ایستاده بود .
- تو که هنوز آماده نیستی !

بدون نگاه بهش ، رفتم توی اتاق خواب .
- قرقی که نیستم . دارم حاضر می شم . نهایت تا 10 دقیقه دیگه .

اومد تو چارچوب در ایستاد . جوراب و شلوار و تی شرت زیر مانتومو از قبل پوشیده بودم . رفتم مانتومو از کمد در آوردم و روبروی آینه ایستادم و شروع به بستن دگمه ها کردم . از گوشه چشم دیدم که اومد توی اتاق خواب. معذب شدم . چون ناخودآگاه یاد اون شب می افتادم در حالیکه توی این موقعیت اصلا دلم نمی خواست هیچ چیزی منو به اون شب وصل کنه . حالا از توی آینه بهش دید داشتم و اون هم به من . تقریبا پشت سرم ایستاده بود. داشت خیره نگاهم می کرد . از جلوی آینه رفتم کنار تا روسری و چادرمو از کمد در بیارم . و بعد دوباره جلوی اینه ایستادم . چشمها و صورتم هنوز پف داشت و از قیافه ام حسابی ناراضی بودم ! خصوصا که اینطور مثل اجل معلق پشت سرم به تماشا ایستاده بود.

آماده که شدم برگشتم به سمتش و گفتم "بریم " و خودم اومدم جلوتر از اتاق بزنم بیرون که جلومو گرفت
- وایسا ببینم
منو به سمت خودش برگردوند و در کمال حیرتم ، شروع به باز کردن دگمه های مانتوم کرد .
- معلومه گیج خوابی . دگمه هاتو تا به تا بستی . اونم نه یکی ، دو تا رو جا انداختی .

د رحالیکه مشغول دگمه های مانتوم بود ، لبخند محوی رو صورتش خودنمایی می کرد . نگاه کردم دیدم راست می گه .. دو تا دگمه رو جا انداخته بودم . خنده ام گرفت . حالا خوبه جلو آینه داشتم دگمه می بستم . معلومه حواسم به همه جا بوده جز به بستن دگمه ها ! با اینکه ظاهرا عجله داشت اما با آرامش دگمه های مانتومو باز کرد و با دقت تمام از اول تا آخر همه شونو بست . وسطاش اومدم منصرفش کنم با این جمله که "خودم می بندم" اما اون بدون توجه به گفته ام کار خودشو کرد . خوشم اومد . خیلی زیاد . نه از سوتی خنده دارم بلکه از این دقت و آرامش و وقتی که صرفم کرده بود . حتی اگه در حد بستن دگمه های مانتوم باشه ! یه جورایی توجه و علاقه اش رو نشون می داد حتی در اوج عجله داشتن !


همزمان با هم سوار ماشین شدیم و به محض اینکه به پشتی صندلی تکیه دادم ، دهانم با خمیازه بزرگی از هم گشوده شد . در حالیکه سوئیچ رو می چرخوند نگاه ملایمی بهم انداخت .
- ببخش مزاحمت شدم . بابای سروناز بیماری قلبی داره و قبلا دو بار سکته کرده . شهرام می ترسید نصف شب زنگ بزنه خونه شون باباش هول کنه و اتفاق بدی واسش بیافته . اینه که صبر کردیم صبح شه بعد به خانواده اش اطلاع بدیم .

در حالیکه سرم رو تکیه داده بودم به نیم رخش نگاه کردم :
- کار خوبی کردی . اصلا مزاحمت نیست . سروناز خیلی در حقم خواهری کرده .
ماشین رو به حرکت در آورد .
- البته شهرام نمی خواست مزاحم تو بشیم . منتها من خواستم که تو باشی !

به نیم رخ دوست داشتنیش لبخند زدم و توی همون حالت باقی موندم تا اینکه کم کم چشام روی هم اومد . وقتی رسیدیم قبل از اینکه صدام کنه از ثابت شدن حرکت نرم گهواره مانند ماشین ، چشامو باز کردم و سیخ سرجام نشستم . دستی به صورت و چشمام کشیدم و با صدای خش داری پرسیدم:
- رسیدیم ؟

کسرا با چشمهای متعجب و پرسوءظن ، گفت :
- بیدار بودی ؟
صدامو صاف کردم و جواب دادم :
- نه ، بیدار شدم !
- آهان !

