منشی مدیر 13 ( قسمت آخر )

چند دقیقه بعد از اتاقم خارج شدم و به سمتی که مهمانان نشسته بودند رفتم و با صدای تقریبا ارامی سلام کردم مادر و پسر هر دو به احترامم از جا برخاستند در حالیکه با انها احوالپرسی می کردم انها را ارزیابی کردم بهمن فرق چندانی با عکسش نداشت ولی مادرش که چهره زیرکی داشت لحظه ای را برای نگاه کردن به من از دست نمی داد پس ار تعریف و تمجید از زیبایی من شروع به صحبت درباره محاسن پسرش کرد و در حالیکه روی سخنش بیشتر با مامان و بهناز بود با شوق و ذوق از اخلاق و شغل و وضعیت مالی تنها پسرش سخن می گفت نگاهی به مامان انداختم انگار از این همه تعریف خسته شده بود و با بی حوصلگی به صحبت ها گوش می داد در نظر پیرزن پسرش فوق العاده مهربان خانواده دوست و ست و دلباز بود وهمچین موصوف به صفات نیکوی دیگری بود که جمع شدن تمامی این صفات در یک فرد به نظر غیر ممکن می امد.نگاهی به بهمن انداختم لبخند خسته ای تحویلم داد گویا خود او هم از صحبت های مادرش خسته شده بود.....بالاخره بعد از یک ساعت پیرزن قصد رفتن کرد و دوباره تاکید کرد که برای گرفتن جواب دو روز دیگر تماس می گیرد با رفتن انها بهناز مقابلم نشست و گفت:خب رمینا جون نظرت چیه؟مختصر و مفید گفتم:بد نبودنبا قیافه وارفته ای پرسید:یعنی پسندیدی؟در حالیکه بر می خاستم گفتم:جواب این خواستگارا که از قبل معلوم بود به طور کلی گفتمخب خیالم راحت شد گفتم نکنه تو اقا رو بپسندی و من شرمنده رزا بشمدستش را فشردم و گفتم:خیالتون را حت باشه بهناز جونلبخندی زد و گفت:من دیگه باید برم فقط دیر نکنیدجواب مامان که می گفت نه خیالت راحت باشه باعث تعجبم شد گمان می کرد مثل همیشه از رفتن به جایی طفره برود ولی گویا فربد بدجنس خودش را حسابی در دل مامان جا کرده بود.با به یاد اوردن فربد دوباره حرصم گرفت و گفتم:منم که نمیامبا شنیدن صدای مامان که می پرسید کجا متوجه شدم که فکرم را با صدای بلند به زبان اورده ام و در حالیکه هول شده بودم گفتم:تولد دیگهچرا؟خب حتما مهمون زیادی دارنخب ما هم یکی از مهمونا در ضمن اقای فرهنگ همکار توئه گذشته از اون خیلی به ما کمک کرده نهایت بی ادبیه اگر دعوتشون رو رد کنیمچرا رد کنیم شما برید و از جانب منم تبریک بگیدرمینا علت اصلی نیومدنت رو بگودلیل خاصی ندارهدروغ می گی می دونی که از دروغ گفتن بدم می اد فقط ادمای بزدل می تونن خودشون رو راضی کنن و دروغ بگن.به من بگو رمینا اتفاقی افتاده؟نه یعنی چیز مهمی نیست من و اقای فرهنگ امروز یه کم با هم جروبحث داشتیمپس شما که با هم صحبت می کردید؟نکنه تو داری زیادی مته به خشخاش میذاری؟همکار و دوست نباید زود از دست هم دلگیر بشنابروهایم را به علامت تعجب بالا بردم و گفتم:فامیل ام اضافه کنید به هر حال من به توصیه شما گوش می دم و تا نیم ساعت دیگه حاضر می شم می دونید مامان حرف قشنگی زدید فقط امیدوارم خودتونم به حرفی که زدید اعتقاد پیدا کنید و بی انکه فرصتی به او بدهم به اتاقم رفتمسعی کردم به گفته مامان اشتباه فربد را نادیده بگیرم و در جشن تولدش شرکت کنم در حالیکه دسته گل را در دستم جا به جا می کردم پشت سر مامان ایستادمبا باز شدن در بهناز در حالیکه چهره اش از شادی می درخشید با خوشحالی به داخل خانه دعوتمان کردبه محض ورود تینا را دیدم که با دلخوری مشغول صحبت با فربد بود.سریع حهت نگاهم را عوض کردم هنوز چند ثانیه نگذشته بود که فربد به سمت ما امد و با گرفتن دسته گل ارام گفت:می دونستم بی معرفت نیستی از این که اومدی ممنونبی انکه حرفی بزنم فقط سری تکان دادم و از مقابلش گذشتم بر خلاف تصورم جشن تولد مختصری بود به جز ما و خانواده اقای فرهنگ و اقای محمدی تنها دو مرد جوان دیگر که معلوم بود از دوستان فربد بودند در جشن حضور داشتندمشغول صحبت با اقای فرهنگ بودم که فربد امد و در حالیکه ما بین ما می نشست گفت:بخشید عمو جان مصدع اوقات شدم خانومتون با شما کار فوری دارن شما برید و خیالتون راحت باشه من سنگر رو براتون حفظ می کنمبا رفتن اقای فرهنگ فربد خودش را کمی به طرف من کشید و گفت:هنوزم که ناراحتی نمی خوای بگی چی شده؟