پست هشتم رمان شماره تلفنت رو دارم

فصل سی و چهارم:آنگورا به نل اجازه داد بالش را تکان دهد و صاف و صوف کند و خرده نانها را از روی ملافه پایین بریزد."متشکرم."نل در حالی که پاکتی سفید را بالا گرفته بود،گفت:"برات یه چیزی آوردم.دونات ژله ای و شیر."آنگورا لبخندی زد.شاید قضاوتش در مورد دکتر اونی اشتباه بود،چون خیال می کرد این زن از او خوشش نمی آید."متشکرم.غذای اینجا که افتضاحه."نل یک دونات به دست او داد،سر پاکت شیر را باز کرد و گفت:"شروع کن.بخور.من قبلاَ یکی خوردم."آنگورا به پیامی که هنوز از بلندگو پخش می شد،اخمی کرد و گفت:"اگه جایی آتیش نگرفته،پس چرا این آژیر رو خاموش نمی کنن؟""شاید باید صبر کنن تا آتش نشانی بیاد و دوباره اونو تنظیم کنه."آنگورا گازی به دونات زد.شاه خوراکیها.البته از نظر آنگورا.دی حتی اجازه نمی داد پای دونات به خانه برسد.اوه،شیر پرچرب.به به.او جرعه ای بزرگنوشید و قیافه اش در هم رفت.""این شیر چقدر بدمزه س."نل به او اطمینان داد."تازه س.همین الان خریدمش.""اوه،من همیشه شیر بدون چربی خورده م."نل تایید کرد."پس همین دلیله."آنگورا گازی دیگر به دونات زد و یک قلپ هم شیر خورد و گفت:"رکسان هم گفت میاد اینجا.""متاسفم که نمی تونم اونو ببینم.نمی تونم زیاد بمونم."یکدفعه به نظر رسید نل غمگین شد.گفت:"من خیلی به فکر اونم."سپس ایستاد،دستهایش را از پشت سر هم قفل کرد و در حالی که در اتاق قدم می زد،گفت:"شنیدم یه مشت دروغ در مورد دکتر کارل سیگر این ور و اون ور پخش کردی."آنگورا از جویدن دست کشید و با دهان پر گفت:"ها؟""مایک بروان می گفت تو به پلیس گفتی با کارل توی دفترش رابطه داشتی؟"آنگورا دونات را قورت داد و سعی کرد حرف بزند،اما گلویش خشک شده بود و می سوخت.یک جرعه ی دیگر شیر خورد.سپس سرش را عقب برد و گفت:"من دروغ نگفتم.اون کارو...کردیم."نل با صدایی آرام گفت:"ای حرومزاده ی شکم پرست.تو دروغ میگی."آنگورا مطمئن نبود درست شنیده است،چون انگار حالش طوری دیگر بود.در سرش احساسی ناجور داشت و شکمش هم می سوخت.هم از بیرون،هم از درون." و اون گفت تو دیدی که کارل در شب تصادف تامی پالن بسرعت دور شده."آنگورا در حالی که شکمش را محکم گرفته بودو به خود می پیچید،ناله کنان گفت:"من...دیدم...""اینم دو تا دروغ آنگورا.ماشین کارل دست من بود.من اون سلیطه رو توی خیابون دیدم و زیرش گرفتم."سپس خندید و گفت:"نه تنها سرعت ماشین رو کم نکردم،در واقع گاز هم دادم.اون حامله بود.می دونستی؟می گفت اون بچه مال کارله.اما اونم دروغگو بود."نل جلو آمد و دست آنگورا را بلند کرد.سپس چند نصفه کپسول را با دستان دستکش پوشش کف دست آنگورا گذاشت و دست او را مشت کرد.آنگورا ننتوانست در برابر او مقاومت کند.انگار اختیار اعضای بدنش را در دست نداشت و همان طور به نل نگاه کرد که دست او را به طرف میز سینی مانند برد و گذاشت کپسولهای خالی که حالا جای انگشتان آنگورا روی آن بود،کنار پاکت شیر ریخته شود."آنگورا،اینها رازهای کوچکی بین من و توئه که اونا رو با خودت به گور می بری.زیاد هم طول نمی کشه تا قرصهایی که توی شیر ریخته بودم،اثر کنه."به نظر می رسید زبان آنگورا تمام فضای دهانش را اشغال کرده است.نمی توانست حرف بزند،اما کلمه به کلمه حرفهای آن زن روانی را شنید.نل خندید و گفت:"خیال می کردم اونا تو رو زندانی می کنن.من اون کشاورز نفهم رو که خیال می کنه کار کشته ترین وکیل دنیاس،واسه تو انتخاب کردم.و اون همه چی رو به من گفت چون خیال می کرد من سعی دارم به تو کمک کنم.گمانم این هالوی بدبخت عاشق تو شده."آنگورا نجواکنان گفت:"کمکم...کن."نل خندید."اوه،فقط من اینجام.راستی،تو به این معروف شدی که تزلزل روحی داری.می دونستی توی خونواده ی شما سابقه ی شیزوفرنی وجود داشته؟ارثی هم هست."او دوباره خندید."اما من گریز زدم.آنگورا.تو افسرده بودی،چون داماد تو رو قال گذاشته بود.بعد هم کارهایی که با کارل کردی و عمل جراحی،حسابی داغونت کرد.و به قدری افسرده شده بودی که خودت رو با قرصهایی که از خونه من کش رفته بودی،کشتی.وقتی رفتم پیش خواهرم،به اش گفتم یه نفر از داروهای من برداشته."نل آهی کشید و گفت:"بنابراین همان طور که می بینی،همه براحتی باور می کنن که تو خودت رو باخته بودی و از زندگی دست کشیدی."آنگورا سعی می کرد خوابش نبرد.در این چند روز،این سومین بار بود که خیال می کرد دارد می میرد.و دی همیشه می گفت تا سه نشه،بازی نشه!فرشته نگهبان مقتدرش کجا بود؟اوه،خدایا،این دفعه دیگر کارش ساخته بود و دونات ژله ای بود که او را به کشتن داده بود.
فصل سی و پنجم:رکسان در راهروی بیمارستان می دوید.به دنبال اتاق آنگورا می گشت.با اینکه هیچ دودی ددیده نمی شد،بوی زننده ی آن در این بخش بیشتر از همه جا به مشام می رسیدوکپیسترانو پشت سر رکسان بود و دو نگهبان بیمارستان هم به دنبال او.رکسان که هشت طبقه را از راه پله بالا دویده و دیگر نفسش بند آمده بود،داد زد:"پیداش کردم."و بر چسب زرد رنگ را که روی آن نوشته شده بود اتاق تخلیه شده است،کنار زد و دستگیره را چرخاند."در قفله."سعی کرد از شیشه ی مشبک کنار در نگاه کند،اما چیزی پیدا نبود.کپیسترانو تمام هیکل نیرومندش را به در کوفت،اما در از جا تکان نخورد.دستش را مشت کرد و آستین پیراهنش را پایین کشید و روی مشتش را پوشاند.سپس محکم به شیشه ضربه زد و به داخل نگاه کرد.گفت:"آنگورا اونجاس.خودش تنها."از پنجره داخل شد و در را باز کرد.رکسان سراسیمه وارد اتاق شد.آنگورا رنگ به رو نداشت و در کنارش یک پاکت شیر و یک دونات و مشتی کپسول باز شده بود.رکسان رو به نگهبان فریاد زد:"دکتر رو خبر کنین."بهش بگین به او دارو خورانده شده،یا شاید هم مسموم شده."کپیسترانو گفت:"تو همینجا بمون.من میرم دنبال اونی بگردم."اما او درست پشت سرش بود.کپیسترانو بی سیم یکی از نگهبانان را قرض گرفت و در جیب کاپشن گرمکنش گذاشت.سپس همین طور که به سمت پایین راهرو می دوید و به اتاقها سرک می کشید،کارتی از جیبش در آورد و با تلفن همراهش شماره ای گرفت."من کارآگاه کپیسترانو هستم.از پلیس بیلوکسی.یه مورد اضطراری در بیمارستان هولی کراس پیش اومده که احتمالاَ سعی در قتل بوده.مظنون دکتر اونیه.زنی سفید پوست،حدود پنچ ساله،قد 160،وزن حدود 49 کیلو.