رمان شب بی ستاره 1

سلام عزیز جون خسته نباشی
حسام مادر را عزیز جون خطاب می کرد. بین افراد خانواده فقط او بود که مادر را این گونه خطاب می کرد .
همان لحظه نگاه حسام روي زنبیل خرید مادر ماسید و بعد با ناراحتی گفت : عزیز جون گفته بودم هر چی لازم
داري خودم می خرم . باز زنبیل دست گرفتی با این حالت رفتی خرید؟
مادر لبخندي زد و گفت : این خرید با خریدهاي دیگه فرق داره مادر. این به نیت امام حسینه و از خودش می
.خوام که شما رو برام حفظ شده . بگذریم از این حرفا ، حاج آقا مظفري کارت داشت
می دانستم که مادر با این حرف می خواهد حواس حسام را پرت کند. حسام نفس بلندي کشید و گفت : چشم
.عزیز جون الان می رم . راستی از داداش بگین. شنیدم قراره بیاد . چشم و دلتون روشن
سلامت باشی مادر ، روحت روشن
صبر کردم مادر وقایع شب گذشته را براي او تعریف کند ، سپس رو به حسام کردم و گفتم: در ضمن به خاطر -
.این خبر یک مژدگانی به من بدهکاري
حسام لبخندي زد و گفت: تو که پیش از دادن خبر با طلبکاري از خواب بلند شدي
بر خلاف شب گذشته بد خلق بودم و حوصله بحث با او را نداشتم. از خیر مژدگانی گذشتم و خواستم از
.آشپزخانه خارج شوم که حسام گفت : الهه من صبحانه نخوردم . سفر رو پهن کن اما قبل از اون موهاتو ببند
از حرفش خیلی حرصم گرفت . از لج او همان طور که موهام دورم بود سفره را چهن کردم. می دانستم از بودن
تار مو در سفره متنفر است. البته این تنها چیزي نبود که حسام به آن حساس بود . او نسبت به هر چیزي که به
.من مربوط می شد حساس بود و گاهی چنان ایرادهایی از من می گرفت که عرصه را برایم تنگ می کرد
حسام برادر دومم بود و بیست و دو سال داشت. اخلاق به خصوصی داشت،
متعصب و شاید با بیانی خشک مذهب بود. از چند سال پیش عضو بسیج مسجد محل بود و به تازگی نیز به
عضویت سپاه در آمده بود. جوان با ایمانی بود و تکالیف دینی اش را بدون کم و کاست انجام می داد. در محل
نجیب و سر به زر بود و به قول دوست و آشنا باعث افتخار خانواده بود، ولی هر چه بود آب من و او در یک
جوي نمی رفت. عقایدمان با هم فرق می کرد. کارهایی که مورد علاقه من بود مورد نفرت او قرار می گرفت. به
همین خاطر میانه اش با من زیاد جور نبود. من نیز مرتب از سوي او مورد انتقاد قرار می گرفتم که البته این در
رویه زندگی ام تغییري ایجاد نمی کرد و همان کاري را می کردم که مورد پسندم بود. البته در ظاهر جرات
مخالفت با او را نداشتم و سعی می کردم دور از چشم او کاري را که می خواهم انجام دهم، ولی به هر حال او نیز
کار خودش را می کرد و در این مورد موفق تر از من بود زیرا خانواده ام از هر جهت او را قبول داشتند و
.همیشه حق را به او می دادند
ظهر جمعه بود و برخلاف برنامه ریزي ام که می خواستم درسهاي شنبه را مرور کنم مادر کلی ظرف و ظروف
چینی جلوي رویم گذاشت تا گرد و غبارش را با دستمال مرطوبی بگیرم. به نظرم مادر از همان وقت تدارك
بازگشت حمید را می دید. همان طور که مشغول پاك کردن بشقابهاي میوه بودم صداي حسام را شنیدم که
خطاب به مادر گفت: "عزیز جون، می رم یک دوش بگیرم کسلی از تنم درآد. قراره کوچه و جلوي در رو ریسه
".بزنیم، ریسه هاي چراغ رو گذاشتم تو حیاط، اگه عرفان اومد بگو مشغول بشه تا من بیام
"".باشه مادر، برو
مشغول کار بودم و تصور می کردم چراغانی کوچه چه جلوه اي به آن خواهد بخشید، به خصوص که تا چند روز
.دیگر حمید نیز به منزل باز می گشت. از خوشحالی نفس عمیقی کشیدم و زیر لب شعري را زمزمه کردم
صداي مادر را شنیدم که گفت: "الهه جان بعد از پاك کردن بشقابها این چاقوها را هم تمیز کن. مراقب باش
".لک روي تیغه شون نمونه
سرم را تکان دادم. مادر براي کاري از آشپزخانه خارج شد. چند دقیقه بعد صداي زنگ در منزل مرا به طرف
.آیفون کشاند
".بله، بفرمایید "
"سلام. خانم سعیدي منم عرفان. حسام هست؟"
نمی دانستم چه بگویم. صدا و کلام عرفان برایم نامفهوم بود. سکوت کردم و براي گفتن کلمه اي به مغزم فشار
آوردم. صدایش را شنیدم. با لحنی که مشخص بود متوجه تردید من شده گفت: "خانم سعیدي اگه بنده وقت
بدي را براي مزاحمت انتخاب کردم عذر می خوام، قرار بود حسام ریسه هاي چراغ رو... البته زیاد مهم نیست،
".با اجازه تون وقت دیگري مصدع اوقات می شم
با دستپاچگی گفتم: "بله، نه، یعنی بفرمایید. چراغها تو حیاط است. خودتون زحمتشو بکشین. حسام هم..." رویم
.نشد بگویم حمام است و بدون تمام کردن حرفمم دکمه آیفون را فشار دادم
از واکنش که نشان داده بودم ناراحت و عصبی بودم. علت دستپاچگی ام براي خودم هم معلوم نبود. چند وقتی
بود که هر موقع عرفان را می دیدم و یا صداي او را می شنیدم سیستم هاي عصبی و مغزي ام به هم می ریخت در
صورتی که چندین و چند سال بود او را می شناختم، شاید هم تعریفهاي مادر و حسام از او باعث این موضوع
