رمان نیش قسمت 15

رمان نیش 15

زیر مانتوی سدری رنگش تاپی به همان رنگ پوشیده بود . پیروز مانتو را هم گوله کرد و پرت کرد ته ِ اتاق و بعد گفت : حالا درست شد حالا راحت بخواب ...از قرار توام دست کمی از من نداری چشات پر از خوابه !حنانه کمی ارام گرفت و دراز کشید اما پیروز که شلوارش را دراورد دوباره از ترس نشست . پیروز پوفی کرد و شلوارش را از زیر پتو بیرون انداخت و گفت: باشلوار لی خوابم نمی بره !بعد وادارش کرد کنارش دراز بکشد و بی هیچ حرف و گپی سرش را توی گردنش فرو کرد و چشمانش را روی هم گذاشت . حنانه تقریبا یک ربعی طپش قلب داشت اما نفسهای منظم پیروز نشان می داد که خوابیده و خودش هم که مثل او دیشب پلک روی هم نگذاشته بود کم کم به خواب رفت .هر دو غرق خواب بودند که موبایل حنانه زنگ خورد . پیروز زیر گوشش غر زد: اَه کیه این خروس بی محل ؟!حنانه به زور از زیر دست و پای پیروز خودش را بیرون کشید و گوشی اش را از ته ِ کیفش دراورد .مست خواب بود اما با دیدن شماره ی نصیر سرفه ای کردو گلویش را صاف کرد .-الو سلام نصیر -علیک سلام ... کلا همه ی کارات بی سروصداستا ... کجا غیبتون زد؟-ما ... ما اومدیم توی ویلای خواهر ِ اقا پیروز!-باشه فقط نگران شدم گفتم جاده س یه وقت اتفاقی نیفتاده باشه ...خوش بگذره !"خوش بگذره" را جوری گفت که حنانه اندیشید دفعه بعد چطور با او مواجه شود .پیروز بالشی را که روی صورتش گذاشته بود کمی بالا برد و یک چشمی به حنانه خیره شد که پشت به او لب ِ تخت نشسته بود . دُم ِ موی بلندش را یواشی کشید و گفت: بیا اینجا حنانه سریع زیر پتو خزید و پیروز هم مهربانتر از قبل بغلش کرد و پشت شانه اش را بوسید و باز هر دو خوابیدند . از سرو صدای ظرف و ظروف که احتمالا از اشپزخانه می امد ، حنانه چشم گشود و متوجه جای خالی پیروز شد . حسابی توی اغوش تنگ ِ پیروز عوض ِ این شانزده روز بی خوابی را دراورده بود و حالا هم حسابی سرحال بود .مانتویش را تنش کرد و شالش را سرش انداخت و از اتاق بیرون رفت . پیروز را توی اشپزخانه دید که با دیدنش لبخندی زد و گفت: چرا شال ُ کلاه کردی ؟حنانه نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: کسی نیست ؟-نه بیا بشین ... درار مانتو و شالتو !حنانه به حرفش گوش کرد و پشت میز ناهار خوری نشست . پیروز صبحانه ی مفصلی روی میز چیده بود . حنانه پرسید: کی رفتی خرید؟پیروز تابه ی نمیرو را وسط میز گذاشت و روبرویش نشست . -همون دیروز ظهر که اومدم رفتم خرید ، ...بخور!حنانه بی منظور گفت: باید اشپز خوبی باشی !پیروز لقمه ای نیمرو گرفت و گفت: بیخود به دلت صابون نزن من بعد ِ عروسیمون اشپزی نمی کنم !حنانه ابرو درهم کشید و پیروز با دهان پر گفت: بیخود قیافه نگیر ...بذار این صبحونه گوشت شه به تنم !نه اینکه بخواهد ناز کند یا با دست و پا ،پیش و پس بکشد اما در هر حال عشق و علاقه ی پیروز برایش جهیزیه نمیشد .یک عمر سرکوفت شنیده بود دیگر حاضر نبود تحت هیچ شرایطی باز هم سرکوفت بشنود . پدرش ، شکوفه ،گاهی مادرش بس بودند دیگر نیازی به پیروز نبود که به لیست طعنه زنندگانش اضافه شود.