اولین نو روز در کانادا


با سلام وتبریک سال نو به دوستان عزیزم.براتون بهترین ارزوها رو در سال جدید دارم.امیدوارم که امسال تکلیف تمام دوستای عزیزمون که چشم به راه هستن و منتظر خبری از سوی سفارت هستن روشن بشه و به سلامتی راهی بشن .همینطور برای تمام مردمم سلامت وشادی و رضایت از زندگی می خوام.الهی که همه به ارزوهاشون برسن.از همه دوستان خوبم که صبوری می کنن .به وبلاگ من سر می زنن وبه من با همه کم کاری هام محبت دارن عذر میخوام و صمیمانه تشکر می کنم که منو به سر شوق میارن برای نوشتن.راستش روزانه هزاران مورد و مطلب واسه نوشتن در فکرم می پرورم اما متاسفانه اونقدر وقت کم میارم در زندگی که خودم هم مبهوتم.همیشه از دوستان واقوام خیلی می شنیدم که اینجا یعنی در دور از وطن ادمی خیلی گرفتاره و وقت کم میاره اما تا تجربه اش نکرده بودم اینو درک نکرده بودم.

چند ماه از امدن من به کانادا می گذره به لطف خدا و دعای پدر ومادر و دوستان همه چیز خوب پیش می ره.همه چیز همونی هست که فکر می کردم و زندگی کم کم ونرم نرمک داره منو به سرای خودش راه می ده ومی پذیره که جزئی از صحنه روزگار درغربت و یا بهتره بگم در کشور جدیدم که بناست خونه من.مامن ارامش واسایش من و الهامات و پیشرفت من باشه باشم.امسال اولین عید نوروز رو دور از وطن بودم.به رسم این چند سال زندگی مشترک سبزه سبز کردم هر چند هوا واقعا سرد بود .هر سال تخم کدو سبز می کردم پروسه بسیار سخت وپر دقتی که نتیجه بسیار زیبائی داشت و مورد تحسین همگان بود اما اینجا در این بلادی که همه چیز هست ونیست .من ناشی و کمی هنوز گیج  نتونستم به موقع تخم کدو پیدا کنم و از طرفی اولین تجربه زندگی در سرزمینی دیگر بدون هیچ شناخت و تجربه ای از پیش باعث شد گندم رو انتخاب کنم چون هیچ نمی دونستم ایا در این هوا می تونم تخم کدوها رو سبز کنم یا نه.در نتیجه بعد از گشتن های بسیار چهار روز مونده به عید گندم در اب ریختم و با امید اولین ریشه های زندگی جدید ونوئی رو در زیر نور افتاب قرار دادم.لحظه تحویل سال در کانادا پنج شنبه راس ساعت دوازده و پنجاه و پنج دقیقه ظهر بود .با وجود کمیود شدید وقت وخستگی بسیار ازهر روز تمام وقت کالج رفتن و رفت وامد با وسایل نقلیه شهری و سرمای نوبرانه کاناداو بدو بدو برای رسیدن به زندگی جدید به رسم هر سال خونه جدید و هنوز کمی نااشنامون رو تمییز کردم .سفره هفت سین چیدم .لباس نو به بر کردم و در حالی که شاهد برنامه شبکه سوم سیما بودیم روبه روی نوت بوک با اسکایپ دورادور با خانواده همسرم سال نو رو تحویل کردیم.لحظه جالب و زیبایی بود .هر سال موقع تحویل سال ارزو داشتم سال بعد کانادا باشم و حال درست در لحظه تحویل سال کانادا بودم و گوئی دیگه هیچ ارزوئی نداشتم هر چند ادمی رو هرگز پایانی نیست برای ارزوها وامال.نوروز در اینجا داستان غریبی است چرا که اینجا هرگز احساسی رو که سالها باهاش بزرگ شدی و هزاران خاطره شیرین ازش داشتی با وجود تما م داستانهای بازارچه نوروزی و برنامه های چهارشنبه سوری و گردهمائی های ایرانی های عزیز درغربت که هیچ گونه نظری در موردشون ندارم نخواهی داشت.نه تنها دوری از اون حال وهوای دم عید وطن بلکه تفاوت عجیب اب وهوائی هیچ گونه حسی در تو به وجود نمی یاره.به خصوص اینکه اطرافیانت به جز تعدادی هیچ اشنائی با عیدنوروز و سال نو تو ندارن و حتی عده ای از اونها تا اسمش رو می شنون انگارجن باشن واسم بسم اله شنیده باشن هنگ می کنن.به خودم می گم چقدرغریبانه هست که در تمام این مدت تمام شهر و روزنامه ودر ودیوار برای هر مناسبتی از هر قوم وملتی جشن گرفتن .مغازه ها اذین بستن. اجناس مخصوص اون مراسم رو اوردن و حسابی حال وهوای اون برنامه ها رو در شهر ایجاد کردن حتی توی کالج جشن ومراسم برای هر مناسبتی گرفته می شه مثلا سال نو چینی ها یا مراسم سن پاتریک و غیره اما از عید نوروز ما هیچ کجا هیچ خبری نبود.حتی بعضی از استادای کالج کم لطفی کردن وبه عده ای از دوستان ایرانی مرخصی ندادن.جالبه که برای هر مناسبتی بدون شک چندین قفسه دالاراما اختصاص پیدا می کنه به وسایل مخصوص اون جشن ومراسم اما محض رضای خدا حتی یه طبقه از هیچ قفسه ای نه تنگ ماهیی .نه تخم مرغ رنگینی .نه ساعت وسکه ای چیده نشد...... دریغ و صد دریغ ....که مهمان کاهل است وتقصیر صاحبخانه نیست.