نه یعنی دارم سعی می کنم فراموشش کنمولی من اگر با کسی مشکل پیدا کنم حتما در موردش صحبت می کنم تا مشکلم رو حل کنممشکل من یه چیز دیگه اس یعنی با صحبت کردن حل نمی شهپس حتما با دق مرگ کردن من حل می شه و با حرص نگاهم کردبه قیافه اش خنده ام گرفت و سرم را به زیر انداختم که گفت:ببین من که نمی دونم تو چرا از دست من ناراحتی ولی اگر به هر دلیلی ناراحتت کردم ازت معذرت می خوام و امیدوارم منو ببخشیلحظه ای به فربد نگاه کردم سرش را به علامت این که چیکار می کنی می بخشی یا نه تکان دادبا خودم فکر کردم من محاله بدون دلیل از کسی معذرت خواهی کنمبله کار بزرگیه از عهده هر کسی بر نمی ادشایدم خودش می دونه چی کار کرده ولی به روی خودش نمی ارهرمینا مگه تو نگفتی ادم نباید در مورد دیگران بد قضاوت کنه؟گذشته از اون مگه توصیه مامانت رو فراموش کردی اگه نظر منو بپرسی می گم حالا که ازت معذرت خواهی کرده دیگه لوس بازی در نیاردر همین افکار بودم که صدای فربد را شنیدم:اوه چقدر ناز می کنیباشه قبول می کنمولی بار اخرت باشه که این قدر خودتو لوس کردی در ضمن یادت باشه که فردا علت این رفتارت رو توضیح بدیخواستم جوابی به او بدهم کهتینا را دیدم که مقابل ما ایستاد و گفت:بالاخره چی کار می کنی دیر شد هانه دیگ هام اصرار نکناخه من بهش گفتم نذار بدقول بشمبه من مربوط نیست تو چه قولی دادی در ضمن برات درس عبرتی می شه که دیگه بدون هماهنگی از طرف دیگران به این و اون قول بیخود ندیفربد تو نمی تونی با من همچین کاری کنیبدون اینکه من حرفی بزنم خودت برونیم نگاهی به تینا که از شدت عصبانی سرخ شده بود انداختم با خشم صورتش را برگرداند و در حالی که زیر لب چیزی می گفت رفتعجیبه دختره نمی فهمه من هر کسی رو به جشن تولدم دعوت نمی کنم فقط بعضی ها می تونن حضور داشته باشن الکی که نیست همه پاشن بیانبا تمسخر گفتم:عجب پس افتخار بزرگی نصیبم شدهولی حیف که قدرش رو نمی دونیمتلکش را بی جواب گذاشتم و گفتم:همه مهموناتون اومدن؟چطور تو منتظر شخص خاصی هستی؟اوهومفربد سر و چشم و ابرویش را به معنی چی کسی تکان داد و همزمان پرسید:کی؟دختر مورد علاقه اتونفربد با خونسردی ذاتی خودش گفت:اون که اومدهبا تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم:مگر شما در ان واحد چند تا دختر مورد علاقه دارین؟فعلا که فقط یکی دارم یعنی به نظر تو کمه؟می دونید من از ادمایی که دیگران رو سر کار می ذارن هیچ خوشم نمیادمنم خوشم نمیاد ولی منظورت چیه؟کاملا روشنه البته اگر بازم خودتون رو به...وادامه ندادمخواهش می کنم ادامه بدید چرا ساکت شدید؟گفتم که وقتی خیلی مودبانه باهام حرف می زنی فرداش سوءهاضمه می گیرم منظورت رو واضح بگو قول می دم خنگ بازی از خودم در نیارماصلا بهتره فراموش کنید چی گفتمنه به نظر من بهتره حرفتو کامل بزنی مگر این که خودتم حرفات رو باور نداشته باشیاینش اصلا مهم نیست مهم اینه که شما اونو سرکار گذاشتیددر حالیکه سعی می کرد صدایش را پایین نگهدارد با عصبانیت گفت:می شه بگی کدوم احمقی رو سر کار گذاشتم که خودم نمی دونممن اصلا علت این انکار شما رو نمی فهمممنم علت این که تو حرفات رو راست و پوست کنده نمی زنی نمی فهمم بالاخره می گی اون یعنی کی؟بی حوصله گفتم:اون یعنی بیتابا تعجب گفت:بیتا؟تو بیتا رو از کجا می شناسی؟من نمی فهمم اینا چه ربطی به موضوع دارهحتما یه ربطی داره تو جواب بدهدوبار اومد شرکت شما روببینه ولی شما نبودیدمنو ببینهاوه واقعا که منم سر کار گذاشتید یه طوری رفتار می کنید انگار روحتون از موضوع خبر ندارهنه به خدا من اصلا نمی فهمم تو چی می گی؟با حرص نگاهش کردم و بی هیچ حرفی برخاستم و رفتمتا وارد پارکینگ شدم فربد را دیدم که به ماشینم تکیه داده با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم:سلامسلام چه عجب بالاخره اومدیدر حالیکه در ماشین را باز می کردم گفتم:مگر امروز دوشنبه نیست؟چرا دوشنبه اس و در واقع روز تعطیلی من ولی با تو کار دارمبا من؟حالا نوبت تو شد که خنگ بشی حرفای دیشب واقعا منو گیج کرده ببین فقط هر چی می دونی بدون اینکه سوال پیچت کنم بگودر حالی که وارد خیابون اصلی می شدم گفتم:یعنی می خواید بگید شما از هیچی خبر ندارید؟یعنی تو فکر می کنی من از چیزی خبر دارم و خودمو به ندونستن می زنم؟یعنی تو فکر می کنی من اگر از چیزی خبر داشتم از ساعت هفت توی پارکینگ منتظر جنای عالی می موندم؟در حالیکه شرمنده شده بودم گفتم:می دونید شاید من اصلا نمی بایست توی این قضیه دخالت می کردمباور کن قضیه ای نبوده که تو دخالت کنی یا نکنی حالا هر چی می دونی بگومن حرفتون رو باور می کنم و مطمئن باشید به تینا حرفی نمی زنمچبه تینا ممکنه ماشین رو جایی پارک کنی و با دستش به جایی اشاره کرد و گفت:مثلا اونجاولی الان ساعت هشت و نیمه.......