رمان طالع ماه(14)


در خونه آروم باز شد . بي اراده نگاهم روي ساعت چرخيد . اين چه قرار كاري بود كه تا ساعت 12 طول كشيده بود ؟ دندونام و رو هم فشار دادم . نبايد هيچي ميگفتم ! نگاهم و به تلويزيون دوختم . مرتب كانالا رو عوض ميكردم . از گوشه ي چشم ميديدمش . سوئيچش و روي اپن آشپزخونه گذاشت . نگاهي به صفحه ي موبايلش انداخت و اونم كنار سوئيچش گذاشت . 

نيم نگاهي به سمت من انداخت . دستپاچه همچنان كانالارو بالا و پايين ميكردم . حتي نميديدم چي پخش ميكنه ! 

كتش و در آورد و به صندلي آويزون كرد . به طرف من اومد . با فاصله روي مبل سه نفره اي كه نشسته بودم نشست . سرش و توي دستش گرفت . چند تا نفس بلند كشيد و نگاهش و به تلويزيون دوخت . 

نفسم و تو سينه حبس كرده بودم . ميترسيدم اگه نفس هم بكشم از كنارم بلند شه و بره ! 

- انقدر كانال نگير . سرگيجه گرفتم . 

بالاخره با شنيدن صداش نفسم و بيرون دادم . كنترل و روي ميز گذاشتم و به مبل تكيه زدم . نگاهم به تلويزيون بود ولي فكرم پيش نفساي سنگين رادين ! 

- هنوزم ازم متنفري ؟ 

چشماش و بست سرش و به مبل تكيه داد . يكم مكث كرد . زير لب زمزمه كرد :

- متنفر ؟ 

نگاهم به نيم رخش بود . 

- خودت گفتي ازم متنفري ! 

با هر كلمه اي كه ميگفتم كم مونده بود گريه كنم . ولي جلوي خودم و گرفتم :

- متنفر نيستم . ولي حس خوبي هم ندارم . 

سكوت كردم . دنبال كلمات ميگشتم كه باهاش حرف بزنم . كه همه چي و دوباره درست كنم . صداي آرومش و شنيدم :

- خيلي خسته ام پريماه . داغونم . 

قلبم گرفت . چقدر صداش غمگين بود . چقدر لحن حرف زدنش متفاوت بود . تا حالا اينجوري نديده بودمش . سرم و پايين انداختم . 

- ميدوني امروز داشتم به چي فكر ميكردم ؟ 

نگاهش كردم . چشماش و باز كرده بود و به يه نقطه ي نامعلوم روي سقف خيره شده بود . ادامه داد :

- به گذشته . به اينكه يه بار ديگه هم رامين و ديده بودم . يادت مياد ؟ 

زمزمه وار گفتم :

- آره . يادمه . 

نفس عميق كشيد . سرش و از روي مبل برداشت . نگاهي بهم كرد و گفت :

- حتي اون موقع هم احمق فرضم كردي . حتي اون موقع هم راستش و بهم نگفتي . گفتي دوست يكي از دوستاته . يادته ؟ 

- رادين . . . 

- جواب من و بده ! 

- آره يادمه . من نگفتم . اون گفت ! 

- توام رد نكردي . تائيدش كردي . 

با يكم مكث دوباره گفت :

- اون موقع چي تو سرت بود ؟ گفتي نميگم همه چي تموم ميشه ميره ؟ 

نگاهم و تو چشماش دوختم . محكم و قاطع شروع به حرف زدن كردم :

- من تورو احمق فرض نكردم . من فقط ترسيدم . از گذشته ام . از چيزي كه بودم و بهش افتخار نميكنم . من فقط نميخواستم عشقمون و از دست بدم . فقط ميخواستم كنارم باشي . ميخواستم عوض شم . يه آدم ديگه باشم . كه شدم . من عوض شدم . از گذشته ام و آدماش فاصله گرفتم رادين . اگه نگفتم . . . اگه چيزي رو پنهان كردم فقط واسه اين بود كه ميخواستم يه آدم بهتر بشم . 

- اين حق من بود كه همه چي و بدونم . كه از زبون خودت بشنوم . نه اينكه همه ي عالم دست به دست هم بدن كه من بفهمم . 

- آره من تو گذشته ام خطا زياد كردم . بارها از مسير درست خارج شدم . فرهاد و رامين و هزار نفر ديگه تو زندگيم بودن . تو چي ؟ خودت مگه ترانه رو نداشتي ؟ 

از كوره در رفت . عصبي از جاش بلند شد و گفت :

- كه با هزار نفر ديگه هم بودي ؟ خجالت نكش . بگو باهاشون چيكارا كردي ! بگو ديگه . چرا معطلي ؟ 

دهنم بي اراده بسته شد . چرا هر لحظه خراب ترش ميكردم ؟ 

- رادين منظورم چيز ديگه اي بود ! 

- كامل منظورت و فهميدم ! 

از جام بلند شدم . يهو از كوره در رفتم . ديگه تحمل نداشتم . تحمل اين همه سردي و سوء تفاهم و نداشتم ! 

- چرا نميفهمي چي ميخوام بگم ؟! چرا اينجور چيزا واسه من عيبه ولي واسه تو هيچ اشكالي نداره ؟ چرا وقتي آريا رو وارد زندگيمون كردي و من قبولش كردم هيچ حرفي از اين نشد كه تو با يه زن ديگه بودي ؟ ولي يه فيلم الكي ميتونه زندگيمون و زير و رو كنه ؟! چرا وقتي قايمكي با ترانه ميرفتي و ميومدي بي گناه بودي ولي من كه 5 ساله هيچ خبري از رامين و ساناز ندارم شدم گناهكار ؟! تو بعد از 5 سال هنوز به حرفام اعتماد نداري . هنوز وقتي برات همه چي و توضيح ميدم باور نميكني . چجوري انتظار داشتي باهات صادق باشم و همه ي اتفاقاي ريز و درشت زندگيم و بهت بگم ؟! 

- بسه پريماه !

صداي فريادش اين بار نترسوندم . منم مثل خودش بلند تر فرياد زدم :

- گوشات و گرفتي كه نشنوي ! كه باور نكني ! حرفاي رامين داره تو سرت ميچرخه ؟! يه پسري كه معلوم نيست كيه و چي كارست ! حرف اون و به زنت ترجيح دادي ! صحنه هاي اون فيلم جلوي چشمت داره رژه ميره ؟ حال بد اون شب من چي ؟ اونارو از ذهنت بيرون انداختي ؟ يادت نمياد وقتي اومدي دنبالم چه حالي داشتم ؟! 

پشتش و بهم كرد و دستاش و به سمت سرش برد . تو همون حالت گفت :

- خفه شو پريماه ! 