یه عده انگشت شماری از دوستان هموطن قدیمی هم که دراینجا دستی بر اتش دارن. زندگی دور از وطن سالیان سال هیچ تغییری بر دیدگاه واندیشه و خصلتهاشون بوجود نیاورده و کماکان به مانند اکثر ایرانی های عزیز کیفیت و وجدان رو به پای پول ومنفعت و شهرت و خودنمائی قربانی کرده اند .مخصوصا که اینجا در سرزمین برف وافتاب لنگه کفش کهنه غنیمتی است ارزشی.و هموطنان مهربان هم خوب اینو می دونن و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل .

روز اول سال جمعه بود که هر دومون اینترویو با استاد داشتیم و کلاس تشکیل نشد و ما بعد امتحان  زود بر گشتیم خونه .در حالی که زندگی بر خلاف کشورمون در این لحظات در تکاپو وبدو بدو بود و هیچ کسی نبود که  دراتوبوس و خیابون و کوچه و سر کار و کلاس سال نو روبهت  تبریک بگه  و ازهوای بهاری خبری نبود تا سرشار از شوق وحس زندگی بشی.شب اول سال مهمونی ایرانی های اتاووا بود .یه مهمونی با شام ورقص که از یک ماه جلوتر هزاران بار تبلیغش شده بود و من فکر می کردم چه می تونه باشه.با وجود سرما و برفی که امد با امید اینکه این اولین مهمونی هست که در جمع ایرانی ها خواهم بود و بدون شک دوستان زیادی پیدا خواهم کرد با شوق اشنا شدن و دیدن ایرانی های اتاووا بعد چندین ماه راهی شدیم.به محض ورود از کرده خود پشیمون شدیم.جو همون جو ایرانی و حال وهوا همون حال وهوای نا دلنشین.قدیمی ها که انگار احساس می کردن اولین ادمی هستن که  بر روی کره سرد ویخی کاناداقدم گذاشتن واونو فتح کردن و به یقین فراموش کرده بودن روزها وماهها و سال های اول ورود خودشون رو به کانادا .در راس مجلس نشسته و به پر گوئی و گزافه گوئی و لاف  و کمی جدیدترها با چه غرور وتکبری با رفتارایرانی گریزی مشهود و فوبیا گونه اشون سرد و یخ و خشک زیر چشمی نگاهی از سر تحقیر بهت می انداختن.در عجبم که عجب ملتی هستیم ما در داستان مضحک کانادائی شدن. چقدر زود فقط اموختیم از کانادائی ها سرد وخشک و رک و گستاخ بودنی که از هیچ کانادائی هرگز نخواهید دید.داستان همان داستان مضحکی بود که در سرزمین خود داشتیم.کیفیت غذا افتضاح.برنامه رقص بی مزه و بسیار سطح پایین.موزیک قدیمی بدون هیچ شور وحالی .مدیریت افتضاح و فقط این بهای بلیط بود که سطح بالا بود .به یاد مراسم چهار شنبه سوری پارسال در وطن افتادم .جشنی بود در باغی دور وگم با اتش بازی و رقص وپایکوبی وشام .و چه ترازدی مسخره بود این جشن وپایکوبی پنهانی و پر از ترس و احمقانه برگزار کنندگان این مجلس در باغی که بیشتر به زمین کشاورزی با تلی خاک بی حاصل شباهت داشت در زیر چادری پلاستیکی در وسط سرمای اسفندماه  با اهنگی که دمادم قطع می شد از ترس برادران مهربان....و نهایتا شامی وحشتناک و شور در ظروفی یکبار مصرف که با دعوائی بر سر صف به پایان رسید و این ما بودیم که دلمان برای ریالهای بی زبانی می سوخت که پیشاپیش پرداخته بودیم.واینباردلارهای نو وزیبا ورنگارنگ کانادائی ما بودن که جایگزین ریالهای کهنه و پاره پوره شدن وخاکی که بیگانه هست ونیست و لاغیر.و عجیب که در ان مجلس هرگز احساس نکردم دلتنگ مملکتم و مردمانش هستم عجیب.......

