ادامه + بارداری

تقریبا دو هفته ای از تولدم گذشته بود و اوایل اسفند ماه بود. چند وقتی بود حال عمومیم یه ذره بهم ریخته بود. صبح ها همش حالم بد بود و به زور از خواب بیدار میشدم. تصمیم گرفتم یه سر برم دکتر چون همش سرگیجه و حالت تهوع داشتم و نگران بودم که طوریم نشده باشه.

یه روز عصر که پارسا اومد دنبالم، موتور رو گذاشتیم تو پارکینگ و رفتیم واسه خونه خرید. از سوپرمارکت خرت و پرت گرفتیم و برگشتیم. سر کوچه مون یه داروخانه است. پارسا گفت که شامپو میخواد، خودم هم خرید زنونه داشتم! رفتیم تو و بعد موقع حساب کردن خریدها، مسئول صندوقش که دیگه حسابی با هم آشنا و دوست شده بودیم بهم گفت یه بی بی چک خارجی جدید آوردم، نمیخوای؟! (سابقه ام خراب بود و هر ماه میرفتم ازش بی بی چک میخریدم). گفتم باشه بده. قشنگ یادمه که دونه ای 5000 تومن بود. بقیه پولم از خرید شامپو و ... 15هزار تومن بود و اسه همین بهش گفتم سه تا از اون بی بی چک بهم بده که با پولم جور دربیاد و واسه گرفتن بقیه پولم معطل نشم.

رسیدیم خونه و خریدها رو جا به جا کردم. بعد رسیدم به اون بی بی چکها. بسته بندیش خیلی خوشگل بود. هوس کردم بازش کنم و ببینم چه جوریه چون خیلی متفاوت بود. وقتی بازش کردم و فضولیم تموم شد، روش رو خوندم که نوشته بود بعد از باز کردن بسته بندی باید استفاده بشه وگرنه با گذشت زمان دیگه جواب درستی نشون نمیده. گفتم من که بازش کردم بذار یه تستی هم بگیرم! ابدا نگران نبودم چون به تازگی پ... شده بودم و صد در صد مطمئن بودم که حامله نیستم.

رفتم تو دستشویی و تست کردم. در کسری از ثانیه هر دو تا خط روی کیت نمایان شد! شوکه شدم. باورم نمیشد. سریع پریدم بیرون و بازم روی بسته بندی رو خوندم که شاید این با اونا فرق داره و دو تا خط نشونه منفی بودنه! دیدم نه! مثبته. دلم آروم نگرفت. پارسا داشت نماز میخوند. رفتم بعدیش رو هم امتحان کردم! بازم مثبت بود. سومی هم همینطور! تو دلم گفتم این خارجی ها حتما فاسد شدن! رفتم سراغ همون ایرانی هایی که از قبل تو خونه داشتم. دوبار هم با اونا تست کردم. هر پنج بار جواب مثبت بود!

هر پنج تا کیت تو دستم، از دستشویی دراومدم. پارسا نمازش تموم شده بود و داشت برام چای میریخت. با چشمای از حدقه دراومده رفتم پیشش و گفتم پارسا تست بارداری گرفتم. گفت خوب! گفتم مثبته! هر هر خندید و گفت باشه پس مبارکه! باور نمیکرد. از بس تو همه سالها این بازی رو درمیاوردم که هی میرفتم تست میگرفتم و بعد الکی میگفتم مثبته و وقتی پارسا رو سکته میدادم، هر هر میخندیدم و میگفتم الکی گفتم، دیگه باورش نمیشد. فکر کرد دارم شوخی میکنم.