.شده بود. بی تردید من متاثر از تعریفهاي آن دو بودم و امیدوار بودم غیر از این چیز دیگري نباشد
منزلمان در انتهاي یک کوچه سه متري و بن بست واقع شده بود. یک خانه نقلی و دو طبقه با حیاطی کوچک که
باغچه اي قشنگ کنار آن بود و تنها گیاه آن یک یاس رونده قرمز رنگ بود که یادگاري از پدر. تا جایی که به
خاطر دارم در همان کوچه و محله رشد کرده و بزرگ شده بودم. کوچه به نام شهید عادل محمدي ثبت شده بود
و سر کوچه هم منزل دو نبش حاج مرتضی پدر شهید بود. عادل بزرگ ترین پسر حاج مرتضی بود که در یکی
از عملیات جنوب به شهادت رسیده بود. او از دوستان برادرم حمید بود. هر دو با هم در دانشگاه قبول شدند.
حمید در رشته معماري و عادل در رشته پزشکی. آن زمان کشورمان با عراق در حال جنگ بود و زمانی که
ارتش از بین دانشجویان پزشکی نیروي داوطلب خواست عادل به جبهه رفت و نه ماه بعد به شهادت رسید.
وقتی شهید شد من خیلی کوچک بودم و چیز زیادي از آن زمان به خاطر ندارم. پسر دوم حاج مرتضی، علی نام
دارد که پس از شهادت عادل با نیروهاي بسیج به جبهه رفت و چهار ماه پیش از خاتمه جنگ مجروح و از ناحیه
پا قطع عضو شد. عرفان کوچک ترین پسر حاج مرتضی صمیمی ترین دوست حسام به شمار می آید که از
دبیرستان تا کنون با هم هستند. حاج مرتضی یک دختر نیز دارد به نام عاطفه که او هم در دانشگاه درس می
خواند. حاج مرتضی و خانواده اش غیر از آنکه خانواده شهید باشند از قدیمی ترین اهالی آن محل به حساب می
آیند. او از معتمدان و از کسبه بازار است و مغازه فرش فروشی دارد. همسرش عالیه خانم که سادات است در
محل اعتبار خاصی دارد و مشکل گشاي دوست و آشنا است. هر جا که صحبت از تهیه جهیزیه و احسان به
مستمندان است نام او به عنوان یکی از خیران در بین است. در کل خانواده محترم و سرشناسی هستند. از قضا
حاج مرتضی یکی از دوستان گرمابه و مسجد پدرم بود. پس از فوت پدر نیز روابطمان هم چنان مانند سابق
.ادامه داشت و خدشه اي در آن به وجود نیامده بود
.همان طور که کنار آیفون خشکم زده بود و به او فکر می کردم با صداي حسام از جا پریدم
"کی بود؟ "
".عِ... پسر حاج مرتضی "
حسام نگاه سنگینی به من انداخت و گفت: "کی به تو گفت در رو باز کنی. صد دفعه گفتم تا آدم زنده تو این
".خونه هست تو حق نداري در رو باز کنی
خواستم بگویم مادر نبود من در را باز کردم، اما می دانستم حسام حرف خودش را می زند. من که این حرفها و
.حدیثها برایم عادي شده بود بدون اینکه چیزي بگویم به آشپزخانه برگشتم و مشغول کار شدم
ساعت از پنج گذشته بود و آفتاب کم کم رو به غروب می رفت. مادر بی وقفه کار می کرد و از عجله اي که
داشت معلوم بود هنوز کلی کار مانده است که می بایست انجام شود. از حسام خبري نبود. او را از بعد از ظهر تاآن لحظه ندیده بودم. سراغش را از مادر گرفتم و او گفت براي خرید شیرینی و میوه بیرون رفته است
مادر که گویی چیزي به خاطر آورده بود گفت: "الهه تو دیگه خسته شدي، برو زودتر حاضر شو الان حسام میاد
ببرتت خونه الهام. بدو مادر جون، اخلاق حسام رو که می دونی. منم یکی دو ساعت دیگه که کارم تموم شد
".میام
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و ظرفها را روي میز چیدم و از آشپزخانه خارج شدم تا به حمام بروم و
حاضر شوم. مجلسی که شب در خانه مان برگزار می شد مردانه بود. من و مادر قصد داشتیم به منزل الهام
.برویم، حوله ام را به دست گرفتم تا به حمام بروم که حسام وارد شد
"حاضري؟ "
".نه. می خوام برم حمام دوش بگیرم "
".با تندي و دستپاچگی گفت: "لازم نیست. تا حالا چه کار می کردي. الان دیگه دیره
".اوه... حالا کو تا ساعت نه. به خدا زود میام "
".حسام نگاهی به ساعتش کرد و گفت: "ده دقیقه بیشتر نشه
".قول می دم "
حسام به طرف آشپزخانه رفت و گفت: "عزیز جون، انبردست و پیچ گوشتی رو کجا گذاشتین، لازمشون دارم.
در ضمن شما هم آماده بشین
تو جعبه ابزار همون جلوي انباریه. یک کم کار مونده که باید انجام بدم. تو الهه رو ببر من خودم یک ساعت "
".دیگه می رم
".پس چرا به اکرم خانم نگفتین بیاد کمکتون "
مادر جون اون بنده خدا بچه اش مریضه، خودم نخواستم تو رودربایستی بیفته. کاري هم نیست، فقط می مونه "
".پذیرایی که ماشاالله خودت ترتیب کارا رو دادي
".دست و پنجهتون درد نکنه، خیلی زحمت کشیدین، اجرتون با آقا سیدالشهدأ "
زنده باشیمادر. کاري که به نیت آقا باشه خستگی توش نیست، چون خودش لطف و نظر داره. راستی تایادم "
".نرفته بگم تا در جریان باشی اگه خدا بخواد میخوام همین روزا نذرم رو اداکنم
".قبول باشه "
"وسط حرف حسام پریدم و از مادرم پرسیدم: " چه نذري کرده بودید؟
نذر کرده بودم اگه حمیدم به سلامتی درسش روتموم کنه برگرده یک گوسفند بکشیم و گوشتش رو غذا "
".درست کنیم به مردم بدیم
از شنیدن اینخبر ذوق زده شدم و با خوشحالی بشکنی زدم و دیگر صبر نکردم تا چشم حسام به من بیفتدو سرم