- چرا بايد خفه شم ؟! كه از خودم دفاع نكنم ؟! كه هر چي خواستي بهم نسبت بدي ؟ كه بهم بگي ه.ر.ز.ه ؟! به زنت ؟! 5 سال براي پسرت مادري كردم . جوري كه خود ترانه هم نميتونست مادري كنه . 5 سال تيكه ها و توهين هاي مادرت و به جون خريدم . چون پشتم گرم بود به عشق تو . ميدونستم دوستم داري . هيچي تو زندگيم كم نذاشتم . كه يه فيلم ببيني و زير و رو شي ؟ چهار تا كلمه بشنوي و بهم بگي ازم متنفري ؟! 

- تو نميفهمي من چه حالي دارم . . . نميفهمي ، نميفهمي دردم چيه ! 

- دردت چيه ؟! آره من يه آدم آشغالم . به تعداد موهاي سرم پسر دور و برم بود . از اينكه مورد توجه بودم خوشحال بودم . همه دوستم داشتن . من . . . 

يه لحظه گونه ام سوخت . سرم به سمت راست چرخيد . گونه ام گر گرفت . از اون بدتر صداي فرياد رادين بود :

- بهت ميگم خفه شو . نميخوام صدات و بشنوم . بس كن لعنتي . 

دستم بي اراده به سمت گونه ام رفت . تمام تنم ميلرزيد . از عصبانيت . . . از ناراحتي . . . از ترس . . . نگاه اشك آلودم و به چشماش دوختم . عصبي و كلافه بود . با قدماي لرزون ازش فاصله گرفتم . عقب عقب رفتم . ترسيدم . از اين همه خشمش ترسيدم . بهم نزديك شد . تمام قدماي لرزون من و با يه قدم بلند جبران كرد . فاصلمون كم بود . خيلي كم . . . وحشتم بيشتر شد . . . زبونم بند اومده بود . . . چشماش قرمز بود . . . لباش و روي هم فشار ميداد . . . احساس سرگيجه ميكردم . . . كم كم تهوع هم بهش اضافه ميشد . . . چرا اينجوري شده بودم ؟ سُر خوردم و روي زمين نشستم . سرم و تو دستم گرفتم پلكام لرزون روي هم اومد . اشك از گوشه ي چشمم سُر خورد پايين . دوباره صداي عصبانيش و شنيدم :

- بلند شو وايسا ! 

تو پاهام تواني نميديدم براي وايسادن . 

- نشنيدي ؟ ميگم وايسا جلوم . 

از ضعف خودم بدم اومد . چرا اينجوري شده بودم ؟ دستاش و دور مچ دستام حلقه كرد و يهو از جا بلندم كرد . چشمام و باز كردم . قيافه اش ترسناك شده بود . هيچ شباهتي به رادين هميشگي نداشت . انگار يكي ديگه شده بود . 

- هر چي باهات آروم رفتار ميكنم شاخ تر ميشي ؟ هر چي بهت زمان ميدم بيشتر جلوم وايميستي ؟ پريماه بترس ! بترس از روزايي كه در انتظارته ! بلايي به سرت ميارم كه مرغاي آسمون به حالت گريه كنن ! جلوي من وايميستي و از عشقاي قديمت حرف ميزني ؟ انقدر به نظرت بي غيرتم ؟! درستت ميكنم ! بشين و تماشا كن ! 

دستام و ول كرد . هنوز بدنم ميلرزيد . كاش زمان برميگشت به عقب ! چرا اين حرفا رو زده بودم ؟! قطره هاي اشك از چشمم پايين مي افتاد . پوزخند زد :

- اشك تمساح ميريزي كه دلم به رحم بياد ؟ 

سرش و مقابل صورتم آورد :

- كور خوندي ! اين تو بميري ديگه از اون تو بميريا نيست ! 

ازم فاصله گرفت با قدماي سريع به سمت اتاق خواب رفت و در و محكم به هم كوبيد سرم و توي دستم گرفتم هق هق ميكردم . انگار رادين ديوونه شده بود ! حق داشت ؟ معلومه كه داشت ! چرا اين حرفا رو بهش زدم ؟! يعني ميخواست چيكار كنه ؟! تهديدش الكي بود ؟! 

قلبم تو سينه لرزيد . كاش همه ي اتفاقاي امشب يه خواب باشه . 


نور پشت پلكم خورد . انقدر زياد بود كه چشمم و جمع كردم . اين همه نور از كجا اومده بود ؟ صداي عصبي رادين رو شنيدم :

- بيدار شو . هنوز گرفتي خوابيدي ؟ 

دستم و جلوي چشمم گرفتم . به سختي پلكام و از هم باز كردم و نگاهم و به رادين دوختم . با اخماي در هم دستاش و به كمرش زده بود و بالاي سرم وايساده بود :

- پاشو . 

- چي شده ؟

- بهت ميگم پاشو . 

چه بلايي سرش اومده بود ؟! سر جام نيم خيز شدم . كمرم تير كشيد كه حاصل خوابيدن كف اتاق آريا بود . 

- چيزي ميخواي ؟ 

كيفم و پرت كرد روي پام :

- موبايل و سوئيچ ! 

چشمام گرد شد . متعجب گفتم :

- چي ؟ 

- مگه كري ؟ ميگم موبايل و سوئيچت و بده ! 

- براي چي ميخواي ؟ 

- همين كه گفتم . سوال نپرس . 

- حالت خوبه ؟ 

- عاليم . زود باش ! 

انقدر لحنش دستوري بود كه دچار حالت تهوع شدم . دستم و روي دهنم گرفتم و به سرعت از جام بلند شدم به سمت دستشويي دويدم . خدايا چه بلايي داره سرم مياد ؟! هيچي از رفتاراي رادين نميفهميدم . اين لحن طلبكار واسه تهديداي ديشب بود ؟! صداي ضربه هايي كه به در دستشويي ميزد و ميشنيدم :

- بيا بيرون ! 

پوزخند زدم . انگار دست خودم بود ! اگه ميتونستم كه بيرون ميومدم ! صورتم و آب زدم . چند تا نفس عميق كشيدم و بيرون اومدم . با چهره ي برزخي پشت در منتظرم بود . مچ دستم و گرفت و من و به سمت خودش كشيد :

- فكر نكن با اين كارا ميتوني زير آبي بري . زود سوئيچ و موبايلت و بده . 

دستم و از توي دستش بيرون كشيدم :

- نبايد بدونم براي چي ميخواي ؟! 

- خودم برات خريدم خودمم ميخوام ازت بگيرم ! 

پوزخندي زد و اضافه كرد :

- ميترسم يه وقت دوباره پاي دوست پسرات به زندگيم باز بشه ! بهت اعتماد ندارم ! 

دندونام و رو هم فشار دادم . به سمت اتاق آريا رفتم . كيفم و كه روي زمين افتاده بود برداشتم و دوباره برگشتم سمت هال . دستم و توي كيفم بردم موبايلم و بيرون كشيدم محكم به سينه اش كوبيدم با حرص گفتم :

- اين موبايل ! 

كيف و زمين انداختم . به سمت ميز وسط هال رفتم . سوئيچ و از روش چنگ زدم اون رو هم به سينه اش كوبيدم :

- اينم سوئيچ ! 