نشست روی کاناپه. کنارش نشستم. مثل یه بچه ی خطاکار! مثل کسی که یه گناه بزرگی کرده! تسترها رو نشونش دادم و گفتم به جون نورا مثبته! پنج بار تست کردم. مطمئنم اینبار. خنده روی لبهاش ماسید. شوکه بود. گفت دروغ نمیگی؟ گفتم نه بخدا. فکر میکردم دیگه الان دلیلی واسه ناراحتی نداشته باشه. آخه وضع مالیمون دیگه رو به راه بود و مثل سری اول نمی تونست نگران بی پولی و مستأجری و ... باشه. تازه همیشه، حتی از زمان دوستیمون من بهش میگفتم که من متولد سال 60 هستم و میخوام بچه ام متولد سال 90 باشه! (نمیدونم چرا اما این قضیه خیلی واسم خوشایند بود و میخواستم یه اختلاف سنی روند و سی ساله با جوجه ام داشته باشم). قبل از اون بارداری هم توافق کرده بودیم که از اول سال 90 دیگه جلوگیری نکنیم و منتظر یه فرشته کوچولو باشیم.

اما پارسا همه این چیزها رو یادش رفته بود. بازم شد همون آدم مزخرف 6 سال پیش. بعد از یه ساعت که ساکت نشسته بود و مثل مجسمه خشک شده بود، زبون وا کرد و گفت نورا کولی بازی درنیاری ها! اما بازم میگم که نباید نگهش داریم!!! یعنی وا رفتم. اصلا فکر نمیکردم بازم این بچه رو نخواد. هیچی بهش نگفتم. فقط گریه کردم. هر چی اصرار میکرد که یه چیزی بگو جوابش رو نمیدادم. رفتم تو حموم و با لباس وایستادم زیر دوش آب. اونقدر گریه کردم که سبک شدم. اونقدر ازش ناراحت و عصبانی بودم که داشتم فکر میکردم برم وسایلم رو جمع کنم برم خونه بابام! باور نمیکردم اینقدر بی منطق و احمقانه و خودخواهانه رفتار کنه.

شب تو تخت، بغلم کرد و هی سخنرانی کرد. یه مشت چرت و پرت. دیگه هیچ بهانه ی بدرد بخوری واسه نخواستن این بچه نداشت. زیاده خواهی هرگز توجیه نمیشه. اینکه دلش میخواد قبل از پدر شدن بریم و اروپا رو بگردیم یا خونه رو بفروشیم و یه خونه ویلایی بزرگ یه جای خوب بخریم یا ماشین فلان زیر پامون باشه و ... هر چی بیشتر حرف میزد بیشتر ازش بدم میومد.

همش امیدوار بود که جواب آزمایش خون منفی باشه. قرار شد فردا برم دکتر که هم آزمایش بنویسه هم ببینم تو چه وضعیتی هستم (آخه من هم ماه قبلش و هم تا دو ماه بعد از بارداریم هم پ... شدم).

فردا صبحش که بیدار شدم خیلی حال بدی داشتم. تمام تنم درد میکرد. مثل یه آدم خمار بودم. رفتم سر کار اما هیچی از کار و حرفها و اتفاقات نفهمیدم. همه هی میگفتن چته؟ میگفتم خسته ام و حالم خوش نیست. عصرش رفتم پیش دکتر زنانی که چند سال بود پیشش میرفتم. آزمایش خون دادم و قرار شد تا یکساعت بعد جواب بدن (طبقه پائین مطب آزمایشگاه بود) اما قبل از اون من رو فرستاد سونوگرافی. پارسا نیومد تو. مسئول سونو یه آقای جوونی بود. یه ذره معذب بودم. سونو شکمی بود البته.

خدای من! هیچ وقت اون لحظه رو یادم نمیره. یه نقطه سیاه تو صفحه ی خاکستری داشت می تپید! اون قلب جوجه کوچولوی من بود. دلم براش هزار تیکه شد! عاشقش شدم. یه حس غریبی بود به خدا. همونجور اشکهام سرازیر شده بود. آقاهه نگام کرد و خندید و گفت خیلی از مامانها رو دیدم که حالشون مثل شما شده موقع دیدن تپش قلب بچه شون اما شما خیلی عکس العملت شدیده! تحت درمان بودید؟! (فکر میکرد بچه دار نمیشدیم و الان بعد از درمان باردار شدم! واسه همین اونقدر هیجان زده هستم). گفت شاید الان اصلا وقتش نباشه اما یه حدسی بزنم براتون؟ گفتم چی؟ گفت 99 درصد بچه تون دختره! گفتم چطور؟ گفت تجربه ام این رو میگه!