موبایل پیروز زنگ زد و از افکارش فاصله گرفت. -الو سلام ... اره ...اره بابا اینجاست ...شما کی میرسین ؟ اهان ...باشه ... نه همه چی خریدم بیاین!حنانه مشکوک نگاهش کرد و پرسید: کی بود؟-پوری اینان ... به زودی می رسن !حنانه با چشمان گرد نگاه شکرد و صبحانه کوفتش شد. از پشت میز برخاست و به طرف مانتو و شالش رفت و برای برداشتن کیفش به اتاق رفت .پیروز حیرتزده خودش را به اتاق رساند و میان چارچوب ایستاد .-چی شد ؟حنانه از نگاه کردن به چشمانش حذر می کرد .-باید قبل از اینکه برسن برم !و مقابل پیروز که سد راهش بود ،ایستاد .-کجا ؟ کجا می خوای بری ؟-میگم باید برم!پیروز کفری شد .-گمشو بتمرگ خودتو لوس نکن دیگه !حنانه نفس خشم الودی کشیدو شمرده و خونسرد گفت: من رفتم خونتون نامزدی رو به هم زدم اونوقت نمی گن این دختره اینجا چی می خواد ؟!پیروز ارام هلش داد عقب ُ گفت: می خواست خودتو سبک نکنی ..الانم هیچ جا نمیری !حنانه بغض کرده بود . -ول کن پیروز ...منو تو هیچ ربط و خطی نداریم با هم !پیروز به مسخره گفت: هاه ؟ اینی که گفتی یعنی چه ...؟ حنانه اینجا واست قاطی کنم بد قاطی می کنما !-پیروز دست از سرم بردار ... من اگه باهات اومدم برا این بود که به حرفات گوش کنم ...خوشبختانه هم جز نیش و کنایه چیز ِ جدیدی واسه گفتن نداشتی ...پس ...پیروز با خشونت گفت: منو دوست داری یا نه ؟حنانه پوزخند صداداری زد و پاسخ داد : اره ...خب مثلا که چی ؟پیروز ارام نزدیکش شد .- ببین من غلط کردم بابات هر چی تو گذشته اتفاق افتاد معذرت میخوام من دچار سوتفاهم شدم ... در مورد جهیزیه هم خودم همه چی به سلیقه ی تو می خرم اصلا مگه تو نمی خوای بیای خونه ی من وسایلشم می خوام خودم بخرم حنانه چند لحظه با تمسخر به پیروز زل زدو بعد دست به کمر مقابلش ایستادو گفت: می دونی فرق الانم با وقتی 5 سالم بود چیه ؟پیروز به در تکیه زد و بی حوصله نگاهش کرد و نشان داد منتظر شنیدن ادامه ی حرفش مانده ...-وقتی 5 ساله م بود شکوفه و بابام سرکوفتم می زدن حالام که 24 سالمه بازم دارم سرکوفت می خورم اما فقط ادمش عوض شده ... این سرنوشتمه ومن باور کردم که روز خوب به من نیومده ... پیروز شرمزده سرش را به سمت مخالف چرخاند و حنانه ادامه داد: تو این دو ماهی که با تو نامزد کردم به اندازه ی اون نوزده سال طعنه شنیدم دیگه بسمه ... ببین پیروز منو نگاه کن ... من فولاد اب دیده م ،من با این حرفا خر نمی شم ...بذار برم پی بدبختیام ... تو ... آهی کشید و حرفش را خورد . پیروز عصبی بود می خواست حرف بزند اما چطورش را نمی دانست برایش حرف زدن از احساساتش خیلی سخت بود .فقط جان می کند تا ارامشش را حفظ کند .-حنانه جان ،عزیزم ....من عذر می خوام من بلد نیستم یه طوری حرف بزنم که قانع بشی اما اگه لازم باشه به پاهات می یفتم تا دست از این لجاتت برداری !حنانه حرصی شد و گفت: من لجاجت می کنم یا تو؟ تو با این اصرار کردنای الکی ... حرفم نامفهوم نیست می گم نمیشه بگو نمیشه و خلاص ... من اصلا نمی تونم با یه ادمی مثل تو زندگی کنم ...یه مرد زور گو و بداخلاق ... من یه زندگی اروم می خوام یکی رو می خوام مثل ِ پیروز مثل باروت منفجر شد.-مثل کی ؟ ... من اینجا خیار چنبرم ... پس براچی بهم گفتی دوستم داری ... ؟ حنانه استرس داشت که با پوری و فرحناز مواجه نشود برای همین با غیظ گفت: من غلط کردم خوبه !پیروز نفهمید چطور سیلی اول را زد اما چون حنانه مقاومت کرد و او هم با چنگ و ناخن از خجالتش در امد و مدام هم جیغ می زد " دیدی گفتم تو دیوونه ای !" پیروز خشمگین تر شد اما هر دو مثل دو تا بچه به سروکول هم افتاده بودند . پیروز ناباورانه دندان به هم می سایید از اینهمه زور ِ حنانه و حرصی که موقع زدنش داشت و می گفت: خوب این روتو نشون دادی ... اما من ادمت می کنم !حنانه زیر هیکلش ،موهای سرو سینه اش را می کشید و جیغ جیغو می گفت: خر خودتی روانی ... به خواب ببینی من زنت بشم !پیروز با خنده ای عصبی می گفت : شده یکی رو زیر چادر می کنم می برم پای سفره ی عقد بگه "بله" بعد تلافی این وحشی بازیاتو سرت در می یارم !-تو گه می خوری !پیروز دستش را گرفت تا خلع سلاحش کند؛ با خنده به او که جیغ می کشید گفت: جووون اونو که میدم تکی بخوری ...-کثافت ولم کن تا بهت بگم !-ول شده تو دیدم عزیزم ... خیلی وحشی هستی ،حالا بگو بله رو میدی یا نه ؟حنانه سعی کرد لحظه ای ارام بگیرد .-باید قول بدی باید کتبا بنویسی که سرکوفت نمی زنی ...دست پیروز و نیشش شل شد .-کتبا می نویسم !حنانه از فرصت سود جست و پشت گردنش را با ناخنهای نسبتا بلندش چنگ انداخت و سعی کرد بگریزد . اما پیروزجست زد و با زور مردانه اش دستهایش را گرفت و در را قفل کردو کلیدش را هم پرت کرد گوشه ای و غرید : همون خری هستی که گفتم ... رم می کنی وحشی ؟حنانه دست ازادش را محکم کوبید توی گوشش و با تمسخر گفت: از تو که بهترم بزغاله !پیروز دیگر عصبی شد و او را محکم روی تخت کوبید و داد زد : یعنی من از تو بخورم ... ؟اخه چقدرتو غربتی هستی ....پیروز مشت می زد حنانه گاز می گرفت پیروز مو می کشید حنانه ناچار قلقلکش می داد ... اتاق کونفیکون شده بود ...و ماشین پوری داخل ویلا و میان جیغ و هوارشان پارک شد و نگاه هراسیده و مضطرب دخترها و فرحناز به ویلا کشیده شد .حنانه جیغ شد : آییییییییییییییییییی آشغال دستم .... پیروز خواست دستش را ببیند که حنانه مشتی حواله ی دماغش کرد و نعره اش بلند شد .-سیلطه ی وحشی ... می کشمت حنانه ... فرحناز وحشتزده به صورتش کوفت .فقط او می دانست پیروز چقدر خشن و بداخلاق می شود .-یا قمر بنی هاشم چه خبره پوری ...نزنه حنانه رو بکشه!نسترن همراه گریه گفت: مامان زنگ بزنیم 110 پوری رنگ و روی پریده ی مادرش را دید و تکانی خورد . -مامان شما بچه هارو نگه دار من برم تو ...نترس مامان زن و شوهرن دیگه !فرحناز حالت گریه گرفت .-ما همچی چیزی نداشتیم مادر ... پیروز اومده اشتی یا اومده دختره رو بکشه ؟