من با عمو تماس گرفتم و از قول تو گفتم امروز یک ساعت دیر تر می ری شرکتچند دقیقه بعد شانه به شانه هم در پارک قدم می زدیمفکرم مشغول شده بودخب منظورت از سر کار گذاشتن چی بود؟تقریبا سه هفته پیش بود که دختری اومد شرکت و خودش رو دوست شما معرفی کرد و گویا با شما قرار داشت ولی شما دیر کرده بودید و بعد از اینکه باهاتون تلفنی صحبت کرد رفتباور کن داری اشتباه می کنیشاید دفعه قبل رو اشتباه کرده باشم ولی ذیروز رو نه چون می خواست ازم کمک بگیره تا یه هدیه خارق العاده برای تولدتون بگیرهبرای من؟بله گویا باورش نمی شد من از سلایق شما اطلاعی ندارمخب پس حالا علت اون همه اصرار تینا رو می فهمم خب بقیه اش؟همینچی گفت که تو فکر می کنی باورش نشدمزخرفاتی که ارزش گفتن ندارهتو از حرفایی که اون گفته ناراحتی؟در جوابش سکوت کردم که دوباره گفت:من نمی فهمم تو تا دیروز ظهر با من مشکلی نداشتی ولی وقتی من برگشتم تو زیر رو رو شده بودی پس اگر او بهت حرفی نزده چرا دیگه از من دلگیری ببین من فکر می کنم تو درست متوجه نشدیولی اون کسی که درست متوجه نشده بیتاست چون حتی به ذهنش خطور نمی کرد که رقیبش تینا باشه پس اون فکر می کرد تو رقیبش هستی تو از این ناراحتی؟باز هم در جوابش سکوت کردم من فقط از این قضاوت فربد ناراحت بودمپس چرا حرف نمی زنی؟باید حرفا رو کلمه کلمه از زیر زبونت بیرون بکشم؟با عصبانیت گفتم:نه من از شما ناراحتم از این که هر چی از من می دونستید به اون دختره از خود راضی گفتید شما حق نداشتید از اعتماد من سوءاستفاده کنید و برخاستم و با قدم های بلند از او دور شدم اما هنوز چند قدمی برنداشته بودم که بازویم کشیده شدبه عقب برگشتم و فربد را دیدم که دوباره به طرف همان صندلی که روی ان نشسته بودیم می کشاندم:واقعا برای خودم متاسفم تو فکر می کنی من هر چی از تو می دونستم به دیگران گفتم از اول اشناییمون همه حرفایی که بهم گفتی رو مثل یه راز حفظ کردم همه اتفاقاتی که برات افتاد رو مثل کسی که اصلا خبر نداره برای هیچ کس نگفتم ولی تو با بی رحمی حرفای دختری رو که دوبار بیشتر ندیدی باور می کنی و در باره من همچین قضاوتی می کنی پس اون این اطلاعات در مورد منو از کجا فهمیده؟چه اطلاعاتی؟این که من اول منشی شما بودم این که بعدا سهامدار شرکت شدم این که همسایه شمام این که اکثرا توی خودمم و اما یه چیز دیگه اگر شما در اثر معاشرت با من کسل می شوید چرا سعی نمی کنید طوری برنامه تون رو ردیف کنید که منو نبینید تا مثل من دلمرده نشید؟و خواستم بلند شوم که فربد در حالی که دستم را می گرفت گفت:فقط چند لحظه صبر کن بعد هر جا خواستی برو حالا یه لحظه به چشمهای من نگاه کننگاهم را همچنان به زیر انداختم ولی بالاخره در اثر فشار دست فربد که به دور بازویم حلقه شده بود سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدمفقط یه کلمه بگو تو باور می کنی که من همچین حرفایی زده باشم؟مردد بودم عقلم او را متهم می کرد ولی احساسم گفته عقل را رد می کرد صدای فربد ذهنم را به هم ریخت:پس باور کردیبازوین را به شدت از دستش بیرون کشیدم و با لحن پرخاشگرانه ای گفتم:اشکال کار همینجاست که هر چی سعی می کنم نمی تونم باور کنم که شما همچین حرفایی زده باشید و برخاستم و با عجله به راه افتادمچند ثانیه بعد فربد خودش را به من رساند و گفت:صبر کن حالا برای چی این قدر تند راه می ری؟نمی خوای به حرفای من گوش بدی؟مطمئنم اگر حرفام رو بشنوی این قدر به من کم لطفی نمی کنیبی انکه جوابی به او بدهم سوار ماشین شدم و به محض سوار شدن فربد حرکت کردمپنج دقیقه اول به سکوت گذشت ولی بالاخره صبر فربد تمام شد و شروع کرد به صحبت کردن:من حدس می زنم که همه این اطلاعات رو تینا به بیتا گفته نمی دونم خبر داری یا نه ولی تینا و بیتا دوست چندین و چند ساله ان البته اینم باید اضافه کنم که بیتا دختر زیاد جالبی نیست واون قسمت هایی که از قول من گفته در واقع یا ساخته و پرداخته ذهن خودش بوده یا تینا بهش یاد داده ولی اینا مهمنیست مهم اینه که من این حرفا رو نزدم و مهم تر اینه که تو باور کنیسوالی را که مدت ها بود از خودم می پرسیدم ناخوداگاه بر زبان اوردم و گفتم:چرا تینا از من خوشش نمیاد؟یعنی خودت نمی دونی؟منظورتون حسادته ولی تینا چیزی از من کم نداره که بخواد به من حسادت کنهمی دونی تینا دختریه که بعضی مسائل روخیلی زود می گیره و عکس العمل نشون می ده ولی امیدوارم هر چه زودتر این عادت زشتش رو ترک کنهچه مسائلی؟