دستام و روي سينه ام قلاب كردم و به نگاه خشمگينش زل زدم . پوزخندي روي لبش نقش بست . موبايلم و تو دستش جا به جا كرد و توي يه لحظه محكم پرت كرد سمت ديواري كه پشت سرم بود . از حركت موبايل اونم درست از كنار گوشم ترسيدم . با صداي بدي به ديوار خورد و روي زمين افتاد . زمزمه كردم :

- ديوونه ! 

با پوزخند جواب داد :

- تازه كجاش و ديدي ! بشين و تماشا كن !

بلند تر از قبل گفتم :

- تو ديوونه شدي ! 

بهم نزديك شد و گفت :

- آره عزيزم . تو ديوونم كردي ! 

كلمه ي عزيزم و از بين دندوناي كليد شده اش گفت . سوئيچ و توي جيب شلوارش گذاشت . تازه نگاهم به تيپش افتاد . لباساي بيرون تنش بود . نفسم و بيرون دادم و نگاهم و به زمين دوختم . چشمم روي كيفم موند . برگه ي آزمايشم تا نصفه بيرون اومده بود . دستپاچه شدم . دلم نميخواست رادين برگه ي آزمايش و ببينه . سريع چشمام و به چشماي رادين دوختم . بي توجه به دستپاچگي من از كنارم رد شد به سمت در خونه رفت . بدون گفتن حرفي در و محكم به هم كوبيد و رفت ! 

سريع به سمت كيفم رفتم . برگه ي آزمايش و بيرون كشيدم . كاش جواب آزمايش منفي بود . كاش بچه اي در كار نبود ! چجوري ميتونستم براي يه موجود زنده كه توي شكمم بود تصميم بگيرم ؟ براي موندنش ! سخت بود . اين لوبياي كوچيك مال خودم بود . چيزي بود كه سالها حسرتش و كشيده بودم . دلم ميخواست داد بزنم . دوست داشتم همه چي و داغون كنم . چرا الان ؟! خدايا چي ميخواي بهم بفهموني ؟! برگه ي آزمايش از دستم افتاد . دستام و روي صورتم گذاشتم از ته دل گريه كردم . فرياد كشيدم . 

- چرا ؟ چرا الان ؟ چي و ميخواي بهم بفهموني ؟! كه لياقت يه زندگي آروم و ندارم ؟! باشه فهميدم تمومش كن ! طاقت اين همه عذاب و ندارم . تمومش كن ! بذار زندگي كنم ! بذار يه بار خوشبختي و با تمام وجود حس كنم ! ديگه بسمه ! ديگه كم آوردم . بذار زندگيم و بكنم ! 

سُر خوردم تكيه ام و به ديوار سرد پشتم دادم :

- ميخوام بميرم . . . ميخوام از اين دنيا و آدماش فرار كنم . . . خودت من و ببر ! اين همه درد و نميخوام ! اين مرگ تدريجي رو نميخوام ! فقط من و ببر !

به هق هق افتادم . نفسام به شماره افتاده بود . زندگيم نابود شده بود . خودمم نابود شده بودم . چرا بايد اين بچه ي بي گناه و به دنيا مي آوردم ؟ گناهش چي بود ؟ چرا بايد تو اين جهنمي كه خودم با دستام ساخته بودم ميسوزوندمش ؟! بايد اين بچه رو از بين ميبردم . هر جور شده بايد از شرش خلاص ميشدم . 

تلفن خونه زنگ خورد . تواني تو زانوهام نبود . انقدر زنگ خورد تا خودش قطع شد . سرم و به ديوار تكيه دادم . چشمام تب دار شده بود . احساس ضعف ميكردم . چند روز بود غذاي درست و حسابي نخورده بودم ؟! برگه ي آزمايش و از روي زمين برداشتم . افتان و خيزان به سمت آشپزخونه رفتم . نگاه آخر و به جواب مثبت آزمايشم انداختم . برگه رو تو دستم مچاله كردم و توي سطل آشغال انداختم . اينجوري هيچ كس چيزي از بارداريم نميفهميد . اين بچه همينطور كه بي سر و صدا اومده بود همونجوري هم از بين ميرفت ! نگاهي تو يخچال انداختم . قيمه ي دو شب پيش بهم دهن كجي ميكرد . از يخچال بيرون كشيدمش . با ديدنش ياد رادين افتادم . ياد حماقت خودم ! چي باعث شده بود كه براش با عشق غذا بپزم ؟! با نفرت نگاهم بين ظرف غذا و سطل آشغال چرخيد . . . دلم ميخواست از هر چيزي كه من و ياد رادين ميندازه فاصله بگيرم . همه ي محتويات ظرف و توي سطل خالي كردم . انگار حسم بهتر شده بود . چرا جواب كتك ديشبش و نداده بودم ؟! دوباره دندونام و رو هم فشار دادم . رفتار امروز صبحش . . . ديوانه ! فكر كرده چي ؟! كه با اين كارا بهم سخت ميگذره ؟! فكر كرده دختر ناز پرورده ي بابام بودم و ماشين شخصي داشتم ؟! حالا بي ماشين ميميرم ؟! پوزخندي روي لبم نشست . هنوز پريماه و نشناخته ! 

دوباره در يخچال و باز كردم . دو تا تخم مرغ برداشتم و به سمت گاز رفتم . ماهي تابه رو روي شعله ي روشن گذاشتم . نگاهي به تخم مرغي كه توي دستم بود انداختم زمزمه وار گفتم :

- فكر كردي پريماه هميشه انقدر مظلوم و تو سري خور بوده ؟! 

با خشم تخم مرغ و لبه ي ماهي تابه زدم و شكستمش . توي روغن داغ شده به جليز ويليز افتاده بود . تخم مرغ دوم و برداشتم . نگاهم و بهش دوختم دوباره زمزمه كردم :

- جواب تك تك رفتارات و ميدم ! بشين و نگاه كن ! 

دومي رو هم شكستم ! نگاهم به موبايل شكسته و داغونم كه گوشه ي ديوار افتاده بود انداختم . برام مهم نبود . هيچ كدوم از اين چيزا ديگه مهم نبود . مهم زندگيم بود كه نابود شد ! مهم بچه ام بود كه به زودي از بين ميرفت ! مهم من بودم كه ديگه از اين شكسته تر نميشدم !


صداي زنگ تلفن تو خونه پيچيد . از صبح بي حال روي تخت افتاده بودم . سر گيجه و تهوع كلافه ام كرده بود . اينا كم بود كمر درد هم بهشون اضافه شده بود ! كي ميتونه با من كار داشته باشه ؟ اصلا چه اهميتي داشت كه كي پشت خطه ؟! بي توجه به صداي زنگ پلكام و روي هم گذاشتم . حداقل اينجوري كمتر احساس تهوع ميكردم . حتي صبح هم نتونسته بودم نيمرويي كه درست كرده بودم و بخورم . صداي زنگ تلفن همچنان توي خونه ميپيچيد . يه حسي ميگفت شايد آريا باشه . پاهام داشت سست ميشد سمت تلفن . كه برم و جواب بدم . حتي صداشم بهم حس خوبي ميداد . ولي از يه طرف ميگفتم چرا بايد جواب بدم ؟! آريا بچه ي رادينه ! نه من ! 