مظنون احتمالاَ پیاده از بیمارستان خارج شده.لطفاَ به کارآگاه وارنر و کارآگاه جفی اطلاع بدین.آنان یکی از منابع دود را پیدا کردند.سطلی پر از ملافه در کمد اتاق لوازم بیمارستانی که ملافه شعله ور بود.کارآگاه با بی سیم به نگهبانان خبر داد و در را بست.احتمالاَ حریقی مشابه در سرتاسر ساختمان وجو داشت.آنان به ترتیب تمام اتاقها را نگاه کردند و بعد به طبقه ی پایین رفتند.اما رکسان می ترسید مدت زمان زیادی از رفتن نل گذشته باشد.در طبقه ی هفتم،صدای خرخری ناجور به گوشش رسید که سرفه هم به دنبال داشت.معلوم بود دود ناشی از آتشی که نل به پا کرده بود،از تحمل او خارج بوده است.رکسان سقلمه ای به کپیسترانو زد و به توالت زنانه اشاره کرد.کپیسترانو با بی سیم با نگهبانی تماس گرفت و گفت پلیس را خبر کنند.سپس هفت تیرش را بیرون آورد،که باعث شد اشک در چشمان رکسان حلقه بزند.سپس به رکسان اشاره کرد مراقب باشد و خودش آهعسته به داخل خزید."دکتر اونی،من کارآگاه کپیسترانو هستم.رکسان هم اینجاس.بیا بیرون.باهم مشکل رو حل می کنیم."سپس از در فاصله گرفت.چند ثانیه بعد،نل با چشمانی سرخ و رنگ کبود بیرون آمد.دستش را روی دهانش گذاشته بود و بشدت سرفه می کرد،به طوری که تمام بدنش می لرزید.نفسش بالا نمی آمد.انگشت استخوانی اش را به طرف رکسان تکان داد و گفت:"سعی کردن ازت حمایت کنم.من عاشق کارل بودم.اما وقتی تو رو ازش دور کردم،در واقع داشتم ازت حمایت می کردم."رکسان بزحمت آب دهانش را قورت داد.قادر نبود زنی را که با نگاهی وحشی پیش روی خود می دید،با حالتی که نل به عنوان مربی اش داشت،تطبیق دهد."تمام اون سالها...تو قصه به هم می بافتی که دارن از کارل بازجویی می کنن،چون می دونستی من مجبور می شم برم.""بله.اون دیوانه وار عاشق تو بود،اما من می دونستم اون تغییر نمی کنه.اون مرد برای هر دختر خوشگلی که سر راهش قرار می گرفت،دندون تیز می کرد."رکسان به کپیسترانو نگاهی انداخت که حالتی به خود گرفته بود انگار از او می خواست نل را به حرف زدن وا دارد."تو مطمئن بودی اگه من از ساوت بند برم،اون دنبالم نمیاد؟""نه.مطمئن نبودم.اما به اش گفتم اگه از تو دست نکشه،به همه میگم تامی پالن ازش حامله بوده."رکسان چند بار پلکی زد.حالا یک تکه ی دیگر پازل جور شده بود.او به آرامی پرسید:"تو تامی رو کشتی،مگه نه؟"نل لبخندی زد."تو از کارل هم باهوش تری.""اون خبر نداشت.آنگورا به اش گفت."نل دوباره به سرفه افتاد و به در تکیه داد.رکسان می خواست جلو برود اما کپیسترانو دستش را بالا کرد و گفت:"می خوای بنشینی،خانم؟"نفس بعدی،سینه ی اسختوانی و نحیف او را باز کرد.سرش را تکان داد و گفت:"نه.می خوام قبل از اینکه بیان منو ببرن،حرفهامو بزنم."سپس آب دهانش را قورت داد،دهانش را با پشت دست پاک کرد و گفت:"کارل همون شبی که آنگورا توی خونه ش بود،به من زنگ زد.گفت اگه به کسی بگم پالن حامله بوده،اون می تونه ثابت کنه که من پالن رو کشتم.اون گفت هنوز عاشق توئه،رکسان.و گفت دیگه من نمی تونم مانعش بشم که با تو رابطه برقرار نکنه."چه آشکار سازی تلخ و شیرینی.رکسان گفت:"پس تو فرانک رو با دستمال گردنی که از اتاق من برداشته بوی،فرستادی سراغ اون؟"نل صدایی حاکی از ندامت از خود در آورد و گفت:"بله،اما این طوری اوضاع خراب شد.من به فرانک گفتم اگه لطفی در حقم بکنه،می تونم از محل اختفای ملیسا سر در بیارم."وقتی رکسان فهمید نل می خواسته محل اختفای زنی را فاش کند که به سازمانی پناه آورده بود که او خود موسس آن بود،احساس کرد دهانش تلخ شده است."قرار بود اون احمق صحنه رو طوری جلوه بده که آنگورا قاتل جلوه کنه.بعداَ فرانک گفت دستمال گردن همونجا توی کتابخونه بوده و اون خیال کرده مال آنگوراس،دلم می خواست فرانک رو برای اینکه تو رو مقصر جلوه داده بود،بکشم."رکسان زیر لب گفت:"مارل توی همون رستورانی بود که ما اونجا شام خوردیم.پس حتماَ من دستمال گردنم رو اونجا جا گذاشته بودم و کارل پیداش کرده."لبخند نل غمگین بود.گفت:"به تداخل غیر قابل پیش بینی."کپیسترانو پرسید:"چطوری با کیپ آشنا شدی؟""الیز در بیلوکسی باهاش رابطه داشت."رکسان زبانش را روی لبانش کشید و گفت:"الیز مرده.می دونستی؟"لبخند نل با سرفه ی شدید همراه بود.گفت:"اوه،بله.می دونم.وقتی اون دانشجو بود،من و اون خیلی به هم نزدیک بودیم.کارل تقریباَ الیز رو هم به تباهی کشوند و من اونو زیر بال و پر گرفتم.به قدری لطمه ی روحی خورده بود که دیگه تاب تحمل هیچ نوعی سرخوردگی رو نداشت.سالهای سال،هر وقت با برحرانی روبرو بود،با من تماس می گرفت و من سعی می کردم کمکش کنم.بالاخره هم براش کار پیدا کردم."رکسان فوری شستش خبردار شد و گفت:"پس تو اونو به بیلوکسی فرستادی."نل سرش را به نشانه ی تایید تکان داد."وقتی عکس تو در خبرنامه ی ماهیانه دانشگاه چاپ شد،بوضوع می دیدم که کارل برات بی تاب شده.به من گفت دست از سرش بردارم.می خواست دوباره تو رو ببینه."نل لبخندی غمگین زد و ادامه داد:"به اش گفتم امکان نداره.گفتم تو هنوز خارج از محدوده ای.اون با شرارتهاش زنهای زییادی رو به تباهی کشونده بود،از جمله خود من."رکسان آنچه را می شنید،باور نمی کرد.گفت:"پس تو الیز رو فرستادی جاسوسی منو بکنه.""تو متوجه نیستی.سعی کردم ازت حمایت کنم."لب پایینی نل لرزید و گفت:"من هرگز بچه نداشته م،رکسان.تو مثل دخترم می مونی."رکسان آرواره اش را منقبض کرده بود تا مانع بقروز احساساتش شود.عشق نل بسیار پیچیده و درک ناپذیر بود."خوب،الیز رو چرا کشتی؟""قصد این کارو نداشتم،اما به حرفهایی که پای تلفن به تو زد،گوش دادم.رفتم دیدنش و خواستم دهنش رو ببنده. و اون بابت حق السکوت از من قرص خواست.اگه بیشتر از یه قرص نمی خورد،به اش آسیببی نمی رسوند."اما هر کسی که الیز را می شناخت،می دانست یک قرص دردی از او دوا نمی کند.رکسان حسابی عصبانی شده بود.نجواکنان گفت:"اما بهتر بود آنگورا زنده می موند.اون این وسط هیچ گناهی نداشت."ناگهان چهره ی همچون روح نل پر از بدخواهی شد و گفت:"برای خاطر اون بود که کجبور شدم کارل رو بکشم."سپس چشمانش را تنگ کرد و گفت:"و بالاخره از راز کوچولوی شما هم سر در آوردم.چطور می تونی بگی اون گناهی نداشت؟"ضربان قلب رکسان شدت گرفت.نل گفت:"مدتی طول کشید تا بفهمم.