.غربزند که چرا لفتش می دهم و به سرعت وارد حمام شدم
از حمام که بیرون آمدم به اتاق رفتم تا آماده شوم. نیم ساعت از ده دقیقه اي که حسام به من فرصت داده بود
گذشته بود و هنوز خبریاز او نبود. بدون اینکه از پنجره اتاق به حیاط سرك بکشم می دانستم سخت مشغول
کاراست و قراري را که با من گذاشته به کلی از خاطر برده است. من نیز از فرصت استفادهکرده با آرامش
خیال حاضر می شدم. موهاي بلندم خیس بود و به سختی شانه می شد. همیشه پس از استحمام از مادر می
خواستم موهاي لختم را پشت سرم گیس کند تا کمی حالت دارشود، اما می دانستم وقت به زحمت انداختن او
نیست. موهایم را با گیره اي پشت سرم جمع کردم و مانتوام را پوشیدم. در حال سر کردن روسري زرشکی
.رنگی بودم که حسام وارد اتاقشد
".با صداي خشکی گفت:" تو که هنوز جلوي آینه اي
به طرفش برگشتم و به چهره اش خیره شدم. اخمهایش در هم بود و مشخص بود سعی دارد یک امشب داد و
فریاد راه نیندازد. حسام پسرجذابی بود و مطمئن بودم اگر این قدر خشک و بدقلق نبود دخترهاي بی شماري
عاشقش میشدند هرچند که باوجود همین اخلاق غیر قابل تحمل دخترانی بودند که آرزوي همسري او راداشتند.
بیچاره ها خبر نداشتند که ازدواج با حسام آنان را محکوم به حبس ابد خواهدکرد. در این هنگام تا چشم حسام
"به روسري ام افتاد گفت: "بندازش کنار،فهمیدي؟
".متوجه منظورششدم و با التماس گفتم:" حسام خواهش می کنم
".اصلا حرفش رو نزن "
".آخه مگه چشه؟ از وقتی مامان خرید، حتی یکبار هم سرم نکردمش. جون عزیز بزار با همین بیام "
بی خود جون عزیز رو قسم نخور. چند دفعه بهتبگم این جور چیزا به درد تو نمی خوره اگه می خواي سرش "
".کنی فقط تو خونه. بیخود همنقشه سر کردن اونو نکش
مگه من چمه؟ دل ندارم؟ اگه خوب نیست پس چرا بعضیها سرشون می کنند، همیندختر مریم خانم، مژگان "
..."
نگذاشت حرفم تمام شود و با خشونت گفت:" حرف کس دیگر رو نزن، من به کسی کارندارم. کفتم بپوش، اما
".تو خونه
با حرص گفتم:" کدوم دیونه اي تو خونه خودش روسري سر میکنه؟ توقع داري براي در و دیوار هم حجاب
".داشته باشم. تو را به خدا بزارسرم کنم. ببین چقدر بهم میاد
".نوچ. همین که گفتم. نمی خوام سرت کنی دوستندارم خودت رو جلوي چشم هرکس و نا کسی قرار بدي "
آخه چه کسی؟ مگر خودت با من نیستی؟ غیر ازاون خونه غریبه که نمی خوام برم، خونه الهامه. تازه شوهرش "
".هم میاداینجا
حسام که معلوم بود حسابی کلافه شده گفت:" واي که از دست تو چی بگم. اون بی صاحب رو با خودت بیاراونجا
".سرت کن، اما حق نداري با اون پا از خونه بیرونب زاري
کوتاه آمدم. همان قدر که اجازه داده بود آن را خانه الهام سر کنم خودش کلی بود. روسري را تاکردم و در
کیفم گذاشتم. مقنعه مدرسه ام را سر کردم. کتاب و دفتر زبانم را همبرداشتم. حسام مانند نگهبانی جلوي در
اتاق ایستاده بود و کارهایم را زیر نظر داشت. نشان دادم که آماده رفتن هستم. از جلوي در کنار رفت تا من
.خارج شوم و خودش پشت سرمراه افتاد. مادر نیز آماده شده بود تا همراه ما به منزل الهامبیاید
از در راهرو که بیرون آمدم هواي سرد لرزه بر تنم انداخت. احساس سرما کردم هنوز موهایم خیس
.بود.میدانستم اگر مادر بفهمد موهایم را خوب خشک نکرده ام کلی شماتتم میکند
به باغچه نگاه کردم. درخت یاس مثل چوب خشکی به دیوار آویزان بود، اما همین چوب کج و معوج در
بهاردیدنی بود. با گلهاي یاس قرمز رنگش چنان جلوه اي به حیاط می بخشید که حد نداشت. دراین هنگام
متوجه در حیاط شدم که باز مانده و همان لحظه چشمم به عرفان افتاد که مشغول نصب ریسه هاي چراغ به سر
در حیاطمان بود. هنوز مرا ندیده بود و حواسش جمع کارش بود و توجهی به اطراف نداشت. این فرصتی بود که
بهتر بتوانم او را زیر نظربگیرم. بلوز جلو بسته کرم رنگی به تن داشت که با رنگ مشکی موهایش تضاد
دلنشینیایجاد کرده بود. همان طور که به او خیره شده بودم فکر می کردم سالهاي سال بود که خانواده اش
همسایه مان بودند و چون خودش دوست حسام به حساب می آمد کماکان او را میشناختم، اما من هیچ وقت
پیش نیامده بود که نسبت به او چنین توجه و گرایشی داشته باشم. به تازگی حس می کردم نیرویی نا شناخته
مرا به سمت او می کشاند. از این احساس جدید خیلی می ترسیدم. عرفان دوست حسام و مورد تایید او بود و من
.نمی خواستم عاشق کسی شوم که معیارهایش با من زمین تا آسمان فرق داشت
هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود، ولی می دانستمبه محض تاریک شدن هوا چراغهاي رنگارنگی که سر تاسر
کوچه نصب شده بود روشن می شود وجلوه اي جادویی به محیط می بخشد. ماه شعبان را خیلی دوست داشتم
زیرا هر سال به مناسبت رسیدن این ماه سرتاسر کوچه را چراغانی می کردند و گلدانهاي گل وسط کوچه
میگذاشتند و بساط شربت و شیرینی تا نیمه ماه برقرار بود. از یاد آوري جشن نیمه شعبان که هر سال در محل