ولي اين انصاف نيست . آريا مال منه ! خودم بزرگش كردم . پسر من بود ! با اين فكر به همه ي افكارم غلبه كردم به سمت تلفن رفتم :

- الو ؟

- سلام مامان . 

صداي شيطون آريا لبخند و رو لبم آورد . كل كلنجار رفتنام يادم رفت . پسرم بهم زنگ زده بود . چقدر با اين حال بهش احتياج داشتم :

- سلام عزيز مامان . خوبي ؟

- آره تو خوبي ؟ 

- آره پسرم . چيكارا ميكني ؟ بهت بد كه نميگذره ؟ 

يكم مكث كرد و بعد با لحني كه يكم دلخور و ناراحت بود گفت :

- دلم برات خيلي تنگ شده . 

قلبم زير و رو شد . 

- منم دلم برات تنگ شده عزيز دلم . 

- پس چرا ديشب با ، بابا نيومدي اينجا من و ببيني ؟!

قلبم لرزيد . آريا چي ميگفت ؟

- بابا ؟! ديشب بابايي اونجا بود ؟! 

- آره . اومد اينجا . ماماني به سهيلا گفت بهش شام بده . ازش پرسيدم مامان كجاست عصباني شد . فكر كنم باهام قهر كرد . چون هر چي باهاش حرف ميزدم جوابم و نميداد . من حرف بدي بهش زدم ؟

از لحن معصومانه ي آريا اشك تو چشمم حلقه زد . گناه آريا چي بود ؟! اون كه مثل من خطا نكرده بود ! بايد به آتيش من ميسوخت ؟ زمزمه وار جوري كه متوجه صداي بغض آلودم نشه گفتم :

- نه عزيز دلم . حتما بابا خسته بوده . منم ميخواستم باهاش بيام مامان ولي نشد . بابا از سر كار اومد . منم كلي كار خونه داشتم . 

- ولي من ميخواستم ببينمت . 

- منم ميخواستم ببينمت گل پسركم . در عوض داشتم فكر ميكردم واسه فردا شب كه مياي خونه چيكار كنم كه خوشحال شي . 

صداش خندون شد . انگار ناراحتي چند لحظه پيش از ذهنش رفت . 

- بريم شهر بازي ؟

- دوست داري بريم ؟ 

- آره . ميبريم ؟

- باشه عزيزم . حتما . 

- پيتزا هم برام ميخري ؟ 

- آره گل پسر هر چي بخواي ميگيرم برات . 

- كاش زودتر فردا بشه . 

خنديدم . توي اين چند روز براي اولين بار خنديدم . كاش ميتونستم الان آريا رو تو بغلم بگيرم . كاش ميشد حداقل با حضورش ناراحتيم و فراموش كنم . چه اهميتي داشت كه پسر خودم نبود . چه اهميتي داشت كه پسر رادين بود . راديني كه راحت توهين ميكرد . ميشكست . داغون ميكرد . مهم اين بود كه آريا مال من بود . هميشه هم مال من ميموند . 


هنوزم سست و بي رمق روي تخت افتاده بودم . حتي نميدونستم چند ساعت گذشته ! احساس خواب آلودگي ميكردم . بي حال بودم . نه توان نشستن داشتم نه جون راه رفتن . وقتي هم دراز ميكشيدم سر گيجه كلافه ام ميكرد . جدا از حالت تهوعي كه گاه و بي گاه سراغم ميومد . كمر دردم بيشتر شده بود . كم كم داشت به وحشت مينداختم . اين همه درد براي چي ؟! 

صداهايي رو از هال ميشنيدم . حتما رادين برگشته بود . پتو رو بيشتر به دور خودم پيچيدم . احساس سرما ميكردم . انگار اين احساس ارتباط مستقيمي با اومدن رادين داشت . پلكام و براي چند ثانيه باز كردم . با چشم دنبال ساعت گشتم . ولي فضاي تاريك اتاق اجازه ي خوندن اعداد روي ساعت و بهم نميداد . 

بيخيال دوباره پلكام و بستم . براي اولين بار توي اين مدت آرزو كردم رادين و نبينم . حداقل نه امشب ! مخصوصا امشب كه انقدر حالم بد بود ! انقدر داغون بودم ! احتياج داشتم تنها باشم . حوصله ي تنش و دعوا رو نداشتم . خوب ميدونستم كه اگه رادين و ببينم بينمون حتما دعوا ميشه ! 

شكمم منقبض ميشد . كمرم تير ميكشيد . اين چه حالي بود كه پيدا كرده بودم ؟! رادين وارد اتاق شد . بدون اينكه چراغ و روشن كنه به سمت كمد لباسا رفت . چشمم به تاريكي عادت كرده بود . لباسش و در آورد . شلوار پوشيد و بدون اينكه بلوز تنش كنه به سمت تخت اومد . بالشش و برداشت و از اتاق بيرون رفت . نفسم و عصبي بيرون دادم . حتي حاضر نبود باهام توي يه تخت بخوابه ؟ دوباره شكمم منقبض شد . كمرم تير كشيد . چند تا نفس عميق كشيدم . اين كمر درد ربط به بارداري داشت ؟! بي طاقت شده بودم . از صبح داشتم درد ميكشيدم . الان بيشتر شده بود . طاق باز خوابيدم . پلكام و بستم . بخواب پريماه . به درد توجه نكن . شكمم منقبض شد . درد بدتر برگشت . از جام به سختي بلند شدم . توي اتاق يكم راه رفتم . بدتر از صبح شده بود . بايد چيكار ميكردم اين وقت شب ؟! كمرم خم شد . طاقت وايسادن نداشتم . لبه ي تخت نشستم . نگاه به ساعت انداختم . يك ساعتي ميشد كه مشغول كلنجار رفتن با خودم بودم . به سختي روي پام وايسادم . از اتاق بيرون رفتم . نگاهم به مبل راحتي توي هال افتاد . رادين با خيال راحت روش خوابيده بود . لبم و به دندون گرفتم . به سمت دستشويي رفتم . قدمام سست و بي جون بود . هنوزم انقباضات شكمم ادامه داشت . با ديدن لكه هاي خون رنگم سفيد شد . بچه ام . . . نكنه بلايي سرش اومده . . . درد كمرم و فراموش كردم . سريع از دستشويي بيرون اومدم . دستاي يخ بستم و روي ساعد رادين كه روي پيشونيش بود گذاشتم . با صدايي لرزون گفتم :

- رادين . . . رادين . . . 

ساعدش و تكون داد . تو خواب اخم غليظي كرد . هراسون دوباره تكونش دادم :

- رادين تورو خدا بيدار شو . . . رادين . . . 