بعد اومدم بیرون. اون برگه ها هم دستم بود. رفتم پیش دکتر. نگاه کرد و گفت تو هفته ششم بارداریت هستی. یعنی یک ماه و نیم بود اون فرشته پیش من بود و نفهمیده بودم!

تمام راه برگشت زل زده بودم به عکس سونو. پارسا اما کلافه بود. رسیدیم خونه. خیلی اوقات تلخی کرد و هی بهانه میگرفت. آخرش دید من سرخوش تر از این حرفهام، خواست بهم زهر کنه! اول که هی غر میزد که حق نداری بری و به کسی بگی تا قطعی نشده!!!! گفتم سند قطعیتش الان تو کیفمه! دیگه میخوای چی قطعی بشه؟!

دید فایده نداره، نشست و شروع کرد به اون بحثهای مثلا فلسفی و مزخرفش. میخواست من رو مجاب کنه به انداختن بی بیم. اولش هی بحث کردم اما بعد یه جرقه ای تو سرم زده شد. بهش گفتم باشه، حق داری. منم الان آمادگی مادر شدن ندارم. بیا بندازیمش. باورش نمیشد کوتاه اومدم.

گیر داد زنگ بزن به پرستو و شماره دکتری که رفت پیشش و بچه ش رو انداخت بگیر (پرستو اولین بچه اش رو کورتاژ کرد). گفتم باشه. زنگ زدم و بهش گفتم یکی از دوستام میخواد. باورش نمیشد. میگفت نورا خواب مامانت تعبیر شده، نه!؟ (چند وقت قبلش مامانم یه خوابی دیده بود که تعبیرش بارداری من بود!). گفتم نه. شماره رو داد. زنگ زدم. دکتر نبود، ماما بود. واسه پنجشنبه آخر هفته وقت داد. وقتی ماه بارداریم رو پرسید گفت 700 هزار تومن دستمزدمه. من اما الکی به پارسا گفتم 7 میلیون میگیره! فکر کردم الان پشیمون میشه اما نشد. گفت باشه عیب نداره! خودم رو نباختم. گفتم نقشه ام رو کم کم عملی میکنم. این شد که صبر کردم تا آخر هفته. از اونجایی که شانس باهام یار بود، مامائه زنگ زد و گفت قرارمون باشه واسه شنبه آینده. قبول کردم.

مامائه یه سونوی خاص ازم خواسته بود. باید دکتر برام دستورش رو می نوشت. دو سه روز علاف شدیم تا یه دکتر پیدا کنیم که بنویسه. بعد هم انجامش خیلی با مصیبت بود. وقتی آماده شد، الکی جلوی پارسا زنگ زدم تا مثلا قرار بذارم با زنه. موبایلم رو گذاشتم روی سایلنت که یه وقت زنگ نخوره و ضایع نشم. بعد وانمود کردم دارم با زنه حرف میزنم. الکی یه چیزهای انگلیسی که توی سونو بود رو براش خوندم. یه مکالمه خیالی انجام دادم و قطع کردم. بعد به پارسا گفتم مامائه جا زده و قبول نمیکنه. میگه خیلی شرایطت خاص و خطرناکه، چون یه بار سقط داشتی، رحمت آسیب دیده و ممکنه اگه این رو هم بندازی دیگه هیچ وقت بچه دار نشی، من هم مسئولیت این قضیه رو قبول نمیکنم و ...--. نمیدونم اون خالی ها رو از کجام درمیاوردم! مثل یه شیر ماده که میخواد از توله اش محافظت کنه، گارد گرفته بودم! با جون و دلم میخواستم مواظب فرشته کوچولوم باشم.