.برگزار میشد احساس شادي و هیجان وجودم را فراگرفت به خصوص که امسال حمید هم به خانه بر می گشت
صداي مادر که به حسام سفارشات لازم را می کردمرا به خود آورد. چند قدم عقب گرد کردم و خودم را به
راهرو رساندم. خم شدم و نشاندادم مشغول تمیز کردن کفشهایم هستم. چند لحظه بعد همراه مادر به سمت در
حیاط رفتیم. می دانستم از کنار عرفان عبور خواهم کرد و سعی کردم خیلی متین و پر طمانیه این کاررا انجام
دهم. دستی به مقنعه ام کشیدم و آن را صاف کردم و دور از چشم حسام کمی آنرا عقب کشیدم بدون آنکه
دلیلش را بدانم آنقدر خوشحال و سرمست بودم که دوست داشتم بهجاي راه رفتن پرواز کنم. شاید به خاطر
همین احساس بود که متوجه رشته سیمی که جلویدر حیاط روي زمین افتاده بود نشدم. پایم به آن گیر کرد و
کم مانده با سر زمین بخورمکه خوشبختانه تعادلم را حفظ کردم. اما سیم با شدت کشیده شد و دو لامپ
.آنشکست
".مادر با صدایآرام، اما سرزنش بار گفت:" الهه حواست کجاست، زیر پاتو نگاه کن
از خجالت کم مانده بود آب شوم. صداي سلام و احوالپرسی مادر را با عرفان می شنیدم، اما روي اینکهسرم را
بلند کنم نداشتم. مادر به خاطر شکسته شدن لامپ ها از او عذر خواهی کرد. صدایش را شنیدم که گفت:" حاج خانم
".چیزي نیست، فداي سرتون، لامپ که قابل این حرفا نیست. شکر خدا خودشون آسیب ندیدند
از ناراحتی و خجالت به خودم ناسزا می گفتم، عقب مونده دست و پا چلفتی اي کاشبه جاي لامپ پاتمی شکست.
صداي سلام کردن او را شنیدم و متوجه شدم مخاطبش من هستم. نیم نگاهی به او انداختم و زیر لب پاسخش را
دادم. لبخندي کم رنگ روي لبانش نقش بسته بود و چشمان مشکی و نافذش مثل همیشه هزاران نکته در
.خودش داشت که براي درك آن عاجزبودم. صداي حسام از پشت سر لرزه اي بر اندامم انداخت
"عزیز جون چیزي شده؟ "
".هیچی مادر، پاي الهه به سیم گیرکرد "
دعا می کردم حسام جلوي عرفان چیزي نگوید که بیشتر ازاین شرمنده شوم. خوشبختانه چیزي نگفت
".فقطخطاب به مادر گفت:" عزیز شما بفرمایید سوار ماشین بشین منم الان میام
.مادر از عرفانخدا حافظی کرد و من بدون اینکه حتی کلمه اي بگویم جلوتر از او روانشدم
لحظه اي بعد حسام آمد و به محض اینکه خیالش راحت شد که غیر از من و مادر کسی صدایش را نمی شنود
شروعکرد به سرزنش من. " صد دفعه بهت گفتم وقتی راه می ري سر تو بنداز پایین و این قدرسر به هوا راه
".نرو، کی می خواي آدم بشی
چند دقیقه بعد به منزل آقاي صباحی، پدر شوهرالهام رسیدیم، الهام در طبقه دوم منزل پدر شوهرش زندگی می
.کرد و با ما چند خیابان فاصله داشت
آقای صباحی مرد مهربان و محترمی بود که خانواده بزرگی داشت. او سه پسر و دو دختر داشت. آقا مسعود،
شوهر الهام، دو برادر بزرگ تر داشت که هر کدام نزدیکی منزل پدرشان صاحبآپارتمانی بودند. شوهر الهام هم
آپارتمان مستقلی داشت که آن را اجاره داده بود و درمنزل پدرش زندگی می کرد. البته این به خواست آقاي
صباحی بود زیرا او وهمسرش هر دوسالخورده و بیمار بودند و لازم بود تنها نباشند و به حق که فرزندانش هیچ
گاه آن دورا تنها نمی گذاشتند. هر وقت به منزل الهام می رفتم یکی از برادران آقا مسعود و یافرزندانشان را
آنجا می دیدم. پسر بزرگ آقاي صباحی، مجتبی، فروشگاه لوازم خانگیداشت. او یک پسر و دو دختر داشت.
پسر دوم او محمود، تعمیرگاه اتومبیل داشت و یک پسرو یک دختر داشت. تنها آقا مسعود بود که شغل دولتی
داشت. دو دختر بعد از آقا مسعودبودند به نام مونس و مهري که مونس چند سال پیش ازدواج کرده بود و در
.ارومیه زندگیمی کرد و مهري سه سال از الهام کوچک تر بود
کوچه اي که منزل آقاي صباحی در آن بود ماشین رو نبود به همین خاطر حسام سر خیابان ما را پیاده کرده و
طبق معمول سفارشاتش راتکرار کرد و آن قدر صبر کرد تا مطمئن شود ما نیمی از کوچه را طی کرده ایم.
سپس حرکتکرد و از آنجا دور شد. با دور شدن خودروي حسام نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم: خدارا
.شکر، تا چند ساعت از دست امر و نهی او خلاص شدم
هنوز به در منزل آقاي صباحی نرسیده بودیم که با مهران، پسر آقا مجتبی، روبه رو شدیم. مهران یکی دو ماهی
بود که از خارج برگشته بود. این طور که از الهام شنیده بودم در کشور انگلیس تحصیل می کرد و اکنون
تعطیلات بین ترم را می گذراند. ابتدا او را نشناختم و با خود فکر کردم کیست که چنین صمیمانه با مادر گفتگو می
کند. زمانی که مادر حال پدر و مادرش را پرسید تازه متوجه شدم مهران نوه بزرگ آقاي صباحی است. او را یکی
دو بار بیشتر ندیده بودم و این مربوط به چند سال قبل می شد. دیدن او برایم تعجب آور و سؤال برانگیز بود
زیرا می دانستم خانواده صباحی خیلی مومن و متدین هستند
مهران بلوزي سفید به تن داشت که تقریبا به تنشچسپیده بود. زیپ جلوي بلوزش تا روي سینه باز بود و برق