دستم و جلوي دهنم گرفتم . بي اراده اشك ميريختم . اگه بلايي سر بچه ام بياد ؟! اگه از دست بدمش ؟! رادين چشماش و خواب آلود باز كرد . با ديدن چهره ي هراسونم يهو از جا بلند شد :

- چيه ؟ چي شده ؟ 

- رادين من حالم بده . 

نفس عميقي كشيد و با همون اخماي تو هم گفت :

- فكر كردم كسي طوريش شده ! شبم نميذاري بخوابم ؟! اَه ! 

با گريه گفتم :

- پاشو . . . رادين . . . بايد بريم بيمارستان . پاشو . . . 

نگاهش دقيق تر صورتم و كاويد . چشماش گرد شد . از جاش بلند شد . دستپاچه جلوم وايساد :

- چي شده ؟

- دارم ميميرم از درد . بدو . 

زمزمه وار با خودم تكرار كردم :

- اگه چيزيش بشه چي ؟ خدايا كمكم كن . . . 

رادين كه هيچي از حرفاي من نميفهميد كلافه و هراسون گفت :

- كي چيزيش بشه ؟ از چي حرف ميزني ؟

چشمام و از درد بستم . با فرياد گفتم :

- برو حاضر شو انقدر سوال نپرس . 

زانوهام خم شد و روي مبل افتادم . رادين به سرعت به سمت اتاق رفت لباساش و پوشيد . مانتو و شال منم برام آورده بود . با وحشت از وضعي كه پيدا كرده بودم جلوي پام خم شد و گفت :

- پاشو بپوش . ميتوني ؟ 

با چشمايي كه اشك توش حلقه زده بود بهش نگاه كردم و سرم و به نشونه ي نه تكون دادم . مانتو رو روي دوشم انداخت و شال و روي سرم . با همون اخماي در هم و قيافه اي آشفته بغلم كرد . از جابه جايي بدتر شكمم منقبض شد . چشمام و بستم . نفهميدم چجوري به ماشين رادين رسيديم و چجوري روي صندلي جلو نشستم . فقط وقتي به خودم اومدم كه رادين ماشين و متوقف كرد و دوباره بغلم كرد . از درد به لباسش چنگ ميزدم .

- زنم داره از دست ميره . يكي كمك كنه . 

صداي همهمه ميشنيدم . از طرفي صداي فريادهاي مكرر رادين قلبم و ميلرزوند . من و روي تخت گذاشتن . زير لب زمزمه كردم :

- رادين . . . 

نميدونم چجوري صداي ضعيفم و بين اون همهمه ها تشخصي داد . سريع به سمتم اومد و كنار تختم قدم برداشت :

- چي شده پريماه ؟ چيزي ميخواي ؟ 

بلايي سر بچه ام نياد . . . خدايا بچه ام و به تو ميسپرم . . . دستم و بلند كردم . رادين دستاي يخ بستم و گرفت . لبخند ضعيفي روي لبش نقش بست . پيشونيم و نوازش كرد . همونطور كه سعي ميكرد نگرانيش و بروز نده گفت :

- چيزي نيست . الان خوب ميشي . 

دكتري بالاي سرم اومد . همچنان دست رادين و محكم گرفته بودم . دكتر نگاهي به رادين انداخت و گفت :

- مشكل چيه ؟ 

رادين از همه جا بي خبر گفت :

- انگار درد داره . 

نگاه دكتر كه مرد مسني بود روي من چرخيد :

- چي شده دخترم ؟ ميتوني بهم بگي ؟ 

سريع گفتم :

- شكمم منقبض ميشه . . . كمرم تير ميكشه . . . 

- علائم دوران ماهانه رو داري . اين چيز طبيعيه . 

لبم و به دندون گرفتم . با يكم مكث بدون اينكه نگاهي به چشماي رادين بندازم گفتم :

- من حامله ام ! 


دست رادين سست شد . دستم بين زمين و هوا موند . هنوزم جرات نميكردم نگاهش كنم . حرفي نميزد . انگار شوكه بود . دستم و پايين آوردم و لبه ي تخت و چنگ زدم . 

- زير نظر پزشك خاصي هستي ؟ 

- بله .

دكتر يه سري دستور به پرستاري كه كنارش وايساده بود داد . پرستار هم سريع ازمون دور شد . 

- حالت ديگه اي هم داري كه بهم نگفته باشي ؟ 

آب دهنم و قورت دادم . 

- لكه ي خون ديدم . 

- بايد سونوگرافي انجام بشه كه ببينيم بچه چيزيش نشده باشه . 

نگران بدون اينكه توجهي به سكوت ناگهاني رادين بكنم گفتم :

- يعني ممكنه بچه ام چيزيش شده باشه ؟

لبخند پدرانه اي به صورتم زد :

- نگران نباش .

هنوزم شكمم منقبض ميشد و كمرم تير ميكشيد . دكتر از كنارمون رفت . تازه جرات كردم نگاهي به رادين بندازم . توي شوك بود . به يه نقطه خيره شده بود . انقدر درد داشتم كه نتونم حرفي بهش بزنم . سكوت كردم . گذاشتم وقتي حالم بهتر شد براش توضيح بدم . الان نميتونستم . پلكام و بستم . نفسام از درد مقطع مقطع شده بود . خدا كنه بلايي سر بچه ام نياد ! قول ميدم ديگه حتي فكر سقط و از سرم بيرون كنم . فقط اين بچه بمونه . حالا ميفهميدم كه جرات از بين بردن بچه رو نداشتم . حالا ميفهميدم توي همين مدت كم چقدر بهش وابسته شده بودم . با اينكه بي سر و صدا بود . با اينكه فقط يه لوبياي كوچيك بود ولي بازم بهش خو گرفته بودم . صداي پرستار من و از فكر و خيال بيرون كشيد :

- آقا لطفا اين نسخه رو از داروخانه ي بيمارستان براي خانومتون تهيه كنين . 

رادين جوابي نداد . پرستار دوباره گفت :

- آقا با شمام . 

رادين مبهوت انگار از خوابي عميق بيدارش كرده باشن به خودش اومد و گفت :

- با منين ؟

- بله ! اين نسخه ي خانومتونه . تهيه اش كنين . 

رادين دستش و جلو برد . اخماش دوباره تو هم رفت . سر تكون داد و بدون اينكه نيم نگاهي به سمتم بندازه رفت . چند دقيقه بعد من و به اتاق مخصوصي بردن تا سونوگرافي رو انجام بدن . رادين هم برگشت . تمام مدت با سوئيچ ماشين بازي ميكرد . با اخماي تو هم منتظرم بود . نميدونستم قراره چي پيش بياد . نميدونستم دوباره يه طوفان در راهه يا قراره همه چي آروم تر بشه . نگاهم به اخماي تو هم رفته ي دكتر كه مشغول سونوگرافي كردن بود افتاد . قلبم تند ميزد . حاضر نبودم به اين راحتي اين بچه رو از دست بدم . هر چقدر هم زندگيم جهنم باشه بازم دوست داشتم اين بچه بمونه . 