وقتی خونه ی خواهرم بودم،راجع به حرفهایی که تامی راجع به کلاه گیس زرد زده بود،فکر کردم و همه چی برام روشن شد.بررسی کردم و دیدم جور در میاد."در خروجی باز شد و کارآگاه جفی و دو پلیس شخصی پوش،و همه سلاح به دست ،وارد شدند.کپیسترانو گفت:"اوضاع روبراهه.دکتر اونی دیگه نمی تونه دردسر بیشتر درست کنه."سپس به نل نگاه کرد و گفت:"مگه نه؟"نل دستش را تکان داد و سرفه اش گرفت،و این بار آن قدر سرفه کرد تا خون بالا آورد و با چشمانی اشک آلود به رکسان گفت:"من دارم می میرم.""چی؟""سرطان ریه.دکترها گفتن تا سه ماه دیگه بیشتر زنده نمی مونم."رکسان بازویش را از دست کپیسترانو بیرون کشید و به سوی نل رفت.دقایقی طولانی آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و رکسان وانمود کرد او همان زنی است که هر دو دلشان می خواست باشد.جفی جلو آمد و گفت:"ما اونو از اینجا می بریم."رکسان دور شدن نل را که بسیار آهسته راه می رفت،تماشا کرد.سپس همان طور که به دیوار تیکه داده بود،زانوانش را خم کرد و نشست.آنچه پیش آمده بود،تمام نیروی او را گرفته بود.کپیسترانو با جفی گفتگو می کرد و تمام اعترافات نل را برایش می گفت.سپس از طریق بی سیم با کسی حرف زد و بالاخره پیش رکسان آمد و کنارش نشست."دختر عمه ت عزراییل رو جواب کرد."رکسان چشمانش را بست و به شکرانه ی اجابت دعایش نفسی کشید و گفت:"یعنی بالاخره این کابوس تموم شد؟"کپیسترانو لبهایش را به هم فشرد،سری تکان داد و گفت:"مگه اینکه تو بخوای اعتراضی بکنی."منظور کپیسترانو رازی بود که نل به آن اشاره کرده بود."نچ.برای امروز کافیه."رکسان بزحمت از جا بلند شد و روی پا ایستاد.کپیسترانو هم بلند شد.رکسان گفت:"نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم."کپیسترانو با نگاهی جدی در چشمان قهوه ای رنگش گفت:"چرا،می دونی."اما ذهن رکسان به قدری شلوغ بود که حوصاه ی مزه پرانی کپیسترانو را نداشت.گفت:"متاسفم،کارآگاه.خ یراتی نیست."سپس به طرف در خروجی به راه افتاد.
فصل سی و ششم:رکسان که صندلی چرخدار آنگورا را به طرف انتهای راهرو هل می داد،گفت:"اگه هنوز حالت خوب نشده،می تونیم یه روز دیگه سفرمون رو عقب بندازیم."آنگورا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:"نه.من حالم خوبه.دلم می خواد هر چه زودتر از این خراب شده خارج بشم و راه بیفتیم."او تاجی را که رکسان به اش داده بود،به سر داشت و یک شال پشمی آبی رنگ هم دور شانه اش انداخته بود.به نظر می رسید آدمی مشهور است که بیمارستان را ترک می کند.در حقیقت،از وقتی ماجرای خیانت و دغلکاری دکتر اونی در شهر پیچیده بود،آنگورا حسابی معروف شده بود.در ایستگاه پرستاری،همه برای او دست تکان می دادند."خداحافظ ، آنگورا."او با عشوه برای تمام حضار دست تکان می داد."خداحافظ.متشکرم.از تک تک شما متشکرم."رکسان او تا جلوی بیمارستان،جایی که گلدی آنجا پارک بود،برد.مایک بروان هم در آنجا منتظر بود.لباس کار به تن داشت و یک کلاه هم روی سرش بود،اما ظاهراَ به حمام رفته و حسابی خودش را کیسه کشیده بود،چون دیگر بو نمی داد.او به آنگورا لبخندی زد و چیزهایی را که در دست داشت،در هوا تکان داد.وقتی آنان نزدیک تر آمدند،به احترام آنگورا کلاهش را برداشت.سپس بی مقدمه یک دسته گل خود رو به طرف دستان او پرتاب کرد و گفت:"امروز صبح خودم اینا رو چیدم."بعد در حالی که با کلاهش و پاکت قهوه ای بزرگی که در دست داشت،بازی می کرد،گفت:"وقتی شیرها رو دوشیدم."آنگورا گفت:"شیر رو چی؟"و بینی خود را در گلها فرو برد.مایک گفت:"گاوها رو."و عینک خود را بالا داد و گفت:"و یکی دوتا بز.""نمی دونستم تو می تونی شیر بز بدوشی."مایک جدی شد و گفت:"البته که می تونم."سپس پاکتی را که همراه آورده بود و به نظر می رسید شیئی سخت در آن است،تکانی داد و گفت:"برات یه تیکه گوشت خوک آوردم."چشمانش آنگورا گرد شد."گوشت خوک؟"رکسان حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود.این مرد می خواست با آن هدیه وجهه ی خود را بالا ببرد.مایک گفت:"گوشت رو برات می ذارم توی ماشین."رکسان در کشویی ون را عقب کشید و مایک گوشت را کف اتومبیل پشت صندلیی گذاشت که رکسان پشتی آن را خوابانده و صندلی را برای رآنگورا به شکل تخت در آورده بود.روکش جدید صندلی،جای چاقوی فرانک کیپ...یا نل را می پوشاند.رکسان مطمئن نبود کدام یک از آنان این کار را کرده بودند.آیا الیز بود که به دستور نل به خانه ی او رفته و آن پیغام را روی کامپیوترش گذاشته بود؟اما نل آن موقع از این راز خبر نداشت.بنابراین انتخاب کلمه ی متقلب که باعث شده بود به رگ غیرت رکسان بربخورد،کاملاَ تصادفی بود.آیا تقصیر او آن قدر شدید بود؟این طور به نظر می رسید.مایک به آنگورا کمک کرد از روی صندلی چرخدار بلند شود و عملاَ او را بغل کرد و در ون روی صندلی نشاند و دورش را حسابی پوشاند.در حالی که تا حدودی از نفس افتاده بود،گفت:"مثل ملکه ها می مونی."و رکسان فهمید که این مرد حسابی دلش برای دختر عمه ی او رفته است.گل از گل آنگورا شکفت و گفت:"متشکرم،مایک."مایک گفت:"متاسفم که دکتر اونی از من بر علیه تو سوءاستفاده کرد."او به قدری تند تند حرف می زد که انگار تا چند لحظه ی دیگر همه ی حرفهاش از یادش می رود.آنگورا دستش را روی بازوی او زد و گفت:"تقصیر تو نبود.تو که از ماجرا خبر نداشتی.""به هر حال،از حالا به بعد فقط باید به کار کشاورزی بچسبم."آنگورا گفت:"ولی به نظر من،تو وکیل معرکه ای بودی."رکسان خوشحال بود که صداقت را در لحن کلام آنگورا می شنید.سپس آنگورا یقه ی مایک را گرفت،او را جلو کشید،بوسه ای بر گونه اش زد و گفت:"ممنونم که اون طوری برای خاطر من قد علم کردی."مایک از شدت خجالت سرخ شد و کلاهی را که در دستش بود،پشت و رو کرد.سپس کیفش را در آورد،کارتی از داخل آن بیرون کشید و گفت:"احتمالاَ هرگز دلت نمی خواد بیای این طرفها.اما اگه زمانی گذرت به اینجا افتاد،افتخار می کنم مزرعه م رو نشونت بدم."آنگورا کارت را گرفت،سری تکان داد و گفت:"منم افتخار می کنم اونجا رو ببینم.""خداحافظ،خانم."سپس مایک کلاهش را به سر گذاشت و قدم زنان به سوی وانت سفید رنگی رفت که در همان نزدیکی پارک شده بود.رکسان لبخندی زد و گفت:"حاضری؟"آنگورا سرش را بالا کرد و گفت:"آره.حاضرم.پیش به سوی خونه."