نمی دونم چرا حس کردم یه دفعه خیالش راحت شد و این بار من با سوءظن و شک نگاهش کردم که البته متوجه نشد ، چون داشت از ماشین پیاده می شد .

وقتی به بخش رسیدیم سروناز رو برای سزارین به اتاق عمل برده بودند . می دونستم که سروناز دلش می خواست بچه اش طبیعی به دنیا بیاد اما خوب انگار وضعیت بچه به گونه ای بوده که صلاحدید دکتر منجر به انجام عمل سزارین شد. اشک تو چشای شهرام جمع شده بود و مدام می گفت سروناز از عمل جراحی می ترسه و لحظه ای که داشتن می بردنش گریه می میکرده ! کسرا کنارش نشسته بود و دلداریش می داد . منم هی می رفتم از آب سرد کن طبقه براش آب می آوردم و به جرات می گم شهرام هم هر 8 تا لیوان آب یخی رو که برای فرو نشاندن استرسش براش می بردم و رو یه تیکه سر می کشید و تشکر می کرد و بعد از پنج دقیقه دوباره این فرایند تکرار می شد تا اینکه توی یکی از این رفت و آمدها یکی از پرستارای بخش جلومو گرفت و یه لیوان بزرگ گل گاو زبان بهم داد و با خنده گفت "ببر اینو بهش بده . مرد گنده ببین چطوری داره اشک می ریزه ! انگار زنش اولین نفریه که قراره سزارین بشه"

بالاخره ساعت 4:20 دقیقه بود که عمل سروناز به خیر و خوشی تمام شد و شهرام و سروناز صاحب یه پسر کوچولوی موشی و پر موی مشکی شدن ! چون اولین چیزی که توی جثه اش به چشم می خورد همین موهای پرحجم و زیاد مشکی اش بود ! عزیزم ، پرستاره که آوردش دلم قیلی ویلی رفت و هی قربون صدقه اش رفتم اینقدر که آخرش شهرام که کنارم ایستاده بود با لبخند ، نگاه محب آمیزی بهم انداخت و منم از رو رفتم و با خجالت سرمو زیر انداختم و گفتم :
- آخه خیلی وقته بچه کوچولو ندیدم . ماشالا اینقدرم که نازه آدم دلش می خواد بخوردش

شهرام هم که حالا معلوم بود کیفش حسابی کوکه ، با شوخی گفت :
- اِ بهار خانم ، چرا بچه منو بخورید ؟ ایشالا خودتون صاحب بچه بشید و بچه خودتون رو بخورید . اینو بذارید من و سروناز به خدمتش برسیم !

بعد هم نگاه معنی داری به جانب کسرا انداخت و خنده بلندی سرداد . با بهت به کسرا نگاه کردم ، دیدم بله ! آقا هم مثل اینکه بدشون نیومده از این حرف و نیششون تا بناگوش بازه . منم واسه اینکه جفتشون فکر نکنن خبریه ، اهمیتی ندادم و رفتم لیوان خالی گل گاو زبان رو از روی صندلی برداشتم تا ببرم به همون پرستاره برگردونم . آخرشم نفهمیدم این همه آبی که این شهرام بالا داد کجا رفت ؟ انگاری بخار شد و رفت هوا !

بالاخره ساعت 6 صبح ، شهرام این خبر مسرت بخش رو اول به خانم جون ، بعد به خانواده سروناز و آخر سر به خانواده خودش توی کرمان داد ! ظرف نیم ساعت هم سر و کله مامان و بابا و خواهرای سروناز پیدا شد . در حالیکه همگی سر از پا نمی شناختن . اولین نوه شون بود طفلیا و کلی ذوق زده بودن و البته کمی گله مند . حالا که همه چی به خیر گذشته بود مامانش تا پاش به بخش رسید و چشمش به شهرام افتاد زد زیر گریه . یه جورایی بهش حق می دادم . اما خوب شهرام هم حق داشت به خاطر سابقه بیماری بابای سروناز نصف شبی بهشون زنگ نزنه ! منی که هیچ سابقه بیماری ندارم با تلفن کسرا نزدیک بود سکته بزنم ، چه برسه به این بنده خداها ! حول و هوش ساعت 7 من و کسرا به اتفاق ، بیمارستان رو ترک کردیم . دیگه صدای پرستارها در اومده بود و رسما داشتن بیرونمون می کردن و فقط مامان سروناز با یکی از خواهرها و شهرام به زور باقی موندند .