پارسای لعنتی اما ول کن نبود. از فرداش میگشت یه دکتر دیگه پیدا کنه. چهار پنج نفر پیدا کرد که همه رو مثل مامائه تاروندم. یکی رو میگفتم 30 میلیون میگیره! یکی رو میگفتم باید تعهد محضری بدی که اگه من مردم نتونی شکایت کنی چون جونم در خطره! و هزار تا چیز دیگه که الان خیلی یادم نیست.

آخر سر، بعد از دو هفته دوندگی بیهوده، یه روز نشوندمش و باهاش حرف زدم. بهش گفتم پارسا این بچه عمرش به دنیاست. دست من و تو هم نیست. پس دیگه نه خودت رو ناراحت کن و نه من رو عذاب بده. بهش گفتم پارسا من میخوامش! کوفتم نکن! بذار از این روزها که شاید دیگه هیچ وقت تو زندگیم تکرار نشن، لذت ببرم.

ناراحت بود اما تسلیم شد. آخرش با حرفش ناراحتم کرد. گفت نورا من این بچه رو نمیخوام و تو میخوای! پس از این لحظه هیچ توقعی از من نداشته باش. بچه و مشکلاتش و ... همه اش با خودته. پس فردا نیای من رو گیر بندازی و ازم کمک بخوای. من اما اونقدر عاشق بچه ام بودم و سرمست، که همه چی رو به جونم خریدم. نمیدونستم چه راه صعب العبوری در پیش دارم اما اگه میدونستم هم بازم با جون و دلم قبول میکردم. اما این ماجراهای چه ربطی به ادامه دوستی من و علی داره؟ الان میگم.

دقیقا اون روزهایی که تازه فهمیدم باردارم، و تو اوج اختلاف نظرم با پارسا، مشکلاتم با شرکت خیلی زیاد شده بود. من گیر کرده بودم بین مثلث آقایون مدیران! آقای ع و آقای ن و آقای مدیر واحد فروش زوم کرده بودن روم و هر روز سر راهم سبز میشدن. خیلی تحت فشار بودم. اونجا مثل جنگل بود! تو جنگل باید میخوردی تا خورده نشی! تو شرکت هم باید با یکی از کله گنده ها دوست و پارتنر س.ک.س میشدی تا بتونی اونجا بمونی! و از خوش شانسی من!!! بالاترین مدیران شرکت دست گذاشته بودن روم. جنگیدن دیگه خیلی سخت شده بود. دیگه نمیشد چغلی کسی رو به بالا دستیش بکنی! سگ زرد برادر شغال بود. همه لنگه همدیگه.

قبلش دو بار استعفا داده بودم اما به اصرار علی و خود بهرام (مدیرعامل) و با وعده هاشون مونده بودم. اما دیگه ظاهرا قضیه داشت بیخ پیدا میکرد.

یه روز یه جلسه داشتیم. بعد از جلسه علی مدیر فنی رو رسوند دم شرکت و من رو رسوند دم آموزشگاه زبانم. چند باری تو اون هفته با هم این طرف و اون طرف (کاری) رفته بودیم. سعی میکردم جلوی اون با پارسا حرفی از بچه و ... نزنم. اما یه بوهایی برده بود. اون روز تو راه آموزشگاه، هی حرف انداخت که زیر زبونم رو بکشه. فهمیدم که فهمیده. اولین نفری بود که بعد از پارسا جریان بارداریم رو بهش گفتم. حتی به نادیا هنوز نگفته بودم. نمیدوم چرا، اما اون روز خیلی دلم گرفته بود. دلم میخواست یکی دلداریم بده. حالم خوش نبود. علی اما خدائیش مثل یه فرشته نجات بود. کلی ذوق کرد و تبریک گفت. خودش یه پسر 9-8 ساله داشت. اونقدر از مزایای بچه گفت که خدا میدونه. بعد من شور حسینی گرفتم طبق معمول! زدم زیر گریه و گفتم که پارسا راضی نیست و نمیخوادش! علی خیلی تعجب کرد. باورش نمیشد. بهم گفت خانوم ... من همیشه دیدم که شما یه خانوم خیلی قوی و با اراده و پر انرژی هستی. چرا اینقدر بهم ریختی؟ چرا نمیتونی راضیش کنی؟ چرا نظرش اینقدر برات مهمه؟ الان خودت و بچه مهمید و .... گفت انداختن این بچه میشه بزرگترین اشتباه زندگیتون.