رکسان در طرف آنگورا را بست.بعد خودش هم سوار شد و آیینه عقب را تنظیم کرد تا بتواند آنگورا را ببیند."چه سفری داشتیم!""راستش،رکسان،اصلاَ باورم نمی شه این قدر غم و غصه و ...شیطون صفت توی دنیا وجود داشته باشه.یا شاید هم می دونستم،اما تصور نمی کردم که گریبانگیر خودم بشه.""متاسفی که اومدی؟"آنگورا لحظه ای فکر کرد.بعد سری تکان داد و گفت:"نمی دونم چطوری توضیح بدم.با این اتفاقهایی که این یکی دو هفته اخیر افتاد،انگار تمام عمر نفسم رو توی سینه حبس کرده بودم تا یه چیزهایی برملا نشه."سپس آنگورا اخمی کرد و گفت:"البته اصلاَ روحم هم خبر نداشت به این فاجعه ختم می شه."بعد نگاهش رنگ غم به خود گرفت و گفت:"رکسان،حتی یه روز هم نمی شه در مورد معامله ای که کردیم،احساس بدی نداشته باشم."رکسان روی فرمان خم شد.ضربان قلبش شدت گرفته بود.گفت:"منم همین طور.""خیال می کنی این بلایی که سرمون اومد،به اون مربوط می شه؟""منظورت اینه که داریم تقاص پس میدیم؟نه.گمان نمی کنم این همه آدم صرفاَ واسه بیدار شدن وجدان ما مرده باشن.اما شاید بشه نکته ی مثبتی از توش بیرون کشید."آنگورا لب پایینی خود را گاز گرفت و گفت:"حالا کاری در این مورد می شه کرد؟"رکسان سرش را برگرداند تا بتواند رو در رو با او صحبت کند."اما همیشه می تونیم اقرار کنیم و حقیقت رو بگیم."خودش چند بار حتی گوشی عمومی را هم برداشته بود تا به عنوان ناشناس زنگ بزند و همه چیز را روی دایره بریزد.اما آنان به هم قول داده بودند سکوت کنند و به هر حال او سر قول خود مانده بود."اون وقت چی به سرمون میاد؟""گفتنش سخته.بد می شه مثل جنایتکارها متهم می شیم.""نگو تو رو خدا."رکسان آهی کشید و گفت:"حالا که امکانش نیست.اونم با این رسوایی و فضاحتی که برای دانشگاه پیش اومده و یه سری عواقب شخصی به دنبال داشته.""مادر که هرگز منو نمی بخشه.آبروی ترینتن هم میره و از شیکاگو هم دیگه خبری نیست."بعد آنگورا لبخندی کجکی زد و گفت:"اما زیاد هم مطمئن نیستم تمام اینها خیلی هم بد باشه.""تو نمی خوای به شیکاگو بری؟""نمی خوام با ترینتن عروسی کنم."رکسان اط صمیم قلب با او موافق بود،اما بروز نداد.آنگورا ادامه داد:"از بس به ساز این و اون رقصیدم،خسته شدم.گاهی آرزو می کنم مادرم دست اط سر کچلم برداره تا بتونم...همونی باشم که می خوام.ساده،چاق،خوشحال.می دونی...یه زندگی ساده با یک مرد خوب و چند تا بچه."آنگورا بغضش ترکید و ادامه داد:"به نظرم عاشق ما...مایک بروان شده م."هر دو بروی رکسان بالا پرید."چی؟""اون خیلی با من خوب بود.تا حالا ندیده بود مردی واسه خاطر من کلاهش رو برداره،به ام گل بده یا گوشت خوک."آنگورا بینی اش را بالا کشید و گفت:"مایک منو می خندونه و باعث می شه در مورد خودم احساس خوبی داشته باشم."تصور اینکه آنگورا همسر یک کشاورز چاقالوی اهل ایالات غرب میانه باشد،خنده دار به نظر می آمد.اما وقتی رکسان سعی کرد به نحوی قضیه را باهم جفت و جور کند،تصور آن...نه،هنوز هم بعید بود."آنگورا،هر کاری که خوشحالت می کنه،بکن.اما اصلاَ خوشم نمیاد از دست ترینتن و پدر و مادرت فرار کنی و نخوای با اونا روبرو بشی.""اوه،من می خوام باهاشون روبرو بشم.می خوام حقیقت رو به شون بگم و بعدش با ترینتن به هم بزنم.""ما می تونیم تا وقتی اینجا هستیم،این کارو بکنیم.اما باید هر دومون موافق باشیم."آنگورا گفت:"به نظر من،هر دومون موافقیم.تو نیستی؟"رکسان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد."آره.موافقم."با اینکه می توانست پدرش را در اوج ناامیدی مجسم کند،می توانست آرامش خاطر ناشی از وجدان راحت را هم مجسم کند.و گفت:"مطمئنی تصمیمت رو در این مورد گرفته ای؟""نه،اما این کارو می کنیم.خیال می کنی مایک بعد از اینکه همه چی رو بفهمه،بازم منو دوست داشته باشه؟""شک دارم."رکسان لبخندی زد،موتور را روشن کرد و به سمت محوطه ی دانشگاه به راه افتاد.دل توی دلش نبود و عضلات گردنش گرفته بود.گفت:"این همه چی رو عوض می کنه.می دونی که.""آره.می دونم."
فصل سی و هفتم:رکسان در اتاق نشیمن خانه ی پدرش دستانش را بالای پشتی صندلی پشت بلند و قدیمی تکیه داده بود.زانوانش بشدت می لرزید و دهانش حسابی خشک شده بود و نمی توانست حرف بزند.پدرش روی صندلی راحتی نشسته بود و برای تمرکز بر آن گفتگوی جدی،کمی خودش را به جلو خم کرده بود.گفت:"ادامه بده.ممکن نیست انقدرها هم بد باشه."رکسان نفسی عمیقی کشید و گفت:"بابا،وقتی من و آنگورا هجده ساله بودیم،با هم معامله ای کردیم.من به جای آنگورا امتحان ورودی دانشگاه نوتردام رو دادم."بعد بزحمت آب دهانش را قورت داد و گفت:"تمام اون سالها هم،هر وقت می ترسید در امتحانی مردود بشه،من به جاش امتحان می دادم."پدرش لحظه ای کوتاه چشمانش را بست و نیشخندی بر لبانش نقس بست.گفت:"در ازای چی؟""انقدر به پول می داد که بتونم شهریه م رو بدم.""مگه کمک هزینه نمی گرفتی؟""نه.نمره های دبیرستانم انقدر خوب نبود که واجد شرایط باشم."پدرش آهسته سری تکان داد.چشمانش گرد شده بود.باور نمی کرد."اما تو که توی دانشگاه بهترین نمره ها رو میاوردی و شاگردل اول بودی."رکسان از پشت صندلی به جلو آمد،روی آن نشست و گفت:"حسابی درس خوندم.می خواستم یه چیزی رو به خودم ثابت کنم.می خواستم بابت کاری که داشتم می کردم،خودمو تنبه کنم."دستان پدرش می لرزید،که قلب رکسان شکست،و گفت:"چطور این گارو می کردب؟استادها نمی فهمیدن یکی دیگه سر جلسه ی امتحانه؟"تا اینجا گفتگوهاشون به خنس خورده بود.رکسان آهی کشید و گفت:"همیشه همه می گفتن من و آنگورا خیلی به هم شباهت داریم و من...یک کلاه گیس داشتم که روزهای امتحان سرم می ذاشتم."رکسان به جلو خم شد و ادامه داد:"پدر،تمام مدت احساس عذاب وجدان می کردم.هنوز هم همین طور.دلم می خواست بعد از لیسانس،فوق لیسانس بگیرم اما بشدت احساس تقصیر و شرمندگی می کردم.درست انگار مدرکی که گرفته بودم،میوه ی درختی زهرآلود بود.""آره.همین طور هم بود."پدرش بلند شد و جلوی تلویزیون مدل قدیمی ایستاد و به حیاط نگاه کرد.و رکسان حدس زد پدرش برای خاطر او و بازگشتش به خانه بوده که حیاط را مرتب کرده بود.نور خورشید روی موهای کم پشت و شانه های خمیده پدرش افتاد. و بعد رکسان متوجه شد که شانه های لو می لرزد.