سر راه برگشتنی کسرا یه جا نگه داشت حلیم و نون سنگگ گرفت . بعد به پیشنهاد خودش رفتیم خونه من ، تا صبحانه رو با هم بخوریم . اینقدر طبیعی و آروم رفتار می کرد انگاری برنامه هر روزمون بود ! نه اینکه واسه اولین باره داریم با هم صبحانه می خوریم !

صبحانه دلچسبی شد . خصوصا که کسرا گفت امروز رو سر کار نرم . البته حالا که فکر می کنم می بینم پس نه می خواست با اون وضع نصف شب بیدار کردنم هم امروز بهم مرخصی نمی داد ! والا ! اما خوب خداوکیلی خیلی حال داد . مرخصی دادنش رو نمی گم . اینکه سر صبحانه وقتی خیلی خسته ای و مدام خمیازه می کشی و چشمت از زور خواب باز نمی شه و از قضا نشستی با شوهرت که اتفاقا توی محل کار هم رئیسته داری صبحانه می خوری ، شوهره یعنی همون رئیسه بهت بگه "عزیزم امروز نمی خواد بری سرکار . خسته ای ، بمون خونه استراحت کن !" وای حالا فکر نکنید یه بار کسرا همینطوری بهم گفت که اگه اینطوری بود خودم از شدت کیفوری و سرمستی احتمالا تا سه روز سر کار نمی رفتم و تخت خونه می نشستم و جشن می گرفتم، نه بابا ! همچین خبرایی نبود . فقط وقتی داشتم بساط صبحانه رو جمع می کردم خیلی بی هوا گفت :
- سر کار که نمی ری ؟!

لحن پرسشیش همچین منو دو به شک کرده بود که یعنی چی ؟ منظورش چیه حالا ؟ منم با همون لحن جواب دادم :
- نمی دونم ، برم ؟
خیلی جدی گفت :
- نمی دونم ، می تونی بری ؟

خوب راستش از نصف شب که بیدار شدم تا اون لحظه یادم به سر کار نیافتاد ، عجب نابغه ای هستم واقعا ! روز کاری وسط هفته است ناسلامتی ، احتمالا توهم برم داشته که آخر هفته است . یعنی از بس با کسرا خوش و خرم بودم یادم رفته بود که باید سر کار برم . واسه همین با این سوال جواباش غافلگیرم کرده بود .
مونده بودم چی جواب بدم . کمی این پا و اون پا کردم و مردد بهش نگاه کردم که دیدم یه دفعه زد زیر خنده :
- عجب بابا ، فکر کردی خودتم بخوای ، من می ذارم بری سر کار ؟

هااااان ؟ انگاری چند تا قرص دبش داده باشم بالا ، جسم و روحم با این حرف همینطوری داشت از زمین کنده می شد به سوی سقف بالا می رفت که یهو باجمله بعد کسرا طناب انداختم برشون گردوندم .
- با این وضعیت بری سر کار می ترسم گند بالا بیاری ! منم که نیستم حواسم بهت باشه ، از اون جهت می گم
بعد بازیگوشانه چشمکی حواله ام کرد و روی همون مبل سه نفره ای که نشسته بود دراز کشید و کش و قوسی به بدنش داد و گفت :
- بهار من دو سه ساعتی می خوابم ، بعد بیدارم کن !

پوفی کردم و به ظاهر عصبانی اما در باطن خوشحال از این نوع رابطه نسبتا جدیدمون با حرص جواب دادم :
- می خوای اینجا بخوابی ؟
- آره ، چطور ؟

سینی ای که دستم بود رو دوباره گذاشتم رو عسلی و دستامو به کمر زدم و طلبکار گفتم :
- چرا نمی ری خونه خودت ؟

دستاشو روی سینه قفل کرد ،چشاشو بست . لبخند شیطونی گل و گشادی رو لبش نشوند و گفت :
- اینجا هم خونه خودمه دیگه !

یعنی انگار ستاره های آسمون تو دلم شروع به چشمک زدن کردند اینقدر که ذوق کردم با این حرفش . چند لحظه ای همینطوری با لبخند و محبت ، به پلکهای روی هم افتاده لرزانش نگاه کردم و رفتم از توی اتاق براش یه دست رختخواب کامل آوردم توی هال و کنار مبل پهن کردم و صداش کردم .