غافل از اینکه حنانه هم حسابی پیروز را مشت و مال می داد . پوری گفت: مامان نیای تو ...پیش دخترا بمون!اما فرحناز طاقت نیاورد و دنبالش داخل شد . پیروز از حرص و غضب حنانه را که دیگر انرژی اش تحلیل رفته بود و زیر مشت و لگدهایی که چندان هم محکم نبود ، کنج اتاق گیر انداخته بود و حنانه هم با گریه فحشش می داد جیغ می زد : از اینجا برم یکراست می رم پیش پلیس ... صبر کن !پیروز موهایش را دور دستش پیچید و گفت: خوش به حالت غربتی ... اما من روم نمیشه برم ... چون ابروی خودم می ره ... حنانه هم موهای او را چنگ زد و داد و هوار پیروز بلند شد اما موهای حنانه را ول نکرد . -کی به کی میگه غربتی ... بچه سوسول دردت گرفت ...اره ؟ اره ؟پوری دستش را مشت کرد و به در کوبید و دسگیره را بالا و پایین برد . هردو در اوج عصبانیت و دعوا وحشتزده ساکت شدند . حنانه خودش را زودتر جمع و جور کرد و از زیر دستش بیرون امد و به سمت در رفت . پیروز سد راهش شد و غرید : کجا ؟!پوری - پیروز ... ؟ پیروز باز کن درو ببینم چه خبر شده ؟حنانه همراه بغض - پوری خانوم !پوری - حنانه جون ...چی شده عزیزم این سرو صداها چیه ؟پیروز اهسته در گوش ِ حنانه پچ پچ کرد : به تو میگه عزیزم ... !حنانه مشت نرمی به شکمش زد . حنانه - پوری خانوم درو قفل کرده نمیذاره من برم !پوری داشت چیزی می گفت اما پیروز نمی شنید جنگ نرمشان شروع شده بود دستش را روی دهان حنانه گذاشت و به او که از میان دستهایش جیغ خفه می کشید محل نمی داد و همانطور هم خطاب به پوری گفت: شما برین اشپزخونه صبحانه حاضر کردم بخورین ما الان می ایم ...بعد زیر گوش حنانه گفت : غربتی وحشی سلیطه ...خفه خون می گیری یا دیوونه شم ... و در یک حرکت سریع تاپ ِ حنانه را از سرش بیرون کشید و حنانه جدا ساکت شد و با چشمان گردو ترسیده به پیروز زل زد اما او تهدید کرد : می تمرگی اینجا صداتم در نمی اد !حنانه اهسته حرص زد : تاپمو بده پیروز !پیروز صورتش را مچاله کرد وتشر زد : گمشو ... می گم گمشو عقب ... دستت به من برسه شلوارتم در می یارم بعدشم دیگه لختت می کنم اونوقت لخت شی دیگه از این اتاق نمی رم تا قشنگ حالت جا بیارم ... پس گمشو عقب !صدای فرحناز امد که پشت در با لحن مادرانه ای گفت: مامان پیروز ... چی شده ؟حنانه به سمت در پرواز کرد اما پیروز بی هیچ حرفی ، با حرکاتی وحشیانه خواست شلوار ِ حنانه را ... حنانه جدا ترسید و دیگر کوتاه امد و اشک ریزان دستهایش را گرفت و پچ پچ وار التماس کرد : باشه باشه ... غلط کردم دیگه هیچی نمیگم !پیروز اهسته غرید : نصفت می کنما ... (و بعد خطاب به مادرش گفت) مگه نمیگم برین اشپزخونه ؟فرحناز مثل بچه ی حرف شنویی سریع گفت: چشم چشم ...الان رفتم !حنانه شلوارش را مرتب کرد و به اشاره ی چشم و ابروی پیروز رفت کنج اتاق و پیروز دستی به سرو رویش کشید و با اخمی وحشتناک از اتاق بیرون زد و در را برویش قفل کرد و همزمان پوری و فرحناز از استانه ی اشپزخانه سرک کشیدند و با دیدنش کپ کردند . سردو صورت گردنش قرمز و ملتهب و جای چنگ و ناخن بود که روی گردنش دیده می شد . پیروز از حالت نگاهشان معذب شد و رو به مادرش تشر زد : چرا اینقد پریشونی مامان .... فرحناز سریع رو به پوری گفت : پوری مامان ... یه اب قند بیار بدو مادر!