پدرش در مراسم سوگواری ماد او گریه کرده بود.حالا ببین چطور در چهارشنبه ای آفتابی در اواخر اکتبر،اشک پدرش را در آورده بود.رکسان سعی کرد بر احساساتش غلبه کند.جلو رفت،پشت سر او ایستاد و دستش را روی شانه ای او گذاشت."پدر،کارم خلاف بوده،خیلی بد،و خیلی خیلی متاسفم که تو رو سرخورده کردم."پدرش بریده بریده گفت:"نه.من بودم که تو رو سرخورده کردم.من پدری نفرت انگیز بودم و از تو دوری کردم.هر وقت به تو نگاه می کردم،زنی رو می دیدم که دوستش داشتم و از دستش داده بودم.انتظار داشتم تو طوری زندگی کنی که من آرزو داشتم.و وقتی این کارو نکردی،خیال کردم از من متنفری و کینه رو به دل داری."رکسان پدرش را به سمت خودش چرخاند،به چهره ی نادم و متاسف او نگاه کرد و گفت:"پدر،موضوع کینه و عداوت نبود.موضوع احساس شرمندگی و تقصیر بود.خجالت می کشیدم باهات مواجه بشم.بعد از فارغ التحصیلی،با دنیا هم نتونستم مواجه بشم.بابت کاری که کرده بودم،از خودم متنفر بودم."چانه ی پدرش لرزید.گفت:"حقش بود اون موقع کنارت باشم."رکسان پدرش را محکم در آغوش گرفت و گفت:"از حالا به بعد در کنار هم هستیم."پدرش خود را عقب کشید.نگرانی از چهره اش می بارید.گفت:"رکسان،باید یه چیزی اغزت بپرسم.اون تقلب ربطی هم به این قتلها داره؟""نه."سپس رکسان بزور لبخندی زد و گفت:"بجز در مورد سوء تعبیر من بابت پیغامی که یه نفر می دونه من چی کار کردم.یکدفعه احساس گناه به ام غلبه کرد و ترس برم داشت.به همین دلیل هم فرار کردم،حتی قبل از اینکه بدونم فرانک کیپ دنبالمه.""می خوای بگی اون یارو کیپ اون پیغام رو برات گذاشته بود؟""خودش که می گفت نه.هر چند دروغگویی در ذاتش بود.شاید هم همخونه ی سابقم این کارو کرده بود.""دختری که مرد؟""آره.شاید به نظرش سرگرم کننده بوده.نمی دونم.""پیغام چی بود؟""نوشته بود شماره تلفنت رو دارم ای متقلب."پدرش شقیقه اش را خاراند و پوزخندی زد."به نظرم این جمله مال یه کتاب باشه؟""راستی؟"بعد پدرش به آن طرف اتاق رفت،دستی روی انبوه کتابها کشید و گفت:"این نوشته رو کجا دیدم؟یه جایی...آهان،اینهاش.مال این کتابه."او کتابی جلو گالینگور را که جلدش پاره شده بود،برداشت.عنوانش بود:کارآگاه مک تاملین.کتاب را ورق زد و چند ثانیه ای آن را از نظر گذراند."آهان.اینجاس.صفحه ی صد و بیست و چهار.مظنون به تاملین میگه هرگز نمی تونه ثابت کنه که اون زنش رو کشته،و تاملین میگه،شماره تلفنت رو دارم ای متقلب."با توجه به آنچه کپیسترانو گفته بود-عزیزم،خیلی چیزها توی این دنیا تصادفیه-رکسان بیشتر تمایل داشت این مساله را تصادف تلقی کند.و بمحض اینکه حرف کپیسترانو به ذهنش آمد،فکر کرد نقل قول از کتابها،از جمله کارهایی است که فقط امکان داشت ریچارد فاندربرک انجام بدهد تا خود را باهوش بنمایاند.اما کیپ هم کارآگاه خصوصی بود و چه بسا مک تاملین بت او،البته با این فرض که آن مردک سواد داشت و می توانست بخواند.رکسان گفت:"احتمالاَ هرگز نمی فهمم کی اون پیغام رو برام گذاشت."پدرش کتاب را در قفسه ی کتابها سر جای خود گذاشت،روی صندلی راحتی اش نشست و گفت:"رکسان، خوشحالم که موضوع تقلب و فریبکاریت رو به ام گفتی،اما باید یه جوری این مساله رفع و رجوع بشه."رکسان سری تکان داد و گفت:"من و آنگورا قبل از اینکه ساوت بند رو ترک کنیم،در مورد مجازاتمون با رئیس پذیرش و چند تا دیگه از مقامات صحبت کردیم.از اونجا که آنگورا برای ورود به دانشگاه واجد شرایط نبود،مدرکش باطل شد و منم مقام افتخاری شاگرد ممتاز رو از دست دادم.""ولی اونا علیه شما علام جرم نکردن؟""نه.گفتن ما به اندازه ی کافی از دست کارکنان دانشگاه زجر کشیدیم.گمانم خدا رو هم شکر کردن که ما ازشون شکایت نکردیم.""پس مدرک تو سرجاش می مونه؟""آره."پدرش نفسی راحت کشید و گفت:"آنگورا خیلی ناراحت بود؟طفلکی دختره،توی دست مادری اسیره که درست مثل اره ماهی می مونه.حیوونکی هیچ وقت شانس نداشته.""راستش،گمانم خیال اونم راحت شد.تقصیر خودش بوده،اما ته قلبش دختر صادق و درستکاریه.""بجز اینکه دیکسی تا آخر عمر بابت این مساله به اون سرکوفت میزنه."رکسان لبخندی زد و گفت:"احساسم به ام میگه آنگورا برای زندگی به ساوت بند برمی گرده و دیگه بندرت مادرش رو می بینه.""اوه.""اون مرد زندگیشو پیدا کرد...وکیلش،که کشاورزه.سویا می کاره.اون به دیکسی گفت که دهن صاحب مرده ش رو ببنده."پدرش پوزخندی زد و گفت:"از این پسره خوشم اومد.دمش گرم."سپس او لبهایش را به هم فشرد.هنوز آثار غم در چشمانش باقی بود.گفت:"عزیزم حالا می خوای چی کار کنی؟"رکسان به پشتی صندلی تکیه داد،به دور و بر اتاق نگاهی انداخت و گفت:"امیدوار بودم به ام اجازه بدی مدتی پیش تو بمونم.در ازای سرپناه،برات آشپزی و نظافت می کنم.شاید برای درس خوندن به کمکت احتیاج داشته باشم.""درس خوندن؟""برای امتحان ورودی دانشکده ی حقوق."چشمان پدرش برق زد.گفت:"تو می خوای بری دانشکده ی حقوق؟""اگه در امتحان ورودیش قبول بشم."پدرش دستش را تکان داد و گفت:"اینکه واسه تو کاری نداره."بعد از جا بلند شد.سرحال بود.گفت:"با قهوه چطوری؟نه...تو سرجات بنشین .من درست می کنم."رکسان نشست. و پس از سالها،برای اولین بار کاملا وارهیده و در آرامش بود.چشمانش را بست، از سرش شروع کرد و اجازه داد تک تک عضلاتش تا نوک پا آزاد و رها باشد،و بعد آنها را منقبض و منتسط کرد.آخرین باری که این طور احساس سبکباری کرده بود،صبح روزی بود که قدم زنان به خانه برگشته و مادرش را در ایوان منتظر خود ندیده بود.و آن آخرین روزی بود که احساس امنیت و محبوب بودن کرده بود.اما خیلی طول نکشیده بود که پدرش درصدد جبران برآمده بود،و یکدفعه آدمهای زیادی در دنیا به او اهمیت دادند...هلن در رستوران،همسایه اش آقای نیلی،آنگورا،و بسیاری از افراد در برنامه ی نجات که حتی اسم رکسان را به خاطر نمی آوردند و یا نمی دانستند چطوری نوشته می شود.پدرش از آشپزخانه فریاد زد:"سر این یارو کپیسترانو چی اومد."رکسان با شنیدن اسم او بی اختیار تمام بدنش منقبض شد.گفت:"برگشت بیلوکسی.""باز هم اونو می بینی؟"رکسان آهی کشید و گفت:"بابا،من هیچ وقت اون طوری که منظور توئه،ندیدمش.""خیال داری ببینی؟"رکسان دهانش را باز کرد تا پاسخ منفی بدهد،اما این کار را نکرد.چرا این قدر برایش سخت بود اقرار کند که عاشق کپیسترانو شده است؟