اخماي دكتر از هم باز شد . نگاهي به صورتم انداخت و گفت :

- حال بچه خوبه 

نفس عميقي كشيدم . نگاهم به صورت رادين افتاد . ناباورانه به دكتر نگاه ميكرد . انگار هنوز درك بارداري من براش سخت بود . 

- پس اون لكه ي خون ؟

- اين چند وقت كار سنگيني انجام دادي ؟

- نه ! 

- تحرك زياد يا فشار عصبي داشتي ؟

نگاهم به فك منقبض شده ي رادين افتاد . نگاهم و پايين انداختم :

- يكم استرس داشتم .

- احتمالا به همون خاطره . توي ماههاي اول بارداري اين لكه بيني ها زياد براي خانومها پيش مياد . سعي كن استراحت مطلق داشته باشي . از هر چيزي كه نگران يا ناراحتت ميكنه دوري كن . زياد تحرك نداشته باش . بچه سالمه . يه قرص هم برات نوشتم سر ساعت بخورش . حالت و بهتر ميكنه . 

لبخندي روي لبم نشست . دلم ميخواست به دستاي پيرش بوسه بزنم . بچه ام سالم بود . خدايا مرسي ! دكتر از اتاق بيرون رفت . نگاهي به جعبه ي دستمال كاغذي انداختم كه ازم دور بود . براي اينكه شكمم و تميز كنم بهش احتياج داشتم . ميخواستم از رو تخت بلند شم و بردارمش ولي درد مانعم ميشد . بالاخره دل و به دريا زدم . با صدايي كه به شدت آروم بود و تا حدودي ترس توش بود رو به رادين گفتم :

- ميشه دستمال و بهم بدي ؟ 

سرش و بالا گرفت . بدون اينكه نگاهي بهم بندازي به سمت دستمال كاغذي رفت و جعبه رو به سمتم گرفت . زير لب تشكر كردم . خودم و تميز كردم و به سختي از روي تخت بلند شدم . رادين همچنان ساكت بود . كم كم اين سكوت طولاني داشت ميترسوندم . 

- ميتوني راه بياي ؟ 

با شنيدن صداش نفسم تو سينه حبس شد . سر تكون دادم :

- آره . ميتونم آروم بيام . 

هيچي نگفت . آروم كنارم قدم بر ميداشت . احساس ميكردم توي اين دنيا نيست . بدجور تو فكر بود . شايد داشت نقشه ي قتلم و ميكشيد ! ازش بعيد نبود ! دوباره يه پنهان كاري ديگه ازم رو شده بود ! 

قدمام آروم بود . نميتونستم سريع راه برم . دلم ميخواست به شونه ي رادين تكيه بدم . ولي ميترسيدم . نميدونستم تا كي قراره اين ترس ادامه پيدا كنه ! كي ميخواستيم دوباره مثل روز اول بشيم . . . رادين داشت بابا ميشد . . . براي دومين بار . . . الان نبايد خوشحال باشه ؟! 

نفسم و بيرون دادم . كمرم دوباره تير كشيد . سر جام وايسادم . رادين يكم جلو رفت . انگار متوجه شد كه كنارش راه نميرم . با تعجب سرش و به عقب گردوند . با ديدن من كه به ديوار تكيه زده بودم سريع به سمتم اومد . دوباره نگراني رو تو چشماش خوندم :

- چي شد ؟ 

- كمرم تير كشيد . 

- تكيه ات و به من بده راه بيا . 

- نه ميتونم ! 

اخماش تو هم رفت :

- نگفتم نميتوني . بحث نكن باهام . 

لحنش تند شد دوباره . همين باعث ميشد كه نخوام كمكم كنه . دستش و به سمت بازوم دراز كرد . قبل از اينكه دستاش بازوم و لمس كنه خودم و عقب كشيدم . 

- ميام خودم . 

دستاش و به كمرش زد . عصبي نفسش و بيرون داد . آروم آروم دوباره قدم برداشتم . خودم ميتونستم . فكر كرده بود به كمكش محتاجم ؟! صداي قدماش و پشت سرم ميشنيدم . محكم قدم بر ميداشت . مثل هميشه . بازوي چپم خيلي آروم به عقب كشيده شد . سرم و برگردوندم . اخماش هنوز سر جاش بود . ولي با لحن آرومتري گفت :

- ميدونم خودت ميتوني بياي ولي بذار كمكت كنم . باشه ؟ حالت زياد خوب نيست . نشنيدي دكتر چي گفت ؟ بايد استراحت كني . تحرك زياد خوب نيست برات . 

از تعجب كم مونده بود دو تا شاخ رو سرم در بيارم . اين رادين همون رادين چند لحظه پيش بود ؟ از غافلگيري من استفاده كرد . دستش و زير بازوم گذاشت و تكيه ام و به خودش داد . دست ديگه اش رو هم دورم حلقه كرده بود و تقريبا من و تو بغلش گرفته بود . چه حس خوبي بود . بعد از مدتها دوري . . . تازه ميفهميدم چقدر دلم براش تنگ شده بود . جلوي در بيمارستان گوشه اي وايساد و گفت :

- ميتوني چند لحظه اينجا وايسي ؟ 

- كجا ميري ؟

از لحن بدبخت صدام بدم اومد . يه جور مثل التماس ميموند . انگار با زبون بي زبوني بهش ميگفتم نرو . اخماش و از هم باز كرد :

- ماشين و بايد بيارم . وايسا زود ميام . باشه ؟

سرم و تكون دادم . نيم نگاهي بهم انداخت و ازم دور شد . دستم و روي شكمم گذاشتم . زير لب زمزمه كردم :

- يعني تو ميتوني معجزه ي زندگي من باشي ؟ 

نفسم و بيرون دادم . دستام و زير بغلم گذاشتم سردم شده بود . 5 دقيقه بعد رادين با سرعت اومد و ماشين و كنار پام نگه داشت . نشستم . رادين به حرف اومد :

- خيلي وايسادي ؟

- نه خيلي . 

سر تكون داد :

- سردته ؟

- يكم . 

بخاري رو روشن كرد . فرمون و با كف دست چرخوند و ماشين و به حركت در آورد . جفتمون ساكت بوديم . تنها نفسهاي عميق رادين بود كه سكوت ماشين و ميشكست . دلم ميخواست چيزي بگم . حالا كه آروم بود . . . حالا كه كنارم بود . . . دوست داشتم حرفي بزنم . . . 

- بابت حرفايي كه زدم معذرت ميخوام . . . عصبي بودم يه چيزي گفتم . . . 

نگاهي بهم ننداخت . همينطور كه به جلو زل زده بود با صدايي محكم و قاطع گفت :

- در مورد اين قضايا بعدا حرف ميزنيم . الان وقتش نيست . 

- پس كي همه چي قراره حل بشه ؟

اخماش دوباره تو هم رفت :

- حل ميشه ولي نه الان ! 