زنجیر طلایی که به گردن داشتاز گوشه آن نمایان بود. شلوار جین تنگ و چسپانی هم به پا داشت که با رنگ
کتانی آبیاش هماهنگ بود. موهایش را به طرف بالا شانه کرده و صورتش را سه تیغه اصلاح کردهبود. یک
لحظه سرش را به طرف من چرخاند و مرا که در حال برانداز کردنش بودم غافلگیرکرد. براي دزدیدن نگاهم
.دیر شده بود او هم متوجه شد که با دقت تمام در حال کاویدنوي بودم
وقتی حالم راپرسید آن قدر سرخ شده بودم که متوجه نشدم پاسخش را چه دادم. سپس سرم را زیر انداختم تا
مادر متوجه دستپاچگی ام نشود. شنیدم مادر به او گفت که به خانواده اش سلام رساند و به این ترتیب از او جدا
شدیم. چند قدم که دوز شدیم نتوانستم تعجبم را مهارکنم و به مادر گفتم:" پسر آقا مجتبی اصلا به خانواده
".اشنرفته
".مادر آهی کشیدو گفت:" چی بگم والله، خدا آخر و عاقبت تمام جوونا رو ختم به خیرکنه
آن شب در منزل الهام خیلی سعی کردم از فکر او بیرون بیایم، اما افکارم مدام دور و بر او می چرخید. تیپ و
قیافه مهران نظرم را خیلی جلب کرده بود. دیدن چهره اي جدید غیر از آنچه بینخانوداه عرف بود برایم جالب
.بود
آخر شب حسام به همراه آقا مسعود به آنجا آمدتا من و مادر را به منزل ببرد. همراه مادر و حسام و آقا مسعود
که ما را بدرقه میکرد از منزل خارج شدیم. هنوز به وسط کوچه نرسیده بودم که به خاطر آوردم کتاب ودفترم
را منزل الهام جا گذاشته ام. هر چند آوردنشان بیهوده بود، چون حتی لاي کتابرا هم باز نکرده بودم. حسام و آقا
مسعود جلوتر از ما بودند. آهسته به مادر گفتم کهکتاب هایم را جا گذاشتم و براي آوردن آنها به سرعت
برگشتم. الهام در حال خواباندن مبین بود. نگذاشتم از جایش بلند شود. خم شدم مبین را بوسیدم و از الهام
دوباره خداحافظی کردم، وقتی از پله پایین می آمدم با مهران روبرو شدم. یک پایش را روي پله دوم گذاشته بود
و در حال بستن بند کتانی اش بود. او هم قصد داشت منزل را ترك کند. لحظهاي در پاگرد پله ها مکث کردم تا
کارش را تمام کند و از منزل خارج شود ولی او که صداي پایم را شنیده بود سرش را بلند کرد و مرا دید. آهسته
سلام کردم. با لبخندپاسخم را داد و صاف ایستاد. نگاهش به من دوخته شده بود. از ترس نفسم بند آمده
بودوقتی تردیدم را براي پایین رفتن دید قدمی به عقب برداشت و با دست اشاره کرد که میتوانم رد شوم. قدمی
پایین گذاشتم. در همان موقع چون او را هم آماده رفتن دیدمترسیدم که همراه من از در منزل خارج شود، به
.خصوص که می دانستم حسام و مادرسرخیابان منتظرم هستند. صداي مهران مرا به خود آورد
"تشریف می برید؟ "
".چند قدم دیگر برداشتم و با صداي لرزانی گفتم:" بله
".سرم را زیرانداختم و بدون اینکه نگاهی به او بیاندازم از کنارش گذشتم و زیر لب گفتم:" خداحافظ
".از در که خارج شدم صدایش را شنیدم که با لحن به خصوصی گفت:" به امیددیدار
به محض بیرون آمدن از منزل بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم شروع کردم به دویدن. خوشبختانه حسام هنوز
مشغول صحبت بود و حواسش نبود. به خانه برگشتیم و بدون اینکه فرصتی براي مطالعه درس فردا داشته باشم
.به رختخواب رفتم
صبح روز بعد حاضر شدم تا به مدرسه بروم. چون مسیر تا مدرسه ام طولانی بود گاهی وقتها حسام مرا می رساند،
.اما بیشتر اوقات که اونبود یا فرصت نداشت به همراه افسانه، دوستم، به مدرسه میرفتم
افسانه دوست وهمکلاسی ام بود که منزلشان با ما یک کوچه فاصله داشت. علاوه بر آن مادرش نیز ازدوستان
مادر بود که با هم رفت و آمد و سلام و علیک داشتند. افسانه دختر با وقار ومتینی بود و با چادر به مدرسه می
آمد. او تنها کسی بود که حسام ایرادي براي حشر ونشر با او نمی گرفت. هر چند که خیلی تقلا کرد مرا نیز
مانند افسانه چادري کند، امااز بس بد رو می گرفتم ترجیح داد با مقنعه و مانتو باشم، ولی موهایم از گوشه و
.کناربیرون نزند
آن روزحسام خانه بود و من و افسانه را به مدرسه رساند و بعد از اینکه مطمئن شد داخل مدرسه شده ایم
.خودش رفت
منو افسانه پیش از زنگ به کلاس رفتیم تا تمرینهاي زبان را که روز پیش نتوانسته بودمدر منزل انجام دهم به
کمک او در کلاس بنویسم. همان لحظه ژینوس یکی از هم کلاسهایم وارد شد. با دیدن او لبخند زدم و بعد از
سلام و احوالپرسی مشغول کارم شدم. اما ازگوشه چشم او را زیر نظر داشتم. چهار ماه از شروع سال تحصیلی
گذشته بود که ژینوس به مدرسه ما آمد. از یکی از بچه ها شنیده بودم از مدرسه قبلی اش اخراج شده است،
ولیدلیل اخراجش را نمی دانستم. خودش که چیزي نمی گفت، اما عده اي از بچه ها می گفتندبه خاطر مسائل
اخلاقی اخراج شده است زیرا درسش بد نبود که بشود گفت مورد درسی داشتهاست. به هر صورت هر چه بود
به نظر من دختر بدي نبود، اما افسانه از او خوشش نمی آمدو دلیلش هم طرز لباس پوشیدن و مقنعه سرکردن