این روزها گه گاهی دم دمای سرد صبحگاهی وقتی پرنده های کوچولوی خوش اهنگ زیبایی که روی شاخه های درختان نزدیک خونمون اواز سر می دهند احساس می کنم که اینجا سرزمین من هست و من به رسم هر نوروز در سفرم .سفری رو به شمال .رو به جنوب.رو به شرق.رو به غرب.بعد مدتها کمی با محیط خو گرفته ام.با شهر اشنا شده ام و احساس می کنم تونستم خودمو با ضرباهنگ زندگی در اینجا همنوا کنم.البته نه به طور کامل.هنوز احساس می کنم راه درازی رو در پیش رو دارم .اینجا اول راه هست .اول راهی دراز و پر فراز ونشیب که صبوری شجاعانه ای رو می طلبه.کم کم دارم به خودم میام .کمی از مرکز دایره دور شدم و تونستم از شتاب گیج کننده این چرخ وفلک فاصله بگیرم.برنامه زندگی کمی عادی شده.هر روز صب از ساعت 6 بلند می شم وتا شیش بعدازظهر کالج بعدشم خونه .خسته وهلاک باید کارای خونه رو انجام بدم .شام ونهار فردا رو حاضر کنم و نهایتا ساعت  یک شب بیهوش بشم برای فردا و روزی دیگه.برنامه ریزی کردن برای کارها وزندگی بسیار در این مدت برامون سخت و دشوار بود چون همونطور که بارها گفتم ناشنا و غریب بودیم با زندگی اینجا و باید پای پیاده به دنبال این قطار سریع سیر می دویدیم به علاوه اینکه هر روز بخواهی تمام وقت کالج بری و بعد سر کارکه البته زحمت دومیش رو همسر خان بر دوش می کشن .در این مدت تجربه های زیادی پیدا کرد م که از مجال این صحبت خارج هست در ضمن اینکه نکات ظریف وکوچیکی هستن که به صورت کلیت قبلا بهش پرداخته ام اما گذر زمان و زندگی روزانه هویت اونو عوض می کنه .در کل کانادائی ها ادم های بسیار خوبی هستن به قول خودشون بسیار نایس هستن البته اکثرا وخدا نکنه که گیر ادم های عوضیشون هم  بیفتید که خوب اونم خیلی خیلی کم پیش میاد و بستگی داره به درایت وزکاوت و برخورد خودتون با مسائل ومشگلات.اما تا به اینجای کار همونطور هم که همه دوستان عزیز قبلا گفتند کانادا سرزمین ارزوها وخواستن ها هست به شرط اینکه بسیارصبور باشید.عجله نکنید توی هیچ تصمیم گیری.اینجا مثل کشورمون نیست که همیشه مردم فکر می کنن از بقیه عقبن .اینجا اصلا اینطور نیست.شما به اندازه کافی وقت دارید تا عاقلانه بیندیشید و محیط رو برسی کنید و برای موفقیتتون تلاش کنید.

ببخشید که خیلی پراکنده گوئی شد اولش به موضوع خاصی می خواستم بپردازم اما اونقدر مطالب تو ذهنم هست که همه هجوم اوردن روی صفحه.انشاله زود به زود میام ومرتب ترو مفیدتر خواهم نوشت.ببخشید که چشمام دیگه باز نمی مونه .قول می دم زودی بیام وبنویسم.


مطالب مشابه :


اولین نو روز در کانادا

با سلام وتبریک سال نو به دوستان اجناس مخصوص اون مراسم رو اوردن سفری رو به شمال




خونه جدید

تمام اجناس رو بیعانه می دادیم یا رو از هتل به خانه ولی اینجا لوازم خانگی نو رو




بازارهاي خانگي و مغازه‌داراني كه اجناسشان را به جمعه بازار مي برند!

جالب اينكه اين اجناس به قيمت ظاهر نو و تميز اجناس را مي هايي رو به رو




برچسب :