سفر به سرزمین اجدادی

سفر به سرزمین اجدادی

این روزها سرم حسابی شلوغ است. خیلی شلوغ. نمی­‌توانید باور کنید. گاهی شبها را تا صبح بیدار می­‌مانم و باز هم به کارهایم نمی­‌رسم. نمی­‌دانم این همه کار و تلاش به چه درد می­‌خورد. پس چه کسی از زندگی لذت ببرد؟ اگر قرار باشد به اختیار خودم باشم تا از زندگی­‌ام نهایت لذت را ببرم، کوله پشتی­‌ام را می­‌بندم و راه می­‌افتم توی در و دهات. و بعد هم وصف­‌شان را در وبلاگم می­‌نویسم. اینقدر دلم می­‌خواهد چند روزی سرم خلوت شود تا جاهایی که بعد از عید رفته­‌ام را توصیف کنم. اما نمی­‌شود. دست­‌کم حالا این سفر کوتاهم را که می­‌توانم بنویسم!

مشغول تصحیح کردن برگه­‌های آزمون پایان­‌ترم دانشجویان و بررسی پژوهش­های­‌شان بودم که گوشی­‌ام زنگ می­‌زند. حسام است. حسام افروزپور. همان که توی مطلب زندگی خوابگاهی نوشتم که تنها دوست دانشگاهی و پشتوانه­‌ام بود. پس از سلام و احوالپرسی، می­‌گوید که شنبه شب، مراسم عروسی­‌اش است و دعوتم می­‌کند. بی­‌آنکه لحظه­‌ای بیندیشم که چقدر کار دارم، قول می­‌دهم که حتما حضور یابم. آنقدر مرام برایم گذاشته بود که راهی جز این باقی نماند. و البته او هم انتظاری جز این نداشت. تنها همکلاسی­‌ای که دعوت کرده بود، من بودم و بس. زندگی مجردی، همینش خوب است. آدم خودت هستی. هر وقت خواستی، شلوارت را می­‌پوشی و راه می­‌افتی. تازه، اگر تنها و به دور از پدر و مادرت زندگی کنی، دیگر نیازی نیست به کسی خبر بدهی. (و البته خطراتی هم دارد. گاهی اوقات به این می­‌اندیشم که اگر بلایی سرم بیاید، هیچکس سراغی ازم نخواهد گرفت. نهایتا ممکن است خانواده در طی تماسهای هفتگی­‌شان نگران شوند). بهرحال، کارهای خرده­‌ام را انجام دادم و بعدازظهر جمعه، راه افتادم. با صورتی که پس از چندین سال، کامل تراشیده بودمش. قیافه­‌ام آنچنان دگرگون شد که یکی از دانشجویان که در سطح شهر نور دیدم، مرا نشناخت. رفتم میدان هزارسنگر آمل و از آنجا با یک خودرو عبوری، رفتم به سوی تهران. راننده­‌اش توی کار خرید و فروش زمین و املاک بود. از شغلم پرسید؛ پاسخ دادم: «کارهای پژوهشی». گیر سه­‌پیچ داد که در کنار سایر کارهایم، برایش مشتری زمین گیر بیاورم تا پورسانت نصیبم شود. تا خود تهران با هم کل­‌کل می­‌کردیم. آخرش زیر بار نرفتم. گشتی توی خیابانهای تهران زدم و رفتم به پایانه مسافربری جنوب. بلیط شیراز گرفتم و سوار شدم. ساعت 9 شب سوار شدم و ساعت 9 صبح رسیدم به شیراز (بی­‌آنکه ساعتی بتوانم بخوابم. توی اتوبوس نمی­‌دانم چه مرگم می­‌شود. باید زل بزنم به روبرو، یا به بیرون شیشه پنجره تا برسیم. چقدر سفر با اتوبوس برایم زجرآور است. به­‌ویژه حالا که مدتی بود با خودرو شخصی­‌ام مسافرت می­‌کردم). پایانه «کار اندیش» پیاده شدم. عروسی را در تالار گرفته بودند و تا ساعت 8 شب که آغاز مراسم بود، فرصت داشتم. بازدید از روستای «کلستان» که گویا سرزمین اجدادی­‌ام بوده؛ بازدید از حافظیه و آرامگاه سعدی که بسیار بیش از حافظ دوستش می­‌دارم، برنامه اصلی­‌ام را تشکیل می­‌داد. اگر فرصتی اضافه می­‌آمد، از بازار وکیل و حمام­‌اش نیز دیدن می­‌کردم. در آغاز، برنامه­‌ام این بود که ابتدا به روستای کلستان بروم، و آنگاه به آرامگاه سعدی و حافظ. آدرس پرسیدم، راهنمایی­‌ام کردند که باید بروم به خیابان مدرس و از آنجا سوار تاکسی­‌هایی بشوم که به اردکان (استان فارس هم مانند استان یزد، شهر اردکان دارد) می­‌روند تا در میانه راه، در روستای کلستان پیاده شوم. هرچند بعد فهمیدم که این آدرس هم اشتباه بوده است.