اون روز خیلی از حرفهاش انرژی گرفتم. علی به شدت آدم قابل اعتمادیه. یعنی به عنوان یه دوست تا ته ته دنیا میشه روش حساب کرد. فداکار، مهربون، صادق و خیلی خصوصیات مثبت دیگه. همیشه واسم قابل احترام بود. جالبه اون که خودش یه مرد موفق و کاری بود به من میگفت تو الگوی من شدی توی زندگیم. میگفت کیف میکنم می بینم سر کار میای، دانشگاه میری، کلاس زبان میری، باشگاه میری، به سر و وضع و ظاهرت به بهترین نحو میرسی، اهل زندگی هستی و شوهرت رو دوست داری و تو زندگی متأهلیت موفقی و .... میگفت میخوام عین تو بشم! بعدش هم همش من رو استاد صدا میکرد و میگفت تو بزرگترین استاد زندگی من هستی. وقتی یه ذره صمیمی تر شدیم بهم میگفت تو تنها و بزرگترین عشق زندگی منی و تنها آرزوم رسیدن به توئه حتی اگه شده یه ثانیه، اما دلم میخواد تو اون یه ثانیه تو فقط مال من باشی! بعدش کنارت بمیرم!

بگذریم. اوایل اسفند ماه به ما حکم دادن که بازم باید برگردیم دفتر شهرک. من اون موقع نمیدونستم باردارم اما بازم واسم خوشایند نبود. راهم خیلی دور میشد، حتی با اینکه سرویس داشت اما بازم سختم بود. از یه جهت اما خوب بود که از آقای ع فاصله میگرفتم. فکر میکردم اینجوری به آرامش میرسم. بعدا علی گفت که پیشنهاد اون بوده و با کلی بدبختی عموش رو راضی به این کار کرده.

ما رفتیم دفتر شهرک. اما جو خیلی فرق کرده بود. انگار جزام داشتیم! همه از ما فاصله میگرفتن. معلوم بود که جو خیلی برعلیه ماست. بیتا اونجا خریت رو تمام و کمال به معرض نمایش گذاشت و باعث یه سری دعوای بیخود شد (با مدیر اداریمون حرفش شد). بعد مدیر مالی رو انداختن به جون لیلی و اونا هم باهمدیگه درگیر شدن (راستی اینم بگم که لیلی تازه یکی دو ماه بود که ازدواج کرده بود و خونه اش از دفتر شهرک خیلی دور میشد و ناراحت بود). فقط مونده بودم من. که اواسط اسفند ماه، منم گرفتار نقشه های اونا شدم! با منشیه که تازه استخدامش کرده بودن و تو سرویس با ما هم مسیر بود حرفم شد. از من ده سال کوچیکتر بود. به شدت بی ادب و گستاخ. پای تلفن، سر یه نامه با من خیلی بد حرف زد. منم جوابش رو دندون شکن دادم و حالش رو گرفتم. اونم رفته بود با چشم گریون پیش بهرام!!! (اینا نقشه مدیر اداری با همکاری آقای ع بود). من از همه جا بی خبر. فردا صبحش باز دختره با ما هم مسیر بود. هیچ حرفی نشد. دم در شرکت موقعی که داشتیم میومدیم تو، برگشت گفت خانوم .... بار آخرت باشه با من اون مدلی حرف میزنی ها! دفعه بعد جوابت رو اونجوری که لیاقتته میدم! من رو میگی، شاخ درآوردم. زدم رو شونه اش و گفتم سواد که نداری (دیپلم بود) (دیپلمه ها بهشون برنخوره! وسط دعوا بود یه چیزی گفتم دیگه!)، حداقل سعی کن ادب داشته باشی! گفتم اگه یه بار دیگه اونجور که لیاقت خودت و خانواده ته با من صحبت کنی طوری میزنم تو دهنت که ده دور بچرخی دور خودت! بعد هم گفتم هری!