پوری بااکراه اب قند را درست کرد و هر سه توی سالن نشستند فرحناز طفلی جرات حرف زدن نداشت اب قند رااز پوری گرفت و به سمتش رفت و دلسوزانه گفت: بیا مادر ... اخه الهی من دورت بگردم چرا اینطوری ...پیروز لیوان را نگاه کرد و گفت: این چیه ؟- اب قنده بخور مادر ...بخور اروم شی !پیروز از نگاه پوری عصبی بود : مامان گرفتم حنانه رو زدم داری به من اب قند میدی !پوری جذبه گرفته نگاهش کرد و گفت : نه بابا داره واسه خاطر کتکایی که خوردی اب قند بهت می ده !هر سه لحظه ای ساکت شدند و پوری پقی خندید و باعث شد تاپیروز هم بخندد و فرحناز هم جراتی گرفت تا خنده ی همراه با اشکش را بیرون بریزد . پیروز خنده کنان و اهسته گفت : اخه نمی دونی چقدر سرتقه ... هی میگم ببخشید باز حرف خودشو می زنه ...چقدر یه ادم می تونه کینه ای باشه !پوری به سمت در وردی رفت تا بچه ها را صدا بزند و داخل شوند . -مطمئنی معذرت خواهی کردی ... ؟ پیروز برخاست و به سمت اشپزخانه رفت .-اره بابا دوسه بار گفتم .... - بیاین صبحانه !فرحناز به اتاق خواب نگاهی کرد و پیروز عمدا با صدای بلند گفت : زبون این دختره ی وحشی رو فقط باباش می فهمه وقتی زنگ زدم بیاد اینجا می فهمه که باید هر چی من گفتم بگه" چشم "و "چشم " را فریاد زد اما حنانه از تصور امدن پدرش لرزید و از بی پناهی خودش به گریه پناه برد حنانه شالش را دور بدنش پیچیده بود و کنج تخت به هیاهوی نسیم و نسترن که توی حیاط بازی می کردند ،گوش سپرده بود . تقریبا یکساعتی سپری شده بود و می دانست پیروز عمدا به مادرش و پوری اجازه نداده به اتاق بیایند ، از یکطرف خوشحال امدن پیروز بود از طرفی دیگر تحمل این رفتارش را نداشت و از طرفی هم فکر می کرد بیخودی دست و پا می زند پای دلش گیر بود .کلید توی قفل چرخید و قهر الود سرش را روی پایش گذاشت . پیروز در حالیکه با موبایل حرف می زد داخل شد .-بله جناب فراهانی ...خودوشونو که ... بله دیدم ...حنانه تیز نگاهش کرد و پیروز خبیثانه ابرو بالا انداخت و ادامه داد :خیالتون راحت به قول معروف کت بسته می یارم تحویلتون می دم قربان شما ... بله ما دو سه روزی محمود ابادیم برای یکشنبه برمی گردیم تهران ...چشم سلام مارو هم برسونید !حنانه بهتزده به دهانش زل زدو عاقبت ناباورانه پرسید:بهش گفتی من اینجام ؟پیروز مقابلش نشست و گفت: خودش امارتو داد که قائم شهری !حنانه اشکهایش را با خشونت پاک کرد و عصبی گفت: خیلی پستی ...خیلی !پیروز با شیطنت دستش را پیش برد تا شالش را کنار بزند که حنانه دستش را پس زد و چون پیروز روی تخت ولو شد روی هیکلش خیمه زد اما پیروز سریع گفت:شوخی کردم دیوونه ...(و با لودگی ادای ترسیدن دراورد و افزود)ترو خدا منو نزن می ترسم ازت !