او بود. ژینوس همیشه روي روپوش مدرسه لباسهاي عجیبی می پوشید که به قول بچه ها آخر مد بود. مقنعه اش
همیشه تا فرق سرشعقب رفته بود و گاهی اوقات فقط پشت موهایش را می پوشاند. به قول خانم واسعی
دبیرپرورشی مان اگر سر نمی کرد سنگین تر بود. با تمام این تعاریف خوش برخورد و اجتماعی بود و علاوه بر
زیبایی ظاهري اش زبان شیرینی داشت که مرا هم مجذوب خود کرده بود آنروز بلوزي به رنگ قرمز گوجه اي
روي لباس فرم مدرسه پوشیده بود که با کتانیهاي زیباو قرمز رنگش هماهنگی داشت. شاید دلیل به تن کردن
بلوز نازکی که گرمایی هم نمیتوانست داشته باشد همین بود. از تیپ جدیدش خیلی خوشم آمده بود، به
خصوص که رنگ قرمزبه صورت سبزه اش جلوه خاصی بخشیده بود. بر خلاف من، افسانه بدون اینکه توجهی به
.اوداشته باشد مشغول حل کردن تمرین بود و گاهی هم با سقلمه اي توجه مرا به دفترم جلبمی کرد
زنگ خورد و سرو کله بچه ها در کلاس پیدا شد. زمزمه سلام و احوالپرسی شان همان ذره تمرکزي را همکه
داشتم از من گرفت. کتابهایم را جمع کردم و خودم را وارد بحثهاي آنان کردم. بحثسر امتحانات بود و اینکه با
اتمام ماه آذر می بایست خود را براي امتحانات آماده میکردیم. تنها نگرانی من از بابت درس زبان بود زیرا
همیشه در فهم گرامر دچار مشکلب ودم. ژینوس به یک مؤسسه زبان میرفت و به همین خاطر مشکل نداشت.
بعضی اوقات اشکالاتدرسی ام را از او می پرسیدم و اکثر اوقات تمرینها را از روي دفتر او کپی می کردمهمین
موضوع باعث شده بود دوستی مختصري بین ما ایجاد شود که البته تا کنون از حدکلاس فراتر نرفته بود. آن
روز هم درس انگلیسی داشتیم و معلم پیشنهاد کرد دانشآموزانی که ضعیف تر هستند با کسانی که دراین درس
بهتر هستند کار کنند. بعد از زنگ ژینوس به من و یکی دیگر از دوستانم پیشنهاد کرد کمکمان کند. از اینکه
خودش این موضوع را مطرح کرده بود خیلی خوشحال شدم، چون خودم را هم می کشتم خجالت می کشیدم ازاو
چنین چیزي بخواهم. همان موقع قرار شد بعد از مدرسه یک سر تا جلوي در منزل آنهابروم تا یکی از نوارهاي
.آموزش زبانش را به من بدهد تا مدتی پیشم باشد
وقتی زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد مثل هر روز افسانه منتظر شد تا با هم به منزل بر گردیم. به اوگفتم
.براي گرفتن نوار آموزش زبان همراه ژینوس به منزلشان میروم
".افسانه نگاهن گرانی به من انداخت و گفت:" خب به او بگو نوار را فردا به مدرسه بیاورد
".فکري کردم وگفتم:" شاید بهش گیر بدن و نوار را ازش بگیرند
افسانه لبخند تمسخر آمیزي زد و گفت:" مدرسه اجازه خیلی چیزها را نمی دهد مثل فیلم، لوازم آرایش، عکس
و چه می دونم خیلی چیزهایدیگه، اما بچه ها اونا رو با خودشون می آورند، حالا نوار آموزش زبان مشکل دارد
"که مدرسه اونو بگیره؟
حرفش را قبول داشتم، اما راستش خجالت می کشیدم به ژینوس بگویم نمی توانم بهمنزلشان بروم و از او
بخواهم خودش نوار را برایم به مدرسه بیاورد. به افسانه گفتم:" چون بهش گفتم میام دم خونتون می گیرم
".دیگه زشته بگم خودت بیارش
".افسانه نفس بلندي کشید و گفت:" الهه خودت میدونی، اما به نظر من درست نیست با اون بریخونشون
".خندیدم وگفتم:" خونشون که نمی رم، فقط تا دم درشون می رم خیلی هم زود بر میگردم
افسانه دیگرچیزي نگفت و خدا حافظی کرد. اما واضح بود از من دلگیر شده است. بااینکه متوجه این موضوع
شدم چیزي به رویم نیاوردم و بعد از خدا حافظی با او به کلاس برگشتم تا ژینوسرا پیدا کنم. همان طور که
حدس می زدم داخل کلاس بود و چنان روي میز معلم نشسته بودکه گویی عجله اي براي رفتن ندارد. برعکس
او من بودم که خیلی هول و هراس داشتم، زیرانمی خواستم زیادي تأخیر داشته باشم. ژینوس تا مرا دید از جا
برخاست و با هم از کلاس خارج شدیم. پیش از خارج شدن از مدرسه در حالی که کیفش را به طرفم می گرفت
گفت که منتظرش باشم و خودش به دستشویی رفت. مدتی طول کشید تا بیرون آمد. وقتی او را دیدم چشمانم از
فرط تعجب گرد شده بود و تازه علت تأخیرش را فهمیدم. نمی دانم از کجا لوازم آرایش گیر آورده بود. مژه
هاي بلندش را سیاه و برگشته کرده بود و رژ صورتی خوشرنگی هم به لبانش زده بود. چون با او رودربایستی
داشتم تعجبم را پنهان کردم وچیزي به رویم نیاوردم. اکثر بچه ها به خانه هایشان رفته بودند و فقط تک و
توکی ازدختران فرم پوشیده مدرسه این طرف و آن طرف دیده می شدند. کمی احساس ترس کردم، امابه
خودم نهیب زدم: دختر مگه روز روشنم آدم می ترسه. آن قدر در فکر بود که وقتیژینوس بازویم را گرفت
"تکان خوردم. به او نگاه کردم که با لبخند سرش را تکان داد وگفت:" چی شده؟ کشتیهات غرق شده؟
جوابی نداشتم، فقط لبخند زدم. بر خلاف من کهخیلی عجله داشتم، ژینوس با خونسردي تمام قدم بر می داشت.
هیچ نگرانی از بابت گذشتن ساعت نداشت. با آرامش حرف می زد و مدام این طرف و آن طرف را نگاه می کرد.

