رمان عاشق بودیم

دلربا لبخند کمرنگی زد و با تردید به سمت بهرام رفت هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که بهرام غرید و گفت : از من دور شو...
دلربا نفس عمیقی کشید و با ناراحتی گفت : واسه چی؟ حتما ازم دلخوری...ولی عزیزم قبول کن که اینکار رو بخاطر خودت کردم...

و بعد نگاهش به ویلچری افتاد که کنار در اتاق بهرام بود سپس دوباره به بهرام نگریست و گفت : ویلچرت اونجاس...پس یعنی واقعا خوب شدی؟ می تونی راه بری؟ سعید بهم گفته بود حالت بهتر شده ولی فکر نمی کردم اینقدر خوب شده باشی...

بهرام آهی کشید و گفت : تو سعید رو از کجا می شناسی؟

-من خیلی وقته می شناسمش...قبل از اینکه با هم ازدواج کنیم...

-واقعا که...تو سعید رو می شناختی و میدونستی دوست صمیمی منه و با این وجود جلوی چشم اون با هر کس و ناکسی بیرون رفتی و خوش گذروندی....؟!

-چی؟! چی میگی بهرام؟ ببینم سعید بهت زنگ زد ؟

بهرام نیشخندی زد و گفت : آره...بهم گفت...

-پس همه چی رو فهمیدی؟

-آره...فهمیدم چقدر از من بدت میاد...می دونستم داری لحظه شماری می کنی تا ازم جدا بشی...

بهرام این را گفت و دستانش را بر کاناپه فشار داد و سعی کرد به آرامی بلند شود ، دلربا وقتی دوباره بهرام را سر پا دید ناگهان به گریه افتاد ، بهرام با ناراحتی گفت :

-اینقدر اشک تمساح جلوی من نریز...از دورویی متنفرم...

دلربا جلوتر آمد و گفت : دورویی؟!

بهرام در چشمان عسلی رنگ دلربا خیره شد و گفت : شنیدم توی دانشگاه واسه جدایی مون جشن گرفته بودی...حالا اینقدر از این جدایی خوشحالی که شیرینی پخش می کنی؟

دلربا با تعجب گفت : چی؟! شیرینی؟ من...؟!

-پس من...؟ دلربا واقعا که...مگه من دوست نداشتم...تو چرا اینکار رو با من کردی...؟

حرف های بهرام داشت دلربا را دیوانه می کرد ، احساس می کرد سرش دارد از درون منفجر می شود ، سرگیجه گرفته بود و صدای غمگین بهرام درون گوشش طنین می انداخت . بهرام بدون توجه به وضعیت او ادامه داد :

-لازم نبود نقش یه زن وفادار و حامی شوهر رو بازی کنی....دلربا...فقط میخواستم خودت باشی...فقط میخواستم دوستم داشته باشی...

-دوست داشتم مگه غیر از اینه؟!

-آره...منو احمق فرض کردی...و چه چیزی ناراحت کننده تر از اینه که کسی که با تموم وجود دوستش داری ...اینجور تو رو به بازی بگیره...؟

دلربا بسوی بهرام آمد و سعی کرد با در آغوش گرفتن او و مالیدن شانه هایش کمی آرامش کند ولی بهرام مانند برق گرفته ها از او جدا شد و گفت :

-بسه...بسه دلربا...یکدفعه چه مهربون شدی...یادته؟ یادته التماس می کردم نری پیشم بمونی...خواسته زیادی بود ولی تو واسه من وقت نداشتی...به بهونه درس و دانشگاه میرفتی اون سهیل راد لعنتی رو می دیدی...

-چی؟ سهیل راد....؟! چی داری میگی بهرام ؟ تو چرا همه چی رو باور...

بهرام میان حرف او پرید و با عصبانیت گفت : نمی تونی انکارش کنی!! چون خودم با همین دو تا چشمام دیدم که دست توی دست اون بچه سوسول رفتی توی کافی شاپ...

لب های دلربا تکان ضعیفی خورد و خواست از خودش دفاع کند که با دیدن نگاه عصبی بهرام تردید به جانش افتاد و همانطور خاموش ماند. در عوض او بهرام سخن گفت :

-درباره من چی فکر کردی؟ به نظرت یه موجود بی مصرف بودم ...آره...یه تیکه گوشت بی خاصیت که روی اون تخت لعنتی افتاده بود و تو فقط دلت واسش می سوخت...تصور تو از من این بود...