آیا به این دلیل بود که پدرش روش زندگی و انگیزه های او را زیر سوال می برد؟کارل سیگر از یک طرف در مورد آگاهی اجتماعی عقیده ی خاص خو را داشت و از طرف دیگر،از دخترهای دانشجو بهره برداری می کرد.اما کپیسترانو هر روز در خیابانها در پی آدمهای بد بود تا مرددم شبها راحت بخوابند.او کاری کرده بود رکسان بفهمد به جای اینکه از قوانین عرف طفره برود،آنها را بهبود ببخشد.شاید کپیسترانو هرگز قدم جلو نمی گذاشت،شاید هم آن دو می توانستند...امیدوارم تمام موانع از سر راهت کنار بره...اگه کاری داشتی،شماره تلفنم رو که داری.پدرش در آستانه ی در بود.گفت:"رکسان،پرسیدم خیال داری این مرد جوون رو ببینی؟"رکسان صاف نشست.دستش را به طرف کیفش دراز کرد و گفت:"بابا...می شه یه تلفن راه دور بزنم؟""مهمون من باش."کارتی که کپیسترانو به اش داده بود،ته کیفش افتاده و چند تا ترک خورده بود،اما شماره ی روی آن قابل خواندن بود.او شماره را گرفت.قلبش بشدت می زد.بمحض اینکه تلفن یک بار زنگ خورد،او گوشی را گذاشت.کمی با پدرش حرف زد و دوباره شماره گرفت.دو مرتبه یک زنگ خورد گوشی را گذاشت.به بزدلی خودش لعنت فرستاد و دوباره شماره گرفت.یک زنگ،دو زنگ،سه زنگ خورد تا او گوشی را برداشت.بمحض اینکه گوشی را برداشت،با لحنی طعنه آمیز گفت:"گفتم صبر کنم ببینم این بار هم گوشی رو می ذاری یا نه."اخمهای رکسان در هم رفت...تلفنش شماره گیر داره."از کجا معلوم پدرم نمی خواسته به ات زنگ بزنه.به علاوه،هنوز هم شاید گوشی رو بذارم.""نه،این کارو نکن.دلم برات تنگ شده بود."رکسان آب دهانش را قورت داد و گفت:"منم دلم برات تنگ شده بود.""دیدی؟این حرف که ضرری نداشت،داشت؟""دارم میام ببینمت.""اگه تو نیای،من میام.""کپیسترانو ،فایده ای هم داره؟""چرا نداشته باشه؟پاهام نسوخت که سوخت،اسپری فلفل رویم خالی نشد که شد،جک آهنی پامو قلم نکرد که کرد.دیگه چی می خوای؟"رکسان از پشت تلفن لبخندی زد و آرامش پیدا کرد.
فصل سی و هشتم:رکسان با یک بغل نامه سوار اتومبیل کپیسترانو شد.کپیسترانو گفت:"خانم معروف.""خیلی وقت بود نامه هام رو برنداشته بودم.""یعنی می فرمایین هر آخر هفته که میای پیشم،ببرمت نامه هات رو جمع کنی؟"رکسان در پاسخ به حرف ابلهانه ی او،سرش را به علامت نفی تکان داد و بعد نظر اجمالی به نامه ها انداخت.نامه ای به نخور را دور انداخت و صورتحسابها و قبضها را مرتب کرد.یکی از نامه از طرف ریچارد بود که از بیرمنگام پست شده بود.رکسان با دیدن آن صدایی اندوه بار از گلو بیرون داد."اون چیه؟""یه نامه از دوست پسر سابقم."کپیسترانو حالت دلسوخته ها را به خود گرفت و گفت:"اگه دوست پسر سابقت بخواد برگرده چی؟"رکسان آواز خوانان گفت:"من در دسترس نیستم."سپس پاکت را باز کرد و یکدفعه یک پنجاه دلاری از آن بیرون افتاد.رکسان عزیز،امیدوارم وقتی این یادداشت به دستت می رسد،حالت خوب باشد.فکر کردم مایلی بدانی که من تحت مراقبت ویژه ی ترک الکل هستم و مدت پنج ماه است هوشیارم.یکی از راههای لازم برای شفای کامل،درخواست بخشش از افرادی ایت که آنان را رنجانده ایم،و اینکه سعی کنیم جبران کنیم.احتمالاَ من زندگی ام را مدیون دخالتهای تو هستم.بنابراین اط صمیم قلب از تو تشکر می کنم.در ضمن یادم نرفته که پنجاه دلار به تو بدهکارم.دوستدار تو،ریچارد.کپیسترانو پرسید:"با پولی که عاشق سابقت فرستاده،امشب مهمونم می کنی؟""نچ.تو منو مهمون کن.با این پول باید راه تحصیلم روهموار کنم."رکسان ناله ای دیگر از گلو بیرون داد.نامه ی بعدی توسط سازمان نجات برایش ارسال شده بود."یه دوست پسر دیگه؟""نه،اما این جزئی حسادت تو داره منو سرحال میاره."نامه از طرف ملیسا مورگان بود.رکسان عزیز،خیلی خنده دار است که من حتی نام خانوادگی تو را نمی دانم،ولی به هر حال بسیار مدیون تو هستم.هرگز من و رجینا تا بدین حد خوشحال نبوده ایم و هر شب هنگام دعا،تو را دعا می کنیم.همراه این نامه،یکی از نقاشیهای رجینا را که برای تو کشیده می فرستم.متشکرم،بانوی قهرمان.دوستت داریم،ملیسا و رجینانقاشی رجینا که با مداد شمعی کشیده شده بود.برنامه ی نجات آنان را در فرودگاه نشان می داد.او رکسان را با شنل قرمز و چکمه های بلند قرمز به تصویر کشیده بود.رکسان خندید و روحش شاد شد.شاید هم در این سالها،کاری خوب انجام داغده بود.تصمیم گرفت.صبح روز بعد به تام زنگ بزند و ببیند به طور نیمه وقت چه کاری برای برنامه ی نجات از دستش برمی آید.کارت بعدی،پیغامی خالصانه از طرف خواهر دکتر نل اونی بود که بابت شرکت او در مراسم تدفین نل،از او تشکر کرده بود.چقدر تاثرآور بود.این آخر عمری،نل خیلی زجر کشیده بود.رکسان بغض خود را فرو داد و آرزو کرد نل در آن دنیا در جایی بهتر باشد.بالاخره یک پاکت ضخیم مربع شکل بیرون کشید و خندید."از طرف آنگوراس."سر آن را پاره کرد و تعدادی عکس از داخل آن بیرون ریخت.رکسان عزیز،فکر کردم به ات نشان بدهم زندگی توی مزرعه چه جوریه.من که عاشقشم.مخصوصاَ حیوانها.البته مایک هم معرکه است.چهرشنبه پیش توی محضر عروسی کردیم.تمام مدت توی مراسم به یاد تو بودم.من و مایک منظر بچه هستیم.تابستان به دنیا می آید.هر دو خیلی ذوق زده ایم.مادرم بمراتب کمتر ذوق زده است.به هر حال تسلیم شده.با عشق فروان.آنگورایاآوری:مایک شغلی هم در امور سمپاشی غلات دارد و من ازش یاد می گیرم چطور هواپیما برانم.آنگورا در عکسها به قدری لپ داشت که بسختی می شد شناختش،بخصوص که حالا موهایش هم قهوه ای روشن بود.یعنی موی طبیعی خودش بود؟کفش و لباس معقول و متین به تن داشت و یک بزغاله را در بغل گرفته بود.عکس بعدی،او را در آشپزخانه نشان می داد که تا بازویش را در آرد فرو کرده بود و رو به دروبین می خندید.سومین عکس،عکسی فوری از هر دوی آنان در محضر بود.آنگورا لباسی سفید تا سر زانو به تن و کلاهی سفید هم به سر داشت و یک دسته گل خودرو هم در دست گرفته بود و نیشش هم تا بناگوش باز بود.مایک کت و شلوار پوشیده و پاپیون زده بود و طوری به نظر می رسید که انگار همان موقع بلیتش در بخت آزمایی برنده شده است.آخرین عکس،آنگورا را در کابین هواپیمای سمپاش نشان می داد که داشت دستش را تکان می داد.کپیسترانو پرسید:"چی انقدر خنده داره؟""آنگورا شگفت انگیزه.کی تصورش رو می کرد آنگورا از زندگی در مزرعه لذت ببره؟"