واضح تر حرف بزنیدفعلا امکانش نیست ولی اگر همین طوری ادامه بدی مجبورم یه کم واضح تر حرف بزنم تا بالاخره یه چیزایی بگیری و خندید.بی توجه به متلکش گفتم:منم امیدوارم تینا دست از سر من برداره چون دیگه کم کم حوصله ام رو سر برده-خیالت راحت باشه..........مطمئن باش که دیگه از تینا رفتار اشتباهی سر نمی زنه.-پس علاوه بر بی سلیقگی خوش خیالم هستید به هر حال امیدوارم خوشبخت بشید.-مرسی....میدونی من که تمام تلاشم رو برای خوشبختی اون به کار می گیرم و امیدوارم منو همون اندازه بخواد که من می خوامش-از این نظر که خیالتون راحت باشه.......خیلی شما رو دوست داره.-اخه می دونی تنها دوست داشتن فایده نداره..........باید منو درک کنه به عقایدم احترام بذاره خواسته هام براش مهم باشه و سعی کنه اونا رو عملی کنه.-به نظر من بهتره قبل از خواستگاری این حرفا رو بهش بزنید.-بهش گفتم دیگه راستی قراره توی این چند روز بریم خواستگاری........خیلی هیجان زده ام نمی دونم جوابش چیه؟بی حوصله گفتم:خب معلومه جوابش مثبته.-اخه چند تا خواستگار خوب براش اومده ولی همه رو رد کرده به نظر تو چه دلیلی می تونه داشته باشه؟-خب حتما منتظر شما بوده.فربد با لحنی حاکی از ناباوری گفت:راست می گی؟یعنی به این خاطر بوده؟نمی دانم چرا از دست فربد به خاطر این اشتیاقش حرصم گرفته بود.صدای خود حقیقی ام در گوشم پیچید:رمینا یعنی واقعا نمی دونی که تو داری حسادت می کنی؟-حسادت؟اخه به کی؟-به تینا.........چون مورد علاقه فربد-من اصلا تینا رو هیچ وقت به حساب نمی ارم.-پس تو به هر دختری که فربد دوست داشته باشه حسادت می کنی البته به جز تینا.-مزخرف می گی-به چه دلیلی مزخرف می گم.اصلا علت این بی حوصلگی چیه؟چرا حرف نمی زنی؟-چون دلم نمی خواد حس کنجکاوی ادمای فضول رو ارضا کنم.مشغول سوال و جواب با خودم بودم که صدای فربد را شنیدم:حواست کجاست مثل اینکه داشتم باهات حرف می زدم هادر حالیکه هول شده بودم گفتم:ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.-اشکالی نداره........حالا چی دوست داری برات بگیرم.با گیجی گفتم:برای من؟-ای بابا گفتم اگر همون طور عقیده داری جواب مثبت گرفتم برات یه هدیه حسابی می خرم حالا چی دوست داری؟دوباره حرصم گرفت و بلافاصله گفتم:هیچی...یعنی نیازی نیست دست و دلبازی کنید.-چرا؟-به هزارو یک دلیل.-من همیشه عقیده دارم که اخرین دلیل قانع کننده ترین دلیله پس تو همون اخری رو بگو.-تینا از این کار خوشش نمیاد-به تینا چه ربطی داره؟در حالیکه پیاده می شدم گفتم:کی بود می گفت خدا کنه دختر مورد علاقه ام از جریان کادوی تولد چیزی نفهمه.....به هر حال من هیچی نمی خوام.-ولی من باید برات هدیه بگیرم.با عصبانیت نگاهش کردم و دهانم را باز کردم تا جوابی به او بدهم که با وحشتی ساختگی گفت:البته اگر این جوری منو نگاه کنی برات هدیه نمی گیرم و در حالیکه می خندید جلوتر رفت.به محض ورود به شرکت با الناز روبرو شدم.با عجله به او سلامی کردم و رد شدم.ولی با صدای الناز که به نام می خواندم به عقب برگشتم و گفتم:الناز جان الان کلی کار دارم سرم که خلوت شد میام اتاقت و بی انکه منتظر جواب او بمانم شتابزده به اتاقم رفتم و یکراست پشت میز کارم نشستم و مشغول به کار شدم و زمانی به خود امدم که یک ساعت تا پایان ساعت اداری باقی مانده بود.دفتر مقابلم را بستم و به اتاق الناز رفتم.-چه عجب بالاخره اومدی.-به خدا خیلی کار داشتم........خب چه خبر خوبی؟-خبرا که پیش توئه از بهمن چه خبر اومدن؟-یعنی تو نمی دونی؟در حالیکه می خندید گفت:مامانش که ازت خیلی خوشش اومده.-ولی مامانم که اصلا راضی نبود علا الخصوص که بهمن به جز سلام و مرسی خدانگهدار حرف دیگه ای نزد یعنی شایدم می خواست حرف بزنه ولی مامانش اجازه نمی داد.-اره یه کم پر حرفه.-یه کم نه خیلی کم.الناز در حالیکه خودش را برای رفتن اماده می کرد پرسید:یعنی ردش می کنی؟-با اجازه جناب عالی و در حالیکه نگاهی به ساعت می کردم گفتم:نیم ساعت مونده ها اصلا چه معنی داره که ادم نیم ساعت زودتر از محل کارش بیرون بره؟چرا کم کار می کنی؟چرا وجدان کاری نداری؟چطوری پولی که براش زحمت نکشیدی از گلوت پایین میره؟-مثل اب خوردن شایدم راحتتر........تا فردا رمینا خانوم.