وای خوابش برده بود ! با تعجب نزدیکش شدم دیدم بله صدای خرناس آهسته ای هم می اومد . به این سرعت ؟ آروم صداش کردم اما جواب نداد . یعنی خواب بود دیگه . دستمو آوردم بالا و آروم بازوشو لمس کردم .
- کسرا ؟

چشاشو آروم باز کرد . گیج و منگ بود . دلم واسش ضعف رفت .
- کسرا جان پاشو برو رو تختم بخواب . اینجوری که اذیت می شی
در حینی که چشاشو دوباره می بست به سختی گفت :
- نه همینجا خوبه . خودت رو تخت بخواب .

می دونستم قبول نمی کنه ولی خوب باید تعارف می کردم . دوباره صداش کردم و گفتم :
- پس پاشو بیا اینجا روی زمین برات رختخواب پهن کردم .
تکون نخورد .
- کسرا پاشو اینجا کمرت اذیت می شه . پاشو دیگه

چشاش نیمه باز شد ، چند لحظه ای بی حرف نگاهم کرد بعد آروم از حاش بلند شد و روی رختخواب دراز کشیدو خیلی آهسته شنیدم که گفت "مرسی" . بلند شدم پتوشو باز کردم که روش بندازم که نگاهم افتاد به جورابای توی پاش ! من به جاش قلبم گرفت . واسه اینکه خودم محاله ممکنه بتونم با جوراب بخوابم . حتی تو اوج سرما ! پتوی باز شده رو گذاشتم کنار . پایین پاش نشستم و خیلی آروم جوراباشو از پاش در آوردم و مرتب پایین رختخوابش قرار دادم . بعد مجددا پتو رو برداشتم و روش کشیدم . حالا بهتر شد . "خوب بخوابی عزیزم" بی هوا این جمله به ذهنم اومد . حتی یه لحظه شکم برد که نکنه بلند گفته باشم ؟! اینقدر که محبتش توی قلبم در حال فواران بود ! و گرنه من ، منی که توی خونه خودمون از یک کیلومتری جورابای بابا و جاهای دیگه از ده کیلومتری جورابای هر مردی رد نمی شدم ، چطور با رغبت و اشتیاق تمام جورابای این مرد خفته رو از پاهاش درآوردم و حتی الان که فکر می کنم می بینم ، قادرم ببرم براش تو روشویی با آب و صابون بشورم ؟! واقعا عشق تا چه اندازه می تونه قوه بویایی آدمو ضعیف کنه !


فکر کنم یه گناهی در درگاه خدا مرتکب شده بودم ، که این اواخر در اوج خواب یا یکی یهو تو رختخوابم پیداش می شد ، یا موبایلم زنگ می خورد یا در خونه به صدا در می اومد و شک نکنید این آخری از حمله نارنجکی واژه های ناسزایی که در طول زندگیم یاد گرفته بودم ، در امان نموند !

البته نه دیگه دچار استرس شدم و نه هول کردم ، وقتی زنگ خونه اونم نه یکبار بلکه چندین بار و پشت سر هم و انگار به قصد قیچی قیچی کردن روان صاحبخانه ، به صدا در اومد . اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که حتما کسرا بیدار شده و خونه رو ترک کرده و احتمالا چیزی رو جا گذاشته و برگشته ! شاید مثلا جوراباش . ای لعنت به من که جوراباشو از پاش در آوردم !

با همون قیافه آشفته و کمی عصبی از اتاق خواب بیرون اومدم تا برم در خونه رو باز کنم که در کمال تعجب کسرا رو در وضعیتی نه چندان بهتر از خودم ، توی خونه و جلوی در باز خونه دیدم با چهره ای در نهایت استیصال و بهت زدگی !
ترس برم داشت و درحینی که قدمهامو به سمتش تند می کردم ، گفتم :
- چی شده کسرا ؟ کیه پشت در ؟

و ثانیه ای بعد در کنار کسرا به خانم فربه ای که اونم حالا با دیدن من چشمهاش گرد شده بود ، چشم دوختم .
- سلام خانوم چی شده ؟ با کی کار داشتید ؟

این جمله قصار من بود خطاب به همون خانم فربه ! درسته که سر و وضع من و کسرا مناسب و مرتب نبود اما سعی کردم پرسشم در کمال ادب و وقار ادا بشه ! یه جورایی برای پررنگ کردن حیثیتی که حس می کردم با اون ریخت و قیافه های نامرتب کم رنگ شده بود !