کپیسترانو خندید و گفت:"شرط می بندم بیشتر زارع مطرحه تا مزرعه.""اونا منتظر بچه هستن.""اوووی.چه زود دست به کار شدن.""آنگورا دلش می خواست هر چه زودتر بچه دار بشه.می گفت تخمکهاش دارن پیر می شن."کپیسترانو آرواره اش را به هم فشرد و گفت:"هوووم.شاید در این مورد بشه کاری کرد.مادر شدن و یه دختر داشتن.این چیزی بود که تو توی فهرستت نوشته بودی."رکسان با لحنی خشک گفت:"اگه این خواستگاریه،بهتره به فکر زایمانش هم باشی."کپیسترانو جلوی ساختمانی دو طبقه نگه داشت و وانت را پارک کرد و گفت:"خودت می دونی که عاشقتم.تو رو خدا...خودم کمکت می کنم."رکسان از وانت پیاده شد و گفت:"نچ.باید یه کار بهتر بکنی."کپیسترانو به او رسید،کمرش را گرفت،او را بوسید،بعد سرش را بالا کرد و گفت:"باشه.چطور بگم میای باهم ازدواج کنیم و یه لشکر بچه داشته باشیم؟"رکسان پوزخندی زد و گفت:"این یه سوال فرضیه؟"کپیسترانو سرش را خاراند،انگار یکدفعه متوجه شده باشد چه کار کرده،و گفت:"اِ...نه،نه.این طور نیست."رکسان شانه ای بالا انداخت."باشه."سپس برگشت و به سمت در ورودی ساختمان به راه افتاد.کپیسترانو او را گرفت،رویش را به طرف خود برگرداند و گفت:"فقط همین؟فقط همینو داری بگی؟""باشه،کارآگاه."کپیسترانو بوسه ای دیگر از او گرفت و گفت:"حالا بهتر شد."با شنیدن تک سرفه،آنان از هم جدا شدند.آقای نیلی جارو به دست در ایوان ایستاده بود و بدجوری اخمهایش درهم بود.گفت:"روز بخیر.""سلام،آقای نیلی.کپیسترانو رو یادتون میاد؟"او جیرجیرکنان گفت:"آره.سلام،مرد جوون.""سلام،آقا."سپس کپیسترانو سرش را به گوش رکسان نزدیک کرد و گفت:"اون از من متنفره."رکسان زیر لب گفت:"خفه شود."بعدش گفت:"آقای نیلی،من یه میز دارم که دلم می خواد اونو بدم به شما.می شه اونو بیارم خونه تون؟"آقای نیلی کمی خوشحال شد و گفت:"البته."در داخل آشپزخانه،جعبه های حاوی لباس و ظرف و ظروف و سایر وسایل رکسان،روی زمین قرار داشت.رکسان به سمت یک میز تلفن چوبی رفت که پایه اش شکل پنچه ی حیوان بود،و گفت:"اینو تو یه عتیقه فروشی پیدا کردم.گمانم آقای نیلی از اون خوشش بیاد.""می خوای من براش ببرم.""نه.خودم می برم."همسایه ی رکسان در خانه را برای او باز نگه داشت تا وارد شود.رکسان میز را بالا گرفت و گفت:"نظرتون چیه؟"بالاخره آقای نیلی خندید و گفت:"مطمئنم یه جایی براش پیدا می کنم.متشکرم،رکسان."رکسان رفت داخل خانه و یکدفعه بوی نفتالین و سدر و تنهایی به او هجوم آورد.وسایل آقای نیلی مختصر و محقرانه،ولی تمیز"بذارش اونجا.کنار قفسه ی کتابها."رکسان این کار را کرد.بعد از مجموعه کتابهای او تعریف کرد و گفت:"پدر منم کتاب جمع می کنه."سپس مکث کرد،چیزی آشنا به چشمش خورده بود.خشم و غضب سرتا پای وجودش را فرا گرفت.کتاب کارآگاه مک تاملین را بیرون کشید،نگاهی معنی دار به آقای نیلی انداخت و صفحه ی صد و بیست و چهر را آورد که در آن نوشته شده بود:شماره تلفنت را دارم ای متقلب.بعد کتاب را بست و سرش را بالا کرد."آقای نیلی،این جمله به نظرت آشنا نمیاد؟"آقای نیلی که تا گوشهایش سرخ شده بود،به پته پته افتاد."ن...ن...نه."رکسان دستهایش را روی رانهایش کوبید و گفت:"تو مثل دزدها وارد خونه ی من شدی و اون پیغام رو نوشتی؟"آقای نیلی دستش را بالا گرفت و گفت:"من مثل دزدها نرفتم.از کلیدی که واسه مواقع ضروری به ام داده بودی،استفاده کردم.چیزی ندزدیدم.""تو خونه ی منو به هم ریختی!""من فقط کمی اونا رو جابجا کردم،ولی حواسم بود چیزی رو نشکنم.""من تا سرحد مرگ ترسیده بودم."آقای نیلی شرمنده و سرافکنده به نظر می رسید.گفت:"فقط خواستم تو رو بترسونم تا شاید بیای سراغم و ...""ازت کمک بخوام؟""خوب...آره."رکسان سرش را تکان داد و گفت:"باورم نمیشه."او به التماس افتاد."لطفاَ به پلیس نگو،رکسان.من خیلی تنها بودم.""و اگه بخوای این جوری مردم رو دست بندازی،تنها هم می مونی.تو کار بسیار بدی کردی."بعد با عصبانیت دستش را دراز کرد و گفت:"کلیدم رو بده."آقای نیلی کلید را از جیب جلوی پیراهنش در آورد و آن را کف دست او گذاشت.رکسان زبانش را توی گونه اش فرو برد.دلش نمی خواست فکر کند آن مرد چند بار در غیاب او به خانه اش رفته است."متاسفم.من فقط به یه دوست احتیاج داشتم."رکسان آهی کشید و گفت:"آقای نیلی،تو به دوستی احتیاج داری که همسن و سال خودت باشه.""کسی رو نمی شناسم."رکسان بزور سعی می کرد صبرش لبریز نشود.گفت:"برو رستوران دیگبی و سوال کن قسمت مربوط به هلن کجاس.اونجا بنشین و مودب باش.اگه شانس بیاری،شاید اون باهات دوست بشه."بعد انگشتش را رو به او تکان داد و گفت:"ولی دیگه از این کارها نکن."آقای نیلی گفت:"دیگه نمی کنم."رکسان آهسته به طرف آپارتمانش به راه افتاد.در این فکر بودد که حرکت عجیب و غریب یک پیرمرد،چطور زندگی او را زیر و رو کرده بود.او متوجه شد به هر حال احساس تقصیر و شرمندگی مربوط به گذشته اش باعث شده تقاص پس بدهد.وقتی رکسان وارد شد،کپیسترانو به پیشخوان تکیه داده بود.رکسان گفت:"باورت نمی شه..."و وقتی دید که او دارد روی تکه کاغذی زرد رنگ علامتهایی می گذارد،حرفش را قطع کرد و پرسید:"چی کار می کنی؟"کپیسترانو پوزخندی زد و فهرست رکسان را که قبلاَ مچاله بود و حالا صاف شده و در قاب قرار گرفته بود،بالا گرفت و گفت:"من اینو توی وسایلی که پلیس برگرودند،پیدا کردم و فکر کردم تو باید اونو نگهش داری."کپیسترانو با یک ماژیک سیاه جلوی شماره سی و سه فهرست را علامت زد.رکسان لبخندی زد و دستی روی سطح آن کشید و گفت:"متشکرم."بعد مکثی کرد و گفت:"هی،صبر کن.یه نفر شماره یک رو خط زده؛سفر به سرتاسر اروپا با کوله پشتی.""از نظر من که ماه عسل معرکه ایه."رکسان خودش را در آغوش کپیسترانو انداخت و ساعتش را نگاه کرد و گفت:"الان در لندن ساعت هفت بعد از ظهره."کپیسترانو گفت:"یه دقیقه دست نگه دار.تو که موافقت کردی زن من بشی،نکردی؟"رکسان خود را از آغوش او بیرون کشید و در یکی از جعبه ها به دنبال گوی جادویی اش گشت.آن را با احترام در دست گرفت و چشمانش را بست و با خود گفت:"آیا باید با کارآگاه جو کپیسترانو ازدواج کنم و به عنوان برده ی جنسی او به مدت چهل سال...""پنجاه.""پنجاه سال؟"رکسان گوی را چرخاند،چشمانش را باز کرد.بله.صد در صد.پایان