دستی تکان دادم و گفتم:خدا نگهدارت باشه ولی سعی کن موقعی که خواستی از خیابون رد بشی زیاد به این طرف و اون طرف نگاه نکنی تا بالاخره یه تصادفی کنی که من از شرت راحت بشم.الناز در حالیکه می خندید گفت:خدانگهدار تو دیوونه ام باشه و رفت. از شرکت خارج شدم که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد دکمه را فشردم و گفتم:بلهبا شنیدن صدایش تازه فهمیدم که چقدر دلم برایش تنگ شده.در حالیکه سعی می کردم انهگ صدایم طبیعی باشد گفتم:سلام حالتون خوبه؟-خوبم تو چطوری؟جواب احوالپرسی او را دادم و با خودم فکر کردم چطور از او بپرسم این دو روز کجا بوده که خیلی مشتاق و نگران به نظر نیایم و بالاخره پرسیدم:شما کم پیدایی یا ما کم سعادتیم؟-هیچ کدوم من یه کاری برام پیش اومده بود البته باید ببخشی که بی خبر همه کارا رو روی دوش تو انداختم.حالام یه زحمتی برات دارم..........اگر برات امکان داره بیا کافی شاپ سر خیابوندر حالیکه تعجب کرده بودم گفتم:تا پنج دقیقه دیگه اونجام و تماس را قطع کردم.پنج دقیقه بعد داخل کافی شاپ روبروی فربد که در عالم فکر و خیال غرق شده بود نشسته بودم.پس از چند لحظه سکوت رت شکستم گفتم:پس چرا حرف نمی زنید؟-می دونی دارم به این فکر می کنم که اگه بعد از این که من حرفام رو زدم تو باز یه جواب سرهم بندی تحویلم دادی چیکار باید بکنم؟-فکر نمی کنم تا حالا جواب سرهم بندی تحویل شما داده باشم.-اتفاقا در این مورد همیشه جوابات همین طوری بوده ولی این بار دلم می خواد جوابم رو درست و حسابی بدی باشه؟بی انکه جوابش رو بدهم گفتم:بهتره حرفاتون رو بزنید.-اول قهوه ات رو بخور بعد اگه تصمیم گرفتی اون طور که من می خوام جواب بدی بگو تا بریم توی پارک و صحبت کنیم.ارام رام قهوه ام را نوشیدم.به شدت کنجکاو شده بودم.یعنی فربد چه می خواست بگوید دیگر نمی توانستم در برابر کنجکاویم مقاومت کنم و گفتم:باشه قبول.فربد لبخند خسته ای زد و گفت:تو که از این تیپ دخترا نیستی که اول به ادم قول می دن بعد زیرش می زنن........به نظر تو چطوری می تونم مطمئن باشم که تو کلک نمی زنی و به انتظار جواب نگاهم کرد.در حالیکه سعی می کردم خونسرد باشم گفتم:من اگر جای شما بودم برای اینکه مطمئن بشم که طرف کلک نمی زنه اصلا ازش سوال نمی پرسیدم.فربد به طرف در کشاندم و گفت:حالا که جای من نیستی ولی اگر بخوای کلک بزنی نه من نه تو.بی حوصله گفتم:تهدیداتون تموم شد یا هنوز مونده؟-می دونی دیشب کی اومده بود خونه ما و بی انکه منتظر جواب من بماند گفت:خانوم رجبی.....می شناسی که؟-همسایه طبقه دوم منظورتونه؟-اره یا بهتر بگی خواستگارت-خب این موضوع چه ربطی به من داره؟-نگو هنوز نفهمیدی برای چی اومده بود؟سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.-می دونی یه طوری حرف می زد که انگار جواب منفی تو تقصیر ما بوده و در لفافه به بهناز می گفت شما یه طوری از برادر من صحبت کردی که حتی دختره نخواست یه نظر برادرم رو ببینه در صورتی که مامان بیچاره تمام حرفایی که خانوم رجبی از برادرش گفته بود مو به مو به شما تحویل داده ولی خانوم رجبی باورش نمی شد.با عصبانیت گفتم:خب اون مشکل خودشه-ببین من کاری با خانوم رجبی ندارم حرفم یه چیز دیگه اس می گم تو چرا حتی نخواستی پسره رو ببینی؟-چون فعلا قصد ازدواج ندارم.-این حرفم از اون حرفاست قصد ازدواج ندارم دیگه چه صیغه ایه چطور روزی که اومدم در مورد مهیار باهات صحبت کنم نگقتی قصد ازدواج نداری.......من اصلا سر از کار تو در نمی ارم.مهیار رو رد کردی به خاطر اینکه عقیده داشتی از تو بالاتره یکی دیگه به خاطر قیافه اش نپسندیدی یکی دیگه رو به خاطر شغلش رد کردی یکی دیگه رو به یه دلیل واهی دیگه یعنی تو نتونستی از بین این شش هفت خواستگاری که داشتی یک نفر رو انتخاب کنی؟اصلا چطور تونستی این پسره.......رجبی رو می گم رد کنی؟در حالیکه سعی می کردم خونسر باشم گفتم:ولی من هیچکس رو به دلیل واهی رد نکردم حتما برای رد کردن یه دلیل موجه داشتم.-دلیل موجه خیلی علاقه دارم این دلیل موجه تو رو بشنوم.من اصلا دلیل این کنجکاوی شما رو نمی فهمم ولی تو قول دادی جواب سوال منو بدییعنی چی؟من چه می دونستم شما می خوای همچین سوالی بپرسیدخب می خواستی از اول بپرسی در چه موردی می خوام باهات حرف بزنمولی دلیل من کاملا خصوصیه نمی تونم بگمببین من خیلی برام مهمه که بفهمم تو چته؟چرا باید براتون مهم باشهدوباره تو جواب سوالای منو با سوال دادی؟چرا همیشه من باید اول حرف بزنم؟