با این کلامم کسرا متوجهم شد و مضطرب و پریشان نگاه مستاصلی اول به من و بعد دوباره به همون خانم انداخت و عصبی چنگی به موهای نامرتبش زد و لبهای خشکیده اش رو باز کرد :
- خاله ....

اما اون خانم مهلت نداد کسرا حرفش رو بزنه و در حینی که سیلی ای به صورت خودش زد ، با لحنی مضطرب تر از کسرا گفت :
- خدا مرگم بده خاله ، چشم بزرگترا رو دور دیدی ، دختر آوردی خونه ؟

چشمام می خواست از حدقه در بیاد و جیغم بره هوا که کسرا با صدایی که کنترلش از دستش در رفته بود ، گفت :
- این چه حرفیه خاله ؟ بهار .... بهار نامزد منه !

نگاه مبهوت و پر از علامت سئوال خاله و نگاه شوک زده من همزمان به سوی هم کشیده و در هم قفل شد ! در حالیکه دهان هر دو مون از شوک وارده باز شده بود ! بدتر از این ممکن نبود ! نمی دونم چند دقیقه هر سه نفرمون بدون حرکت و سرجامون خشکمون زده بود تا اینکه کسرا تکون خورد و چمدان خاله شو از کنار پاش برداشت و در حالیکه به داخل تعارفش می کرد ناامیدانه سعی می کرد کنترل اوضاع رو به دست بگیره .

خاله با هن و هن و در حالیکه هنوز نمی تونست چشم از من برداره گفت :
- رفتم بالا زنگ زدم نبودی ، فکر کردم باز برگشتی به این یکی واحد ، برای همین مزاحمت شدم خاله !

داشتیم می رفتیم به سمت مبلها که باز اینجای حرفش نگاهشو به من دوخت و ساکت شد ! لبمو گزیدم و سرم رو زیر انداختم . کسرا چمدون رو گذاشت وسط و دوباره چنگی به موهاش زد . کاملا مشخص بود کلافه و عصبی و سردرگمه ! هر سه مون وسط هال دوباره خشکمون زد که کسرا یکباره گفت :
- آخ ، در رو نبستم !

و برای بستن در خونه از ما دور شد . من هم با صدایی آهسته گفتم :
- بفرمایید خواهش می کنم !

بعد یکهو یادم افتاد به سر و ریخت آشفته و موهای درهم برهمم و با این فکر منم مثل کسرا بی اراده دست به موهام کشیدم . بالاخره کسرا به ما پیوست و هر سه نشستیم . خاله گفت :
- صبح که شهرام زنگ زد دیگه دلم طاقت نیاورد به سهراب گفتم هر جور شده باید برم تهران ، رفتیم فرودگاه و خدا رو شکر بلیط لیست انتظار گیر آوردیم و تونستم سوار هواپیما شم .

بعد از این حرف دوباره چشماش به سمت من چرخید و چشمای من ناخودآگاه به سمت انگشتای پام ! چشمهاش پر از علامت سئوالهای بزرگ و کوچک در شکل و اندازه ها و رنگها و فونتهای مختلف شده بود . مشخص بود منتظره توضیح بیشتر و شایدم کافی از جانب کسراست ! فکر کردم شاید بهتر باشه خاله و خواهر زاده رو تنها بذارم تا خود کسرا یه طوری اوضاع رو سر و سامون


مطالب مشابه :


رمان دوراهی عشق و نفرت

دراین وبلاگ رمان به اون سمت رفتم ،ارمان درحال گذاشتن ظرف بزرگ میوه ای دانلود مجله pdf;




رمان شاه پری حجله(پایانی)

امشب مهمان داریم، باید سنگهای کف سالن شسته شود، در ضمن میوه و هدف منحوس و دانلود رمان




رمان عشقم باران 4

عوض کنم از این بیمارستان منحوس داشتم اب میوه میخوردم که اومد دانلود مجله pdf;




رمـان سـالهـآی ِ بی کسی (فصل ِ سی ام)

رمـان سـالهـآی ِ بی کسی (فصل ِ سی ام) دوشنبه ۷




رمان بهار زندگی17

اما اونقدر لرزان و گریان بودم که نصف آب میوه لباس منحوس پرهام و دانلود رمان




برچسب :