و حنانه را که می خواست عقب برود گیر انداخت و صورتش را پایین اورد و لبهایش را شکار کرد و دوباره در هم پیچیدند اما اینبار پر از حس خواستن پر از دلتنگی با یک دنیا عشق و لذت ...پیروز حریص بود اما حنانه وا نمی داد با تهدید و توبیخ او را وادار به ارامش کرد .حنانه توی اغوشش نشست و پرسید:چطوری پیدام کردی ؟-یه کمی از محمد کمک گرفتم !پیروز موهای نرم و لختش را ناز می کرد و حنانه با کنجکاوی ای که سعی داشت سرکوبش کند گفت: برای چی اومدی دنبالم!؟پیروز بی تاب لبهایش بوداما به چشمانش خیره شد و اعتراف کرد-عاشقتم حنانه... نمی تونستم بی خیالت شم ...اونهمه بهت بد کردم اما تو عوض تلافی رفتی بی هیچ حرفی بی هیچ طلبی ...همین نبودنت بدتر دیوونه م کردلبهایش را داغ و بی وقفه به دهان کشید و چشید و عاقبت بی انکه سیراب شود توی چشمانش زل زد و ادامه داد: تو خیلی مظلومی من باهات بد کردم ...اومدم که دوستت داشته باشم که بشی عزیزم عشقم ...زنم ...(چشمکی زد و ملتمسانه گفت)حنانه بد نشو دیگه باید مرد باشی بفهمی الان چقدر سخته ...بذار دیگه !و هی چشم و ابرو امد که ...حنانه اخم کرد و یکی زد توی صورتش ...پیروز آه عمیقی کشید و جدی شد.-شما ده تا سکه بابت مهریه از من طلب داری که حقته و من تا دونه ی اخرشو بهت میدم ... مامانتم وقتی فهمید اصل قضیه چیه گفت خودش واسه جهیزیه پشتته ...گرچه من برام مهم نیست بخدا برام مهم نیست ... حنانه به خدا قسم دارم به خاک پدرم قسم می خورم که من در موردت دچار سوتفاهم شدم تصورم از تو یه زن شارلاتان تیغ زن بود که بد ِ ...حنانه با دلخوری حرفش را تکمیل کرد و گفت: که خراب اشغاله خیابونیه ...پیروز شرمسار و بی تاب سرش را توی گوشش فرو کرد و لاله ی گوشش را بوسید و نجوا کرد : خر بودم خریت کردم ...ببخش !-در خریتت که شکی نیستپیروز اخمی مصنوعی کردو گفت: دختر تو چقدر خر زوری ... چند کیلویی ضعیفه ؟-پیروز !؟پیروز دوباره اخم کرد و گفت: به من میگی بزغاله ... (و بعد یاد چیزی افتاد و او را روی تخت انداخت وروی هیکلش دولا شد وبا خنده ای تهدید امیز گفت)شماره ی منو تو موبایلت سیو کردی فسنجون!؟و شکمش را بوسه باران کرد و انقدر قلقلکش داد که قهقه اش به هوا خاست و فرحناز و پوری با خوشحالی به هم نگاه کردند و خیالشان اسوده شد.لجظاتی بعد در اتاق باز شد وپیروز و پشت سرش حنانه بیرون امدند . فرحناز با چشمان اشکالود و لبهای خندان به پیشوازش رفت حنانه هم دست کمی از او نداشت . پیروزبا شیطنت گفت: مامان حواست باشه دستش سنگینه ها !حنانه نامردی نکرد و نیشگونش گرفت .پیروز مثل بچه ها چغلی اش را کردو گفت: مامان منو بشگون گرفت!-حقته !پیروز گفت: اِ مامان ... جای چنگولاشو ...چی چی حقمه !حنانه با شرمندگی به اغوش پوری رفت و بعد هم زبانش را برای پیروز دراورد . پیروز با خنده گفت: زبونتو میدم اقاموشه بخوره ها !پوری دستش را برای زدنش دراز کرد .پیروز گفت: دیگه حریف تو که میشم پوری !و خمیازه کشان افزود: خستگی تون دراومده بریم لب ِ اب !پوری گفت: ما خسته ی راهیم ...شما با بچه ها برین !