چون یه دختر خوب همیشه به حرف بزرگتر از خودش گوش میده و اما در مورد جواب سوالت اگر تو برام حرف بزنی و واقعیت رو بگی منم قول می دم دلیل اصرارم رو بهت بگم.چه معلومه بعد از این که همه چیز رو فهمیدید دلیل اصلی اصرارتون رو به من بگیدمی دونی اگر تو بعد از این همه مدت هنوز به من اعتماد نداری دیگه از..........و بی انکه جمله اش رو تکمیل کند بلند شداز خودم شرمنده شدم.فربد راست می گفت چطور بعد از ان همه لطفی که در حق من انجام داده بود این حرف را به او زده بودم؟بلافاصله دستش را گرفتم و گفتم:معذرت می خوامفربد در حالیکه نگاهم می کرد نشست دستش را رها کردم و به فکر فرو رفتم..........چطور می توانستم دلیل اصلی رد خواستگارانم را به او بگویم مسلما اگر می فهمید تا مدتها برای مسخره کردن احتیاج به سوژه جدیدی نداشت ولی می بایست دلیلی را عنوان می کردم که قانع شودصدای درونم در گوشم پیچید:چطوره همون دلیلی رو که همیشه خودتو باهاش گول می زنی رو بگیبا خوشحالی در دلم گفتم:بالاخره یه بار وجودت مثمر ثمر بوداما تا خواستم شروع کنم فربد گفت:نه بهتره من اول حرفام رو بزنم و دلیل اصلی اصرارم رو بهت بگم فقط شنیدن حرفام یه شرط داره.در حالیکه به شدت کنجکاو بودم که حرف هایش را بشنوم گفتم:باشه قبولابروهایش را در هم کشید و گفت:دوباره تو قبل از اینکه شرط رو بشنوی اونو قبول کردی شاید اون شرط یه خواسته نا به جا بود.بی حوصله گفتم:خب چه شرطی؟اینکه حرفام رو باور کنی و روی اونا حسابی فکر کنی و یه جواب عجولانه و بی فکر تحویلم ندی......ببین.........اخه چطوری بگم می دونی من ..........از همون روز اولی که دیدمت نسبت بهت یه حس یداشتم یعنی همیشه دوست داشتم با ادمای منحصر به فرد سروکار داشته باشم و بالاخره تو سر راهم قرار گرفتی........با جوابای سربالایی که اونروز بهم دادی به خودم گفتم فربد این همونیه که همیشه دنبالش بودی و به همین خاطر قبولت کردم....فردای اون روز عازم جنوب بودم اما مثل پسر بچه ها هیجان داشتم هر چه زودتر کارمو تموم کنم و بیام شرکت.تو این مدت دوسه بار باهات تلفنی حرف زدم و با جوابات اشتیاقم برای دیدنت بیشتر شد......بالاخره اولین روزی که قرار بود بیام شرکت رسید.برای اینکه بهتر بشناسمت و ببینم چه کار می کنی بدون اینکه متوجه بشی از جلوی اتاقت رد شدم و توی اتاق خانوم گلچین منتظرت موندم.با اومدنت به خانم گلچین که می خواست خبرت کنه اشاره ای کردم و توام به خیال این که کسی نیست شروع کردی به شلوغ کردن.باورم نمی شد که تو شوخی ام بلد باشی.....به خودم گفتم پس دختر شوخ طبعیه ولی علت این رفتار خشکت رو با خودم نمی فهمیدم....دلم می خواست یه طوری بشه که این دیوار نااشنایی از بینمون برداشته بشه و بیشتر در موردت بدونم و خوشبختانه تینا این فرصت رو به وجود اورد.هر چند من هنوز از اینکه تینا اون کار رو کرد شرمنده توام ولی شاید اگر همچین کاری نمی کرد من نمی تونستم به تو نزدیک بشم....وقتی اون ماجرای کذاییی تو راه پله پیش اومد تصمیم گرفتم تا خیالم از جانب تو راحت نشده نرم جنوب خلاصه مشکل رو به کمک مهیار حل کردم و رفتم ولی از رفتار خودم تعجب می کردم.......اخه چه مرگم شده بود که نه دست و دلم به کار می رفت نه حوصله گردش و تفریح رو داشتم....ولی وقتی اومدم شرکت تازه فهمیدم چه دردی دارم.........علت اون همه بدخلقی دلتنگی تو بود و با دیدنت از نظر روحی شارژشدم اون روز توی عروسی خانوم گلچین وقتی دیدمت که بی توجه به چشمهای مشتاقی که بهت دوخته شده مشغول صحبت با عمو بودی چقدر کیف کردم....هرچند از احساس تو نسبت به خودم خبر نداشتم ولی یه جورایی نسبت بهت احساسا مالکیت می کردم ووقتی میدیدم بقیه به خاطر من که کنارت نشستم به خودشون اجازه نمی دن جلو بیان غرق در لذت و غرور می شدم ولی اخر شب همه خوشحالیم از بین رفت.....می دونستم مامانت یه اخلاقای خاصی داره و تو رو حرف مامانت حرف نمی زنی مطمئن بودم اگر نظر مامانت نسبت بهم عوض نشه حتی اگر عاشق منم باشی نمی تونیم بهم برسیم.برای همین سعی کردم نظر مامانت رو نسبت به خودم عوض کنم و بالاخره با کمک بهناز این مشکلم حل شد ولی مثل اینکه قرار نبود مشکلات من تموم بشه چون یه روز مهیار اومد و خبر داد بهت علاقه مند شده و بدتر از اون می خواست که من براش خواستگاری کنم........