گوییدنبال کسی یا چیزي می گردد. آن قدر آهسته و با طمآنینه راه می رفت که کم مانده بوددستش را بگیرم و
او را به دنبال خودم بکشانم و اگر رو دربایستی از او نبود این کاررا می کردم. در فکر علت خونسردي اش بودم
"که شنیدم گفت:" راستی الهه، دوستت چرااینقدر اُمله؟
"نگاهش کردم و با تعجب پرسیدم:" کی؟
".اسمش چی بود، آهان علیپور، افسانه علیپور "
".افسانه؟ دختر خیلی خوبیه "
".به خوبیش کاري ندارم ... یه جوریه. خسته کننده و بی روحه "
راستش از ژینوس دلخور شدم چون افسانه به راستی دختر خوبی بود. وقار و سنگینی اش همیشه زبانزد مادر و
.حسام بود
"صداي او بار دیگرمرا به خود آورد:" ناراحت شدي؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" نه هرکسیه عقیده اي داره. من که با اون راحتم. شاید اگر بهتر می شناختیش
".در موردش این طوریفکر نمی کردي
ژینوسبا صداي بلند خندید و گفت:" واي خدا به دادم برسه، همین رو کم دارم یکی دیگه همبرام بالاي منبر
".بره
همین که خواستم معنی حرفش را بپرسم متوجه شدم نگاهش به جایی خیره مانده است.جهت نگاهش را دنبال
کردم. آن طرف بلوار چشم به خودروي پژویی افتاد که دو سرنشین داشت. صداي بلند موسیقی از داخل خودرو
به راحتی به گوش می رسید. به ژینوس نگاه کردم. با حالت به خصوصی نیشخند می زد. سرم را زیر انداختم و
.دعا کردم زودتر به منزلشان برسیم
در خودم بودم که حرف او مرا حسابی تکان داد. الهه ، تا حالا بوي فرند داشتی؟
قلبم فروریخت. انتظار چنین سؤالی را از او نداشتم. نمی دانم چرا داغ شدم در صورتی که می توانستم خیلی
عادي فقط یک کلمه به او بگویم نه، شاید فکر می کردم پیش خودش می گوید چقدر امل و عقب مانده هستم.
اما نمی توانستم براي اینکه او مرا متجدد و امروزي فرض کند به دروغ بگویم دوست پسر دارم. خوشبختانه
.تأخیري که در پاسخ دادم باعث شده خودش متوجه شود که تا آن لحظه حتی به این موضوع فکر هم نکرده ام
ژینوس با خنده بلندي گفت: این هم از اثرات هم نشینی با دختراي پنجاه سال پیشه، مگه میشه دختري به
.خوشگلی تو عاشق نداشته باشه
متوجه شدم منظورش افسانه است. شاید می بایست براي دفاع از او چیزي می گفتم، اما وقتی تعریف از خودم را
.شنیدم سکوت کردم تا لذت کاذبی که این حرف به وجود آورده بود از بین نرود
ژینوس به من نزدیک تر شد. در حالی که دستش را دور بازویم حلقه می کرد کنار گوشم گفت: الهه تو اون
.ماشین رو نگاه کن. اونکه پشت فرمون نشسته یک چیزیه که نگو. دیوونشم
رویم نشد به طرفی که اشاره کرده بود نگاه کنم، ولی از اینکه این قدر صمیمانه رازش را با من درمیان گذاشته
بود احساس خوبی داشتم. آهسته پرسیدم: اونم تو رو دوست داره؟
.شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دونم، ولی فرقی نمی کنه، مهم اینه که من دیوونشم
خودرویی که ژینوس به آن اشاره داشت حرکت کرد و از مقابلمان رد شد و چند بوق پی در پی زد. با دور شدن
آنها نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که موضوع به خیر گذشته، بدون اینکه بدانم تا چند لحظه دیگر
.آنان بلوار را دور می زنند تا سر راه ما قرار بگیرند
ژینوس که موضوع را می دانست گفت: می خواهی با ماشین برویم تا زودتر برسیم؟
با نگرانی گفتم: مگه خونتون خیلی دوره؟
.نه زیاد، ولی اگه می خواي زودتر برسیم بهتره ماشین بگیریم