واقعا ترجیح می­‌دهم این بخش را سانسور کنم. کار بسیار ابلهانه­‌ای کرده­‌ام که خودم هم هنوز باورم نمی­‌شود. اما خیالی نیست. پس بخوانید... . سوار یک خودرو پیکان درب و داغان شدم که مسیرش به خیابان مدرس می­‌خورد. یک جوان تقریبا 35 ساله هیکلی که به نظر می­‌آمد کمی تا قسمتی معتاد است. ایستگاه مدرس که پیاده شدم، پرسیدم کرایه­‌اش چقدر می­‌شود، گفت «300 تومان». یک اسکناس صد تومانی و یک دویست تومانی بهش دادم. همین که پیاده شدم، دویست تومانی را بهم برگرداند و گفت: «گوشه ندارد». اسکناس را گرفتم و تعجب کردم که چرا متوجه نشده بودم گوشه ندارد. یک پانصد تومانی بهش دادم که چون چسبی بود، آنرا نیز نپذیرفت. دست کردم توی جیبم و اسکناسهای هزار تومانی را در آوردم. گفت: «چقدر پول خرد داری! پنج تا از آن هزار تومانی­‌ها را بده و این اسکناس پنج هزار تومانی را بگیر». یک اسکناس پنج هزار تومانی از جیبش درآورد و من هم پنج تا هزار تومانی بهش دادم. اما پیش از آنکه اسکناس پنج هزار تومانی را از او بگیرم، پایش را گذاشت روی گاز و در رفت! به همین سادگی کلاه سرم گذاشت. تنها کاری که از دستم برآمد این بود که شماره­‌اش را بردارم. هنوز از آن پلاک قدیمی­‌ها بود: (98825- تهران ؟) متأسفانه حرف آخرش را که بعد از نام شهر قرار گرفته بود، نتوانستم بخوانم. دو تا راننده تاکسی همانجا ایستاده بودند و صحنه را دیدند. وقتی ماجرا را فهمیدند، یکی­‌شان درب تاکسی­‌اش را قفل کرد و سوار تاکسی دوستش شد و مرا هم سوار کردند تا به دنبالش برویم. یک لحظه شک کردم که نکند دست­شان توی هم باشد. اما چون تاکسی ویژه همان خط بودند، کمی اطمینان کردم و سوار شدم. گر گرفته بودم. شک نداشتم که اگر پیدایش می­‌کردیم، بی­‌مقدمه می­‌زدم توی گوش­‌اش. اما خب، پیدایش نکردیم و دست از پا درازتر، برگشتیم. آن راننده­‌ها هم هیچی کرایه ازم نگرفتند. فقط می­‌گفتند که راننده پیکان را چند باری توی همین مسیر دیده­‌اند و مطمئن بودند که باز هم می­‌بینندش. خودشان قول دادند که اگر دیدندش، ترتیبش را بدهند! وقتی بیشتر فکر کردم، متوجه شدم که خودش به محض دریافت دویست تومانی، گوشه­‌اش را پاره کرده بود تا بتواند نقشه­‌اش را عملی کند؛ که کرد! همان موقع حسام زنگ زد. متوجه شدم که تالار عروسی با روستای کلستان نزدیک هم­‌اند و بنابراین بهتر است بازدید از آن روستا را بگذارم برای عصر هنگام، و پیش از مراسم عروسی. پس سوار تاکسی شده و رفتم به سوی آرامگاه سعدی. البته با مرکز فوریتهای پلیس 110 هم تماس گرفتم. اما دیدم روند کار خیلی طولانی می­‌شود و من که تصمیم داشتم شب یا دست­‌بالا، فردا برگردم، باید همه این مدت را صرف این کار می­‌کردم. فقط دو مأمور آمدند و صورت‌جلسه­‌ای نوشتند مبنی بر اینکه دیگر شکایتی ندارم و رفتند. وارد باغ دل‌گشایی شدم که آرامگاه شیخ اجل، سعدی واقعا شیرین­‌سخن آنجا قرار داشت.

