تولد محمدصدرا-قسمت آخر:

از حالا باید منتظر ورود پسر کوچولوم میشدم، گفتم به خانوادم خبر بدین، گفتن: اینا دائم زنگ میزنن احوالپرسی، می‌فهمن، گفتم: پس به دکترم خبر بدین، باز همون جواب! حرصم در اومده بود، گفتم: مامانم توی بخش اتاق گرفتن، به مامانم خبر بدین، باید مسئول خون‌گیری از بند ناف رو خبر کنن، گفتن: مامانت اینجا نیست، اتاق نگرفته!!! کفرم در اومده بود، از فکر اینکه من اینجا تک و تنهام و هیچ‌کس از وضعیت من خبر نداره، داشتم دیوونه می‌شدم. سرم رو تند کرده بودن و کم‌کم داشت کمردردهای من شروع می‌شد، هر لحظه امکان داشت...، بالأخره یکی از ماماها اومد و گفت که مامان رو پیدا کردن توی بخش و بهشون خبر دادن، خوشحال شدم و خیالم کمی راحت‌تر شد. ساعت رو نگاه می‌کردم و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها رو می‌شمردم، هرازگاهی یه ماما می‌اومد و چک می‌کرد، کیسه آب رو پاره کرده بودن و درد داشت کم‌کم خودشو نشون می‌داد. کمرم درد گرفته بود و هر لحظه درد بیشتر می‌شد. باید همه نیروم رو جمع می کردم تا بتونم فشار بیارم. پرستارها و ماماها منو تشویق به زور دادن می‌کردن، دیگه توانی برای فشار دادن نمونده بود به‌خصوص که دوتا آمپول که ظاهرا آرامبخش بود هم توی سرم زده بودن و من در فاصله دردها دائم خواب می‌رفتم، و چه خواب شیرینی بود! دیگه زیاد یادم نمیاد از اون لحظه‌ها، جز اینکه اون میون یکی گفت: دکترت اومد؛ یادم هست صدای مامان رو شنیدم، و چقدر از بودن مامان احساس آرامش کردم. و یکی هم گفت: مسئول خون‌گیری اومد :D . دیگه همه‌چیز جور بود، حالا خیالم راحت‌تر شده بود. حدودای ۱۱:۱۵ بود که رفتم توی اتاق زایمان و روی تخت مخصوص خوابیدم، دکتر رو دیدم و ازش خواستم کمکم کنه، اون هم فقط می‌گفت: حالا زور بده، حالا استراحت کن! و یادمه داشت برای پرستارها و ماماها سریال «روز حسرت» رو تعریف می‌کرد!!

 

یه لحظه احساس کردم خالی شدم و یه چیزی با حرکات سریع ازم خارج شد! بی‌اختیار خوشحال شدم، دردم تموم شد و احساس راحتی کردم، یه لحظه رو یادم میاد که احساس کردم گذاشتنش روی شکمم. صحنه بعدی جایی شبیه یک راهرو بود تاریکِ تاریک با صدای مامان که می‌گفتن: فرشته، سلام، خوب؟ من اینجام، چرا گریه می‌کنی؟ از پرستاری که صدرا رو آورده بود تا بهش شیر بدم پرسیدم: سالمه؟ و اون هم گفت: بله، سالمه، بیا اینم پسر زشتت، و من بی‌اختیار گفتم: زشت که نیست! اما اون لحظه اصلا ندیدمش! نمی‌دونم کی بود که من رو بردن بخش، هنوز کاملا به هوش نیومده بودم، باز مامان گفتن: سلام، چرا گریه می‌کنی؟ و قطرات اشک من بود که بی‌اختیار سرازیر می‌شد! صبح بود که صدرا رو آوردن تا بهش شیر بدم، دیدمش، زشت بود!

 

دکتر اومد برای ویزیت، بهم تبریک گفت و گفت که می‌تونم برم خونه. یعنی عملا من یه شبانه‌روز توی بیمارستان بودم.

 

تا چند روز بعد از زایمان، بخیه‌ای که داشتم خیلی اذیتم کرد، اصلا توان نشستن نداشتم. ولی با شستشوی مرتب با آب گرم و نشستن توی آب گرم و بتادین، و جذب شدن تدریجی بخیه‌ها، خوب شدم و راه افتادم.

 

ناراحت‌کننده ترین قسمت دوران بارداری و زایمان من، فوت مادربزرگ علی بود که منو بعد از زایمان بدجوری عصبی کرد و هنوز اثراتش هست!

 

اینم از خاطره تولد محمدصدرا کوچولوی ما!

14azuo8.jpg


مطالب مشابه :


خاطره زایمان من

ثمره عشق ما - خاطره زایمان من - - ثمره عشق آخرین های 92. لینک های




خاطره ی زایمانِ من

مے نویــسم از احساســم - خاطره ی زایمانِ من - دســـت ِ منو بگــیر حسِ منو بــفهم




خاطره روز تولد پسر گلم سوشیانت

خاطره روز تولد پسر گلم یه اتاقی کنارم بود که مال زایمان طبیعی بود خیلی بد جیغ و داد




مزایا و معایب زایمان طبیعی و سزارین

وبلاگ بچه های مامایی 92 مزایا و معایب زایمان طور کلی از زایمان طبیعی خود خاطره خوبی در




یادداشت سی و هشتم

خاطره زایمان و روزهای (29/1/92) .تاریخ رو شیر دادن تو هفته اول از زایمان و کل دوران بارداری




زایمان در آب

تجربه شیرین و خاطره انگیز زایمان این وبلاگ از مرداد 92 شروع به کار کرده و کم کم در حال




هفته سی و چهارم

دختری از ایران - هفته سی و چهارم - خاطره نویسی و یادداشتهای روزانه




تولد محمدصدرا-قسمت آخر:

وبلاگ زایمان، شیرین ترین سختی اینم از خاطره تولد محمدصدرا کوچولوی ما!




زایمان در آب

مامایی92رازی کرمان - زایمان در آب - سعي كن آنقدر بزرگ باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران




فرشته ایی که زمینی شد84

در تاریخ 27/8/92 نور زندگی خاطره زایمان که خیلی اصرار به زایمان طبیعی داشت و معتقد




برچسب :