حنانه هم می خواست بزدشان بماند که پیروز دستش را کشید و با نسیم و نسترن رفتند دریا و موقع بازگشت پیروز دخترها را جلوی ویلا پیاده کرد و همراه حنانه رفتند خرید برایش لباس خرید وبعدش هم حنانه به مادرش زنگ زد و او را از ماندنش نزد خانواده ی پیروز مطلع کرد که باعث خوشحالی اش شد .پیروز می خواست همگی برای ناهار به رستوران بروند که پوری گفت :استامبولی درست کردم !داخل شدند و حنانه تی شرت و شلوار طوسی رنگی را که خریده بود تن کرد و به اشپزخانه رفت .پوری داشت به دخترها غر می زد که بروند دستشان را بشویند اخر سر هم پیروز تشر زد : پاشید دیگه !حنانه به فرحناز کمک کرد ومیز راچید و اخر سر پوری دیس غذا را وسط گذاشت .فرحناز بی مقدمه گفت : قبل ماه رمضون عروسی بهداد و هنگامه س !پیروز نیشخندی زد و به حنانه گفت: بشقابتو بده برات بریزم!حنانه بشقابش را داد و حیرتزده گفت: مگه تازگی پدربزرگ هنگامه فوت نکرده !پوری من منی کرد و گفت: عجله داشتن دیگه !فرحناز ادامه داد : بهداد اتیشش تند ِ پیروز بشقاب را به حنانه داد و نیم نگاهی به بچه ها انداخت که هنوز توی دستشویی تیو سرو کله ی هم می کوبیدند و بعد رو به حنانه گفت: عروس حامله س ...گرفتی چی شد !حنانه چشمانش را گرد کرد و گفت : وا چطور؟پوری پقی خندید و پیروز گفت: اجازه بدی نشونت میدم !فرحناز خندید و با اخم پیروز مثلا جذبه گرفت : پیروز !حنانه سرخ و سفید شد و اخمالود به پیروزنگاه کرد که اهسته گفت: خب چیه مگه ؟پوری داد زد : نسیم نسترن بیاین دیگه !فرحناز باز بی مقدمه گفت: حنانه جون بریم محضر عقد کنیم یه عقد بی سرو صدا واسه مهر و ابانم انشا... عروسی رو می گیریم ...هان ؟ نظورت چیه ؟پیروز غرولندکنان گفت: مثل اینکه از قدیم گفتن حلال زاده به داییش می ره ها ... پوری باز غرید: اِ پیروز !پیروز با خنده گفت: بچه رو نمیگم که ...کی بچه خواست حالا ... منظورم اینه که عروسیمون باید بیفته واسه عید فطر !فرحناز مثل همیشه زود موافقتش را اعلام کرد . اما پوری گفت: خونه چی ؟ تو که خونه نداری ...-ماشینمو می فروشم یه جای کوچیکی رهن می کنم تا بعد ...پوری ملایمتر از قبل گفت: نه بابا مثل اینکه فکر همه جا شو هم کردی ها !-پس چی ...هر کاری حساب کتاب داره ...مثل بعضیا نیستم که شب برم خواستگاری صبح داماد بشم فردا شبم خبر پدرشدنمو بدم !حنانه و پوری یکصدا گفتند : پیروز !!!حنانه به بهانه ی اوردن دخترها سر میزبرخاست . پیروز اهسته رو به مادرش گفت: بگو دیگه مامان !-چیو ؟-اِ ...می گه چیو ... بگو واسه عقدو محضر دیگه !-گفتم که !-مامان !!!حنانه که نشست .پوری به جای مادرش گفت: خب حنانه جون داداش ما رو که می بینی ....هوله ... برای محضر کی بریم ؟حنانه نگاهی به پیروز انداخت و شک کرد . شک کرد که بعد از شنیدن حرفهایش داد و هوار راه نیندازد پوری انگار دردش را می دانست که عمدا گفت: پیروز قول میده اروم بمونه تا تو حرفتو بزنی و بعد قبول کنه که ...پیروز قاطعانه گفت: من چیزی که کشکی باشه رو قبول نمی کنم !