حل ميشه ؟ با اين حرفش قلبم زير و رو شد . ضربانش تند شد . احساس كردم هنوز اميدي به بهبود رابطمون هست . تو سكوت به نيم رخش خيره شدم . سعي ميكرد آروم رانندگي كنه تا من اذيت نشم . نگاهم و به زور ازش گرفتم و به بيرون دوختم . بي اراده اشكام روي صورتم راه باز كردند . رادين اين بچه رو قبول ميكرد ؟! بايد نسبت به اين آروم بودنش خوش بين باشم ؟! چقدر فكر تو سرم بود . داشتم ديوونه ميشدم . بيشتر از هر زمان ديگه اي احتياج به حمايت رادين داشتم . . . 

به خاطر خلوتي خيابونا خيلي سريع رسيديم خونه . اشكام و از روي گونه ام پاك كردم . رادين ماشين و پارك كرد . پياده شد . در و باز كردم . دستم و به ماشين تكيه دادم و سعي كردم از جام بلند شم . رادين به كمكم اومد . بدون حرف دوباره زير بغلم و گرفت . به سمت آسانسور رفتيم . از سكوت رادين هم آرامش ميگرفتم هم ميترسيدم . بعد از اين همه دعوا اين آرامشي كه كنارش داشتم حسابي ميچسبيد . از طرفي هم اين سكوت عجيب بود و ميترسوندم . كاش حداقل حرفي در مورد بچه بزنه !

در خونه رو باز كرد . هنوزم زير بازوم و گرفته بود . آروم به سمت اتاق خواب قدم برداشتيم . قبل از اينكه تو تخت دراز بكشم شالم و از رو سرم برداشت . مانتوم رو هم در آوردم . ميخواستم آويزون كنم كه از دستم گرفت . بدون حرف تو كمد آويزونشون كرد . روي تخت دراز كشيدم . هنوزم درد داشتم . رادين از اتاق بيرون رفت . غصه ام گرفت . هنوزم ازم دوري ميكرد . پس هيچي عوض نشده بود . هنوزم همونطور بود ! اشك تو چشمم حلقه زد . پلكام و بستم . مهم نبود . . . مهم اين بود كه بچه ام زنده بود ! 

- خوابيدي ؟ 

چشمام و باز كردم . رادين بالا سرم بود . آروم گفتم :

- نه بيدارم . 

- پاشو قرصت و بخور بعد بخواب . 

تازه نگاهم به ليوان آب و قرصي كه تو دستش بود افتاد . پس نميخواست ازم دوري كنه ؟! چرا از رفتاراش سر در نمي آوردم ؟ اين رفتاراش بلاتكليفم ميكرد . مشكلمون هنوز سر جاش بود . از طرفي هم اين رفتاراش بلاتكليف ترم ميكرد ! 

از جا بلند شدم . قرص و با آب خوردم . دوباره دراز كشيدم . رادين قرص و ليوان و روي ميز كنار تخت گذاشت . مشغول عوض كردن لباساش شد . وقتي كارش تموم شد بدون اينكه نيم نگاهي به من بندازه از اتاق بيرون رفت . ميدونستم . . . اگه ميموند تعجب ميكردم ! 

چند ثانيه بعد رادين بالشت به دست برگشت تو اتاق . اين بار واقعا تعجب كردم . بالشت و روي تخت گذاشت . كنارم دراز كشيد . چشماش و بست . ساعد دست راستش و روي پيشونيش گذاشت و گفت :

- اينجا ميخوابم اگه حالت بد شد صدام كن . 

از خوشي تا مرز سكته رفته بودم . با صدايي كه به زور در مي اومد گفتم :

- باشه . 

دوباره سكوت اتاق و پر كرد . چقدر اين بار اين سكوت برام دلنشين بود . چشمام و بستم . دردم به خاطر قرصي كه خورده بودم بهتر شده بود . حالا با خيال راحت ميتونستم بخوابم . 


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - 


******

چشمام و باز كردم . چند بار پلك زدم . چقدر راحت خوابيده بودم . ديگه خبري از درد نبود . نگاهم به تخت افتاد . به پهلوي راست چرخيدم . دستم و آروم روي تخت كشيدم . جايي كه بايد رادين ميبود . حتما الان سر كاره ! حتما دوباره از اون قراراي كاري مهم داشته . يا شايدم پيش مامانشه . نفسم و بيرون دادم . كاش روز آخر و حداقل خونه ميموند . مثلا قرار بود اين سه روز و با هم باشيم ولي هر روزش داشتيم از هم فرار ميكرديم . 

پتو رو كنار زدم . از جا بلند شدم . به شدت دلم حمام ميخواست . حوله ام و برداشتم و به سمت سرويس داخل اتاق رفتم . آب گرم خواب و از سرم پروند . حسابي سر حال شدم . ياد رفتاراي ديشب رادين قلبم و روشن كرده بود . اميدوار تر بودم . از طرفي به بچه ام فكر ميكردم . اگه رادين دوستش نداشته باشه ؟ اگه قبولش نكنه ؟ يعني انقدر بي عاطفه است ؟ بچه اي كه از پوست و خون خودشه قبول نكنه ؟ 

دوباره غم و غصه به دلم چنگ انداخت . به سمت آينه اي كه توي حمام بود رفتم . دستم و روش كشيدم تا بخاراش از بين بره . نگاهي به صورت غمگينم انداختم . با خودم زمزمه كردم :

- باز چيه ؟ چرا دوباره حالت نگاهت بارونيه ؟ ميخواي گريه كني ؟ باز داري ضعيف ميشي ؟ ديگه الان چه دردته ؟! بچه ات مگه زنده نمونده ؟ خوشحال باش . 

مكث كردم . لبهام و به هم دوختم . نگاهي به چشمام انداختم . كاش ميشد زمان و ببرم جلو . برم به چند سال بعد . حداقل دردي كه الان دارم و نداشته باشم ! دوباره زمزمه كردم :

- خر نشو پريماه . يه عمره آرزوي مادر شدن داشتي . حالا ميخواي از لذت لحظه لحظه ي بارداريت چشم پوشي كني ؟ به خاطر دردي كه الان ميكشي ؟ قوي باش ديوونه . تو مادري . تكيه گاه دو تا بچه اي . اونا بهت احتياج دارن . اگه قوي نباشي ميبازي . گريه رو تموم كن . . . بخند . . . انقدر بلند كه صداش ساناز و رامين و به وحشت بندازه . . . انقدر قوي باش كه بتوني همه چي و حل كني . . .

آينه دوباره بخار كرد . شير آب و بستم . حوله ي سفيدم و پوشيدم . كلاهش و روي سرم گذاشتم . وارد اتاق شدم . بايد قرصم و ميخوردم . از ميز كنار تخت بسته ي قرصم و برداشتم . در اتاق و باز كردم و بيرون اومدم . صداي زمزمه ي كسي از هال ميومد . اخمام تو هم رفت . كي ميتونست باشه ؟ يكم جلوتر رفتم با ديدن رادين خيالم راحت شد . مشغول حرف زدن با موبايلش بود . آروم و زمزمه وار حرف ميزد . 