ما ساعت زدیم و اومدیم بالا. نیم ساعت بعد علی زنگ زد به من که خانوم ... چی شده؟ دعواتون شده؟! گفتم نه، با کی؟ گفت با منشی دفتر. گفتم شما از کجا میدونید؟ گفت زدیدش؟!! گفتم چی؟! زدمش؟ نه بابا، این چه حرفیه؟ گفت رفته پیش آقای ن و گفته شما زدیدش و تهدیدش کردید و ...

واسش تعریف کردم کل ماجرا رو. زود خودش رو رسوند دفتر. اومد و رفت تو اتاقش. من رو صدا کرد تا صحبت کنیم. بهم گفت تو رو خدا یه مدت حواستون باشه و گزک دست اینا ندید. اگه این عید رو بگذرونیم دیگه مشکلی پیش نمیاد و کنترل همه چی رو دست میگیریم. گفتم دارن اذیتمون میکنن. دنبال بهانه هستن، حتی اگه ما کاری نکنیم اونا یه داستان الکی درست میکنن.

به من گفت همه مشکلات از خصومت آقای ع با شما نشأت میگیره. چون پسش زدید و محلش ندادید میخواد انتقام بگیره.

کلی حرف زدیم و نقشه کشیدیم. علی تو حرفهاش گفت یه راه خوب سراغ دارم واسه پایان دادن به این قائله اما نمیدونم مطرح کنم یا نه. گفتم چی؟ گفت اینکه من حمایت همه جانبه ام از شما رو علنی کنم. گفتم الانم که علنیه. گفت نه خاص تر. فهمیدم منظورش اینه که الکی بگیم من دوست علی هستم تا بقیه بی خیال من بشن. خیلی بحث کردیم و در نهایت قرار شد علی الکی همه جا  عنوان کنه که من دوستش هستم. با وجود تأهل هر دوی ما شاید کار درستی نبود اما اونجا اصلا این حرفها معنی نمیداد. کسی با متأهل یا مجرد بودن اون یکی کار نداشت. یه ذره واسم هضمش سخت بود اما به نظرم می ارزید. دلم میخواست پوزه ی اون ع بیشعور رو به خاک بمالم. یکی دو تا از خانومها از جمله مدیر مالیمون خیلی باهام چپ بودن و واسه دهن  کجی به اونا هم خوب بود!

دو سه روز گذشت و ما تو دفتر شهرک، تو همون طبقه چهار سابق مستقر بودیم. یه روز صبح تو سرویس بودم که علی زنگ زد به موبایلم. گفت وسط راه، فلان جا از سرویس پیاده بشید، کارتون دارم. منم گوش کردم. اومد دنبالم. تو ماشین کلی حرف زدیم. ظاهرا عموش از علاقه علی به من خبردار شده بود (همه فهمیدن الا خود خنگ من!). بعد هی پا پیچش شده بود که اگه حواست پیش کسی هست بگو، من حمایتت میکنم و کمک میکنم اون شرایطی که میخوای بشه و ... علی هم اومده بود پیش من و میخواست نظرم رو بپرسه که به عموش جریان دوستیش با من رو بگه یا نه. جالبه من فکر میکردم ادامه بازی مون با ع هست و علی اما به این فکر که عموش از علاقه اش به من حمایت کنه!

گفتم نمیدونم، خودتون هر جور صلاح میدونید. گفت اگه عموم بدونه هوامون رو داره و دیگه هیچ کس نمیتونه اذیتتون کنه. با شناختی که از عموش داشت (و شناخت اشتباهی بود!) قرار شد بگه.