سعدی را واقعا دوست می­‌دارم. بسیار بیشتر از حافظ و مولانا. هم غزلیاتش را، و هم به ویژه گلستانش را با آن نثر آهنگین. به جز گلستان، تنها نوشته­‌هایی که به دلیل آهنگشان بسیار مورد علاقه­‌ام هستند، برخی از کتب و مقالات دکتر سروش است. سعدی البته بخشی از کلیاتش را به هزلیات و رکیکیات اختصاص داده بود که در چاپ کلیات، حذف شده­‌اند. به آرامگاه سعدی بدرود گفتم تا درودی نیز به حافظ بفرستم.

بازار فال­‌گیری در کنار حافظیه گرم بود. من نیز به یکی از دوستان که گمان می­‌کردم از تفأل خوشش می­آید زنگ زده و پس از آنکه تلفنی نیت کرد، فالش را گرفتم. تازه ساعت 1 بعدازظهر شده بود. پس وقت داشتم و این بود که از آنجا به بازار وکیل رفتم. بازاری سرپوشیده با حجره­‌های بسیار. و البته فالوده فروشی­‌هایی که جای­‌تان خالی! بازدیدی هم از حمام وکیل داشتم که حالا موزه صنایع دستی دست­باف شده است.

تا سر و ته بازار را به هم بیاورم، ساعت 3 شد. عجیب بود که همه رستورانها و اغذیه­‌فروشی‌های شهر، در این ساعت تعطیل کرده بودند. به زحمت یک جگرکی پیدا کردم تا از دعوای بین روده­‌ها جلوگیری به عمل آورم. ساعت 4 بعدازظهر و در اوج گرما، راه افتادم به سوی روستای «کلستان». پدرم که هشتاد و اندی سال دارد (و عمرش دراز باد!) همیشه می­‌گفت که از بزرگترهایش شنیده که اجداد ما حدود 30 -120 سال پیش از روستایی به نام «کِلِسّون» (Kelessun) در استان فارس کوچ کرده­‌اند. اما خودش هیچی درباره این روستا نمی‌دانست. خیلی دوست داشتم بدانم این کلسون کجاست. در دوره دانشجویی، آنقدر از بچه­‌های استان فارس درباره این روستا پرسیدم تا بالاخره فهمیدم «کلستان»، روستایی است بین شیراز و اردکان. در 25 کیلومتری شمال غربی شیراز. چون مصمم بودم حتما ریشه­‌مان را در بیاورم!، بازدید از این روستا را گذاشته بودم برای این سفر. روستایی است با تقریبا 3.000 نفر جمعیت واقع شده در بین دو رشته کوه کم­‌ارتفاع، در جنوب و کنار جاده شیراز به اردکان. چون هنوز هوا داغ بود (جای­‌تان خالی؛ یک چیزی به­‌تان می­‌گویم و یک چیزی می­‌شنوید) پرنده توی روستا پر نمی­‌زد.

همینطور که در کوچه­‌های روستا قدم می­‌زدم، مردی تقریبا 40 ساله از خانه­‌اش آمد بیرون تا سوار خودرو اش شود، پریدم جلویش و باب گفتگو را آغاز کردم. درباره تاریخچه این روستا و اینکه مردمانش از کجا آمده­‌اند و کدام ریش­‌سفیدی را می­‌شناسد که با تاریخ آن به خوبی آشنا باشد. متوجه شدم که یکی از اهالی آبادی، کتابی نوشته است درباره کلستان که می­‌توانم آنرا از سوپر مارکت روستا تهیه کنم. سوپر مارکتی که در کنار مسجد روستا قرار داشت. راه افتادم بدان­سو. کوچه­‌های روستا، عموما خاکی بودند و خانه­‌ها بیشترشان با سنگ و سیمان، تعدادی همچنان خشت و گلی، و تعدادی هم نوساز و آجری بودند. اما روی بام بیشترشان (بدون توجه به نوع و مصالح معماری) می­‌شد دیش­‌های ماهواره را دید.

شاید به همین خاطر بود که روی برخی از دیوارها، شعارهای سیاسی مربوط به وقایع پس از انتخابات دوره دهم ریاست­ جمهوری نوشته شده بود. البته اگر روستا از بسیاری امکانات بی­‌نصیب بود، در عوض­‌اش یک حسینیه شیک و نوساز داشت که هیچ با معماری روستا همخوان نبود.