حنانه گفت : می دونم قبول نمی کنی ...پیروز خیلی جدی گفت:پس اصلا مطرحش نکن !فرحناز جدی تر از او گفت: مهلت بده حرفشو بزنه شاید به نفعت باشه بچه !پیروز قاشق و چنگالش را روی میز انداخت و دخترها که با هم ریز ریز می خندیدند ماستشان را کیسه کردند . حنانه اب دهانش را قورت داد و گفت: با عروسی اونم توی عید فطر یا مهر و ابان موافقم ...عقدم مشکی ندارم ...اما ...پیروز دست به سینه نگاهش می کرد .-می خوام توی این دوسه ماهی که مونده تا عید فطر شمال پیش مامانم بمونمپیروز پوزخندی زد و گفت: بمونی شمال ؟-اره خب ...-اصلا حرفشم نزن!حنانه گفت : پس اگه اجازه بدین ما تا تموم شدن صیغه مون عقد نکنیم که پیروزم راحتتر بااین قضیه کنار بیاد ...پیروز سعی کرد ارامشش را حفظ کند اما با لحنی خشن گفت: اولا از من باید بپرسیُ اجازه بگیری ثانیا بمونی شمال که چی بشه ؟- دو تا دلیل دارم اما یکیش اینه که می خوام حداقل این دوماهه پیش مامانم باشم پوری مداخله کرد و گفت : من اون یکی دلیلتو نمی دونم اما خب دلیلت منطقیه به نظر من چه موردی داره که این دو ماه رو شمال باشی اینجوری اتفاقا فرصت خوبیه که پیروز به کاراش برسه توام به کاراتپیروز غرید: مثلا چه کاری ؟-بره جهیزیه شو بخره ... تو بری دنبال خونه ...اهان حنانه اخرین روزای مجردیشو خوش باشه !پیروز از پشت میز برخاست و انگشتش را به نشانه ی تهدید به سمت حنانه گرفت و گفت :ببین خانم اصلا فکرشم نکن ..اصلاوابدا !پوری خواست حرفی بزند که پیروزپشت سر حنانه چشمانش را برایش گرد کرد که پوری ترسید ولب فرو بست .فرحناز آهی کشیدو گفت : حالا فعلا غذاتونو بخورین تا بعد !حنانه بغض کرد دلش حمایت می خواست نه شاخ و شانه کشیدن نه تهدید و لای منگنه گذاشتن ...یعنی چه یعنی اگر او قبول نمی کرد پیروز رابطه اش را به هم می زد یا به زور مجبورش می کرد هر چه بگوید گوش کند ...؟ همین بود که حنانه را می ترساند. قلبش هنوز پر از ترکهای ریز بود که پیروز باید پیوندشان می داد .


مطالب مشابه :


رمان نیش قسمت 9

رمان خانه - رمان نیش قسمت 9 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه




رمان نیش قسمت4

دنیای رمان - رمان نیش قسمت4 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان نیش قسمت 15

رمان نیش 15. زیر مانتوی سدری رنگش تاپی به همان رنگ پوشیده بود . پیروز مانتو را هم گوله کرد و




رمان نیش - 8

رمان نیش - 8. تاريخ : پنجشنبه نهم مرداد ۱۳۹۳ | 20:34 | نويسنده : Moein. یک هفته




رمان نیش - 1

- رمان نیش - 1 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان نیش - قسمت اخــــر

- رمان نیش - قسمت اخــــر - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان نیش - 6

رمان نیش - 6. تاريخ : پنجشنبه نهم مرداد ۱۳۹۳ | 20:32 | نويسنده : Moein. حنانه از صدای پایی که بی شک




رمان نیش قسمت 13

رمان خانه - رمان نیش قسمت 13 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه




برچسب :