اون روز صبح، در حالی که من تو کوچه پشتی شرکت، تو ماشین علی نشسته بودم و حرف میزدیم، اون زنیکه مدیر مالی اومد و رد شد و ما رو دید! چشماش گرد شده بود. معلوم بود هنوز اخبار بهش نرسیده و از ماجرا خبر نداره.

علی رفت و با عموش حرف زد.

اون ماجراهای درگیریهای من و بیتا و لیلی با همکارهای دفتر بعد از دونستن بهرام اتفاق افتاد. به علی میگفتم پس چرا اوضاع هی داره بدتر میشه؟! میگفت صبر کن، درست میشه.

رسیدیم به شب چهارشنبه سوری. من همکاران سیستم داشتم (از طرف شرکت). موقع برگشت به جز من و بیتا و لیلی بقیه سوار سرویس نشدن! قشنگ بوی دردسر میومد. آخر سال بود و ما خاطره خوشی از اون روزها نداشتیم.

من رفتم سر کلاس. کلاسم که تموم شد، از موسسه دراومدم. تو خیابون قائم مقام بود یادمه. هنوز صد متر نرفته بودم که دیدم علی صدام میکنه. افتضاح بهم ریخته بود. سوار ماشینش شدم و حرکت کردیم. حالا بماند که دو جا تصادف کرد! هی از شرکت و بقیه حرف میزد. موبایلم زنگ خورد. برداشتم. لیلی بود. سناریوی پارسال اتفاق افتاد. باز از شرکت زنگ زده بودن و ما رو اخراج کرده بودن! نمیدونستم چی بگم. وقتی قطع کردم علی گفت اومده بودم همین خبر رو بدم. گفت عموم دروغ گفت، دشمنی کرد، بی صفتی کرد. گفت فقط میخواست زیر زبونم رو بکشه که ببینه به کی علاقه دارم، همین! یهو نفسم بند اومد. علی داشت راجع به علاقه اش به من حرف میزد. بدون مکث تند و تند توضیح میداد. اینکه از روز اول از من خوشش میومده و بعد از یه مدت کوتاهی عاشقم شده. اینکه براش فقط این مهمه که بتونه هر روز من رو ببینه. گفت و گفت. منم فقط گوش میکردم. حرفهاش که تموم شد گفتم نگه داره. هم من و هم بقیه بچه های واحد داشتیم چوب علاقه علی به من رو میخوردیم. همه اخراج شدیم بخاطر اینکه بهرام میخواست حال علی رو بگیره! من به جهنم، بقیه چه گناهی داشتن؟!

پیاده شدم و زدم زیر گریه. تا خونه گریه کردم. سال قبلش بخاطر مسائل مالی ناراحت بودم از اخراجم اما اون سال بابت بی عدالتی ای که در حقم شده بود ناراحت بودم. چرا شده بودم توپ فوتبال بین اینا؟ واسه چزوندن همدیگه از من استفاده میکردن. واسه خوشیشون میخواستن از من استفاده کنن. واسه پیش رفتن کارشون من رو میخواستن و ...

وقتی رسیدم به پارسا جریان رو گفتم. هنوز از بارداریم به کسی چیزی نگفته بودیم فقط نادیا میدونست. بعد پارسا برگشت گفت نورا این بچه چقدر بد قدمه!!! نیومده باعث شد تو بیکار بشی. یعنی این حرف پارسا خون به جیگرم کرد. میخواستم تیکه  تیکه اش کنم. امان از حرف تلخ. هزار سال هم که بگذره آدم یادش نمیره! بعد زنگ زدم به نادیا و  کلی زر زر کردم. از حرف پارسا خیلی رنجید. کلی دلداریم داد. گفتم بیکاریم واسم مهم نیست. اینکه در حقم اجحاف شده عذابم میده.