وارد سوپر مارکت شدم و کتاب مورد نظر را خریدم. ضمن آنکه شروع کردم به صحبت با فروشنده درباره کتاب، نویسنده­‌اش، اهالی و... . وقتی علت این همه کنجکاوی­‌ام را جویا شد و ماجرا را فهمید، برایش خیلی جالب بود. کلی با هم صحبت کردیم. وقتی باهاش راحت و خودمانی شدم، درباره اینکه چرا اهالی این روستا به قاچاقچی بودن معروف­‌اند نیز پرسیدم. می­‌گفت تا چند سال پیش، روستا حتی از داشتن آب آشامیدنی سالم نیز محروم بود. آب کشاورزی نیز کم بود و همین باعث شد که بسیاری از اهالی در گذشته، به قاچاق مواد مخدر و اسلحه روی بیاورند. اما اکنون بسیاری از روستاهای اطراف هستند که گوی سبقت را از «کلسّونی­ها» ربوده­‌اند؛ اما نام کلسّون بد در رفته است. از فروشگاه که آمدم بیرون، کم­‌کم اهالی را می­‌شد در سایه­‌های دیوارها دید که تک نفره یا دو سه نفره نشسته­‌اند. با چند نفر از اهالی نیز صحبت کردم. اما هیچ کدام­‌شان درباره اینکه کسانی از این روستا در گذشته به جاهای دیگر کوچ کرده باشند، چیزی نمی­‌دانستند. به سوی دیگر جاده شیراز- اردکان (یعنی ضلع شمالی آن) رفته و از قبرستانش دیدن کردم. سنگ قبرهای قدیمی بسیاری در آنجا بود. قدیمی­‌ترین­‌شان تاریخ 1264 هـ .ق داشت.

بر روی بسیاری از سنگ قبرها، تصاویر مردان جوانی که بی­‌شباهت به شاهزاده­‌های قاجار نبودند، دیده می‌شد. چون هنوز وقت بود، همانجا بر روی سنگ قبری که در زیر سایه درختی قرار داشت، نشستم و شروع کردم به خواندن کتاب تاریخ کلستان. بر اساس مستندات کتاب که بر پایه گفته­‌های دو پیرمرد اهل آبادی گردآوری شده بود، اهالی این روستا حدود 200 سال پیش از جاهای مختلفی چون بویر احمد، بیضاء و دیگر روستاهای اطراف شیراز به این منطقه آمده بودند. با پذیرش این فرض، بنابراین باید دید اگر اجداد ما از این روستا به جاهای دیگر کوچ کرده­‌اند، پیش از کوچ، خودشان از کجا آمده بودند. به‌هرحال این معما همچنان ناگشوده باقی ماند.

ساعت 7 به سوی تالار حرکت کردم که تقریبا در همان نزدیکی­‌ها بود. چون مراسم از 8:30 آغاز می­‌شد، هنوز کسی نیامده بود، جز رامین صفری اهل آبادان و ساکن تهران (پیراهن سبز سمت چپ). او هم از دوستان هم دانشگاهی­‌مان (و نه همکلاسی­‌مان) بود. با حسام خیلی رفیق بود. با من جز سلام و علیکی خودمانی، ارتباطی نداشت. حسام به جز او، دو دوست دانشگاهی دیگر که اهل فارس بودند را نیز دعوت کرده بود: مجید قره­‌گوزلو (در کنار من) و مسلم فولاد (بین مجید و رامین) که هر دو نفرشان حقوق خوانده و اکنون در شیراز وکیل­‌اند. چون تحمل سر و صدا را نداشتم، بیشتر زمان را می­‌رفتم توی کوچه باغهای اطراف قدم می­‌زدم. تا اینکه حدود ساعت 10 شب، خود حسام هم آمد در جمع­‌مان.

کمی با هم گفتگو کردیم و بعد هم که او را به زور بردند وسط تا برقصد، او هم ما را با خودش برد. البته که به زور. هرچقدر خواهش کردم که "بابا بی‌خیال. خدایی‌اش بلد نیستم!" اما کو گوش شنوا؟ خدای من! رقصیدن چقدر کار سخت و هنر بزرگی است! هی دست چپ­‌ات را ببری بالا و پشت مبارک را قر بدهی و دست راست‌ات را با پای نمی­‌دانم چپ یا راست اینجور اینجوری تکان بدهی و دوباره گردنت را و سرت را و کمرت را و باسن­‌ات را و پایت را و... . خلاصه، دست­‌افشانی و پای­‌کوبی هم به پایان رسید و پس از صرف شام و جمع کردن پاتختی، خداحافظی کردم تا بروم پایانه شیراز و برگشت به سوی مازندران. اما مجید گیر سه­‌پیچ داد و همراه او و دیگر دوستان، به خانه­‌اش رفتیم. تنها فرد متأهل این جمع بود که البته به دلیل بارداری خانمش که نزد مادرش به سر می­‌برد، اکنون خانه­‌اش خالی بود. همین که رسیدیم، من که شب گذشته توی اتوبوس نتوانسته بودم چشم­هایم را بر هم بگذارم، گرفتم تخت خوابیدم.