مهیار رو دوست داشتم ولی نمی تونستم به خاطر اون از تو بگذرم بالاخره تصمیم گرفتم همون روز برای هردومون خواستگاری کنم ولی وقتی مهیار رو بدون لحظه ای فکر رد کردی پشیمون شدم و گفتم با این طرز برخورد الان منم خیط می کنه.خلاصه روزها می گذشتن تا خواستگار بعدی اومد اونطوری که تو به عکسش نگاه کردی به خودم گفتم کار تموم شد با دیدن عکسش تازه فهمیدم کجا دیدمش توی عروسی خانوم گلچین اون شب تمام حواسم بهش بود از لحظه ای که اومده بود حواسش پیش تو بود انگار تو یکی توی عروسی شرکت کردی و بقیه مجسمه ان بیچاره از اینکه تو متوجه اش نبودی دیوونه شده بود چند بار که دورو برت خالی بود می خواست بیاد طرفت سر موقع خودمو بهت رسوندم و حسابی حالش رو گرفتم نمی دونی چقدر قیافه وارفته اش دیدنی بود ولی نه به اندازه من بعد از دیدن عکسش دست تو....بهر حال به کمک بهناز نظر تو رو راجع به پیشنهادش فهمیدم و خیالم راحت شد اما این خیال راحت چند روز بیشتر دوام نداشت چون مامان دوباره یه خبر بد بهم داد.....وقتی اوصاف خواستگارت رو برام گفت با توجه به طرز فکرت گفتم این همونیه که رمینا می خواد هر کار کردم نتونستم بیام خواستگاریت ولی تا مامان اومد بالا و جواب ردت رو برام اورد من چی گشیدم فقط خدا می دونه.با شنیدن جواب ردت اول خوشحال شدم ولی دوباره فکر و خلال به سرم افتاد و به ان به نتیجه رسیدم که تو منتظر یه ادم خاصی و به خاطر قول و قراری که با اون گذاشتی بقیه رو رد می کنی با این فکر دیگه نتونستم بخوابماز دو روز پیش تا الان مدام با خود فکر می کردم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که حرفام رو رک و پوست کنده بهت بزنم وخودمو از این برزخ نجات بدم.حالام احساس خوبی دارم چون اگر جوابت مثبت باشه به ارزوم رسیدم اگرم منفی باشه بالاخره خیالم راحت می شه و تا اخر عمر با خودم در گیر نیستم که شانسم رو برای کسی که دوست داشتم امتحان نکردم....حالا که دلیل اصرارم رو فهمیدی امیدوارم حداقل روی حرفام فکر کنی عجله نکن اگه به این نتیجه رسیدی که من به دردت نمی خورم رک و راست بهم خبر بده البته طبیعیه که در اون صورت تحملش برام خیلی سخته اما مهمتر از من تویی من فکرمی کنم این ماجرا اگر دو طرفه نباشه هیچ اخرو عاقبت خوبی نداره من حرفامو زدم دیگه بقیه اش دست خودته.انقدر از خرفای فربد متعجب شده بودم که تا چند دقیقه نتوانستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدهم و زمانی به خودم امدم که اثری از فربد نبود.اصلا نفهمیدم کی و چطور به خانه رسیدم.حتی یک کلمه از حرفای مامان و جوابهای خودم را به خاطر نمی اورم.تنها چیزی که تمام ذهنم را اشغال کرده بود فربد و حرف هایش بود یعنی راست می گفت؟یعنی می خواسته مثل همیشه شوخی کنه؟نه غیر ممکنه قیافه فربد نشونی از شوخی بودن حرفاش نداشت قیافه فربد یک لحظه مقابل چشمانم امد چهره اش کاملا جدی بود حتی از ان نگاه شوخ و لبخند های همیشگی هم خبری نبود.پس نمی تونه حرفاش شوخی باشهبا این نتیجه گیری اسوده خاطر در تختم غلتی زدم و دوباره به فکر فرو رفتم از خودم تعجب کردم چطور انقدر تغییر کرده بودم چرا ته دلم از این که حرفهای فربد شوخی بود می لرزید؟یعنی این قدر برای من مهم بود که مورد علاقه فربد باشم.نا خود اگاه لبخندی بر لبانم نشست و حس کردم موجی از شادی تمام وجودم را گرفت.دستم را روی قلبم گذاشتم.چقدر تند می تپید؟یعنی از عشق که این قدر تند می زنه؟صدای خودم در گوشم پیچید:جز عشق هیچ عنصر دیگه ای نمی تونه قلب رو اینقدر تند به تپش واداره حالا بهتره بریم سر اصل مطلب نظرت راجه به فربد چیه؟نمی دونمنمی دونی؟با هر کسی می تونی رو راست نباشی ولی با من نه تو مدتهاست ارزوی همچین پیشنهادی رو داشتی حالا می گی نمی دونی اگر تردید داشتی چرا مثل بقیه همون اول جوابش رو ندادی؟خب خودش گفت الان جواب ندهصدای دورنم پوزخند زد:توام چقدر به حرف فربد گوش می کنی می دونی این مسخره اس که ادم سر خودشم کلاه بذاره.....بالاخره چیکار می کنی؟نمی دونم نظر مامان راجع به فربد چیه؟تو فعلا به نظر مامانت کار نداشته باش اول نظر خودت بگوخب فربد از هر نظر که فکر می کنم مطلوبه....مهم تر از همه اینکهاینکه چی؟چرا جرات نمی کنی حرف اخرتو بزنی؟بگو که دوستش داری اعتراف کنناخوداگاه چهره فربد جلوی چشمان مجسم شد و صدایش در گوشم پیچید:قسمت اعترافاتت رو با ذکر جزئیات بگوبی اراده لبخندی روی لبانم نشست.......چرا می خواستم به خودم دروغ بگویم؟-اره بهتره با خودت روراست باشی تو فربد رو دوست داری؟