-نه...نه بهرام...تو داری اشتباه می کنی...

-دارم اشتباه می کنم؟!

-آره...مثل اینکه تو خوب متوجه نشدی...همه اینکار ها ، همه این بی محلی ها ، همه اون قرار مدارها ...همه یه جور بازی بود...

بهرام نیشخندی زد و گفت : بازی...؟!

دلربا روی کاناپه نشست و در حالیکه دستان لرزانش را جمع کرده بود گفت : همه اینکار ها واسه این بود که یه بهونه واسه راه رفتن تو بشه...تا تو بخاطر من و زندگیت هم شده تلاش کنی و بلند شدی...تا راه بری...تا دوباره بتونیم مثل قبل همدیگه رو توی آغوش بگیریم...تا دیگه چیزی نتونه بینمون فاصله بندازه...و اینطور هم شد ...تو دوباره روی پاهات وایسادی ولی این اینکار انگار خودش داره فاصله ساز بین ما میشه...چطور حرفهای سعید رو باور نکردی؟ سعید قرار بود همینا رو بهت بگه...بگه که همه این ها بازی بوده...

-ولی سعید این رو نگفت ...

-پس سعید چی گفت ؟!

-اون گفت که تو با خوشحالی اومده بودی دانشگاه و یه جعبه شیرینی دستت بود و یک اتفاق بزرگ رو جشن گرفته بودی...

-دروغه....وای خدای من...مثل روز روشنه که من اینکار رو نکردم...لطفا به سعید زنگ بزن و بگو بیاد اینجا...ما باید با هم روی در روی بشیم...من تعجب می کنم این چرندیات چیه که سعید به تو گفته...

-میخوای بگی یه مشت دروغه ؟

دلربا تقریبا فریاد زد :

-معلومه که دروغه...

-خب تا چند دقیقه دیگه همه چی معلوم میشه...

-چه جوری؟

بهرام به آرامی روی کاناپه روبروی دلربا نشست و گفت : من قبلا به سعید زنگ زدم...اون داره میاد اینجا...

-چه خوب...

دلربا این را گفت و با بغضی که در چهره اش کاملا مشهود بود به ساعت دیواری نگریست که ثانیه های دوست داشتنی اش را به زور در مسیر خود پشت سر می گذاشت ، سکوت عجیبی فضا را در برگرفته بود طوریکه دلربا صدای نفس های خود را به وضوح می شنید ، در طی آن مدت بهرام چند باری در جای خود تکان خورد معلوم بود که به شدت کلافه است و او هم انتظار آمدن سعید را می کشد و این انتظار با صدای پی در پی زنگ خانه به پایان رسید.


-من باز میکنم...
دلربا با عجله از جای بلند شد و به سمت آیفون رفت ، دکمه آن را زد و بسوی در خانه رفت تا آن را باز کند سپس درحالیکه پریشان و مضطرب به نظر می رسید منتظر شد تا سعید از پله ها بالا بیاید وقتی متوجه سایه او که روی دیوار افتاده بود ، شد با صدای لرزانش گفت : سعید...سعید...زودباش...

سعید آخرین پاگرد را طی کرد و از چند پله آخر بالا آمد و با دیدن چهره پریشان دلربا گفت : چی شده؟ چرا اینقدر مضطربی؟

دلربا اخم کرد و با نگاه طلبکارانه ای به سعید گفت : ببینم تو به بهرام چی گفتی؟

سعید با تعجب گفت : منظورت چیه؟!

-میگم اون چه دروغ هایی بوده که درباره منو و....جعبه و شیرینی و ...به بهرام گفتی هان؟

سعید قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت : دروغ؟! من چه دروغی گفتم...؟!!

دلربا دستش را روی قسمتی از پیشانی اش که درد می کرد گذاشت و گفت : وای سعید حوصله ندارم....مگه قرار نبود همه چی رو به بهرام بگی؟

-آره...من گفتم...

-نه تو نگفتی...حقیقت رو نگفتی....اصلا معلوم هست داری چکار می کنی؟

-نمی فهمم چی میگی خانم شکوری....میخوام بیام تو و با بهرام حرف بزنم...

-درباره چی؟

-درباره این نقشه....اینکه همه چی یه بازی مسخره بود...

-و چرا پای تلفن اینا رو نگفتی؟

-نتونستم...یعنی روم نشد...