يعني سر كار نرفته بود ؟! توي خونه مونده بود ؟! لبم و به دندون گرفتم تا از خوشي جيغ نكشم . هنوز بهش خيره مونده بودم كه سرش و برگردوند . با ديدن من رو به مخاطبي كه پاي تلفن بود گفت :

- من بعدا بهت زنگ ميزنم . 

تلفن و قطع كرد . با نگاهي يخي و سرد گفت :

- صبحانه ميخوري ؟ 

به خودم اومدم . نگاهم و ازش گرفتم . همينطور كه به سمت يخچال ميرفتم تا آب بردارم گفتم :

- نه گرسنه نيستم . 

ليوان و پر از آب كردم و قرصم و خوردم . صداي رادين و از پشت سرم شنيدم :

- شكم خالي قرص ميخوري ؟ 

برگشتم سمتش . اخماش تو هم بود . آماده بود كه مواخذه ام كنه . گفتم :

- ميلم به غذا نميكشه . 

- نميشه چيزي هم نخوري . سوپ درست كردم ! خيلي خوشمزه نيست ! ولي سيرت ميكنه ! 

تازه نگاهم به قابلمه اي افتاد كه روي گاز در حال قُل خوردن بود . چهره ام و جمع كردم . واقعا ميلم به سوپ نميكشيد . 

- بعدا ميخورم ! 

بدون حرف صندلي رو برام بيرون كشيد و گفت :

- بشين برات ميكشم ! 

اين يعني حرف اضافه موقوف . 

- ميرم لباس بپوشم . 

تازه نگاهش روي حوله ام افتاد . نگاه خيره اش و حس كردم . سرم و پايين انداختم . بعد از مكث چند ثانيه اي به خودش اومد و گفت :

- آره . . . آره . . . برو بپوش . سرما ميخوري . 

از كنارش رد شدم . دوباره برگشتم تو اتاق نميدونستم چرا انقدر كنارش دستپاچه ميشدم . مگه شوهرم نبود ؟! پس چرا از اين رفتاراش خجالت ميكشيدم ؟! سريع اولين چيزي كه جلوي دستم بود يه بلوز و شلوار مشكي كه خطاي سفيد داشت برداشتم و پوشيدم . موهام و همونطور دورم ريختم تا خودش خشك بشه . دوباره برگشتم تو آشپزخونه . رادين براي من و خودش سوپ ريخته بود . آروم پشت ميز نشستم . نگاهم به ظرف سوپ افتاد . ظاهرش كه بد نبود . قاشقم و پر كردم و به سمت دهنم بردم . همين حركت كافي بود تا بوي غذا حالم و بد كنه . سريع قاشق و ول كردم و به سمت دستشويي دويدم . خدايا كي ميخواست اين حالت تهوع ها دست از سرم برداره ؟! تقه اي به در دستشويي خورد :

- حالت خوبه ؟ 

همونجا بدون اينكه در و باز كنم گفتم :

- خوبم . 

ديگه صدايي نيومد . يكم كه احساس كردم حالم بهتره بيرون اومدم . منتظرم وايساده بود :

- چي شد ؟

- بوي غذا حالم و بد ميكنه .

- انقدر غذام مزخرف بود ؟! 

- نه . . . نه . . . 

سرم و پايين انداختم و ادامه دادم :

- به خاطر بارداريه . يه مدتيه اينجوريم . 

نفسش و كلافه بيرون داد . خواست به سمت آشپزخونه بره كه دستش و گرفتم . متعجب به عقب برگشت . نگاهش روي دستم موند . برام سخت بود ولي بايد ازش ميپرسيدم :

- رادين . . . اين بچه . . . يعني . . . تو اصلا هيچي در موردش نگفتي . . . 

- چي بايد بگم ؟

- نميدونم . همه چي خيلي به هم ريختست . تو اين بچه رو ميخواي ؟

اخماش تو هم رفت . دستش و آزاد كرد و گفت :

- چرا نبايد بخوام ؟

از اخمش ترسيدم . دستپاچه گفتم :

- منظورم اينه كه . . . من و تو الان كلي مشكل داريم . . . اين بچه . . . 

با همون ژست جدي گفت :

- اين بچه جاي كسي رو تنگ نكرده !

بي اراده گفتم :

- من فكر كردم شايد بخواي از بين ببريمش . . . شايد . . .

- تو چي گفتي ؟ 

تو يه قدميم وايساده بود . به چشماي عصبانيش زل زدم . ضربان قلبم تند شد . دهنم باز مونده بود احساس ميكردم صدام در نمياد . دوباره گفت :

- نشنوم از اين فكرا بكني . فهميدي ؟ حق نداري در موردش خودسرانه تصميم بگيري . حتي حق نداري در موردش فكر كني . فهميدي ؟

سر تكون دادم . دندوناش و رو هم فشار داد . منتظر فريادش بودم . ولي هيچي نگفت . فقط سكوت كرد . . . 

- مشكلاتمون به خودمون ربط داره . اين بچه هيچ دخلي به اين جريانات نداره . 

نگاهم نميكرد . كاش تو چشمام نگاه ميكرد و اين حرفارو ميزد .

- اگه الان چيزي نميگم . اگه فعلا آتش بس اعلام شده . فقط و فقط به خاطر اين بچه است . اگه بشنوم روزي تصميمي در مورد اين بچه گرفتي از خونت نميگذرم پريماه ! فهميدي چي گفتم ؟! 

- فقط به خاطر بچه ؟

نگاهش بالا اومد . تو چشمام قفل شد . 

- نذار بحثمون ادامه دار بشه . نه براي تو خوبه ، نه من ميتونم كنترلي روي حرفام داشته باشم . بذار همين جا تموم شه . صبر ميكنيم . فقط به خاطر اين بچه ! نه چيز ديگه اي ! 

لبخند تلخي روي لبم نشست . 

- چشم قربان هر چي شما امر كنين ! 

راهم و كج كردم و از كنارش گذشتم . وارد اتاق خواب شدم . خودم و روي تخت انداختم چشمام و بستم . آخه ديگه به چه زبوني حاليت كنه سر


مطالب مشابه :


رمان آتش دل ۱۸

رمان رمــــان وقتي فهميد من كيم ، همش از طناز براي من گريه مي كني




هرگز رهايم نكن

رمــــــان موبايل و كيف پولم رو شد ، تنها بهونه من براي زندگي كردن داشت از




ملکه عشق12

رمان اگه گفتى من كيم با صداي برخورد موبايل به زمين من چندساله براي کارم،تو




رمان طالع ماه(14)

رادين براي من و خودش سوپ يه روز موبايل و ازم ميگيره و خوردش ميكنه يه - آخه مگه من كيم




چراغونی5

مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم موبايل دارند




7 چشمانى به رنگ آسمان

شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم ى كمرنگ موبايل




گاد فادر 2

مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم نفعي براي من




رمان جايى كه قلب آنجاست 7

رمان اگه گفتى من كيم را روي ميز گذاشت و براي من وقتي داشت با موبايل اش حرف




برچسب :