مطالب مشابه :


رمان پسر ادم دختر حوا1

بـــاغ رمــــــان - رمان پسر ادم دختر حوا1 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان روز نود و سوم قسمت 30

بـــاغ رمــــــان - رمان روز نود و سوم قسمت 30 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




دالیت قسمت 12

بـــاغ رمــــــان - دالیت قسمت 12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




باغ ملک

دانستنیها ی تاریخ وجغرافیایی ایران وجهان - باغ ملک - اشنایی کامل با شهرهای ایران وجهان




رمان دالیت 20

بـــاغ رمــــــان هستی-آشغال توئی نه من از چی داری می سوزی از اینکه الأن درباره باغ




رمان هزارویک شب عشق 2

بـــاغ رمــــــان - رمان هزارویک شب عشق 2 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




پست هشتم رمان شماره تلفنت رو دارم

بـــاغ از من متنفری و کینه رو به دل داری."رکسان پدرش را به سمت خودش درباره باغ




شیدای من قسمت آخر13

بـــاغ رمــــــان - شیدای من قسمت آخر13 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




آسمون ابری 14

بـــاغ رمــــــان -پس چی بود؟!تو داری چی کار میکنی؟!چیو میخوای مخفی کنی؟! درباره باغ




شیدای من11

بـــاغ رمــــــان -نه زحمت کجا بود؟بگو چی دوست داری -هرچی درست کنی خوبه درباره باغ




برچسب :