اره دوستش دارم فقط نمی دونم این همه عشق چطوری چند ساعته به وجود اومده؟صدای درونم غرید:تو چی می گی؟تو فربد رو دوست داشتی اونم از همون اول فقط نمی خواستی باور کنی......نمی خواستی به احساست اجازه جلون بدیتو همیشه به دختر مورد علاقه فربد حسادت می کردی ولی هیچوقت نمی خواستی اینو قبول کنی..........به خاطرحسادت بود که متوجه نمی شدی خصوصیات تو یکیه یعنی تو نفهمیدی اون دختر قد بلند و لاغر و کشیده با پوست سفید چشم و ابروی مشکی خودتی؟حالا شاید بگی این خصوصیات رو شاید صدتا دختر دیگه ام داشته باشن ولی چطور ممکنه بین شما این قدر شباهت وجود داشته باشه از نظر اخلاقی؟صدای فربد در گوشم پیچید:این قدر اخم نکن وقتی می خندی من یاد دختر مورد علاقه ام می افتم.اونم مثل تو می خنده......می دونی نشونه یه دختر شرقی چیه؟ابروهای بلند و هلالی با چشمهای مشکی که کمی کشیده باشه درست مثل تو و دختر مورد علاقه ام.صدای درونم دوباره گفت خصوصیات اخلاقی رو چی می گی؟یادته همیشه می گفت دختر مورد علاقه ام درست مثل تو لجباز و دل گنده اس....اونم مثل تو فکر می کنه می تونه خودش از پس همه کارا بر بیاد....اصلا همه اینا به کنار پس تکلیف اون نگاههای مشتاق فربد چیه؟چند بار اونو در حال نگاه کردن به خودت غافلگیر کردی؟بارها ولی...............ولی نداره خودتم می دونی که بیخودی داری دل دل می کنی.......می دونی چرا مثل بقیه لحظه ای تردیدش نکردی؟چون فربد رو دوستش داشتی و داری.....پس بیخودی ادای ادمای دودل رو در نیار چون اصلا موردی برای تردید وجود نداره و اگر نظر منو بخوای می گم شانس به ادم همیشه رو نمی کنه حالا خود دانی.با صدای مامان از خواب پریدم:پاشو رمینا می دونی ساعت چنده؟در حالیکه به بدنم کش و قوس می دادم گفتم:نه ساعت چنده؟یک ربع به هفت....پاشو می خوام یه چیزی نشونت بدمبا کنجکاوی گفتم:چی؟ جعبه کادوپیچی را به دستم داد و گفت:امیدوارم خوشت بیاد با خوشحالی لبخندی زدم و گفتم:وای مامان خیلی ممنون
مامان که گویا با خودش حرف می زد گفت:کی می گه تو بزرگ شدی هنوزم مثل بچه های کوچولو با یه هدیه ذوق زده می شه
با دیدن هدیه ی مامان که بلوز و شلواری لیمویی رنگ بود با شوق گفتم:خیلی قشنگه مامان واقعا که خوش سلیقه اید
بپوش ببینم به تنت چه جوره و برای تعویض لباس به کمکم امد و سپس با ظرافت موهایم را برس کشید و پس از اتمام کارش یک قدم عقب رفت و در حالیکه نگاهم می کرد گفت:خیلی بهت میاد دختر گلم و با محبت مادرانه ای بوسیدم در حالیکه از رفتار مامان هیجانزده شده بودم سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:شما بهترین مامان دنیا هستید
با خنده گفت:توام بهترین دختر دنیایی
با صدای زنگ در سرم را از روی شانه مامان برداشتم.مامان در حالیکه به سمت در هدایتم می کرد گفت:برو در رو باز کن
با چند گام بلند خودم را به در رساندم.بهناز با خوشرویی در حالیکه می بوسیدم حالم را پرسید و وارد خانه شد و گفت:بفرمایید و متعاقب ان اقا و خانم فرهنگ وارد شدند با تعجب سلامی کردم و خوش امد گفتم و خواستم در را ببندم که فربد را که دسته گل بزرگی در دست داشت دیدم.با تعجب به او که به مراتب اراسته تر از روزهای قبل بود نگاهی انداختم و ارام سلام کردم.
رز گل مورد علاقه منه و البته امیدوارم مورد علاقه توام باشه
نگاهی به دسته گلی که در دستان فربد بود انداختم و ارام گفتم:خیلی قشنگه
فربد در حالیکه لبخند می زد گفت:قشنگترین گل دنیا رو با عشق به قشنگترین و دوست داشتنی ترین موجود زندگیم تقدیم می کنم و دسته گل را به طرفم دراز کرد.
دسته گل را از دستش گرفتم و در حالیکه خودم را کمی کنار می کشیدم گفتم:بفرمایید تو اقای فرهنگ
فربد به علامت تعظیم کمی خم شد و در حالیکه با دستش را را نشان می داد گفت:خواهش می کنم خانوم فرهنگ شما بفر مایی خانوما مقدمن.


مطالب مشابه :


منشی مدیر 1

رمــــان رمان رمــــان ♥ - منشی مدیر 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




منشی مدیر 13 ( قسمت آخر )

رمــــان رمان رمــــان ♥ - منشی مدیر 13 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




♥ منشی مدیر 11 ♥

دنیای رمان - ♥ منشی مدیر 11 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان منشی مدیر5

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان منشی فروشنده ماهم دلم میخواد تو سرپرست یا مدیر داخلی




برچسب :