چند روز بیشتر تا عید نمونده بود. حسابی روحیه ام رو از دست دادم. همش تو خونه خواب بودم. روز آخر سال رفتم شیرینی خریدم و بردم خونه مامانم اینا و جریان بارداریم رو گفتم. خیلی خوشحال شدن. پارسا اما شاکی بود که چرا گفتی. بعد خودش همون شب زنگ زد به ملکه الیزابت خبر داد. اونم خوشحال شده بود و گفت دیگه داشت دیر میشد!

رسیدیم به عید. بخاطر نی نی موهام رو رنگ نکردم. فقط رفتم یه ذره کوتاهش کردم. بعدش هم شام خونه مرحوم پرستو، زن داداش سابق! شام دعوت بودیم. شب خوبی بود. نه مشروب خوردم و نه قلیون کشیدم. چقدر ریاضت خوشایندی بود! بخاطر نی نی حاضر بودم از همه چی بگذرم اینا که چیزی نبود.

یه عالمه عکس دارم از اون شب. خیلی خوش گذشت. تا نزدیک صبح اونجا بودیم. به جز ما چند تا مهمون دیگه هم داشت. علی تمام مدت اس ام اس میداد و من جواب یه خط در میون میدادم.

روز اول عید، خونه مامانم اینا که بودیم تصمیم سفر دسته جمعی گرفتیم. چندین سال بود که همه با هم نرفته بودیم جایی. با کلی بدبختی مامان و بابا رو هم راضی کردیم که بیان. قرار شد بریم شمال.

ناهار روز اول عید رو رفتیم خونه ننه پارسا. مریم تازه آشتی کرده بود باهاشون. با من هم خیلی سرسنگین بود. منم محل نمیدادم. بعد تا وارد شدم ننه اش رفت اسفند دود کرد و صدقه چرخوند دور سرم و به بقیه اعلام کرد که منتظر برادرزاده ی جدیدشون باشن!

عصرش دسته جمعی حرکت کردیم و رفتیم شمال. عجب سفر مزخرفی بود. پشت دستم رو داغ کردم که دیگه با خانواده ام علی الخصوص مامان و بابام نرم جایی. از دماغمون در آوردن. من که بخاطر بارداریم به شدت حالت تهوع داشتم و تا روزی که طناز به دنیا بیاد این تهوع همراهم بود (تو یه مقاله خوندم که این یه نشونه خیلی خوبه واسه اینکه بچه هایی که مادرشون موقع بارداری حالت تهوع داره، ضریب هوشی بالاتری از بقیه بچه ها دارن!!!). همش حالم بد بود و بی حال بودم. ناراحتیم از شرکت هم تو دلم بود. پارسا هم سر قضیه حاملگی خیلی بهم بی محلی میکرد. دقیقا اون روزها و روزهای بعد از زایمانم که به بیشترین توجهش احتیاج داشتم، بیشترین بی محلی رو بهم کرد. نامردددددددددد!!!

خوب واسه امروز بسه. بقیه اش رو فردا میام و تعریف میکنم. ببخشید فقط نرسیدم ادیت کنم. 

فعلا بای بای دوست جونا J

 

 


مطالب مشابه :


مقدمات دوستی با علی

سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته




تعطیلات عیدانه!

خاطرات من (نورا) - تعطیلات عیدانه! - خاطرات روزانه سه شنبه تو شرکت از درد گلو و گوشم بیچاره




خرید سرویس طلا

خاطرات من (نورا) - خرید سرویس طلا - خاطرات




عروسی داداش راحله!

خاطرات من (نورا) - عروسی داداش راحله! - خاطرات روزانه




عروسی و پایتختی

سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته




ادامه + بارداری

خاطرات من (نورا) - ادامه + بارداری - خاطرات روزانه تقریبا دو هفته ای از تولدم گذشته بود و




بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم!

خاطرات من (نورا) - بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم! - خاطرات روزانه




روزهای بد

خاطرات من (نورا) - روزهای بد - خاطرات روزانه دیگه تو شرکت راحت شده بودم. هیچ کس کارم نداشت.




برچسب :