مطالب مشابه :


ستاره ی پنهان

بی رمان - ستاره ی پنهان - رمانها و ترانه های ایرانی | خارجی بی رمان. رمانها و




رمان ستاره ی پنهان

گنجینه ی رمان های من. وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بعد از اون چیکار کنی!




دانلود رمان جدید و عاشقانه ستاره پنهان برای موبایل و کامپیوتر

جذاب ترین رمان های عاشقانه ستاره پنهان. نویسنده کتاب : مهسا زهیری کاربر انجمن نود و




رمان ستاره های آرزو

رمان ستاره های آرزو - مجله رمان؛طنز 32-رمان هویت پنهان; 33-رمان 69-رمان ستاره های




رمان هويت پنهان

رمـــــان هـایـــ رمان هويت پنهان. تانک تکیه زدم.داشتم به آسمون پر ستاره خیره شدم




رمان ستاره ای که ستاره بود21

رمان ستاره ای که ستاره بود21 32-رمان هویت پنهان; 33-رمان عاشقم 69-رمان ستاره های




رمان ستاره های آریایی 1

رمان ستاره های آریایی 1 - انواع رمان های طنز 31-رمان هویت پنهان.




رمان شب بی ستاره 1

دنیای رمان - رمان شب بی ستاره 1 بپیوندید و هر روز رمان های جدید را پنهان کردم وچیزي




برچسب :