فردا صبح، صبحانه را که خوردیم، من و رامین می­‌خواستیم برگردیم. رامین برنامه­‌اش مشخص نبود و در هر ساعت، چند بار تصمیم­‌اش عوض می­‌شد. مجید ما را تا پایانه کار اندیش رساند. من می­‌خواستم بروم تخت جمشید را زیارت کنم. رامین هم به یک‌باره تصمیم گرفت با من بیاید. با سواری­‌های مرودشت، به آنجا رفتیم و از آنجا هم با سواری­‌های دیگر، خود را به تخت جمشید رساندیم. مگر می­‌شود شیراز رفت و تخت جمشید را نادیده گرفت؟ گیرم که عده­‌ای از مزدوران بخواهند تاریخ ایران پیش از اسلام را پاک کنند؛ این آیا شدنی است؟ هرگز! هرگز! بی­‌تردید کسانی که اصالت خویش را به آخوری فروخته­‌اند، نخواهند توانست تاریخ سرزمین مادری­‌مان را دگرگونه نشان دهند. خوب به یاد دارم آخرین باری که به تخت جمشید آمده بودم. اردیبهشت سال 1376 بود و من، با لباس بسیجی وارد این مکان مقدس شدم. آن موقع، برای مانوری نظامی به بوشهر رفته بودیم و سر راه برگشت، از تخت جمشید هم بازدید کردیم (خودمانیم ها؛ پیر شدیم رفت. آن موقع، خیلی از شماها یا عروسک­‌بازی می­‌کردید یا با ماشین­های پلاستیکی­‌تان، قان­‌قان­‌بازی!). البته همان موقع­‌ها هم حس­‌ام به تاریخ ایران باستان، افتخارآمیز بود. با ولعی که در چشمان و قلبم بود، گوشه گوشه این بنای سترگ را سرکشی کردم. سنگ­ها و ستونهایش را عاشقانه در آغوش کشیدم.

 

خود را بسان سربازان پارسی پنداشتم و در جایگاه­‌شان ایستادم.

 

آه خدایا! چندان بی­‌ربط نمی­‌گویند هم­‌میهنان که «چه بودیم و چه شدیم؟!». گرچه دلم نمی­‌آمد، اما با این پیکره زخم­‌خورده تاریخ­مان، بدرود گفتم و بازگشتیم به سوی شیراز. بلیط آمل گرفتم و 19 ساعت راه را در اتوبوس، گذارندم (و این یعنی فاجعه) تا امروز ساعت 10 صبح که رسیدم به خانه­‌ام در نور.


مطالب مشابه :


تشریفات شاهکار شیراز

کلیه امور تشریفاتی از قبیل برگزاری مراسم های عقد، عروسی تالار ( هزینه ورودی) در در شیراز




گزارشی از هزینه های برگزاری مراسم عروسی در تهران

دیگر کف انتظار زوج ها، اوج انتظار زوج های دو دهه قبل یعنی برگزاری عروسی در تالار یا همان




هتل باغ مشیر الممالک بزرگترین هتل سنتی یزد

، با پیشرفته‌ترین امكانات صوتی ، تصویری و رستورانی مجاور سالن و تالار . هتل در شیراز.




تالار گفتمان

دعوت كنيم تا در تالار ولی شیراز مشغول به تحصیل طاهری این عکس عروسی عشایری




سفر به سرزمین اجدادی

متوجه شدم که تالار عروسی با روستای کلستان روستایی است بین شیراز و اردکان. در 25




اسفند

و میکاپ 2014 ، لباس عروس مدل 2014 ، تالار عروسی سالن کاروان عروسی در شیراز




مرکز خرید۲۶ طبقه در ضلع جنوبی میدان شهید فهمیده تبریز

مرکز خرید۲۶ طبقه در ضلع جنوبی میدان شهید شهری در کنار کلانشهر شیراز. تالار عروسی سه




بعد از عروسی... ماه عسل

عروس و عروسی باغ و تالار اگرچه اماکن دیدنی همیشه در شیراز منتظر شما هستند اما شیراز




عروسی های پیکان در سال 91

و 14 تیر ماه شب نیمه شعبان هم عروسی دختر هاشم در در تالار در جاده اصفهان شیراز




گروه لیان؛ غیبت در تهران، استقبال در شیراز

گروه لیان در تالار حافظ شیراز مورد موسیقی فجر در شیراز به صحنه می عروسی غم *آلبوم




برچسب :