-نتونستی؟! زندگی من داره از دست میره...اونوقت تو به این فکر میکنی که بهرام اگه حقیقت رو بفهمه بهت چی میگه؟!

-بهم حق بده...ما با هم دوستیم...من همیشه به بهرام راست گفتم...و حالا اگه بفهمه همه اون حرف ها دروغ بوده...

-بذار بفهمه...بخاطر خدا عاقل باش و شرایط منو درک کن...باشه؟

-نگران نباش...درستش می کنم...

سعید این را گفت و جلوتر از دلربا وارد خانه شد ، دلربا نفس عمیقی کشید و با قدم هایی شمرده داخل شد ، بعد از اینکه سعید با بهرام خوش و بشی کوتاه کرد از دلربا خواست که کنارشان بنشیند تا مسئله ای که بوجود آمده بود را حل کنند قبل از اینکه سعید حرفی بزند بهرام خطاب به او گفت :

-دلربا میگه همه این اتفاقات یه بازی بوده...راست میگه؟

سعید از سوال بهرام جای خورد و گفت : کدوم اتفاقات...؟!

بهرام نگاه کوتاهی به دلربا که با نگرانی به لب های سعید چشم دوخته بود انداخت و گفت :

-اینکه دلربا با یه مرد دیگه رابطه داشته...اینکه با هم رفته بودن کافی شاپ و...

سعید نیشخندی زد و گفت : بازی؟!! مگه اونروز خودت با همدیگه ندیدیشون...؟

-چرا ولی...

دلربا میان حرف بهرام پرید و با عصبانیت به سعید گفت : حالت خوبه؟! چی داری میگی؟!! خودت هم خوب میدونی همه اون کارها الکی بود، چرا نمیگی؟

سعید نگاهی به بهرام که آشفته بود انداخت و روبه دلربا کرد و گفت : ببخشید ، خانم شکوری ...من یاد گرفتم که هیچوقت دروغ نگم...و می دونم زندگی شما دو تا به حرف های من بستگی داره....پس میخوام که صادق باشم...اجازه میدید؟

دلربا با عصبانیت از جای بلند شد و گفت : چرا داری نقش بازی میکنی؟ هان؟!! بگو بگو که من هیچوقت به بهرام خیانت نکردم...

سعید به چشمان گریان بهرام نگریست و گفت : متاسفم ...نمی تونم دروغ بگم...چون نمیخوام تموم عمر با زنی زندگی کنی که واسه پیمانش با تو هیچ ارزشی قائل نشده...

دلربا با تعجب به رفتار سعید نگریست و گفت : منظورت چیه؟!!

سعید بلند شد و با عصبانیت سر دلربا فریاد زد : منظورم کاملا روشنه...اون موقعی که با اون پسره بیرون میرفتی و خوش و بش می کردی باید فکر این روزها هم می بودی خانم...

دلربا خواست از خودش دفاع کند ولی نتوانست ، بغض گلویش را محکم فشرد به چهره ملامت بار بهرام نگریست و گفت : این داره دروغ میگه...

که بهرام سخنش را قطع کرد و با بی رحمی گفت : حالم از هر چی زنه بهم میخوره...

و با این حرف اشک های دلربا سرازیر شدند و گریان به سمت اتاقی دوید و از آن محکمه فرار کرد.

سعید لبخند کمرنگی زد و گفت : خوشم اومد...تازه داری عاقل میشی...

بهرام سرش را میان دستانش گرفت و زیر لب گفت : باید فکر کنم...


مطالب مشابه :


رمان دیوانه ی عاشق1

دیوانه ی عاشق. روشنا نشسته بود رو صندلی و داشت سالاد درست می کرد نسرین هم داشت ظرفا رو می شست




رمان دیوانه ی عاشق 2

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق 2 - انواع رمان های طنز عشقولانه




رمان دیوانه ی عاشق2

رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) رمان نگار




رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر)

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر) - انواع رمان های طنز




رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه)




رمان دیوانه ی عاشق4

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق4 آنا: نه دیگه خودت باید بری بخونیش .اسمش دیوانه ی عاشق ـ چه




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق حرف های بهرام داشت دلربا را دیوانه می کرد ، احساس می کرد سرش دارد از




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم ولی من دیوانه بهرام هستم حتی اگر نتواند دوباره راه برود




رمان عاشق بودیم1

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم1 رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک




برچسب :